دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

کاملاً شخصی – حرفهایی برای خودم

آنچه امروز اینجا مینویسم یک گزارش از حس و حال شخصی من است. برای شما نه مفید است، نه جذاب و نه امیدبخش.

خواهش میکنم کسانی که مرا خوب نمیشناسند، نخوانند یا اگر خواندند، آرام و بی صدا عبور کنند و برایم نظر ننویسند.

آنچه را اینجا مینویسم در درجه اول برای آرامش خودم است و در درجه دوم، به اشتراک گذاشتن احساس تلخ دلتنگی با بخش کوچکی از مخاطبانم که چنان با هم نزدیکیم، که مرز جسم، روح های ما را به سختی از هم جدا میکند. میگویند یکی دو روح بزرگ در اطراف انسان، برای انگیزه زندگی کافی است. به قول شریعتی، «دو» را هم برای وزن جمله گفته اند که «یک» روح بزرگ نیز به سختی یافت میشود. شکرگزار هستم که این روحهای نزدیک و خویشاوند، برای من از شمار انگشتان دست فراتر رفته اند…

این دردها را برای آنها مینویسم، که گفته اند: «رنج درد، پس از مطرح شدن با دوست، نصف میشود. بر خلاف شادی، که لذت آن، پس از مطرح شدن با دوست، دو چندان میگردد».

علاوه بر این، آنچه اینجا مینویسم، برای ارجاع آینده من است، شاید روز دیگری نیز، همچون امروز، نجات بخش من باشد…

در چند روز گذشته، به دلیل شرایط خاص کشور و انتخابات، حرفهایی را نوشتم. نه برای مخاطب عام. برای دوستانی که مرا میشناسند و زندگیم را میدانند و انگیزه هایم را لمس کرده اند و قوتها و ضعف هایم را – آنچنان که خود نیز همواره صادقانه و صریح با مخاطبانم گفته ام – می بینند.

میتوانستم ننویسم. چنانکه دوستانم ننوشتند و از ماهها پیش، ایمیل و تلفن و پیامک زدند که ننویس. تو تند و رادیکال مینویسی و «مصلحت» نمیشناسی و دوباره گرفتار میشوی و اگر جایی رفتی یا تو را جایی رفتند (!) ما فرصت پیگیری نداریم و چه کار داری به این مردم. که دین و تاریخ و فلسفه گفته اند که مردم، هر چه دارند در شأن ایشان است و …

من اما، معلمم: قبل از هر شغل دیگری.

من اما مانده ام: تا در کنار سایر مردم، اینجا را بسازیم.

نه از آن رو که وطن پرستم، بل از آن رو که معتقدم در این نقطه از خاک، فاصله آنچه «هست»، با آنچه «میتواند باشد»، فراتر از حد تصور است.

نوشتم. و تلاش کردم بر اساس آنچه میدانم – و میدانستم که برخی از داده ها را اطرافیان نمیدانند یا دیرتر خواهند دانست – بنویسم. البته سایتهای مختلف هم نوشته ام را نقل کردند و آنچنان که میگویند ظاهراً ده ها هزار بار خوانده شده است.

چنین بود که راه مهمانان ناخوانده به خانه مجازی من باز شد و ایمیل پس از ایمیل با حرفهای جالب و جذاب از جمله اینان:

– ساندیس خور خفه شو!

– به تو چه که برای ما تعیین تکلیف میکنی!

– تو هم نان خور همین ها هستی.

– اگر آدم اینها نبودی، تا حالا ده بار گرفته بودندت! جاسوس وطن فروش!

– خاک بر سر بی شعورت کنند که سیاست نمی فهمی.

– دروغ گوی کثیف. تو که دکتر نیستی حرف نزن (انگار دکتر قبلی که در رأس کار بوده چه کرده!)

– ترسوی پست. شجاع باش و واقعیت را بگو (امضا کرده: دانشجوی شجاع!)

و صدها توهین و تهمت دیگر که ریشه اش، تنبلی است. اگر زحمت میکشیدند و چند نوشته مرا می خواندند، بهتر میشناختندم.

امشب خانه آمدم. خسته و فرسوده.

با خودم گفتم که به امید کدام مردم نشسته ایم؟ آنها که در رأس قدرتند این چنین اند که میدانیم و آنها که در این پایین ایستاده اند، چنین سطحی و بی منطق!

به راستی کدام را به کدام ترجیح میدهم؟ نه از آنها هستم و نه از اینها.

آن شعر معروف را بیش از صد بار با خودم تکرار کردم که:

نه در مسجد گذارندم که رندی!

نه در میخانه کین خمّار خام است!

میان مسجد و میخانه راهی است؟

غریبم! سائلم! آن ره کدام است؟

احساس کردم که غریب و تنها هستم. تحت سیطره دولتی که با آن همسو و هم رأی نیستم، اما وقتی مخالفان سطحی و جزم اندیش آن را می بینم، دلم نمی خواهد در جرگه مخالفان نیز باشم.

موبایل را برداشتم و دو صفر اول را گرفتم تا با دوستانم تماس بگیرم و بگویم که من هم تسلیم شدم. من هم به شما ملحق میشوم.

اولین بار نبود که به این نقطه میرسیدم (البته نه به این شدت). معمولاً این جور وقتها، خاطره دزفولیان را مرور میکردم تا آرام شوم.

سایتم را باز کردم و نوشته زیر را که مهر ماه سال گذشته نوشته بودم دوباره خواندم:

سال ۱۳۷۴ به تازگی از علامه حلی اخراج شده بودم و سال سوم دبیرستان را در خانه مانده بودم که پدر و مادرم، پس از مدتی بست نشستن پشت دفتر باقر دزفولیان (مدیر دبیرستان البرز) به داخل راه پیدا کردند. آن روزها تمایلم به ادامه تحصیل را از دست داده بودم. میگفتم با این نظام آموزشی که هیچ مهارتی را در انسانها پرورش نمیدهد، ترجیح میدهم در یک مکانیکی، ماشین ها را تعمیر کنم (در خیابان ما مکانیک خودرو زیاد بود). بالاخره اصرار زیاد پدر و مادرم، سرسختی دزفولیان را کم رنگ کرد. با من صحبتی کرد و آزمونی از من گرفت و اجازه داد سر کلاسها حاضر شوم. در لا به لای صحبتها، به او گفتم که من به نظام آموزشی کشور معترضم و حتی اینکه در یک تعمیرگاه مشغول به کار باشم را به گرفتار شدن در چنبره این نظام آموزشی بیمار ترجیح میدهم…

فقط نگاه میکرد و هیچ نمیگفت… اما در نگاهش محبت را حس میکردم.

حدود دو سال گذشت و تقریباً موازی با جنب و جوش سالهای اصلاحات، به خانه دزفولیان رفتم. در بستر مرگ افتاده بود. آنقدر بزرگ بود و کاریزما داشت، که نتوانستم در مقابلش روی زمین بنشینم. ایستاده بودم و او حرف میزد. صدایش ضعیف شده بود. کمی نزدیک تر رفتم. به رسم ادب پرسیدم: آقای دزفولیان. توصیه ای به من ندارید؟ گفت: «چرا. دارم. نخستین روزی که پا به دبیرستان البرز گذاشتی یادت هست؟ به تعمیرکاری در کنار خیابانها هم راضی بودی. میدانم که رشد میکنی و فرصت برای کار و زندگی در هر کشوری را که بخواهی، خواهی داشت. اما هر وقت هوس رفتن از این دیار به سرت زد، به یاد بیاور که تو به یک تعمیرکاری ساده در گوشه خیابان هم راضی بودی. طمع نکن… بمان و کشورت را آباد کن. بمان…»

نوشته را خواندم. نه یک بار. نه دو بار. شاید پنج بار.

عجیب بود. هیچ حسی در من بر نمی انگیخت. خاطره دزفولیان نیز، اثر معجزه آسای خود را از دست داده بود…

با خودم قرار احمقانه ای گذاشتم.

گفتم نامم را در اینترنت جستجو میکنم و آنچه راجع به من نوشته بودند را میخوانم تا ببینم آیا واقعاً در تلقی دیگران، تا این حد انگل اجتماع محسوب میشوم؟

قرار گذاشتم ۵۰ لینک اول را بخوانم. همه را خواندم. همه مثبت بود و لطف و اغراق دوستان.

خوشحال شدم اما آرام نشدم. یک بار دیگر ایمیل ها را خواندم و در دلم به دزفولیان گفتم: تو اگر این همه توهین را میدیدی، خودت هم البرز را می بستی و می رفتی. پس به من حق بده!

پانل مدیریت سایت را باز کردم تا shabanali.com را برای همیشه ببندم.

آخرین لینکی که در گوگل آمده بود سانسور بود. اما نخستین جمله اش کنجکاوی من را برانگیخت: «من محمدرضا شعبانعلی را از پانزده سال پیش میشناسم…»

برای ارضای کنجکاوی و به زور و ضرب فیلترشکن – که به لطف دولت کریمه، استفاده از آن مستلزم تلاش زیاد و در حد جهاد اکبر است – آن آدرس را باز کردم. دیدم وبلاگ امیر فراهانی است. امیر و سارا الان آمریکا هستند و از دوستانی بوده اند که همیشه دیدنشان آرامم کرده است. امیر دوست خوبم بوده است و سارا هم مانند امیر، در دانشگاه با ما مکانیک میخواند و یادم نمیرود روزهایی را که با هم، مسئول سایت دانشکده بودیم.

متن امیر را خواندم (آبان ماه سال ۹۱ نوشته بوده اما من نمی دانستم):

محمدرضا شعبانعلی دوست من است. سابقه آشنایی و شروع دوستی مان به حدود ۱۵ سال پیش بر میگردد. هر دومان در دانشکده مکانیک دانشگاه شریف ورودی سال ۱۳۷۶ بودیم.  محمدرضا اما با بسیاری دیگر فرق داشت. زمانی که ما در پیچ و تاب درسهای ترمهای اول بودیم او صحبت از هوش مصنوعی می کرد و کلاس آموزشی میگذاشت. کلاس هیدرولیک  و نیوماتیک و PLC می گذاشت. زمانی که در نوشتن برنامه کامپیوتری درسهای دانشگاهی می ماندیم او بود که برای هرکس به روشی راه حل میداد که استاد بویی از یکسان بودن انجام آنها توسط یک نفر نبرد. و بسیاری موارد دیگر که نیازی به گفتن آنها در یک نوشته کوتاه وجود ندارد.
 
مسیرهای مختلفی را طی کرده است. بعد از سالها کسب تجربه در صنعت در یکی از زمینه های تخصصی اش!، زمینه ای که شاید با خصوصیتها و علایقش بیشتر همخوانی دارد، درس می دهد و سعی می کند که تجربیاتش و دانشی که در این سالها کسب کرده است را در اختیار دیگران قرار دهد. 

  […] می دانم که او بیشتر از آنکه فردی با خصوصیات و تواناییهای قابل توجه باشد فرد زحمتکشی است.  من می دانم که برای یافتن دانشی که بدون دریغ در اختیار شاگردان کلاسهای درس و حاضرین در سمینارهایش می گذارد هزاران ساعت کتاب خوانده و تحقیق علمی کرده است.

 اما من او را به خاطر هوش اش ستایش نمی کنم. […] او را به خاطر  قابلیتهایش هم ستایش نمی کنم.  شاگردانش او را به اندازه کافی تحسین می کنند. اما من او را به خاطر یک چیز ستایش می‌کنم و آن گذشتن از چیزهایی است که شایسته آن است و برای حضور در بین آنهایی که می تواند به آنها چیزی یاد بدهد از آنها گذشته است. محمدرضا شعبانعلی می توانست مانند بسیاری دیگر در بهترین دانشگاهها کرسی داشته باشد. می توانست درآمدهای بزرگ داشته باشد. می توانست نباشد. اما هست. هست تا بیاموزد. محمدرضا، مانند بسیاری دیگر دوستان هم نبود که به بهانه ادامه تحصیل و ادعای خدمت به مملکت از کشور خارج شدند و حالا به نظر قصدی هم به جدا شدن از امکانات خارج کشور و برگشتن به خرابه وطن ندارند. از اول می گفت من اینجا می مانم و هنوز هم آنجا مانده است. هنوز هست تا به آنهایی که قدرش را دارند یاد بدهد و به آنهایی که قدرش را ندارند یادآوری کند که در فضایی که که گند دروغ و دزدی و بی همیتی (که همه از نظر من نتیجه بی رنگ شدن ارزشها و مردن آرمانها در جامعه مان است) همه جا را گرفته است، می توان بود و مفید زندگی کرد. می توان بود و تاثیرگذار بود. میتوان بود و جای خالی آنها که رفته اند را پر کرد. جای آنهایی که نیستند. آنهایی که هر کدام دلیل خودشان را برای نبودن دارند.
 […] محمدرضا در بیان نظراتش رادیکال است. او مصلحت اندیشی نمی کند. آنچه را که باید در لحظه خاص بگوید می گوید. و این برای بسیاری که او را نمی شناسند جالب، برای بعضیها ناخوشایند و برای بعضی شاید خطرناک است.
 
[…] محمدرضا خوب یا بد اینست که هست. توقع نسخه حاضر آماده برای دردهایتان هم از او نداشته باشید. از او توقع همه چیز بودن هم نداشته باشید. او را در قالب استادی که برای شاگردانش تمام و کمال انرژی می گذارد ببینید […]
همه مان بدانیم که افرادی مانند محمدرضا شعبانعلی […] هرچقدر هم سرسخت، هر چقدر هم عاشق، هر چقدر هم بزرگ، ممکن است روزی خسته شوند از شرایطی که برخی از خودمان  برایشان پدید آوردیم. و آن روز دیگر دیر است برای نگه داشتن آنها.
 

بیایید […] این حداقل ذره امید به حضور و انگیزه مفید بودن را در درونشان از بین نبریم.

امیر خیلی اغراق کرده است. خودش هم حتماً میداند. این متن را اگر زمان دیگری خوانده بودم، صرفاً به پای لطف یک دوست میگذاشتم و می گذشتم.

اما الان حس و حال دیگری دارم.

کمی که فکر میکنم، به خاطر میآورم که دوستانی مانند امیر هم کم ندارم. آنهایی که هنوز با دیدن ما در ایران، با لبخند سطحی رضایت ما در عکسهایمان و با خنده دروغینمان در پشت تلفن، احساس میکنند که روزی میتوان به این خاک بازگشت و زندگی کرد. آنهایی که تصویری از من و امثال من ساخته اند، فراتر از واقعیت مان.

امیر جان.

نه به خاطر دولت. نه به خاطر ملت و نه به خاطر ترس از قیامت.

به احترام تو و کسانی چون تو، به احترام آن دفتر مجله که شبها تا دیر وقت در آن میماندیم، به احترام تصویر زیبا اما بزرگنمایی شده ای که از امثال من ساخته ای، می مانم.

لااقل امشب میمانم و در این خانه مجازی را نمی بندم.

نمیدانم چقدر طاقت بیاورم.

اما همه چیز را نوشتم. نه برای تو. برای خودم و روزهای تلخ آینده…

امیدوارم، دیگر بار که فرسوده شدم، خواندن این متن، دوباره آرامم کند و فشارهای موجود، اثر معجزه آمیز حرفهایت را، همچون حرفهای دزفولیان – آن مرد بزرگ – کم اثر و بی اثر نسازد…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


160 نظر بر روی پست “کاملاً شخصی – حرفهایی برای خودم

  • *ندا* گفت:

    خوندم 🙂 اینم کامنتم 🙂
    خیلی هم دور از ذهن نیست این کامنتا به هر حال ما ملتی هستیم که ضعیف کشیم 🙂 برای کسی که مطمئنیم به هیچ نهاد ارگان و کله گنده ای وصل نیست به شدت شاخیم ولی آقایون و آقازاده ها هر بلایی که سرمون بیارن حتی حاضر نیستیم نظرمونو به مهربونترین شکل ممکن بگیم آگه غیر از این بود الان این وضعمون نبود
    مطمئن باش اگه یه پست دولتی تاپ داشتی از این کامنتا نمیگرفتی اگه اختلاس میکردی میگفتن دمش گرم جه جراتی اگه دکترای تقلبی میگرفتی میگفتن به تجربیاتش وخدماتی که عرضه کرده نگاه کنید خلاصه دیگه ته ته بدترین ریکشناااااا این بود که به هم میگفتن قضاوت نکن قضاوت نکن.

    و در آخر میخوام یه حقیقتو به اونایی که افراطی فک میکنن بگم
    اونایی که میرن فرار نمیکنن وطن فروش نیستن خائن نیستن به این امید میرن که یه روزی این خرابه بهتر میشه برمیگردن
    اونایی که موندن ابله نیستن بیشعور نیستن که نفهمن چه بلایی داره سرشون میاد به امید بهتر شدن و آباد شدن این خرابه موندن

  • مهسا واعظ تهرانی گفت:

    سلام
    فکر کنم منم باید جز عبوری ها باشم. اما فقط یک شعر برای شما و آدمای مثل شما
    ” گاه آرزو می کنم زورقی باشم برای تو تا بدانجا برمت که می خواهی
    زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری
    زورقی که هیچگاه واژگون نشود
    به هر اندازه که ناآرام باشی
    یامتلاطم باشد دریایی که در آن می رانی…” مارگوت بیگل

  • حسین گفت:

    محمد رضا نمی دونم چقدر این نوشته به کسی که به اندازه بهترین دوست زندگیم یکی که ۵۷ به دنیا اومده دوستش دارم کمک می کنه ولی مثل اون فیلمی باش که تو ماه عسل اوردی شاید ظاهر بینان حکم به تنبلی دهند ولی تا اخرین لحظه خلاف جهت جهالت شنا کن دوست دوست داشتنی من

  • رضا جعفری گفت:

    محمد رضای عزیز الگوی ماندن خیلی ها در ایرانی .بمان و بتاب با خورشید وجودت که برف دشمنان اب و گل دوستان غنچه گردد

  • سمیه گفت:

    با خوندن پست شما… و این خط نوشتتون که”خواهش میکنم کسانی که مرا خوب نمیشناسند، نخوانند یا اگر خواندند، آرام و بی صدا عبور کنند و برایم نظر ننویسند”،حس غریبی کردم…حس کردم…منم نباید کامنت بنویسم…اما الان
    بعد از ۵۵ کامنت …منم جرات کردم …بنویسم.. به خواستتون احترام میذارم و براتون نظر شخصی خودمو نمیذارم…فقط چند بیت از حضرت حافظ رو با ارادت تقدیمتون میکنم…
    حس میکنم این شعر حافظ مناسب شما و سبک زندگی شماست.

    دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
    نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
    دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
    که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
    وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دل
    حریم درگه پیر مغان پناهت بس
    به صدر مصطبه بنشین و ساغر می‌نوش
    که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
    زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
    صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
    “فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
    تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس”
    هوای مسکن مؤلوف و عهد یار قدیم
    ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس
    به منت دگران خو مکن که در دو جهان
    رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
    به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
    دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس

    ارادتمند و دوستدار همیشگی شما
    سمیه تاجدینی

  • محمود گفت:

    محمدرضا جان،

    اين سومين كامنتي هستش كه در سايتت ميذارم و برام جالبه كه، مني كه تا الان افتخار شركت در كلاسها و سمينارهات رو نداشتم و تجربه ديدار حضوريم با تو فقط شركت در دوره “نبوغ زندگى” خانه توانگري بوده، مي تونم اونقدر با تو احساس صميميت و همدلي بكنم كه با اسم كوچيك صدات كنم.
    راستش ملول ميشم وقتي مي بينم اگه فردي با قابليتها و سطح انرژى تو انقدر خسته، درمانده و مايوس ميشه تكليف من و امثال من ديگه روشنه…
    اين “مرز پر گزند” تا كي مي خواد فرزندان توانمندش رو در پاي منويات انتزاعي، تنگ نظرانه و مسبتدانه خودش قرباني كنه و بعدش بر سر جسد اين فرزندان مرثيه سرايي كنه؟
    بي جهت نيست كه يكي از ماندگارترين اسطوره هاي ما كه بي ترديد ريشه در ناخودآگاه جمعي ما ايرانيان دارد اسطوره رستم و سهرابه كه سر آخر پدر ، به عنوان نماد استبداد و ارزش هاي كهنه، پسرش را مي كشد كه تجسم نوع جديدي از بودن و نگريستن به اين جهان است.
    ما در چنبره اين جبر جغرافيايي محكوميم به اميدوار بودن و معنا دادن به همه مشقتها، ايثارها و تلاش هاي امثال تو و دروني كردن اين آموزه ها در خودمان تا شايد به واسطه تجميع اين كوشش هاي فردي (كه صد البته نمي تواند فقدان “سيستم” را در كشور ما جبران كند) زيست محيطي قدري انساني تر براي آيندگانمان بسازيم.

    به اميد ديدار دوباره ات اين بار در كلاسها و سمينارهايت.

  • فقط همین . . .!
    باید بکشد عذاب تنهایی را
    مردی که ز عصر خود فراتر باشد

    پیروز بمان

  • M.H.B گفت:

    بودن شما امیدی به من می دهد که نمی تونم حداقل نخوندن روزنوشته هاتون رو تو این روزها تصور کنم!

  • فائره گفت:

    استاد من !!!
    در تنهایی و سختی یاد شماست که ارام جانم میشود
    فکر رفتن شما حتی برای یک مدت…………
    شاید بهتر باشد در این جور موافع به فکر ما هم باشید!!

  • شیما گفت:

    بودنت مایه دلگرمی خیلیها ست، به این شک نکن 🙂

  • بیتا گفت:

    دوست داشتن همیشه نقطهء‌ شروعِ یک پیوند است،و لازمه‌ء هر زندگی‌ ،گه گاه خلوتی در گوشه‌ دنجی دور از چشم و گوشِ دیگران …!….خلوت که میکنی دوست داشته هایت یک به یک به یادت میآیند…..
    اینبار،دوست داشتنِ کلمات…و به صف کشیدنشان…..و این آغاز پیوندی ست،پیوند تو با کاغذ و قلم….کلمات کاغذ را لمس میکنند و…. روح تو را نوازش…!!!
    وقتی نقطه پایان را میگذاری احساس رهایی میکنی ،لبخندی بر لبانت مینشیند …و گاهی اشکی بر چشمانت…
    اشک حمله می‌کند… اشک بی‌دلیل نیست… همیشه دلیلی هست….مثل حرفی که باید زده میشده و نشده …..حرفی که گفتنش را به تعویق انداخته ای…و شاید حرفی که هیچ وقت نتوانی غیر از کاغذ با کسی بگویی…یا میگویی و خوانده نمیشود…!!!
    این روزها، انگارکسی اگر هست، می‌شود ندیدَش…. !؟!صدایی اگر هست ،می‌شود نشنیدَش…!؟! حرفی اگر هست میشود نخواندَش…!!؟!
    و می‌بینی گاهی اشک جای همه چیز را می‌گیرد…!!!
    اما نوشتن معجزه میکند…اشک را پاک میکنی و اینبار بیشتر مینویسی…
    نقطه را که میگذاری لبه تیز کاغذ دستت را میبرد…لمسِ درد…. !
    اینبار اشک ات از دردی دیگر است…تیزی کاغذ دستت را می‌بُرد…بد جور بریده شده …و تو انتظار این درد را از یار همیشگی ات نداری… اما گاهی کارِ کاغذها همین است:پشیمانی…!
    چون آن حرفها باید گفته میشدبا صدای بلند….شنیده میشد… با نگاه های شنوا …خوانده میشد با دل های بینا…آن حرفها باید زندگی میشد… !
    آن حرفها نباید بی دفاع، قضاوت میشد …!

    نوشته ها مقدّس‌اند، شجاع‌اند….اما سرگردان‌اند، پریشان‌اند….
    اما تو بنویس…واقعی…حقیقی…راست…هر آنچه که هست.! نوشتن، کنارهم گذاشتنِ کلمات است که نویسنده خودش به خودش مجوز میدهد که بنویسد… اجازه‌ ای به خود می‌دهد تا خود را در بعضی زمینه‌ها بیان کند…قد بکشد…. جهش کند… پرواز کند… نوشتن این است که حداقل به درونت آزادی میدهی. از درون که آزاد شوی، با وجود تمام قفسهای بیرون ، رهایی، حکمِ انتخاب میشود…سبک میشوی…..!
    نوشتن ،خلوت با خود است….!
    تو بنویس…تا همیشه …برای همیشه….برای خودت …برای همه….بنویس حتی اگر با نوشتن ات گاهی دستانت … دل ات… روحت به درد آید…!

  • نوید گفت:

    ذل همه ما میگیره وقتی هر روز دوستا و همکارای خوبمون ایمیل خداحافظی میدن!!!! گاهی کم باش ….اما باش ….باش و به من و امثال من هم نشون بده راه رشد و کمک به خودمون اول و به جامعهی خواب زده!

  • فریبا گفت:

    استاد عزیز من به شما و بودنتان وجسارتتان افتخار می کنم.

  • ماهساقی گفت:

    دوستت دارم محمدرضا،خیلی دوست دارم،خیلی

  • بهرام گفت:

    با این همه طرفدار…

  • سعيد گفت:

    محمد رضا كجا داري تخته ميكني.اقا من شما رو تازه پيدا كردم.يه بار تو تلويزيون صحبتهاتو شنيدم.دقيق نميدونم كي بود ولي يه چيز تو خاطرم موند اينكه ميگفتي منو همه دانشجوهام با اسم كوچيك صدام ميكنند (از روزي كه تو دانشگاه فرصت پيش اومده كه مربي باشم بهشون گفتم اسممو صدا كنن به جاي اين القاب دهن پر كن هيچ چي ازت ياد نگرفته باشم همين يه دونه واسم ميمونه تا اخر عمر اين كوووول بودنتو دوست دارم).از اون موقع يه گوشه ذهنم بودي تا اينكه ۱۰ روز پيش كه ايميلهامُ چك ميكردم يه ايميلي از يكي از دوستان اومده بود كه يه نفر بوده كه دوبار(شايدم چندبار) دكترا داده و رتبه آورده و بيخيال شده (چون مراتب برام ارزش نداره و شك ندارم واست ارزش نداره از يادم رفته).خلاصه اقا سرتو درد نيارم يه سرچ زديم تو گوگلُ دوباره پيدات كردم.حالا ميخاي به همين زودي بري.تازه من بيخيال كنكور دكترا شدم انگيزه پيدا كردم بيشتر از اين علم موجود استفاده كنم تا علم بيخود توليد كنم.حرف از رفتن نزن كه به مولا ناراحت ميشم (درسته زياد اشنا نيستم ولي تقريبا آرشيوتو تو اين چند روزه زيرو رو كردم)

  • علیرضا گفت:

    دوست و استاد گرامی .افراد زیادی مثل من با شما و افکار و نوشته هاتون زندگی میکنند .اگر چه هرگز نتونستم از نزدیک ببینمتون و شما هم نمیشناسیدم ولی حس نزدیکی عجیبی بهتون دارم حسی که قابل توصیف نیست .امیدوارم چراغ این سایت هرگز خاموش نشه .هرچند دلشکسته اید اما این اولین بار نبوده و قطعاً آخرین بار هم نیست که شما را می آزارند .شما همیشه برای من سمبل تلاش و امید بوده اید پس با امید به فرداهای بهتر صبر پیشه کنید که خدا صابران را دوست دارد

  • حمیدرضا اخویزادگان گفت:

    قطعا این اولین پیغام من برای تو توی سایتته و احتمالا آخریش
    من خوب می شناسمت، درسته که الان مدتیه ندیدمت اما به عنوان یکی از”مهاجرین”و دوسال قبلترش با تو، عقایدت، دوستات، علایقت ، کارت و خیلی چیزای دیگه آشنام
    همیشه تو سایتت هستم اما ساکت مثه وقتی که شاگرد کلاست بودم
    اما این دفعه می نویسم چون اگه تصمیم بگیرم ننویسم بازم نوعی تصمیم گیریه اما این دفعه از نوع غلط (برگرفته از سایت محمدرضا شعبانعلی)
    حداقل اینبار میگم منم هستم
    هستم تا حضوری یا غیرحضوری ازت یاد بگیرم
    و شاید مثه امیر و سارا نباشم اما شبیه حمید که هستم، دوست دارم اینجا باشی تا شاید ۵ نفر حالشون بهتر شه تا اینکه نباشی و همین ۵ نفر حالشون بدتر شه
    می دونم قبل و بعد این شعر رو خوب بلدی پس فقط یه بیتشو می نویسم که شاید شبیه حال این روزات باشه
    …به جان تو بانو نخورده مست بیهوشم
    تو فرض کن این درد تکیلاست که مینوشم…

  • الهام گفت:

    امروز با خوندن این پست احساس کردم مقصرم…من هر روز اولین سایتی که باز می کنم اینجاست، حداقل هفته ای یکبار یک پست رو ایمیل میکنم و از همه هم میخوام که اون رو پخش کنن ولی اغلب خواننده خاموشم، نظر نمیذارم و ایمیل هم نمیزنم.
    من و امثال من شاید مقصریم که هر روز داریم به این سایت سر میزنیم، لذت می بریم از نوشته هاش ولی یادمون میره به محمدرضا بگیم که چقدر حضورش تو زندگیمون پررنگه…که چه درسهای بزرگی ازش آموختیم…که چقدر حضورش و تلاشش در شرایط سخت امیدوارمون میکنه.
    اصلا نمی تونم تصور کنم که دیگه محمدرضا ننویسه!
    توی دوره ای که اطرافتو کوتوله های سیاسی و فرهنگی و علمی پر کرده، تصور کنار کشیدن محمدرضایی به این ارتفاع واقعا دردناکه!
    محمدرضا از اون آدمهایی هست که به آدم این حس رو میدن که دنیا هنوز هم جای قشنگیه واسه زندگی کردن.
    امیدوارم این خستگی گذرا باشه و باز هم بنویسی

  • س - شادی گفت:

    سلام
    من نمی خواستم چیزی بنویسم چون خواسته بودید کسی که شما را از نزدیک نمی شناسه چیزی ننویسه فقط خواستم بگم که انچه که دوستتون گفته اصلاً اغراق نیس و تاثیر گذاری کلامتون خیلی گسترده و عمیقه بخاطر همینم یه سری آدمای ضعیف اما به ظاهر قوی تحملشو ندارن والا توهین نمی کردن . به هر حال از خداوند صبر و شکیبایی آرزومندم.

  • پویان گفت:

    سلام

    شما برام از کسایی که سکوت کردن خیلی با ارزش ترین.

    ولی اینجا اینجوریه ، انگار دیگه فحش دادنم مثه دروغ شده جز اخلاق خیلی از این ملت محترم …

    منم فحش وبلاگی زیاد خوردم

    همیشه برام جالب بوده چرا آقای شعبانعلی هنوز ایرانه

  • aseman گفت:

    خیلی مردی.بمان تا قدر زنده بودنمان را بیشتر بدانیم

  • کوروش گفت:

    سلام خداقوت
    استاد خوبم محمدرضا جان دوستت دارم.
    نمیدونم چی بگم اما بدون که “خدایی هست” وقتی میخوندم قلبم به درد اومد اشکم خودبه خود سرازیر شد آخه دلم سوخت از اینکه عده ای نمیدونن حرفهای زیبای این معلم عزیز به یه جوون ناامیدو بی انگیزه زندگی داده که بتونم بپذیرم و از نو شروع کنم…
    من از شما سپاسگزارم و آرزوی موفقیت دارم.
    امیدوارم پایدار باشید.
    “خدایی هست”

  • Setareh گفت:

    امیدوارم حالا که نوشتید و حرف و حس تون رو روی برگه کاغذ یا در مقیاس وسیع تر، تو دنیای مجازی منتشر کردید، حداقل یه کم حس و حال بهتری داشته باشید، گرچه میدونم که فراموش نمیکنید.
    همیشه طعم تلخی ها و نیش ها میمونه، شاید باید جنگید تا حداقل گس بشه.
    اما، استاد
    میدونم که میدونید تک تک ما همیشه در کنار شماییم، تنهاتون نمیگذاریم و یکی ار آرزوهامون **همیشه** حال خوب شماست.شاید از سر خودخواهیه که اینقدر شما رو دوست داریم، چون اون وقت حال خودمون هم بهتره(حداقل برای من که اینجوریه).
    آره ماها همون ارتشی هستیم که سعیمون تبدیل طعم های تلخ تا حد شیرینه. روی این ارتش همیشه حساب کنید و مطمین باشید که هیچگاه ترکتون نخواهد کرد.

    فقط یه چیز
    ما همه هستیم، دست در دست شما و در کنار شما،
    اما خووب چی کار کنیم که یک سری دیگه هم هستن که غیر قابل حذف اند.تنها دلخوشیم اینه که ما بیشتریم
    قول میدم، مطمین باشید

  • اما هرجا باشید دوستون داریم.

  • soran گفت:

    «نیش‌های چند مگس هرگز اسب چابک را از تاختن باز نمی‌دارد.» ولتر

  • soran گفت:

    یک ماه پیش در حال خواندن کتابی از جورج راس مشاور دانلد ترامپ در مورد مذاکره ، با سرچ در گوگل به شما رسیدم و ساعتها و روزها مطالب شما(صدا،تصویر، فایل،نوشته ..) رو زیرورو کردم،، همه رو ذخیره کردم.سالها بود انقدر لذت نبرده بودم از کشف چنین آدم متفاوتی که شبیه کسی ست که میخاهم باشم البته( متاسفانه) در مقیاس کوچکتر(به دلیل مشکلات بزرگی که داشته ام و سختکوشی ،هوش و شاید شانس(مثلا محمود خلیلی ..) کمتر)
    من کلا ادم سردی هستم ولی با خواندن این پست بی اختیار دارم اشک میریزم (گریه نمیکنما ، اشکه خودش میاد 😉 )…
    از زیاد حرف زدن خوشم نمیاد خیلی خلاصه میگم که :
    در درونم شمعی هست که شما روشن ترش کردید . باعث شدید بیشتر کتاب بخانم ، باعث شدید در بعضی تصمیماتم تجدید نظر کنم و در بعضی موارد مصمم تر باشم (مثلا:که بمانم و بسازم ،هم خودم را هم تا انجایی که میتوانم محیطم را، که به فکر دیگران هم باشم، که با جای مثل گله (به قول نیچه)بودن متفاوت باشم ، که بورسیه ای پی اف ال به درد من نمیخوره و نرم ،ده ها مورد دیگر )
    چقدر دوست دارم ازتون بخام که بمانید ، که بگم نکنه یه وقت اینجا رو تخته کنید.ولی مگه من چکاره م که همچین چیزی بخام . واللا ..
    آرزو میکنم ادامه بدهید

  • پیام گفت:

    خیلی ماهی بابای رها

  • ندا گفت:

    قبول دارم ، برای کسی که زندگی و عمرش را عاشقانه برای معلمی گذاشته است ،حتی اگر یک نفر در مقابل هزار نفر حرف و دردش را نفهمد باز برایش سخت است …اما قرار نیست و نمی شود که همه بتوانند دیگران را بفهمند اگر می شد که دنیا اینجوری نبود ! مخصوصا اگر حرفی عمیق تر داشته باشیم احتمال بد فهمیدنش بیشتر می شود …
    این را می شود از حافظ و فردوسی و هزار بزرگ دیگر پرسید !

    بعضی ها نگاهشان نه عرض دارد نه طول . با کلمه ای ساده و سحطی قضاوت می کنند .به قضاوتشان نه باید دلخوش بود و نه باید رنجید .

    بخاطر تمام آنهایی که می بینیند و می خواهند و می فهمند باید ماند ..حتی اگر بسیاری از آنها امروز هنوز دنیا نیامده باشند .

  • سید محمدرضا موسوی گفت:

    محمدرضا امسال سال انرژی بود
    سال تمام قدرت رو به جلو
    از نوروز با انرژی شروع کردی
    اتفاقی نیافتاده
    یه کم به خودت هوای طبیعت برسون
    همه چیز درست میشه
    استاد
    اگر چراغ شما کم سو بشود ما اوضاعمون خراب می شود
    پس خواهش میکنم
    تفریح کن
    با تشکر

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser