دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

دربارهٔ مفهوم زوال

می‌خواستم مطلبی با عنوان «شکست بروکراسی از شبه‌بروکراسی» در ادامهٔ داستان واویلوف بنویسم. هنوز نخستین جمله به پایان نرسیده بود که دیدم آن مطلب و بسیاری از مطالبی که پیش از این نوشته‌ام، در بن‌مایه مشترکند: همهٔ آن‌ها از فروپاشی و زوال حرف می‌زنند.

به جای این‌که این نکته را در پیش‌نوشت بگویم، تصمیم گرفتم آن را در قالب یک نوشتهٔ‌ مستقل منتشر کنم تا هم جدی‌تر گرفته شود و هم ارجاعات آتی به این مفهوم ساده‌تر باشد.

تعریف زوال چیست؟

من در این نوشته زوال را معادل Decay به کار می‌برم و منظورم از زوال چیزهایی از این جنس است:

  • افت تدریجی
  • حرکت در مسیر فروپاشی در طول زمان
  • از بین رفتن کارایی یک محصول یا سیستم یا مدل ذهنی
  •  ضعیف شدن تدریجی انسجام داخلی در یک ساختار
  • کاهش تدریجی خروجی یک مجموعه

موارد بالا با وجود همهٔ تفاوت‌ها در دو ویژگی مشترکند: «از کار افتادن و خراب شدن» و «تدریجی بودن.»

با این شکل از تعریف زوال عملاً از پوسیدگی دندان تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را می‌توان زیر چتر این واژه قرار داد.

سابقهٔ بحث دربارهٔ‌ زوال در نوشته‌ها و حرف‌های من

هر کسی که حرف می‌زند، درس می‌دهد و می‌نویسد، یک یا چند تم ثابت و مشخص در ذهن دارد و مدام به آن‌ها می‌پردازد. زوال برای من، یکی از این تم‌هاست:

◾سال‌ها پیش در فایل صوتی گفتگوهای دشوار به این موضوع پرداختم که رابطه‌ها در یک لحظه و با یک اتفاق خراب نمی‌شوند. بلکه یک روند تدریجی را طی می‌کنند و به چالش‌های بزرگ و گاه نابودی می‌رسند. برای آن بحث، این توصیف را انتخاب کردم که «اگر امروز گفتگوی دشواری دارید که سختی آن برای شما ۵۰ (مثلاً از ۱۰۰) است، احتمالاً روزی گفتگوی دشواری با سختی ۳۰ وجود داشته که آن را نادیده گرفته یا از آن اجتناب کرده‌اید. همان گفتگوی ۳۰ امتیازی هم احتمالاً حاصل ناچیزشمردن یا چشم‌بستن بر یک گفتگوی ۵ یا ۱۰ امتیازی بوده است.» در آن بحث، از واژهٔ زوال استفاده نکردم، اما مفهوم همین بود: زوال یک رابطه در کار یا زندگی شخصی.

◾در درس تفکر سیستمی متمم هم بحثی با عنوان رویداد و روند (مدل کوه یخ) را مطرح کردم و مثال‌هایی که آن‌جا مطرح شد، نمونه‌های دیگری از زوال را در دل خود داشت. به‌طور خاص، نقشهٔ Histomap در‌ آن درس دقیقاً روند زوال امپراطوری‌ها را نشان می‌داد.

◾نوشته‌ای هم که در روزنوشته دربارهٔ‌ سیستم های بسته منتشر کردم، بهانه‌ای دیگری بود تا باز از منظری دیگر به زوال بپردازم.

بعد از این‌ هم طبیعتاً تا زمانی که حرف می‌زنم و می‌نویسم، لابه‌لای حرف‌ها و نوشته‌هایم بارها و بارها به مفهوم زوال بازخواهم گشت.

زوال در برابر مفاهیمی مثل شکست و سقوط

در دل اصطلاحاتی مثل شکست و سقوط پیامی از جنس «اتفاق لحظه‌ای یا رویداد کوتاه‌مدت» پنهان شده است. اما زوال به یک «روند تدریجی» اشاره دارد.  بشر، جدا از این‌که از نظر ذهنی «شکست و سقوط» را بهتر از «زوال» می‌فهمد، در دنیای اطراف خود هم – در صدهاهزارسالی که روی این سیاره زیسته است – بیشتر درگیر «اتفاق‌های لحظه‌ای» بوده تا «روند زوال.» جالب این‌جاست که راهکارهایش هم بیشتر لحظه‌ای بوده‌اند.

به این سه مورد فکر کنید: حملهٔ خرس به اعضای قبیله، کاهش بارندگی برای کشاورز، سقوط یک سلطنت یا جابه‌جایی قدرت میان پادشاهان.

راه‌حل حملهٔ خرس، دفاع بوده یا کشتن خرس. راه‌کار کاهش بارندگی، نیایش و نماز باران یا قربانی به درگاه خدایان (بسته به نوع دین و مذهب). سقوط سلطنت و جابه‌جایی قدرت میان پادشاهان هم غالباً با مرگ یا جنگ اتفاق می‌افتاده است. همه‌چیز عادی پیش می‌رفته. یک کشور به کشور دیگر یا یک قوم به قوم دیگر حمله می‌کرده‌اند و قدرت جابه‌جا می‌شده است.

این‌که این اتفاقات واقعاً ریشه در روندی طولانی داشته یا نه، بحث دیگری است. اما لااقل «ذهن انسان» عادت نداشته آن‌ها را این‌گونه ببیند.

حالا به این سه مورد فکر کنید: تغییر اکولوژی شهری در اثر سیاست‌گذاری‌های توسعه‌ای، تغییرات اقلیمی، ضعیف‌ شدن تدریجی یک حکومت.

لااقل من در سراسر جهان مذهبی نمی‌شناسم که برای «تغییرات اقلیمی» دعا یا قربانی پیشنهاد کرده باشد. دربارهٔ تغییرات اکولوژیک شهری هم راه‌حل سنتی وجود ندارد. دربارهٔ ضعف و زوال حکومت‌ها هم نظریهٔ سنتی نداریم. چون همهٔ این‌ها مسائلی هستند که مغز انسان دویست‌سال قبل یا سیصدسال قبل یا هزارسال قبل با آن آشنایی نداشته و از توانایی درک و تحلیل آن بهره‌مند نبوده است.

علاوه بر آن «هجوم رویدادها» چنان زیاد بوده که «توجه به روندها» معنا نداشته است.  به این مثال توجه کنید: تا همین اواخر، انسان آن‌قدر درگیر مرگ ناشی از بیماری بود که پزشکی، دغدغه‌ای جز مهار و درمان بیماری‌ها نداشت. این مسئله‌ها هنوز هم کامل حل نشده است. اما لااقل انسان امروز، به اندازهٔ انسان صد سال پیش از بیماری‌ها نمی‌ترسد (افزایش امید به زندگی هم که اخیراً یکی از مسئولین کشور آن را از دستاوردهای انقلاب اسلامی دانسته بود، حاصل همین روند جهانی در قرون اخیر است). حالا که هجوم رویدادها کم شده، انسان فرصت کرده به «روند زوال» توجه کند و این سوال‌ جدی‌تر شده که «چرا انسان به تدریج پیر می‌شود؟ برای کند کردن یا متوقف کردن این روند زوال چه کارهایی می‌توان انجام داد؟» پروژه‌های افزایش عمر بشر (longevity) و کند کردن روند پیری (aging) نشانهٔ شفاف توجه به زوال در حوزهٔ سلامت هستند. چنان‌که بحث تغییرات اقلیمی و گرم شدن زمین هم نمونهٔ دیگری از جدی گرفتن روند زوال و تلاش برای چاره‌اندیشی در این زمینه است (فکرش را بکنید که یک نفر در بیست سالگی غذای کم‌چرب می‌خورد که در هشتاد سالگی سکته نکند. این یعنی توجه به زوال).

همین اتفاق در ساختارهای سیاسی هم روی داده است. ساختارهای سیاسی امروزی بسیار پیچیده‌اند. آن‌قدر پیچیده که اگر یکی از نیاکان ما – مثلاً کسی که هزار سال پیش زندگی می‌کرده – را زنده کنید و بخواهید این ساختارها را به او بفهمانید، سردرد می‌گیرد و از دست شما داوطلبانه دوباره به گور خواهد گریخت (چنان‌که بسیاری از انسان‌های امروز هم در سراسر جهان – و حتی بخشی از کسانی که خود در ساختارهای سیاسی حضور دارند – این ساختارها را نمی‌فهمند).

چنین ساختارهایی معمولاً «سقوط» نمی‌کنند. بلکه به «زوال» گرفتار می‌شوند. یعنی روندی طولانی طی می‌‌کنند تا کارایی خود را از دست بدهند.

به همین علت، درست همان‌طور که در دهه‌های اخیر، زوال در سلامت، در شرایط اقلیمی و در کسب و کار و اقتصاد به چشم آمده، در حوزه‌هایی مثل جامعه‌شناسی و علوم سیاسی و تحلیل‌های اجتماعی هم جدی گرفته شده است (يا باید جدی گرفته شود).

«نقطهٔ گذار» یا Tipping Point

وقتی از زوال حرف می‌زنیم، حتماً باید از tipping point هم حرف بزنیم. گمان می‌کنم «نقطهٔ گذار» حداقل در بحث ما، ترجمهٔ مناسبی برای این اصطلاح باشد.

نقطهٔ‌ گذار نقطه‌ای است که با اتفاقی کوچک – گاهی چنان کوچک که اصلاً به چشم نمی‌آید و کشف نمی‌شود – سیستم از یک وضعیت به وضعیت بعدی می‌رود. وضعیتی که در فرایند زوال، قاعدتاً برگشت‌ناپذیر هم هست.

بهترین مثال نقطهٔ‌ گذار، مرگ است. چنان‌که اهل دین و عرفان و ادبیات هم مانند اهل علم گفته‌اند، ما در مسیر دائمی مرگ قدم برمی‌داریم (لااقل تا زمانی که علم راه دیگری پیش پایمان بگذارد). همین الان که من این جمله را می‌نویسم، در مقایسه با لحظه‌ای که نوشتن را آغاز کردم، ۱۱۰۰ کلمه در جادهٔ مرگ جلو رفته‌ام. آن‌چه ما به عنوان «مرگ» می‌شناسیم، در واقع یک Tipping Point است. نقطه‌ای که سیستم فیزیولوژیک بدن من،‌ از یک وضعیت به وضعیتی دیگر می‌رود. در وضعیت دوم، من را «مُرده» می‌نامند.

بسیاری از انقلاب‌هایی که در قرن اخیر شاهد بوده‌ایم،‌ در مقایسه با بسیاری از سقوط‌هایی که در هزاره‌ها و قرون گذشته می‌دیدیم، از جنس tipping point هستند. یعنی در لحظهٔ انقلاب تقریباً هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. اما انقلاب شده است (تحولات بهار عربی نمونهٔ خوبی است).

همین ماجرا را در تغییر فاز سیالات هم می‌بینیم. در نقطهٔ‌ مشخصی از فشار و دما، آب به شکل مایع است. فقط یک گام ریز از آن نقطه عبور می‌کنیم و فاز تغییر می‌کند و به بخار یا یخ تبدیل می‌شود. درک این‌که بین این دو نقطه چه اتفاقی می‌افتد، در عین سادگی، آن‌قدر پیچیده است که بسیاری از کسانی که درس فیزیک گذرانده‌اند نمی‌توانند سازوکار آن (phase transition) را به‌ شکل شفاف توضیح دهند.

همهٔ ما باید به اندازهٔ‌ توان‌مان برای فهم زوال تلاش کنیم

جهان ما جهان زوال است. کسب و کارها رو به زوال می‌روند. روابط عاطفی رو به زوال می‌روند. انسان رو به زوال می‌رود. نظام‌های اجتماعی رو به زوال می‌روند. فرهنگ‌ها رو به زوال می‌روند و کل عالم هستی هم روزی در مسیر زوال به نقطهٔ پایان خواهد رسید.

هر چقدر زوال را بهتر بفهمیم، بر جهان اطراف خود مسلط‌تر می‌شویم و بهتر می‌فهمیم در اطراف‌مان چه می‌گذرد. نمی‌شود انتظار داشته باشیم زوال را همیشه و همه‌جا ببینیم و بفهمیم. و نیز نباید فکر کنیم که همیشه با دیدن زوال، می‌توانیم آن را کند یا متوقف کنیم. اما قطعاً می‌توان گفت چشمی که زوال را نمی‌بیند، به یک نابینایی بزرگ مبتلاست.

این‌ها را یک بار این‌جا نوشتم که هر وقت جایی کلمهٔ زوال را به‌کار بردم، معنا و مفهوم یکسانی در ذهن‌ همهٔ ما تداعی شود.

آيا زوال واژهٔ مناسبی است؟

قطعاً در زبان انگلیسی واژهٔ مناسب برای مفهومی که در این‌جا شرح دادم decay است. اما در انتخاب واژه‌ٔ مناسب برای بیان همین مفهوم در زبان فارسی اما‌و‌اگرهایی وجود دارد.

به گمان من اگر معنای عربی واژه‌ها را مد نظر داشته باشیم، دو واژهٔ انحطاط و اضمحلال برای بیان decay مناسب‌ترند. اما مشکل این است که بسیاری از ما فارسی‌زبانان از واژه‌های انحطاط و اضمحلال، روند تدریجی را برداشت نمی‌کنیم. این است که من زوال را مناسب‌تر دیدم. در حالی که زوال به معنای فروپاشی تدریجی نیست. چنان‌که در متن‌های قدیمی‌تر تعبیر «زوال آفتاب» را زیاد می‌بینیم.

به نظر می‌رسد نسل امروز که با کاربردهای قدیمی‌تر واژهٔ زوال آشنا نیست، مفهوم زوال را بسیار نزدیک به decay‌ ادراک می‌کند. چنان‌که political decay در عنوان یکی از کتابهای فوکویاما هم به «زوال سیاسی» ترجمه شده است.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


7 نظر بر روی پست “دربارهٔ مفهوم زوال

  • ساجده ممتازیان گفت:

    محمدرضا

    ممنون که در مورد این موضوع نوشتی و خصوصا در قالب یه نوشته مستقل منتشرش کردی

    احتمالا این مفهوم همیشه در گوشه ای از ذهن خیلی از ما هست اما آگاهانه و مستقیم سراغش نمیریم شاید چون با انتظارات فعلی ما همسو نیست، در عین حال همه ما بدون استثنا، زوال رو به شکلی تجربه کردیم و درآینده هم هر کدوم به نوعی بارها و بارها تجربه خواهیم کرد. پس نوشتن راجع بهش بخش تاریک ذهن ما رو روشن میکنه و از لابه لای نوشته ها میشه کلی نکته های تازه در این مورد کشف کرد.

    چند بار این تیتر رو خوندم : همه ما باید به اندازه  توان مان برای فهم زوال تلاش کنیم

    اینقدر تداعی و مثال و مصداق و سوال توی ذهنم اومد که با یه توقف سراغ طولانی ادامه متن رفتم:

    از صحبت هایی که توی فایل ویدیویی در مورد مرگ سیستم ها داشتی تا این شعر شفیعی کدکنی

    بر درخت زنده بی برگی چه غم

    وای بر احوال برگ بی درخت

     

    داشتم فکر می کردم چقدر دردناک و تاسف آوره دیدن رفتار آدمی که ذهنیت و باورها و کلاً دنیای درون اش تموم شده و تاریخ مصرفش گذشته و این پیام رو هم از اطرافیانش میگیره که تموم شده یا حداقل افت تدریجی اش خیلی بارز شده و جایی برای پنهان کاری نیست اما همچنان دست وپا میزنه و میجنگه تا واقعیت زوال دنیای خودش رو انکار کنه (بعضی تلاش ها خیلی مضحک هستند، بعضی جنگ ها و تسلیم نشدن ها خیلی بی معنی هستند)

    درک نکردن زوال و نادیده گرفتنش گاهی از ما آدم های منزجر کننده ای میسازه.

     

    با خوندن پاسخی که برای بهداد نوشتی (پاراگراف یکی مانده به آخر )

    یاد این جمله ی خانم جمیله شیخی توی فیلم مسافران افتادم (با همون لحن و صلابتی که خودش ادا می کرد برام تداعی میشه)

    می گفت آدم ها میمیرن اما تموم نمیشن

    • ساجده جان.
      حرفت رو می‌فهمم. و به‌نظرم همهٔ ما دربارهٔ دردناک بودن این فرایند اتفاق‌نظر داریم.

      ‌فکر می‌کنم این حرف‌های من و اشارهٔ تو، همون چیزیه که ایلان ماسک هم به زبان دیگه‌ای در پاسخ به سوالی دربارهٔ‌ «پروژه‌های افزایش طول عمر بشر» گفته(این‌جا در سایت با متمم). واقعاً تنها امید برای رهایی از بعضی از افکار کهنه، اینه که صاحبان اون افکار بمیرن.
      ‌‌
      حتی در مدیریت و سیاست هم گاهی مصداق چنین وضعیتی رو می‌بینیم. این‌جور که نهایتاً انسان‌ها مرگ یک سیاست‌گذار رو به عنوان تنها امید عبور از مسائل و چالش‌هاشون می‌بینن (گفتم عبور و نگفتم حل مسئله).

      خلاصه این‌که ظاهراً پیش‌نیاز باقی بودن بشریت، فانی بودن بشره.

      پی‌نوشت بسیار نامربوط: نمی‌دونم دقت کردی یا نه. طی چند دههٔ اخیر به تدریج مرگ و فانی بودن، داره اون معنای منفی خودش رو از دست می‌ده. در گذشته‌های دور، جاودانه بودن و نامیرا بودن یک ویژگی قدسی و ارزشمند محسوب می‌شد. اما انگار جایی در ناخودآگاه اجتماعی این باور شکل گرفته که بقا و جاودانگی، نه برای جامعه و بشر چندان مفیده و نه برای خود فرد.

      چند وقت پیش داشتم به یکی از آهنگ‌های رضا یزدانی گوش می‌دادم: «ببار برایم» که ترانه‌اش رو گلبرگ شعبانی گفته.
      یه جای این ترانه می‌گه:
      اشک‌هایت،
      همان آب حیاتی است که خضر
      نوشید و هنوز
      دربه‌در جاودانگی است.

      فکر کن: عمر طولانی با صفت «در‌به‌در» بیان شده. بشر هزاران سال عادت داشته جاودانگی رو عطیهٔ آسمانی برای افراد مقدس می‌دیده. حالا این نامیرایی به دربه‌دری تفسیر می‌شه.
      چنین تعبیری فقط در این شعر نیست. در ادبیات هم نمونه‌های مشابه فراوانی هست. مثلاً توی داستان‌های فرانسوی، داستان همه می‌میرند نوشتهٔ سیمون دوبوار یه تم مشابه داره.

      خلاصه این‌که زوال فردی گاهی می‌تونه بسترساز دوام اجتماعی باشه. و چقدر دردناکه که گاهی عده‌ای با اصرار بر زنده نگه داشتن باورها و نگرش‌های انسان‌های مرده، گروه‌ها و جوامع رو به کام نابودی می‌کشونن.

      • هدی گفت:

        محمدرضا! این ماجرایی که گفتی خیلی جالب بود. من خودم پیگیر داستان های “تالکین” نبودم اما یه دوستی داشتم که خوره ی آثار تالکین بود. یه روز برام تعریف میکرد که موجودات خیالی ای که تالکین در آثارش خلق کرده همه یا جاودانه بودن یا عمر خیلی خیلی درازی داشتن. اما در این بین فقط انسان هابودند که یک “هدیه” داشتن به نام مرگ! با اینمه سال ها گذشته از اون روز که دوستم این خاطره گفته، اما همیشه از مرگ به عنوان یک هدیه یادم می آد. 

      • ساجده ممتازیان گفت:

        نمی دونم اگه تصور کنیم دربه در جاودانگی شدن هم میتونه  یه مرحله از مراحل تکامل بشر باشه ( که البته هنوز هم بهش نرسیده ) یعنی انتظار عجیب و غریبی از مغز انسان داریم یا نه؟

        شاید اگه یه زمانی از این مرحله بتونه عبور کنه ماهیتش هم تغییر کنه (هر چند بعد از اون دیگه ارتباطی به ما پیدا نمیکنه که بقیه روند چطور طی میشه )

        مثل خیلی از افراد دیگه از این دغدغه ها و سوالات زیاد دارم :گاهی میگم شاید بشر طوری تکامل پیدا کنه که این مغز مفهوم پرداز به یه قابلیت ارتقا یافته تر، که طبیعتا ما هیچ درکی الان ازش نداریم  تبدیل بشه .

        شاید همین افکاربلند پروازانه هم ناشی از تله های قدرت مفهوم پردازی باشن.

         خلاصه که خودت خیلی بهتر از من میدونی که این سوالات و تصورات ته نداره و میشه تا هزاران ساعت و هزاران صفحه ادامه شون داد و اسیر فلسفه شد که نباید شد.

        به بهونه ی همین بحث جاودانگی خواستم بگم، الان دیدم پست جدید نوشتی و هر موقع می بینم نوشته تازه منتشر کردی کلی خوشحال میشم.

  • بهداد گفت:

    سلام محمدرضا

    نمیدونم آدم چجوری میتونه زوال خودش رو متوجه بشه. یعنی فکر میکنم تا نفهمم که خودم دارم رو به زوال میرم، شاید نتونم زوال سیستم و زوال سازمان و زوال حکومت‌ها و … رو متوجه بشم. لااقل با شناخت زوال خودم و اینکه بفهمم اصلا زوال چیه، شاید تازه بتونم متوجه زوال محیط اطرافم بشم و اگه نمیتونم جلوش رو بگیرم، لااقل خودم رو ازش جدا کنم.

    چیزی که الان به ذهنم میرسه اینه که بگم اگه اطرافیانم در طی چند سال گذشته تغییری نکردن (چه از این نظر که جدا شم ازشون و چه اینکه رشد نکرده باشن و چه اونا رشد کرده باشن و من روکنار گذاشته باشن)، و یا اگه فکر میکنم میکنم که انقدری بلدم که دیگه – تجربه‌ی زیسته‌ام- برای خودم و دیگران کافیه، و یا اینکه سالهاست گل سر سبد اطرافیانی هستم که تغییری نکردن، و یا الانم تمام طرز فکر و اعتقاد ۵ سال پیشم رو در مورد زندگی و کسب‌وکار و آدما و اجتماع و … دارم،‌ رو به زوالم.

     

    • سلام بهداد جان. خوبی؟‌ سرحالی؟ خوشحال شدم این‌جا اسمت رو دیدم.

      ‌ببین. حرف تو رو دقیق خوندم. نظر خودمم می‌گم. به نظرم نگاه هر دومون از یه‌ جنس هست. حالا شاید تو کمی مصداقی‌تر و شفاف‌‌تر می‌گی.
      من فکر می‌کنم اگر می‌خوایم زوال رو برای هر موجود یا سیستم یا حتی شیء تعریف کنیم، لازمه اول مشخص کنیم که عملکرد اون موجود، سیستم یا شیء رو چی تعریف می‌کنیم. وقتی یک یا چند معیار عملکردی تعریف کردیم، اون‌وقت می‌شه دربارهٔ کاهش اون‌ها حرف زد و از زوال صحبت کرد.

      مثلاً فرض کن داریم از موتور یه خودرو حرف می‌زنیم. موتور خودرو حداقل دو شاخص عملکردی مهم داره. یک حداکثر توانی که می‌تونه تولید کنه. یکی حداکثر گشتاورش. اوایل عمر خودرو معمولاً توان و گشتاور نسبتاً ثابته. بعد از چند سال – حتی به فرض تعمیر و نگهداری عالی – راننده حس می‌کنه که موتور دیگه اون توان و گشتاور رو نداره. به زبان تعمیرکارها، موتور دیگه «نَفَس» نداره.

      در مورد نظام‌های سیاسی، احتمالاً همه‌مون قبول داریم که «کارآمدی» می‌تونه شاخص خوبی باشه. کارآمدی معمولاً به شکل ناگهانی زیاد یا کم نمی‌شه. اما در نظام‌های سیاسی رو به افول، مشخصاً مردم حس می‌کنن که در طول زمان کارآمدی داره کمتر میشه. البته کارآمدی اصطلاح پیچیده‌ایه و باید مولفه‌های بیشتر و دقیق‌تری براش تعریف کرد. من خودم «ظرفیت شناختی» یا «Cognitive Capacity» رو برای نظام‌های سیاسی خیلی می‌پسندم. به این معنا که اگر نظام سیاسی رو به یک مغز تشبیه کنی، ظرفیت تشخیصی و شناختی داشته باشه. بتونه بفهمه دور و برش چی می‌گذره. بر اساس داده‌های بیرونی مفروضات خودش رو به‌روز کنه. مدام بتونه راه‌حل‌های جدید برای مسائل جدید پیدا کنه. و همین‌طور بتونه «سطح مشکلاتش» رو ارتقاء بده. یعنی با مشکلات بهتر و متعالی‌تری درگیر باشه. مثال‌های ساده‌تر هم می‌شه زد. حتماً دیدی گاهی توی کارتن‌ها (انیمیشن‌هایی از جنس تام و جری) دُم حیوونه آتیش می‌گیره و بو اتاق رو برمی‌داره. اما حیوون هی اینور اونور رو بو می‌کنه و دنبال منشاء بو در خونه‌های دیگه می‌گرده؟ این‌ها نمونهٔ ضعف شناختی محسوب می‌شه.

      به همین سبک، وقتی از زوال خودمون حرف می‌زنیم، باید ببینیم پرفورمنس و عملکرد رو برای خودمون چی تعریف می‌کنیم (حالا می‌تونه یک شاخص نباشه. ترکیبی از چند شاخص باشه). خیلی از آدم‌ها تا جایی که من دیده‌ام، معیارشون زوال فیزیولوژیک هست. مثلاً نگران هستن که قوای جنسی‌شون به اندازهٔ قبل هست یا نه. یا این‌که نگرانن که قدرت فیزیکی بدن‌شون ثابت بمونه. یه معیار دیگه می‌تونه ظرفیت ثروت‌آفرینی باشه. یعنی فرد فرض کنه من تا زمانی که می‌تونم ارزش اقتصادی ایجاد کنم، هنوز وارد فرایند زوال نشده‌ام. برای یه نویسنده ممکنه آثاری که خلق می‌کنه معیار باشه. هیچ‌کدوم این‌ها رو نمی‌شه بهتر یا بدتر دونست و ارزش‌گذاری اخلاقی کرد. ضمن این‌که هر ترکیبی از این‌ها هم می‌تونه وجود داشته باشه.

      اگر بخوایم خودافشایی کنیم، من یکی از مهم‌ترین شاخص‌های عملکردی خودم رو این می‌دونم که بتونم با نسل جوون‌تر زبان مشترک داشته باشم. یعنی هر وقت حس کنم که به تدریج نسلی که سنش از من کمتره رو نمی‌فهمم یا برام عجیبن یا اون‌ها دارن کم‌کم می‌گن که حرف‌های من رو نمی‌فهمن و کنار می‌ذارن، حس می‌کنم دوران زوالم شروع شده (یا سرعت گرفته). حتی یه معیارها و مولفه‌های ریزتری هم در این زمینه در ذهنم هست که حالا این‌جا خیلی جاش نیست.

      فکر می‌کنم اگر به‌ جای خودم، از آدم‌های بزرگ زمان خودمون مثال بزنیم بهتر میتونم حرفم رو منتقل کنم. مثلاً شفیعی کدکنی رو ببین. این آدم جوونه. شعرهاش خونده می‌شه. کلاس‌هاش پر می‌شه. حتی وقتی می‌خواد فحش بده، بلده مثل جوون کف خیابون فحش بده. شجریان همین‌طور بود. شاید آوازش رو خیلی‌ها نمی‌پسندیدن یا خیلی‌ها صرفاً برای این‌که فکر می‌کردن باکلاسه می‌گفتن دوستش داریم، اما زبانش زبان نسل جدید بود. می‌فهمیدیمش و می‌فهمیدنش. شاید کمر شفیعی کدکنی راحت صاف نشه و شاید تصویر آخری که از شجریان در ذهن‌مونه، مصداق زوال فیزیکی باشه. اما این‌ها زوال فکری رو تجربه نکردن. توی نویسنده‌های بیرون ایران، من همیشه به داوکینز این حس رو دارم. قلم پیریش از قلم جوونیش جوون‌تره.

      من حس می‌کنم خیلی از نشانه‌هایی رو هم که تو گفتی می‌شه به شاخص‌های عملکردی ترجمه کرد. مثلاً جایگاه در شبکهٔ اجتماعی اطرافمون و جایگاه شبکهٔ اجتماعی اطرافمون در جامعه. یا قدرت تأثیرگذاری و تأثیرپذیری. یا چیز‌هایی از این جنس. نمی‌خوام خودم روی حرف‌های تو برچسب بذارم. چون ممکنه دقیق و کامل نفهمم و اشتباه بگم. اما قطعاً خودت می‌تونی این مصداق‌هایی رو که گفتی، به معیارهای عمومی‌تر ترجمه کنی.

      • بهداد گفت:

        خوبم من. قربانت. امیدوارم بتونم ببیمنت و گپ بزنیم. حقیقتا که مدت طولانیه که فکر میکنم شاید حرفی نداشته باشم و متوجه لمپن شدنم بشی 😀

        ممنونم ازت برای توضیحاتت و اینکه این کلمه رو معرفی کردی که دقیق‌تر بهش فکر کنیم.

        ر مورد زوال، من اولشم میرم سراغ تعریف و توضحیات کلمه. مثلا Decay رو فکر میکردم صفته و بعد از نوشتن کامنت (متاسفانه) رفتم سرچ کردم.

        برای همین گفتنم تا وقتی ندونم چیه، پس چجوری قراره متوجه بشم که کسی یا ساختاری اونو داره یا نه. که لطف کردی و توضیح دادی و مفصل‌تر تعریفش کردی و تازه متوجه شدم که فعله نه صفت.

        امیدوارم همیشه همینطور decayless باشی.

        پ‌ن:

        دیگه در دعام به جای خداوند همه ما را آدم کند، میگم در این اتمسفر (و یا جو غالب و یا کالچر و…) decayable همیشه decayless بمونیم.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser