سنت است که هر سال، همزمان با سالروز شهادت استاد مطهری، روز معلم را گرامی میداریم. قطعاً اختصاص روزی برای بزرگداشت معلمان، سنتی ارزشمند و فرصتی مناسب برای اندیشیدن دوباره به آموزش و آموزشگر و آموزگار است. بعید میدانم کسی از بین ما باشد که در مقام والای معلم و آموزگار تردید داشته باشد. شاید انتظار برود که من هم، چند کلامی در مدح معلم و معلمی و مقام معلم بنویسم. اما اجازه بدهید که از این قسمت – نه به دلیل کم اهمیت بودنش، بلکه به دلیل تکراری بودنش – عبور کنم و به این بهانه، نکات دیگری را – که البته آنها هم جدید نیست – تکرار کنم.
صنعت آموزش در کشور ما، فرصت بزرگی برای رشد داشته است. مردمانی که برای آموزش و یادگیری احترام قائلند و کتاب و نوشتن، هزاران سال، بخشی از فرهنگشان بوده و هنوز هم، تصویر کتابخانه های بزرگ و مملو از کتاب، در نگاهشان زیبا و فریبا است. مردمی که در نخستین برخورد با کودکان و نوجوانان، بلافاصله پس از احوال پرسی، برای ادامه دادن گفتگو، می پرسند که «کلاس چندمی؟». مردمی که اگر کسی درس کارشناسی خواند، بلافاصله پس از تبریک گفتن، میپرسند که: برنامه ات برای ادامه تحصیل چیست؟
در نگاه اول، اینها ویژگیهای خوب و مثبتی به نظر می رسد. چنین جامعه ای ظاهراً باید در اوج مسیر رشد و تعالی باشد. اما هر انسان منصف و دلسوزی میپذیرد که چنین نیست. درست میگویند که مسیر جهنم را با نیتهای خیر سنگفرش کرده اند و به نظر میرسد که ما واقعاً در حوزه ی آموزش در چنین مسیری هستیم.
حدس زدن ریشه ها دشوار نیست. تعداد آنها هم محدود نیست. دیوارهای ورود برای صنعت آموزش کوتاه است و سرمایه چندانی نیاز ندارد. از سوی دیگر، در جامعه ی ما، شکل حرفه ای آموزش شناخته شده نیست و استاندارد مشخصی برای آن وجود ندارد. بخش بزرگی از جامعه ی ما، نه استانداردهای بین المللی آموزشی را تجربه کرده اند و نه آنها را شنیده اند. چنین است که سنجش کیفیت آموزش برای آنها تقریباً امکان پذیر نیست. آنها هم که در این زمینه بررسی یا مطالعه کرده اند، عمدتاً به جای تکنولوژی آموزشی (تکنولوژی به معنای عام آن میگویم) برایمان ایدئولوژی آموزشی به ارمغان آورده اند:
تقلید نافهمیده ی الگوهای شرقی و غربی در آموزش. اصرار برای آموزش از طریق کار تیمی، در فرهنگی که کار تیمی بخشی از الگوی ارزشی آن نیست و در گذاری شگفت انگیز و نوسانی ناپایدار از جمع گرایی سنتی به فردگرایی افراطی است. اصرار بر سبکهای هیجان زده و ترکیبی از فریاد و نمایش و انگیزش به عنوان ارائه ی حرفه ای و ده ها مثال دیگر که حوصله ی بیانش نیست. آنها که دیده اند میدانند و آنها که تا کنون این فضا را درک نکرده اند، بعید است در آینده نزدیک هم درک کنند.
حاصل این ایدئولوژی آموزشی، فرهنگی از آموزش است که با نگرش و فرهنگ ما چندان سازگار نیست. فرض کنید یک فیلم هالیوودی را ببینیم. بعد همان داستان را برداریم با هنرمندان ایرانی و با امکانات ایرانی و در لوکیشن ایرانی اجرا کنیم و تماشاگر ایرانی هم، به ذوق اینکه شاهد داستانی بین المللی است، هیجان زده به این فیلم نگاه کند. در برخورد با بسیاری از کلاسها و درسها و سمینارها و دوره های رسمی دانشگاهی از کارشناسی تا دکترا، لااقل در نگاه من، چنین وضعیتی مشاهده می شود.
طبیعی است که ریشه ها متعدد هستند. بخش قابل توجهی از سازمانها هم قرار نیست ارزش افزوده جدی ایجاد کنند. یا اگر قرار است ایجاد کنند به اتکای نیروی انسانی نیست. چنین است که نیروی انسانی آموزش دیده، بخشی از دکوراسیون داخلی سازمان یا نمای بیرونی آن محسوب می شود. بگذریم از اینکه اگر قرار به جذب نیروی انسانی حرفه ای و توانمند و اثربخش باشد، در استعدادیابی و سنجش توانمندیها هم ناتوانیم. چون خودمان در همین فرهنگ آموزشی رشد کرده ایم و وارث ضعف های آن هستیم. پس علی الحساب به مدرک مدرسه و دبیرستان و دانشگاه اعتماد می کنیم. هیچکس ما را به خاطر استخدام یک مهندس یا کارشناس ارشد یا دکتر که بی عرضه و بی لیاقت و بی شعور است، ملامت نخواهد کرد. اگر هم کسی حرفی زد، بار مسئولیت از دوش ما برداشته شده و میتوانیم نقدی بلند بالا بر سیستم آموزشی داشته باشیم. چنین میشود که من برای واحد طراحی کارخانه، به سراغ یک دیپلم یا فوق دیپلم فنی باتجربه و تحول آفرین نمیروم. چون اگر اشتباه کرد بار اشتباه بر دوش من است. به سراغ کسی میروم که هزاران ساعت در نظام آموزشی ما آموزش دیده و انبوهی مدرک رسمی و غیررسمی دارد و مدرک ارشد و دکترا دارد و حالا، از او میخواهم که برایم یک واحد طراحی نوآور و تحول آفرین تاسیس کند. غافل از اینکه آنچه او را به این مقام در نظام آموزشی کشور رسانده است، دقیقاً محافظه کاری و واپس گرایی و ترس از تحول و تغییر بوده است!
البته فقط ماجرای نظام رسمی آموزشی نیست. امثال من هم که در کنار سیستم آموزشی رسمی، دوره های آموزشی برگزار میکنیم یک درد مضاعف برای این کشور محسوب می شویم. ما که ترجیح میدهیم به جای هدایت جامعه مخاطب در مسیر درستی که به آن باور داریم، در مسیری که مخاطب از ما میخواهد جلو برویم. چنین میشود که در حلقه ای واپس گرا گرفتار میشویم و هر روز هم از روز قبل مستهلک تر میشویم. آنقدر در طول این سالها از همکاران مدرس خودم شنیده ام که: این خوب است. اما مخاطب نمیفهمد! این درست نیست اما مخاطب از شنیدنش لذت میبرد! این عنوان مسخره است اما به هر حال این مردم برایش پول می دهند! یا اینکه: اصلاً آمده اند حالشان خوب شود، مهم نیست چه بگوییم! که با خود میگویم: اگر این باور واقعی ماست، چرا در صنعت آموزش باقی مانده ایم؟
البته پاسخش را میدانم. صنعتی با هزینه اولیه ی کم، با سود نسبتاً خوب و با مشتریانی که چون استاندارد واقعی آموزش را نمی دانند یا پایین بودن کیفیت آموزش را پذیرفته اند، برای پرداخت هزینه های ما، مشکلی ندارند. خوشبختانه ما هم نه مهندس هستیم که ساختمانمان بریزد و خودرومان منفجر شود. نه پزشک هستیم که بیمار زیر دستمان بمیرد. ما معلم هستیم. این شهوت پول پرستی و جذب مخاطب و محافظه کارانه به دنبال جمع رفتن (به جای جسورانه پیشاپیش جمع رفتن) خوشبختانه اثرات مشهود کوتاه مدت ندارد. آینده ی کسانی را خراب میکنیم (یا درست نمیکنیم) که در زمان پیری شان، نیستیم و مرده ایم و دستشان به ما نخواهد رسید. ما امثال مطهری و شریعتی نیستیم که یکی به خاطر معلم بودنش تکه تکه شد و دیگری به خاطر پذیرش مسئولیت پیشتاز بودن در عصری تیره و غبار آلود، حاضر شد در زندگی و پس از مرگ، انتقاد منتقدان را به جان بپذیرد.
خودم را از این جامعه و اتهامات مبرا نمیدانم. شاید تنها جراتم این بوده که دو سال از آموزش فاصله گرفته ام و در جستجوی راهی هستم که وقتی معلم صدایم می کنند، درون خودم نشکنم و خجالت نکشم. هنوز هم آن را – آن طور که دوست دارم – پیدا نکرده ام.
نمیخواهم این متن را با تحلیل و نتیجه گیری مشخصی به پایان برسانم. حرفهایی بود که دنبال بهانه ای برای گفتنش میگشتم و اینجا جای خوبی بود. فضای فرهنگی کشور ما به شکلی نیست که انتقاد از حرفه ها و مشاغل به سادگی پذیرفته شود. گفتم شاید به عنوان کسی که با افتخار و البته بدون شایستگی، چند سالی است لقب معلم را به دوش میکشد،خودم انتقاد از حرفه ی خودمان را انجام دهم. شاید مقاومت احساسی کمتری ایجاد کند و دعوتی برای اندیشیدن بیشتر باشد به این وضعیت اسف باری که گرفتار آن شده ایم…
پی نوشت اول: کاش روزی بشود که آموزشگران از بین ما رخت بربندند و آموزگاران جایی برای تنفس پیدا کنند.
پی نوشت دوم: من به طور مشخص در این نوشته، به فضای آموزش دانشگاهی و آموزش آزاد اشاره داشته ام. هر انسانی با حداقل انصاف، خواهد پذیرفت که معلمانی که در صنعت آموزش قبل از دانشگاه در مقاطع مختلف زحمت میکشند و اتفاقاً مظلوم ترین و محروم ترین هم هستند، نمیتوانند مخاطب این گلایه ها باشند. ما هنوز نیاموخته ایم که به معلم دبستان، بیشتر از استاد دانشگاه احترام بگذاریم و طبیعی است که با چنان فرهنگی به چنین نفرینی دچار شده ایم.
مطلب مرتبط: نوشته مربوط به روز معلم سال ۹۷
سلام / چند وقت پیش با یادداشتی که درباره ی نقد ادامه تحصیل عرفی و بی نتیجه نوشته بودید با این سایت آشنا شدم و از اون به بعد جذب نوشته هاتون شدم. خیلی ذوق کردم وقتی فهمیدم شخصیتی مثل شما از بچه محل های سابق یا فعلی ام در حد فاصل میدون شهدا و میدون خراسونه. نکته ی مهم این سایت اینه که برخلاف خیلی فضاهای رسمی و غیر رسمی دیگه، اینجا کار خیلی خیلی جدیه. یه سوال دارم و فعلا رفع زحمت می کنم: سوابق ارزشمندتون رو خوندم اما نکته ای که خیلی دوست دارم بدونم اینه که این قلم روان و به دور از زائدنویسی و از همه مهمتر مهارت نوشتن آینده نگر بدور از پیچیدگی اون هم برای کسی که تحصیلات آکادمیک رو با مهندسی شروع کرده چطور و با چه تمریناتی حاصل شده؟ همه ی امور زندگیتان توام با عافیت با احترام – محمد
محمد عزیز.
بله کاملاً هم محلی محسوب میشویم. خانهی ما در نزدیکی تقاطع هفده شهریور و اتوبان محلاتی است. الان هم که در نقطهی دیگری از تهران زندگی میکنم، هنوز طبیعتاً به صورت منظم به پدر و مادرم سر میزنم و به آنجا میروم.
البته به خوبی میدانید که آن روزها، به آنجا آهنگ میگفتند و خیابان باریکی بود و هنوز اتوبان نشده بود. هنوز هم آنجا را دوست دارم و وقتی میروم احساس خوبی را تجربه میکنم. شاید تداعی تمام آرامش و امنیتی که آن زمان در کنار پدر و مادر تجربه میشد و امروز، باید خود در حسرت داشتنش و در تلاش برای ساختنش، زندگی کنم.
واقعیت این است که خودم را در نوشتن، قوی نمیدانم. اما از تو چه پنهان که جزو آرزوهایم هست. باید اعتراف کنم که اگر دو یا سه آرزوی بزرگ در زندگی داشته باشم، یکی از آنها داشتن «حرفی برای گفتن» و «قلمی برای نوشتن» است.
این دو را با هم گفتم چون یکی بی دیگری، بیش از آنکه رحمت باشد، زحمت است. یا برای خود. یا برای دیگران.
من هم مثل هر کس دیگری، برای رسیدن به آرزویم تلاش میکنم.
هنوز باور دارم که خواندن – کتاب، مجله، مقاله و حتی نوشتههای روی بستهبندی محصولات – میتواند کمک بسیاری مهمی برای یادگیری هنر نوشتن باشد. علاوه بر اینکه تسلط در سخنرانی و سخنوری را هم افزایش میدهد. به همین دلیل، تلاش میکنم عادت خواندن را بیشتر از همیشه در خودم تقویت کنم.
هر وقت هم مطلبی میخوانم که برایم جذاب است، یک بار دیگر میکوشم آن را به صورت خلاصه با کلمات خودم بازنویسی کنم. این بازنوشتهها را عموماً دور میریزم و نگه نمیدارم، اما تمرین جالبی برای بهبود مهارت نوشتن است.
راستش را بخواهی، من تجربهی قرار گرفتن در نسیم – یا حتی طوفان – افکار دیگران را خیلی دوست دارم. وقتی کتابی میخوانم، معمولاً فضای ذهنیام، فضای یک جلسهی مباحثهی سنگین نیست که جمله جمله، در پی تحلیل و نقد و بررسی و ارزیابی باشم.
خواندن را بیشتر مانند تئاتر میبینم. مینشینم و تسلیم در برابر نویسنده، بی کوچکترین مقاومتی، میخوانم. انگار که روبرویم ایستاده و نمایشی از زندگی و نگاه خود را به تصویر میکشد. قطعاً بعدها مینشینم و روی حرفها فکر میکنم. اما یا کتابی را نمیخوانم یا اگر بخوانم، آنقدر اعتماد میکنم که برای چند ساعت جریان ذهنم را در اختیار نویسنده بسپارم.
یادم هست با دوستی به مسافرت به کشور دیگری رفته بودم. از داخل فرودگاه شروع کرد به مقایسه با ایران:
جالب است! اینها همهی تابلوها را سبز رنگ زدهاند. کار خوبی نیست. کاش مثل ما از رنگهای مختلف برای پیامهای مختلف استفاده میکردند. بعد به خیابان آمدیم. گفت: اینها نباید اینطوری لباس بپوشند. ما که آنطوری میپوشیم بهتر هستیم. به هتل رسیدیم گفت: نباید انقدر مدرن طراحی کنند. فلان هتل ما در فلان شهر که وسایل سنتی دارد بهتر است و این کار تا لحظهی بازگشت ادامه داشت. وقتی از تاکسی پیاده شدیم که وارد فرودگاه شویم گفت: نباید از ترکهای مهاجر برای رانندگی تاکسیها استفاده کنند. کشور خودمان که همهی رانندهها ایرانی هستند بهتر است!
به او گفتم: صادقانه بگو. از سفر چیزی فهمیدی؟ گفت: تجربه به من نشان داده که در چند مسافرت اول، چیز زیادی دستگیرت نمیشود. باید بیشتر بیایم و بروم.
معلوم است که چرا چیزی دستگیرش نمیشد، چون نیامده بود که تسلیم فضا باشد. خودش را در فضا گم کند و از این گم شدن لذت ببرد.
ماجرای کتاب خواندن ما هم همین است. وقتی تسلیم نمیشویم، اولین همسفری با کتاب و نویسنده، بی نتیجه میماند و عموماً فرصت تنگ زندگی، مجال سفر دیگری را هم فراهم نمیکند.
وقتی به این شکل کتاب میخوانم، احساس جالبی را تجربه میکنم. جدای از لذت زیاد از تجربهی دنیای دیگران، میتوانم طعم و رنگ تک تک کلمات آنها را بچشم. نوعی عشقبازی با کلمات.
یادم نیست حرف چه کسی بود که میگفت: کتابخوان، فقط برای خواندن کتاب و گرفتن یک مفهوم کتاب نمیخواند. او تک تک کلمات را مزمزه میکند و مینوشد و با آنها زندگی میکند.
وقتی به این سبک کتاب میخوانم، یک بازی جدید هم شکل میگیرد: تشخیص تفاوت کلمات مشابه!
کاری که تقریباً هر روز انجام میدهم. بسته به کتاب و موضوعی که خواندهام، در یک حوزهی خاص، تا جایی که میتوانم کلمات مشابه – نه الزاماً هم معنی – را مینویسم (مثلاً اگر در حوزهی افسردگی کتاب خوانده باشم):
غم. اندوه. ناراحتی. دلگیری. دلزدگی. ملال. غصه. حزن. افسردگی. پریشانی
حالا میشود فکر کرد و تفاوتهای آنها را حدس زد. یا مطالعه کرد. یا تحلیل کرد. یا از دیگران پرسید.
کشفهای جالبی اتفاق میافتد. مثلاً می بینی که مشکل چند روز اخیر همکارت، ناراحتی نبوده بلکه پریشانی بوده. یا از دوستانت، دلگیر نیستی، بیشتر دلزدهای و …
فکر میکنم این بازیها، نرمش فکری خوبی است. من که به خاطر یکی از شغلهایم که مذاکره برای شرکتها است، تا حدی هم لازم دارم این بازیها را به خاطر تقویت مهارت شغلیام انجام دهم. اما به نظرم اساساً تمرین خوبی است.
همهی اینها را گفتم تا لااقل نشان دهم که «به دور از زائدنویسی» شاید صفت مناسبی برای نوشتههای من نباشد. اگر چه «زائد نویسی» و «زیاد نویسی» هم خود، داستان و ماجرای دیگری دارد!
امیدوارم هر جا که هستی، خوب و خوش و سلامت زندگی کنی.
چقدر لذت بردم از خوندن این کامنت و نکته هایی که گفتی. ممنون که تجربه های خوبت رو با ما هم به اشتراک میگذاری.
راستی محمدرضا جان، اون چیزی که گفتی و واقعا هم حرف دوست داشتنی ای هست، حرف «مارشال مک لوهان» نبود؟:)
“او در مورد کتاب خواندن میگفت: «عاشقان مطالعه، فقط برای محتوا کتاب نمیخوانند. آنها برای مزمزه کردن تک تک واژهها و کلمات میخوانند. یک عاشق کتاب، هرگز نمیتواند کتاب را سریع بخواند». خواندن و فکر کردن روی کلمات شیرین است. «هر کلمه در هر زبانی به تنهایی خود یک استعاره است».”
منبع: http://www.motamem.org/?p=3164
سلام و ممنون از اینکه وقت گذاشتید و به این کیفیت پاسخ دادید. راستش نمی دانم اگر بنویسم “حظ کردم” مشمول جملات ممنوعه بند یک سیاست های کامنت گذاری می شوم یا نه؟! خب حق را به این حقیر بدهید که تصور می کند “لایک” مفهوم این جمله را نمی رساند. به این تازه وارد ببخشایید، قول می دهم تکرار نشود (قابل توجه آن پنج عزیزی که کامنت ها را بررسی می فرمایند!) با احترام- محمد
سلام.
تبریک را گفته ام؛ نکته ای هست که دوست دارم بدانید:
روزی آرزویم این بود که پاسخ همه ی سوال های دنیا را بدانم. هر سوالی که از من می پرسند را.
هنوز هم هست. گرچه خیلی آموخته ام.
روزی آرزویم این بود که کار علمی انجام بدهم.
هنوز هم هست. گرچه کارهای کوچکی می کنم.
روزی آرزویم این بود که معلم باشم.
هنوز هم هست. گرچه تدریس می کنم.
همیشه آرزویم این بوده که «بهترین معلم» یک عنوان واقعی باشد و قابل اطلاق به من.
هنوز هم هست.
حالا می خواهم به جایی برسم که خودم هم بتوانم این عنوان را به خودم اطلاق کنم.
دشواری امروزم متفاوت است. شاخصی از یک «بهترین معلم» دارم که دست یافتن به آن برایم غیر ممکن است:
محمدرضا شعبانعلی.
تنها دلخوشی ام در این روزهای جواب نگرفتن، این است که می دانم میدانی اینها نوشته ی دل است نه دست و کی برد.
خدا را شکر.
داداشی عزیز
من بی صبرانه منتظر مقایسه دو مراسم بزرگداشت هستم :
۱- مراسمی که شما برای بزرگداشت معلم خودتان جناب شعبانعلی می گیرید
۲- مراسمی که شعبانعلی برای بزرگداشت معلم خودشان استاد حیدری گرفتند .
از هم اکنون در حال تهیه جدول مقایسه هستم ولی معیار اولم تازه های و یافته های دو دانش آموز است
امیدوارم که حتما برنده شما باشید
بزرگترین نعمت های من در زندگی داشتن معلمان خوب بوده. اولین و بزرگترین معلم من پدرم بود. داشتن پدری اهل مطالعه و دارای بینش در یک جامعه ی سنتی و مذهب زده و درگیر خرافات, والاترین نعمتهاست. معلمان دوران دبیرستان من معلمان بعدی من بودند. معلمانی باسواد که بزرگترین درسی که ازشون گرفتم درس زندگی و انسانیت بود. و بالاخره زندگی با قرار دادن محمدرضا شعبانعلی در سر راه من نعمت رو بر من تمام کرد.
محمدرضای عزیزم من نه تبریکات مناسبتی رو دوست دارم و نه تمجید و تعریف های کلیشه ای رو. فقط خواستم به این بهانه بگم که برام عزیزی و قدرت رو میدونم.
ازتون بخاطر همه خوبیهاتون و حضورتون ممنونم. خیلی اوقات ازتون می آموزم. معلم زندگی روزتون مبارک. دعاگوتون هستم. پایدار و سلامت و سرشار از آرامش باشید.
همیشه به این فکر می کردم که آدم ها یه وقتی جوانه می زنن و بعد می شکفن و رشد می کنن و بزرگ و بزرگتر می شن.
هر سال که می گذشت از خودم می پرسیدم “آرزو جوانه زده یا هنوز توی خاکه؟” ، ولی برا جواب این سوالم این حس رو داشتم که توی خاکم.
از وقتی که شاگرد خورشیدی چون شما شدم، شروع به جوانه زدن کردم و سر از خاک بیرون آوردم و دارم رشد می کنم و تمام تلاشم رو می کنم که شکوفه بزنم و میوه های این شاگردی، میوه هایی باشن که برای همه ی اطرافیانم و کسایی که باهاشون در ارتباط هستم، مفید باشه.
خورشید خیلی سخاوتمنده، چون حتی به ته دره هم می تابه…
روزت مبارک معلم
من به جای شعر و تبریک و تهنیت یه سوال دارم :
راه حل چیه؟؟؟
امیدوارم یه قسمت از نوشته هاتون رو به این اختصاص بدین که چجوری میشه این چرخه معیوب رو اصلاح کرد.
ممنون آقا معلم !
دروود بر محمد رضای عزیز خوبی معلم پر تلاش خیلی خوشحالم که در بازه زندگی در این دنیا فرصت آشنایی با نگرش ها و دیدگاه ها ی یکی دو نفر مثل تو را دارم ، من این روزها به دنبال مثل تو شدن نیستم چون تو محمد رضا شعبانعلی و من محمد مهدی مسیبی هستم و لی از اونجایی که می دونی ذهن من درست مثل همه اتسانهای دیگه برای انتخاب یک نگرش نیاز به گزینه های روی میز تصمیم گیری داره و از اونجایی که من هم درست مثل همه انسان های دیگه بیشتر از میانگین جامعه ارتباطیم نخواهم شد بسیااااار بسیااار خوشحالم که آدم هایی با نگرش و دغدعه هایی شبیه تو که این روزها بیشتر از قبل دغدغه ام شده اند را به عنوان الگو در این بازه کوتاه عمر در کنارم دارم و ذهن من هم به انتخابی با خرد نسبی بیشتری در راستای معنی گزینی این زندگی دست خواهد زد … به هر حال خوشحالم که این روزها با تمام وجود تلاش می کنم نه برای مثل تو شدن بلکه با نگرشی نسبتا مشابه محمد مهدی مسیبی بشوم 🙂 امیدوارم در آینده نتایج تلاش امروز این شاگرد کوچک باعث ایجاد حسی خوب در تو معلم پر تلاش بشه …. دوست دارم محمد رضای عزیز 🙂 روز معلم بر تو مبارک
پی نوشت ۱ : محمد رضا من به اندازه تو کتاب نخوندم و قلمم به زیبایی قلم تو نیست چون تو بیشتر از من برای نوشتن تمرین کردی ،کار کردن موسیقی به من یاد داد که فرایند یاد گیری هیچ راه میانبری ندارد جز تمرین های پیوسته روزانه و خوشحالم که من هم بیشتر تمرین کردن را از معلمینی چون تو آموختم .
پی نوشت ۲ : درسته که زیاد کامنت نمیزارم چون می دونم که به سهم خودم باید کمک کنم که وقتت برای انجام کار های آموزشی خرج بشه و به جای قربوون صدقه ات رفتن و ذوب در تو شدن ازت یاد بگیرم و روی ساختن خودم سرمایه گذاری و می دوونم که منظورم را می فهمی و از حس قلبی من به خودت آگاهی
پی نوشت ۳ : چندی پیش در متمم یک متنی از گودریچ گذاشته بودین که به صورت دکلمه با صدای خودم و نوای ساز زیبای ویولنسل که ،به عنوان هدیه کوچک و ناقابل روز معلم به تو دوست خوب و معلم عزیزم تقدیم می کنم 🙂 ولی نمی دوونم چطور به دستت برسونم
چون می ترسم ایمیل کنم و در لابلای ایمیلهای زیاد روزانت به دستت نرسه
ولی واست میل می کنم .
ببخش اگه زیاده گویی کردم 🙂
دوست تو محمد مهدی مسیبی
شايد معلمي سخت ترين شغل باشد چون قرار است در سيستم اموزشي كار كني كه باور داري درست نيست من هم در اين سيستم درس خوانده ام و اكنون دارم كار ميكنم ولي تلاش ميكنم انديشيدن را نيز در كنار انديشه ها بياموزم از شما وسايت خوبتان و تفكرتان و انرژي كه منتقل مي كنيد متشكرم و روزتان مبارك.
عارفان علـم عاشـق مي شوند
بهـترين مردم معلـم مي شـوند
عشق با دانش متمم مي شود
هر که عاشق شد معلم مي شود
روز معلم مبارک باد بر شما استاد بزرگوار و سایر اساتید
من هم مثل بقیه دوستان میگم که از نوشته هاتون نهایت استفاده رو می کنم با وجود این که تازه به جمع شما اومدم.
سلام محمدرضای عزیز
روز معلم رو بهت تبریک میگم
همیشه فکر میکردم یه معلم مثل شریعتی یا دکتر حسابی دیگه تو ایران دیگه به دنیا نخواهد آمد و دیگه نسل این طور معلما منقرض شده (شرمنده به خدا چون ندیده بودم)، ولی وقتی تو کلاس مذاکره دشوار دیدمت و دیدم چقدر به فکر پرورش آدمهایی و برای شاگردات چقدر وقت میذاری فهمیدم هنوز هم از این معلمای گل تو این مملکت هست
امیدوارم همیشه سالم، سلامت و شاد باشی و همیشه حال خوبی داشته باشی
خلاصه در آخر بگم خیلی مخلصیم
محمدرضای عزیز روزت مبارک , با آرزوی سلامتی و بهروزی
ممنونم ازت حسین عزیز.
من هم برای تو آرزو دارم که سلامت و سعادت رو تجربه کنی.
کاش دوباره فرصتی بشه و به مشهد سر بزنم.
درسته همیشه کوتاه و کم کامنت میگذاری اما همین هم، حس من رو خوب میکنه. ببخش. آدم نباید درس و مشق پس بگیره. اون هم در شرایطی که بیشتر حال و هوای مهمونی و خوش و بش داره.
اما چون فیدبکی ازت نداشتم میگم. امیدوارم بعد از عزت نفس فرصت کرده باشی فایلهای صوتی دیگه رو هم گوش بدی. رادیو مذاکرهها رو که حدس میزنم گوش دادی چون خودمون هم اولین بار به بهانهی مذاکره با هم آشنا شدیم.
اما اگر فرصت کنی و فایلهای رادیو متمم رو هم – البته اونهایی که به علاقهی شخصیات مربوطه – گوش بدی، فکر کنم از بعضیهاش راضی باشی.
خصوصاً فایلهای صوتی درس مهارت یادگیری رو:
http://www.motamem.org/?p=7627
قربانت محمدرضا
سلام بر معلم من.
در تکمیل صحبت های شما، تا معلم جایگاه رفیع خود را نشناسد خیلی از مشکلات هم در کنارش رشد می کند.
همیشه خوشحالم که شغل خود را معلمی می دانی و آن را با بلندترین صدا فریاد میزنی و به بهترین شکل معلمی می کنی.
با سلام
معلمي موهبتي است كه خداوند به انبياي الهي و آنان كه در مسير انها گام مي نهند عطا كرده است. بنده و همه كساني كه از مطالب حضرت عالي استفاده و كرده و مي كنيم خود را شاگرد و شما را معلم خود ميدانيم و”من علمني حرفا فقد صيرني عبدا” آن معلم بزرگ و پدر با عظمت آويزه گوشمان است. سلامت، موفق و سربلند باشي
سلام محمد رضا عزیز
روز معلم را به تو تبریک میگویم که بعد از سالها دوری از فضای مدرسه و دانشگاه و میز و نیمکت ، حس زیبای شاگردی و لذت آموختن را به من یاد آوری کردی .
امیدوارم که همواره تنت سالم و در این مسیر سخت و زیبای آموزش ثابت قدم باشی.
ای ابر پرسخاوت دانش!
باز هم فرو ببار و دل به روزهایی ببند، که نهال هایی را که درزمین دانایی به دست تدبیر و مراقبت وخون دل کاشتی ثمر دهند
این برترین پاداش معلمی است.
روزتون مبارک ودمتان همیشه گرم باد.
روزتون مبارک. بی هیچ بزرگنمایی، شما یکی از موثرترین معلمان و بلکه هم موثرترین در زندگی من بودید. متاسفانه به علت سفر و عدم دسترسی به اینترنت، با تاخیر این روز رو خدمت شما تبریک عرض می کنم. امیدوارم همیشه همینطور پرتوان باشید.
سلام محمد رضا جان
برات آرزوی بهترین ها رو دارم، امیدوارم لحظه لحظه های زندگیت پر از آرامش باشه
هر روزت مبارک
محمدرضا روزمون مبارک …
معلم نیستم و ولی برای آرامش دل خودم معلمی میکنم…
تا قبل از آشنایی با روزنوشته هات خودمو سرزنش میکردم (و البته همچنان میکنم…!) که چرا احساسی وارد رشته ای شدم و در سخترین دانشگاه مملکتمون عاشق رشتم شدم و خوندم و خوندم . و برای خودم خوندم … از دیدگاه یک “م مکانیک” به تو افتخار میکنم (البته مثل خیلی ها به تو حسادت میکنم… البته از اون مدل حسادت ها که خودت میدونی 🙂 ) که به قول خودت عصیانگری میکنی در این جامعه و با به رشته تحریر درآوردن شعور و تفکرات و مدل ذهنی جنس خودمون، تصور قشنگی و اصلاح شده ای از ما مهندسین عاشق فریبخورده سیستم آموزشی در ذهن بچه های متمم میسازی …
محمدرضا روزمون مبارک …
معلم نیستم و ولی برای آرامش دل خودم معلمی میکنم.
تا قبل از آشنایی با روزنوشته هات خودمو سرزنش میکردم (و البته همچنان میکنم…!) که چرا احساسی وارد رشته ای شدم و در سخترین دانشگاه مملکتمون عاشق رشتم شدم و خوندم و خوندم … واقعا برای خودم خوندم … از دیدگاه یک “م مکانیک” به تو افتخار میکنم (البته مثل خیلی ها به تو حسادت میکنم… البته از اون مدل حسادت ها که خودت میدونی 🙂 ) که به قول خودت عصیانگری میکنی در این جامعه و با به رشته تحریر درآوردن شعور و تفکرات و مدل ذهنی جنس خودمون، تصور قشنگی و اصلاح شده ای از ما مهندسین عاشق فریبخورده سیستم آموزشی در ذهن بچه های متمم میسازی …
ممنون برای دانش ات وصفا و صداقتت ممنون برای نو بودن حرفهایت و شجاعتت برای قدم در راههای جدید گذاشتن وشکستن کلیشه های اموزشی
جناب شعبانعلى عزيز شما عجيبترين و بهترين معلمى بوديد كه تا بحال داشتم . شايد به جاى عجيب بايد مى گفتم خاص ولى وقتى با خواندن هر كدام از نوشته هاتون انواع احساسات از گيجى گرفته تا شعف و همدلى و…به سراغم مياد ، نمى دونم صفت كسى كه خالق اين حس بوده چيه. كتاب جستار هايى در رهبرى رو اخيرا تموم كردم و شما رو داراى اين توانمندى ميبينم كه به راحتى توانسته ايد به گونه اى آموزش دهيد كه مالكيت معنوى هم در كنار آموزگارى داشته باشيد. شاد باشيد و روزتون مبارك.
قبل از تبریک گفتن روز معلم به معلم عزیزمان به خودم تبریک میگم که بالاخره بعد از ۲۵ سال از عمرم یک معلم واقعی مثل استاد شعبانعلی دارم.
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
مرد کمیاب روزگار و معلم نازنین هر دو روزت و همه روزت شاد باد و مبارک
روز معلم بر شما معلم زندگی آموز مبارک
هرچند بنظر میاد نوشتن تبریک بمناسبت روز معلم با متن اصلی این نوشته در تناقض است و شاید برداشتن گامی در زمینه آموزش صحیح، هدیه بهتری از کلمات پرطمطراق زیر باشد:
سلام معلم گرامی،
کلامت از دل بلند می شود و بر جانم می نشیند.
امید که این مشعل در دستانت روشن و پایدار باقی بماند.
ممنونم که اندیشیدن و تغییر را به ما یاد می دهی.
سلام معلمم
مطمئنم روزی نتیجه تلاش و زحمت هاتون برای ما فرزندان این سرزمین به بار خواهد نشست. براتون آرزوی موفقیت می کنم و بابت این سالها که معلم کار و زندگی من بودید صمیمانه تشکر می کنم.
سلام معلم عزیز و ارجمند محمدرضای عزیز روز معلم رو تبریک میگم و امیدوارم رنج آموزگاری هیچوقت تو رو خسته نکنه و مثل همیشه با عشق باشی
من سه بار متن بالا رو خوندم و هر بار که خوندم بیشتر به عمق فاجعه پی بردم و بدور از احساس باید بگم که اشکهای شور نه بلکه اشکهای تلخی ریختم چون چند وقتی هست که با این موضوع درگیرم و تو آب پاکی رو روی دستهام ریختی
اگر صراحت و نوع نگاه تو نبود شاید هیچوقت نمی تونستم خیلی از تلخی ها و شیرینی های محیطی که توش هستم رو بچشم .
شاگرد تو بودن همیشه برام یه افتخاره گرچه میدونم شاگرد خوبی نیستم
آرزوی سلامتی و لحظاتی پربار برای تو دارم
از تیم متمم هم که با تلاش شبانه روزی و خستگی ناپذیر سعی در ایجاد آگاهی دارند تشکر میکنم
روزتون مبارک باد استاد گرامی.
امیدوارم در راهی که انتخاب کرده ای موفق باشی.
یک سوال داشتم،در این سالها که تدریس کرده ابد آیا شاگردانی داشته اید که از شما جلو تر باشد یا احساس کنید زوزی می توانند از شما جلو تر باشد و رویای شما آموزگاران را تحقق بخشند؟
محمدرضای عزیز روزت مبارک
خیلی دوست دارم بیشتر از این بنویسم ولی تا وقتی نتونستم چیزایی که ازت یاد گرفتمو به عملی موثر تبدیل کنم بهتر میدونم حرفای بیشتر و بذارم برای وقت بهتر.
سخن از معلم و مقام معلمی است.
معلم آیت جمال، شمع کمال و بوستان معرفت است؛
معلمی سوختن و ساختن است؛ اندیشه ای وسیع و توانا چون کوه می خواهد.
معلم سازنده و خلاق است. معلمی هنر آراستگی و پیراستگی است.
معلمی شیدایی و دلداگی و عاشقی می خواهد. باید عاشق بود تا معلم شد.
آری ظرافت، صداقت، صراحت، امانت و درستکاری سرلوحه ی کار معلمی است.
حرفه ی معلمی برترین و مشکلترین حرفه هاست…
معلمی رسالت است، رسالتی بزرگ…
امیدوارم معلمی را – آن طور که دوست می داری– پیدا کنی !
و من خوشحال که معلم و دستی چون شما را دارم که برای رویای اینکه دیگران جلوتر از تو باشند تلاش می کنی و دست به قلم می بری 🙂
یادمه تو یه کتابی خوندم که فرق دبیر و معلم اینکه که دبیر فقط تدریس می کنه ولی معلم تاثیر درسش و آینده دانش آموزاش براش همه. و تو این چند سال این را در مورد محمدرضا عزیز درک کردم…