دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

کاملاً شخصی – حرفهایی برای خودم

آنچه امروز اینجا مینویسم یک گزارش از حس و حال شخصی من است. برای شما نه مفید است، نه جذاب و نه امیدبخش.

خواهش میکنم کسانی که مرا خوب نمیشناسند، نخوانند یا اگر خواندند، آرام و بی صدا عبور کنند و برایم نظر ننویسند.

آنچه را اینجا مینویسم در درجه اول برای آرامش خودم است و در درجه دوم، به اشتراک گذاشتن احساس تلخ دلتنگی با بخش کوچکی از مخاطبانم که چنان با هم نزدیکیم، که مرز جسم، روح های ما را به سختی از هم جدا میکند. میگویند یکی دو روح بزرگ در اطراف انسان، برای انگیزه زندگی کافی است. به قول شریعتی، «دو» را هم برای وزن جمله گفته اند که «یک» روح بزرگ نیز به سختی یافت میشود. شکرگزار هستم که این روحهای نزدیک و خویشاوند، برای من از شمار انگشتان دست فراتر رفته اند…

این دردها را برای آنها مینویسم، که گفته اند: «رنج درد، پس از مطرح شدن با دوست، نصف میشود. بر خلاف شادی، که لذت آن، پس از مطرح شدن با دوست، دو چندان میگردد».

علاوه بر این، آنچه اینجا مینویسم، برای ارجاع آینده من است، شاید روز دیگری نیز، همچون امروز، نجات بخش من باشد…

در چند روز گذشته، به دلیل شرایط خاص کشور و انتخابات، حرفهایی را نوشتم. نه برای مخاطب عام. برای دوستانی که مرا میشناسند و زندگیم را میدانند و انگیزه هایم را لمس کرده اند و قوتها و ضعف هایم را – آنچنان که خود نیز همواره صادقانه و صریح با مخاطبانم گفته ام – می بینند.

میتوانستم ننویسم. چنانکه دوستانم ننوشتند و از ماهها پیش، ایمیل و تلفن و پیامک زدند که ننویس. تو تند و رادیکال مینویسی و «مصلحت» نمیشناسی و دوباره گرفتار میشوی و اگر جایی رفتی یا تو را جایی رفتند (!) ما فرصت پیگیری نداریم و چه کار داری به این مردم. که دین و تاریخ و فلسفه گفته اند که مردم، هر چه دارند در شأن ایشان است و …

من اما، معلمم: قبل از هر شغل دیگری.

من اما مانده ام: تا در کنار سایر مردم، اینجا را بسازیم.

نه از آن رو که وطن پرستم، بل از آن رو که معتقدم در این نقطه از خاک، فاصله آنچه «هست»، با آنچه «میتواند باشد»، فراتر از حد تصور است.

نوشتم. و تلاش کردم بر اساس آنچه میدانم – و میدانستم که برخی از داده ها را اطرافیان نمیدانند یا دیرتر خواهند دانست – بنویسم. البته سایتهای مختلف هم نوشته ام را نقل کردند و آنچنان که میگویند ظاهراً ده ها هزار بار خوانده شده است.

چنین بود که راه مهمانان ناخوانده به خانه مجازی من باز شد و ایمیل پس از ایمیل با حرفهای جالب و جذاب از جمله اینان:

– ساندیس خور خفه شو!

– به تو چه که برای ما تعیین تکلیف میکنی!

– تو هم نان خور همین ها هستی.

– اگر آدم اینها نبودی، تا حالا ده بار گرفته بودندت! جاسوس وطن فروش!

– خاک بر سر بی شعورت کنند که سیاست نمی فهمی.

– دروغ گوی کثیف. تو که دکتر نیستی حرف نزن (انگار دکتر قبلی که در رأس کار بوده چه کرده!)

– ترسوی پست. شجاع باش و واقعیت را بگو (امضا کرده: دانشجوی شجاع!)

و صدها توهین و تهمت دیگر که ریشه اش، تنبلی است. اگر زحمت میکشیدند و چند نوشته مرا می خواندند، بهتر میشناختندم.

امشب خانه آمدم. خسته و فرسوده.

با خودم گفتم که به امید کدام مردم نشسته ایم؟ آنها که در رأس قدرتند این چنین اند که میدانیم و آنها که در این پایین ایستاده اند، چنین سطحی و بی منطق!

به راستی کدام را به کدام ترجیح میدهم؟ نه از آنها هستم و نه از اینها.

آن شعر معروف را بیش از صد بار با خودم تکرار کردم که:

نه در مسجد گذارندم که رندی!

نه در میخانه کین خمّار خام است!

میان مسجد و میخانه راهی است؟

غریبم! سائلم! آن ره کدام است؟

احساس کردم که غریب و تنها هستم. تحت سیطره دولتی که با آن همسو و هم رأی نیستم، اما وقتی مخالفان سطحی و جزم اندیش آن را می بینم، دلم نمی خواهد در جرگه مخالفان نیز باشم.

موبایل را برداشتم و دو صفر اول را گرفتم تا با دوستانم تماس بگیرم و بگویم که من هم تسلیم شدم. من هم به شما ملحق میشوم.

اولین بار نبود که به این نقطه میرسیدم (البته نه به این شدت). معمولاً این جور وقتها، خاطره دزفولیان را مرور میکردم تا آرام شوم.

سایتم را باز کردم و نوشته زیر را که مهر ماه سال گذشته نوشته بودم دوباره خواندم:

سال ۱۳۷۴ به تازگی از علامه حلی اخراج شده بودم و سال سوم دبیرستان را در خانه مانده بودم که پدر و مادرم، پس از مدتی بست نشستن پشت دفتر باقر دزفولیان (مدیر دبیرستان البرز) به داخل راه پیدا کردند. آن روزها تمایلم به ادامه تحصیل را از دست داده بودم. میگفتم با این نظام آموزشی که هیچ مهارتی را در انسانها پرورش نمیدهد، ترجیح میدهم در یک مکانیکی، ماشین ها را تعمیر کنم (در خیابان ما مکانیک خودرو زیاد بود). بالاخره اصرار زیاد پدر و مادرم، سرسختی دزفولیان را کم رنگ کرد. با من صحبتی کرد و آزمونی از من گرفت و اجازه داد سر کلاسها حاضر شوم. در لا به لای صحبتها، به او گفتم که من به نظام آموزشی کشور معترضم و حتی اینکه در یک تعمیرگاه مشغول به کار باشم را به گرفتار شدن در چنبره این نظام آموزشی بیمار ترجیح میدهم…

فقط نگاه میکرد و هیچ نمیگفت… اما در نگاهش محبت را حس میکردم.

حدود دو سال گذشت و تقریباً موازی با جنب و جوش سالهای اصلاحات، به خانه دزفولیان رفتم. در بستر مرگ افتاده بود. آنقدر بزرگ بود و کاریزما داشت، که نتوانستم در مقابلش روی زمین بنشینم. ایستاده بودم و او حرف میزد. صدایش ضعیف شده بود. کمی نزدیک تر رفتم. به رسم ادب پرسیدم: آقای دزفولیان. توصیه ای به من ندارید؟ گفت: «چرا. دارم. نخستین روزی که پا به دبیرستان البرز گذاشتی یادت هست؟ به تعمیرکاری در کنار خیابانها هم راضی بودی. میدانم که رشد میکنی و فرصت برای کار و زندگی در هر کشوری را که بخواهی، خواهی داشت. اما هر وقت هوس رفتن از این دیار به سرت زد، به یاد بیاور که تو به یک تعمیرکاری ساده در گوشه خیابان هم راضی بودی. طمع نکن… بمان و کشورت را آباد کن. بمان…»

نوشته را خواندم. نه یک بار. نه دو بار. شاید پنج بار.

عجیب بود. هیچ حسی در من بر نمی انگیخت. خاطره دزفولیان نیز، اثر معجزه آسای خود را از دست داده بود…

با خودم قرار احمقانه ای گذاشتم.

گفتم نامم را در اینترنت جستجو میکنم و آنچه راجع به من نوشته بودند را میخوانم تا ببینم آیا واقعاً در تلقی دیگران، تا این حد انگل اجتماع محسوب میشوم؟

قرار گذاشتم ۵۰ لینک اول را بخوانم. همه را خواندم. همه مثبت بود و لطف و اغراق دوستان.

خوشحال شدم اما آرام نشدم. یک بار دیگر ایمیل ها را خواندم و در دلم به دزفولیان گفتم: تو اگر این همه توهین را میدیدی، خودت هم البرز را می بستی و می رفتی. پس به من حق بده!

پانل مدیریت سایت را باز کردم تا shabanali.com را برای همیشه ببندم.

آخرین لینکی که در گوگل آمده بود سانسور بود. اما نخستین جمله اش کنجکاوی من را برانگیخت: «من محمدرضا شعبانعلی را از پانزده سال پیش میشناسم…»

برای ارضای کنجکاوی و به زور و ضرب فیلترشکن – که به لطف دولت کریمه، استفاده از آن مستلزم تلاش زیاد و در حد جهاد اکبر است – آن آدرس را باز کردم. دیدم وبلاگ امیر فراهانی است. امیر و سارا الان آمریکا هستند و از دوستانی بوده اند که همیشه دیدنشان آرامم کرده است. امیر دوست خوبم بوده است و سارا هم مانند امیر، در دانشگاه با ما مکانیک میخواند و یادم نمیرود روزهایی را که با هم، مسئول سایت دانشکده بودیم.

متن امیر را خواندم (آبان ماه سال ۹۱ نوشته بوده اما من نمی دانستم):

محمدرضا شعبانعلی دوست من است. سابقه آشنایی و شروع دوستی مان به حدود ۱۵ سال پیش بر میگردد. هر دومان در دانشکده مکانیک دانشگاه شریف ورودی سال ۱۳۷۶ بودیم.  محمدرضا اما با بسیاری دیگر فرق داشت. زمانی که ما در پیچ و تاب درسهای ترمهای اول بودیم او صحبت از هوش مصنوعی می کرد و کلاس آموزشی میگذاشت. کلاس هیدرولیک  و نیوماتیک و PLC می گذاشت. زمانی که در نوشتن برنامه کامپیوتری درسهای دانشگاهی می ماندیم او بود که برای هرکس به روشی راه حل میداد که استاد بویی از یکسان بودن انجام آنها توسط یک نفر نبرد. و بسیاری موارد دیگر که نیازی به گفتن آنها در یک نوشته کوتاه وجود ندارد.
 
مسیرهای مختلفی را طی کرده است. بعد از سالها کسب تجربه در صنعت در یکی از زمینه های تخصصی اش!، زمینه ای که شاید با خصوصیتها و علایقش بیشتر همخوانی دارد، درس می دهد و سعی می کند که تجربیاتش و دانشی که در این سالها کسب کرده است را در اختیار دیگران قرار دهد. 

  […] می دانم که او بیشتر از آنکه فردی با خصوصیات و تواناییهای قابل توجه باشد فرد زحمتکشی است.  من می دانم که برای یافتن دانشی که بدون دریغ در اختیار شاگردان کلاسهای درس و حاضرین در سمینارهایش می گذارد هزاران ساعت کتاب خوانده و تحقیق علمی کرده است.

 اما من او را به خاطر هوش اش ستایش نمی کنم. […] او را به خاطر  قابلیتهایش هم ستایش نمی کنم.  شاگردانش او را به اندازه کافی تحسین می کنند. اما من او را به خاطر یک چیز ستایش می‌کنم و آن گذشتن از چیزهایی است که شایسته آن است و برای حضور در بین آنهایی که می تواند به آنها چیزی یاد بدهد از آنها گذشته است. محمدرضا شعبانعلی می توانست مانند بسیاری دیگر در بهترین دانشگاهها کرسی داشته باشد. می توانست درآمدهای بزرگ داشته باشد. می توانست نباشد. اما هست. هست تا بیاموزد. محمدرضا، مانند بسیاری دیگر دوستان هم نبود که به بهانه ادامه تحصیل و ادعای خدمت به مملکت از کشور خارج شدند و حالا به نظر قصدی هم به جدا شدن از امکانات خارج کشور و برگشتن به خرابه وطن ندارند. از اول می گفت من اینجا می مانم و هنوز هم آنجا مانده است. هنوز هست تا به آنهایی که قدرش را دارند یاد بدهد و به آنهایی که قدرش را ندارند یادآوری کند که در فضایی که که گند دروغ و دزدی و بی همیتی (که همه از نظر من نتیجه بی رنگ شدن ارزشها و مردن آرمانها در جامعه مان است) همه جا را گرفته است، می توان بود و مفید زندگی کرد. می توان بود و تاثیرگذار بود. میتوان بود و جای خالی آنها که رفته اند را پر کرد. جای آنهایی که نیستند. آنهایی که هر کدام دلیل خودشان را برای نبودن دارند.
 […] محمدرضا در بیان نظراتش رادیکال است. او مصلحت اندیشی نمی کند. آنچه را که باید در لحظه خاص بگوید می گوید. و این برای بسیاری که او را نمی شناسند جالب، برای بعضیها ناخوشایند و برای بعضی شاید خطرناک است.
 
[…] محمدرضا خوب یا بد اینست که هست. توقع نسخه حاضر آماده برای دردهایتان هم از او نداشته باشید. از او توقع همه چیز بودن هم نداشته باشید. او را در قالب استادی که برای شاگردانش تمام و کمال انرژی می گذارد ببینید […]
همه مان بدانیم که افرادی مانند محمدرضا شعبانعلی […] هرچقدر هم سرسخت، هر چقدر هم عاشق، هر چقدر هم بزرگ، ممکن است روزی خسته شوند از شرایطی که برخی از خودمان  برایشان پدید آوردیم. و آن روز دیگر دیر است برای نگه داشتن آنها.
 

بیایید […] این حداقل ذره امید به حضور و انگیزه مفید بودن را در درونشان از بین نبریم.

امیر خیلی اغراق کرده است. خودش هم حتماً میداند. این متن را اگر زمان دیگری خوانده بودم، صرفاً به پای لطف یک دوست میگذاشتم و می گذشتم.

اما الان حس و حال دیگری دارم.

کمی که فکر میکنم، به خاطر میآورم که دوستانی مانند امیر هم کم ندارم. آنهایی که هنوز با دیدن ما در ایران، با لبخند سطحی رضایت ما در عکسهایمان و با خنده دروغینمان در پشت تلفن، احساس میکنند که روزی میتوان به این خاک بازگشت و زندگی کرد. آنهایی که تصویری از من و امثال من ساخته اند، فراتر از واقعیت مان.

امیر جان.

نه به خاطر دولت. نه به خاطر ملت و نه به خاطر ترس از قیامت.

به احترام تو و کسانی چون تو، به احترام آن دفتر مجله که شبها تا دیر وقت در آن میماندیم، به احترام تصویر زیبا اما بزرگنمایی شده ای که از امثال من ساخته ای، می مانم.

لااقل امشب میمانم و در این خانه مجازی را نمی بندم.

نمیدانم چقدر طاقت بیاورم.

اما همه چیز را نوشتم. نه برای تو. برای خودم و روزهای تلخ آینده…

امیدوارم، دیگر بار که فرسوده شدم، خواندن این متن، دوباره آرامم کند و فشارهای موجود، اثر معجزه آمیز حرفهایت را، همچون حرفهای دزفولیان – آن مرد بزرگ – کم اثر و بی اثر نسازد…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


160 نظر بر روی پست “کاملاً شخصی – حرفهایی برای خودم

  • شیوا گفت:

    وقتی نوشته ات رو خوندم نا خودآگاه دستم رفت رو کیبورد فکر کردم حرف برای نوشتن دارم اما هر چی سعی کردم کلمه ای تایپ نشد. یک ساعت گذشت دوباره خوندم
    وحالا همین جمله ساده رو می نویسم ” بمان و بگذر از کسانی که انقدر ضعیفند که راهی جز این برای ابراز وجود خود ندارند”

  • سارا.ر گفت:

    تو این روزگاری که چرخ امور زندگی عده زیادی با دروغ و ریا می چرخه و حرف راست لا به لای دروغ مجالی برای بروز پیدا نمیکنه صداقت کلامت عجیب میچسبه،
    بودنت حالمون و بهتر میکنه، باش ،همیشه باش

  • محبوبه مقصودی گفت:

    سلام استاد
    من کمتر از ۲ ماهه که با شما آشنا شدم، متاسفم که اینقدر دیر شده، اما خوشحالم که می تونم هر روز ساعتی حرفهای کسی را بخوانم که حرف دل می زنه و حرفش به دل میشینه،
    اطمینان دارم شاگردهای زیادی دارید که میبینیدشان و دوستار شمان، اما امثال من فقط از طریق همین فضا شاگرد شما هستن، خواهش میکنم این حرف ها را جدی نگیرید، خیلی ها هستند که دوستتان دارن اما هیچ وقت نظری نمیذارن. من بخاطر بودنتان ازتان ممنونم، بیش از حد تصورتان دوستتان داریم و بهتان احتیاج داریم

  • sahar گفت:

    lمحمد رضا عزیز
    اگه نباشی تکلیف ما که هر روز اینجا سر میزنیم تا با حرفات ایده بگیریم و از چیزهایی که تو میبینی و از نزدیک حس میکنی و ما از دور، چی میشه؟ ما که هم سن و سالیم ولی احساسی که بهت دارم احساس رها فرزند نداشتته از حیث احترام و در اختیار داشتن تجربیاتت.
    از کاریزمای امام خمینی گفتی و من کاملا قبول دارم و این و بدون که کاریزمای تو هم برای من قابل تحسینه.
    یه استاد داشتیم میگفت بچه های حقوق یه وقتایی تو کارشون کم میارن و خسته میشن ولی این یادتون باشه آدم های بزرگ دشمن زیاد دارند

  • ارش محبوبی گفت:

    محمدجان همیشه بودی و همیشه بمان و بجنگ و با جنگیدنت خاطره بساز خاطره ای که امیدی به کسان نا امید است….

  • رها(اسفند) گفت:

    من هم تنهاییتان را نه یک بار نه دوبار که بیشتر از پنج بار خوانده ام … و میخواستم هربار نظربگذارم که تنها این گنج نوشته ی دکتر شریعتی به ذهنم می رسید برای حس غریبتان:
    بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید
    هرچند معنی آن جز رنج و پریشانی چیزی نباشد ،
    اما کوری را هرگز به خاطر آرامشش تحمل مکن…

  • پگاه گفت:

    امیدوارم رنج این درد بعد از این به اشتراک گذاری کمتر شده باشه …د رمورد کسانی که اینطور نظر میدن به نظر من باید خوشحال باشی …کسی که بدونه هویت و با فحاشی م یخواد نقد کنه تازه نقد هم نه قضاوت کنه تازه اون نه در مورد موضوعی که داره می خونه در مورد نویستده موضوع مهر تایید هم به قضاوتش میزنه یعنی با اطمینا میگه مثلا نون به نرخ روز خوری؟؟!!!این نشون از ضعف اون فرد در نقد و بحث سالمه…چرا باید شخصیتی که پشت همچین جملاتی هست باعث بشه سایت اینچنین بسته بشه.؟؟؟..من یکبار گفتم متنی نوشته بودی در مورد انتخابات و من حدس زدم شاید این شورو هیجان ریشه داره در پستی و موقعیتی در آینده و برات هم نوشتم و در جواب هم گفتی که بارها پستها و شغلهایی بهت پیشنهاد شده ولی با این قضاوت باز هم نوشتت برام منطقی بود…با خودم فکر کردم به فرضم که اینطور باشه اگر همچین آدمی با چنین طرز فکری وارد پستی هم بشه چه بهتر…جداقل نتونه تمام طرز فکر خودش و به طور گسترده تر عملی کنه یک چهارمش رو هم عملی کنه بازهم خوبه…تغییر واقعی اینطوریه که پیش میاد آروم و آهسته در بستر زمان …من تا به حال هیچ همایشی رو شرکت نکردم از نزدیک هم ندیدمتون فقط به برنامه ازت دیدم توی تلویزیون پخش شده بود و یه سری نظراتم هم برات فرستادم که گفته بودی چقدر ریز تحلیل کردی. از تراست زون هم چیزی تا به حال نخریدم و هیچ فایلش هم استفاده نکردم ولی اندیشه تراست زون و عملی کردنش رو با گذاشتن آمار د رمورد سطح اعتماد تو تمام کشورها و کشور خودمون تحسین کردم…ولی هروقت تصمیم داشتی اینجا رو ترک کنی بدون که این حق طبیعی و مسلم تو و خانواده تویه که محل زندگیشو رو خودش انتخاب کنه و مطمینا باز هم مورد قضاوت اینچنینی قرار خواهد گرفت …هرچند هرچند می دونم بعضی وقتها چنین حرفهایی و تلنبار شدنش به قول خودت باعث فرسودگی و خستگی میشه که مطمینا این پست هم بعد از تکرارهای زیاد همچین چیزایی بوده…ولی محمد رضای عزیز هروقت ۱۰۰ درصد کامنتایی که گرفتی در مدح و آفرین گفتن بهت بود ناراحت شو…نیازی ندرای برای ثابت کردن حرفهات خودت رو تحت فشار بزاری مخصوصا برای چنین نظر دهندگان بی نام و نشانی…کلا که خیلی پراکنده گفتم هرچند گفته بودی بیاین بخونید و بگذرید ولی به عنوان کسی که سالها میام اینجا می خونم و یاد میگیرم و بعضی چیزها برام تکرار میشه و مرور وطیفه دیدم که بنویسم هرچند خیلی پراکتده … جدا از نظردهنگان بی نام ونشان که گفتی حال نوشتن هم همینه …گاهی روان و جاری گاهی بی میل فقط امیدوارم اون هوش هیجانی که من دیدم یهو باعث نشه بیایم اینجا و به در بسته بخوریم…. از خدا می خوام انرژی بهت بده و قدرت تحمل و بردباری در حد اهدافی که داری تا از کنار چنین آدمهای کوچک بی نام و نشونی به راحتی عبور کنی و بتونی با آرامش چشمهات و به روی خیلی چیزهای اینچنینی ببندی …یک چیز ی هم مینویسم فکر کنم هیمنجا خوندمش و یادداشتش کردم…
    انتظارات مردم و انتظارات تاریخ از ما متفاوت است..مردم عموما کوته نظر و قدر ناشناس هستند..این است که من ترجیح دادم تصمیمهایم را براساس انتظارات تاریخ بگیرم..و به تاریخ پاسخگو باشم..فکر کنم ناپلیون گفتتش…
    سلامت باشی و پر انرژی

    • shabanali گفت:

      پگاه. باور نمیکنم که ندیده باشمت.
      همیشه منتظر خوندن کامنتهای تو هستم و لذت می برم ازشون.
      توی دنیای مجازی، همسایه ی دوست داشتنی منی

      • پگاه گفت:

        امیدوارم یک روزی از نزدیک ییینمت ..اصفهان تشریف آوردید خبر بدید :)….محمد رضای عزیز شما انگیزه هات بیرونی نیست که عوامل بیرونی اینچنینی باعث توقف یا تغییر جهتش بشه …تمام این تلاشها مسلما پاسخیه به انگیزه های درونی همونهایی که برای رها آرزو دارید …امیدوارم تمام هدفهات رو با انرژی و شادی پیگیر باشی…

  • mina گفت:

    محمد رضای عزیز حرفات بیشتر از هر زمان دیگه ای پر از درد و ناراحتیه همه ی کسانی که دوستت دارند و تو را می شناسند هم مثل تو دلگیر شدن خیلی تاسف باره.

  • شاهین گفت:

    دوستی می گفت : هر وقت بدو بیراه نثارت کردند ، بدان که راهت را درست انتخاب کرده ای .
    محمدرضای عزیز ؛ بدان که راهت را به شدت درست انتخاب کرده ای !
    پس بمان و بگذار ما هم که مانده ایم ، احساس حماقت نکنیم !!

  • rezaA گفت:

    اینجا را به خود انتخاب نکردم..زادگاه من است..به فرمان کسی نیامدم که به عتابش بروم..(خیلی دوست دارم این جمله رو)..تاثیر گزار تر ازونی که فکر میکنی..من یکی از کارای روزانم اینه که سایتتو باز کنم و ببینم مطلبی نوشتی بخونم یا نه..مطالب سایتتو از اول تا حالا دو بار خوندم..(حتی اونایی که واسه وبلاگت بود)..کتاب مذاکرتو اتفاقا دیشب تموم کردم و میخواسم نظرمو بفرستم که دیدم الان ناراحتی..شما باعث شدی کتاب ما چگونه ما شدیم رو بخونم..فایلای مذاکرت فوق العادست..خواسه یا ناخواسته روند زندگیم عوض شد..تموم نوشته های تو باورکن با اس ام اس به خیلی از دوستانم میفرسم..فکر کن طرف هزارتا اس میده که من براش از مطالبت براش بفرسم..تازه اینا تاثیرش رو منی هست که هنوز ندیدمت..من فک کنم همین تاثیر گزاریت برات کافی باشه که بمونی تو مملکتمون و این خراب اباد و بسازیم..

  • مسعود گفت:

    سلام، محمدرضا
    من هم معلم هستم البته نه مثل شما، البته شاگرد شما در زمستان گذشته تا به امروز.
    این ترم که گذشت، تصمیم گرفته بودم که به دانشجو ها کمی سخت گیری کنم، قبل از این معتقد بودم همان گونه که ما هنگامی که دانشجو بودیم می گفتیم این درسا به چه دردی می خورد امروز هم این دانشجو ها همین را می گویند. اما با دیدن شرایط جامعه نظرم عوض شد.
    اول ترم تصمیم ام را گرفتم، کلاس ۱:۳۰ را ۲ ساعت برگذار می کنم، کلاس اضافه می گذارم، به تمام سوالات پاسخ می دهم از تک تک بچه ها سوال می کنم که درس را یاد گرفته اید یا نه ، هر جلسه تمرین می دهم و… در عوض پایان ترم کمتر نمره اضافه می کنم.
    همین کار را انجام دادم،اما نتیجه…
    از یک درسم که ۵۹ دانشجو داشتم، ۲۰ نفر حذف کردن، ۲۰ نفر افتادن، ۱۹ نفر پاس شدن(البته در زمان ما این امر عادی و ایده ال بود اما امروز مثل اینکه این گونه نیست)
    رئیس ذانشکده، مدیر گروه، همکاران، آموزش تا به امروز با من تماس گرفتن و هر روز ایمیل هایی از التماس تا فحاشی با ایمیل های ناشناخته دریافت می کنم، و بیانیه ای بر علیه من صادر شده که دیگه به من کلاس درس ندن.
    حال از خودم سوال مکنم که ساعتی ۴۶۰۰ حق التدریس ارزش اش را داشت، اصلا تو چه نیازی به تدریس کردن داشتی، و هزاران سوال دیگر، و بزرگ ترین سوال،چرا دیگران اهداف را درک نمی کنن در حالی که براشان هم توضیح داده بودم.
    حال دیگه نمی دانم چی درسته و چی غلط، و تعجبی نمی کنم از روزنوشت های که تو این روزها می نویسی
    محمدرضا دلم برات تنگ شده،اصفهان نمی آیی، از این طریق دعوتت می کنم تا بریم اماکن تاریخی را با هم می بینیم، شاید مرهمی بود.

    • shabanali گفت:

      مسعود جان.
      ممنونم از پیغامت.
      من و تو شاید اشتباه بکنیم، اما لااقل می دونیم که با تمام وجود با نیت خیر کار میکنیم و تنها چیزی که این روزها من رو آروم میکنه همینه.
      راستی.
      حتماً در اولین فرصت سر میزنم به اصفهان

  • نیلماه گفت:

    استاد خوب من
    من خیلی وقته میام اینجا و حرفای شمارو میخونم. خیلی کم هم پیش اومده که نظر بذارم. بیشتر در سکوت حرفاتونو خوندم. الان دلم نیومد به راحتی از کنار این حرفا رد بشم. بهرحال شما هرطور هم که بنویسید موافقان و مخالفانی خواهید داشت، مهم اینه که خودتون هستید و تمام حرفاتون رو از روی اعتقاد و ایمان قلبی مینویسید .
    من بعضی پست هاتون رو تو وبلاگم برای دوستانم لینک میذارم تا دیگران هم با شما آشنا بشن. کاری جز این از دستمون برنمیاد . تلاشهای شمارو نمیشه با این تشکر ها جبران کرد …

    واي ، باران
    باران ؛
    شيشه ي پنجره را باران شست
    از دل من اما
    چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
    آسمان سربي رنگ
    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
    مي پرد مرغ نگاهم تا دور
    واي ، باران
    باران ؛
    پر مرغان نگاهم را شست
    خواب رؤياي فراموشيهاست
    خواب را دريابم
    كه در آن دولت خاموشيهاست
    من شكوفايي گلهاي اميدم را در رؤياها مي بينم
    و ندايي كه به من مي گويد :
    “گر چه شب تاريك است
    دل قوي دار ، سحر نزديك است ”

    حمید مصدق

  • رعنا گفت:

    تو حــــــــــــق نداری بری …

    تو حـــــــــــق نداری به راحتی همچین تصمیمایی بگیری …

    نه به خاطر اینکه من هر روز میام اینجا و عادت کردم روزنوشته هات رو بخونم

    نه

    تو به افکارم جهت دادی
    تو “امید” رو برام زنده کردی
    تو “معرفت” رو بهم نشون دادی
    تو “اعتماد” رو در من بیدار کردی

    تو “رها” یی به وجود آوردی که در برابرش مسئولی

  • محمدجواد مقومی گفت:

    این سایت هم بسته بشه جز یاس چی نصیب ما میشه؟ من که کاملاً به رای دادن نظر منفی داشتم با روشنگری شما توی پست “امسال ۵۵ میلیون رای میدهند” تا حالا چندین نفر رو متقاعد کردم که بیان و باشن تو انتخابات که بدتر نشه اوضاعمون از این که هست و خط اعتدال و دور از تعصب شما همیشه الگو من بوده و خیلی ها مثل من…پر واضحه نبود همچون شمایی ناخواسته ریختن آب به آسیاب همون جزم اندیشان

  • reza گفت:

    سلام محمد رضا جان.
    تو را به خدا ما رو از ارتباط با خودت محروم نکن .
    ممنون.

  • فانی گفت:

    خوشحالم که هروز به اینجا میام وآشنایی با شما مرا امیدوار کرد که نسل آدمایی که خدا بعد آفریدنشان به خود احسنت گفت هنوز منقرض نشده..
    ممنونم پدر دلسوز

  • ناشناس گفت:

    گل نباید ۱۰۰۰ نفری که انرا بوییده ولذت برده اند را با دست خوشه چین یکسان بداند
    محمدرضا تصمیم با خودته

  • fallah گفت:

    دلم میخواد همیشه معلم بزرگوارم رو در کنارم داشته باشم تا از او بیاموزوم، همچنان که تا امروز بسیار از شما آموخته ام.

    انشاالله همواره سلامت باشید.

  • مهدی بهرامی گفت:

    سلام محمدرضای عزیز وقت بخیر شهیدآوینی میگه همه آزادن تو این مملکت غیر از حزب اللهی ها پس بمان حزب اللهی

  • 165 گفت:

    من همیشه با کلی ذوق و شوق میام به این روز نوشته های شما
    و بیتاب ۲۴ مرداد
    درود بر محمرضا شعبانعلی عزیز ، که امیدوارم هر روزش پر نشاط تر از دیروز باشد

  • ش گفت:

    سکوت یعنی فریاد.فریاد دل در شکنجه گاه منطق.

    سکوت یعنی صدا.صدای خرد شدن جام دل با دستهای سرد و سخت منطق.

    سکوت یعنی نوا.نوای غمناک تارهای دل زیر ضرب های سنگین وناموزون منطق.

    سکوت یعنی درد. درد دل…

    پر از سکوتم . پر از فریاد . پر از صدا . پر از نوا . پر از آه ه ه…

    گوش کن…

  • سارا جم گفت:

    سلام
    منم جزو اونهایی هستم که به عشق نوشته ها و مطالب و ایده های قشنگتون صبحها با علاقه سایتتون رو باز می کنم .کاش بدونید کسانی که به شما احترام میذارن و دلنوشته هاتون رو دنبال می کنند از کسایی که توهین می کنن خیلی خیلی بیشتره . در هر حال سعادت و سلامت و خوشبختی و آرامش شما رو آرزو دارم .
    بیایی … بخواهی … بنویسی … بشنوی
    چه خوب میشود … بهشت میشوم …
    نخواهی اما … نباشی اما … میگذرد اما …
    لحظه ها … روزها … سالها … بی ثمر میشود…

  • سمی گفت:

    شاید یکی مثل من هم که نه هیچ وقت تو کلاساتون بودم و به جز دوتا برنامه تلوزیونی چیز دیگه ایی به طور رسمی ازتون نگرفتم، تو رسیدن شما به این حس مقصرم. اگه منم هر زمانی که یه مطلب از شما می خوندم و اون همه تحت تاثیر قرار می گرفتم، خیلی وقتا که مثل یه مشاور برام بودین با نوشته هاتون، خیلی وقتها که با حرفاتون می تونستم کلی آدم رو متقاعد کنم به انجام یه کار خوب، اینکه همیشه نه فقط برا من برا خیلیای دیگه مظهر تلاش و تلاش و تلاشید بهتون می گفتیم شاید الان این حسو با خواندن حرف کسایی که حتی تو دنیای مجازی هم جسارت اینو ندارن که اسم واقعیشون رو بگن نداشتین. استاد اگه یه روز ۸ صبح بیام اداره و آدرس سایت شما رو بزنم که بگه دیگه وجود نداره نمی گم بدترین روز زندگیمه اما به یقین یکی از اونها خواهد بود. استاد حتما هر تصمیمی که شما بگیرید از روی درایته نه عصبانیت اما خواهش می کنم به فکر مخاطبای مجازیتون هم باشید.

  • مهناز گفت:

    محمدرضای عزیز
    حال و هوایت را از گفته هایت درک کردم و عجیب بر قلبم نشست ،گویی نوعی پرده بردازی از خاطرات تلخ گذشته من بود و هست.
    بر زبانم جاری ساخت نغمه هایی از شعر “ریشه در خاک” از فریدون مشیری عزیز را…
    “تو از این دشت خشک تشته روزی کوچ خواهی کرد و اشک من تو را بدرود خواهد گفت
    نگاهت تلخ و افسرده است
    دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده است
    غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است
    تو با خون و عرق این جنگل خشکیده را رنگ و رمق دادی
    تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی
    تو را کوچیدن از این خاک دل برکندن از جان است
    تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
    ….
    تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت که در چشمان من والاتر از صدجام جمشید است
    تو با چشمان غم باری که روزی چشمه جوشان شادی بود و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده است، خواهی رفت و اشک من تو را بدرود خواهد گفت….”
    اگرچه میدانم و آرزو دارم که امثالی چون تو شریعتی ها همیشه نغمه انتهایی این شعر ، خونی برای حرکت در رگهایشان باشد- اگرچه معتقدم دل انسان هایی چون تو بی اغراق نیازمند خون نیست و با عشق می تپد-
    و آن نغمه انتهایی آنجاست که می گوید:
    ” امیدی گرچه در این تیرگی ها نیست
    ولی من اینجا باز در این دشت خشک تشته می رانم
    من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم
    من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم و می دانم تو روزی باز خواهی گشت.”

    • shabanali گفت:

      مهناز.
      شاید جالب باشه برات.
      من این شعری رو که نوشتی حفظم.
      سال اول دانشگاه حفظ کردم.
      اما هیچوقت تاامروز مرورش نکرده بودم و در لا به لای حافظه ام، گم شده بود.
      امروز دوباره این شعر رو برای من زنده کردی، با تمام حس های خوبش.
      ممنونم ازت

  • مهدی بهرامی گفت:

    سلام محمدرضای عزیز وقت بخیر شهیدآوینی میگه همه آزادن تو این مملکت غیر از حزب اللهی ها

  • رها گفت:

    بمان …نرو…
    نه به خاطر دیدن آبادانی این خراب آباد ،در همین نزدیکی.که من هم میدانم دور است گلستانی که رویایش را داری،اما تو بمان ،راه هرچه دور تر ،لذت بودن وداشتن همسفرانی بیشتر ،شیرین میکند بار دلتنگی ها وتلخی ها را .
    ما قول داده ایم که میمانیم . http://www.shabanali.com/ms/?p=1290
    پس ،تو هم بمان .که اگر «رها» به دنیایت نیامده «هیوا»هایی در این سرزمین زندگی میکنند که چشم به راه آینده ای اند که تو امروز میسازی …که تو به ما یاد میدهی تا بسازیم…
    پس بمان….نرو….

  • محمد جعفری گفت:

    محمدرضا جان این مطلبت خیلی ناراحت کننده بود و حسابی بغض گلوم رو گرفت.راستش طرز فکر تو و اهداف تو خیلی بزرگ و دوست داشتنی هستند و همه جوره قابل ستایش.
    راستش از روزی که با تو آشنا شدم دنیام خیلی فرق کرد کلی بزرگتر شد .شابد اگر زمانی خسته می شدی دوستانت کم بودند و کمتر تو را می شناختند ولی الان محمد رضا تو فقط مال خودت نیستی .شاید افرادی مثل من کم نباشند که یکی از علایق روزانه و هیجان روزانه یشان چک کردن سایت تو باشد و زندگی کردن در کنار تو.
    من هم حرف امیر را از زبان خودم تکرار می کنم که محمد رضا هست و می ماند تا:
    در فضایی که که گند دروغ و دزدی و بی همیتی (که همه از نظر من نتیجه بی رنگ شدن ارزشها و مردن آرمانها در جامعه مان است) همه جا را گرفته است، می توان بود و مفید زندگی کرد. می توان بود و تاثیرگذار بود. میتوان بود و جای خالی آنها که رفته اند را پر کرد. جای آنهایی که نیستند. آنهایی که هر کدام دلیل خودشان را برای نبودن دارند.

  • بارات گفت:

    محمد رضا خیلی دوست داریم
    دستمزدوحاصل مشقاتی که داشتیم افرادی مثل شما وهمفکرهای شماست،در زمانی شریعتی والان هم خود شما
    ودر اینده هم رها جون
    فرض کن شما اگر در یک کشور عربی یا غربی به دنیا میامدین شعور واگاهی الان داشتین؟یادمان باشد یک زیر کوب یا رگلاتور قراضه داغون یک اپراتور فنی را تبدیل به یک تعمیر کار قهار مینماید

    • shabanali گفت:

      میدونم چی میگی.
      من هم به اپراتور یک زیرکوب و رگلاتور قراضه، چند برابر اپراتور یک ماشین نو، احترام میگذارم. چون می دونم که دانش و هوش اون اپراتوره که ماشین رو به جلو میبره.
      اما من و تو، سالهاست با این ماشینها زندگی کردیم و هر دو می دونیم که این اپراتورها زودتر هم پیر میشن.
      ——————————————————————————————————–
      پی نوشت نامربوط: یادش بخیر روزهایی که با هم در اشتایگن برگر بودیم. سکوت اون روزها. خنده های اون روزها. شوخی های اون روزها و جمع دوستانی که هرگز تکرار نخواهد شد…

  • سیما ولی زاده گفت:

    محمدرضا قدری استراحت کن.
    کاش بیشتر می شناختمتون که می تونستم بیشتر بنویسم..

  • ساجده گفت:

    حتی فکر این که نباشید… ننویسید… خیلی ناراحتم میکنه…
    خیلی ممنونم که هستید. که مینویسید. که تحمل میکنید.
    و متأسف که آنگونه که باید قدردانتون نیستیم

    • ز.آ گفت:

      سال‌ها با عزت و شرافت زندگی کردم. تمام مرزها رو حفظ کردم و تلاش کردم کوچکترین بدی از من به کسی نرسه
      حتی بارها از اشتباهی که نکرده بودم عذر خواستم
      خودم رو به بدترین دردسرها دچار کردم که دل کسی رو نشکنم
      اما گاهی حرفهایی پشت سر خودم میشنوم که دلم میخواد اصلا هیچ وقت به دنیا نمی اومدم که روزی کسی همچی قضاوتی درباره ام بکنه یا اسم من رو به چنین زشتی که در عمرم به سمتش نرفتم به زبون بیاره
      فقط به خاطر یک سری رقابت احمقانه شغلی …
      چاره ای نیست باید صبور باشیم تا بتونیم کنار هم دوام بیاریم. این شعر رو برای خودتون تکرار کنین:
      سنگ بدگوهر اگر کاسه زرین بشکست / قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود…

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser