دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

کاملاً شخصی – حرفهایی برای خودم

آنچه امروز اینجا مینویسم یک گزارش از حس و حال شخصی من است. برای شما نه مفید است، نه جذاب و نه امیدبخش.

خواهش میکنم کسانی که مرا خوب نمیشناسند، نخوانند یا اگر خواندند، آرام و بی صدا عبور کنند و برایم نظر ننویسند.

آنچه را اینجا مینویسم در درجه اول برای آرامش خودم است و در درجه دوم، به اشتراک گذاشتن احساس تلخ دلتنگی با بخش کوچکی از مخاطبانم که چنان با هم نزدیکیم، که مرز جسم، روح های ما را به سختی از هم جدا میکند. میگویند یکی دو روح بزرگ در اطراف انسان، برای انگیزه زندگی کافی است. به قول شریعتی، «دو» را هم برای وزن جمله گفته اند که «یک» روح بزرگ نیز به سختی یافت میشود. شکرگزار هستم که این روحهای نزدیک و خویشاوند، برای من از شمار انگشتان دست فراتر رفته اند…

این دردها را برای آنها مینویسم، که گفته اند: «رنج درد، پس از مطرح شدن با دوست، نصف میشود. بر خلاف شادی، که لذت آن، پس از مطرح شدن با دوست، دو چندان میگردد».

علاوه بر این، آنچه اینجا مینویسم، برای ارجاع آینده من است، شاید روز دیگری نیز، همچون امروز، نجات بخش من باشد…

در چند روز گذشته، به دلیل شرایط خاص کشور و انتخابات، حرفهایی را نوشتم. نه برای مخاطب عام. برای دوستانی که مرا میشناسند و زندگیم را میدانند و انگیزه هایم را لمس کرده اند و قوتها و ضعف هایم را – آنچنان که خود نیز همواره صادقانه و صریح با مخاطبانم گفته ام – می بینند.

میتوانستم ننویسم. چنانکه دوستانم ننوشتند و از ماهها پیش، ایمیل و تلفن و پیامک زدند که ننویس. تو تند و رادیکال مینویسی و «مصلحت» نمیشناسی و دوباره گرفتار میشوی و اگر جایی رفتی یا تو را جایی رفتند (!) ما فرصت پیگیری نداریم و چه کار داری به این مردم. که دین و تاریخ و فلسفه گفته اند که مردم، هر چه دارند در شأن ایشان است و …

من اما، معلمم: قبل از هر شغل دیگری.

من اما مانده ام: تا در کنار سایر مردم، اینجا را بسازیم.

نه از آن رو که وطن پرستم، بل از آن رو که معتقدم در این نقطه از خاک، فاصله آنچه «هست»، با آنچه «میتواند باشد»، فراتر از حد تصور است.

نوشتم. و تلاش کردم بر اساس آنچه میدانم – و میدانستم که برخی از داده ها را اطرافیان نمیدانند یا دیرتر خواهند دانست – بنویسم. البته سایتهای مختلف هم نوشته ام را نقل کردند و آنچنان که میگویند ظاهراً ده ها هزار بار خوانده شده است.

چنین بود که راه مهمانان ناخوانده به خانه مجازی من باز شد و ایمیل پس از ایمیل با حرفهای جالب و جذاب از جمله اینان:

– ساندیس خور خفه شو!

– به تو چه که برای ما تعیین تکلیف میکنی!

– تو هم نان خور همین ها هستی.

– اگر آدم اینها نبودی، تا حالا ده بار گرفته بودندت! جاسوس وطن فروش!

– خاک بر سر بی شعورت کنند که سیاست نمی فهمی.

– دروغ گوی کثیف. تو که دکتر نیستی حرف نزن (انگار دکتر قبلی که در رأس کار بوده چه کرده!)

– ترسوی پست. شجاع باش و واقعیت را بگو (امضا کرده: دانشجوی شجاع!)

و صدها توهین و تهمت دیگر که ریشه اش، تنبلی است. اگر زحمت میکشیدند و چند نوشته مرا می خواندند، بهتر میشناختندم.

امشب خانه آمدم. خسته و فرسوده.

با خودم گفتم که به امید کدام مردم نشسته ایم؟ آنها که در رأس قدرتند این چنین اند که میدانیم و آنها که در این پایین ایستاده اند، چنین سطحی و بی منطق!

به راستی کدام را به کدام ترجیح میدهم؟ نه از آنها هستم و نه از اینها.

آن شعر معروف را بیش از صد بار با خودم تکرار کردم که:

نه در مسجد گذارندم که رندی!

نه در میخانه کین خمّار خام است!

میان مسجد و میخانه راهی است؟

غریبم! سائلم! آن ره کدام است؟

احساس کردم که غریب و تنها هستم. تحت سیطره دولتی که با آن همسو و هم رأی نیستم، اما وقتی مخالفان سطحی و جزم اندیش آن را می بینم، دلم نمی خواهد در جرگه مخالفان نیز باشم.

موبایل را برداشتم و دو صفر اول را گرفتم تا با دوستانم تماس بگیرم و بگویم که من هم تسلیم شدم. من هم به شما ملحق میشوم.

اولین بار نبود که به این نقطه میرسیدم (البته نه به این شدت). معمولاً این جور وقتها، خاطره دزفولیان را مرور میکردم تا آرام شوم.

سایتم را باز کردم و نوشته زیر را که مهر ماه سال گذشته نوشته بودم دوباره خواندم:

سال ۱۳۷۴ به تازگی از علامه حلی اخراج شده بودم و سال سوم دبیرستان را در خانه مانده بودم که پدر و مادرم، پس از مدتی بست نشستن پشت دفتر باقر دزفولیان (مدیر دبیرستان البرز) به داخل راه پیدا کردند. آن روزها تمایلم به ادامه تحصیل را از دست داده بودم. میگفتم با این نظام آموزشی که هیچ مهارتی را در انسانها پرورش نمیدهد، ترجیح میدهم در یک مکانیکی، ماشین ها را تعمیر کنم (در خیابان ما مکانیک خودرو زیاد بود). بالاخره اصرار زیاد پدر و مادرم، سرسختی دزفولیان را کم رنگ کرد. با من صحبتی کرد و آزمونی از من گرفت و اجازه داد سر کلاسها حاضر شوم. در لا به لای صحبتها، به او گفتم که من به نظام آموزشی کشور معترضم و حتی اینکه در یک تعمیرگاه مشغول به کار باشم را به گرفتار شدن در چنبره این نظام آموزشی بیمار ترجیح میدهم…

فقط نگاه میکرد و هیچ نمیگفت… اما در نگاهش محبت را حس میکردم.

حدود دو سال گذشت و تقریباً موازی با جنب و جوش سالهای اصلاحات، به خانه دزفولیان رفتم. در بستر مرگ افتاده بود. آنقدر بزرگ بود و کاریزما داشت، که نتوانستم در مقابلش روی زمین بنشینم. ایستاده بودم و او حرف میزد. صدایش ضعیف شده بود. کمی نزدیک تر رفتم. به رسم ادب پرسیدم: آقای دزفولیان. توصیه ای به من ندارید؟ گفت: «چرا. دارم. نخستین روزی که پا به دبیرستان البرز گذاشتی یادت هست؟ به تعمیرکاری در کنار خیابانها هم راضی بودی. میدانم که رشد میکنی و فرصت برای کار و زندگی در هر کشوری را که بخواهی، خواهی داشت. اما هر وقت هوس رفتن از این دیار به سرت زد، به یاد بیاور که تو به یک تعمیرکاری ساده در گوشه خیابان هم راضی بودی. طمع نکن… بمان و کشورت را آباد کن. بمان…»

نوشته را خواندم. نه یک بار. نه دو بار. شاید پنج بار.

عجیب بود. هیچ حسی در من بر نمی انگیخت. خاطره دزفولیان نیز، اثر معجزه آسای خود را از دست داده بود…

با خودم قرار احمقانه ای گذاشتم.

گفتم نامم را در اینترنت جستجو میکنم و آنچه راجع به من نوشته بودند را میخوانم تا ببینم آیا واقعاً در تلقی دیگران، تا این حد انگل اجتماع محسوب میشوم؟

قرار گذاشتم ۵۰ لینک اول را بخوانم. همه را خواندم. همه مثبت بود و لطف و اغراق دوستان.

خوشحال شدم اما آرام نشدم. یک بار دیگر ایمیل ها را خواندم و در دلم به دزفولیان گفتم: تو اگر این همه توهین را میدیدی، خودت هم البرز را می بستی و می رفتی. پس به من حق بده!

پانل مدیریت سایت را باز کردم تا shabanali.com را برای همیشه ببندم.

آخرین لینکی که در گوگل آمده بود سانسور بود. اما نخستین جمله اش کنجکاوی من را برانگیخت: «من محمدرضا شعبانعلی را از پانزده سال پیش میشناسم…»

برای ارضای کنجکاوی و به زور و ضرب فیلترشکن – که به لطف دولت کریمه، استفاده از آن مستلزم تلاش زیاد و در حد جهاد اکبر است – آن آدرس را باز کردم. دیدم وبلاگ امیر فراهانی است. امیر و سارا الان آمریکا هستند و از دوستانی بوده اند که همیشه دیدنشان آرامم کرده است. امیر دوست خوبم بوده است و سارا هم مانند امیر، در دانشگاه با ما مکانیک میخواند و یادم نمیرود روزهایی را که با هم، مسئول سایت دانشکده بودیم.

متن امیر را خواندم (آبان ماه سال ۹۱ نوشته بوده اما من نمی دانستم):

محمدرضا شعبانعلی دوست من است. سابقه آشنایی و شروع دوستی مان به حدود ۱۵ سال پیش بر میگردد. هر دومان در دانشکده مکانیک دانشگاه شریف ورودی سال ۱۳۷۶ بودیم.  محمدرضا اما با بسیاری دیگر فرق داشت. زمانی که ما در پیچ و تاب درسهای ترمهای اول بودیم او صحبت از هوش مصنوعی می کرد و کلاس آموزشی میگذاشت. کلاس هیدرولیک  و نیوماتیک و PLC می گذاشت. زمانی که در نوشتن برنامه کامپیوتری درسهای دانشگاهی می ماندیم او بود که برای هرکس به روشی راه حل میداد که استاد بویی از یکسان بودن انجام آنها توسط یک نفر نبرد. و بسیاری موارد دیگر که نیازی به گفتن آنها در یک نوشته کوتاه وجود ندارد.
 
مسیرهای مختلفی را طی کرده است. بعد از سالها کسب تجربه در صنعت در یکی از زمینه های تخصصی اش!، زمینه ای که شاید با خصوصیتها و علایقش بیشتر همخوانی دارد، درس می دهد و سعی می کند که تجربیاتش و دانشی که در این سالها کسب کرده است را در اختیار دیگران قرار دهد. 

  […] می دانم که او بیشتر از آنکه فردی با خصوصیات و تواناییهای قابل توجه باشد فرد زحمتکشی است.  من می دانم که برای یافتن دانشی که بدون دریغ در اختیار شاگردان کلاسهای درس و حاضرین در سمینارهایش می گذارد هزاران ساعت کتاب خوانده و تحقیق علمی کرده است.

 اما من او را به خاطر هوش اش ستایش نمی کنم. […] او را به خاطر  قابلیتهایش هم ستایش نمی کنم.  شاگردانش او را به اندازه کافی تحسین می کنند. اما من او را به خاطر یک چیز ستایش می‌کنم و آن گذشتن از چیزهایی است که شایسته آن است و برای حضور در بین آنهایی که می تواند به آنها چیزی یاد بدهد از آنها گذشته است. محمدرضا شعبانعلی می توانست مانند بسیاری دیگر در بهترین دانشگاهها کرسی داشته باشد. می توانست درآمدهای بزرگ داشته باشد. می توانست نباشد. اما هست. هست تا بیاموزد. محمدرضا، مانند بسیاری دیگر دوستان هم نبود که به بهانه ادامه تحصیل و ادعای خدمت به مملکت از کشور خارج شدند و حالا به نظر قصدی هم به جدا شدن از امکانات خارج کشور و برگشتن به خرابه وطن ندارند. از اول می گفت من اینجا می مانم و هنوز هم آنجا مانده است. هنوز هست تا به آنهایی که قدرش را دارند یاد بدهد و به آنهایی که قدرش را ندارند یادآوری کند که در فضایی که که گند دروغ و دزدی و بی همیتی (که همه از نظر من نتیجه بی رنگ شدن ارزشها و مردن آرمانها در جامعه مان است) همه جا را گرفته است، می توان بود و مفید زندگی کرد. می توان بود و تاثیرگذار بود. میتوان بود و جای خالی آنها که رفته اند را پر کرد. جای آنهایی که نیستند. آنهایی که هر کدام دلیل خودشان را برای نبودن دارند.
 […] محمدرضا در بیان نظراتش رادیکال است. او مصلحت اندیشی نمی کند. آنچه را که باید در لحظه خاص بگوید می گوید. و این برای بسیاری که او را نمی شناسند جالب، برای بعضیها ناخوشایند و برای بعضی شاید خطرناک است.
 
[…] محمدرضا خوب یا بد اینست که هست. توقع نسخه حاضر آماده برای دردهایتان هم از او نداشته باشید. از او توقع همه چیز بودن هم نداشته باشید. او را در قالب استادی که برای شاگردانش تمام و کمال انرژی می گذارد ببینید […]
همه مان بدانیم که افرادی مانند محمدرضا شعبانعلی […] هرچقدر هم سرسخت، هر چقدر هم عاشق، هر چقدر هم بزرگ، ممکن است روزی خسته شوند از شرایطی که برخی از خودمان  برایشان پدید آوردیم. و آن روز دیگر دیر است برای نگه داشتن آنها.
 

بیایید […] این حداقل ذره امید به حضور و انگیزه مفید بودن را در درونشان از بین نبریم.

امیر خیلی اغراق کرده است. خودش هم حتماً میداند. این متن را اگر زمان دیگری خوانده بودم، صرفاً به پای لطف یک دوست میگذاشتم و می گذشتم.

اما الان حس و حال دیگری دارم.

کمی که فکر میکنم، به خاطر میآورم که دوستانی مانند امیر هم کم ندارم. آنهایی که هنوز با دیدن ما در ایران، با لبخند سطحی رضایت ما در عکسهایمان و با خنده دروغینمان در پشت تلفن، احساس میکنند که روزی میتوان به این خاک بازگشت و زندگی کرد. آنهایی که تصویری از من و امثال من ساخته اند، فراتر از واقعیت مان.

امیر جان.

نه به خاطر دولت. نه به خاطر ملت و نه به خاطر ترس از قیامت.

به احترام تو و کسانی چون تو، به احترام آن دفتر مجله که شبها تا دیر وقت در آن میماندیم، به احترام تصویر زیبا اما بزرگنمایی شده ای که از امثال من ساخته ای، می مانم.

لااقل امشب میمانم و در این خانه مجازی را نمی بندم.

نمیدانم چقدر طاقت بیاورم.

اما همه چیز را نوشتم. نه برای تو. برای خودم و روزهای تلخ آینده…

امیدوارم، دیگر بار که فرسوده شدم، خواندن این متن، دوباره آرامم کند و فشارهای موجود، اثر معجزه آمیز حرفهایت را، همچون حرفهای دزفولیان – آن مرد بزرگ – کم اثر و بی اثر نسازد…

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


160 نظر بر روی پست “کاملاً شخصی – حرفهایی برای خودم

  • محمد گفت:

    جناب شعبانعلی سلام هرچند نوشتید نظر ندهید ولی حرفاتون واقعا به دل می نشینه مخصوصا مثالهایی که سرکلاس میزنید طوریه که از ذهن خارج نمیشه و درس مذاکره واقعا ظرف این دوروزی که درخدمتتون بودم خیلی در ذهنم نقش بسته (فقط باید مواظب درهای قهوه ای باشم)

  • فرشته.ک گفت:

    سلام
    من معمولا از مهمونایی هستم که کمتر حرف میزنم و نظر میدم ولی با اینکه گفتین نظر ندیم دلم میخواد اینجا نظرم و بگم
    و بگم که لطفا ،لطفا ،لطفا بمونید و ادامه بدین در این خونه رو، رو ما نبندین…
    مطمئنا تعداد اون عده ای که از وجودتون استفاده میکنن و دوستتون دارن خیلی خیلی بیشتر از اوناییه که باعث این دلگیری ها براتون شدن.

  • آیدین گفت:

    آقا حتما میری یعنی باید بری

  • زهرا گفت:

    سلام
    از تابستون قبل تو ماه عسل باتون آشنا شدم
    دقیقا همون چیزی بودین که از یه شریفی توقع داشتم و ندیده بودم تا حالا
    تا چند روز پیش که یکی از دوستام که خیلی مدیونشم منو دوباره به یاد شما انداخت و یه سری عزیزان دیگه ای که الان خیلی دلم خوشه به شناختن شون و ارادت داشتن خدمت شون
    خیلی مرد هستین که موندین و امیدوارم بمونین و مثل اولین تصویری که ازتون دیدم شاد و سرزنده باشین
    بودن چون شمایی به ما امید میده.. خط میده… ایمان میده
    خیلی ازتون ممنونم
    تا روزی که حس کردین چند نفر هم هستن که با تمام وجود قبولتون دارن بمونین
    که اگه برین دیگه راه تون اونی نخواهد بود که تا حال بوده
    که کمبودتون خیلی ها رو رنج میده
    من از پریشب دارم تمامی پستاتونو میخونم
    بخصوص این اواخر انتخابات رو
    خیلی خوشحالم که یه فردی مث شما ونسته از شریف بیرون بره بدون اینکه تک بعدی بشه
    و ممنون از اینکه بابت راهنمایی ماها احساس مسئولیت می کنین
    و خدا قوت که سختی های زیادی رو تحمل می کنین
    براتون از درگاه خدا سلامت و صبر خواستارم

  • kiani گفت:

    سلام
    من هم از عبوری هایی هستم که وقتی می بینم میگویید نظر نگذارید نظری نمیدهم…اما…
    گاه به گاه مطالبتان را می خوانم و حتی اگر دیر به دیر به اینجا بیایم بر میگردم و از آنجایی که مطالب جدید آمده و نخوانده ام را مطالعه می کنم…واین چنین به شناختی کوچک در حد ظرفیت خودم از شما رسیده ام….مدت ها بود من هم از نظام آموزشی می نالیدم و فردای خود را در ،رفتن از این کشور میدیدم…اما آشنایی با انسان های بزرگی هم چون شما و اساتید بزرگوار خودم باعث شد در باورهایم تجدیدنظری داشته باشم….
    انسان هایی هم چون شما هستند که می توانند دانشجوهایی مانند من را با واقعیت ها اشنا کنند و بیاموزند چگونه با این واقعیت ها می توانیم مثل شما رشد کنیم….
    اگر شما نباشید من هم باید بروم در تعمیر گاه سرکوچه مان کار کنم…

  • faramarz گفت:

    محمدرضا جان :
    نمی دونم از کجا و چرا ولی حرفات رو خوب میفهمم – در حد درک خودم- . آدم یه روز و یه جایی از چیزی خسته و دلزده میشه که ربطی به خودش نداره
    شاید تو اگه میخواستی تنهاتر زندگی کنی و اینقدر به اجتماع فکر نکنی خیلی راحت تر بودی . اما تو و امثال تو -که خیلی هم کم هستن- راه دیگری رو انتخاب کردید
    مطمئن هستم صدها بار عقلت دستور داده که تغییر رویه بدی و بیش از صدهابار هم دلت بدون نیاز به دزفولیان ها و امیر ها و … حکم به ادامه مسیر داده
    همه اینها رو به دفعات میشه از همین سایت فهمید دید
    وقتی واسه رها جان نامه میدی یعنی ……..
    اما میخوام برای تویی که انتخاب کردی -و فقط گاهی دلسرد میشی- یه حرف بسیار خودخواهانه بزنم و اون هم اینکه :
    تو برای خیلی ها “تو” هستی و برای تعداد خیلی خیلی بیشتری “او” هستی و فقط برای یک نفر “من” هستی

  • عقیل گفت:

    سلام برادر
    من فکر میکنم انتظار زیادی از خودت داری. از اینکه شما به تنهایی نمیتوانی تغییر محسوسی در زندگی همه ایرانیان داشته باشی ناراحت هستی. اگر همه مردم ایران متفکر،تلاشگر، درستکار و … شوند باز هم همسایه افغانستان، پاکستان و عراق هستیم. کالای قاچاق از عراق، مواد مخدر افغانستان و تروریست از پاکستان اجازه نمیدهد فرانسه شویم. به نظرم بهتر است وظایف و هدفهایت را با توجه تواناییها و امکاناتی که در اختیار داری بازتعریف کنی.
    فرق تو با اونایی که رفتن این نیست که تو مردمتو بیشتر دوست داری. تو میخایی آدم با خاصیتی باشی. لذتی که تو از تعمیر ماشین میبری بیشتر از مقاله چاپ کردنه، برای اینکه اینو برای جامعه مفیدتر میدونی. تو برای خودت در قبال جامعه بشری مسئولیت تعریف کردی. تو نمیخای برای اینکه دیگران ازت تعریف کنن یا بگن چقدر بزرگی کاری کنی(مثلا پروفشور بشی). تو روح بزرگی داری و نیاز به اینکه در چارچوبهای به وجود آمده برچسب بزرگی بگیری نداری.
    بعضی از دوستان امروزی اینقدر غرق شرایط شدن که مولوی را به خاطر نداشتن جایزه نوبل سرزنش میکنن.
    به نظرم یک کمبود بزرگ تو زندگی داری(به جمله زیر خیلی فکر کن!(فکر نه، عمل کن!))
    یه دختر نجیب،پاک، مهربان و البته زیبارو میتونه زندگیتو کامل کنه.

    • علی طاعتی مرفه گفت:

      گاهی اوقات به این نوع توصیه ها مثل خط آخر آقا عقیل فکر میکنم. از این لحاظ که چه حکمتی در این موضوع هست که خیلی ها این موضوع رو به عنوان بهترین گزینه پیشنهاد میکنند. یعنی کجای کار میلنگه که اینجوری درست میشه؟ فکر کنم اگه این موضوع رو درک کنیم و آگاهانه تصمیم بگیریم، آمار طلاق تا حدودی کاهش پیدا میکنه.

  • مهتاب گفت:

    محمد رضا عزیز سلام من توسط کسی از سایت شما مطلع شدم. این رو خوندم دیدم که شما نوشتی کاملا شخصی؟؟؟؟؟
    مثل اینکه من لخت شم و بگم شخصیه نگاه نکنی ها ……
    خوب تو خیابون لخت نشو برو خونت لخت شو که اگی کسی دیدت نگی این شخصی بود اگه دیدی برو به روی خودت نیار….
    والا اول خیلی حرص خوردم…. ولی بعدش یاد یکی از دوستانم افتادم که خیلی حرص منو در می اورد…. و فکر می کردم که فقط این یک نفر این طوریه…
    محمد رضا عزیز از من به دل نگیر تو هم برای خودت دیدگاهی داری که برای من هم عزیزه هر چند نمی شناسمت…
    ولی یه چیز رو خیلی خوب می دونم تو هم مثل خیلی از ماها لطیف و با احساسی…. امیدوارم این احساسات بمونه ولی طرز فکرها عوض شه…

  • علی اکبر غلامی ازعلی آباد کتول گفت:

    آقای شعبانعلی بنده حقیر شما را به استادی قبول دارم ومیپرستم ,چرا که کمک های شما در بحث ارتباطات ومذاکره راه گشای مشکلات من بوده دوستون دارم
    علی اکبر غلامی ازعلی آباد کتول

  • مهسان گفت:

    محمدرضا جان من تا حالا از نزذیک شما رو ندیدم
    اما خیلی متاسفم که شرایط به گونه ای است که باعث میشه حتی یک لحظه هم ، فکر رفتن رو به ذهنت بندازه کاش قدر تورو بدونن و اینگونه آزادی بیان رو از تو و امثال تو نگیرن،یه موقع هایی با خودم فکر می کنم چرا باید موند و این همه قدرنشناسی رو تحمل کرد
    این تصمیم با خودته
    و هیچ کدوم از ما نیابد با این حرفامون آزادی تصمیم گیری رو از تو بگیریم و تحت فشارت بگذاریم
    اما
    از صمیم قلب آرزو میکنم که ای کاش هر تصمیمی که میگیری اما در این خونه ی مجازی رو به روی ما نبندی و مارو پشت در نذاری…. که خیلی احساس تنهایی تلخ و عجیبیه نبودنت….
    یا حتی سکوتت….
    نسل ما دیگه خیلی کم میبینه اینجور دوستای خالص و صبور رو….پس لااقل این سرچراغی رو روشن بذار….. هر جا که هستی….

  • سینا ثابتی گفت:

    محمدرضای عزیز،تمام ارادت،دوست داشتن،احترام،تشکر،… مرا در یک جمله بپذیر.
    ممنون که هستی.

  • صفورا ش گفت:

    سلام.
    امیدوارم رهگذری که ارام و بیصدا رد میشه محسوب نشم.من خیلی وقته نوشته های شما رو میخونم اما کم پیش اومده نظر بذارم.فقط اینو بدون که واقعا کمک فوق العاده ای برای رشد فکری من هستی.به وجودشما افتخار میکنم و خوشحالم از بودنت.

  • faeqe گفت:

    امید روشنایی گر چه در این تیره گیها نیست
    ولی…
    باش لطفا..

  • سلیم گفت:

    به نظرهربارهم که به این لحظه های سختت میرسی سخت پوست تراز قبل میشی
    طاقت میاری.

  • فهیمه گفت:

    سلام محمدرضاجان
    همه افرادی که در طول تاریخ اهداف بزرگی داشتند و جامعه را به سمت جلو پیش بردند با مخالفت افراد زیادی مواجه بودند که پیش از آنکه بدانند ادعای دانستن داشتنند. نوشته شما برای من بسیار الهام بخش بود و باعث شد که عمیق تر و منطقی تر به این موضوع فکر کنم و تصمیم خود را از رای ندادن به رای دادن تغییر دهم و مطمئنم که تصمیم کنونی من بسیار منطقی تر از تصمیم قبلی من است و به نفع کشورم است، از این بابت بسیار از تو سپاسگزارم و به یاد این جمله افتادم «تغییرات مثبت ولی جزئی نیاز به صبر، مقاومت و تدبر دارد».

  • ليلا گفت:

    الان كه از ناراحتيتون ناراحت شدم، فهميدم چقدر دورادور و از همين محيط مجازي به شخصيتتون عادت كردم و تصويري كه توي ذهنم دارم ازتون،يك انسان بزرگه و چقدر دلم گرفت از اينكه گفتين تصميم داشتين سايت رو ببندين چون انقدر به حرفاتون عادت كردم و جنس حرفاتون انقدر دلنشين هست كه هرروز منو براي خوندن حرفاتون به اين سايت ميكشونه و چقدر متأثر شدم براي آدم هايي كه بلد نيستن به تصميم و حرفاي ديگران احترام بذارن و فقط بلدن ناسزا بگن.
    انسان بزرگي هستين و دوستتون دارم

  • آرشام گفت:

    یادت هست یه کاریکاتور بود که یه گروه بزرگ شمع میخواستن یه لامپ رو به دار بکشن؟ بازم لامپ بودن بهتره
    باز الان ما که هستیم هرچند کوچک و کم . اما رشد میکنیم من از طرف خودم قول میدم رشد میکنیم و جامعه ی اطرافمون رو هم رشد میدیم. میدونید که نتیجه خواهد داد.
    شما دوستانی دارید که با تمام وجود دوستتون دارند به شما و کاراتون باور دارند .
    باشید

  • پریا گفت:

    سلام آقای شعبانعلی. زمان زیادی نیست که شما رو با نوشته هاتون میشناسم . اما امروز که به این پست برخوردم بعد از خواندنش حسابی اشک از چشمام جاری شد. دلم گرفت . دوباره یادم اومد کجا دارم زندگی میکنم .فرصت آشنا شدن با چه اشخاصی رو برای دونستن بیشتر از دست دادم . به کینه و نفرتی که تو وجود ما نهادینه شده و از هر فرصتی در مقابل هر کسی برای ابرازش استفاده میکنیم بدون اینکه دلیل واقعیش رو بدونیم. رفتار طبیعی آدمهای مملکت من نخبه کشی و من تنهاییتون رو درک میکنم و متاسفم که نمیشه باری از دوش تنهاییتون برداشت. امیدوارم استقامتتون پابرجا بمونه.

  • حامد گلچین گفت:

    نمیدونم چرا ؟
    الان که دارم مینویسم یه بغضِ ناجوری گلومو گرفته !
    چیزی نمیتونم بگم
    هیچی
    فقط به این فکر میکنم که تاثیر گذار ترین آدم های ایران چه قدررررررررررررررررررررررررررررررررررررر سختی میکشن !!!!!!
    دکتر شیری / محمدرضا شعبانعلی / …
    شاید بیشتر بغضم از ترسِ
    ترس از اینکه شاید اگه منم یه روزی خواستم آدم حسابی بشم چه قدرررررررر راه سختی در پیش

    نه میگم برو نه میگم بمون
    که اگه به حرف بقیه بود الان اینجا نبودی
    فقط میگم اگه یه روزی خواستی بری بشینو دلایل رفتن تو یه کاغذ بنویسو بعدش برو
    چون اگه بری اونورو دلایل رفتنت شل بشه
    با دیدی که ازت دارم
    عذاب وجدان خفتتتتتتتتتتتتت میکنه
    اینکه اگه بودی حداقل میتونستی اینکارو یا اونکارو باسه مردمت انجام بدی
    آره میگم مردمت چون الان یکی از سرمایه های کشور محسوب میشی مثل نفت مثل گاز
    و دیگه فقط متعلق نیستی به خودت و دیگه باسه ماییییییییییییییییییییییی
    خیلی دوست دارم
    به شخصه یکی از کسایی هستی که نظام ارزشیم روت پایه گذاری شده

    خیلی دوست دارم
    حامد گلچین

  • زیبا گفت:

    با امیر موافقم
    ولی هر وقت فکر کردی دیگه خسته شدی ما رو تنها بذار و برو جایی که حرفات و افکارت خریدار داره و میتونی واسه مردم اونجا خیلی مفید باشی، هدف خدمت کردنه دیگه،چه فرقی میکنه کجا باشی ،حداقل استعدادت تلف نمیشه و اینکه خیلی هم ما بهت افتخار میکنیم چون یه ایرانی هستی(فقط افتخارش مال ماست) یه حقیقت تلخ اینه که: آدمای خسته نمیتونن سکاندارهای خوبی باشن.

  • مرتضی گفت:

    محمدرضا یه سوال ازت دارم که دوست دارم نظرتو بدونم؛
    طی تجربه ای که در این سالها داشتی، و بنابر ذهنیت و نگرش خودت، اینکه کاری صورت بگیره که ۱۰۰۰ نفر پیکان سوار بشن موثرتره یا اینکه کاری کرد که ۵۰ نفر مرسدس سوار بشن؟

    • shabanali گفت:

      من فکر میکنم که در جامعه ای که ۵۰ نفر بنز سوار بشن اون ۹۵۰ نفر بقیه حداقل پژو سوار میشن.
      به شرطی که پول بنزها از تولید کالا و خدمات به دست اومده باشه نه فروش منابع زیرزمینی

  • سمیه گفت:

    همیشه هستن افرادی که نا مربوط حرف میزنن و با این نوع صحبت کردن باعث خراب کردن خیلی چیزا میشن.اما من همیشه به تو افنخار میکنم و از صمیم قلب خوشحالم که شاگرد شما بودم

  • اشكان گفت:

    آن خداوندان كه ره طي كرده اند
    گوش با بانگ سگان كي كرده اند؟

  • سید عباس گفت:

    سلام آقای شعبانعلی

    من مدت زیادی نیست که با شما آشنا شدم، البته قبلا هم یکبار برای یکی از دست نوشته هاتون نوشته ای به عاریت گذاشتم،

    در ضمن من اصلا قابل مقایسه با شما از نظر نوع موفقیت و یا هر چیز دیگری نیستم، یه موقعی دوست داشتم خوب باشم عالی باشم متفاوت باشم ولی الان نه بیشتر دوست دارم ” یه آدم معمولی” باشم
    اینو گفتم تا مطلب واضح تر و شناخت بیشتر باشه

    باید اذعان کنم که جنس دغدغه هاتون رو دوست دارم

    اما یه چیزی می خوام بگم اونم اینه که همه ی ما آدمهای معمولی و ساده ای هستیم که با برچسب ها بزرگ می شیم و شکل می گیریم
    میخوام بگم جناب شعبانعلی وقتی این چیزها رو مطرح می کنید از روی قدرت نیست این از ضعف شماست

    به قول گونتر گراس: شرمنده ایم و پشیمان و دردمند

    خوب باشید و بمانید برای مام میهن

  • آرام گفت:

    نه، به سطحیهای جزم اندیش مباز…
    تو را حیف می کنندبا همین ترفندهایشان…
    آنان که تو را قدر میدانند بدجوری بازنده میشوند…
    الان نمیتوانم بیشتر بنویسم …
    ساعتی دیگر…

  • مجتبی گفت:

    محمد رضای عزیز
    حتی فکر نبودنت هم نه…
    واقعا نه…………

  • محسن رضایی گفت:

    کامنت قبلی برای تو بودقبل از خوندن کامنت بچه ها کامنت الان برای تو و خودم و همه عزیزانی که اینجا هستند.حال این روزهامون خیلی خرابه.ولی اگه این امید لامصب نبود…

    شعر اخوان همونجوری که حفظم:

    ….سه ره پیداست

    نوشته بر سر هریک به سنگ اندر،حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

    نخستین: راه نوش و راحت و شادی،به ننگ آغشته اما،روبه باغ و شهر و آبادی

    دودیگر :راه نیمش ننگ نیمش نام،اگر سر برکنی غوغا وگر دم درکشی آرام

    سه دیگر راه بی بازگشت بی فرجام…من اینجا “بس” دلم تنگ است،وهر سازی که میبینم بد آهنگ است، بیا…بیا

    بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی بازگشت بگذاریم،

    ببینیم…آسمان هرکجا،آیا؟ همین رنگ است؟

    بیا…

  • mana گفت:

    من هرروز به سایت شما سر میزنم برای اینکه برای کار وزندگی روزانه ام انگیزه بگیرم لطفا این بمب انگیزه را از من نگیر

  • مهدی رجبی گفت:

    دوست خوبم محمد رضا
    درسته که چند نفری هم پیدا میشوند که دانسته و ندانسته حرف هایی رو میزنند ولی مطمئن باش گوشه گوشه این کشور افرادی هستند که به وجود دوست و استادی مثل شما افتخار میکنند

    هر كجا هستم ، باشم،
    آسمان مال من است.
    پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
    چه اهميت دارد
    گاه اگر مي رويند
    قارچهاي غربت؟

  • محسن رضایی گفت:

    مدتیه حس نوشتن ندارم.و شایدم خوب فکر کنم موافق

    موندنت نیستم چون انسان مسئول نفسشه هرچند هرجا

    به صلاحش باشه باید همونجا باشه.صلاح نه نفع.و درواقع

    شایدبا این تحملها و تلاشها اینجا بهتر ساخته بشی.

    شعر زیر رو که یکی از دوستان نابم برام خوند رو بتو تقدیم می

    کنم و هدفم اینه که برای فرار یا عبور از تلخی ها واست بکار

    بیاد.هزار بار بخونم این شعرو بازم خسته نمی شم.

    “حباب آساچنان بر چشمه ی هستی سبک بنشین

    که گر چین بر جبین زد از نسیمی خیمه بر چینی” “شهر آشوب”

    رخت…بر چینی…

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser