گفته بودم که از قصه کتابهایم برایتان خواهم نوشت. با اولین کتاب شروع میکنم…
هشت سالم بود. تا آن زمان بیشترین چیزی که میخواندم مجلات زن روز بود. مجلاتی که از دوران جوانی مادرم، باقی مانده بود و امروز که دیگر حال و هوای کشور و جامعه عوض شده بود در آب انبار کوچک انتهای زیرزمین، نگهداری میشد.
خوب یادم هست که اجازه میگرفتم و آنها را بالا میآوردم و ورق میزدم. عکسهای نشریات دهه چهل و پنجاه، با عکسهای سالهای کودکی ما فرق داشت. شادتر و رنگیتر و طبیعتاً در تنها مجلات موجود در خانهی ما: زنانهتر! خوب یادم هست که تا چشم مادرم دور میشد، شیطنت آمیز، صفحههای خاص مجله را نگاه میکردم و سعی میکردم مدل سه بعدی تصاویر زیبای مجله را که آن زمان، دیگر دو بعد را هم کامل نداشتند تصور کنم. همیشه انگشتم میان مجله، مقالات «بر سر دوراهی» را نشانه کرده بود، تا به محض نزدیک شدن مادرم، خیلی متفکرانه، آن صفحه را بخوانم. همه نوشتههای بر سر دوراهی، مثل هم بودند. یکی با یکی دوست شده بود و به دیگری خیانت کرده بود و همه چیز تمام شده بود و حالا که دیگر نمیتوانستند ماجرا را جمع کنند، نامهای به مجله زده بودند که همیشه پس از شرح ماجرا، با یک جمله ثابت تمام میشد: «شما بگویید چه کنم؟».
مادر و پدر من هم، مثل همه پدر و مادرهای دیگر فکر میکردند استعداد فرزندشان بیشتر از متوسط جامعه است. اما توصیه خاصی برای مطالعه کتاب خاصی نداشتند. یک روز مادرم به همراهم به مدرسه آمد تا از خانم نعیمی، معلم مدرسه بپرسد که چه چیزهایی باید برای من بخرد تا من بخوانم و به یک «دانشمند» تبدیل شوم!
خانم نعیمی خیلی متفکرانه نگاه کرد. آن روزها نمیفهمیدم. اما وقتی با دانش و تجربهی امروزم، چهرهی مهربان او را – که با تمام جزییات به خاطر دارم – تصور میکنم، میفهمم که او هم نه انتظار چنین سوالی داشت و نه جواب آمادهای برای ما. کمی فکر کرد و گفت: «کیهان بچهها خیلی خوب است. هوش بچه را بالا میبرد. هر سه شنبه منتشر میشود. آن را بخرید». نعیمی پس از معرفی مجله نفس راحتی کشید، اما وقتی دید مادر من هنوز با چشمان کنجکاو منتظر پیشنهاد کتابهای دیگر هم هست، کمی فکر کرد و گفت: «آهان! گنجینه دانستنیها. خیلی کتاب خوبی است. بخواند دانشمند میشود».
من به کلاس رفتم و مادرم به خانه برگشت تا عصر آن روز، به همراه پدر و مادرم به خیابان انقلاب رفتیم. هر مغازهای سر میزدیم کتاب گنجینه دانستنیها را نداشتند. تا بالاخره یک مغازهدار گفت: دارم! در انبار دارم! رفت و آمد کتاب گنجینه دانستنیها را روی میز گذاشت.
روی کتاب نوشته بود جلد سوم. آن موقع معنی «جلد سوم» را نمیفهمیدم. به همین دلیل از مرد فروشنده نپرسیدیم که جلد اول و دوم کجاست. کتاب را خریدیم و خوشحال به سمت خانه برگشتیم. کتاب به نسبت آن سالها خیلی گران بود و ما شصت تومان پول آن را دادیم. اما چارهای نبود. برای دانشمند شدن تنها کتابی بود که توصیه شده بود. فکر میکنم حدود یک سال این کتاب دستم بود و آن را دهها بار خواندم. آن موقع، رسم نبود که یک کتاب را بخوانند و به سراغ کتاب دیگری بروند. همان کتاب را بیشتر میخواندیم و فکر میکردیم این بار چیز دیگری در آن خواهیم یافت.
هنوز یادم هست که آلباتروس (پرندهای که بعدها هرگز اسمش را نخواندم و نشنیدم) بالهایی داشت که فاصله این طرف تا آن طرفش سه متر و بیست سانتیمتر بود. در کتاب جدولی از علائم مورس داشت که من آن را با پسر همسایهمان تمرین میکردم. بقیه کتاب را به او ندادم تا سواد خودم زیاد بماند. اما از روی جدول مورس، یک جدول کامل کشیده بودم و به او داده بودم. با قاشق به دیوار خانه میزدیم و وضعیت مادرهایمان را به هم گزارش میدادیم. روش سخت و زمانبری بود. نگاهی به فهرست کتاب، به شما ایده میدهد که مطالب آن تا چه پراکنده بود. خصوصاً وقتی از اول جلد سوم شروع به خواندن میکنی.
تا امروز که هزاران کتاب خواندهام، جز دائرهالمعارفها، کتابی ندیدهام که تا این حد، مطالبش به هم نامربوط باشد. از راه آهن تا موتور جت و از موتور جت تا سلولهای بدن انسان و حتی زندگی مرغ استخوان خوار که در انگلیس در حال انقراض بود.
آن روزها، خیلی این کتاب را دوست داشتم. فکر میکنم تا ماهها، تجربهی دانشمند بودن را برای من ایجاد کرد. اما یادم میآید که سالهای راهنمایی که بزرگتر شده بودم، همیشه گلایه داشتم که چرا چنین کتابهایی را در دوران کودکی خواندهام. کتابهایی که متعلق به گروه سنی من نبود. طراحی آموزشی نداشت. موضوعاتش نه به ترتیب و از ساده به سخت، در حد فهم یک بچهی هشت ساله، بلکه بر اساس حروف الفبا مرتب شده بود.
بعد از سالها، امروز وقتی به سراغ کتابهای کتابخانهام رفتم که داستان یکی از آنها را برای شما تعریف کنم، چشمم به گنجینه دانستنیها خورد. دوباره آن را ورق زدم. چقدر رد پای این نخستین کتاب کودکی را در مسیر زندگیم پر رنگ دیدم.
حالا فهمیدم که چرا وقتی در راه آهن برایم ترتیب بوژیها را نشان میدادند، آنقدر برایم جذاب و آشنا و دوستداشتنی بود. این تصویر را من در کتاب کودکیم دیده بودم. حالا فهمیدم چرا مفهوم بیت و بایت و صفر و یک معروف دیجیتال، برایم جذاب بود. چیزی بود شبیه مورس. حالا فهمیدم که چرا هنوز وقتی از انقراض گونههای حیوانی میگویند، بر خلاف اکثر مردم که اول یاد یوزپلنگ ایرانی میافتند، من در ابتدا یاد گونههای پرنده در حال انقراض میافتم.
همه نوشتههای آن کتاب درست نبود. بعدها فهمیدم که خیلی از واقعیتهای تاریخ علم در آن کتاب اشتباه یا ناقص نقل شده. بعدها فهمیدم که آن نقاشی که از اولین جت جنگی کشیده بود، فقط یک نقاشی بود و هیچ ربطی به واقعیت نداشت. بعدها فهمیدم که تاریخچهای که از چرخهای راه آهن داشت، نادرست بود. اما اینها اصلاً مهم نبود. این کتاب در آن سالها، به من حس دانشمند بودن را میداد. احساس اینکه دنیای عمیق و جذاب و دوستداشتنی را میفهمم. دنیایی که امروز آموختهام که هرگز برایم قابل درک نخواهد بود.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
شش سالم بود و هنوز مدرسه نرفته بودم .تصویر مبهمی از پدرم پشت شیشه مشبک درب خانه شکل گرفت .پدرم داخل شد .در دستش کتابی بود با جلد کاهی و تصویری ساده از یک ماهی سیاه ، کتابی از صمد بهرنگی
کتاب را برایم خواند ، برایم سوال مطرح کرد و تاکید خاصی بر جمله صفحه اول داشت ((مهم نیست مرگ من کجا و چگونه اتفاق خواهد افتاد ، بلکه مهم این است که مرگ و زندگی من چه تاثیری در محیط اطرافم دارد)) (( صمد بهرنگی ))
سالها با این کتاب سر کردم و با تمامی شخصیت های آن دوست بودم . زیباترین قسمت قصه برایم رسیدن ماهی سیاه کوچولو به اقیانوس بود . من نیز بارها همچون ماهی سیاه کوچولو از رویارویی با ناشناخته ها ، دچار ترس و حیرت شدم.
اکنون در ۴۲ سالگی پی بردم که چه چیزی باعث شد تا من در عین ترس ولی به حرکتم ادامه دهم و بدون هیچ پشتوانه ای خود را به دریا برسانم ( چراکه یاد گرفتم شجاعت نترسیدن نیست ، حرکت کردن در عین ترس است ) .
ممنونم از پدرم که امروز ، روز تولدش است هرچند که سالهاست از کنارم رفته و به آرامش ابدی رسیده است .
ممنونم از تو ، محمد رضای عزیز که با نوشته هایت مرا بر سر ذوقی وصف ناپذیر می آوری .
اولدوز و کلاغ ها، اولدوز و عروسک سخنگو. یادش بخیر
کلاس اول دبستان رو تازه تموم کرده بودم، مهمون داشتیم و دخترشون هم بازی من بود، رفتم به اتاق اسباب بازیا و از طبقه های کمد رفتم بالا تا برسم به طبقه ۳ و اسباب بازی هارو بیارم پایین واسه بازی که دیدم مامان یک سری از کتابای قدیمی خودشو انداخته ته کمد. اسم یکیش افسانه های آذربایجان بود از صمد بهرنگی. همون بالای کمد شروع کردم به خوندنش، خسته شدم از کمد اومدم پایین و تا وقتی که مهمونا رفتن و حتی بعدش داشتم کتاب می خوندم. اینجوری آلوده این برگه های کاهی شدم. تو دوره دبیرستان که مبصر کلاس بودم وقتی معلم نیومده بود با خوندن همون قصه ها برای بچه ها چند ساعت مشغولشون می کردم. قصه ها رازهای واقعی دنیا رو تو خودشون دارن، هنوزم وقتی قصه هفت تا کفش آهنی هفت تا عصای آهنی بهرنگی رو می خونم همون بچه سراپا گوش میشم
عالی بود یاد بچگی های خودم افتادم
من هم وقتی تازه با سواد شده بودم عاشق این بودم که برم کتاب هایی بخرم که به دانشمند شدن من کمک کنه! من میخواستم دانشمند بشم و الان کارمندم!
چه رویاهایی داشتم و چه خواب هایی که نمی دیدم! چه ازمایش هایی که انجام نمیدادم و فکر میکردم الان ماده ای رو کشف کردم. یکی دوتا کتاب خریدم از کتابفروشی آقای صمدی (خدا رحمتش کنه) تقریبا توصیفش مثل همین کتابی بود که شما گفتید . صفحات کتاب رو به خاطر دارم صفحاتش جالبتر از این چیزی بود که شما گذاشتید.
عاشق کتاب خوندن بودم و به خاطر این که از بچگی خیلی کتاب میخوندم تندخوان شدم. حیف که الان باید کتاب ها رو از روی پی دی اف بخونم که چشمام در بیاد! ولی خب کتاب های صوتی که الان هست خیلی عالیه.
دوست خوب من.
کم پیش میاد که آدم تراژدی رو در یک پاراگراف ببینه. تراژدی زندگی خیلی از ما.
ممنونم از نگارش خیلی خوب و سادهات.
احتمالاً نوشته من رو راجع به بچهای که قرار بود فضانورد بشه یادته:
http://www.shabanali.com/ms/?p=3072
من هنوز هم، کارمندی رو که میخواسته دانشمند بشه، هزار پله بالاتر از کارمندی میدونم که میخواسته دکتر یا مهندس بشه.
و مطمئنم که اون کارمند، به شکل دیگری فکر میکنه و حرف میزنه. حتی در سازمانی که تکرار دائمی یک شکل و یک حرف، در اون یک امتیاز تلقی بشه!
خیلی مرسی که جواب دادید، از حرفاتون واقعا انرژی گرفتم.
من رفتم یک بار دیگه هم اون مطلب رو خوندم، جالبه من اونجا هم نظر گذاشتم!
من ۲۴ سالمه ولی هنوز هم مثل همون۵ سالگیم به این فکر میکنم که دانشمند بشم.
تو کارم موفق هستم ولی خب خیلی دوسش ندارم.تجربه های مختلف کاری تو زندگیم تا به الان داشتم از کارافرینی تا کارمندی که خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. فکر میکنم الان خیلی خیلی بهتر میتونم راجع به زندگیم و دانشمند شدن تصمیم بگیرم!
فقط اینو میدونم که رویامو رها نمیکنم.
شیر مغرور
نویسنده: جورج تامسون نقاشی: دیوید پین ترجمه: حمیدرضا اصلانی نوبت چاپ: اول تاریخ انتشار: ۱۳۶۲ تیراژ: ۵۰۰۰۰
چاپ: صفا قیمت: ۵۰ ریال از سری داستانهای مصور « آزاده » 🙂
آقا شیره پادشاه جنگل شده بود، اما برخلاف شیرهای دیگر که غرور به جا و به موقع داشتند، او غرور نابجا و بی مورد داشت. احساس میکرد آدم بسیار مهمی شده است.
حیوانات جنگل هم بخاطر صفات بد شیر مغرور از او خوششان نمی آمد حتی گاهی در غیبت این پادشاه مغرور، برایش لطیفه می ساختند و می خندیدند و مسخره اش می کردند.
یک روز هنگامی که پادشاه مغرور استراحت می کرد، بوی عجیبی به مشامش خورد. او که هیچ چیز را بدون دستور خودش نمی پذیرفت، از حضور بی موقع این بو ناراحت شد.
او میغرید و با خود حرف می زد: چرا بدون اجازه این بو وارد قلمرو من شده است! من هر که را که چنین بی نزاکتی را مرتکب شده، مجازات می کنم، تا درس خوبی برای دیگر حیوانات جنگل شود، هیچکس نباید از دستورات من سرپیچی کند!
او شامه اش را بکار انداخت، دنبال بو را گرفت و با سرعت به راه افتاد. وقتی به سرچشمه دود رسید، چیزی تازه و نو را دید.
این چیز روشن رنگی قرمز و زرد داشت، با وزش باد می رقصید. گاه بلند می شد و گاه فروکش می کرد. حیوانات دیگر که می دانستند، این چیز آتش است، و قدرت زیادی دارد و هرکس و هر چیز را می سوزاند، به پادشاه هشدار دادند که مواظب باشد.
شیر مغرور، پادشاه جنگل، با تمام قدرت نعره کشید و غرید: خفه شوید! من می دانم این شعله ها چیست و چه نیرویی دارد. من احمق نیستم و این چیز رقصنده را می شناسم. پادشاه رو به آتش غرید که: حال خواهی دید که من از تو قوی تر هستم. به تو نشان خواهم داد که هیچ نیرویی قدرت رویارویی با من، پادشاه جنگل را نخواهد داشت. شیر به طرف آتش حمله برد و با دهان دریده و دندان های تیز خواست آنرا ببلعد. اما قدرت آتش که هر لحظه شعله اش افزون تر می شد تمام بدن شیر را در بر گرفت.
آتش که تمام بدن شیر را فرا گرفته بود گفت: هنوز دستی بالاتر از دست خودت را ندیده ای! من پیش از تو در این جنگل بوده ام و آنقدر نیرومند هستم، که به تو درس احتیاط و دور ریختن غرور بی جا را بیاموزم!
اکنون برای آنکه ترا رها سازم، دست از غرورت بردار! با زیردستانت مهربان باش! و مثل سنگ های رودخانه غرورت را کنار بگذار! برو و خودت را در درون رودخانه بیانداز تا از سوزش نیرومند من نجات یابی.
از آن روز دیگر شیر مغرور، رفتار دوستانه ای با حیوانات جنگل داشت. پایان
سلام
اولین کتاب زندگی من! وقتی من دوساله بودم این کتاب رو مامان و بابا برام خریدند. و الان ۳۱ ساله که بین کتابهای دانشگاه و رمان و … در کتابخونه ام داره زندگی میکنه.
و اولین درسی که من از “کتاب” گرفتم درس احتیاط و دور ریختن غرور بی جا بود در ۲ سالگی:)
ببخشید که طولانی شده کامنتم. ممنون از دوستانیکه حوصله کردند و این داستان رو خوندن.
آزاده جان. ممنون که لطف کردی و اینجا نوشتی.
کاش بقیه هم اگر حوصله داشتند مثل تو عمل میکردند و یکی از این «اولین کتابها» رو اینجا برای ما معرفی میکردند. جدای از شیرینی مرور خاطرات، پدرها و مادرهایی که اینجا میان و سرمیزنن میتونن ببینن که در آینده فرزندانشون راجع به کتابهایی که برای اونها تهیه میکنند چگونه نظر خواهند داد. 🙂
ممنون از شما که اجازه دادید این داستان اینجا “توی خونه مون” برای همیشه ثبت بشه. حالا خیالم راحته که اگه یه وقت کتاب عزیزم رو نداشتم میتونم بیام اینجا و دوباره برای آزاده ای که گاهی وقتها دلش میخواد دوساله بشه، بخونمش..
بادرود
متن زیبایی بود یادمه اولین کتابی که از کتابخونه ۱۰۰۰ جلدی بابام واسه خوندن برداشتم (البته کمی بیشتر یا کمتر)قلعه حیوانات جورج اورل بود پدرم به کتابخونی اعتیاد داشت وقتی علاقه شدید من به خوندن رو دید اجازه استفاده رسمی از کتابخونشو بهم داد بعدش سینوهه پزشک فرعون رو خوندم سفرنامه برادران امیدوار:جلجتا در مرو و…… الان هم که خودم یه دختر ۴ساله دارم تمام وقتش رو به بهم ریختن کتابخونه ۷۰۰ جلدی من میگزرونه بابت یاداوری خاطرات زیبای گذشته ممنون
محمد حسین. چون حرف تعداد کتاب شد و من هم گفتم و تو هم گفتی، خواستم به یک نکته دیگه هم اشاره کنم.
اینکه من خودم با وجودی که زندگیم دیجیتاله و اخیراً شاید در سال ۲۰ تا کتاب هم به کتابخانه سابقم اضافه نشه، هر وقت میبینم که کتابهای دیجیتال دارند جای کتابهای کاغذی رو میگیرن ناراحت میشم.
حس اینکه بچههای من و تو، دیگه این کتابخانههای بزرگ و کتابهای انبار شده رو نخواهند دید.
دیگه بوی کاغذ رو اینطور که من و تو حس میکنیم، حس نمیکنند.
دیگه از روی خاک گرفتگی کتابها، متوجه نمیشن که چقدر وقته حال اونها رو نپرسیدهاند.
میدونم که تکنولوژی عوض میشه و میدونم که پارادایمها تغییر میکنه.
میدونم که یک روز به کتابخانه های من و تو، خواهند خندید. مثل همین لبخندی که هنگام مشاهده حکاکیهای روی سنگهای غار، روی لبهای ما میاد.
اما من هنوز هم، کتابهای کاغذی رو دوستتر دارم…
سلام.
بایک روز دوری از اینترنت، یک عالمه انرژی و یک عالمه نوستالژی را از دست داده ام.چه متن پر احساسی! چه کامنت های دلنشینی!
اما من.
برای یک متولد سال ۵۱ ، تا سالها فقط کیهان بچه ها وجود داشت. مجله ی روزهای سه شنبه که خیلی از خوانندگانش امروز آدمهای مهم و تاثیر گذاری – نه لزوما مشهوری- شده اند. به غیر از کیهان بچه ها، یک تعداد کتاب قصه که از روزنامه فروشی ها باید سراغش را می گرفتی و خیلی شبیه هم بودند.
من از اینکه مادرم در مهمانی روزنامه دستم می داد و تیترهای درشتش را می خواندم و او هم پوز می داد که “فلانی دیدی رضا مون کلاس اوله ولی روزنامه می خونه؟” کلی کیف می کردم. از همان موقع ها کتاب خواندن برایم لذتی درونی داشت که خیلی هم به پوز دادن های مادرم ربطی نداشت.
من هم امروز مثل شما استاد عزیزم – البته شاید خیلی کمتر- کتاب پی دی اف دارم که فقط دارمشان و هر وقت سراغشان رفته ام چند صفحه بیشتر نخوانده ام.
هنوز چیزهایی از کودکی با من است: حس و انرژی وصف ناپذیری که از کتاب و از ورق زدن آن می گیرم. میل عجیبی که قبلا در کامنتی نوشتم هم رهایم نمی کند اینکه پاسخ همه ی پرسشهای عالم را بدانم. هنوز با اینکه تصمیم گرفته ام با برنامه و هدف کتاب بخوانم ولی هر وقت کتابی می بینم در دست کسی یا در مغازه ای، دلشوره می گیرم که چرا من این کتاب را نخوانده ام. کاش بشود حتما این کتاب را بخوانم.
دوست دارم می شد برای کل زندگی به انتخاب خودمان فقط یک وظیفه تعریف کنیم وبابت همان در روز قیامت پاسخگو باشیم.آن وقت من کتاب خواندن را انتخاب می کردم و حتما رستگار می شدم.
منتظر ادامه مطلبتان هستم.
برقرار باشید..
من دیشب رابطه عاطفی رو تموم کردم که توش آروم بودم حس خوب داشتم و خیلی شبیه به هم بودیم اینقدر آروم بود که گاهی میگفتم انگار رابطه یه اشکالی داره که من نمیبینم . و تمومش کردم چون- عاقل-باید باشم من توی سن ازدواجم و داره دیر میشه چون دو تا غیر ه دین نمیتونن ازدواج کنند چون حتی اگر یکی هم به دین دیگری بره عملا توی زندگی به مشکل میخورن.من باید رابطه ای رو ادامه نمیدادم که خودمون دو تا مشکلی نداشتیم و مشکل چیزی بود که وقتی به دنیا اومدیم با ما متولد شد حس خیلی بدی دارم آرزو میکنم ۵۰ سال دیگه آدما اگه خواستن با هم باشن این دلیل که به هیچ کدومشونم مربوط نیست باعث جدایی تلخشون نشه بتونن با هم بمونن مجبور نشن اینقدر تلخ فاصله بگیرن خیلی دلم گرفته
کاش میشد راحتتر و بیشتر نوشت.
اما در نگاه من، خانواده آخرین و کوچکترین نهاد از جنس نهادهای قبیله محوره که در حرکت به سمت فردگرایی، که ظاهراً – یا لااقل در نگاه من – تنها سرنوشت قابل تصور تکامل ذهن بشری است، گم میشه.
باور من اینه که در آینده نه چندان دور – شاید فقط چند صد سال دیگه – اساساً صورت مسئله پاک شده باشه و «هم زیستی» جای خودش رو به «همسری» داده باشه. اونوقت متولیان سنتهای کهن هم، زندگی خودشون رو در موزهها آغاز خواهند کرد…
پی نوشت: «سن ازدواج» (که این هم از اون باورهای کهن غیرقابل درکه) میاد و میره اما انسان همیشه در «سن زندگی و عشقورزی» باقی میمونه.
جایی که عشق ورزیدن گناه می شود ، عاشق نماندن گناه بزرگتری است .
با این حال ، جایی خوانده بودم ؛
آنجا که نمیتوان عشق ورزید ، باید گذاشت و گذشت…
مرسی که هستید
“من سالها نماز خوانده ام .
بزرگترها می خواندند ، من هم می خواندم.
در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند.
روزی در مسجد بسته بود، بقال سر گذر گفت :
نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید!!
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد.
و من سالها مذهبی ماندم، بی آنکه خدایی داشته باشم.”
سهراب سپهری/ کتاب هنوز در سفرم.
یاد “به من بگو چرا”هایی افتادم که میخوندم و از مطالبش لذت میبردم ولی هیچ وقت نمیفهمیدم چرا هیچ پیوستگی در مطالبشون نیست! یاد وقتهایی که کمین میکردم تا مامان بره آشپزخونه و کتابش رو بزاره زمین تا من بقاپم کتابو! و بعداً التماسش کنم تا بزاره من کتاب رو بخونم! یاد وقتایی که منتظر رسیدن عید بودم تا صبح های زود از خواب بیدار شم و غرق کتابها بشم و ساعتها نفهمم دور و برم چه خبره!
از کیهان بچه های سه شنبه ها گفتی… یاد هزار تا نقاشی مزخرفی که میکشیدم تا یکیش خوب شه و بفرستم تا توی صفحه وسط چاپش کنن و از اونجایی که از بچگی این Perfectionism مزخرف گریبان گیر من بوده هیچ وقت نقاشی هام به اندازه کافی خوب نبودن که توی مجله چاپ بشن!و همیشه با حسرت نقاشی اونایی که جرات کرده بودن بفرستن رو با حسرت میدیدم!
سلام. چقدر اين پست خووووووووب بوووود. ممنون كه از خاطرات زيباتون گفتين.
چقدر جااااالب بود برام اينايي كه گفتين. مادر من هم يه عالمه از اين مجله هاي زن روز، از اون روزها داره.
يادمه ما هم بچه كه بوديم مي نشستيم و با چه علاقه اي يكي يكي ورق مي زديمشون.
بر سر دوراهي خيلي جالب بود. فكر كنم دختري به نام نازي بود كه به مشكلات جوانان جواب ميداد. چه مشكلات جالبي هم داشتن…!
يه بخشي از زن روز رو كه من خيلي دوست داشتم و برام جذاب بود، در مورد دخترهاي شايسته بود…! يه بخش ديگه ش كه خيلي برام جالب بود، اونجا بود كه فيلم هاي سينمايي رو به صورت داستاني به صورت عكس و صحبتهاشون بالاي سر هر عكس منتشر ميكرد كه خيلي جالب بود. البته من هم اين قسمتاشو يواشكي ميخوندم.;) كاريكاتورهاي طنزش هم كه خيلي خنده دار بود! البته مامانم ميگفت كه اين مجله ها رو بيشتر بخاطر نكات خانه داري و بچه داريش دوست داشتم و ميخريدم. چون سن پايين ازدواج كرده بود و از مطالب خيلي خوب اين مجله ها استفاده ميكرد.
خلاصه كه خيلي بخش هاي متنوع و جالبي داشتن و هر وقت مهمون داشتيم مامانم اينارو مياورد كه سرگرم بشن، ما هم كه كيف ميكرديم كه دوباره از ديدن و خوندنشون مستفيض ميشيم.:)
… آخي. عكس جلد كتاب “گنجينه دانستينها” رو كه اينجا ديدم، چقدر جالب بود بود برام.
منم دو جلدش رو داشتم. يادمه هميشه با گذاشتنش توي كتابخونه م مشكل داشتم. چون همه ي كتابها مستطيلي بودن ولي اين دو تا مربعي. بعد وقتي ميذاشتم كنار كتابهاي ديگه تو كتابخونه ميزد بيرون و ناجور ميشد. براي همين اين دو تا رو هميشه تو كمد پايين كتابخونه م ميذاشتم.
“به من بگو چرا؟” هم توي همين زمينه ها بود. و كلي سوالات رو جواب ميداد. هر وقت تو مدرسه يكي از دوستام يه سوال خيلي سختي مي پرسيد ميگفتم بذار برم تو” به من بگو چرا؟” يا “گنجينه دانستنيها”م ببينم …:)
من اولين كتابي كه توي عمرم خوندم، تابستون بعد از كلاس اول دبستان خوندمش.
كتاب زيبايي در مورد زندگي يك “قاصدك” بود (عنوان دقيقش رو يادم رفته. بايد برم ببينم چي بود) كه اون رو با زندگي انسانها شبيه سازي كرده بود كه مثل قاصدك كه از پيله درمياد و ميتونه پرواز كنه … انسانها هم پس از مرگ جاودان ميشن … ( يه چنين چيزي بود) موقع خوندن كل كتاب هم مامانم صدام رو بعنوان يه واقعه ي تاريخي زندگيم ضبط كرده… ميخوام به زودي به عنوان اولين فايل صوتي تاريخ! بذارمش توي وبلاگم.;))
كتابي رو كه براي تولد ۱۰ سالگيم از پدر و ماردم هديه گرفتم و اونموقع به نظرم زيباترين و باشكوه ترين هديه ي زندگيم بود، يه مجموعه كتاب ۱۶ جلدي به نام “كتابهاي علمي براي بچه ها” بود كه اين ۱۶ تا كتاب با جلدهاي زيبا، همگي توي يه باكس قرمز زيبا كه ميشه از توي هون باكس كتابها رو درآورد و دوباره سرجاشون گذاشت، قرار داشتند و هركدوم در مورد يه موضوع با مطالب و تصاوير خيلي جذاب بودن. مثلا شيشه ها/ ماشين ها/ هواپيما/ زباله ها/ ورزش/ باران/ برف و ….خلاصه خيلي جالب بودن. اون موقع چقدر مطالبش به نظرم شگفت انگيز ميومد. الان هم هنوز توي كتابخونه م گذاشتمشون و هر وقت بچه اي مياد خونمون ميدم بخونن.
آخي … “كيهان بچه ها” يه عالمه ازشون دارم. خيلي مطالبش خوب بود. ولي برگه هاش خيلي بد بود. كاهي بودن!
يه سري كتابهايي رو كه واقعا عاشقشون بودم ” قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب ” بود. واقعا داستانهاش رو دوست داشتم. از كليله و دمنه، مثنوي معنوي و .. الهام گرفته بود داستانهاش. وقتي نويسنده خوبش آقاي مهدي آذريزدي فوت كرد، تا چند روز حالم كامل گرفته بود و وقتي داستان زندگيش رو فهميدم و فهميدم كه ايشون سواد چنداني هم نداشته اما ميتونسته به اين زيبايي اين قصه ها رو براي بچه ها بنويسه واقعا بيشتر دوستش داشتم.
كتابهاي “تن تن” هم كه واقعا دوست داشتني بودن و ماجراجويي هاي دوست داشتنيش آدم رو به كجاها كه نميبرد.
كتاب هاي رمان هم كه تا وقتي هنوز ديپلم نگرفته بودم، جزو كتابهاي ممنوعه بود! 😉 كتابهايي كه قرار بود بخونم همه از مميزي مامان عزيز من، بايد رد ميشدن و تاييد صلاحيت ميگرفتن.:) مثلا كتاب “مدير مدرسه” (از جلال آل احمد) چون اسم مدرسه توش داشت، مورد تاييد قرار گرفت.;) يا”كودك،سرباز، دريا” چون يه كودك توش نقش داشت، مشكلي نداشت. اما رمان هاي از نوع خيلي Romance! مثل”آنا كارنينا” تعيين صلاحيت نمي شدن و از اونهايي بودن كه بايد يه جوري يواشكي ميخونديش.;) البته من سعي مي كردم بيشتر همون تاييد صلاحيت شده ها رو بخونم و مادر جان رو اذيت نكنم. چه بچه هاي خوبي بوديم ماها اونموقع ها …:)
بازم ممنون از اين پست شگفت انگيزي كه گذاشتين و روح منو پرواز داديد به اون روزاا … و ببخشيد كه اينقدر درمورد خودم گفتم. خيلي حس خوبي بوووود …:)
ببخشيد … دوباره. ( ضمن اينكه از دوباره از طولاني شدن كامنت عذرخواهي ميكنم.)
از اين جمله خودم “ولی برگه هاش خیلی بد بود. کاهی بودن!” ناراحت شدم… آخه ميدونين چرا اينو گفتم؟ چون براي خونه تكوني عيد، تمام كتابها و مجله هاي بچگيم رو درآورده بودم، بعد ديدم كيهان بچه ها خيلي كاغذاش زرد و پرز دار و ناجور شده … براي همين گفتم.
راستي يه نكته اي هم كه هميشه فكر ميكنم بايد از مادرم تشكر كنم اينه كه مادرم از همون اوائل كودكي، قبل از اينكه خودم بتونم كتابي رو بخونم، هميشه برام كتاب ميخوند و شبها موقع خواب برام قصه ميگفت…
قصه ي اون پدري كه ميخواد بره مسافرت و به سه تا دخترش ميگه چي دوست دارين براتون سوغاتي بيارم. همه شون يه چيزاي سخت و گرونقيمتي ميخوان ولي دختر كوچكترش كه از همه مهربونتر بوده ميگه من فقط يه گل سرخ ميخوام و … ماجراهايي كه آخرش به ازدواج اون دختر با شاهزاده اي منجر ميشه كه طلسم شده بوده و تبديل شده بوده به گل سرخ و با چيدن اون يه دونه گل سرخ توسط پدر اون دختر دوباره تبديل به آدم و شاهزاده ميشه:) و ….
يا داستان “ريش آبي”، كه توي يه خونه، ميگفته يكي از درها رو هيچوقت نبايد كسي باز بكنه و يه ماجراهاي خيلي جالبي پيش مياد يا ….
واقعا چه داستانهاي خوبي بودن … خيلي لطيف تر و زيباتر از واقعيت …:)
جالب و خاطره انگیز بود؛
مادرم تعریف میکند اولین آشنایی من با کتاب،در دو سالگی ام بود که کتاب های دایی ام را که در قید حیات نیستند را پاره و کثیف کرده بودم! او سخت عصبانی شده بود، اما هیچ نگفته بود و کتاب برگه برگه شده اش را در حوضچه حیات شسته بود. او رفت و کتابهایش را که با سختی بسیار میخرید را برای دایی های دیگرم و خانواده اش گذاشت. خاطرم هست که اولین آشنایی من با کلمات و جملات و تاثیر آن بر شنونده را در خانه مادر و پدر بزرگم تجربه کردم. دایی ام معلم بود کتاب و کتابخانه اش تمام یک اتاق ۱۴ متری را پر کرده بود. بسیاری از کتابها مرجع بودند و سنگین که حتی زمانی که با زوق و شوق کتابی را برای دایی ام می آوردم از سنگینی کمرم را خم میکردم که از دستم رها نشود!. حافظ و سعدی و شاهنامه فردوسی و خیام و… را از حفظ، با صوتی زیبا و واقعا زیبا میخواند، میسرود و معنی میکرد؛ با کلی تفاسیر که چون بسیار ساده تر میگفت تا یک کودک ۶-۷ ساله هم بفهمد، من میفهمیدم؛ اما واقعا من کودک نبودم فقط کوچک بودم. چون بسیار بودند هم سن و سالهای من که ۸ ساعت (این ساعت را مادر بزرگم به انتقاد با زبان ترکی به من میگفت؛ که یعنی وقت رفتن به خانه مان است…)، کنار دایی نمی نشستند و به درس و مطالعه و خواندن های او نگاه نمیکردند و به کتابخانه با آن عظمت خیره نمی شدند! آن زمان بود که فهمیدم چه تمدن دیرینه علمی و ادبی داشتیم ما…
یک کره بزرگی بود که در مسیر مدار راس الجدی آن دلفین ها حرکت سر سره ای داشتند. این بازی کوچکی های من نبود. کره را در مقابل پدربزرگم میگذاشتم و میگفتم اینجا کجاست؟! پدر بزرگم که سواد خواندن و نوشتن نداشت؛ اما تمام کشورها را با پایتخت آن میدانست و حتی از تاریخ سیاسی کشورها هم توضیح می داد! و واقعا همه را، حتی بدون یک اشتباه، به درستی میگفت. کمتر از هفت سال داشتم که قاره ها، کشورها، پایتخت و تاریخچه سیاسی کشورها را به طور شفاهی یاد گرفتم.
از پدر بزرگم پرسیدم؛ شما اینها را چجوری میدانی! که من هم به همین شکل یاد بگیرم… میگفت ما همیشه با ذوق و شوق پای منبر روحانی مسجد مینشستیم و این علم را از ایشان داریم. دایی ام و پدر بزرگم اولین تجربه درس و مدرسه من بودند…
یادمه یه کتاب داشتم روجلدش یه مرد بود که کفش به دست (حالت غمگین داشت)چون مناسب رده سنی من نبود میخوندم وچیزی متوجه نمی شدم حتی اسم کتاب هم یادم نمی یاد
حتی یادم نمیاد که کی وچه طور کتاب های “شنل قرمزی”,”جک ولوبیای سحرآمیز”و”سیندرلا” رو خریدم ,حتی الان هم ندارمشون چون مامانم وقتی میدید استفاده ای ندارن میداد نون خشکی میبرد, البته با پولش بستنی می خریدیم.
ولی تو دوران نوجوانی یکی از همسایه هامون که از تهران اومده بودن یه کتاب خونه خیلی بزرگ داشتن کتاب “بامداد خمار “و”قصص النبیا”رو ازشون قرض گرفتم وخوندم متوجه میشدم که موضوع کتاب چیه اما”کیمیاگر” رو فقط میخوندم بدون اینکه بفهمم موضوع کتاب راجب چیه!
kheili doost dashtani bood va do ta hesse ashena vasam dasht…. 1. pedaro madar haei ke che talashi mikardand vase nabeghe shodane maha va hamashoonam az rahe elm vared mishodando tahsil(ke zafo kamboode omumi bood) ghafel az inke shayad ba tajrobe kardan o honar o …. behtar mishod zendegi ro dark kard, ya shayad vaghe ei tar,….. 2. un ehsase bache khafane bahoosh budano khooobe khoob mifahmam, va un esrare be estefade az in etelaat dar rastaye sheitanat haye bachegi….. merrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrccccccccccc
سلام
تمام مدت که داشتم متن رو می خوندم به جای عکس هایی که گذاشته شده ، صفحات مجله محبوب کودکی هام یعنی “گل آقا”جلوی چشمم بود . اون موقع ها ما یه دوست خانوادگی داشتیم که خیلی اهل مطالعه روزنامه ومجله بود وهمه نوع روزنامه و مجله ای تو خونشون پیدا می شد(هنوزم همینطوره) و من و خواهرم همیشه وقتی از خونشون برمیگشتیم نفری یه مجله گل آقا تو لباسمون قایم می کردیم و می اوردیم چون پدرم با خوندن اون مجلات مخالف بود و میگفت بدرد سن و سال ما نمی خوره،اما من عاشق رنگ و کاریکاتورهاش و طنزش بودم ، در کل همه چیزش رو دوست داشتم حتی طنزهایی رو که درک نمی کردم…. این مجله تا سالهای نوجوانی مجله محبوب من باقی موند .حالا که دارم فکر میکنم از شخصیت های گل آقا فقط “شاه غلام” و “دکتر حبیبی” و از عکس ها هم “حلب های نفتی ” و”اسکناس” به صورت واضح تو ذهنم هست وبقیه یادم نمی آد . از اونجایی که وقتی بچه مدرسه ای بودم پدرم فکر میکرد خوندن هرچیزی به غیر از کتابهای درسی و کمک درسی تو زمان مدرسه وقت تلف کردنه من همیشه مجبور بودم بخشی از پولی رو که بابت کتاب های کمک درسی میداد برای کتاب های مورد علاقم هزینه کنم ولی قسمت سخت و لذت بخشش خوندن یواشکی اونها با جلد کتاب درسی بود . آره محمدرضا چقدر قشنگ گفتی ، “رد پای این نخستین کتاب کودکی را در مسیر زندگیم پر رنگ دیدم” الان که دارم به اون خاطرات فکر میکنم اون “پررنگ ” بودن رو احساس میکنم.
مرسی از تلنگر زیبات
چه خاطراتی رو تازه کردید.یاد اولین کتابی که از بین کتابای پدرم پیدا کردم که به گروه سنی من میخورد افتادم .اسم کتاب دقیقا یادم نیست ، اما دانستنی هایی در مورد انواع جانداران بود .که حالا میفهمم چرا علاقه ی عجیبی به رشته ی تحصیلیم دارم .تابستون سالی که دوم دبستان بودم ، این کتاب رو بین کتابای پدرم پیدا کردم و بارها و بارها در طول تابستون خوندمش، الان اون کتاب رو ندارم ، چون هفته ی اول مهر سال بعد اون کتابو بردم مدرسه و دادم که بچه ها بخونن. بعد این ماجرا ، از معلم و مدیر مدرسه خواستیم که کتاب های بیشتری داشته باشیم برای خوندن . حدود یک هفته بعد مدیر مدرسه تصمیم گرفت برای کلاسمون یه کتابخونه کوچیک درست کنه و هر کدوم از بچه ها تصمیم گرفتیم که یه جلد کتاب بخریم و به کتابخونه کلاسمون هدیه کنیم ، منم کتابمو هدیه دادم به مدرسه . خیلی اون کتابو دوست داشتم ، اما برای اینکه از پدرم نخوام که برای خریدن یه کتاب جدید هزینه کنه ، کتاب دیگه ای نگرفتم .اما بزرگتر که شدم به جای خریدن لباس و کیف و کفش تازه ، پولامو جمع میکردمو کتاب میخریدم . هنوز هم خیلی وقتها اطرافیانم از زیادی کتابایی که تو اتاقم دارم گلایه میکنن.
۱۵ -۱۶ سال پیش خریدن بعضی از کتابا جز آرزوهام بود ، چون دسترسی راحتی برای خریدن کتابا نداشتم ، هرچیزی هم که به دست میاوردم میخوندم ، فرقی نمیکرد چی باشه .به اندازه ای کتابای بی ربط و نامرتبط به هم و گروه سنیم رو خوندم که وقتی الان بهشون فکر میکنم خنده م میگیره ، گاهی هم بغض میکنم .
این رو با ایمان کامل میگم ، که هر ” اولینی ” ، تا « آخرین روز زندگی » از یاد آدم نمیره . تجربه ی همه ی اولین ها ،به یاد موندنی هستن ، حتی اگه رنجی به همراه خودشون داشته باشن.
و هیچ اولینی در زندگی ما بی تاثیر نخواهد بود …
هیچ اولینی…
محمدرضا جان.
کتاب هایی که از بچگی به یادم هست و نمیدانم بر اساس چه نیت [ پلیدی ((( ; ] به دست من رسیده بود! کتاب ماهی سیاه کوچولو و توکائی در قفس بود.پرنده ای که همیشه سودای آزادی در سرش بود. در نبرد ماهی سیاه کوچولو و مرغ ماهیخوار مردم و زنده شدم.یا بعدها الدوز و کلاغها. خلاصه قهرمانان دوران کودکیم همه جانور بودند ((( : یکی از مجله هایی هم که بهش ارادت خاص داشتم ” دانشمند” بود با عکسهای ماشین که من را میبرد در عالم توهمات ( :
.
.
.
هیچ وقت سکوت و گرمای ظهرهای تابستان، خوابیدن زیر پنکه و صدای قژ قژ پره های آن و صفحات کتاب و کلماتی که جلوی چشمهایم رژه می رفتند یادم نمی رود.
کاشکی خنده ها، هیاهوی روزهای تعطیل ، گل کوچیک تو کوچه های خاکی، رفاقتهای پاک و بی ریا، کتابهایی که دست به دست می گشت، دویدن برای اینکه بادبادک تا آنجا که می شود بالا برود و …
کاشکی زندگی همیان قدر ساده و پاک می ماند.
تمام مدتی که متن رو میخوندم یاد پدر و مادر خودم افتادم.اینکه از همون بچگی منو با دنیای کلمات و قصه ها و مجله ها آشنا کردن.اینکه با صبر و حوصله زیاد برام کتاب های مختلف میخریدند و میخوندند.اینکه از کنار هیچ کتابفروشی بی تفاوت نگذشتیم و این اجازه رو به من میدادند که زمان های زیادی بین عناوین مختلفی که خیلی وقت ها ازشون سر در نمی آوردم بگردم و کتابفروش بیچاره رو سوال پیچ کنم تا برام از موضوع کتاب ها بگه.از کیهان بچه های هر سه شنبه و قیمت ۵۰تومنش.از مجله پوپک و ماهی یک بار چاپ شدنش و اضطراب و نگرانی به انتها رسیدنشون و دوباره و دوباره خوندنشون.
به خاطر شرایط زندگی ای که از بچگی تجربه کرده ام این موجود دوست داشتنی همیشه همراه من بوده.الان که این نوشته رو خوندم یاد همه اون سال ها افتادم.دارم به کتابخانه ام نگاه میکنم و ی عالمه خاطره ریز و درشت از خرید هر کدومشون جلوی نظرم میاد…
سپاسگزارم از این خاطره دوست داشتنی…
عکس اولو که دیدم یاد جشن تولد های زمان ۴-۵ سالگیم افتادم… اون موقع ها کتابهای درسی زیاد تغییر نمیکرد و همین باعث میشد مادر گل من کتابهای اخوی بزرگتر مارو بعنوان کتاب کمک درسی 😉 برای من و خواهرام نگه داره!
موقع هایی که میخواستیم مث دوستامون تولد بگیریم، بنا به دلایلی نامشخص به کاغذ رنگی برای تزئین خونه دسترسی نداشتیم! گذشت و گذشت تا به تولد من رسید.. و مسئله کاغذ رنگی هنو دغدغه ما! چه کنیم، چه نکنیم… یهو داداش رفت گونیه کتابهارو آورد و خالی کرد وسط حال! یه قیچی آورد و تمام عکس های رنگو وارنگ داخل کتابهارو برید و یکی یکی چسبوند به دیوار. کل سفیدیه دیوار با عکسهای جور واجوره رنگارنگ پوشیده شد! یادش بخیر… کیک تولدو خود مامان توو پلوپز درست میکرد… نوشیدنی جشنمونو هم خودمون توو یه لیوان پلاستیکیه قرمز رنگ نی دار -که نی رو خود لیوان بود و سر تصاحب این لیوان همیشه جنگ و دعوا بود! – درست میکردیم: مخلوطی از میوه شاتوت توو باغچه + شکر + آب بهمراه نگهداری توو “جایخی یخچال “. 🙂 🙂 آخ که چه حالی میداد…