دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

لیسنکوئیسم | دورانی که همهٔ علوم باید کمونیستی می‌شدند

ترس از قحطی

قحطی، یکی از نگرانی‌های همیشگی استالین بود. او در سال ۱۹۲۲ هم‌زمان با قحطی به دبیرکلی حزب رسید. درست زمانی که مردم برای غذا با هم می‌جنگیدند.

ترس از تکرار قحطی باعث شد استالین، سیاست‌هایی را برای رونق کشاورزی به‌کار بگیرد. سیاست‌گذاری‌های استالین بعد از یک دهه نتیجه داد. اما نه در قالب فراوانی غذا و گندم. بلکه به شکل یک قحطی دیگر در آغاز سومین دهه از قرن بیستم.

البته این اتفاق، برای آشنایان با سیستم‌های اجتماعی عجیب نیست. حکومت‌های اقتدارگرا با تصمیم‌‌گیری متمرکز، هر چقدر که در ادارهٔ وضعیت‌های ساده، موفقند، در مواجهه با بحران‌های پیچیده شکست می‌خورند و خود به بخشی از بحران تبدیل می‌شوند.

احتمالاً می‌توانید راهکارهای حکومت استالین را برای مواجهه با مشکل حدس بزنید. کمیته‌ها و ستادهای تخصصی تشکیل شدند. مالکیت دانه‌ها و محصولات زراعی را ممنوع کردند. برای کشاورزان در مناطق مختلف، سهمیه تعیین کردند و آن‌ها را موظف کردند تا در مقاطع زمانی مشخص، به اندازه‌ای که حکومت اعلام کرده بود، محصول تحویل دهند. گندم و ذرت، حتی اگر در خانهٔ مردم بود، متعلق به حکومت بود و حکومت تصمیم می‌گرفت به چه کسانی و در کجا چقدر خوراک بدهد.

تنوع ژنتیکی می‌تواند کمک‌کننده باشد

اما همه مثل استالین فکر نمی‌کردند. تقریباً سه سال قبل از قحطی، دانشمندی به نام نیکولا واویلوف (Vavilov)، تلاشی وسیع را برای پیشگیری از قحطی آغاز کرده بود. او – طبیعتاً مثل هر دانشمند دیگری – انتظار نداشت با راهکاری فوری و انقلابی، مشکل گندم را حل کند. اما فکر می‌کرد می‌شود راهکاری پیدا کرد تا در بلندمدت، ظرفیت محصول‌دهی مزارع بیشتر شده و احتمال بروز قحطی کمتر شود.

ایده‌ای که واویلوف در ذهن داشت، حتی برای یک دانش‌آموز دبیرستانی امروزی هم قابل‌درک است. اما زمان خودش، رویکردی پیشرو محسوب می‌شد. واویلوف می‌گفت نباید به یک گونهٔ خاص از دانه‌ها اکتفا کرد. تنوع دانه‌ها می‌تواند مفید باشد و به اصلاح محصولات کشاورزی کمک کند. او معتقد بود که هر محصول زراعی مبداء جغرافیایی مشخصی در جهان دارد و احتمالاً تنوع ژنتیکی آن محصول در آن منطقه بیشتر است و اگر بانکی از همهٔ انواع دانه‌ها ایجاد شود، احتمالاً می‌توان با پرورش دانه‌های مختلف و انتخاب از میان محصولات و اصلاحِ نباتی به دانه‌هایی دست یافت که در شرایط اقلیمی شوروی بهتر عمل کنند (هم در شرایط سخت آب‌و‌هوایی آن‌جا تاب بیاورند و هم در برابر آفت مقاوم باشند و بیشتر محصول دهند). بر پایهٔ چنین ایده‌ای، او با هدف گردآوری بزرگ‌ترین بانک از نمونه‌های غلات جهان، سفر به دور دنیا را آغاز کرد.

تا این‌جا هیچ‌چیز عجیب به نظر نمی‌رسد. جز این‌که ایدهٔ واویلوف، غربی بود. تلاش برای «اصلاح نباتی» با استفاده از تنوع ژنتیکی، رویکردی غربی محسوب می‌شد. رویکردی بر مبنای نگاه داروین و انتخاب طبیعی. البته بهتر است شیوهٔ واویلوف را انتخاب مصنوعی بنامیم. چون با افزایش مصنوعی تنوع و ترکیب و کشت کنترل‌شده، عملاً نوعی تکامل شتاب‌یافته ایجاد می‌کرد (انسان در موارد دیگری هم این روش را به کار برده است. سگ‌های امروزی حاصل ترکیب تکامل و اهلی‌سازی و انتخاب مصنوعی هستند).

ما راهکار خودمان را ترجیح می‌دهیم

قصه، طولانی‌تر از آن است که در نوشته‌ای کوتاه، با دقت کافی و اشاره به همهٔ جزئيات روایت شود. اما خلاصهٔ ماجرا این است که دوران قدرت واویلوف و حمایت حکومت از او، کوتاه بود. درست است که حکومت به او برای سفرها بودجه می‌داد و کارمندهای بسیاری هم در موسسه‌اش در اختیارش بودند. اما هیچ چیز نمی‌توانست برای استالین، به اندازهٔ یک «ایدهٔ بومی» وسوسه‌کننده باشد. این ایدهٔ بومی را لیسنکو (Lysenko) ارائه کرد.

لیسنکو با نظریهٔ تکامل داروینی مشکل داشت. او می‌گفت چرا باید به دنبال اصلاح ژنتیکی باشیم؟ این کار زمان‌بر است و حاصل آن هم چندان قابل‌پیش‌بینی نیست. روش بهتر این است که ما شرایط محیطی دانه‌ها را جوری تغییر دهیم که به تدریج خودشان اصلاح شوند و محصول هر دوره، دانه‌های بهتری برای کشت بعدی در اختیارمان قرار دهد.

اگر بخواهیم این نگاه را با ادبیات علمی توضیح دهیم، باید بگوییم که رویکرد لیسنکو، چیزی از جنس نظریهٔ لامارک در تکامل بود. اما اجازه بدهید کمی از دقت روایت بکاهم و ایدهٔ لیسنکو را این‌طور توضیح دهم: «فرض کنید مسئولین یک کشور، بینی بزرگ را نمی‌پسندند. آن‌ها قانونی تصویب می‌کنند که مردم یا بینی خود را جراحی کنند یا بینی‌شان را با ابزار خاصی – که احتمالاً حاصل نوآوری‌های بومی است – آن‌قدر فشار دهند تا به تدریج، جمع شود!» بعد اگر از آن‌ها بپرسید که: «با بینی نسل بعد چه می‌کنید؟» به شما پاسخ دهند: «نسلی که بینی‌اش را کوچک کرده‌ایم، کودکِ بینی‌کوچک خواهد زائید.»

لینسکو مقالات پژوهشی متعددی منتشر کرد که روشش را تأیید می‌کرد. یکی از روش‌های او این بود که دانه‌ها یا گیاهان جوان در معرض سرمای بسیار شدید قرار گیرند (شبیه‌سازی زمستان شدید) تا هم در برابر سرما مقاوم‌تر شوند و هم پس از سرما، با بهبود دما سریع‌تر محصول دهند (بهاره‌سازی).

لیسنکو علاوه بر زبان علمی، به زد و بندهای سیاسی هم مسلط بود و می‌دانست که استالین و هم‌فکرانش با چه حرف‌هایی فریب می‌خورند. این بود که به سرعت توانست جای خود را با یک «نظریهٔ‌ ملی» باز کند و واویلوف را به عنوان کسی که یک نظریهٔ غربی بورژوایی مطرح کرده، به انزوا براند. همین باعث شد که مقاله‌هایش – که همه دروغ بوده و پر از عددسازی بودند – بدون مشکل در نشریات علمی شوروی منتشر شود.

مقالات علمی در نشریات آن زمان، از ته به سر خوانده می‌شدند. یعنی اول نتیجه را می‌خواندند و اگر با حرف‌های استالین جور در می‌آید، بقیهٔ مقاله را بررسی می‌کردند. قدرت گرفتن کسانی مانند لیسنکو نشان می‌دهد که خیلی وقت‌ها، فقط ته مقاله خوانده می‌شده و اگر ته را می‌پسندیده‌اند، وقت‌شان را برای خواندن بقیهٔ‌ مقاله تلف نمی‌کرده‌اند.

چرا استالین نظریهٔ لیسنکو را دوست داشت؟

شواهد تاریخی اجازه می‌دهند تا حدی حدس بزنیم که چرا لیسنکو محبوب شد.

نخست این‌که استالین در پی روشی برای فخرفروشی به غرب بود. روش لیسنکو در هیچ نشریهٔ جدی جهان غرب تأیید نشده بود (چون اصلاً امکان‌پذیر نبود). استالین دوست داشت بگوید ما حرفی زده‌ایم که غرب شبیه آن را نداشته و نزده.

دومین نکته هم این است که روش لینسکو می‌توانست سریع‌تر جواب دهد. اصلاح نژادی بر پایهٔ انتخاب مصنوعی به سبک واویلوف، طول می‌کشید. شاید سال‌ها بعد تمام کشور از آن بهره می‌‌بردند، اما استالین دنبال راه‌حلی زودبازده و فوری و انقلابی بود. چیزی که سریع، اوضاع را متحول کند و بهبود بخشد.

سومین مورد هم این‌که ایدهٔ داروین، مارکسیستی نبود. در ایدهٔ داروین، نژادهای «متفاوت» وجود دارند که به تدریج با هم ترکیب می‌شوند و طی دوره‌های طولانی، به تدریج گونه‌های بهتر به‌وجود می‌آیند. حتی انتخاب مصنوعی و پرشتاب هم، هم‌چنان روشی کُند محسوب می‌شود. مارکسیست‌ها معتقد بودند که با کمی فشار و ایجاد شرایط محیطی، می‌شود هر چیزی را تغییر داد. این ایده که «با اجبار محیطی، دانه را تغییر دهید و دانه، دانهٔ‌ بهتری خواهد زائید» می‌توانست با ایدهٔ حکومت شوروی هم‌خوان باشد: انسان‌ها را به اجبار تغییر بده و از آن‌ها انسان بهتری (= آن‌جور که حکومت و تصمیم‌گیران مرکزی می‌پسندند) بساز. آن‌ها انسان‌های بهتری خواهند زایید و پرورش خواهند داد. تغییر درون با فشار بیرونی، ایده‌ای بود که اگر در مورد گندم‌ها جواب می‌داد، پشتوانهٔ خوبی برای فشار استالین برای اصلاح انسان‌ها بود: انسان‌ها را مجبور کنیم آن‌جور که می‌خواهیم رفتار کنند. بعد از مدتی نسل‌هایی به وجود می‌‌آیند که بدون نیاز به اجبار ما، مطابق خواست ما رفتار و زندگی کنند.

واویلوف چه شد؟

واویلوف در سال ۱۹۴۰ دستگیر شد. در حوالی آن دوران، حدود ۳۰۰۰ نفر دانشمند دیگر هم دستگیر، اعدام یا ناپدید شدند. آن‌قدر که علم ژنتیک برای مدت‌ها در شوروی متوقف شد.

بیش از ده ماه از واویلوف بازجویی کردند. خروجی بازجویی این بود که واویلوف جاسوس بوده است. او هم‌چنین می‌خواسته اقتصاد کشاورزی شوروی را با روش‌های ظاهراً علمی نابود کند. وی نظریه‌هایی داشته که ماهیت‌شان طرفدار بورژوازی محسوب می‌شده و سرمایه‌های ملی و عمومی را نیز به هدر داده است. او را در سال ۱۹۴۱ به اعدام محکوم کردند. اما حکم تا سال ۱۹۴۲ اجرا نشد و آن زمان حکم را به بیست سال زندان تقلیل دادند. اگرچه واویلوف فقط یک سال بیشتر زنده ماند.

واویلوف آخرین ماه‌های زندگی‌اش را در اردوگاه‌های کار اجباری گذراند. امروز می‌دانیم که او – که تمام دغدغه‌اش پیشگیری از قحطی در شوروی و گرسنگی مردم بود –  در اثر کار فیزیکی زیاد و گرسنگی کشیدن مرد. اگر چه در گواهی فوتش نوشته‌اند که سالم به درمانگاه آمد و در اثر نارسایی قلبی درگذشت.

منابع برای مطالعهٔ بیشتر

من این متن را پس از مطالعهٔ چند کتاب، اما بدون مراجعهٔ دوباره به آن‌ها نوشتم. احتمالاً اگر دوباره آن‌ها را مطالعه کنم، جزئیاتی را اصلاح خواهم کرد. اگر خودتان حوصله داشتید منابع اصلی را بخوانید، به این دو کتاب سر بزنید:

When Reason Goes on Holiday, Neven Sesardic

Science in Russia and The Soviet Union, Loren Graham

 

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


31 نظر بر روی پست “لیسنکوئیسم | دورانی که همهٔ علوم باید کمونیستی می‌شدند

  • مصطفی گفت:

    سلام معلم عزیز و گرامی

    تولدتون رو تبریک میگم.

    توی کامنت تون در گفتگو با خانم خزاعی به سهم محیط و ساختار در مقابل روایت «فرد در برابر فرد» اشاره کردید و به روایت «ساختار در برابر ساختار» تاکید کردید و گفتید برای فهم بهتر مسائل این دو تا روایت رو در کنار هم بگذاریم. چند وقتی بود که من هم ذهنم درگیر مساله میزان توانایی ما در کنشگری در اجتماع بود.

    چند وقت پیش چندتا از گفتگوهای دکتر عماد افروغ که در برنامه سوره شبکه چهار انجام داده بودند رو دانلود و تماشا کردم. به خصوص گفتگویی که موضوعش کنشگری در تغییرات اجتماعی بود. لینک برنامه در آپارات هست.(+) توی اون بحث درباره چگونگی ارتباط کنش افراد در مقابل ساختارها صحبت شده بود. گویا دکتر افروغ با توجه به اهمیت بحث بنیان های نظری در کنش های اجتماعی چندسال درگیر تالیف و ترجمه آثاری در این زمینه بودند. چندبار صحبت های آقای افروغ رو گوش کردم و برای فهم بهتر نظریه ای که ایشان معرفی و ترویج میکردند دوتا از کتابهاشون رو از کتابخانه امانت گرفتم. یکی کتاب «دیالکتیک و تفاوت» که ترجمه کرده بودند و یکی هم کتاب کم حجمی به نام «شرحی بر دیالکتیک روی بسکار» که خودشون نوشته بودند و در واقع مقمه ای برای مطالعه کتاب اولی بود. فعلا فقط تونستم کتاب «شرحی بر دیالکتیک روی بسکار» بخونم. توی این کتاب در پاسخ به این پرسش که جهان اجتماعی باید چگونه باشد که علم اجتماعی امکان پذیر باشد؟ به نقل از روی بسکار جهان اجتماعی حاصل ارتباط متقابل افراد (عاملان) و جامعه (ساختارها) است و براین مبنا ویژگی های عاملان و ساختارها تعریف شده اند. همچنین درباره نسبت عاملان و ساختارها بحث و توضیح داده شده. خلاصه اینکه تلاش شده بنیان نظری و تئوریک کیفیت کنشگری افراد در مقابل ساختارهای اجتماعی توضیح داده بشه. برای من فایل ویدئوی آپارات و مطالعه کتاب «شرحی بر دیالکتیک روی بسکار» مکمل هم بودند و برای شناخت محیط اجتماعی اطرافم و کنشگری احتمالی در آن دیدگاه خوبی بود. دیدگاهی که هم از کنشگری ناامید نشیم و هم به محدودیت ها در کنشگری توجه داشته باشیم.

    البته دکتر افروغ و مجری برنامه سوره آقای دیانی هر دو در چندماه گذشته به دلیل سرطان دار فانی رو وداع گفتند ولی کتابها و آثار تلاش های اهالی فکر و اندیشه باقیست.

  • حسن پیوسته گفت:

    استاد بزرگوار جناب آقای شعبانعلی! عرض سلام و ارادت!

