مدتهاست که چندان حوصلهی خواندن ایمیل و پیام و پیامک ندارم. گاهی موبایلم را باز میکنم و آخرین پیامک رسیده را میخوانم. یا ایمیلم را باز میکنم و یکی دو تا از آن چند هزار ایمیل رسیده در روزهای اخیر را نگاه میکنم.
دیشب، شاید حدود دو یا سه بود که از خواب بیدار شدم و روی صفحهی موبایلم، عنوان یک ایمیل نظرم را جلب کرد: پنج تصمیم مهم زندگی.
دوستی – که نمیشناسمش – ایمیلی فرستاده بود و بعد از اظهار لطف و مهربانی، نوشته بود: «محمدرضا. سوالم کوتاه است. خیلی کوتاه. اگر این ایمیل رو دیدی، برای من پنج تا تصمیم مهم زندگیت رو که به نظرت روی روند زندگیت تاثیرگذار بوده، بنویس. توضیح نمیخوام. کوتاه بنویس».
از اون سوالها بود که نمیشد از کنارش به سادگی گذشت. موبایل رو خاموش کردم و به سقف خیره شدم. داشتم فکر میکردم شبیه این چالشهایی است که جوانترها در شبکههای اجتماعی راه میاندازند و بعد هم از پیروزی در آنها، احساس غرور میکنند. اما چه میشد کرد که سوال وسوسه انگیزی بود.
چراغ را روشن کردم و کاغذ و خودکارم رو – که مثل اسلحهی سرد زیر بالش پنهان میکنم – در آوردم. بالای صفحه نوشتم: ماندن در ایران.
بعد با خودم کمی فکر کردم. نه! این جزو تصمیمهای مهم زندگی من نبوده. یعنی مهم بوده. اما تصمیم نبوده. هیچوقت جدی به این مسئله فکر نکردم. هیچ وقت ماندن و رفتن را در دو کفهی ترازو نگذاشتم. نه هیچوقت در هنگام خروج از فرودگاه مهرآباد – و بعداً امام خمینی – دلم برای کشورم تنگ شد و نه هیچوقت در پاسپورت کنترل، هنگام خروج از اتحادیهی اروپا، دلم گرفت.
ماندم. نه اینکه تصمیم خاصی گرفته باشم. فقط چون اتفاق افتاد. همین! مثل همه آنها که دانشگاه میروند. نه چون تصمیم گرفتهاند. فقط رفتهاند. مانند آنها که ازدواج میکنند، چون باید ازدواج میکردهاند. مثل بسیاری از باورها و نگرشهای ما که آگاهانه انتخاب نشد. بود. ماند. تغییر نکرد.
ماندن در ایران را خط زدم. اگر هم مهم بوده. قطعاً تصمیم نبوده و اگر تصمیم بوده قطعاً آگاهانه نبوده. گاهی تصمیم نگرفتن در بلندمدت، به یک تصمیم تبدیل میشود. اما این تبدیل شدن، عموماً آگاهانه نیست.
دوباره نشستم و فکر کردم. نوشتم انتخاب رشته مکانیک در دانشگاه. خیلی زود پاک کردم. شاید رشته و دانشگاهم مهم بوده. اما تصمیم نبوده. پیش آمد. علی شهیدی، همکلاسی دوران دبیرستانم که دوستش داشتم، میگفت مکانیک خوب است. من هم گفتم حتماً خوب است. ما که در خانوادهمان مهندس مکانیک نداشتیم (صادقانه بگویم فکر میکنم مهندس هم نداشتیم!). علی روزهای آخر تغییر سلیقه داد و به سراغ مهندسی پزشکی رفت. من اما آنقدر ماجرا را جدی گرفته بودم و خودم و دیگران را به رشتهام – که نمیشناختمش – قانع کرده بودم، مسیرم را ادامه دادم و به دانشگاه رفتم. شریف هم انتخاب آگاهانهام نبود.
مثل کسی که به سوپرمارکت برود و ماستی را بردارد که در بلندترین قفسه قرار دارد. تا به دیگران نشان بدهد که در برداشتن ماست، محدودیت قد نداشته است. کنکور برایم چیز سختی نبود و شریف، ماستی که در بالاترین طبقه بود. برداشتم تا بعداً احساس نکنم قد بلندم در بقالی، بی استفاده مانده است.
خط زدم. نوشتم: ادامه تحصیل در مدیریت. صادقانه بگویم، این تصمیم مهم بوده. تصمیم هم بوده. اما از روی عقل و شعور نبوده. لج کردم. دیدم دوستان قدیمیام، بعد از اینکه من درس خواندم و مشغول کار شدم، مدیریت می خوانند و ژست می گیرند و جوری حرف میزنند که انگار زمین و زمان را میفهمند. حرصم گرفت. لج کردم و کنکور دادم و با رتبه اول وارد دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف شدم تا دهان آنها را ببندم. هنوز هم از آن مدرک، به عنوان چیزی شبیه «گل» استفاده میکنم. برای جاهایی که آدمها بدون فهمیدن، کلمات مدیریتی نوین را برای توصیف افکار کهنه و متعفن قدیمیشان به کار میبرند. پس این تصمیم هم اگر تصمیم بوده و مهم بوده، آگاهانه نبوده. یک عکس العمل عصبی از جنس لجبازی. چیزی شبیه بالا پریدن بی اختیار پا. وقتی با چکش بر روی زانو میکوبند.
آن را هم خط زدم.
ترک شرکتی که خودم آجر به آجرش را طی ده سال کار شبانه روزی ساخته بودم. این تصمیم آگاهانه و درست خودم بود. سریع بود. اما درست بود. یادم هست که همه صورت جلسهها را امضا کردم. کیفم را برداشتم. بیرون آمدم و برای آخرین بار، نمای اتاقم را از بیرون دیدم و بی آنکه شغل مشخص یا پیشنهاد مشخصی داشته باشم به خانه رفتم. مجموعهای بود متعلق به دوستانم. با مدیری که دستش به هزینه کردن چندان باز نبود. همیشه به آنجا که میرفتم برای کارگرهایش غذا میگرفتم و همه را مهمان می کردم و کارگرها مرا از مدیرشان بیشتر دوست داشتند. یادم هست به آن دوستم زنگ زدم و پرسیدم: کاری برای من سراغ نداری؟ حقوقش در حد خوراک روزانهام باشد کافی است.
مجبور شدم چند شغل همزمان داشته باشم تا زندگیام تامین شود. فرقی با گذشته نکرد. قبلا روزی بیست ساعت برای شرکت خودم وقت میگذاشتم و بعداً هر روز به پنج جا سر میزدم و هر جا سه یا چهار ساعت.
این را هم خط زدم. این بار بهانهام را نمیدانم. چون هم تصمیم بود. هم آگاهانه بود. هم مهم بود. شاید خاطرات آن سال آنقدر تلخ بود که نمیخواستم عنوانش در فهرست تصمیمهایم باشد.
و بعد نوشتم: نوشتن مستمر. نوشتن مستمر برای من تصادف نبود. ناآگاهانه هم نبود. کم اهمیت هم نبود. سال ۸۴ وبلاگ نویسی را شروع کردم و آن زمان با خودم قرار گذاشتم که روزی بدون نوشتن نماند و انصافاً نماند. از آن روز تا امروز، روزی نبوده که ننویسم. یا در وبلاگم بوده. یا در روزنامهها. یا در مجلهها. یا در متمم. یا کتاب و یا در همین دفترچهی کوچکم. سلاح سردی که به همراه قلم زیر بالشم نگه میدارم.
خوب یادم هست. آن موقع با خودم قرار گذاشتم که هر روز بنویسم و از خودم بنویسم و رونویسی دیگران را نکنم. عموماً هم همین کار را کردهام. چه شبهای زیادی که استرس میگرفتم که شب به نیمه نزدیک میشود و حرف جدیدی برای نوشتن ندارم. کتابی را برمیداشتم. چند صفحهای را میخواندم و منتظر میماندم که ایدهای در ذهنم جرقه بزند و بنویسم. نوشتههای آن موقع را خیلی دوست ندارم. گاهی سطحی بودند. گاهی غلط. اما اگر چه نوشتههای آن زمان را دوست ندارم، نوشتن در آن زمان را دوست دارم.
در فرهنگ وبلاگ نویسها، کوتاه نوشتن کار خوبی نبود. حتی کسی هم که میخواست بگوید حالش خوب نیست، قبل از گفتن این جمله، چند پاراگراف مقدمه چینی میکرد. این بود که مجبور میشدی بازی با کلمات را یاد بگیری. گاهی که حرفی نداشتی، مجبور میشدی حرفهای قدیمی را در قالبی جدید تکرار کنی.
نوشتن وادارم کرد به خواندن. وادارم کرد به بیشتر فکر کردن. نوشتن برایم دوستهای جدیدی آورد. نه از این دوستهای امروزی در شبکههای اجتماعی، که یک اسم هستند و دیگر هیچ. از همینهایی که صد نفر را فالو میکنند و صد نفر هم آنها را فالو میکنند و یک مطلب که هیچ. یک عکس هم ندارند و من هنوز ماندهام که آنها که فالو میکنند مشکل عقل دارند یا بیماری فضولی.
آن روزها، میشد دیگران را بشناسی. میشد فکر کردنشان را ببینی. میشد از آنها بیاموزی. آنچه میگفتند نشخوار افکار دیگران نبود. همین چیزی که امروز به آن میگوییم به اشتراک گذاشتن! اگر چیزی را به اشتراک میگذاشتند حرفهای خودشان بود. فکرهای خودشان. سطحی یا غیرسطحی. درست یا غلط. حرفهای هرکسی شناسنامهاش بود. وقتی یکی از دوستان وبلاگ نویست را بعد از چند سال خواندنش، میدیدی. برایت غریبه نبود. شگفت زده نمیشدی. همان بود که باید باشد. همانی که فکر میکردی هست.
مثل این روزها نبود که همه در شبکههای اجتماعی زیبا و فیلسوف و عمیق و شاعر و اهل فکر هستند. اما وقتی آنها را به جبر یا اختیار میبینی، در حد جملات و تعارفات روزمره هم نمیدانند.
شغلهای بعدیام، دوستهای بعدیام، درآمدهای بعدیام، کتابهای بعدیام، زندگی بعدیام، همه و همه مستقیم یا با واسطه، از همان نوشتنها ریشه گرفتهاند.
امروز به این ایمان رسیدهام که روزانه یک یا دو صفحه نوشتن، یک فعالیت عادی روزمره نیست. یک سبک زندگی است. و کسی که چنین کند، تمام زندگیاش هم – خوب یا بد – تحت تاثیر قرار خواهد گرفت.
در طی مدتی که – به دلایل شخصی و دلایل فنی – کمتر در روزنوشتهها نوشتم، بیش از هر زمان دیگری جای خالی نوشتن آزاد و بی دغدغه را در زندگی احساس کردم. تغییر سبک زندگی را فهمیدم. اینجا برای من همان وبلاگستان قدیمی است. کسانی که کامنت مینویسند و حرف میزنند، آی دیهای پوچ و بی معنی نیستند. هر کدامشان را دهها و صدها بار در زیر نوشتههای مختلف خواندهام. دوست هستند. هم خانه هستند. میشود بدون ملاحظه حرف زد. آنها هم بدون ملاحظه مینویسند. میشود نوشته را بدون هر ویرایشی منتشر کرد و همراه با بقیه آن را دوباره خواند.
الان جواب آن دوست نادیدهام را با اطمینان میدانم.
مهمترین تصمیم زندگی من، نوشتن منظم بوده. تصمیمهای دیگر تا این حد زندگی امروز من را نساختهاند. اگر فرزندی داشتم و مرا دوست داشت – حتی اگر حرفهایم را قبول نداشت – از او میخواستم که وبلاگی درست کند. هر روز در آن پانصد کلمه بنویسد و تا روزی که من هستم، برای خوشحالی من – حتی اگر هیچ کاربرد دیگری ندارد – این کار را ادامه دهد.
میدانم که در دنیای مینیمال این روزها، زندگی متفاوتی را تجربه خواهد کرد و بعد از من هم، نه به خاطر شادی من، به خاطر شادمانی حاصل از نوشتن، این اعتیاد مثبت زیبا را ترک نخواهد کرد.
دوستی که دیشب ایمیلش را خواندم. نوشته بود که هر روز اینجا میآید. امیدوارم او که منتظر جوابی کوتاه و مختصر بود، از خواندن این درد و دل طولانی، خسته نشده باشد.
[…] و توسعه فردی را مدیون آنها هستم به پاراگرافی از تجربه وبلاگ نویسی خود محمدرضا شعبانعلی اشاره […]
محمدرضا سلام
از عيد به اينور خيلي سرمون شلوغ بوود و البته ذهنم هم خيلي درگير بود، فكر كنم ميدوني كه نتونستم خيلي جدي مثل قبل متمم رو پيگيري كنم و البته در اين هر روز به اينجا سر زدم. من چون تازه با سايتت و روزنوشته ها آشنا شدم خيلي از متن هات بود و هست كه نخونده بودم براي همين هر وقت كه وقتي داشتم و مطلب جديدي تو روزنوشته ها نمي ديدم، تقريبا شانسي تو مطالب قديمي تر اينجا مي گشتم و دونه دونه ميخوندمشون و لذت ميبردم و البته پازل محمدرضا شعبانعلي رو كامل تر ميكردم.
امروز باز هم فرضتي دست داد كه اين كار رو انجام بدم و بعد از ديدن چنتا پست به اين پست رسيدم.
اين كه ميگي تو ايران موندنت تصميم نبوده براي من خيلي دوست داشتنيه و حس خوبي بهش داشتم.
راجب نوشتن، چندبار شروع كردم ولي موفق نبودم. با ديدن اين حرفات ميخوام با گذاشتن زمان اين كار رو شروع بكنم.
تواين چند ماه به لطف آشنايي با تو يه جورايي كتاب خون شدم، هر چند كم. كتاب هام هميشه همرامه و همه حس ميكنن كه يه چيزايي تغيير كرده.
اميدوارم كه اين كار رو هم بتونم شروع كنم.
حس خوب نوشته ها و طرز نوشتنت قابل وصف نيست.
خدا به دانش و وقتت بركت بده تا بيشتر باشي و بنويسي. شايد يكي مثل من هم نوشتن رو ياد بگيره.
ممنون. 🙂
سلام
محمدرضا متن بالا و بازخورد دوستان من را دوباره به فکر فرو برد فکر درد درک نشدن و متوجه نشدن من هم امیدوارم تمام دوستان کاری که باهاش زندگیشون معنا پیدا کنه و حالشون خوب بشه را پیدا کنند این کار میتونه نویسندگی باشه یا هر کار دیگه ای متناسب با هر فرد
چند تا مطلب هست که مدتی میخوام بگم ولی راستش یکم سخته زمانی که من باشما آشنا شدم داشتم تصمیم بزرگی میگرفتم از اون تصمیم هایی که کل زندگی ادم را تغییر میده و هزینه های خیلی زیادی داره یک جورایی مثل تصمیم عوض کردن شغل از
تعمیرات دیزل و نیوماتیک قطار ها به آموزگاری(اما به یک سبک دیگه) خیلی خوشحال شدم دیدم شخصی که این تصمیم را قبلا گرفته الان در جایگاه قابل احترامی هست بعد وبلاگتون را خوندم در اون زمان و مکان من بودم و وبلاگ شما و هیچ چیز دیگه و چند مدتی من با وبلاگ شما زندگی کردم با حالات روحی شما با پسرک فرفره ساز با تمام نظرات شما در مورد موش ها با ناراحتی های شما با جملات شما و حتی یک مدت از اینکه ۱۰ ماه دیگه شاد نیستین و شادی ندارین ناراحت بودم و زمانی که متمم را خوندم در ابتدا خیلی برام جذاب و خوب بود ولی بعد از مدتی یک فاصله ی بسیار بزرگ و زیاد بین کسی که برام قابل احترام بود و یک جورایی میخواستم مثل اون بشم از نظر کاری یا از نظر سطح معلومات با خودم حس کردم هر بار که از یکی در مورد متمم میشنیدم و دوستانی که از طریق من با متمم اشنا شدن از مطالب اون به من میگفتن این فاصله رابیشتر حس میکردم هم دوست داشتم هم دوست نداشتم ولی چند روز پیش متمم ۲ ساله شد من فکر میکردم متمم با توجه به سطح کاری که انجام میده ۷ الی ۸ سالی کار میکنه این خبر خوبی بود برام یعنی من شاید توی یک قسمت که انتخاب کردم برسم اما یکم دیرتر الان میخواهم یک کاری را شروع کنم که شما بازهم در ان سرامد هستین نمیدونم چی بگم ولی مدتی که من با مطالب شما و صدای گرم شما زندگی کردم شما نشان دهنده تمام اهداف و خوبی ها و موفقیت ها بودین در زمانی که من بودم و چند صفحه کپی گرفته شده از متمم و وبلاگ و صدای شما خیلی در زندگی من جاری بودید در نهایت امیدوارم بتونم من هم کار یا تفریح یا اهرم خودم را پیدا کنم چه تدریس باشه چه رهبری چه عکاسی و چه نویسندگی و من چقدر دوست داشتم که بتونم با شما صحبت کنم به عنوانی که راهی را رفتین که من در ابتداش هستم
با تشکر که این دلنوشته های من را خوندید چه محمدرضا شعبانعلی و چه تمام دوستان دیگه
خیلی اوقات که برمیگردم و سالنامه های سالای قبلمو میخونم
ازون همه حرفای قشنگ متعجب می شم که اینارو من گفتم،
و واقعا خیلی جالبع این نوشتن.
دوباره هوس کردم که وبلاگمو دوباره از سر بگیرم و دوباره شروع کنم به نوشتن توش تا هم به ساعات مطالعم اضافه شه و هم خالی شم از دانسته های هرچند کم قبلی و پر از ندانسته های جدید.
سلام .
بنده اینقدر در زندگی مشغله ذهنی دارم که وقتی نه برای خواندن نه برای نوشتن ندارم .ولی عاشق خواندن و نوشتن هستم .
خوشحالم ،چون متنی خوندم که پشتوانه اش صداقت و همینطور اندیشه بود .پایدار باشید.
باسلام
من مدتی بود که افسرده بودم ودیدمنفی به زندگی داشتم هرروز خودم رو مجبور میکردم که یکی دو صفحه به عنوان خاطرات روزانه در دفتر خاطراتم بنویسم این نوشتن من رو نجات داد.به مرور حالم خیلی بهتر شد البته طول کشید ولی من هروقت به اون نوشته ها نگاه میکنم میفهمم که در اون زمان چه حالی داشتم وچگونه این نوع نوشتن ویادداشت برداری باعث تخلیه روانی وبهبود من میشده.
ممنون اقای شعبانعلی عزیز که مشوق ما هستین.باخوندن این متن تصمیم گرفتم که دوباره بنویسم واین بار از امید وروشنایی بنویسم.
سلام.
وبلاگ که نه ، ولی راستش چند روزی بود که دلم میخواست بنویسم و بهانه دفترچه یادداشت جدید داشتم. توصیه شما هم مصادف شد!به جد پیگیرش میشم!
راستی من نه مشکل عقل دارم ، نه بیماری فضولی!
مطمئن نیستم مشکل اعتماد به نفس است یا ترس از قضاوت شدن .
ماهی چندین بار در وبلاگ شخصی م می نویسم ، در تجربه حال خوبی که اکنون در ۳۰ سالگی دارم فقط اینو میگم .
در ۲۶-۲۵ سالگی در اوج افسردگی که به نبودنم فکر می کردم (حتی قبر هم خریداری کردم) نوشتن ، زندگی رو به من هدیه داد.
با ایمیل های روز شنبه انرژی مضاعفی میفرستین .
آقای شعبانعلی ممنون که هستین و می نویسین .
درود اقای شعبانعلی! حقیقتا مدتی میگذره که تصمیم داشتم درقالب یک کامنت سوالی ازتون بپرسم که پاسخ به اون نه به وسیله هرکس بلکه توسط شخص شما بدون شک راهگشای بسیاربزرگی خواهدبود چراکه دنبال جوابی باایده های خلاقانه وبه دور ازهرگونه کلیشه ام!البته تصور بی پاسخ ماندن تاکنون مانع از بیان میشد! حدود ۴ماپیش(اذرماه۹۳)ازطریق همایش سبک زندگی دانشجویی بادکترشیری ونهایتا ازطریق لینک گفتگوی شما۲بزرگوار در زمینهMBTI,توفیق اشنایی باشماراداشتم!(ببخشید برای اجتناب ازطولانی شدن فک کنم همین ۱٫۵خط مقدمه کافی باشه) نکته جالبی که چندروزه فکرمو واگه بگم زندگیمو درگیر خودش کرده غلونکردم,دانستن نظریک دانشجوی ممتاز البته الان استاد راجع به دانشگاه خودش وکلامقوله دانشگاه توایرانه وچون تامیام سراغ مطالعه خیلی سریع ذهن ناهوشیار منو به ورطه زمان خاک توسری(ببخشید خاکستری)میکشونه گفتم بیام اینجا(نه متمم که تخصصی تره )بپرسم وخودمو ازاین بمباران فکری نجات بدم! شایدمقایسه درستی نباشه واصلا ۲رشته پزشکی وکلاگروه فنی ربط چندانی بهم نداشته باشن ولی واقعامن حرفاتون درزمینه محتوای اموزشی وحتی سبک وسیاق اموزش تو دانشگاه راقبول دارم چرا که حداقل من در دانشکده خودمون ,دانشکده پزشکی, شاهد ان بوده ام البته هنوز درمقطع علوم پایه ام ولی ۴سال اول وقبل ازاستاجری یااگه خیلی مطلق نخوام بگم قبل از فیزیوپات(مقطع بعدازعلوم پایه)چیزی که اموزش میدن صرفا یکسری حفظیات محض وبه درد نخور درکارپزشکی وبه عبارتی مباحث سلولی مولکولی اندکه عملاهیچ کاربردی درحوزه بالینی نخواهند داشت!البته مطالب به خودی خود بی خاصیت نیستند بلکه این سیستم اموزشی بی نظیر!!!!که در وزارت اموزش وپرورش به یه نحوی ودر وزارت بهداشت به نحوی دیگر ما راساپورت میکردن ومیکنن هم بدون شک بی تاثیرنیست!به عنوان مثال تجویز کتابها ورفرنس های حجیم نه برای مطالعه در یک بازه زمانی معقول بلکه تنها برای ۱درس ۲-۳واحدی اونم طی۱ترم! اونوقت نتیجه این میشه که معدل الف ترم گذشته باکسی که صرفا درس راپاس کرده باگذشت اندک زمانی ازامتحانات هردو در ۱سطح از معلومات باقی مانده اندچراکه مطالب متکی به حافظه صرفا درحافظه کوتاه مدت ذخیره وبعدازتخلیه ان درسرجلسه برای همیشه به گورستان فراموشی سپرده میشن!این درحالیه که به گفته تونی بوزان هرمطلبی بایدحداقل ۵مرتبه خوانده بشه تاوارد هیپوکامپ شده ویادگیری تثبیت بشه!(خلاصه این میشه که افرادی مثله من که بارتبه زیر۱۰۰۰ وارد دانشگاه میشیم وقبل ازان هم جزء نفرات برتر محسوب میشدیم باباور به این عقیده وتفکر که بخوانی ونخوانی ازلحاظ علمی (شایدم نشه اسمشوعلم گذاشت)فرق چندانی نکرده ای باعث میشه در رنکینگ دانشجوها اگرهمه ی رتبه های سال های قبل راجمع بزنی به مراتب کوچکتر(ازلحاظ عددی )از رتبه تنها ۱ ترم شود!!! البته این مطالب تنها یک تجربه ازترم های اول دانشگاه بودن ودغدغه ی فکری این روزهای من نیستن چراکه این روزها وماه ها انچه که فکر مرا به خود واداشته وحتی بعضا انگیزه ی من برای مطالعه سریع دروس تخصصی ام میشه مهیاکردن فرصتی برای مطالب شماوبه طورکلی مباحث حیطه علوم انسانیست! اصل سخنم را اگه بخوام خلاصه کنم اینکه, اقای شعبانعلی!نمیخوام هزینه زیادی برای این فرصت به دست امده (حرفه ام)صرف کنم ,نمیخوام غرق شدن درکتب پزشکی اونم سالهای زیاد باعث بشه جز یکسری تئوری پایه چیزچندانی ازفروید ویونگ وتامس هریس وهورنای …همینطورجزچندمصرع ازسهراب وچندجمله ازبرناردشاو وخیلی ازاندیشمندان بزرگ ندانم! یابدانم اما نه در زمان مطلوب به قول شما زمان وصول به انچه که زمانی برایمان ارزشمند بوده پارامترمهمی درهمچنان ارزشمندبودن ان میباشد!شایدخیلی لذت بخش نباشه کتابی که دیگران تو سن۱۱-۱۲سالگی خوندن من تازه توسن ۲۰بخونم!وبعدازاین همه پرحرفی میخوام سوالی که داشتم بااستناد به جمله خودتان که گفتید موفقیت ها برپایه تشابه نیستند بلکه برپایه تمایزند,بپرسم:درجامعه ی پزشکی اون هم باتوجه به ظرفیتها ومحدودیت های کشورماچه طورمیشه متمایز بود؟!(هم دردوران دانشجویی هم دوران کاری, خواهشن یه راهکار!توصیه نصیحت یه چیزی بگین مهندس!)
چند روز پیش یکی از دوستانم پرسید مهمترین تصمیماتت برای سال جدید چیست؟ معمولا سالگردها آنقدر برایم مهم نیستند که اهدافی که بیشتر شبیه آرزوهای دست نیافتنیست را بنویسم و با خودم مرور کنم اما سوال این دوست برای من تلنگری بود که چند تصمیم بزرگم را بنویسم و خودم رو به اون پایبند کنم.
چون دوست داشتم آن دوست و چند نفری که در آن جمع این سوال برایشان مطرح شد هم از تصمیماتم مطلع باشند یک وبلاگ راه انداختم تا همه ما تصمیماتمان را در آنجا بنویسیم و به آن پایبند باشیم.
بعد از نوشتن مهم ترین تصمیماتم برای سال جدید و در جستجوی آن قسمت از تصمیمات که هنوز تکمیل نشده به نظرم این دعوت به نوشتن بهترین پیشنهادی باشد که باید برای سال جدید به یک تصمیم مبدل شود.
من هم در وبلاگستان قدیم نوشتن را تجربه کردم، لذت نوشتن را هم میدانم. اما به مرور در لابلای کارهای به ظاهر مهم نوشتن غیر مهم جلوه کرد… در طول مدتی که مینوشتم تغییرات دیدگاههای من آنقدر زیاد بود که حس کردم نوشته های سابقم را دوست ندارم و فکر کردم نوشتههایی که قرار است روزی پاک شوند همان بهتر که نوشته نشوند! غافل از اینکه آن نوشته ها دیدگاههای امروز من را ساختند… ماجرای شکایتی که از من بابت یکی از نوشته هایم شد نیز دلیل یکی از دلایل ننوشتن امروزم شد. بعد از سالهای سال دوری از نوشتن امروز میخواهم به عنوان یکی از تصمیمات مهم نوشتن را دوباره شروع کنم.
محمدرضای عزیز بابت این تصمیم مهم از تو متشکرم
سلام چقدر عالی.منم همیشه عاشق نوشتن بودم .ولی هیچ وقت جرات وبلاگ نویسی رو نداشتم میترسم چیز اشتباه یا بی فایده ایی بنویسم .واسه همین باید تصمیم جدی بگیرم که لااقل یه جایی واسه خودم و خواننده ی فرضی بنویسم.
سلام استاد .. عیدتون مبارک.
صداقت و جسارت بیان شما ستودنیه .. خوشحالم که احساسات و افکارتون رو با ما در میون میذارید .. مثل همیشه از نوشته شما لذت بردم.
سلام وقتتون به خیر
متنتون خوب بود مثل همیشه .من رو بیشتر از پیش به فکر وا داشت که بیشتر در مورد کارهام و تصمیماتم تمرکز کنم و به یاد گذشته هام افتادم کاش میشد برمیگشتم عقب جبران میکردم اما با اطلاعات امروز گرچه هنوز اونقدر اطلاعات زیادی ندارم.
باز هم ممنون به خاطر تلاشتون
سلام. مثل همیشه، نه، بیشتر از همیشه به دلم نشست. نوشتن برای من هم دغدغه بوده، هرچند مدتهاست که ازش دور شدم و اون رو به آینده موکول میکنم، آینده ای که میخام نزدیک باشه!
این متن نمکی بود به زخم کهنه من
زندگی من هم خیلی تغییر کرد از آن زمان که دیگر ننوشم یا بهتر بگویم نتوانستم بنویسم
سلام خیلی این نوشته تون رو دوست داشتم مرسی
درود بر شما
اغلب فایلهای شما را گوش دادم و بین دوستانم فایلهای صوتی را منتشرکردم
عالی بود
نقطه قوت شما این است که با آدمهای قویتر از خودتان صحبت میکنید و این امر غنای بحث را افزایش میدهد و بسیار متنوع و جذاب میشود.
بسیار خوشحالم که با شما آشنا شدم.
در چند تا از فایلها از جمله مصاحبه با مدیر سایت تخفیفان بسیار نا امید کننده است برای فارغ التحصیلان به نظر من خیلی مطلق صحبت کردند و همه ما در محیط کار پخته میشویم تا دانشگاه و درست نیست بگوییم اغلب صفر هستند و این کلمه بسیار مخرب است
وقتهايي هم هست كه به قول بيدل نور جان در ظلمت آباد بدن گم كردهام… واي از اين يوسف كه من در پيرهن گم كردهام……
قدردان قلم زيبايتانم ………
سلام!
“اعتیاد مثبت زیبا” تعبیری بسیار زیبا و بجا بود برای معدود عادتهای مفیدی که داریم (البته اگر واقعا داشته باشیم!!)
نوشته هاي شما هميشه الهام بخش بوده، خيلي ممنونم…
سلام
از اینکه هموطنانی چون شما در سرزمینم وجود دارند افتخار می کنم هر چند کم هستند ولی وجودشان مملو از خوبیهاست.فقط تاسف می خورم که از وجود افرادی چون شما استفاده بهینه نمی شود.همیشه پیروز و سرفراز باشید و همچنان برای رشد فکری و علمی جوانان این مرز و بوم معلمی کنید.
سلام خدمت برادر بزرگوارم آقای شعبانعلی
چرا بزرگوار؟
چون اگر کسی بتواند خود را به حدی حقیر بیند تا انجاییکه از حقارت خویش پند گیرد ، البته این نوعی بزرگوار یست و این همان علت اصلی بجا آوردن صلاة نیزمی باشد ، چون خداوند باریتعالی با این کارخود خواسته به ما بیاموزد که تواضع بنده مایه بزرگی اوست نه دلیلی بر احتیاج پروردگار(الله الصمد)، آنکه از خویشتن خود بیرون می آید و خالقش را با تمام وجود سجده می کند ،او شایسته بودن است،بودن در دایره وجود که همان رسیدن به خوان امکان است.
بزرگترین تصمیم عاقلانه ایی که من گرفتم ، این بود تا بتوانم روزی بمدد حق آدم شوم، یعنی همانی گردم که منظور رب من بود،آنکه خدایم در فبال آفرینشم به نزد کارگزارانش به خود بالید.
شعری گفته ام که بیت آخرش چنین است:
شهره جان اندیشه کن شاید تو هم آدم شدی آدمی کز نور تو هر خیر و شری زر شدی
این تصمیم مهم من ، همچو انواری گشتندبر تمام قسمتهای زندگیم ، برای هدایتم به جایگاه اولیه ام.
مطالب شما را می خوانم و من نیز هرروز می نویسم و می خوانم و از خواندن قرآن بیشترین لذت را می برم.
گرچه گرفتن مدارک دانشگاهی در پرورش افکارم نیز بی تاثیر نبوده، ولی خداجویی و خدا یابی عالمی دگر دارد که با هیچ لذت دنیایی قابل مقایسه نیست.از توجه شما متشکرم.
با سلام و عرض ادب
امروز ايميلم رو چك مي كردم كه به يه ايميل با عنوان “مطالبي براي مطالعه در نخستين روز هفته” برخوردم موضوع جذاب بودو بازش كردم
يه سري لينك براي معرفي گذاشته شده بود. از بين موضوعات، دو موضوع “چرا بايد وابستگي به موبايل را كاهش دهم” و ” پنج تصميم مهم زندگي ما چه بوده است” نظرم رو جلب كرد و هر دو را همون موقع خوندم.
خواستم بگم مطلبي كه در مورد نوشتن مستمر گفتيد من رو تحت تاثير قرار داد. يادم افتاد من هم زماني كه محصل دوره سوم راهنمايي و اوايل دبيرستان بودم دفتر خاطراتي داشتم و اغلب روزهايي كه اتفاق خاصي مي افتاد خاطره اش رو با تمام جزئيات مي نوشتم. يادم افتاد اون وقتها همين موضوع باعث شده بود انشاء خوبي داشته باشم و بعدهاكه وارد دانشگاه شدم و سردبير يه نشريه دانشجويي بودم بعضي از دانشجوها كه سرمقاله هامو مي خوندن از قلمم خوششون مي اومد و نوشته هامو دوست داشتند اما بعد كم كم طي اتفاقاتي نوشتن رو كاملا ترك كردم و شايد الان حدود ١٠-١٢ سال باشه كه ننوشتم. الان كه اين مطلب رو خوندم حسرت مي خورم و تصميم گرفتم از امروز دوباره نوشتن رو شروع كنم. ممنون از شما
سلام
من سالهاست که دوست دارم بنویسم ولی برای من خیلی کار سختی شده، نمی دونم چرا ولی جزء اون کارهایی که همیشه میگم بعدا، حتی گذاشتن کامنت هم برام سخته. کاش برای اون برنامه نظم شخصی در ۱۵ دقیقه نوشتن رو انتخاب می کردم!
سلام
امروز اولین ایمیلی رو که از متمم گرفتم باز کردم و خوندم
دیشب موقع ثبت نام مطمئن نبودم ولی این یادداشت به من اطمینان میده
شاد باشید
سلام آقای شعبانعلی
کوتاه میگم
ارزش نوشتن رو به خوبی فهمیدم هر چند که دو سالی میشه خودم این کار رو میکنم. واقعن هر بار که نوشتن رو یه دلیل امتحانات یا هر چیزی به طور موقت کنار میگذارم لطمه میخورم
سلام،
هر آنچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند.
سلام من هم ۳ سال پیش شرکتی را که حاصل زحمت ۱۰ سالم بود را برای برادرانم گذاشتم و رفتم
و ترجیح دادم برادرمون باقی بمانه رفتم اروپا و اقامت گرفتم اما دیدم مال آنجا نیستم و برگشتم .اینجا هم تا کنون نتوانستم کاری شروع کنم(البته مشکل مالی ندارم)
مدتی است تصمیم گرفتم خاطرات این دو دهه زندگیمو مرور کن و شروع به نوشتن کنم
اما میدانم زندگی زیباست
ایول !
یه ایده جدید!
عین همون قضیه معدن طلا که دیروز میخوندم توی مقاله آموزشی که نوشته بودین