بعضی شعرها، شعر” فرض” میشوند، فقط به این دلیل که نام شاعری بر پای آنها خودنمایی میکند.
بعضی شعرها، شعر “فرض” میشوند، فقط به دلیل اینکه آخر جملههایشان با کلماتی هم آوا به پایان میرسد.
بعضی شعرها، شعر “فرض” میشوند، چون قابل فهم نیستند و مبهم به نظر میرسند.
بعضی شعرها، شعر “فرض” میشوند، چون صفحه آرا، جملات آنها را شکسته، یا اینکه قبل از پایان سطر، ادامهی حرفها به سطر بعد منتقل شده است.
بعضی شعرها، شعر “فرض” میشوند، چون شاعر یا نویسنده، فعل را به جای آنکه در آخر جمله بیاورد، در ابتدای جمله آورده است. همچنانکه مسند الیه را قبل از مسند.
اما بعضی شعرها، شعر “هستند”. به همان معنای لغوی شعر. تجربههایی هستند از نوع احساس. دردها و شادیهایی متراکم در کلمات. بی نیاز به پای چوبی استدلال.
این جنس شعر، همیشه شعر میماند. حتی اگر نام گوینده از پایینش حذف شود. حتی اگر آخر جملاتش با کلماتی هم آوا به پایان نرسد. حتی وقتی ساده و قابل فهم باشد. حتی وقتی تمام کلماتش در یک سطر و همچون دانههای تسبیح، در پی هم قرار بگیرند. حتی اگر فعل و فاعل و مسند و مسندالیه، همه در جای خود باشند.
این شعر عزیز نسین، به نظرم، نمونهی خوبی برای یک شعر است:
یک روز، بر گونهی این مملکت بوسه و بالای سرش یک یادداشت میگذارم و میروم: آنچنان زیبا خوابیده بودی که دلم نیامد بیدارت کنم…
خوش به حال شما آقای شعبانعلی که موندن رو به رفتن ترجیح میدید ولی من رفتن رو ترجیح میدم.
پاسخ شما را در کامنتها دیدم…..بسیار خوشحال شدم(حداقل در شرایط فعلی)
یکی نوشته بود، آقای شعبانعلی نوشته هات مثل آب رو آتیشه،
خوب باید دقیق تر می گفت و نوع آتشش را هم مشخص می کرد،
اینکه آتش ما مشتعل از نفت و بنزین است و با آب شعله ور تر میشه ..
لطفا مهاجرت نکنید…
انتخاب شعر شما ، متلاطم می کنه منی را که با دست نوشته های شما دستم را به شاخه امیدی گرفته ام که در جریان آشفته روزگار کمتر به سنگهای ناملایمات برخورد کنم یا از کنارشون با احتیاط رد بشم
انتخاب حق شماست، حق همه ماست.
اما منی که نمی توانم مهاجرت کنم چه کنم؟نه به خاطر پول، بدلیل عاطفه و احساس به نزدیکانم
در حریم خانه آرامش داری ولی در سیل بی امان خارج از خانه، تو را به ناکجاآباد می برند و از تو قایق و کلکی می سازند برای دستیابی به اهدافشان . فریاذ انساندوستی و عدالت و حق طلبی شان هم گوش همه را کر کرده…
چه کنم؟؟؟
اگه شمام برید،دیگه کی میمونه تواین مملکت؟
سلام محمدرضای عزیز
خیلی متن خوب و دلنشینی بود. من نمیدونستم که عزیز نسین شاعر هم بوده. کلن کارهایی که ازش خودنم ظنز بودن. میخواستم ازتون بپرسم که این شعر از کدوم کتاب عزیز نسین هست؟
با تشکر از شما
سلام محمدرضا جان عزیز ممنونم که ما رو در جریان احساس واقعی ات
قرار می دی همین برای یکی مثل من جای امیدواری ه دعای خیرم باتو و دوستان عزیز متممی ام
چطور نمونیم اقای شبانعلی…چطور میشه تغییر کرد؟چطور میشه ارزش داشت..چطور میشه فهمید؟من کمک میخوام…از تک تک شماها:-(
سلام…وقت همگی بخیر…..از یه نفر میخوام که بهم بگه این جا کجاست….
چه متنایی…چه حرفایی.چه دنیایی.من یه دانشجوی علوم سیاسی حسابی داغونم…و اصلا حالم با رشته م نمیخونه.امشب اینجا رو دیدم..واسم خیلی جالب بود…چقد همدلی…یعنی هستن ادمای این مدلی.شبانعلی؟یه متن خوندم از شما.مرثیه ای برای مگس!!نوشته ی شماست؟؟روی اولین شیرینی زندگی نمونیم نوشته ی شماست؟؟؟من توضیح میخوام
سلام
من قبلا هم دیدگاه شما را درباره مهاجرت پیگیری کردم … چرا که همیشه دنبال روش و چارچوبی تمام و کمال بودم تا بتونم به صراحت به پاسخی برای درستی و نادرستی مهاجرت برسم و شما را فردی منطقی میبینم. دوست دارم به پاسخی برسم که جایی برای پرت و پلا گفتن ذهن ناخودآگاهم در روزهای بعدش باقی نذارم … من واقعا گرفتارم … گرفتار افکار، شواهد، اثرات و دلایلی که هر روز از سمت خودی و غیرخودی، بر افکار متلاطم من برای مهاجرت شلاغ میزنند.
میدانم که هیچ از آن ور نمیدانم …. و صرفا میگویند … نقل میکنند … تعریف میکنند که خوب است!
ولی هیچگاه در زندگی تن به به چنین ریسکهایی ندادم … حتی در ابعاد بسیار کوچکتر. همیشه سعی کردم دلایل قانع کننده برای انجام یک کار داشته باشم … واگر تصادفا تصمیم عجولانهای گرفتم … بعد از تحلیل رفتار اشتباه خود، درس زندگی فراگیرم. ولی میدانم که اگر مهاجرت کردی و فهمیدی که اشتباه کردی، زندگی را باختهای!!!! (والبته اینکه میگویند اگر خوب نبود برمیگردیم یک خیال باطل است و مهر باطل بر باطل زدن است) فرصت برای جبرانش شاید فراهم نشود … و البته تجربه من از این واقعه برای هیچکس و هیچ آدم منطقی جذاب نخواهد بود و کسی از آن درس نخواهد گرفت و بازنده نهایی خود من هستم. پس چرا اینکار را بکنم؟؟؟!!
روی شعری در ایمیلهای هفتگی فرستادی … در رابطه با اینکه «طناب علاقهها و خاطرات بسیار قوی است … باید آن را پاره کرد و ….» حتما یادت هست … «… که غبار تلخی وقتی فرو نشیند … خاطرات و وابستگیها تو را دیوانه خواهد کرد … » خیلی این شعر را دوست داشتم چون کمی به من کمک کرد تا بفهمم چه نیروی درونی به طور جدی در من حس عدم تمایل به مهاجرت رو تقویت میکنه و البته موجبات زجر روزمره من رو هم فراهم میاره … چرا که همش در گوش من میگویند «چرا دست دست میکنه … چرا تصمیم نمیگیری … داره دیر میشه … ببین همه رفتن … اونایی که از موقعیتهای بهتری هم در ایران داشتند، رفتند …. چرا یه روز میگی آلمان، یه روز ترکیه، یه روز استرالیا ….» و البته من همیشه به آنها و البته به ناخودآگاه افسار گسیختهام میگویم … «سعی کنیم در زمان حال زندگی کنیم و در زمان حال در نقش یک انسان مسولیت پذیر برای اطرافیان مفید باشیم. اگر هم موقعیت پیش آمد که مهاجرت کنیم، آنوقت جای دیگری مفید خواهیم بود. برای آینده نامعلوم هیچوقت استرس به خود راه ندهیم»
و بعد از آن با خود نجوا میکنم …
– من که کار دولتی خوب، با حقوق قانع کننده، با پیش بینی پیشرفت مناسب، همراه با رضایت شخصی و …. دارم …
– من که خانه، زندگی دارم و خداوند به من فرزندی نیکو اعطا کرده …
– همسری دارم که مشغول به کار است …
– در کنار خانواده، پدر، مادر هستم …
– برنامه ریزی زندگی و دوستان و اطرافیان، شرایط برای برگذاری دورهمی و شیطنتهای دست جمعی را فراهم کرده …
– اساسا محدودیتهای حکومت برای من زجرآور نیست چون با این ساختار بزرگ شدم و به اندازهی خواستههایم آزادی داشتهام …
– و خیلی چیزهای دیگه
————————-> و نتیجه میگیرم که باید بمانم، مگر من دیوانهام که لگد به این زندگی بزنم …
اما کمتر از ۲۴ ساعت …. افکار و فشارهای روانی بیرونی شروع میشود که میگوید:
– تو در خارج حقوق بهتری خواهی گرفت …
– تو در خارج به انسانهای با فرهنگتری برخورد خواهی داشت …
– در خیابانهای خارج بی جهت بوق نمیزنند …
– در خارج آزادی داری …
– در خارج آب، هوا، غذا، احترام و امنیت بیشتری داری …
– در خارج خشکسالی نیست …
– در خارج دموکراسی هست …
و ….
مطمئن هستم همه ما که تا الان مانده ایم درگیر همین افکار هستیم … و هر روز کلافهتر از قبل … و شاید این موضوع ما را همواره خستهتر و خستهتر میکند چرا که نمیتوانیم از تمام پتانسیل خود استفاده کنیم!
به هر حال امیدوارم که بتونیم روزی خط کش دقیقی برای اندازه گیری خوب یا بد بودن مهاجرت پیدا کنیم.
شرمنده که سر همه شما رو درد آوردم ولی لازم داشتم که کاغذی را با این افکار خط خطی کنم.
ممنون
کوتاه…مختصر …اما عمیق خیلی عمیق…چه حسی داشت این شعر.دلم به درد اومد استاد عزیز.درود بر شما
از دغدغه شما برای شاد کردن دیگران و زندگی به خاطر آن، آموختم.
متشکرم دوست من
یک شعر زمانی معنای شعر دارد که به فکری و دلی تلنگری وارد کند و واژه های آمده باشند معنایی جدید را به ارمغان آورند
نمی دانم این متن شما برایم پر از معنا بود.
تعریف خوبی از شعر
کاش «به خود» نبودم. «بی خود» بودم. رویایی آشفته در خواب تو.
آنگاه که میکوشیدی فراموشم کنی، محو نمیشدم.
یک پله فروتر میرفتم. در ناخودآگاهت.
در انتظار جرقه ای، تا دوباره سر برآرم و بیداریت را آشفته تر کنم…
محمدرضا این را هم قبلا به اختصار گفته بودی
دلیل این را نمی فهمم چرا یک بار اشاره کوتاهی به یک مطلب می کنی و بعد مفصل به ان پاسخ می دهی؟
چرا روزنوشته ها مطالب جدید کم دارند ؟ تنها به مرور بسنده کرده ای؟
دلم به پاکی دامان غنچه می لرزد / که بلبلان همه مست اند و باغبان تنها (صائب تبریزی)
من دو ماهی هست که با این مجموعه آشنا شدم، واسه من این سایت ، متن هاش آقای شعبانعلی مثله آب رو آتیشه.. حالم رو خیلی خوب می کنه، ممنون که هستین
محمدرضای عزیز
خداقوت
آنچنان اندوه و کور سوی امیدی در نوشته ات هست که وادار به نوشتنم می کند
به توضیح بیشتر نیازی نیست…
حکایتی زیبا از مرحوم دکتر ناصر کاتوزیان پدر علم حقوق
چندی قبل که مهمان یکی از آشنایان بودم به او گفتم: خروسی داشتید که صبح ها همه را بیدار می کرد
چکارش کردید؟؟؟
گفت: سرش را بریدیم!!!!!! همسایه ها همه شاکی بودند و می گفتند: خروس شما ما را صبح ها از خواب بیدار
می کند، آنجا بود که فهمیدم هر کس مردم را بیدار می کند باید سرش بریده شود….
ای دوست
اگر آنچه دیده ام با تو باز گویم
خواهی نشست
و تا انتهای جهان خواهی گریست…
گیلگمش
سلاام و دروود بر محمد رضای عزیزم ، دوست و معلم دوران زندگی من در این کره خاکی
از شعر سخن گفتی منم یکی از شعرهاایی که واقعا این حس را وااسم ایجااد می کنه و واقعا معنی شعر را با خود داارد واسه خودت و همخونه ها می زاارم
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را زچشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب .
محمد رضا جان از ته دل دووستت داارم
راستی بابت متن اول ایمیل این هفته از اریک فروم ممنون انتخاب هر کس بووده غیر خودت ازش تشکر ویژه کن از جانب من اگه هم کار خودت بوده که دمت گرم عااالی بوود …
درود بر محمد رضا
قبلا که دلم میگرفت نمیدانستم چه کنم یا با کدام دوست درد و دل کنم که جوابی در خور همدردی و امید بهبودی برایم داشته باشد. در حال حاضر نوشته های شما و سایت وزین متمم یکی از بهترین دوستان من هستید که می توانم در کنارتان لختی احساس آرامش کنم و از خواندن متن های زیبایی که می نویسید از تنهایی بدر آیم و دلم خوش بشود به بودنتان.
سلام محمد رضای عزیز
با خوندن مطالبی که در مورد آخرین همایش نوشته بودی که متاسفانه در اون حضور نداشتم یه حس غریبی بهم دست داد از جنس هجران ،حضور خانواده ووالدین در چنین جلساتی نشون از یک خداحافظی بزرگ میداد، حسرت خوردم که چرا برای اولین و آخرین بار در اون حضور نداشتم و حالا با خوندن متن امروزت ……نمیدانم در دل چه داری ،ولی حس میکنم در پوست خودت نمی گنجی ،،،نه از روی خوشحالی بلکه از غم رها شدن ، بعضی وقتها رها شدن یک غم شیرینه ،نمیتونم منظورم رو خوب بگم ، یه جوور پرواز در بیکران ،یه جور گذر از زمان ،
هنر بیان احساس وفکر ، یکی از هنرهای شماست
امیدوارم هرکجا که هستید همچنان فرازمینی باقی بمانید .
سلام.
دعا می کنم، نه تنها امروز، بلکه همیشه سبز باشی.
شرایط سختیه.
توامان در حال از دست دادن چیزی و به دست اوردن چیزِ دیگری هستیم.امیدوارم در کنار تربیت قسمتی از شاگردهاتون به علاقمند یهاتون هم برسید.
استاد خوبم امیدوارم سلامت باشی
سلام آقا محمدرضا عزیز
مثل همیشه باخواندن نوشته شما حس خوش نزدیکی افکار را احساس کردم وتعجب کردم که گفتید ، مطلب طولانی است ، آنقدر عمیق و زیبا بود که دلم میخواست همینطور ادامه داشته باشد بخوانم و لذت ببرم از این حد شعور ودرک ، خیلی عالی بود
ممنون و دست مریزاد
بعضی از مطالبت مثل “دکترا نمیخوانم” یا چیزایی که بطور پراکنده از دلیلت برای نرفتن از ایران دریافته بودم بهانه ها و جرقه هایی بود که اولا به بسیاری از افکارم خودم ایمان پیدا کنم و هم اینکه به تعدادی دیگه از تصمیمات و افکار خودم بیشتر فکر کنم و دیرتر تصمیم بگیرم. باید بپذیریم که خیلی از ماهایی که اینجا میایم و این مطالب رو میخونیم و دنبال میکنیم و تلاش میکنیم که بهتر بفهمیم و بهتر ببینیم و درست یادبگیریم و “کمی” مفید باشیم و هرچند کوچک دنیا را به جای بهتری تبدیل کنیم باید یادهم بگیریم که راه و روش و تفکر تو هست که باید کمک کننده برای ما باشه اما نمیشه وجود شخص خودت رو از اون جدا و منفک کرد، شاید بهمین دلیل این مطلب خواسته تلنگری برای ما باشه ولی شایدم فقط یک دردودل ساده و “لحظه ای” بود.اما فکر کنم برای همه سخت و غم انگیز بود.
ممنون از دلیل بسیار بزرگی که برای ماندن داشته ای و داری.
شعرها گاهی قیلوله اند
سبکانه جهش روح به دروازه خوشبینی و عشق
رد پای روح عاصی از تمدن خواب قلوب
ساحل ساکت دریای عمیقی آرام
سرو منتهای خواهشی به عشق
خواستگاه دلی اندازه دیدگاه اشعار شعورند گاهی
که بدانها کابوس سراسیمه عمر را صبر باید مشق کرد
اگر آوازه دیدگان شب مستی به چشمانت نشد
خورموج شعری در حوالی سکوت باید کشف کرد
خوا ب آواره کوچه باغ دل را هم نزد
قافیه هر چه که باشد باید شعر شد، تبسمی بر لب نشاند
گاه به فیروزه دیدگاه نژاد عشق آدم رگه ای است
که سراغی ز خبرنامه درد را باید از خوابش پراند
اگر از سر لطف به قرون خاک خورده آدم خواب را ملتفتیم
اگر از سر مهر بر پنجره درسی مهر باطل زده ایم
نبض یغمایی را در شعری سنجیده ایم
یا اگر فراز علمی را سکه خوشبختی ندیده ایم
شکر باید کز ابر باری به هر جهت سرابی نشده
وعدگاه هیچ مدینه ای به فضل ادب خراش نفس نسوده ایم
گله ای نیست اگر خوابم و در ردیف خاموشانم
گله اینست که با هزار خاموش دگر هنوز
انشقاق ابیات سکوت را کم سروده ایم
زندگانی پرمهرتان جاری در لحن آهنگین شعری مملو از درک عمیق و عملی خوشبختی.
سلام
غم انگیز و دردناک!
سلام، این یک سال و نیم که نوشته هاتون رو میخونم، چقدر احساس خوبی بهم دست میده که هستن انسان هایی که آنچه در ذهنشون میگذره رو بیان میکنند، بی آنکه بخوان پشت نقاب زیبایی که برای خودشون ساختن پنهان بشن،
هیچ وقت پیغام و یا کامنتی ندادم، چون خیلی وقت ها شرح درد یا مشکل اینقدر خوب به زبان شما بیان شده بود که نیازی به کامنت نداشت.
در پایان میخوام یه سطر از نوشته ی خودم رو بذارم اینجا
این چند سطرای نمیدونم اسمش شعر میشه یا دلنوشته ولی چندی پیش برای یه دوست عزیزم نوشتم
و بودنت اینگونه آغاز شد که ردپای دلواپسی ها و دلهره های مرا گرفتی تا به من رسیدی،
و تو کسی که تمام وحشت ها ودلهره های آن شب ها را همراه شدی بدون قضاوت نشستی و فقط گوش بودی و میدانستی که گاه به سخن گفتن از زخم نیازی نیست و گاه هم میشود فقط شنید و هیچ نگفت به احترام خاطر گوینده.
اشک هایم را فهمیدی و بودنت التیامی بود برای تمام دل ناخوشی های آن روزها، نویدی برای تمام کردن آن راه نیمه تمام آزار دهنده که باید به انتها میرسید و شب های خسته و دراز که آرام و با امید سپریشان کردیم.