بعضی شعرها، شعر” فرض” میشوند، فقط به این دلیل که نام شاعری بر پای آنها خودنمایی میکند.
بعضی شعرها، شعر “فرض” میشوند، فقط به دلیل اینکه آخر جملههایشان با کلماتی هم آوا به پایان میرسد.
بعضی شعرها، شعر “فرض” میشوند، چون قابل فهم نیستند و مبهم به نظر میرسند.
بعضی شعرها، شعر “فرض” میشوند، چون صفحه آرا، جملات آنها را شکسته، یا اینکه قبل از پایان سطر، ادامهی حرفها به سطر بعد منتقل شده است.
بعضی شعرها، شعر “فرض” میشوند، چون شاعر یا نویسنده، فعل را به جای آنکه در آخر جمله بیاورد، در ابتدای جمله آورده است. همچنانکه مسند الیه را قبل از مسند.
اما بعضی شعرها، شعر “هستند”. به همان معنای لغوی شعر. تجربههایی هستند از نوع احساس. دردها و شادیهایی متراکم در کلمات. بی نیاز به پای چوبی استدلال.
این جنس شعر، همیشه شعر میماند. حتی اگر نام گوینده از پایینش حذف شود. حتی اگر آخر جملاتش با کلماتی هم آوا به پایان نرسد. حتی وقتی ساده و قابل فهم باشد. حتی وقتی تمام کلماتش در یک سطر و همچون دانههای تسبیح، در پی هم قرار بگیرند. حتی اگر فعل و فاعل و مسند و مسندالیه، همه در جای خود باشند.
این شعر عزیز نسین، به نظرم، نمونهی خوبی برای یک شعر است:
یک روز، بر گونهی این مملکت بوسه و بالای سرش یک یادداشت میگذارم و میروم: آنچنان زیبا خوابیده بودی که دلم نیامد بیدارت کنم…
در باب خواب پیکر بی انگیزه میهنم و نگرانی های مشابه خودم…
با خوندن این قصه شعر گونه به یاد خواب بعضی از روزهای خودم می افتم که در عمق خواب شروع می کنم به باز کردن دستی که زیر گونه ام به خواب رفته ولی از خواب بیدار نمیشم! (حتی متوجه هم نمیشم)، شاید اگه اون دست رو محمد رضا شعبانعلی ها بدونیم که انصافاً کم هم نیستن (در تعداد) بازهم بدنه این ملت خواب عمیقی رو سپری می کنه… خوابی آسوده و وقتی هم بیدار بشه این پیکره، اون دست پر از درد و بدن غافل از موضوع.
این دومین بار بود که این نوشته راوخواندم ولی اینبار دیدگاه های بازدیدکننده هارو هم نگاه کردم. به نظر این قطعه شعر در آخر نوشته باید حرص آدمو دربیاره تا اینکه عده ای زیرش کامنت بزارن که ممنونیم یا متشکریم و …! کاش اینایی که ممنون و متشکر شدن کاش توضیح بدن تو این نوشته از کی و به چه علتی ممنونن؟!
تا حالا دقت کردین وقتی تو یک جمعی یکی از بی شعوری ایرانیا حرف میزنه افراد حاضر تو جمع طوری سر تکون میدن و نگاه میکنن گویی اونا ایرانی نیستن و تو این کشور اصلا زندگی نکردن.
بعضی شعرها، شعر هستند حتی اگر فراموش شوند، حتی اگر کهنهتر از زمان خود باشند، حتی اگر تمام نشوند، بعضی شعرها، شعر هستند با این که نه خوانده شدهاند و نه گفته! تنها در راه ماندهاند منتظر جرقهای بر دوش تاریکی!
خیلی زیبا بود
روزت شعری باشد روح نواز محمدرضای عزیز
اقا معلم
نکند شما را به بازنشستگی زودرس برساند همواره تقدم ارزش ها بر علاقه ها.
درست است که تمرکز بر ارزشها ، رضایت می اورد اما توان این کار ، از پرداخت به علاقه ها تامین میشود.
هیچ یک از افراد خانواده نازنین متمم به این استحاله تدریجی شما راضی نیستیم.
ما شما را در بالاترین سطح ممکن انرژی و رضایت میخواهیم.
لطفا روی توان شانه های همه ما حساب کنید و این بار سنگین بر شانه هایتان را قدری سبک کنید.
ما یک خانواده ایم.
چو از اين كوير وحشت بسلامتي گذشتي… به شكوفه ها به باران برسان سلام ما را
محمد رضای عزیز همیشه با خوندم متنهای زیبات روحم نشاط پیدا میکنه. متشکرم.
در پشت چار چرخه ی فرسوده ای کسی،
خطی نوشته بود:
«من گشته ام نبود. تو دیگر نگرد ، نیست!»
این آیه ملال در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت.
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست!
چون دوست در برابر خود می نشاندمش.
تا عرصه ی بگو و مگو می کشاندمش.
-در جستجوی آب حیاتی؟در بیکران این ظلمت آیا ؟
در آرزوی رحم; عدالت;دنبال عشق؟ دوست؟…
ما نیز گشته ایم.
«و آن شیخ با چراغ همی گشت»
– آیا تو نیز-چون او- انسانت آرزوست؟
گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی است.
«هرگز نگرد نیست»
سزاوار مرد نیست…
****
برخی کتابهای عزیز نسین را میتوانید از این جا دانلود کنید.
http://www.irebooks.com/tag/%D8%B9%D8%B2%DB%8C%D8%B2-%D9%86%D8%B3%DB%8C%D9%86
فوق العاده بود…
مثل بعضی آثار صادق هدایت از قبیل سه قطره خون که سرنوشت یک داستان ۱۰ صفحه ای توی خط آخر داستان مشخص میشه؛ جمله آخر این پست هم ماجرا رو کلا” عوض کرد و فضا یه فضای دیگه شد
ممنون محمدرضا
یک روز، بر گونهی این مملکت بوسه و بالای سرش یک یادداشت میگذارم و میروم: آنچنان زیبا خوابیده بودی که دلم نیامد بیدارت کنم…
با خوندنش گریه ام گرفت.
اما استاد عزیز ، شما دلتان بیاید به زور هم که شده، با درسهایتان مارا بیدار کنید.
سلام
من فكر مي كنم اين مردم و اين مملكت نخوابيدن چرا كه اگر اين طور بود قطعا مي شد بيدارشون كرد، اين مردم خودشون رو به خواب زدن و بيدار كردنشون چيزي در حد محاله، متاسفانه.
دیشب یکی بهم گفت رییس یک قبیله وحشی فرموده به بلاد کفر فرار نکنید ….لابد ادامه داده همینجا بمونید تا شما رو به بهشت بفرستیم میگفت ،با تمسخر ، مردم از بلاد مودت و مهربانی فراری خسته شده اند ……..گفتم کسی که خسته شده میره ….فکر میکنم اونی که از ترس خوابیده ، میمونه ….
رفتنی منو بیدار نکن …. من سالهاست در بیداری کابوس میبینم .
اما ….به شکوفه ها ، به باران ، برسان سلام مارا
سلام محمدرضا
در کامنتی که نوشتی، چقدر جمله ی “همین که دایرهی دغدغههایمان تغییر میکند، یعنی مهاجرت کردهایم.” حالم را خوب کرد. بهم حس امید به بهتر شدن اوضاع را داد. من خودم خیلی خیلی به این نوع مهاجرت نیاز دارم. مرسی
محمدرضای عزیز سلام
ممنون که ما رو قابل دونستی و با ما درد دل کردی امیدورام روزی برسه که تلاش شما ثمر بده و شکفایی روز افزون و شاهد باشیم ،ممنون از همه ی از خود گذشتگیت
شعري از نميدانم كي
.
.
.
پشت هر گام تو اغشته به اشكي سرد است،
سخن از رفتن و از ماندن نيست،
سخن از ارزشهاست،
مهربانم همه جاده ها راه تو باد …
سلام محمدرضا
توضیحاتت رو توو کامنت خوندم. اول بگم که خیلی دمت گرم که اصل دغدغه ات شاد کردن ماست. دوم اینکه در جواب لطفت تلاش میکنم یاد بگیرم. از تو و از متمم . چون از راه یاد گرفتنه که رشد میکنیم. اگر من رشد کنم. اطرافیانمم رشد میکنن و این توو نسل بعد هم موثره.
واقعا تا وقتی که معنای رشد کردن رو درک نکنیم بهش تن نمی دیم
خیلی با دو جمله آخرتون موافقم
فامیل دور
محمد رضا شعبانعلي
شعري است
كه با حرف دل ناگفته و نشنيده ما
همخوان است،
خواب آسوده من
به كابوس هاي آشفته ي او مديون است.
مردي كه درد ناداني و ناخواني من را
هم استاد و هم درمان است.
عالی بود دوست عزیز
سلام محمدرضا .
روزی یک پسری که ۱۹ ساله بود و دارای غم و اندوهی بود در حال چرخ زدن در فضای اینترنت بود. تا اینکه روزی در میان سایت هایی که باز کرده بود به عنوانی با ” نامه به رها ” برخورد کرد و با خواندن نامه یک حس فوق العاده در او ایجاد شد به طوری که فکر کرد که نقل قول یا نوشته ای از کتابی است ولی بعد فهمید این نامه را ” محمدرضا شعبانعلی ” نوشته و برایش جالب بود که یه محمدرضا دیگه تو فضای مجازی تونسته به محمدرضا که تو خونه که ناراحته احساس خوب را منتقل کنه و همدلی فوق العاده را ایجاد کند. و از انروز به بعد ” محمدرضا” عاشق نوشته های محمدرضا شعبانعلی شد و با هر نوشته ی دیگری که از محمدرضا شعبانعلی میخواند ، خدا را شکر میکرد که یه فردی را پیدا کرده که ازتعدادی از دکتر الکیها که فقط اسماً و مدرکی ” دکتر ” هستند ، بهتر درد جامعه و جوان را تشخیص میدهد و با نوشتن به تعداد زیادی از افراد از بچه هایی مثل ” مبینا ” که فایل صوتی اش را ضبط کردید تا فردی ۵۰ ساله که رییس خودم هست و مطالب شما را میخواند کمک فراوانی میکند و از این دست ادمها زیاد هستند که تعدادی از انها در ” متمم ” عضو هستند و پیگیر مطالبت هستند.
محمدرضا امیدوارم غمی که داری خوب شود و امیدوارم نوشته هایت را ادامه بدهی ، چون به نظرم “غولی به نام مردم” هر روز درحال بزرگ شدن و قوی شدن است و همه ما نیاز داریم به یک فردی که روزی با غول کشتی گرفته و نقاط ضعف این غول را میداند و میتواند تجارب خودش را به ما بگوید که چه طوری با این غول کشتی بگیریم.
محمدرضا هر کجا هستی ، سلامت و شاد باشی
عالي بود
نظرشخصی :
خواب آسودهی تو، کابوس آشفتهی من – ؟؟؟
خواب بودن وطن ، دغدغه من است، کابوس شبهای من است،
…
آنچنان زیبا خوابیده ای که دلم نمی آید بیدارت کنم…
خواب بودن تو، دغدغه من نیست !
نمی خواهم به سرنوشت غم انگیز مصلحانی دچار شوم که کوشیدند، جامعهی خود را حتی به اندازهی یک گام به سهم مختصات بهتری حرکت دهند و در این مسیر از همه چیزخودگذشتند، بی خبر از آنکه انسان ها به درد سالیان ، خو کرده اند و امیدی به تفییر نیست .
…
چه کنیم که سرنوشت این نقطه از جغرافیا بر سر میز مذاکره تعیین می شود،
چه کنیم که یاد نگرفتیم ما یک تن واحدیم و وتابع قوانین حاکم بر یک سیستم،
چه کنیم که هوش مصنوعی از درک هوشمندی غالب و خاص این جغرافیا درمانده است!
…
محمد رضا جان به ما بیاموز تا چگونه در این وادی آشوبی به پا کنیم…
زخم های من، جامه نیستند تا زتن در اورم
چامه و چکامه نیستند، تا به رشته سخن در اورم…………
زخم های من ازجنس زخم مردم است…
قیصر امین پور”
از خوندن کامنتها دلم برای مردم کشورم سوخت …………..
امیدوارم یک روز بتونم درکت کنم استاد خوبم
ولی الان که نمیتونم، شاکیم از این پست و حتی از توضیحات ادامه ش
متاسفم، دست خودم نیست
محمدرضا کسی که خداحافظی ها سختی رو پای پالکان هواپیما ها تجربه کرده اما نرفته…
استاد محمد رضا نوشتن برام سخته و یه جورایی به نظرم واجب کفایی هست
خلاصه همون جور که میدونی برای خیلی از ما جوونا الگو هستی
نمیخوام چاپلوسی کرده باشم اما خدایی تفکرات تو رو دوست داریم و به این دوست داشتن مينازيم
همین
متشکرم عالی بود
آسمان ابریست
ابر آن دلسخت،
شقایقها کاسه به دست
آب گدایی می کنند.
زیر این سقف سیاه ،
چشمه ها مشک به دوش،
بر سر راه،
آب گدایی می کنند.
دریاها همه خشک،کوزه به دست
پشت به پشت،
آب گدایی می کنند.
کودکی می آید، آواز می خواند:
“باز باران با ترانه می خورد بر بام خانه”
(سیامک کاظم زاده ،پاییز ۱۳۷۸) استاد عزیزم،سالها پیش در یکی از سخت ترین دوره های زندگیم،این شعر رو نوشتم،شاید اون زمان به چیزی که مینوشتم باور چندانی نداشتم،ولی گذشت زمان همه چیز و تغییر داد و حال و روز منم خوب شد،یه جورایی این شعر واسم مثل یک آیه ی آسمونیه.دلم میخواد به شما تقدیمش کنم،فقط دلم خواست.پیروز و سر بلند باشید.
از اینکه ما نیازهای اطراف تو هستیم ببخش امیدوارم روزی آنقدر آسوده و آرام شوی که بتوانی بروی سروقت چیزهایی که خودت هم دوست داری… از اینکه لحظاتی را برای ما می آفرینی که زندگی را واقعی و عمیق نفس بکشیم ممنون… خوشحالم از اینکه هم نسلیم و در عصر یکسانی زندگی می کنیم .
خنکای نسیم بود و غروب و عطربهارنارنج آشنایی ها و مهربانی ها باران بود و مهربانی بی دریغ ابرها قطرات شبنم بر گونه های زلال بهار شب بود و آرامش جهان تابستان بود و دیوانگی دوستی های شهریوری هایش مثل پاییز دلتنگی نارنجی داشت انگار مهر اولین روز مهربود پر از بوی کاغذ و کتاب که مستمان می کرد مثل ردپا بود در برف تازه دی و شکوه زمستان….
انگار تمام زندگی و فصل هایش با ما بودند ما زندگی را عمیقا تجربه میکردیم. و می فهمیدیم پایان چه نقطه غم انگیزی است… غم انگیزتر از تمام نقطه هایی که سر خط…« برای پنج شنبه شب نوزدهم شهریور»
سلام معصومه جان
حرفی که زدی دقیقا احساس من هم بود.
محمدرضا ما رو ببخش که نیازهای اطراف تو هستیم
یه دوست مجازی داشتم به اسم “مهسا” آخرین باری که بهش ایمیل دادم نوشتم :
“مهساجان، دوست داری، دوست ایمیلی بمونیم یا اگه شماره ات رو بخوام بهم میدی ؟ ”
بعدش متوجه شدم، مهسا تمام نشانه هاش از فضای مجازی رو پاک کرده، هم ایمیل هم فیس بوک، تمام خاطرات من ازش تبدیل شد به چندتا عکس و یه حسرت خیلی زیاد . . .
بارها در ۲سال گذشته به اینجا سر زدم، مطالبتون رو خوندم و حرفی نزدم، نکنه این دفعه هم آخرین دفعه باشه 🙁
کامنتی که خطاب به همه دوستان گذاشتید، هم خیلی مربوط بود و هم خیلی زیبا
مطمئنم خیلی از دوستانی که به اینجا سر میزنن، غم هایی از جنس غم های شما رو تجربه کردن و درک می کنن
خیلی از دوستانی هم که افتخار تجربه این غم ها رو ندارن (مثل خودم)، هر بار که به اینجا سر میزنن و مطالب و کامنت هاتون رو می خونن شما رو تحسین و خدا رو به خاطر وجودتون شکر می کنن
اون واژه «افتخار» رو هم از روی چاپلوسی یا بت ساختن از شما ننوشتم، به این علت نوشتم که واقعاً باور دارم، یه آدم خیلی باید در مراتب انسانیت بالا بره، و خیلی باید از غم های بیهوده ی پیش پا افتاده گذر کنه تا به جایی برسه که غم هاش از جنسی بشه که نوشتید
صبح که به اینجا سر زدم و دیدم روزنوشته ها یه هفته است که مطلب جدیدی نداره، فکر کردم کلا روزه ی فضای مجازی گرفتین نه فقط اینستاگرام. خوشحال شدم این مطلب و مخصوصا کامنتی که گذاشتید رو دیدم. نسل قبل عادت داشتن هر وقت به خونه کسی می رفتن که از وجودش حظ وافر می بردن، می گفتن اینجا خونه ی امید ماست، خدا حفظتون کنه. حالا آقای شعبانعلی عزیز، ببخشید اگر این کامنت، بخشی از نیازی رو اعلام می کنه که باعث میشه به علاقه هاتون کم برسین و غم هاتون اضافه بشه ولی «این خونه مجازی شما، خونه ی امید خیلی از ماست. خدا شما رو حفظ کنه»
آنچنان زیبا خوابیده بودی که دلم نیامد بیدارت کنم…