    ضمن عذرخواهی بابت تاخیر (این چند وقت حسابی سرم شلوغه! چون دارم روی سایتم کار میکنم) تولدتون رو بهتون تبریک میگم. قطعاً دنیا با شما جای زیباتری است. پس سالروز تولدتون هم، روزی زیبا و دوست داشتنی خواهد بود.

    طولانی باش و سالم و شاد باش.

    • سلام حسن جان. قربونت. ممنون از لطفت.
      چه خبر خوبی. امیدوارم زود راه بیفته. و وقتی راه افتاد به منم بگو.

      راستی. حواست هست که آشنایی من و تو ده‌ساله شده الان؟ البته که توی روزنوشته کمتر حرف می‌زنی. اما خب. توی کامنت‌های متمم اشاره‌های مختلفی به زندگی و کارهات داری و یه تصویری توی ذهن آدم شکل می‌گیره (مثل «مسیر اغواگری»).

  • امین جباری گفت:

    سلام محمدرضا جان

    تولدت با تاخیر مبارک باشه. 
     

    دوست داشتم به این بهونه، سلامی بدم و از همه‌ی درس‌هایی که ازت گرفتم، تشکر کنم. 

     

    خیلی مخلصیم آقا معلم.

     

     

  • مژگان گفت:

    معلم عزیز سلام

    تولدت مبارک با  تاخیر . امیدوارم همیشه پر انرژی ، سرحال ، شاد و سلامت باشی . ممنون که هستی .

  • سعید تارم گفت:

    سلام و درود

    محمدرضای عزیز تولدت مبارک

  • هدی گفت:

    تولدتون با یک روز تاخیر مبارک آقای شعبانعلی 🙂

  • امیرحسین کامیابی گفت:

    محمدرضا جان سلام. تولدت مبارک? به یادتم و مشتاق دیدارت.

    راستی خیلی وقته نه از خودت و نه از کوکی و بلوط، عکس و فیلم نذاشتی 🙂

  • حمید طهماسبی گفت:

    محمدرضا جان، امیدوارم که سلامت باشی و برنامه های شما روی روال باشه

    خواستم یک پیام کوتاه گذاشته باشم،

    و فقط تولدت رو تبریک بگم معلم دوست داشتنی 

    جای شما در قلبم و آموزش های شما در سَرم همیشه موندنی هستن

  • شهرزاد گفت:

    سلام محمدرضا. خوبی؟ 🙂

    دلم تنگ شده بود.

    • سلام شهرزاد جان. قربونت ممنون. یه مدته ازت خبری نیست.

      خوشحال شدم این‌جا پیامت رو دیدم.

      دربارهٔ احوال خودم هم بگم که خوبم. به‌شدت فشرده مشغول کار کردن و یه سری پروژه‌های پراکنده و سفر پشت سفر.
      هر هفته به خودم قول می‌دم دیگه منظم توی روزنوشته مطلب بنویسم. اما باز نمی‌شه و میفته به هفتهٔ بعد (کارهای متمم هم بیشتر شده و وقت روزنوشته رو می‌خوره).

      فهرست تیترهایی که برای روزنوشته جمع شده خیلی خیلی زیاده. دویست‌و‌خرده‌ای هست الان. که حالا باید ببینم به عمر من قد می‌ده یا نه 😉

      بذار چندتاش رو این‌جا بنویسم (دقیقاً با همون تیترهایی که خودم توی دفتر یادداشتم ثبت کردم. بدون ادیت):

      – دربارهٔ Mission Agnostic بودن
      – دربارهٔ تفاوت خوش‌بینی و بدبینی ذهنی و خوش‌بینی و بدبینی رفتاری
      – دربارهٔ انتظار پوتین از طالبان: تمدن بسازید.
      – خوشحالی عجیب رسانه‌های رسمی ما از کودتا در گینه
      – «روایت به عنوان سلاح» – استراتژی رسانه‌ای کشورها برای تغییر و تثبیت جایگاه‌شون
      – رونالدو و برندسازی و تفاوت برند و فرهنگ
      – داستان روبات روغن‌جمع‌کن و مرگ مولف
      – ژانر کتاب‌های «پس از ….»
      – اولین کتابی که به زبان انگلیسی خواندم
      – Fallen Idols
      – اهمیت درک و تحلیل چندسطحی
      – ایران سال‌هاست دوقطبی به خود ندیده.
      – چرا فقط رقص غم‌زده‌ها در ذهن ما مجاز است؟
      – جامعهٔ ما نیازمند جنبش Ownership هست.
      – Order همان نظم نیست.
      – چرا جاودانگی و عمر ابدی دیگر مقدس نیست؟
      – چرا کتابهای سیلیکون ولی را دوست ندارم؟
      – زندگی به‌سبک خدا
      – علیه کارت ویزیت
      – دانسته‌های یک‌بارمصرف
      – مهربانی مبتنی بر محاسبه
      – واژهٔ کراش و حاشیه‌های آن
      – پارادوکس اینفلوئنسری
      – چرا سابقهٔ درخشان فرهنگستان نمی‌تواند وجود فرهنگستان امروزی را توجیه کند؟
      – آيا واقعاً مردم سلبریتی‌ها را تقدیس می‌کنند؟

      • شهرزاد گفت:

        ممنون محمدرضا جان. من هم خوشحال شدم کامنتت رو خوندم. 

        خداروشکر که خوبی و مشغول فعالیت‌هات.

        راستش خیلی فکرم درگیره این مدت محمدرضا. تمام کار و زندگی stable ای که تا حالا ساخته بودم، یه جورایی قراره زیر و رو بشه با تصمیم‌هایی که دارم و برنامه‌هایی که پیش رومه. 
        امیدوارم همه‌چی خوب و رضایتبخش پیش بره.

        اما فعلا این رو بگم که این مدتها مشغول آماده شدن برای آیلتس بودم. از مردادماه سال گذشته که شروع کردم برم کلاس (خصوصی) ولی اولش هنوز خیلی جدی نگرفته بودمش تا سه چهار ماه پیش که متوجه شدم نه بابا خیلی جدی‌تر از اون چیزیه که من فکر می‌کردم؛ و سعی کردم دیگه بیشتر وقتم رو به خوندن و آماده شدن براش اختصاص بدم. اصلا نمی‌تونستم به هیچ چیز دیگه‌ای فکر کنم.

        ۳۱ شهریور بالاخره آزمون رو دادم. نتیجه رو گرفتم: ۶٫۵ 
        راستش تارگتم بالای ۷ بود ولی نشد دیگه. نمیدونم تجربه‌اش رو داشتی یا نه، خیلی challenging هست، خیلی.

        باورت میشه توی این چند ماه گذشته اصلا یک صفحه کتاب هم نخوندم. حتی  با عرض شرمندگی، روزنوشته‌ها رو هم نخوندم، متمم که بماند.

         

        مرسی که بخشی از Bucket List روزنوشته‌ها رو برام نوشتی. 🙂 تک‌تک‌شون باید جذاب و خوندنی و آموزنده باشن.

        لطفا اگه میشه اندکی از متمم بکاه و به روزنوشته‌ها بیفزون. منم قول میدم بیام و با همون دقتِ گذشته‌ها بخونمشون.

        راستی خیلی خوب میشه اگه بتونی یه بار هم در مورد چنین موضوعی بنویسی که مثلا «برای رویارویی با تغییرات بزرگ زندگی» (که ممکنه تا حدی هم غیرقابل پیش‌بینی و کمی هم دلهره‌آور باشن)، بهتره «به طور خاص» به چه مهارت‌هایی بیشتر مجهز باشیم؟ 

        (میگم "به طور خاص" در این زمینه‌ی خاص – چون میدونم که Personal and Professional Skills رو توی این سالها در موردشون بسیار نوشتی و ما به خصوص توی متمم، بهشون دسترسی داریم.)

        خوشحال شدم باهات حرف زدم. دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده بود.

        • شهرزاد. این جملهٔ «از متمم بکاه و بر روزنوشته افزا» آدم رو یاد این شعارهای نمازجمعه می‌ندازه. بچه بودیم یه چیزایی شبیهش می‌گفتن :))))
          ‌‌
          ببین. من تجربهٔ‌ IELTS ندارم. تجربهٔ تافل رو دارم که اونم چیز چندانی ازش یادم نمیاد. اما بذار در حدی که ذهنم یاری می‌کنه این‌جا بگم.

          فکر می‌کنم اواخر دههٔ‌ هشتاد بود که یه بار با دکتر مسعود حیدری حرف می‌زدم و بدون مقدمه و موخره، یه مقدار راجع به مسئولین صحبت کرد‌ (خیلی شبیه لحنی که در یک سال اخیر در جامعه رایج شده). بعد بهم گفت: من دوست دارم برات Recommendation بنویسم یه مدت بری درس بخونی و …
          من بهش گفتم که من این‌جا سرگرمم و درس خوندن سخته و این حرف‌ها (با پیشنهادش صریحاً مخالفت نکردم). اما باز یه متن نوشت و داد به یکی از بچه‌های سازمان مدیریت صنعتی. همون‌جور که توی دفترش مشغول گفتگو بودیم. اون رفت و برگشت و نامه رو آورد. نامه هم طبیعتاً عمومی بود و با To Whom It May Concern شروع می‌شد. و در متن هم لطف‌های بسیاری به من داشت.

          من نامه رو گرفتم و به دکتر هم گفتم که این نامه برای من خیلی ارزشمنده. و گرفتنش از شما، از هر مدرکی که بعداً بخوام جایی بگیرم، لذت‌بخش‌تره.
          یکی دو بار دیگه هم بعداً دکتر پیگیری کرد. به‌طرز عجیبی تصمیم گرفتم برم تافل iBT بدم. قصد هم نداشتم جایی اپلای کنم. حتی دکتر حیدری هم دربارهٔ‌ این نوع جزئیات حرف نزده بود. خلاصه این‌که رفتم تافل دادم. امتیازم بالای صد شد ولی عددش یادم نیست دقیق. به نظرم ۱۱۰ بود یا چیزی شبیه این که امتیاز خوبی برای من محسوب میشد. هم از این جهت که تلفظ من همیشه داغون بوده (چون زبان رو از ایام مدرسه از روی کتاب یاد گرفتم و کلاس نرفتم. بعدها هم تجربهٔ گفتگوی انگلیسیم غالباً در کشورهای غیرانگلیسی‌زبان بوده. کلمات تافل هم واقعاً به درد هیچ‌جا نمی‌خورده که باهاشون مواجه شده باشم. البته من انبوهی کلمهٔ‌ بی‌خاصیت انگلیسی بلدم. اما با بی‌خاصیت‌هایی که در تافل لازم می‌شه چندان هم‌پوشانی نداره). به‌ هر حال کمی شانسی بوده. و حدس می‌زنم که اگر دوباره – بدون آمادگی – امتحان بدم نمره‌ای در اون سطح نمی‌گیرم.

          اون نتیجه هم که یه مدت اعتبار مشخصی داشت (دو سال؟)‌ و تموم شد. و البته نامهٔ دکتر حیدری رو یه جای مطمئن، کنار مهم‌ترین سندهای زندگیم نگه داشته‌ام و دوستش دارم.

          تنها چیزی که از آزمون در ذهنم مونده، این بود که استرس مزخرفی داشت. در زمان برگزاریش حس خوبی نداشتم و برام دوست‌داشتنی نبود.

          • شهرزاد گفت:

            :))) دقیقا. گفتم این جمله از کجا توی ذهن من اومد. حالا یادم اومد. سر صف برنامه‌های صبحگاهی مدرسه باید می‌گفتیم: "…از عمرِ ما بکاه و بر عمرِ او بیفزا"! (راستی من چرا گفتم "بیفزون") :))

            جالب بود ماجرای تافل. نمره‌ات هم عالی شده بوده.

            محمدرضا، راستی البته من آیلتس General امتحان دادم. Academic نه. (هدفم کاری هست)

            «استرس مزخرف» رو عالی گفتی. من هم اصلا دوستش نداشتم. اصلا.

            در مورد تلفظ‌ هم دقیقا همینطوره. من تازه متوجه میشدم که چقدر تلفظ هام داغون بوده تا حالا.

            ولی راستش رو بخوای، به خصوص برای دو اسکیل اسپیکینگ و رایتینگ همه‌اش تو توی ذهنم میومدی و با خوم میگفتم خوشبحالش محمدرضا، حتما از پسِ این دوتا اسکیل خیلی خوب برمیاد. 🙂

             

            حالا بعدا توی وبلاگم در مورد این تجربه بیشتر مینویسم.

  • آرام گفت:

    محمدرضا جان شعبانعلی،

    پیشاپیش تولدت رو تبریک میگم ??

    آرزوی لحظات، ساعات و روزگار شاد و سلامت برات دارم.

     

    • سلام آرام جان.
      خوبی عزیز من؟

      می‌گم اگر یه روز یه ده دادن دست من، سمتی که باید به تو بدم «سازمان امور مناسبت‌ها»ست. حواست کاملاً به تولدها و وفات‌ها هست. 😉

      ممنونم از پیامت و می‌دونی که به هر بهانه‌ای اسمت رو این‌جا می‌بینم خوشحال می‌شم.

      • آرام گفت:

        سلام محمدرضا جان ?

        نگو که خودم می‌دونم شایستگی مناسبی برای دریافت سمت معتبری ندارم ولی بهر حال تولد عزیزانم رو نمیتونم فراموش کنم مگر اتفاقی بیفته مثلا یه چیزی بخوره توی سرم :)))

        توی پست بعدی درباره زوال نوشتی، اول اونجا رو خوندم اومدم اینجا، همون سطرهای اولش یاد خودم افتادم. یکی دو ساله بخاطر بیماری جسته گریخته از کار و زندگی موندم و روند زوال رو خوب حس میکنم. اگه tipping point  من رسید و وفات کردم دیگه مسولیت یادآوری ها رو بسپر نفر شایسته بعدی. فقط لطفاً نفر بعدی هر سال وفات من رو یادآوری کنه ?

        کار سخت شد …

        خیلی دلتنگ گذشته هستم و یادمون بخیر…

         

        • قربونت برم آرام جان.
          حتماً می‌دونی که شوخی کردم. وگرنه تبریک گفتن دوستان (یا اساساً هر نوع پیام مناسبتی از طرف دوستان نزدیک) هیچ‌وقت تکراری نمی‌شه و حس خوبش رو از دست نمیده.

          من همیشه از دیدن اسمت این‌جا خوشحال می‌شم. حتی اگر یه نقطه بذاری.

          نمی‌دونم اوضاع بیماریت جوری هست که من این‌جا درباره‌اش بپرسم یا نپرسم. به همین خاطر چیز خاصی نمی‌گم تا اگر لازم بود و صلاح می‌دونستی خودت بگی. اما از ته دل آرزو می‌کنم زودتر خوب بشی و در سلامت کامل به زندگی ادامه بدی.

          من هم مسئولیت تو رو به کس دیگه واگذار نمی‌کنم. خودت محکم سنگر رو نگه دار. 😉

      • آرام گفت:

        ممنونم از محبتت محمدرضا جان?

        بله خوب می‌دونم.

         و می‌دونی برای ذهن‌های نزدیک نیاز به توضیح نیست و منظور من هم در واقع ابراز نارضایتی خودم بود از عملکرد خودم در زندگی.

        خداروشکر بد نیستم. بیماری هم در حد تشخیص خوش خیم و بد خیم بودن توده های تیرویید هست که در حال انجامش هستیم و متاسفانه با بیماری آسم و چیزای دیگه همپوشانی داشت که باعث شد یک سال دیرتر متوجه بشم. امید زیادی هست خوش خیم باشه ولی مشکلات سلامتی از نظر ضعف جسمانی، مشکل تنفسی و چند موضوع دیگه رو ایجاد کرده و فعالیت جسمی و کارهای استرس زا رو برام خیلی دور از دسترس کرده. در واقع به دوران کودکی در خونواده برگشتم. ?

        ممنونم و امیدوارم زودتر به میادین برگردم ?

        برای تو و همه عزیزانم آرزوی سلامت و شادکامی پایدار دارم. 

        • آرام جان.
          شنیدن بیماریت خبر خوبی نیست. اما این‌که گفتی به احتمال زیاد خوش‌خیم هست، خبر خوشحال‌کننده‌ای محسوب می‌شه.
          امیدوارم خیلی سریع این دوران بگذره و دوباره به سطح انرژی و فعالیت همیشگی برگردی.

          منتظر هستم که به زودی خبرهای بهتری از حال خودت بهم بدی.

      • آرام گفت:

        ممنون از لطفت محمدرضا جان

        چشم حتما اطلاع میدم نتایج کار رو.

        سلامت و شاد باشی 

         

  • آرام گفت:

    «فشار از بیرون برای اصلاح درون عامل افساد درونی عمیق و گسترده»

  • زهرا محمودی گفت:

    کتاب ادبیات علیه استبداد هم مملو از قصه‌ی حذف آدم‌های لایقه. پوشکین در رمانی شعرگونه وضعیت حاکم خودکامه و سرزمین‌ رو به احتضارش رو خیلی زیبا به تصویر کشیده:

    عموی من قوانین قابل احترامی داشت

     وقتی به طور جدی دچار کسالت شد

    واداشت تا هرچه بهتر به او احترام بگذارند. 

    خدای من چه غم بزرگی

    روز و شب از مریضی پرستاری کردن،

    قدمی از او دور نشدن!

     چه تزویر پستی است

    مشغول کردن فردی نیمه جان

     مرتب کردن بالش او،

     با حزن و اندوه به او دارو دادن،  آه کشیدن و در این فکر بودن که:  «آخر کی سر به نیست می‌شوی!

  • علی محمد افراسیابی گفت:

    من واویلوف رو تحسین میکنم چون بر خلاف باورهای علمیش رفتار نکرد و با حکومت شوروی هم همکاری نکرد.  به نظرم از پست ، مقام و امکانات مادی که میتونست با ستایش قدرت  ، حرف زدن مطابق میل قدرتمندان  و زد و بندهای سیاسی به دست بیاره صرف نظر کرد. هر چند بهای سنگینی پرداخت ولی تاریخ از او و افرادی مثل او به نیکی یاد میکنه.

    به نظرم برخی اساتید اخراجی دانشگاه ، واویلوف های زمانه ما هستند که حاضر نشدند مطابق میل قدرتمندان سخن بگویند.

     یکی از مصادیق فخرفروشی به غرب ،کرونایاب مستعان بود که کفته میشد در شعاع صد متری ویروس کرونا را شناسایی میکند. و ظرف ۵ ثانیه نقطه آلوده را کشف میکند.  قرار بود تولید انبوه هم بشود.

    انجمن فیزیک ایران اختراع دستگاه تشخیص آلودگی به ویروس کرونا از راه دور را «ادعایی باورناپذیر و در حد داستان‌های علمی و تخیلی» خواند و آن را یک ادعای شبه‌علمی دانست. مطابق بیانیه این انجمن دانش بشری در حال حاضر توان شناسایی و آشکارسازی ذرات ۱۰۰ نانومتری را از راه دور ندارد.(ویکی پدیا)

    حکایت همچنان باقی است.

  • معصومه خزاعی گفت:

    احتمالا میزان مطالعه من در رابطه با این موضوع کم بوده، با این حال دردم میاد که در همین میزان کم، چرا اینقدر که اشتباه و خرابکاری لیسنکو مطرح شده (البته خیلی هم عالیه، به امید یادگیری وعدم تکرار اشتباه)، از واویلوف و کارش چیزی نشنیده بودم. امیدوارم اقلیتی که منفعت جمعی رو به شکل دقیق (بلندمدت) درنظر می گیرن. به نام و یادشون بیشتر استناد بشه تا به این شکل امیدواری حذف نشه و از طرفی مشخص بشه که در همون زمان، افرادی بودند که راهکارهای مفیدتر رو جستجو و پیدا کردن و برای به نتیجه رسیدنش تلاش کردن. 

    شنیدن و دیدن هزینه ای که چنین بزرگانی متحملش میشن واقعا دلخراش و سنگینه و نشون دهنده به گند کشیدن دنیا به دست اکثر آدمهای منفعت طلبیه که متاسفانه تصمیم گیرهستند و تاثیرگذار بر بخشی از زندگی مردم.

    • معصومه جان.
      حرف تو و نگاه تو رو کاملاً می‌‌فهمم.
      این‌که ما داستان امثال لیسنکو رو بیشتر از امثال واویلوف می‌شنویم. و این‌که دیدن کسانی مثل واویلوف الهام‌بخشه. کسانی که یک مسیر مشخص رو – که باور دارن از نظر کارشناسی درسته – به‌رغم نظر غیرکارشناسی مسئولان سیستم ادامه می‌دن.

      اما همین داستان رو از یه زاویهٔ دیگه هم می‌شه دید و تفسیر کرد. نگاهی که به‌نظرم می‌تونه خیلی آموزنده باشه و چشم ما رو به جهان اطراف‌مون بیشتر باز کنه.
      اون نگاه هم اینه که سهم محیط و ساختار رو هم ببینیم.
      واویلوف محصول یک ساختار بروکراتیک حرفه‌ای بود. از دولت بودجه گرفته بود. حمایت می‌شد و جلو می‌رفت. در واقع، دستاوردهاش صرفاً به خاطر زحمات خودش نبود. بلکه ترکیبی از زحمات خودش و حمایت یک ساختار سازمانی بود که پشت سرش ایستاده بود.

      اتفاقی که افتاد این بود که استالین به تدریج این ساختارهای حرفه‌ای رو از هویت تخصصی‌شون خالی کرد و سازمان‌ها و ساختارهای غیرحرفه‌ای موازی ساخت. لیسنکو میوهٔ چنان ساختاری بود. در واقع می‌شه این داستان رو یه‌جور دیگه هم صورت‌بندی کرد: شکست بروکراسی از شبه‌بروکراسی.

      من به‌هیچ‌وجه روایت «فرد در برابر فرد» رو نفی نمی‌کنم. اتفاقاً کاملاً می‌فهممش و نگاه همدلانه‌ای باهاش دارم.
      اما می‌خوام تأکید کنم که همین اتفاق رو می‌شه به شکل دیگری هم روایت کرد: «ساختار در برابر ساختار»

      در روزهای آینده، در حد یک مطلب مختصر، این نوع نگاه رو هم توضیح می‌دم. بعداً تو و بچه‌ها ببینین اون نوع نگرش رو هم می‌پسندید و می‌تونید کنار روایت «فرد در برابر فرد» بذارید یا نه.

      خلاصهٔ حرفی که به زودی می‌نویسم اینه که: گاهی، ساختارها از ساختارها شکست می‌خورن. و اگر این اتفاق بیفته، ممکنه از بهترین افراد هم کار چندانی بر نیاد. مسیر زوال بسیاری از ساختارهای سیاسی هم این‌طوری رقم خورده و می‌خوره.

      فکر می‌کنم این عنوان رو برای اون مطلب انتخاب خواهم کرد: بروکراسی در برابر شبه‌بروکراسی.

      • معصومه خزاعی گفت:

        خیلی ممنونم ازت محمدرضا.

        یکسری سوال‌ها و حرف‌ها ذهنم رو درگیر کرده؛

        توی ساختارناکارآمد، کاری ازدست افراد خوب هم بر نمیاد. با این حال میشه امیدوار بود که علاوه بر انتظار و نظاره گربودن فروپاشی ساختار ناکارآمد، مقدمات ساختار کارآمد فراهم بشه؟ احتمالا این کار دشوار و زما‌ن‌بر هست و از طرفی نیازمند وجود بستری برای پذیرش، مادامی که چنین شرایطی موجود نباشه، شاید اتفاق خاصی نیفته و مجددا ساختار ناکارآمد قبلی با ماسکی دیگه پدیدار بشه.

        حالا زیستن بر اساس ارزش های مورد نظر افراد در بستری که متفاوت و با شکاف و فاصله عمیق از باورهای اونهاست میتونه امکانپذیر باشه؟ نمی دونم شاید بستگی به خیلی عوامل داشت باشه، از جمله: شخصیت و روحیات فرد، شرایط و بستری که در اطرافش مهیا هست، اطرافیانش، میزان و نوع تعاملاتش با محیط اطراف و اطرافیان و زندگی و هویتی که تا الان برای خودش ساخته و میزان تاب آوری.

         بی صبرانه منتظرم تحلیل و حرفهاتودر این زمینه بشنوم و دید بهتری پیدا کنم.

        • معصومه.
          منم خیلی دوست دارم دربارهٔ این موضوع از جنبه‌‌های مختلف حرف بزنیم. به نظرم واقعاً موضوع مهمیه و وقتی در موردش فکر می‌کنیم – حتی اگر اشتباه فکر کنیم یا درست تحلیل نکنیم – ذهن‌مون بازتر و نگاه‌مون حساس‌تر میشه.
          تازگی‌ها فهمیده‌ام این مدل نوشتن من که یه مطلب خیلی طولانی می‌نویسم و می‌خوام همهٔ جزئیات رو شرح بدم، خیلی خسته‌کننده است و معمولاً هم رها می‌شه. شاید روش درستش این باشه که تکه‌تکه یه چیزهایی بنویسم.
          مثلاً اومدم اون بحث بروکراسی رو بنویسم، دیدم یه پیش‌نوشت لازم داره. گفتم فعلاً همین رو می‌نویسم و منتشر می‌کنم تا بعد: دربارهٔ مفهوم زوال.

          این جملهٔ «آیا نظاره‌گر بودن کافی است؟» رو می‌فهمم و به نظرم زیرمجموعهٔ بحث زوال قرار می‌گیره. و البته طنز تلخ روزگاره که وقتی زوال واقعاً «مسئله» است، معمولاً نمی‌شه از «زوال» حرف زد.

  • یاور مشیرفر گفت:

    با خوندن کتاب «شوروی ضد شوروی» و این مقاله، آیینه تمام نمایی برای مقایسه رفتارهای منجر به سقوط شوروی و حکامی که بر «ضد طبیعت» بشر اقدام می‌کنند؛ سیستم‌ها رو نادیده می‌گیرند و درکش نمی‌کنند پدیدار میشه.

    البته حیف که رفتارهای ضد طبیعت بشری حکام که میلیاردها دلار پول پاش خرج شده، حتی تا زمان سقوط و بعدش هم درک نمیشه و این وسط بیچاره نسل‌هایی که گرفتار و آزمایشگاه انسانی این عقاید شدند؛ بیچاره ایران.

     

    با مهر

    یاور 

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser