دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

پنج تصمیم مهم زندگی ما چه بوده است؟

مدتهاست که چندان حوصله‌ی خواندن ایمیل و پیام و پیامک ندارم. گاهی موبایلم را باز می‌کنم و آخرین پیامک رسیده را می‌خوانم. یا ایمیلم را باز می‌کنم و یکی دو تا از آن چند هزار ایمیل رسیده در روزهای اخیر را نگاه می‌کنم.

دیشب، شاید حدود دو یا سه بود که از خواب بیدار شدم و روی صفحه‌ی موبایلم، عنوان یک ایمیل نظرم را جلب کرد: پنج تصمیم مهم زندگی.

دوستی – که نمی‌شناسمش – ایمیلی فرستاده بود و بعد از اظهار لطف و مهربانی، نوشته بود: «محمدرضا. سوالم کوتاه است. خیلی کوتاه. اگر این ایمیل رو دیدی، برای من پنج تا تصمیم مهم زندگیت رو که به نظرت روی روند زندگیت تاثیرگذار بوده، بنویس. توضیح نمی‌خوام. کوتاه بنویس».

از اون سوال‌ها بود که نمی‌شد از کنارش به سادگی گذشت. موبایل رو خاموش کردم و به سقف خیره شدم. داشتم فکر می‌کردم شبیه این چالش‌هایی است که جوان‌ترها در شبکه‌های اجتماعی راه می‌اندازند و بعد هم از پیروزی در آنها، احساس غرور می‌کنند. اما چه می‌شد کرد که سوال وسوسه انگیزی بود.

چراغ را روشن کردم و کاغذ و خودکارم رو – که مثل اسلحه‌ی سرد زیر بالش پنهان می‌کنم – در آوردم. بالای صفحه نوشتم: ماندن در ایران.

بعد با خودم کمی فکر کردم. نه! این جزو تصمیم‌های مهم زندگی من نبوده. یعنی مهم بوده. اما تصمیم نبوده. هیچوقت جدی به این مسئله فکر نکردم. هیچ وقت ماندن و رفتن را در دو کفه‌ی ترازو نگذاشتم. نه هیچوقت در هنگام خروج از فرودگاه مهرآباد – و بعداً امام خمینی – دلم برای کشورم تنگ شد و نه هیچوقت در پاسپورت کنترل، هنگام خروج از اتحادیه‌ی اروپا، دلم گرفت.

ماندم. نه اینکه تصمیم خاصی گرفته باشم. فقط چون اتفاق افتاد. همین! مثل همه آنها که دانشگاه می‌روند. نه چون تصمیم گرفته‌اند. فقط رفته‌اند. مانند آنها که ازدواج می‌کنند، چون باید ازدواج می‌کرده‌اند. مثل بسیاری از باورها و نگرش‌های ما که آگاهانه انتخاب نشد. بود. ماند. تغییر نکرد.

ماندن در ایران را خط زدم. اگر هم مهم بوده. قطعاً تصمیم نبوده و اگر تصمیم بوده قطعاً آگاهانه نبوده. گاهی تصمیم نگرفتن در بلندمدت،‌ به یک تصمیم تبدیل می‌شود. اما این تبدیل شدن، عموماً آگاهانه نیست.

دوباره نشستم و فکر کردم. نوشتم انتخاب رشته‌ مکانیک در دانشگاه. خیلی زود پاک کردم. شاید رشته و دانشگاهم مهم بوده. اما تصمیم نبوده. پیش آمد. علی شهیدی، همکلاسی دوران دبیرستانم که دوستش داشتم، می‌گفت مکانیک خوب است. من هم گفتم حتماً خوب است. ما که در خانواده‌مان مهندس مکانیک نداشتیم (صادقانه بگویم فکر می‌کنم مهندس هم نداشتیم!). علی روزهای آخر تغییر سلیقه داد و به سراغ مهندسی پزشکی رفت. من اما آنقدر ماجرا را جدی گرفته بودم و خودم و دیگران را به رشته‌ام – که نمی‌شناختمش – قانع کرده بودم، مسیرم را ادامه دادم و به دانشگاه رفتم. شریف هم انتخاب آگاهانه‌ام نبود.

مثل کسی که به سوپرمارکت برود و ماستی را بردارد که در بلندترین قفسه قرار دارد. تا به دیگران نشان بدهد که در برداشتن ماست، محدودیت قد نداشته است. کنکور برایم چیز سختی نبود و شریف، ماستی که در بالاترین طبقه بود. برداشتم تا بعداً احساس نکنم قد بلندم در بقالی، بی استفاده مانده است.

خط زدم. نوشتم: ادامه تحصیل در مدیریت.  صادقانه بگویم‌، این تصمیم مهم بوده. تصمیم هم بوده. اما از روی عقل و شعور نبوده. لج کردم. دیدم دوستان قدیمی‌ام، بعد از اینکه من درس خواندم و مشغول کار شدم، مدیریت می خوانند و ژست می گیرند و جوری حرف می‌زنند که انگار زمین و زمان را می‌فهمند. حرصم گرفت. لج کردم و کنکور دادم و با رتبه اول وارد دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف شدم تا دهان آنها را ببندم. هنوز هم از آن مدرک، به عنوان چیزی شبیه «گل» استفاده می‌کنم. برای جاهایی که آدمها بدون فهمیدن، کلمات مدیریتی نوین را برای توصیف افکار کهنه و متعفن قدیمی‌شان به کار می‌برند. پس این تصمیم هم اگر تصمیم بوده و مهم بوده، آگاهانه نبوده. یک عکس العمل عصبی از جنس لجبازی. چیزی شبیه بالا پریدن بی اختیار پا. وقتی با چکش بر روی زانو می‌کوبند.

آن را هم خط زدم.

ترک شرکتی که خودم آجر به آجرش را طی ده سال کار شبانه روزی ساخته بودم. این تصمیم آگاهانه و درست خودم بود. سریع بود. اما درست بود. یادم هست که همه صورت جلسه‌ها را امضا کردم. کیفم را برداشتم. بیرون آمدم و برای آخرین بار، نمای اتاقم را از بیرون دیدم و بی آنکه شغل مشخص یا پیشنهاد مشخصی داشته باشم به خانه رفتم. مجموعه‌ای بود متعلق به دوستانم. با مدیری که دستش به هزینه کردن چندان باز نبود. همیشه به آنجا که میرفتم برای کارگرهایش غذا می‌گرفتم و همه را مهمان می کردم و کارگرها مرا از مدیرشان بیشتر دوست داشتند. یادم هست به آن دوستم زنگ زدم و پرسیدم: کاری برای من سراغ نداری؟ حقوقش در حد خوراک روزانه‌ام باشد کافی است.

مجبور شدم چند شغل همزمان داشته باشم تا زندگی‌ام تامین شود. فرقی با گذشته نکرد. قبلا روزی بیست ساعت برای شرکت خودم وقت می‌گذاشتم و بعداً هر روز به پنج جا سر میزدم و هر جا سه یا چهار ساعت.

این را هم خط زدم. این بار بهانه‌ام را نمی‌دانم. چون هم تصمیم بود. هم آگاهانه بود. هم مهم بود. شاید خاطرات آن سال آنقدر تلخ بود که نمی‌خواستم عنوانش در فهرست تصمیم‌هایم باشد.

و بعد نوشتم: نوشتن مستمر.  نوشتن مستمر برای من تصادف نبود. ناآگاهانه هم نبود. کم اهمیت هم نبود. سال ۸۴ وبلاگ نویسی را شروع کردم و آن زمان با خودم قرار گذاشتم که روزی بدون نوشتن نماند و انصافاً نماند. از آن روز تا امروز،‌ روزی نبوده که ننویسم. یا در وبلاگم بوده. یا در روزنامه‌ها. یا در مجله‌ها. یا در متمم. یا کتاب و یا در همین دفترچه‌ی کوچکم. سلاح سردی که به همراه قلم زیر بالشم نگه می‌دارم.

خوب یادم هست. آن موقع با خودم قرار گذاشتم که هر روز بنویسم و از خودم بنویسم و رونویسی دیگران را نکنم. عموماً هم همین کار را کرده‌ام. چه شبهای زیادی که استرس می‌گرفتم که شب به نیمه نزدیک می‌شود و حرف جدیدی برای نوشتن ندارم. کتابی را برمی‌داشتم. چند صفحه‌ای را می‌خواندم و منتظر می‌ماندم که ایده‌ای در ذهنم جرقه بزند و بنویسم. نوشته‌های آن موقع را خیلی دوست ندارم. گاهی سطحی بودند. گاهی غلط. اما اگر چه نوشته‌های آن زمان را دوست ندارم، نوشتن در آن زمان را دوست دارم.

در فرهنگ وبلاگ نویس‌ها، کوتاه نوشتن کار خوبی نبود. حتی کسی هم که می‌خواست بگوید حالش خوب نیست، قبل از گفتن این جمله، چند پاراگراف مقدمه چینی می‌کرد. این بود که مجبور می‌شدی بازی با کلمات را یاد بگیری. گاهی که حرفی نداشتی، مجبور می‌شدی حرفهای قدیمی را در قالبی جدید تکرار کنی.

نوشتن وادارم کرد به خواندن. وادارم کرد به بیشتر فکر کردن. نوشتن برایم دوست‌های جدیدی آورد. نه از این دوستهای امروزی در شبکه‌های اجتماعی، که یک اسم هستند و دیگر هیچ. از همین‌هایی که صد نفر را فالو می‌کنند و صد نفر هم آنها را فالو می‌کنند و یک مطلب که هیچ. یک عکس هم ندارند و من هنوز مانده‌ام که آنها که فالو می‌کنند مشکل عقل دارند یا بیماری فضولی.

آن روزها، می‌شد دیگران را بشناسی. می‌شد فکر کردنشان را ببینی. می‌شد از آنها بیاموزی. آنچه  می‌گفتند نشخوار افکار دیگران نبود. همین چیزی که امروز به آن می‌گوییم به اشتراک گذاشتن! اگر چیزی را به اشتراک می‌گذاشتند حرف‌های خودشان بود. فکرهای خودشان. سطحی یا غیرسطحی. درست یا غلط. حرف‌های هرکسی شناسنامه‌اش بود. وقتی یکی از دوستان وبلاگ نویست را بعد از چند سال خواندنش، می‌دیدی. برایت غریبه نبود. شگفت زده نمی‌شدی. همان بود که باید باشد. همانی که فکر می‌کردی هست.

مثل این روزها نبود که همه در شبکه‌های اجتماعی زیبا و فیلسوف و عمیق و شاعر و اهل فکر هستند. اما وقتی آنها را به جبر یا اختیار می‌بینی، در حد جملات و تعارفات روزمره هم نمی‌دانند.

شغل‌های بعدی‌ام، دوست‌های بعدی‌ام، درآمدهای بعدی‌ام، کتاب‌های بعدی‌ام، زندگی بعدی‌ام، همه و همه مستقیم یا با واسطه، از همان نوشتن‌ها ریشه گرفته‌اند.

امروز به این ایمان رسیده‌ام که روزانه یک یا دو صفحه نوشتن، یک فعالیت عادی روزمره نیست. یک سبک زندگی است. و کسی که چنین کند، تمام زندگی‌اش هم – خوب یا بد – تحت تاثیر قرار خواهد گرفت.

در طی مدتی که – به دلایل شخصی و دلایل فنی – کمتر در روزنوشته‌ها نوشتم،‌ بیش از هر زمان دیگری جای خالی نوشتن آزاد و بی دغدغه را در زندگی احساس کردم. تغییر سبک زندگی را فهمیدم. اینجا برای من همان وبلاگستان قدیمی است. کسانی که کامنت می‌نویسند و حرف می‌زنند، آی دی‌های پوچ و بی معنی نیستند. هر کدامشان را ده‌ها و صدها بار در زیر نوشته‌های مختلف خوانده‌ام. دوست هستند. هم خانه هستند. میشود بدون ملاحظه حرف زد. آنها هم بدون ملاحظه می‌نویسند. میشود نوشته را بدون هر ویرایشی منتشر کرد و همراه با بقیه آن را دوباره خواند.

الان جواب آن دوست نادیده‌ام را با اطمینان می‌دانم.

مهم‌ترین تصمیم زندگی من، نوشتن منظم بوده. تصمیم‌های دیگر تا این حد زندگی امروز من را نساخته‌اند. اگر فرزندی داشتم و مرا دوست داشت – حتی اگر حرفهایم را قبول نداشت – از او می‌خواستم که وبلاگی درست کند. هر روز در آن پانصد کلمه بنویسد و تا روزی که من هستم،‌ برای خوشحالی من – حتی اگر هیچ کاربرد دیگری ندارد – این کار را ادامه دهد.

می‌دانم که در دنیای مینیمال این روزها، زندگی متفاوتی را تجربه خواهد کرد و بعد از من هم، نه به خاطر شادی من، به خاطر شادمانی حاصل از نوشتن، این اعتیاد مثبت زیبا را ترک نخواهد کرد.

دوستی که دیشب ایمیلش را خواندم. نوشته بود که هر روز اینجا می‌آید. امیدوارم او که منتظر جوابی کوتاه و مختصر بود، از خواندن این درد و دل طولانی، خسته نشده باشد.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


148 نظر بر روی پست “پنج تصمیم مهم زندگی ما چه بوده است؟

  • علیرضا داداشی گفت:

    سلام.
    ولی برایمان ننوشتی از «جسارتی» که نوشتن لازم دارد، از «خطری» که نوشتن دارد، از «شهامت» کسی که جرأت می کند بنویسد و مکتوب کند و مستند؛ آن هم در دورانی که بسیاری ترجیح می دهد بگویند و بگذرند و به وقت خطر، تکذیب کنند.
    برایمان ننوشتی از این که شهامت می خواهد و اعتماد به نفس که روزنوشته ای داشته باشی با صدها هزار خواننده آن هم در دورانی که گاه نزدیک ترین کس به تو می تواند نوشته هایت را تاب نیاورد.
    اما من می نویسم از «قلم»ی که پشتوانه اش انبوهی دانش گرانمایه است و «صاحب قلم»ی که به پشتوانه ی دانش خویش و جادوی قلمش، محبوب صدها هزار دل است.
    ارزش مداد دانشمند، از خون شهید بالاتر است. امام صادق(بحارالانوار، ج ۲، ص ۱۴، ح ۲۶٫)
    برقرار باشی استاد.

  • شاپرک گفت:

    خیلی وقت بود ننوشته بودم؛ اومدم تا بگم..
    یه سری آدما هستن که متفاوت بودنشون تو رو به خودش جذب میکنه برای اولین بارها…
    خیلیاشون متفاوتن ولی فقط صرف اینی که فرق داشته باشن با بقیه خودشون رو کردن یه وصلله پینه ای از ایده های متفاوت؛ اینا رو تا نزدیک شون میشی و درک میکنی شون واقعا چیزی ندارن برای نگه داشتنت کنار خودشون
    امشب مهر تایید زدی به اینکه سر زدنم به این خونه پرمهرت از سر عادت نیست و از روی اینکه آدرست پین شده اون بالای مررورگر.. محمدرضا صداقتت رو دوس دارم خیلی… چیزی که باعث میشه تخصص و صاحب نظر بودنت تو کلی زمینه دیگه تبدیل بشه به یه خاص شدن دوست داشتنی که نمیشه دل کند ازش
    مرسی که هستی… مرسی که مینویسی.. عمیق ترین لبخندای هرروزم رو بت مدیونم

  • کیان 2 گفت:

    می¬دونم شاید جزو اتیکت نباشه ولی دلم می خواد که اولین ۵۰۰ کلمه¬ام رو اینجا تو این خونه که گاهی اوقات می¬شه بی ملاحظه نوشت رو بنویسم:
    حقیقتا، یکی از بهترینِ بهترین مهارت¬هایی که یک نفر می تونه تو زندگی¬اش داشته باشه خوب نوشتن هست. اگر دقت کنیم می¬بینیم که داشتن چنین مهارتی می تونه به صورت مستقیم یا غیرمستقیم بر بسیاری از جنبه های زندگی ما تاثیر بگذاره. نوشتن در واقع به تصویر کشیدن اندیشه¬هامونه و خوب کسایی که زیاد می¬نویسند بهتر می¬تونند به اندیشه¬های خودشون آگاه باشند و به اون¬ها نظم بدند. بهتر می تونند راجع به مسائل مختلف نظر بدند و افکارشون رو بیان کنند. اگر دقت کرده باشین، کسایی که خوب می نویسند، خوب هم حرف می زنند – نه الزاما درست-. سخنران¬های خوبی هم هستند. چون که می توانند با کلمات بازی کنند و اون¬ها رو به روش¬های مختلفی بیان کنند. در ضمن، نوشتن باعث می¬شه که به کلمات مسلط¬ تربشیم و مسلط تر بودن به کلمات به معنی این هست که ما بهتر می¬تونیم احساسات خودمون رو بروز بدیم و به جای اینکه کلمه در نوک زبان ما گیر کنه، می¬تونیم در لحظه¬ی مناسب از اون استفاده کنیم. همچنین در انتقال مفاهیم پیچیده مثل ریاضیات دانش واژگان می¬تونه خیلی موثر باشه. نوشتن حتی باعث می¬شه که ما از فکرهای زیادی که تو سرمون می¬چرخه رهایی پیدا کنیم و روی یک موضوع خاص تمرکز کنیم. درحقیقت می¬شه گفت که نوشتن یک تمرین فکری هست و قدرت اندیشیدن رو در ما تقویت می¬کنه.
    یک تجربه شخصی رو دوست دارم تعریف کنم که یک بار شخصی که مسوول بررسی رزومه¬ها و ایمیل¬های درخواست افراد متقاضی برای کار در یک کمپانی بود، به من ¬گفت که در مرحله¬ی اول شاید در کمتر از ۳۰ ثانیه تصمیم گرفته می¬شه که آیا این پرونده یا رزومه بررسی بشه یا نه، و این تصمیم-گیری فقط و فقط بر اساس چند جمله¬ی اول و ظاهر متنِ درخواست ایمیل و رزومه¬ای هست که فرستاده شده است. و به همین سادگی بسیاری از درخواست¬ها حذف می¬شوند. اینجاست که می¬شه به اهمیت یک متن شکیل و زیبا پی برد.
    جالب اینجاست که اکثر دانشگاه¬ها یا حتی دبیرستان¬های خوب دنیا هم تاکید ویژه¬ای بر مهارت نوشتن دارند و در هنگام پذیرش دانشجو یا دانش آموزان چه در رشته¬های علوم¬طبیعی و چه در رشته¬های علوم-انسانی حتما این مهارت را به روش خاصی مورد سنجش قرار می دند، و این موضوع را به عنوان معیاری مهم جهت پذیرش یا عدم پذیرش متفاضیان در نظر می گیرند.
    به نظرم تنها راهی که برای بهبود مهارت نوشتن وجود داره نوشتن زیاد هست، که البته خواندن خیلی خیلی زیاد هم باید چاشنی کار نوشتن قرار بگیره. شاید بعضی افراد استعداد ذاتی در نوشتن داشته باشند ولی به هر حال با تمرین کردن زیاد به نظرم می¬شه این مهارت رو در بی¬استعدادترین افراد مثل خودم تقویت کرد. واضحه که دانش زبانی هم به هر حال جزو ملزومات کاره.
    ببخشید که اینقدر زیاد نوشتم، مرسی از نوشته¬های عاالی که می گذاری محمدرضا، واقعا انرژی می¬گیرم. بد هم نبود اگر چالش ۵۰۰ کلمه¬ای راه می¬افتاد!

  • امیر 3 گفت:

    تا حالا دید دیگری نسبت به تصمیم گیری داشتم و این بود که هر کاری که ما انتخاب می کنم یک تصمیم هست!
    اما تازه فهمیدم چه تفاوت نگرشی به تصمیم گیری میتونه باشه.

  • مونا گفت:

    کلاس چهارم بودم، شب سختی بود، مامان حالش بد بود وبرده بودندش بیمارستان…. جلسه قبل معلم ما، خانم فخار، یک عکس چسبانده بود پای تخته و گفته بود راجع به عکس بنویسیم، من گیج بودم و نگران، جزییات عکس یادم نبود، یادم بود که یک خانه ی روستایی بود، یک مادربزرگ، چند تا حیوان! دستم به نوشتن نمی رفت اما می ترسیدم از خانم فخار، می ترسیدم از وقتی که عصبانی می شد و جریمه می کرد. از ترس مداد را برداشتم که بنویسم، بابا آمد، مامان باید عمل می شد… ترسیده بودم. پناه بردم به رویا، از ترس شیرجه رفتم در آن خانه ی روستایی و مادربزرگ و حیوان هایش… نوشتم، نوشتم، نوشتم، سرمست شده بودم از داستان، تمام که شد، شمردم، شده بود ۱۱ صفحه! بدخط، پر از خط خوردگی… می دانستم فردا جریمه می شوم، خانم فخار گفته بود انشا باید خوش خط باشد، تازه مال من که انشا نبود، ۱۱ صفحه بود، مقیاس انشا همیشه در مدرسه تعداد خطش بود، ته اش می شد ۱۰ خط، ۱۵ خط! ۱۱ صفحه حتما جریمه داشت… عجیب بود اما، دیگر نمی ترسیدم، حالم خوب بود. خوابیدم و فکر کردم خب جریمه می شوم فوقش دیگر، دو روز ظهر نمی خوابم انجامش می دهم! فردا ی آن روز خانم فخار صدایم زد که انشایم را بخوانم، با پای سست رفتم پای تخته، خواندم، تمام ۱۱ صفحه اش را، تمام که شد شوکه بودم از دست زدن بچه ها، شوکه بودم که خانم فخار نه داد کشید، نه جریمه کرد نه به خط خرچنگ قورباغه ام ایراد گرفت. کلی حرفهای خوب زد و اینکه باید قول بدهم که از این به بعد همیشه بنویسم…
    از آن روز به بعد، آتشی در من روشن شد که شبیه بود به روایت شما، خیلی شبیه،آنقدر دلتنگم کرد که یکهو نمی دانم چه شد که اینها را نوشتم… آتش من ادامه داشت تا همین چند سال پیش، کم کم دست از نوشتن برداشتم، کم کم کمتر کتاب خواندم و بیشتر فیلم دیدم، کم کم شبکه های اجتماعی جزو زندگی روزمره ام شدند، یک روز هم رفتم و وبلاگم را بستم و زندگی انگلی ای از حرفها و ایده های بقیه برای خودم دست و پا کردم!
    روایت شما، برای من یک سیلی بود، سیلی ای که انگار منتظر بودم کسی جسارتش را داشته باشد و بزند…
    گفتم شاید دوست داشته باشید بدانید که جای دردش عجیب شیرین است…. مثل همان حس آخر شب انشای کلاس چهارم!

  • سپیده.ر گفت:

    سلام محمد رضا،
    ساعت ۱۲:۱۵ شب ، در حالی که نه حس چک کردن ایمیل و نه سایت های مختلف و انجام کارهای متفرقه رو داشتم، حتی با اینکه صبح باید زود بیدار شم حس خوابیدن هم نداشتم… تصمیم گرفتم بیام اینجا، گفتم بعید میدونم مطلب جدید گذاشته باشه، نامه به رها رو تازه گذاشته ولی بزار سر بزنم!
    با این نوشته، حس نوشتن در من جاری شد! از اون دوست غریبه ممنونم که موجب این نوشته شد.
    ================
    نوشتن همیشه با من بوده است، یک نوشتن معمولی با کلمات عادی. آن زمانهایی که در روز مرگی ها و دغدغه های مختلف غرق میشوم و مدتها از نوشتن فاصله میگیرم ، ناخوشایندی حالم را درک میکنم، گاهی که بعد از مدت ها به سراغ نوشتن میروم اشک از چشمانم سرازیر میشود، میدانم در این مدت چه ظلم بزرگی در حق خودم کردم، اما چه کنم که گاهی اسیر روزمرگی ها میشوم 🙁
    ================
    چقدر این عبارت حقیقت عجیب و گاها تلخی است : عدم تصمیم در بلند مدت و تبدیل شدن به تصمیم
    خیلی وقتها برام اتفاق افتاده هم نتیجه خوب داشته و هم غیر دلنشین! تلنگر خوبی بود این جمله
    ببخشید طولانی شد! نوشتت باعث این همه نوشته شد!

  • milad گفت:

    سلام.شدیدا دوست دارم نظر شما رو در مورد iq بدونم.مخصوصا اینکه شما مشخصا IQ بالایی دارین و خودتون هم میدونین(وقتی خودتون رو در کنکور به عنوان یه شخص قد بلندی میدونین که اومده ماست از بالاترین طبقه برداره و یک هم شدین )متشکر اگر بنویسید.

  • مینا گفت:

    سلام
    با قلم زیبا و پر محتوای خودت، نوشتن را برایم سخت کرده بودی و حالا سخت تر از قبل. تا پیش از این رنج ندانستن یا کم دانستن وادار به سکوتم می کرد و امروز نوشتن نزد کسی که نوشتن ایمان اوست.
    اما تو که بررگوارانه به واسطه نوشته های نه چندان سلیس و روان به نامها جان می دهی شهامت نوشتن را در من زنده کردی. با تو عهد می بندم، برای آنکه شایسته دوستی تو باشم و هم خانه خوبی برای دیگران ، زیاد بخوانم و زیادتر بنویسم.

  • مرتضی گفت:

    سلام
    محمدرضا حدود ۱ سال از آشنایی من با شما میگذره و فکر میکنم یکی از تصمیماتی که آگاهانه گرفتم این بوده که مطالب وبلاگ شما و متمم رو بطور جدی دنبال کنم.
    دوستی با شما برای من شروعی دوباره است. میزان مطالعه ام و از همه مهمتر علاقه ام به مطالعه رشد محسوسی داشته است. ۲۴ فروردین ۹۳ برای من فقط یادآور عضویت در متمم نیست، یادآور اینکه هنوز هم میتوانم به رویای کودکیم که دانشمند شدن است امیدوار باشم.
    چند وقت پیش که به خواننده های وبلاگ پیشنهاد کردین برای خودشون وبلاگ داشته باشند، من هم همان موقع وبلاگ ساختم اما بطور میانگین ماهی یک یا دو مطلب جدید مینویسم. الان دارم تلاش میکنم خودم رو قانع کنم مطالب بیشتری بنویسم. فکر میکنم برای شروع هفته ای یک مطلب خوب باشد.
    انشاا… در آینده نزدیک گزارش فعالیت های خودم رو براتون مینویسم. راستی امشب طولانی ترین کامنتم رو نوشتم. ممنون.

  • امید گفت:

    بعد از مدت ها دوباره یه متنی از خودم نوشتم گفتم لینکش را برای شما هم بگذارم:
    http://omid-war.blogfa.com/post/53
    (سلاح سردت را همیشه دم دست بگذار، نیازمان می شود ! :دی )

  • یاسین اسفندیار گفت:

    سلام
    نمی دونم چرا نوشته های محمدرضا فرق داره
    وقتی مقاله رو خودنم و برگشتم به عقب دیدم بیش از ۸۰ خط شده و من هنوز مشتاق بیشتر خواندن هستم
    خلاف نوشته های دیگه که بعد از چند خط خواندن آدم رو خسته می کنه
    اینها رو ننوشتم که در سایت محمدرضا از محمدرضا تعریف کنم . من همه جا از محمدرضا و نوشته هاش تعریف کردم.
    چون نوشته هایش از جنس دیگریست
    آنجایی که مینوسد؛
    در این دنیا، هر موجودی یا بت خواهد شد، یا بت پرست. یا بت شکن….

    می‌ترسم که به عنوان یادگاری حضورت در این جهان، به خراشیدن درختی،یا نوشتن دیواری قانع باشی…..

    ترجیح میدهم حقیقت گوی شکست خورده ی میدانها باشی تا پیروز خاموش گفتگوها…
    http://www.shabanali.com/ms/?p=2101

    پدرت امروز، با تمام وجود باور دارد که بهترین تلویزیون، تلویزیونی است که سوخته باشد…
    http://www.shabanali.com/ms/?p=2306

    هر آنچه که یافتی، به «بهایی» یافته‌ای و آنچه گم کردی، بهایی است بر آن چیزی که دیر یا زود، خواهی یافت.
    http://www.shabanali.com/ms/?p=4371
    و صدها مقاله و دست نوشته دیگر که ارزش چند بار خواندن را دارند.
    http://www.shabanali.com
    http://www.motamem.org

  • عطیه گفت:

    سلام به استاد عزیزم

    ممنون بابت این متن و صداقتی که همیشه توی نوشته هاتون وجود داره.

  • هومن کلبادی گفت:

    سلام به دوستای عزیزم
    برای نوشتن ، نیاز به سواد دارم که من ندارم . کاش در سالهایِ گذشته ، اهلِ مطالعه بودم .
    ولی حسرت نمیخورم و تمامِ تلاشم رو می کنم که در آینده ، حرفی برای گفتن داشته باشم و بتونم وبلاگی ایجاد کنم که مخاطبینم از خوندنِ مطالبم ، آزرده نشن و لذت ببرن
    برای خودم ، خیلی می نویسم ولی هنوز نوشته هام رو ، قابلِ خوندن نمیدونم
    امیدوارم همیشه سلامت باشید محمدرضا جان و برامون ، بنویسید و بنویسید و بنویسید

  • محمد معارفی گفت:

    تا وسط متن خونده م,نتونستم ادامه بدم.امشب یه کم کسل بودم…فقط اومدم زود بنویسم که دلم برای این نوشته ها تنگ شده بود…خیلی تنگ…
    راستی یه اتفاق افتاده,یه اتفاق خیلی عجیب.اگه همه چیز خوب پیش بره,برای تولد سال بعدت یه سورپرایز خیلی خاص دارم…
    ببخشید کامنت چندان به پست ربط نداشت…
    مرسی بابت دوباره نوشتن

    • وحید گفت:

      فکر کنم مهم ترین تصمیم شما
      صادقانه نوشتن بود.
      همون چیزی که بدون تعارف و صمیمی و دوستانه و راحت می نویسید.
      از تجربه هاتون مینوسید و بی دریغ در اختیار دیگران میزارید.
      ممنون ام استاد خوب… m

  • Kimia گفت:

    سلام
    منهم با خواندن این روزنوشته فهمیدم بیشتر تصمیم هایم با شرمندگی تمام نه مهم بوده اند و نه آگاهانه! چیزی بوده اند از همان جنسی که گفتید: «گاهی تصمیم نگرفتن در بلندمدت به یک تصمیم تبدیل میشود…»

    و یک سوال:
    چرا آخرین توئیتها را از مجموعه کنار صفحه حذف کرده اید؟ نکند با جابجایی آن را جا گذاشته اید!

    • کیمیای عزیز. جا نگذاشتیم. اما به دلیل برخی اختلالات در سیستم اینترنت(!)، سرعت خواندن آخرین توییت‌ها و بازنشر آنها در سایت بسیار کند شده و گذاشتن آن توییت‌ها در ستون کناری، سایت را چهار تا پنج برابر کندتر می‌کند.
      تصمیم گرفتیم که فعلاً از آخرین توییت‌ها صرف نظر کنیم تا لااقل سرعت Load شدن سایت به شکل فعلی باقی بمونه 🙂
      ممنون که به این جزییات توجه می‌کنی.

  • علی گفت:

    سلااااام
    من همیشه از نوشتن فرار میکنم چه رسمی چه غیر رسمی و همیشه هم ازش ضربه خوردم. یادم میاد مدرسه انشا هام غالبا بابام مینوشت و کلا این مهارت در من بکلی از بین رفته. خوشحالم که این روش شما یه راه حل معقول به نظر میرسه برای پروش این مهارت از دست رفته. البته به شرطی که با رعایت نظم شخصی بتونم بهش دوام بدم.
    ممنووووون

  • آلما گفت:

    ممنون محمدرضای عزیز که ما رو در تجربیات شریک میکنی.

  • javads گفت:

    محمدرضا عزیر
    راستش بارها نوشته‎ام و نوشته‎ام اما

    – گاهی دکمه آبی رنگ “فرستادن دیدگاه” را کلیک کرده‎ام
    – گاهی cut کرده‎ام و در صفحه word پیست کرده‎ام.
    – گاهی هم دکمه حذف را زده‎ام.
    – حتی گاهی تصمیم گرفته‎ام هر چه را نوشته‎ام را با صدای خودم ضبط کنم.

    حال چرا این جملات را نوشتم نمی‎دانم/ جدی.
    نمی‎دانم چی شد که تصمیم گرفتم این جملات را بنویسم.
    انگار به من اجازه دادی بنویسم. دستم را بسوی تو دراز کرده‎ام که به من کمک کنی که دیگر از نوشتن نترسم.

    محمدرضا باز هم نتوانستم حرف دلم را بنویسم .ببخش ولی این دفعه تصمیم گرفتم هرآنچه را که نوشته ام نخوانم و سریع دکمه فرستادن دیدگاه را بزنم.
    دوست دارم محمدرضا.

  • ناهید گفت:

    سلام
    من قبلا می نوشتم اما فقط خاطره های روزانه ام ، خیلی دوست دارم این کار را انجام دهم اما فکر می کنم اول باید خیلی مطالعه داشته باشم ، ممنونم ازتون که هستید و بسیار موفق ، با شخصیت های والای انسانی ، کسی از جنس ما و اگر ساعت ها وقتمان را با نوشته ها و افکار شما سپری کنیم خسته نمی شویم ….
    این روزا اگر بخواهیم بنویسم فقط درد و دل هست ، بی عدالتی ها ، اجحافی که در حق مردم ملت ما می شود و دم نمی زنند ، نمی دانم به خاطر ترس هست یا شاید اینکه نمی خواهند اوضاع از این که هست بدتر شود …
    ای کاش محمدرضا شعبانعلی فقط یدونه نبود …
    امیدوارم که من و همه دوستان متممی ام شاگردان خوبی باشیم و بتوانیم حق شاگردیمان را خوب ادا کنیم ….

  • احسان م گفت:

    این پست به من انگیزه داد که شروع به وبلاگ نویسی کنم
    اما پست ۵۰۰ کلمه‌ایی خیلی برای من مشکله! یعنی ۲۷۰ کلمه مطلب نوشتم اما هر یک نیم خطش مربوط به یک موضوع هست و انگار تعداد جمله مینیمال را که ربطی به هم ندارند را در یک پست بنویسی!

    هنوز بازی با کلمات را بلد نیستم و میخواهم سریع مطلب را جمع کنم و به پایان برسانم

    • احسان. پیشنهاد می‌کنم اگه فکر می‌کنی اولش سخته، با جمع کردن چند تا نقل قول و منتشر کردنش در قالب یک پست شروع کن.
      اما یه چیزی!

      اگر همینطوری نقل قول جمع کنی میشه مثل همین مطالب توییتر و اینستا و فیس.
      من اگر بودم قرار می‌گذاشتم که نقل قول‌هایی با موضوعات مرتبط باشه.

      مثلاً ده تا جمله از چند تا آدم در مورد امید. یا زندگی. یا مرگ. یا تردید. یا هر چیز دیگه.

      خوبیش اینه که هم خواننده احساس می‌کنه که با توپ چهل تکه مواجه نیست و هم وقتی ده تا یا پانزده تا جمله جمع می‌کنی و می‌نویسی،‌ خود به خود نگاه اونها با موضوع با هم فرق داره و حتی گاهی در تضاده.

      بعد خود به خود ذهن آدم فعال میشه که «موضع من چیه؟». و احتمالاً موضوعات بعدی به تدریج در ذهن آدم متولد می‌شن.

      من یادمه داشتم راجع به تلاش و پشتکار جمله جستجو می‌کردم برای یک اسلایدی.
      اکثر جمله‌ها شبیه هم بودند. اما ۲۰-۳۰ درصد جمله‌ها کاملاً بر ضد مفهوم تلاش بودند. مثل این حرف معروف که میگن: خلاقیت و اختراعات رو تنبل ها انجام داده‌اند. آدمهای اهل تلاش و کوشش، با همون ابزارهای قدیمی راضی و راحت بودند!

      خلاصه اینکه ده تا جمله پیدا شد. نصفش می‌گفت تلاش و کوشش عالیه. نصفش یک پیام ضمنی مشخص داشت شبیه اینکه: خاک بر سر هر کی تلاش و کوشش زیادی می‌کنه!

      داشتم فکر می‌کردم که من به کدوم سمت تمایل دارم. بعدش همون جمله‌ای رو نوشتم که تو هم خوندی احتمالن:

      تلاش ارزشمند است.
      اما هوشمندی، گاهی در توقف تلاش بیهوده است.
      می‌گویند هر دری بکوبید روزی باز خواهد شد.
      اما یادمان باشد که دیوار را هر چه بکوبیم، در نخواهد شد!

  • فاطمه گفت:

    سلام…من ۱۹ سالمه و یکی دو ماهی میشه که میشه گفت”شاگرد مجازی”شما شدم و خیلی چیزا ازتون یاد گرفتم….هر بار که یه چیزی یاد میگیرم نسبت به گذشته ام آروم تر میشم و حس میکنم بالاخره یه جهتی گرفتم…منم مینویسم،هر چند قبلنا بیشتر مینوشتم اما مینویسم…فقط یه چیزی:یه مدتیه که نوشتن خیلی کار سختی شده برام،حتی حرف زدن،حتی به چیزی اعتقاد داشتن…
    فکر نمیکردم انقدر اینکارا سخت بشه یه روز اما ذهنم پر از افکار پراکنده است…پر از حرفای آدم بزرگا و آدم کوچیکا…نوشتن سخته وقتی نمیدونم از کجا و از چی باید بنویسم…
    اما یه کاری که جدیدا شروع کردم نوشتن مناظره با خودمه تو خلوتم…جالبه…انگار من و خودم میشیم دو نفر و جواب خودمو میدم…
    انگار این پست بهونه ی خوبی شد تا همین چند سطر رو براتون بنویسم…حداقل اینجا یه نفر میخوندشون 🙂
    ممنونم..

  • هیوا گفت:

    من حدود نصف عمرم در دفترچه های کوچکی حرفهام رو برای خودم نوشتم. تجربه عجیبیه. انگار این دفترچه ها قسمتی از حافظه م هستند که دیگه در حافظه سرم وجود ندارند!
    البته بیشترشون رو دیگه دوست ندارم و معمولا با حیرت میخونمشون.
    ولی نوشتن برای دیگران رو دوست ندارم. شاید چون از درک نشدن یا قضاوتشون میترسم یا نمیتونم پل بزنم بین دنیای اونها و دنیای خودم. تنهایی رو ترجیح میدم مگر اینکه چیز بیشتر در قبال از دست دادنش بگیرم که به کم پیش میاد.

    تشویق شدم که جدی تر بنویسم.

    این پست رو خیلی دوست داشتم. باید این هفته چندبار بخونمش…

  • مریم .ر گفت:

    ممنونم محمدرضای عزیزم. چقدر این نوشته ات خوب بود, خیلی خوب بود.:)
    و من چقدر با نوشتن همیشه مشکل داشتم, اصلا خوب نمی نویسم. همش کوتاهی خودم بوده, تمرین و تلاش نکردم. هرچند مدتیه تحت تاثیر نوشته های تو دفتر روزانه ای دارم و گاهی توش مینویسم. اما میخوام واقعا به نوشتن معتاد بشم و همه تلاشم رو میکنم.

  • معصومه گفت:

    سلام
    من کلا در حرف زدن هم مختصر و مفید صحبت کنم البته به قول استادم از کجا می دونی و کی گفته مفیده:) و گاهی اوقات برای جلوگیری از دلخوری و یا خچالت و رعایت ادب، بعضی از صحبتهام رو بصورت مختصر و بهتره بگم مبهم مطرح می کنم. خیلی دوست دارم راحت تر صحبت کنم و دامنه و گنجینه لغاتم را بیشتر کنم. از این به بعد سعی ام را میکنم امیدوارم شما هم بیشتر بنویسید تا ما بیشتر ازتون یاد بگیریم. با آرزوی آرامش برای شما دوست و معلم عزیزم

  • alirezaest گفت:

    با سلام
    حالم چقدر خوب شد
    محمدرضای عزیز یدورارم عمر طولانی و پر برکتی داشته باشی

  • محمد حسن بهرامی گفت:

    اول از همه بایستی بخشنده باشی تا بتوانی بنویسی از ته دل بنویسی و دیگران را در احساست ، فکرت ، زندگی ات سهیم کنی ، ببخشی تا بدست بیاوری ، به نظر من ارزش زندگی هر شخصی به تاثیری که روی دیگران دارد بستگی دارد ، می دانم که روی من و فکر و احساس و زندگی من خیلی تاثیر داشته ای بقیه را نمی دانم.

  • حسین (دستفروش) گفت:

    سلام جناب شعبانعلی

    ۱-یک کتابی هست به نام «بنویس تا اتفاق بیفتد» دکتر هنریت کلاوسر
    بسیار کتاب خوبیه و درباره معجزه نوشتن هست.پیشنهاد می کنم اگر این کتاب را نخوندید مطالعه بفرمایید.
    ۲-من قبل از این پست شما به معجزه نوشتن با خواندن کتاب فوق ایمان آورده بودم و خودم هم وبلاگ دارم و دفتری که توش می نویسم.
    ۳-قبلا هم ازتون درخواست داشتم که اگر ممکنه ۵تا از باور هاتون را نسبت به پول و مسئله فروش بنویسید.خیلی دوست دارم نظراتتون و عقایدتون را راجع به پول و ثروت بدونم.

    سپاسگزارم.

  • ناصح گفت:

    مرسی از این نوشته ات
    از امروز من هم تصمیم گرفتم که بنویسم ،البته منظم

  • zoorba.booda گفت:

    سلام محمدرضا
    اميدوارم هم آن دوستي كه برايت ايميل فرستاده و هم ما (كه تا جايي كه من درك كردم،همگي دوستت داريم) به توصيه ي تجربه شده ت بتونيم عمل كنيم.
    اميدوارم(و حس ميكنم) اون شادي (و البته رضايتي) كه از اين اعتياد مثبت گفتي براي هممون حاصل بشه

    پي نوشت: من دارم شروع ميكنم ،تمام تلاشم و ميكنم كه معتاد بشم!

  • رضا گفت:

    محمدرضا یکی از مهمترین تصمیمات (از نظر من البته) ترک تحصیل از دبیرستان سمپاد با وجود استعداد بالا و تلاش فوق العاده ات بوده، کسی که آنقدر هوش و تلاش داشت که دو سال بعد رتبه یک کنکور سراسری باشد ولی به خاطر اعتراض به سیستم غلط آموزشی درس نخواند تا اخراج شود. هم آگاهانه هم غیرتصادفی هم مهم و شاید خیلی مهم. ریسک خیلی بزرگی بود، یک قمار بود. آدم های بزرگ از این تصمیم های عجیب میگیرند، حتی اگر پانزده ساله باشند!
    امیدوارم بیشتر بنویسی تا بیشتر یادبگیریم و بیشتر حالمون خوش باشه

    • سپیده.ر گفت:

      آره محمدرضا بنویس، از همین دلنوشته های عجیب غریبت بنویس! از این انتقال تجربه ها، دوست دارم تجربه ها و تصمیم هاتو بشنوم.
      من اینجا رو از تمام سایر بخشهای سایت شعبانعلی از همه بیشتر دوست دارم.
      راستی من قبلا یه ایمیل دیگه مینوشتم تو بخش ایمیل الان تغییر دادن . وگرنه همون سپیده.ر قبلی هستم.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser