دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

متنی برای مرگ ریچارد داوکینز | در مراسم خاکسپاری خوانده شود…

مقدمه

جدا از اشاره‌های پراکنده، پیش از این دو بار دربارهٔ کتابهای ریچارد داوکینز نوشته‌ام. یک بار در مطلبی با عنوان سه درس از کتاب ریچارد داوکینز دربارهٔ کتاب Modern Science Writing‌ حرف زده بودم و یک بار هم در مطلبی ناتمام به دو کتاب آخر داوکینز با نام‌های «جان علم» و «کتاب‌ها زندگی می‌سازند» پرداخته بودم.

داوکینز در کتاب جان علم، از اهمیت ادبیات در علم می‌گوید و این‌که اهل علم، موظف‌اند ادبیات هم بدانند و این امتیازی ارزشمند و مایهٔ‌ مباهات است که بتوانند به زبان همگان دربارهٔ علم حرف بزنند و نگاه علمی و دستاوردهای علم را ترویج کنند. او کتاب وزین Modern Science Writing (نشر دانشگاه آکسفورد) را هم که منتخبی از متون کلاسیک علمی است، با نوشتهٔ «نقطهٔ آبی کمرنگ» کارل سیگن به پایان می‌برد تا باز تأکید کرده باشد که نوشته‌ای انشا-مانند از یک اخترشناس، به اندازهٔ نوشته‌های جدی دانشمندانی مانند فرد هویل، سیدنی برنر، جی‌جی‌ سیمپسون، رابرت اوپنهایمر، ریچارد فاینمن، یان استوارت، استیون هاوکینگ و اروین شرودینگر جا دارد.

داوکینز وقتی از اهمیت ادبیات حرف می‌زند و دانشمندانی را که از قدرت قلم بهره برده‌اند نام می‌برد، متواضعانه به خود و آثارش اشاره نمی‌کند. اما هر خوانندهٔ منصفی می‌پذیرد که فهرست دانشمندان مسلط بر قلم را اگر کسی جز او تنظیم می‌کرد، بی‌تردید نام داوکینز را در میان صدرنشینان قرار می‌داد. همان قدرت قلمی که در پایان کتاب جادوی واقعیت، فصلی با عنوان «معجزه چیست؟» می‌گنجاند و در بند پایانی آن فصل، به خواننده یادآوری می‌کند که دنبال معجزه‌ای؟ واقعیت، به بهترین و هیجان‌انگیزترین شکل ممکن، یک معجزه است؛ معجزه‌آمیزتر از هر معجزه‌ای که برایت گفته‌‌اند. به جادوی واقعیت ایمان بیاور.

متن دیگری از داوکینز هست که دوست داشتم ترجمه‌اش کنم و در روزنوشته‌ها بیاورم. آن‌قدر عقب افتاد که تصمیم گرفتم این کار را شتابزده انجام دهم. کتاب را جلویم باز کردم و متن فارسی را نوشتم. به علت این شتابزدگی، شاید در ترجمهٔ برخی تعبیرها، بهترین واژگان را انتخاب نکرده باشم (به‌ویژه که برخی ترکیب‌های این متن در زبان انگلیسی سابقه ندارد). اما یقین دارم که مفهوم متن به دقیق‌ترین شکل ممکن منتقل شده است.

من این حرف‌ها را سه بار از داوکینز خوانده-شنیده‌ام. یک بار در سال ۱۹۹۱ در مراسمی که هر ساله انستیتو سلطنتی لندن برگزار می‌کند (ایام کریسمس و به یاد سخنرانی‌های مایکل فارادی) این مفهوم را شرح داد. یک بار هم آن‌ها در کتاب Unweaving the Rainbow آورد. و آخرین بار هم موخرهٔ کتاب «کتاب‌ها زندگی می‌سازند» را به آن اختصاص داد.

این بار بالای متن نوشته: در مراسم خاکسپاری‌ام خوانده شود

***

ما می‌میریم. و همین نشانهٔ خوش‌بختی ماست.

انسان‌های بسیاری هیچ‌وقت نخواهند مرد، چون هرگز به دنیا نیامده‌اند. تعداد آن‌ها که می‌شد اکنون جای من باشند اما هرگز نور روز را نخواهند دید، از تعداد دانه‌های شن صحرای بزرگ آفریقا بیشتر است،

قطعاً در میان آن روح‌های متولدنشده شاعرانی بزرگ‌تر از کیتس بوده‌اند و دانشمندانی بزرگ‌تر از نیوتن.

ما این را از آن‌جا می‌‌دانیم که با توجه به ساختار DNA، تعداد انسان‌های متمایزی که می‌توانستند وجود داشته باشند، بسیار عظیم‌تر از چیزی است که اکنون وجود دارد.

به رغم این احتمال‌ بسیار ناچیز است که شما و من، در میانهٔ زندگی معمولی‌مان، این‌جا هستیم.

ما بر سیاره‌ای زندگی می‌کنیم که برای نوع زندگی ما تقریباً‌ ایده‌آل است. سیاره‌ای نه خیلی گرم و نه خیلی سرد، غرق در نور مهربان آفتاب، به نرمی آبیاری شده، آرام می‌چرخد و جشن سبز و طلایی حاصل‌خیزی‌اش را برگزار می‌کند.

کشتی‌ای فضایی را تصور کنید که کاوشگرانی را، خفته در انجماد عمیق، به امید استقرار در جهانی دور با خود به عمق فضا می‌برد؛ شاید در مأموریتی ناامیدانه برای حفظ گونه‌ها و گریز از نابودی در اثر برخورد یک شهاب‌سنگ، شبیه آن‌ که دایناسورها را کشت.

مسافران در زمان انجماد با خود فکر می‌کردند که چقدر احتمال دارد کشتی‌شان به سیاره‌ای برسد که برای زندگی به کار بیاید؟ در بهترین حالت، اگر از هر یک میلیون سیاره یکی مناسب باشد، با در نظر گرفتن قرن‌ها فاصله برای رفتن از ستاره‌ای به ستارهٔ دیگر، احتمال این‌‌که این کشتی فضایی به سیاره‌ای صرفاً قابل‌تحمل برسد، به شکل غم‌انگیزی ناچیز است؛ چه برسد که بخواهد پناهگاهی امن برای این محمولهٔ خفته باشد.

اما فرض کنید مشخص شود که روباتِ رهیاب این کشتی فضایی به‌حدی غیرقابل‌تصور خوش‌شانس بوده است. کشتی‌ بعد از میلیون‌ها سال این بخت خارق‌العاده را داشته که به سیاره‌ای برسد که امکان حفظ حیات در آن وجود دارد: سیاره‌ای با دمایی معتدل، غرق در نور گرم یک ستاره‌، و تر و تازه با آب و اکسیژن.

مسافران، گویی که از خواب در غار بیدار شده‌اند، تلوتلوخوران به سمت نور می‌روند. بعد از میلیون‌ها سال، یک سیارهٔ جدید حاصل‌خیز پیش رویشان است؛ سیاره‌ای شاداب از مراتع سرزنده، با رودخانه‌ها و آبشارهای جوشان؛ جهانی پر از جاندارانی که در این سبزِ شادابِ بیگانه به این سو و آن سو می‌پرند.

مسافران قصهٔ ما، مجذوب و بهت‌زده راه می‌روند. نه می‌توانند آن‌چه را حس می‌کنند باور کنند و نه بخت‌یاری‌شان را.

من خوش‌شانس‌ام که زندگی کرده‌ام، شما نیز. نه فقط به خاطر بهره‌مندی از لذت زیستن در سیاره‌مان. بلکه چون این فرصت به ما داده شده که بفهمیم چرا چشمان‌مان بازند و چه شده که دنیای پیش روی خود را می‌بینند. فرصتی است کوتاه، پیش از آن‌که چشم‌هایمان برای همیشه بسته شوند.

***

ریچارد داوکینز

توضیح ریز: من به جای Rip van Winkles در متن داوکینز از تعبیر «خوابیده در غار» استفاده کردم. چون داستان ریپ ون وینکل برای اغلب ما ناآشناست. می‌شد از «اصحاب کهف» هم استفاده کرد، اما با جهان‌بینی داوکینز چندان جور در نمی‌آید. بگذریم از این‌که واژه‌ها و اصطلاحات در زبان عام، معمولا دیگر آن معنای ارزشی را در خود ندارند. در خاطر دارم – یادم نیست کجا – نیچه جایی از اصطلاح «خدای نکرده» هم استفاده کرده بود!

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


20 نظر بر روی پست “متنی برای مرگ ریچارد داوکینز | در مراسم خاکسپاری خوانده شود…

  • […] توامان داشتم اما حالا پس از مدتی میبینم آن گونه که محمدرضا می گوید آن چه آن را به اشتباه روح می نامیم در ما مرد و جسم هنوز […]

  • حمیدرضا مازندرانی گفت:

    به نظرم خداناباوران (خودمو نمیگم، استغفرالله!) بهتره نسبت به خداباوران همدلی بیش‌تری به خرج بدن و از موضع بالا بهشون نگاه نکنن، چرا که وجود داشتن جهانی دیگر چندان از وجود داشتن این جهان عجیب‌تر نیست.

    به عبارتی، آن چه که داوینز توصیف کرده:

    سیاره‌ای با دمایی معتدل، غرق در نور گرم یک ستاره‌، و تر و تازه با آب و اکسیژن  [و یادگیری مادام‌العمر].

    شاید توصیف بهشت بوده در جهانی پیش‌تر از این جهان که در آن هستیم.

    • منم خیلی موافقم با حرفت حمیدرضا جان.

      فکر می‌کنم برای این‌که موضع بالا و موضع پایین وجود نداشته باشه، لازمه که دو طرف مسئلهٔ خودشون رو در قالب «تفاوت جهان‌بینی» صورت‌بندی کنن.

      اما اگر دو طرف مسئله رو در قالب «حق و باطل» تعریف کنن، طبیعیه که موضع حق و موضع باطل برابر نیست. و هر یک از طرفین سعی می‌کنه نشون بده موضع خودش بالاتره. در واقع استفاده از کلمهٔ حق و کلمهٔ باطل، در ذات خودش دعوت به نزاع رو داره و نه دعوت به تفکر.

      یه بار یکی پرسید به نظرت بهترین عکس‌العمل در برابر خداناباورانی که به باورهای ما توهین می‌کنن چیه؟ گفتم این بدیهی‌ترین سوال جهانه. خب باید به باورهاشون توهین کرد.
      به نظرم خیلی حرفم منطقی بود و دقیقاً همون‌طور که تو گفتی از «موضع برابر». اما نمی‌دونم چرا نپسندید.

      • حمیدرضا مازندرانی گفت:

        سلام و ارادت فراوان.

        با هدف جوگیر نشدن بابت نخستین دیدگاهم در روزنوشته‌ها، دچار Overcompensation شدم و نه تنها سلام نکردم، بلکه حتی اسم آقای داوکینز که سوژه اصلی این نوشته بود رو هم با غلط املایی نوشتم. 🙂

        این جبهه حق و باطل که گفتید در مسائلی که حساسیت کمتری در مقایسه با وجود خدا هم دارن دیده میشه مثل گیاهخواری، حقوق بشر، حقوق حیوانات، تغییرات اقلیمی و … که طبیعتاً دعوت به تفکری هم شکل نمی‌گیره.

  • محسن گفت:

    سلام محمدرضا جان

    جملات ابتدایی مطلب داوکینز من رو به یاد جواب هوشنگ ابتهاج به سوال بهنود درباره راضی بودن از زندگی انداخت.

  • احمد گفت:

    چه متن گرم و گیرایی!

    موقع خوندن یادداشت داوکینز، چقدر یاد ترانه های خیام با مضمون دمِ غنیمتی افتادم. این بیت خیلی مشهور از حافظ هم  دائم می آمد تو ذهنم وقتی وجود و عدم را مقابل هم می گذاشتم و به صحبت های داوکینز فکر می کردم:

    «ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم

    تا به اقلیمِ وجود این همه راه آمده‌ایم»

    راستی محمد رضا جان تو این نوشته دو بار از خطِ فاصله به عنوان خطِ واصل استفاده کرده بودی. یعنی دو واژه به هم عطف شده و ترکیب نُوی به وجود آمده بود. یکی «انشا-مانند» و دیگری «خوانده-شنیده‌ام»

    به نظرم تحت تأثیر ویراستاری کتاب جدید باشه.

    خیلی جالب بود.

    ارادتمند

    • سلام احمد جان.
      به نظر من هم این نگاه، از بعضی جهات، با نگاه دم‌غنیمتی خیام شباهت داره و خیام رو تداعی می‌کنه. و البته از بعضی جهات، با خیام متفاوته.

      شباهتش از این جهته که فنا، این دو نفر رو ترغیب (یا وسوسه) نکرده که معناهای عجیب‌و‌غریب‌تری برای زندگی بسازن. همون‌قدر که ما وقتی پامون رو روی یه مورچه می‌ذاریم و می‌میره، از خودمون نمی‌پرسیم که «بعدش چی می‌شه؟ آیا این مورچه برای همیشه از عالم هستی محو میشه؟» این‌ دو نفر در مورد زندگی خودشون، چنین نگرشی دارن.

      اما تفاوتی هم داره که مطمئنم خودت هم توی ذهنت بوده. اونم اینه که خیام، این بی‌حاصلی زندگی رو با نوعی اعتراض و نارضایتی، یا لااقل با نوعی تعجب همراه می‌کنه:

      جامی است که عقل آفرین می‌زندش
      صد بوسه ز مِهر بر جبین می‌زندش
      این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف
      می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش

      اما در داوکینز، حسرت و اعتراض خیامی رو نمی‌بینیم. شگفتی هم اگر هست، شگفتی از بودن جهان و پدیدهٔ حیاته. نه شگفت‌زدگی از مرگ و ممات.

      شاید بشه این‌طوری گفت که کلمهٔ کلیدی خیام، «فنا»ست و کلمهٔ کلیدی داوکینز «حیاته».

      علتش رو هم میشه حدس زد. افق زمانی خیام، افق کوتاهیه. در حد عمر انسان. خیام (و بسیاری از انسان‌ها) نقطهٔ شروع زندگی رو تولد خودشون می‌بینن و وقتی با مرگ خودشون می‌سنجند، این فاصلهٔ کوتاه زندگی و مرگ براشون به سوال تبدیل می‌شه. که خب. چی شد؟ چی قراره بشه؟ چرا این‌طوری شد؟ اگر قرار بود این کوزه بشکنه، چرا درست شد؟

      اما کسانی مثل داوکینز، نقطهٔ آغاز زندگی انسان رو تولد خودشون نمی‌بینن. بلکه، انسان رو – چنا‌ن‌که در متن هم به نوعی اشاره شده – حاصل یک بارداری طولانی عالم می‌بینن. هستی میلیاردها سال نطفهٔ موجودات امروزی رو در دل داشته و به تدریج اون‌ها رو پرورش داده تا نهایتاً انسان، در کنار میلیاردها گونهٔ دیگه، طی یک زایمان طولانی، از رحِمِ طبیعت، بیرون اومده.
      این بارداری طولانی و زایمان «طبیعی»، اون‌قدر شگفت‌انگیز و معجزه‌آمیزه و ذهن رو درگیر خودش می‌کنه که دیگه جایی برای اندوه فنا و حسرت جاودانگی باقی نمی‌مونه.

      بسیاری از پدیده‌های «طبیعی» دیگه هم همین‌طور هستن. وقتی نسیم می‌وزه و به صورت ما می‌خوره، ما نمی‌گیم بعدش چی میشه؟ چرا نسیم متوقف می‌شه؟ چه‌جوری از بین می‌ره؟ چرا هوا از تقلا و تلاطم می‌افته؟ هیچی نمی‌گیم. فقط از این که نسیمی به صورت‌مون وزیده،‌ لذت می‌بریم. اگر هم کسی بخواد از سرنوشت نسیم حرف بزنه، بهش می‌گیم سکوت کن. فقط حس کن و لذت ببر.

      نقطهٔ مقابل نسیم، باد کولره. اگر جایی کولر روشن باشه، وقتی جریان باد ناگهان قطع می‌شه، ذهن‌مون درگیر این سوال می‌شه که چه کسی کولر رو خاموش کرد؟ چرا خاموش کرد؟ آیا الان زمان مناسب خاموش کردن بود؟ و …

      بشر، با به وجود اومدن خودش، بیشتر مثل باد کولر برخورد می‌کنه تا نسیم طبیعت. یعنی نگاه مکانیکی داره. به همین خاطر، به جای این‌که از پدیدار شدن این پدیده شگفت‌زده بشه، برای ناپدید شدنش، استان‌سازی و خیال‌پردازی می‌کنه.

      می‌شد این رو تمیز‌تر هم بنویسم. اما کمی انرژی و حوصله می‌خواد که در این لحظه ندارم. 🙂

      و چقدر اون شعر حافظ که انتخاب کردی، هم‌خوان با حرفیه که داوکینز میزنه. یه‌جورایی شبیه همین تعبیر بارداری چندمیلیارد ساله که من گفتم.

      در مورد خط‌فاصل و خط‌واصل، راستش خیلی به اون ماجرای ویراستاری برنمی‌گرده. در واقع در کار با ویراستار، بیشترین دستاورد من این بود که فحش‌هایی رو که از دوران کودکی فراموش کرده بودم دوباره به یاد آوردم. اما کمتر ذهنم درگیر ادبیات و کلمات شد. و این البته ویژگی یک ویراستار خاص نیست. اکثرشون این‌طوری هستن. ( این رو باید بگم: ویراستاری که الان اسمش رو در کتاب خواهید دید، آدم بسیار بسیار بسیار عزیز و دقیق و دوست‌داشتنی‌ای هست. اشتباه گرفته نشه).

      ماجرای خط‌ واصل بیشتر به چالش نیم‌فاصله برمی‌گرده. آدم می‌خواد نیم‌فاصله نذاره می‌بینه کلمه‌ها به هم می‌چسبن و بد خونده می‌شه. من هنوز سازوکار رو می‌بینم به نظرم ناآشناست. اگر هم فاصله بذاری، «ساز و کار» یه جور دیگه خونده میشه. نهایتاً هر وقت گیج می‌شم و نمی‌دونم چیکار کنم، از خط واصل استفاده می‌کنم.

      پی‌نوشت: احمد جان. من یه مرض عجیبی دارم که گاهی سراغم میاد. این‌جوریه که تصویر کلمات برام غریبه می‌شه. یعنی مثلاً می‌نویسم «آمریکا» بعد هی نگاه می‌کنم. می‌گم آمریکا نباید این‌طوری باشه. چرا قیافه‌اش عجیبه؟ محاله آمریکا این‌جوری نوشته بشه. بعد حس می‌کنم تا حالا این کلمه رو ندیده‌ام. هی نگاهش می‌کنم. یهو دوباره برام آشنا می‌شه. گاهی هم آشنا نمیشه و ولش می‌کنم میرم سراغ کلمات و جملات بعدی. این جور خط واصل گذاشتن‌ها،‌ زمانی اتفاق میفته که وسواسم روی کلمات به این علت‌ها زیاد میشه.

      • احمد گفت:

        محمدرضا جان! ممنونم از توضیحات خیلی خوبت. 

        من تصور می کنم یکی از (علت)هایی که خیام این‌قدر بی‌تاب و بی‌قراره و دائم افسوس می‌خوره و ای‌کاش، ای‌کاش می‌کنه اینه که گویا هنوز تکلیف‌اش با خودش معلوم نیست. مثل این‌که یه کورسوی امیدی داره هنوز و نمی خواد سراسر تسلیم بشه.

         خیام در یک بلاتکلیفی و حیرت بی پایانی به سر می بره و انگار – به قول سپهری – هنوز به تهِ کوچه‌ی شک نرسیده و به نوعی بین زمین و هوا معلقه.

        البته باید در نظر گرفت که دانش زمانه‌ی او هم بهش اجازه نمی داده که از این بیشتر سرش را بالا بگیره و عالم را از یه مَنظرِ دیگه ببینه. تمام ابرازش هیأت بطلمیوسی بوده و فلسفه یونانی.

        در مقابلِ تردید و تزلزلِ خیام، هرچی بخوای داوکینز جزم و قطع داره و این اطمینان و ایمانی که تو فلسفه‌ی داوکینز هست و تو زبانش هم منعکس شده (دلیل) این آرامش و رضایته به نظرم.

        این‌ها همه حدسیات من بود و واقعا نمی دونم چقدر درستن!

        راستی محمدرضا جان! تو این متن چقدر کلمه‌ی «خداناباور» بود و چقدر ذوق کردم. 🤗

        ما یک بار مفصل با هم در مورد این واژه با هم صحبت کردیم. جالبه که چند روز بعد از اون صحبت‌ها من خیلی تصادفی یه مقاله از داریوش آشوری خوندم که در پاسخ به نقدگری مهدی خلجی نوشته بود. گویا خلجی ترجمه‌های آشوری را نقد کرده بوده و از جمله ایراد گرفته بوده که چرا آشوری به جای واژه‌ی «خداناباوری» برای atheism از واژه‌ی «خدانشناسی» استفاده کرده.

        پاسخ آشوری خیلی جالب بود. نوشته بود:  

        اتفاقا «خداباوری» و «خداناباوری» هر دو از برساخته های من هستند. در پی ساختن یک مفهوم فارغ از ارزش‌گذاری برای atheism بودم (به جای الحاد که بار منفی دینی دارد) و به این دو برابرنهاده رسیدم. 

        ظاهرا خلجی نسخه‌های اولیه‌ی کتاب را معیار نقد قرار داده بوده که در اون‌ها آشوری «خدانشناسی» به کار می برده و هنوز به این برساخته‌ها نرسیده بوده.

        ببخشید که کامنتم خیلی طولانی شد.

         

      • احمد گفت:

        یه بار دیگه که کامنت خودم را خوندم به نظرم رسید وقتی از «جزم و قطعِ» داوکینز حرف می زدم، شاید بهتر بود که توضیح می دادم منظورم اینه که داوکینز در باطل بودن ادعای کسانی که از ترس فنا به دام توهم افتاده‌اند مطلقا تردیدی نداره. بدیهی است که روش علمی با جزمیّت سازگاری نداره. منظورم از «متن» هم کامنتی بود که به وجه دوم از وجوه سه گانه سخنان داوکینز پرداخته بودی.

        ارادتمند.

        • احمد جان. اتفاقاً لحن و سبک نگارشت جوری بود که کاملاً منظور رو می‌رسوند.
          دلم می‌خواد من هم کمی توضیح در ادامهٔ حرف‌های تو بنویسم. اما از طرفی می‌بینم بخشی از این حرف‌ها رو منطقی‌تره در جواب کامنت مصطفی – که مدتی هم هست جواب دادن بهش عقب افتاده – بنویسم.

          به همین خاطر، فعلاً یه مقدار از حرف‌هام رو این‌جا می‌نویسم. تو لطف کن و بعداً کامنتی رو که در جواب مصطفی می‌نویسم، به عنوان بقیهٔ این کامنت بخون. امیدوارم مصطفی هم وقت کنه و این کامنت رو به عنوان بخشی از جوابی که بعداً باید برای اون بنویسم بخونه.

          من فکر می‌کنم وقتی در مورد عقاید آدم‌ها – و به‌طور خاص، متفکرین – در مورد «خدا» حرف می‌زنیم، برای این‌که شناخت بهتری از باورهاشون داشته باشیم و به ارزیابی دقیق‌تری از نگاه‌شون برسیم، بهتره که مفهوم «خدای اجتماعی» و «خدای فلسفی» رو در نگاه اون انسان‌ها تفکیک کنیم.
          منظورم از خدای اجتماعی، خدایی هست که در جنبه‌های مختلف زندگی اجتماعی انسان‌ها حضور داره و ما در اثر تعاملات اجتماعی مدام یادش میفتیم. مثلاً وقتی به خاطر حجاب، یه ماشین توقیف میشه. یا وقتی آیین‌های مذهبی برگزار میشن یا وقتی انسان‌ها به خاطر ترس از خدا یا رضایت خدا کاری انجام می‌دن. یا وقتی به خاطر خدا یه نفر به فقرا کمک می‌کنه. یا رفتاری که از گروه‌های افراط‌گرای اسلامی می‌بینیم. همهٔ این رفتارهای پسندیده و ناپسندی که خداباورها به نام و یاد خدا انجام می‌دن (حالا با هر تصویر و تصوری که دارن).

          از اون‌طرف یه خدای فلسفی هم داریم. خدایی که در فلسفهٔ دینی به عنوان آفریدگار هستی شناخته می‌شه. و عده‌ای هم انکارش می‌کنن که به اسم خداناباور شناخته می‌شن.‌

          ممکنه در نگاه اول به نظر برسه که: خب. این دو تا که یکی هستن. چرا ما داریم تفکیک‌شون می‌کنیم؟ من فکر می‌کنم این تفکیک تا حدی قابل‌دفاعه و در ادامه توضیح می‌دم: عده‌ای هستند که خدای اجتماعی و خدای فلسفی رو قبول دارند. عده‌ای هستند که خدای فلسفی رو قبول دارن اما در مورد خدای اجتماعی، بحث دارن. و عجیب‌ترین گروه، کسانی هستند که در عین باور نداشتن به خدای فلسفی، خدای اجتماعی رو قبول دارن.

          نمونهٔ دستهٔ اول، بسیاری از بزرگان دینی هستند. مثلاً علامه جعفری خودمون.
          یه مثال خوب از دستهٔ سوم (مومنان به خدای اجتماعی)، به نظرم کسی مثل ولتر هست. بذار برات یه قصهٔ کوتاه بگم.
          یه کتابی هست به اسم Cosmopolitan Conservatisms. فصل چهارم این کتاب رو سایمون باروز نوشته. توش یه داستانی نقل می‌کنه (همون اوایل فصل) می‌گه یه روزی دالامبر (از اصحاب معروف دایره‌المعارف) و کندورسه رفته بودن مهمونی خونهٔ ولتر. یه جایی بحث به همین موضوعات خداباورها و خداناباوری می‌رسه. دالامبر و کندورسه از خداناباوری دفاع می‌کنن. ولتر شاکی می‌شه. می‌گه آقایون. دقت کنید. خدمتکارهای من دارن این‌جا رفت و آمد می‌کنن. این حرف‌ها رو بشنون که خدا نیست، فردا یا از من چیزی میدزدن، یا توی رختخواب میان سرم رو می‌برن. دیگه از این حرف‌ها نزنین. جالبه که وقتی آراء این سه نفر رو مرور می‌کنی، ولتر در خداناباوری از دو نفر دیگه تندروتره. اما مفهوم خدا رو برای حفظ نظم اجتماعی مفید می‌دونه. حالا اگر نگیم کل جامعه، حداقل در مورد خدمتکارهای خودش.

          با این توضیح، می‌شه گفت کسی مثل ولتر، خدای فلسفی رو باور نداشته. اما خدای اجتماعی رو مفید می‌دیده.
          توی معاصرین خودمون در ایران، شریعتی از آدم‌هایی بود که جنبهٔ خدای اجتماعی رو پررنگ‌تر از خدای فلسفی می‌دید (البته که به خدای فلسفی عمیقاً باور داشت). یه سری حرف‌های شاعرانه در هبوط داره، . اما خدای اجتماعی در ذهنش خیلی پررنگه. مثلاً در اون نیایش معروفش می‌بینیم به جملهٔ داستایوفسکی اشاره می‌کنه. خطاب به خدا (نقل به مضمون) می‌گه اون آیه‌ای رو که بر زبان داستایوفسکی راندی، بر دل روشنفکران ما بینداز که «اگر خدا نباشد، همه‌چیز مجاز است.» به عبارت دیگه، شریعتی، داره مشخصاً به روشنفکران پیام می‌ده که شاید من و شمای روشنفکر، آدم‌های اخلاق‌گرایی باشیم، اما این عوام‌الناس (همه غیر از شریعتی و بقیهٔ روشنفکرهای زمان خودش)، مبانی اخلاقی‌شون رو از خدا می‌گیرن و اگر ترس و امید ناشی از تنبیه و پاداش نباشه، معیار دیگری رو برای رعایت اخلاق نمی‌شناسن و جدی نمی‌گیرن.

          در واقع اگر از اون سه‌گانهٔ مشهوری که در بخش حکمت‌های نهج‌البلاغه اومده استفاده کنیم (عبادت الاحرار، عبادت التجار و عبادت العبید) عملاً نگاه شریعتی اینه که کارکرد اجتماعی خدا بسیار پررنگه. و اکثر مردم، از سر تجارت یا بندگی، با خدا تعامل دارن و نه از سر آزادگی.

          من قدیم که حرف‌های شریعتی رو گوش می‌دادم، یا نیایش‌هاش رو می‌خوندم، انقدر متوجه چنین تفکیکی نبودم. اما بعدها دیدم چرا باید یه آدم معتقد مثل شریعتی، کارکرد خدا رو به کارکرد اجتماعیش تقلیل بده؟ و کم‌کم وقتی با متفکران دیگه آشنا شدم، یاد گرفتم که در بررسی باورهاشون، ببینم کدوم وجه پررنگ‌تره و کدوم ابعاد جدی‌تره.

          حالا می‌رسیم به بحث داوکینز و خیلی کوتاه بهش اشاره کنم تا بعد. داوکینز در کتاب پندار خدا، یه طیف تعریف می‌کنه، و با مقیاس لیکرت (یعنی بین یک تا هفت) امتیازی میده که مشخص می‌کنه هر فرد چقدر به خدا باور داره. داوکینز عدد ۱ رو می‌ذاره برای خداباور. و عدد ۷ رو می‌ذاره برای خداناباور. که عملاً‌ اینطوری عدد ۴ میشه برای Agnostic یا به قول ما لاادری (کسی که می‌گه نمی‌دونم خدا هست یا نه). خود داوکینز عددی که برای خودش در نظر می‌گیره، ۷ نیست. ۶ هست. و دو بار در دو جا در این باره توضیح داده.
          یه بار به همون مفهومی اشاره می‌کنه که در کامنت دیگه‌ای گفتم: Absence of evidence is not evidence of absence (یادم نمیاد همین جمله رو گفته یا نه. اما مفهومی که می‌گه همینه. که نبودن شواهدی برای یک پدیده، شاهدی بر نبودن اون پدیده نیست). یه جای دیگه هم دیده‌ام که می‌گه من یک دانشمندم. و چون دانشمندم و مقید به شواهد علمی. نمی‌تونم عدد ۷ به خودم بدم. باید یه چیزی کمتر بدم و اون ۶ هست.

          این موضع‌گیری داوکینز قاعدتاً چیزی نیست که خیلی خوشحال‌کننده باشه برای خداباوران. به هر حال به سمت انتهای طیفه. اما خب. یه یادآوری هم هست که علم، تلاش می‌کنه از حرف زدن قطعی اجتناب کنه.
          با این توضیح می‌خوام اینو بگم که بخش بزرگی از نقدهایی که امثال داوکینز مطرح می‌کنند، به خدای اجتماعیه و نه خدای فلسفی.

          حالا در مورد خدای فلسفی، بعداً سر حوصله برای مصطفی می‌نویسم.

          • احمد گفت:

            بله حتما منتظرم و کامنت‌ها را هم معمولا از دست نمی‌دم. کامنت‌های روزنوشته مثل خُرده‌ نبات‌ می‌مونن. از خودِ روزنوشته شیرین‌ترن.🙂

            اتفاقا توضیح اضافه‌ای که دادم برای همین بود که بگم موضعِ داوکینز در برابرِ ادعاهای غیرعلمی، خیلی قاطع و محکمه. یعنی از موضعِ سَلبی، با قطع و یقین حرف می‌زنه. اما وقتی به اون‌ها پشت می کنه و خودش با هستی مواجه می‌شه و قراره موضعِ اثباتی بگیره از قطع و جزم‌اش کاسته می‌شه. درحالی‌که خیام، حتی در موضعِ سلبیِ خودش هم قاطع نیست. انگار با خودش یه گفتگوی درونی داره که: اگر حرف این جماعت راست از کار در بیاد چی؟

             کل منظورم همین بود.

             

  • عطیه گفت:

    سلام امیدوارم خوب باشید.

    من فکر کردم فوت کردند..یعنی وصیت نامه رو قبل از مرگ علنی کردند؟خیلی عجیبه!

    خیلی متن عجیبی بود..همش فکر می‌کنم فلسفه زندگی آیا اینه؟به پوچی می‌رسم.آیا ما از خوش شانسی به این دنیا اومدیم و از خوش شانسیمونه که می‌میریم(البته با توجه به کتاب همه می‌میرند واقعا موهبت بزرگیه😁)؟ و چرا خوش شانس‌تر از کسایی هستیم که می‌تونستن وجود داشته باشن و ندارن؟

  • aram گفت:

    خیلی زیبا بود و لطیف، ممنون از ترجمه عالی‌ت.

    ما چقدر خوش شانس بودیم برای این و برای تمام اتفاقات.

    گاهی فکر میکنم اتفاق بد وجود نداره اگه درست نگاه کنیم .

  • مصطفی خودمانی گفت:

    سلام آقای شعبانعلی

    امیدوارم خوب و سلامت باشید.

    چون چند مرتبه از شما خوندم که راحت تر کامنت بگذارید، این کامنت رو مینویسم.حرف خاصی هم نزدم، فقط احساسم رو نسبت به این نوشته میگم.

    یادمه یکبار در یکی از نوشته هاتون، گفته بودید:" میانه روی معلق بودن مثل خیار نیست." و من هر وقت بین دو چیز متضاد گیر میکنم مثال خیاری که با دو کش بسته شده و از دو طرف کشیده میشه  میاد توذهنم.

    یکی از جاهایی که خیلی گرفتار این قضیه میشم وقتی هست که حرفی از آقای داوکینز میشه، من هیچ مطالعه ای در مورد آثار ایشون ندارم ولی گاه گاهی که در مورد نظراتشون میشنوم یا میخونم ته دلم میلرزه.

    این حرف که ممکنه پس از این دنیا، دنیای دیگری نباشه، فقط حرف ایشون نیست اما برداشت من از از خوانده ها و شنیده های بسیار بسیار محدود از ایشون اینه که به حرفی که میزنه مطمئنه و این که یک دانشمند تو این سطح با این اطمینان این حرف رو بزنه کمی برای من که خیلی تو فضای مخالف این دیدگاه رشد کردم دلهره آوره. (البته کاملا ممکنه برداشت من غلط باشه ولی احساسی که میکنم،کاملا واقعیه)

    علت این هم که یاد اون مثال خیار میفتم اینه که هر چی جلوتر میرم این دو سر طیف (نیستی و جاودانگی پس از مرگ) همزمان در ذهن من قوی تر و پر رنگ تر میشوند، که البته به خاطر نداشتن چارچوب فکری درست من است.

    از این حرف ها که بگذریم، واقعا امیدوارم یک روز یه فرصتی پیش بیاد و شما رو از نزدیک ببینم، حالا یا در یک دورهمی متممی یا حتی اتفاقی تو خیابون 😊.(چیزی که تو چند سال اخیر خیلی بهش امیدوار بودم، به خاطر همین خیلی اوقات از دور برگردان آخر اتوبان اومدم و مسیرم رو عوض کردم تا بلکه اتفاقی هم شده شما رو ببینم، آخه با توجه به چند تا از لحظه نگارها و استوری هاتون فکر کنم تا حدودی هم محله باشیم یا بودیم.)

    ارادتمند

    • آروین گفت:

      سلام

      ببخشید که وسط حرف میپرم. صرفا یه جمله یادم اومد که میگه (به مضمون) اگه بعد از مرگ من نباشم، خیالم راحته. تا مرگ نیست، من هستم. مرگ که هست، من دیگه نیستم. وقتی نباشم، نگران چیزی هم نیستم.

      متاسفانه هرچی فکر کردم و گشتم یادم نیومد گوینده کی بوده. اما من تو پادکست رواق شنیدمش.

      • آروین جان.
        این جمله رو، تا جایی که من می‌دونم، معمولاً از اپیکور نقل می‌کنن. البته از افراد دیگه‌ای هم نقل شده. من خودم پادکست رواق رو گوش نداده‌ام، اما منطقاً چنین جمله‌ای در این پادکست باید از اپیکور نقل شده باشه.
        ‌‌
        پیش از این هم جایی اشاره کرده‌ام، در بین این نوع جمله‌ها، جمله‌ای که من عاشقش هستم، حرفیه که نیچه در زبان زرتشتِ کتابش می‌ذاره و به او بندباز میگه: «روحت از جسمت نیز زودتر خواهد مرد. پس دیگر از هیچ چیز نترس.»

        میگن یونگ زیر نسخه‌ای که از این کتاب نیچه داشته، زیر این جمله خط کشیده بوده (یادداشت ۲۵۷ در Red Book). یونگ توی یادداشتی که دربارهٔ نیچه داره و در همین کتاب اومده، نگاه روانکاوانه به این جملهٔ نیچه داره (در بخش The way of the cross) و می‌گه این جمله عملاً به پیش‌گویی زندگی خود نیچه تبدیل شده.
        می‌دونی که نیچه بعد از فروپاشی روانی، حدود یک دهه زندگی کرد. و یونگ ترجیح می‌ده این فروپاشی رو این‌طور توصیف کنه که: روح نیچه پیش از جسمش مرد (as he himself has predicted, his soul died before his body).

        اما من فکر می‌کنم منصفانه نیست فروپاشی فکری آدم‌ها رو به فروپاشی فکر آدم‌ها ربط بدی (مگر در حد نگاه شاعرانه. که یونگ چنین نگاهی نداشت). چنان‌که یونگ حرف‌های مشابهی رو در مورد پیکاسو هم زد و پیکاسو اصلاً‌ چنین فروپاشی‌‌ای رو تجربه نکرد.
        ‌‌
        من خودم دوست دارم جملهٔ نیچه رو با عینک سیستمی بخونم و بفهمم. همون‌قدر که یونگ می‌گه حرف نیچه یه جور پیش‌گویی بوده، میشه گفت حرف نیچه یه جور بصیرت بوده (نه به معنای نماز‌جمعه‌ایش): درک این‌که اون چیزی که Integrity و یکپارچگی سیستم‌ها رو می‌سازه، زودتر از «شکل ظاهری» و «فیزیک سیستم‌ها» رو به زوال می‌ره.

        یعنی هنوز سیستم هست. اما کم‌کم انسجامش رو از دست میده و کارکردش به خوبی گذشته نیست. انسان از میانه‌های عمر تقریباً این مسیر رو در مغز و بدنش طی می‌کنه. جوامع همین‌طور. فرهنگ‌ها همین‌طور. دولت‌ها و حکومت‌ها هم همین‌طور. همه در یک ویژگی مشترکند: روح‌شون زودتر از جسم‌شون می‌میره.

        بنابراین با الهام از نیچه و با تکیه بر چیزی که از نظریهٔ سیستم‌ها بلدیم: جهان پر است از سیستم‌هایی که جان داده‌اند، اما هنوز جسم‌شون تجزیه نشده. این توصیف شامل آدم‌ها، کسب‌و‌کارها، سازمان‌ها، فرهنگ‌ها، دستگاه‌های فکری و باورها، حکومت‌ها، دولت‌ها، احزاب سیاسی و …. می‌شه.

        نسل جدید شاید یادش نیاد. نسل ما، آرنولد رو نه با عکس‌های مشترکش با هادی چوپان می‌شناخت و نه به عنوان فرماندار محبوب کالیفرنیا. ما آرنولد رو با فیلم ترمیناتور می‌شناختیم. اواخر ترمیناتور دو یه صحنه‌ای بود که T1000 (روباتی جیوه‌ای به شکل آدم که روبه‌روی آرنولد قرار داشت و چهره‌ و ظاهرش در طول فیلم تغییر می‌کرد) در کوره می‌افتاد و ذوب می‌شد. هر بار که سر از مذاب در میاورد، چهره‌اش به یکی از آدم‌هایی تبدیل می‌شد که قبلاً نقش‌شون رو ایفا کرده بود. صحنهٔ عجیبی بود (اینجا می‌تونی ببینی). من هنوز که هنوزه، بعد از این همه سال، Dis-integration رو با اون سکانس تصور می‌کنم.
        می‌بینی یه سیستم روحش رو از دست داده. اما چون هنوز فیزیکش هست، هر روز با چهرهٔ متفاوتی دست‌و‌پا می‌زنه و تقلا می‌کنه.
        یه مقدار وقت بذاری و این استعاره رو در ذهنت تقویت کنی، به نظرم عینک عجیبی به آدم میده برای درک بهتر رفتارهای پریشان سیستم‌ها.

        بعدالتحریر:
        فکر می‌کنم حرفم رو این‌طوری خلاصه کنم خوبه که من فکر می‌کنم هیچ‌یک از دو گزارهٔ «بعد از مرگ جسم، از ما روحی باقی می‌ماند» و «روح هم با مرگ جسم می‌میرد» درست نیستند. گزارهٔ درست از نظر من اینه که «آن‌چه به اشتباه روح نامیده می‌شود، پیش از مرگ جسم می‌میرد. و حتی آن‌قدر نمی‌ماند که مرگ جسم را ببیند. اگر چیزی جاودانه باشد، اتم‌هایی هستند که پس از متلاشی شدن جسم ما، هر یک هم‌چنان مسیر زندگی‌شان را ادامه می‌دهند.»

      • علیرضا موثق گفت:

        سلام آرمین.

        تعبیری که استفاده کردی، چیزی بود که من هم شنیدم اما در مصاحبه مسعود بهنود با سایه. در مورد چیزای مختلف ازش یاد میکنه، از جمله رابطه اش با مرگ که سایه هم دقیقا همین رو میگه. حدود دقیقه ۱ و ۲۰ ثاینه این ویدئو.

  • امیر گفت:

     بنظرم جالبه که شیفتگی و علاقه شما نسبت به ریچارد داوکینز اینطور به من – و احتمالا خیلی دیگه از کسایی که اینجا سرمیزنند- هم سرایت کرده.

    در حالی که آشناییم با نظرات و مطالب ایشون خیلی زیاد نبوده و در حد دیدن چندتا از سخنرانی‌ها و مناظراتشون – در اواخر دورانی که اسمشو گذاشتم دوران جاهلیت خودم و حدودا ده سال پیش- و همینطور خواندن بخش‌هایی از کتاب ژن خودخواه بوده، با اینحال اینقدر نوشته های شما پیرامون ایشون تاثیرگذار بوده که ناخودآگاه تمام این متن را در حالی خوندم که داشتم اشک میریختم. 

    آقا در ضمن از دیدن عکس‌های پست قبلی خیلی خوشحال شدم‌‌. اگه شد بازم از اینکارا بکنید و زود به زود

    • امیر جان مخلص.
      می‌خواستم در جواب حرف‌های تو و به بهانهٔ حرف‌های تو یه چیزهایی بنویسم که مصطفی کامنت گذاشت و دیدم اون لطف کرد و بهتر بهانه دستم داد 😉

      اینه که این‌جا فقط به یه نکتهٔ کوچک اشاره می‌کنم. احتمالاً به درد تو نمی‌خوره ولی بد نیست این‌جا باشه.

      پیشنهاد من به کسانی که می‌خوان داوکینز بخونن اینه که خوندن آثار داوکینز رو با یکی از چهار کتاب زیر شروع کنن:

      📖 کتاب The Magic of Reality که البته برای کسانی که کمی با علوم تجربی آشنا باشن، حرف خاص و عجیبی نداره (در یک دنیای ایده‌آل باید این کتاب رو در علوم دبیرستان تدریس کنن. سطحش حدوداً برای چنین مخاطبانیه). این کتاب به ما یاد می‌ده که چه‌جوری میشه مطالب علمی رو به زبان ساده روایت کرد.

      📖 یکی از دو کتاب Science in the Soul و Book Do Furnish a Life که قبلاً‌ گفتم عملاً دو بخش از یک کتاب محسوب می‌شن و گزیده‌هایی از حرف‌ها و نوشته‌های داوکینز درباره علم و کتاب و موضوعات دیگه هستن.

      📖 کتاب Modern Science Writing که عملاً نوشتهٔ داوکینز نیست. اما چون داوکینز Curation انجام داده و از اینور اونور گردآوری کرده، بازم اثر رنگی از داوکینز داره. این کتاب بیشتر برای علاقه‌مندان به تاریخ علم جذابه و مخاطب‌های دیگه ممکنه کمتر از خوندنش لذت ببرن. اما به نظرم کتابیه که هر کس شوق علم داره، می‌ارزه زحمت خوندنش رو تحمل کنه.

      در این پیشنهادهای من، چند کتاب کاملاً آگاهانه حذف شده‌ان. از جمله Selfish Gene به خاطر این‌که برای شروع کمی سخته و به پیش‌زمینهٔ ذهنی از نظریه تکامل نیاز داره. ضمناً خود داوکینز هم نقدهایی به بخش‌هایی از حرف‌های خودش در این کتاب داره (از روی جلد تا داخل کتاب). جدا از این‌که این کتاب رو وقتی خوب درک می‌کنیم که چند نظریهٔ مجاور و رقیب اون رو هم بدونیم (از جمله group selection theory و Multi-level selection theory).

      کتاب Extended Phenotype رو هم پیشنهاد نکردم چون باید بعد از ژن خودخواه خونده بشه و طبیعتاً وقتی اولی رو پیشنهاد نمی‌دم، این هم میره کنار.

      کتاب God Delusion رو که در فارسی به پندار خدا ترجمه شده و Blind Watchmaker رو که به ساعت‌ساز نابینا ترجمه شده، به این علت پیشنهاد نکردم که مستقیم وارد یه قلمرو ایمانی می‌شه. در مقوله‌های ایمانی، همیشه باور بر منطق سوار میشه و اولویت بالاتری داره. معمولاً عکس‌العمل‌های احساسی سنگین هم وجود داره. چون ایمان یه مقولهٔ هویتیه (ایده‌آل اینه که یه مقولهٔ شناختی یا Cognitive محسوب شه. اما هم مومنین و کافرین معمولاً‌ مقولهٔ هویتی می‌بینن). بنابراین وقتی می‌خوایم توی این حوزه‌ها نظر کسی رو بشنویم، برداشت و قضاوت‌مون بر اساس ترکیبی از «گفته» و «گوینده» شکل می‌گیره. یعنی هم «من‌ قال» مهم می‌شه هم «ما قال». با این فرض من، بهتره وقتی سراغ چنین کتاب‌هایی بریم که پیش از اون آشنایی اولیه‌ای با جهان فکری و منظومهٔ ذهنی نویسنده پیدا کرده باشیم.

      کتاب ‌Brief Candle in the Dark رو هم به این علت نگفتم که فکر می‌کنم زندگی‌نامهٔ بعضی آدم‌ها می‌تونه بیشتر جنبهٔ اُنس با اون‌ها داشته باشه تا یادگیری از اون‌ها. بنابراین شاید بیشتر برای علاقه‌مندان داوکینز جذاب باشه تا کسانی که می‌خوان با داوکینز آشنا بشن.

      حرف‌های داوکینز – به نظر من – سه وجه مختلف داره.

      وجه اول | حرف‌های علمی داوکینز.
      بخشی از این حرف‌ها در زمینهٔ تکامل هست که از نظر جایگاه و اهمیت، با کارهای خود داروین قابل‌مقایسه است (نه فقط به خاطر این‌که رویکرد ژن‌‌محور رو به جای رویکرد ارگانیسم‌محور یا جمع‌‌محور مطرح کرد، بله به خاطر این‌که رویکرد تکاملی رو از قلمرو زیست‌شناسی بیرون آورد و به حوزه‌های دیگه هم برد). بخشی دیگری از حرف‌هاش هم از جنس ترویج علم و روش علمیه.
      یکی از طنزهای روزگار ما اینه که معمولاً کسانی که در زمینهٔ نجوم کار می‌کنن اصطلاح مروج علم رو برای خودشون به کار می‌برن (در حالی که اصطلاح Science Communictor‌ خیلی دقیق‌تره). در حالی که ترویج علم وقتی ارزش داره که به ترویج روش علمی کمک کنه؛ اون‌هم در مقوله‌های چالش‌برانگیز و پرهزینه (جاهایی که مقاومت سنگین اجتماعی وجود داره و کهنه‌اندیشان، متحجرانه در برابر علم ایستاده‌اند).

      واقعیت اینه که دیگه الان کمتر کسی به زمین مسطح یا هفت آسمان یا زمین‌مرکزی یا این‌جور چیزها باور داره که آدم با حرف زدن از نجوم بشه مروج علم. مروج علم اون زمانی بود که اگر این حرف‌ها رو می‌زدی، باید منتظر می‌موندی تا اعدام یا بریان (مثل برونو) بشی. الان دیگه سیصد سال گذشته و حرف زدن از نجوم صرفاً می‌تونه به ایجاد شوق علمی منتهی بشه و نه ترویج روش علمی. آموزش نجوم و ترویج نجوم مهمه. اما این‌که ترویج نجوم بهترین مصداق ترویج علم محسوب بشه به نظرم قابل‌دفاع نیست. نمی‌شه فعالان نبرد دن‌کیشوت‌وار با مخالفان نجوم رو که سال‌هاست زیر خاک خوابیده‌ان مدام به عنوان مروج علم معرفی کنیم و تحسین‌شون کنیم.
      امروز چالش‌های ترویج علم در قلمروهای دیگه‌ای وجود داره که مهم‌ترینش شاید زیست‌شناسی و نظریه سیستم‌هاست. جاهایی که جهان روی اون‌ها دوقطبی و چندقطبی شده و واقعاً حرف زدن ازشون به ترویج «روش علمی» کمک می‌کنه (چیزی که نیاز امروز ماست). اگر این مفروضات من رو بپذیریم، داوکینز رو میشه به خوبی در جایگاه مروج علم جا داد. که البته در دنیا هم به همین شناخته می‌شه و در آکسفورد هم بر صندلی Public Understanding of Science تکیه زده.

      • وجه دوم | صحبت‌های داوکینز در حوزهٔ خداناباوری

        حرفی که در ادامه می‌زنم، در دو جمله خلاصه می‌شه. اول اون دو جمله رو می‌گم و بعد همون‌ها رو با جزئيات بیشتر شرح می‌دم.
        ۱) برای شناختن آدم‌ها بهتره از منظر اون‌ها به جهان نگاه کنیم.
        ۲) شخصیت و نگرش داوکینز بیش از این‌که و پیش از این‌که به خداناباوری شناخته بشه، به نقش و جایگاه علمیش شناخته میشه.

        من فکر می‌کنم – و نمی‌دونم چقدر با من هم‌‌عقیده هستید – که مهم‌ترین کار در شناخت آدم‌های سیاسی، اینه که اول ببینیم اون‌ها در جهان ما چه جایگاهی دارن و کجا قرار می‌گیرن. چون قراره ما رو نمایندگی کنن.
        اما وقتی می‌خوایم آدم‌هایی رو که اهل فکر و اندیشه هستند و صاحب‌نظر محسوب می‌شن بشناسیم (مستقل از این‌که نظرشون رو می‌پسندیم یا نه) بهتره سعی کنیم از دریچهٔ چشم اون‌ها به جهان نگاه کنیم و ببینیم دنیا رو چه‌جوری می‌بینند و خودشون رو در کجای جهان‌شون جا می‌دن.
        ‌‌
        با این فرض، اگر ما سراغ داوکینز می‌ریم، باید ببینیم اون خودش رو در چه دسته‌‌هایی قرار می‌ده و هرم هویتی خودش رو چه‌جوری می‌چینه.

        اول از همه بد نیست اشاره کنم که من هم مثل تو و احتمالاً خیلی از آدم‌های دیگه در ایران، اسم داوکینز رو به شکل جدی با مباحث خداناباوریش شنیدم. البته قبلاً کتاب ژن خودخواه رو در سالهای کارشناسی خونده بودم. سال ۸۱ یا ۸۲ بود که اون موقع یه سری مسائل بهینه‌سازی رو، کاملاً تفریحی، برای خودم با الگوریتم ژنتیک حل می‌کردم و یه نفر پیشنهاد کرد کتاب ژن خودخواه رو بخونم. شاید خنده‌دار به‌نظر بیاد. اما تیتر کتاب و موضوعات کتاب بیشتر از اسم نویسنده در ذهنم موند. یعنی ژن در ذهنم پررنگ موند و نه داوکینز.

        بعداً سال ۲۰۰۸ که اون کمپین اتوبوسی لندن انجام شد، ماها اسم داوکینز رو بیشتر شنیدیم. البته داوکینز مجری نبود. حامی بود. یه عده می‌خواستن ۵۵۰۰ پوند جمع کنن روی ۳۰ تا از اتوبوس‌های لندن تبلیغ کنن که «احتمالاً خدایی وجود ندارد، حالا دیگر نگران نباشید و برید از زندگی‌تون لذت ببرید.» داوکینز گفته بود اگر مردم ۵۵۰۰ تا بدن من هم ۵۵۰۰ تا می‌ذارم روش. که بعد دیگه مردم خودشون ۱۵۰۰۰۰ پوند دادن و عملاً پول داوکینز توی اون عدد گم شد (عکس داوکینز کنار یکی از اون اتوبوس‌ها). البته تلاش‌هایی هم شد که این کمپین متوقف بشه، اما مقامات شهری لندن به نتیجه رسیدن که این تبلیغ هیچ قانونی رو نقض نکرده. علت هم این بود که از کلمهٔ‌ «احتمالاً» استفاده شده بود.
        اون زمان گاهی گفته می‌شد که این زیرکی انجمن اومانیست‌های لندن و داوکینز بوده که «احتمالاً» رو توی جمله گذاشتن تا گیر نکنن. اما واقعاً به باور اونها هم مربوط بود. توی نگرش علمی یه جملهٔ خیلی معروف وجود داره که حتماً شنیدی: Absence of evidence is not evidence of absence. نبود شواهد شاهدی بر نبودن نیست. بنابراین حرف داوکینز و هم‌فکرانش این بود که حتی اگر هیچ شواهدی بر وجود خدا نباشه، نمی‌شه مطلق گفت خدا وجود نداره (این بحث رو میشه جای دیگه‌ای احتمالاً در جواب مصطفی بیشتر باز کرد).

        یه اتفاق بانمکی هم افتاد. اون زمان ویلیام کریگ داوکینز رو به مناظره دعوت کرد و داوکینز – که البته عاشق مناظره است – قبول نکرد (کریگ بیشتر کشیش حساب می‌شه تا اهل علم). اون زمان کریگ و اطرافیانش پول دادن یه اتوبوس (شبیه همون اتوبوس‌های داوکینز) توی آکسفورد راه انداختن و با کنایه (به خاطر مناظره نکردن داوکینز) روش نوشته‌ان «احتمالاً داوکینزی وجود نداره. حالا از زندگی لذت ببرین و برین مراسم مذهبی ۲۵ اکتبرتون رو شرکت کنین.» البته این جور تعامل‌های صلح‌آمیز مال لندن ۲۰۰۸ هست که ۳٪ مسلمون داشت. الان که ۱۵٪ مسلمون در لندن صادق‌خان وجود داره، دیگه چنین اتفاق‌هایی نمیفته اونجا.

        ‌از حرف اصلی دور نشیم. داشتم می‌گفتم من هم اولین باری که «داوکینز خداناباور» به چشمم اومد، به واسطه این کمپین بود. قبل از اون «نویسندهٔ کتاب ژن خودخواه» رو می‌شناختم. اما این‌که ما داوکینز رو به چی می‌شناسیم، با این‌که اون خودش رو به چی می‌شناسه و کجای جهان تعریف می‌کنه، خیلی فرق داره.
        ‌‌
        واقعیت اینه که برای بسیاری از خداناباوران، خداناباوری هویت نیست. برخلاف خداباوران که خداباوری رو یک هویت می‌دونن. بذار برات یه مثال بزنم. من عاشق کتاب هستم و زیاد کتاب می‌خونم. کتاب‌خوان بودن من، باعث نمیشه بقیه در شهر کتاب‌نخوان نامیده بشن. کتاب صرفاً بخشی از سبک زندگی منه نه هویت من. اما مثلاً‌ من نوعی اگر “روزه‌دار” بشم (برخلاف کتاب‌خوان) بلافاصله همهٔ کسانی که اطرافم هستن و مثل من نیستن به “روزه‌خوار” تبدیل می‌شن. در حالی که اینا دارن همون کاری رو میکنن که قبلا میکردن. این یعنی یه رفتار و ویژگی هویتی. روزه، بخشی از سبک زندگی نیست و فراتر از اینه. همینه که آدمها باهاش بخش‌بندی میشن.
        این ویژگی نگاه دینیه که «خود» رو در برابر «دیگری» تعریف می‌کنه. و جالبه که اصطلاح «ملت» هم در زبان عربی، حول باورها شکل می‌گیره نه خاک. این مفهومی که ما در فارسی از ملت می‌شناسیم و روبه‌روی Nation قرارش می‌دیم،کاملاً فارسیه و هیچ عرب‌زبانی وقتی ما می‌گیم «ملت ایران» متوجه نمیشه ما چی می‌گیم و از چی حرف می‌زنیم.

        مشابه همین موضوع در مورد خداناباوری هم هست. خداناباورها وجود دارند چون خداباورها وجود دارن. یعنی چون بخشی از مردم جهان به خدا باور دارند، بقیه‌ای که چنین باوری ندارند طبیعتاً می‌شن خداناباور. اما خب ما چون خودمون در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که مذهب در اون پررنگه و توی زندگی‌نامهٔ اغلب‌مون گفته میشه که «در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود» و کشورمون هم یکی از معدود تئوکراسی‌های موجود در جهانه (در کنار جاهایی مثل یمن، موریتانی، واتیکان، سودان، افغانستان) طبیعتاً اولین چیزی که در مورد آدم‌ها به چشم‌مون میاد، خداباوری یا خداناباوری هست.
        من نمی‌خوام کتاب‌های داوکینز در این زمینه یا مناظره‌هاش رو در این حوزه نادیده بگیرم، اما می‌خوام بگم بین «زیست‌شناس بودن» و «خداناباور بودن» داوکینز خودش رو اول به اولی می‌شناسه و دوم به دومی و نه بالعکس. روی همهٔ کراوات‌های داوکینز همیشه عکس قورباغه و زاغ و مارمولک و … می‌بینی. یک بار ندیدی شعاری بر ضد خدا یا خداباورها باشه.

        چرا من بر این موضوع تأکید می‌کنم؟ چون داوکینز یکی از آدم‌های جریان‌ساز در زیست‌شناسی در جهانه و به قول آدم‌های بسیاری، بزرگ‌ترین زیست‌شناس زنده جهان. علاوه بر زیست‌شناسی، در زمینه‌های دیگه جایگاه علمی پذیرفته‌شده‌ای – حتی در بین منتقدانش – داره. همون چیزی که باعث می‌شه وقتی آکسفورد می‌خواد آنتولوژی منتشر کنه و توش علاوه بر زیست‌شناسی از فیزیک‌دان‌ها و فیلسوف‌ها و نویسندگان سایر علوم، آثاری رو انتخاب کنه، این وظیفهٔ سنگین رو به داوکینز می‌سپره نه یک فیزیک‌دان یا شیمیست یا فیلسوف (البته یه کتاب هیچ‌وقت به‌تنهایی سند سواد یا جایگاه نیست. من بیشتر به عنوان یک نشانه گفتم).

        و واقعیت دیگه اینه که داوکینز اصطلاحاتی رو به ما داده که حتی اگر با باورهاش مخالف باشیم، ناگزیریم اون‌ها رو یاد بگیریم و به کار ببریم. شاید خیلی‌ها کمتر دقت کنن. اما وقتی داریم می‌گیم «فلان میم اینترنتی رو دیدی؟» اصطلاحی رو به کار می‌بریم که داوکینز یادمون داده. Meme اصطلاحی بود که داوکینز نزدیک به نیم قرن پیش مطرح کرد. وقتی هنوز اینترنت نبود. و حدود ربع‌قرن بعد، کسانی مثل سوزان‌ بلک‌مور اون رو توسعه دادن. و امروز حتی کسانی که دشمن داوکینز هستن، وقتی می‌خوان شبکه‌های اجتماعی و گسترش ایده‌ها در در شبکه‌های انسانی رو تحلیل کنن، از اصطلاحات، منطق و مدلی استفاده می‌کنن که داوکینز بهشون داده. حیفه که ما خودمون رو از این بخش از علم محروم کنیم.

        این وجه دوم داوکینز. حالا سر فرصت وجه سوم رو می‌نویسم.‌

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser