مدتهاست که چندان حوصلهی خواندن ایمیل و پیام و پیامک ندارم. گاهی موبایلم را باز میکنم و آخرین پیامک رسیده را میخوانم. یا ایمیلم را باز میکنم و یکی دو تا از آن چند هزار ایمیل رسیده در روزهای اخیر را نگاه میکنم.
دیشب، شاید حدود دو یا سه بود که از خواب بیدار شدم و روی صفحهی موبایلم، عنوان یک ایمیل نظرم را جلب کرد: پنج تصمیم مهم زندگی.
دوستی – که نمیشناسمش – ایمیلی فرستاده بود و بعد از اظهار لطف و مهربانی، نوشته بود: «محمدرضا. سوالم کوتاه است. خیلی کوتاه. اگر این ایمیل رو دیدی، برای من پنج تا تصمیم مهم زندگیت رو که به نظرت روی روند زندگیت تاثیرگذار بوده، بنویس. توضیح نمیخوام. کوتاه بنویس».
از اون سوالها بود که نمیشد از کنارش به سادگی گذشت. موبایل رو خاموش کردم و به سقف خیره شدم. داشتم فکر میکردم شبیه این چالشهایی است که جوانترها در شبکههای اجتماعی راه میاندازند و بعد هم از پیروزی در آنها، احساس غرور میکنند. اما چه میشد کرد که سوال وسوسه انگیزی بود.
چراغ را روشن کردم و کاغذ و خودکارم رو – که مثل اسلحهی سرد زیر بالش پنهان میکنم – در آوردم. بالای صفحه نوشتم: ماندن در ایران.
بعد با خودم کمی فکر کردم. نه! این جزو تصمیمهای مهم زندگی من نبوده. یعنی مهم بوده. اما تصمیم نبوده. هیچوقت جدی به این مسئله فکر نکردم. هیچ وقت ماندن و رفتن را در دو کفهی ترازو نگذاشتم. نه هیچوقت در هنگام خروج از فرودگاه مهرآباد – و بعداً امام خمینی – دلم برای کشورم تنگ شد و نه هیچوقت در پاسپورت کنترل، هنگام خروج از اتحادیهی اروپا، دلم گرفت.
ماندم. نه اینکه تصمیم خاصی گرفته باشم. فقط چون اتفاق افتاد. همین! مثل همه آنها که دانشگاه میروند. نه چون تصمیم گرفتهاند. فقط رفتهاند. مانند آنها که ازدواج میکنند، چون باید ازدواج میکردهاند. مثل بسیاری از باورها و نگرشهای ما که آگاهانه انتخاب نشد. بود. ماند. تغییر نکرد.
ماندن در ایران را خط زدم. اگر هم مهم بوده. قطعاً تصمیم نبوده و اگر تصمیم بوده قطعاً آگاهانه نبوده. گاهی تصمیم نگرفتن در بلندمدت، به یک تصمیم تبدیل میشود. اما این تبدیل شدن، عموماً آگاهانه نیست.
دوباره نشستم و فکر کردم. نوشتم انتخاب رشته مکانیک در دانشگاه. خیلی زود پاک کردم. شاید رشته و دانشگاهم مهم بوده. اما تصمیم نبوده. پیش آمد. علی شهیدی، همکلاسی دوران دبیرستانم که دوستش داشتم، میگفت مکانیک خوب است. من هم گفتم حتماً خوب است. ما که در خانوادهمان مهندس مکانیک نداشتیم (صادقانه بگویم فکر میکنم مهندس هم نداشتیم!). علی روزهای آخر تغییر سلیقه داد و به سراغ مهندسی پزشکی رفت. من اما آنقدر ماجرا را جدی گرفته بودم و خودم و دیگران را به رشتهام – که نمیشناختمش – قانع کرده بودم، مسیرم را ادامه دادم و به دانشگاه رفتم. شریف هم انتخاب آگاهانهام نبود.
مثل کسی که به سوپرمارکت برود و ماستی را بردارد که در بلندترین قفسه قرار دارد. تا به دیگران نشان بدهد که در برداشتن ماست، محدودیت قد نداشته است. کنکور برایم چیز سختی نبود و شریف، ماستی که در بالاترین طبقه بود. برداشتم تا بعداً احساس نکنم قد بلندم در بقالی، بی استفاده مانده است.
خط زدم. نوشتم: ادامه تحصیل در مدیریت. صادقانه بگویم، این تصمیم مهم بوده. تصمیم هم بوده. اما از روی عقل و شعور نبوده. لج کردم. دیدم دوستان قدیمیام، بعد از اینکه من درس خواندم و مشغول کار شدم، مدیریت می خوانند و ژست می گیرند و جوری حرف میزنند که انگار زمین و زمان را میفهمند. حرصم گرفت. لج کردم و کنکور دادم و با رتبه اول وارد دانشکده مدیریت و اقتصاد شریف شدم تا دهان آنها را ببندم. هنوز هم از آن مدرک، به عنوان چیزی شبیه «گل» استفاده میکنم. برای جاهایی که آدمها بدون فهمیدن، کلمات مدیریتی نوین را برای توصیف افکار کهنه و متعفن قدیمیشان به کار میبرند. پس این تصمیم هم اگر تصمیم بوده و مهم بوده، آگاهانه نبوده. یک عکس العمل عصبی از جنس لجبازی. چیزی شبیه بالا پریدن بی اختیار پا. وقتی با چکش بر روی زانو میکوبند.
آن را هم خط زدم.
ترک شرکتی که خودم آجر به آجرش را طی ده سال کار شبانه روزی ساخته بودم. این تصمیم آگاهانه و درست خودم بود. سریع بود. اما درست بود. یادم هست که همه صورت جلسهها را امضا کردم. کیفم را برداشتم. بیرون آمدم و برای آخرین بار، نمای اتاقم را از بیرون دیدم و بی آنکه شغل مشخص یا پیشنهاد مشخصی داشته باشم به خانه رفتم. مجموعهای بود متعلق به دوستانم. با مدیری که دستش به هزینه کردن چندان باز نبود. همیشه به آنجا که میرفتم برای کارگرهایش غذا میگرفتم و همه را مهمان می کردم و کارگرها مرا از مدیرشان بیشتر دوست داشتند. یادم هست به آن دوستم زنگ زدم و پرسیدم: کاری برای من سراغ نداری؟ حقوقش در حد خوراک روزانهام باشد کافی است.
مجبور شدم چند شغل همزمان داشته باشم تا زندگیام تامین شود. فرقی با گذشته نکرد. قبلا روزی بیست ساعت برای شرکت خودم وقت میگذاشتم و بعداً هر روز به پنج جا سر میزدم و هر جا سه یا چهار ساعت.
این را هم خط زدم. این بار بهانهام را نمیدانم. چون هم تصمیم بود. هم آگاهانه بود. هم مهم بود. شاید خاطرات آن سال آنقدر تلخ بود که نمیخواستم عنوانش در فهرست تصمیمهایم باشد.
و بعد نوشتم: نوشتن مستمر. نوشتن مستمر برای من تصادف نبود. ناآگاهانه هم نبود. کم اهمیت هم نبود. سال ۸۴ وبلاگ نویسی را شروع کردم و آن زمان با خودم قرار گذاشتم که روزی بدون نوشتن نماند و انصافاً نماند. از آن روز تا امروز، روزی نبوده که ننویسم. یا در وبلاگم بوده. یا در روزنامهها. یا در مجلهها. یا در متمم. یا کتاب و یا در همین دفترچهی کوچکم. سلاح سردی که به همراه قلم زیر بالشم نگه میدارم.
خوب یادم هست. آن موقع با خودم قرار گذاشتم که هر روز بنویسم و از خودم بنویسم و رونویسی دیگران را نکنم. عموماً هم همین کار را کردهام. چه شبهای زیادی که استرس میگرفتم که شب به نیمه نزدیک میشود و حرف جدیدی برای نوشتن ندارم. کتابی را برمیداشتم. چند صفحهای را میخواندم و منتظر میماندم که ایدهای در ذهنم جرقه بزند و بنویسم. نوشتههای آن موقع را خیلی دوست ندارم. گاهی سطحی بودند. گاهی غلط. اما اگر چه نوشتههای آن زمان را دوست ندارم، نوشتن در آن زمان را دوست دارم.
در فرهنگ وبلاگ نویسها، کوتاه نوشتن کار خوبی نبود. حتی کسی هم که میخواست بگوید حالش خوب نیست، قبل از گفتن این جمله، چند پاراگراف مقدمه چینی میکرد. این بود که مجبور میشدی بازی با کلمات را یاد بگیری. گاهی که حرفی نداشتی، مجبور میشدی حرفهای قدیمی را در قالبی جدید تکرار کنی.
نوشتن وادارم کرد به خواندن. وادارم کرد به بیشتر فکر کردن. نوشتن برایم دوستهای جدیدی آورد. نه از این دوستهای امروزی در شبکههای اجتماعی، که یک اسم هستند و دیگر هیچ. از همینهایی که صد نفر را فالو میکنند و صد نفر هم آنها را فالو میکنند و یک مطلب که هیچ. یک عکس هم ندارند و من هنوز ماندهام که آنها که فالو میکنند مشکل عقل دارند یا بیماری فضولی.
آن روزها، میشد دیگران را بشناسی. میشد فکر کردنشان را ببینی. میشد از آنها بیاموزی. آنچه میگفتند نشخوار افکار دیگران نبود. همین چیزی که امروز به آن میگوییم به اشتراک گذاشتن! اگر چیزی را به اشتراک میگذاشتند حرفهای خودشان بود. فکرهای خودشان. سطحی یا غیرسطحی. درست یا غلط. حرفهای هرکسی شناسنامهاش بود. وقتی یکی از دوستان وبلاگ نویست را بعد از چند سال خواندنش، میدیدی. برایت غریبه نبود. شگفت زده نمیشدی. همان بود که باید باشد. همانی که فکر میکردی هست.
مثل این روزها نبود که همه در شبکههای اجتماعی زیبا و فیلسوف و عمیق و شاعر و اهل فکر هستند. اما وقتی آنها را به جبر یا اختیار میبینی، در حد جملات و تعارفات روزمره هم نمیدانند.
شغلهای بعدیام، دوستهای بعدیام، درآمدهای بعدیام، کتابهای بعدیام، زندگی بعدیام، همه و همه مستقیم یا با واسطه، از همان نوشتنها ریشه گرفتهاند.
امروز به این ایمان رسیدهام که روزانه یک یا دو صفحه نوشتن، یک فعالیت عادی روزمره نیست. یک سبک زندگی است. و کسی که چنین کند، تمام زندگیاش هم – خوب یا بد – تحت تاثیر قرار خواهد گرفت.
در طی مدتی که – به دلایل شخصی و دلایل فنی – کمتر در روزنوشتهها نوشتم، بیش از هر زمان دیگری جای خالی نوشتن آزاد و بی دغدغه را در زندگی احساس کردم. تغییر سبک زندگی را فهمیدم. اینجا برای من همان وبلاگستان قدیمی است. کسانی که کامنت مینویسند و حرف میزنند، آی دیهای پوچ و بی معنی نیستند. هر کدامشان را دهها و صدها بار در زیر نوشتههای مختلف خواندهام. دوست هستند. هم خانه هستند. میشود بدون ملاحظه حرف زد. آنها هم بدون ملاحظه مینویسند. میشود نوشته را بدون هر ویرایشی منتشر کرد و همراه با بقیه آن را دوباره خواند.
الان جواب آن دوست نادیدهام را با اطمینان میدانم.
مهمترین تصمیم زندگی من، نوشتن منظم بوده. تصمیمهای دیگر تا این حد زندگی امروز من را نساختهاند. اگر فرزندی داشتم و مرا دوست داشت – حتی اگر حرفهایم را قبول نداشت – از او میخواستم که وبلاگی درست کند. هر روز در آن پانصد کلمه بنویسد و تا روزی که من هستم، برای خوشحالی من – حتی اگر هیچ کاربرد دیگری ندارد – این کار را ادامه دهد.
میدانم که در دنیای مینیمال این روزها، زندگی متفاوتی را تجربه خواهد کرد و بعد از من هم، نه به خاطر شادی من، به خاطر شادمانی حاصل از نوشتن، این اعتیاد مثبت زیبا را ترک نخواهد کرد.
دوستی که دیشب ایمیلش را خواندم. نوشته بود که هر روز اینجا میآید. امیدوارم او که منتظر جوابی کوتاه و مختصر بود، از خواندن این درد و دل طولانی، خسته نشده باشد.
[…] یادم هست که در دوران راهنمایی، یک بار خودم را دستی دستی انداختم وسط ماجرایی که هیچ چیز از آن نمیدانستم. آنموقعها عضو یک کانون فرهنگی بودم که برایم حکم مدرسهای دیگر را داشت. با این تفاوت که برای آنجا شور و شوق بیشتری داشتم و بستر فراهم بود تا چیزهای متفاوتی را تجربه کنم. موضوعاتی از جنس رهبری گروه سرود، اجرای پیرامید، تئاتر و … . یادم هست اولین روزی که وارد کانون شدم-در ده سالگی- یک کارمند جدید به مجموعه اضافه شده بود که از قضا آن روز اولین روز کاری اش بود. خلاصه برایتان بگویم که چنان محبتی بین ما درگرفت که هنوز هم از دلم بیرون نرفته. یک خانم واقعی که همیشه دلم میخواسته شبیهش باشم و خواسته یا ناخواسته بسیاری از کارهایش را عیناً کپی برداری کردهام. بگذریم. یکی از همان روزها از طرف سازمان نمیدانم کجا یک فراخوان مقاله داده بودند که مختص دانش آموزان دبیرستانی بود. من هم آنموقع سوم راهنمایی بودم. این خانم معلم عزیز ما هم گیر داده بود که الا و بلا بیا تو هم شرکت کن. من هم میگفتم بابا سن وسالم به این ها نمیخورد. مقاله نمیدانم خوردنی است یا پوشیدنی. ولم کنید شما را به خدا. بعد مادرم هم که ماجرا را شنید گفت خب بنویس نهایتش خوب نمی شود دیگر. خلاصه بگویم. این خانم معلم فقط در حد یک ربع برای من ساختار مقاله را توضیح داد. از کتابخانهٔ مجموعه چندتا کتاب زد زیر بغلم و گفت برو سه هفته دیگر با مقاله بیا. من هم به هر ضرب و زوری که بود ده صفحه خزعبل نوشتم و بردم تحویل دادم.(دهنم صاف شد!). اینها هم قضیه را جدی گرفته بودند و مقاله را فرستاده بودند. آنها هم مقاله را خوانده بودند و نهایتاً اینکه در آن مسابقه سوم شدم.(ببینید چقدر کشک بودهها!) بعد باز همینور الکی الکی دعوتمان کردند همایش و کلی پذیراییمان کردند و نازمان را کشیدند و بوسمان کردند و گفتند باریکلا نوجوان فرهیخته! آخر سر هم یک کارت هدیه صدهزارتومانی با یک تندیس بلورین دادند دستمان و فرستادندمان خانه. من که همینطوری مانده بودم توی کار دنیا. ولی از آن به بعد تازه گاوم هفت هشت قلو زاییده بود. این خانم معلم چشمش که به من میافتاد میدوید توی کتابخانه و یک کتاب میآورد و میگفت میروی میخوانی و توی یک صفحه مینویسی چی فهمیدی. من هم اگر با هیچکس توی دنیا رودربایستی نداشته باشم با این خانم معلم حسابی داشتم. میرفتم میخواندم و میدادم مامانم هم میخواند و هرچی میفهمیدم در قالب جملات کج و معوج میریختم روی کاغذ و تحویلش میدادم. این اولین تجربهٔ شیرین من از نوشتن بود. و این عادت از همان موقع با من ماند که بنویسم. شاید هرشب. شاید ماهی یکبار. شاید هر سه ماهی یک پاراگراف. ولی مینوشتم. آن توفیق اجباری باعث شده بود با موضوعی آشنا بشوم که امروز دارم کم کم ثمرهاش را میبینم. مثلا یکی از دستاوردهایم این بوده که فاصلهٔ آنچه در ذهن دارم و آنچه به روی کاغذ میآورم روز به روز کمتر شود و بهتر بتوانم از حس و حالم بگویم. اما چیزی که آنموقع ها نمیدانستم این بود که اگر در نوشتن دنبال دستاورد هستم، باید منظم بنویسم. یعنی قول و قراری بگذارم که روزی بدون نوشتن نگذرد. این قول و قرار را شش ماه پیش با خودم گذاشتم و حالا دارم میبینم که با نوشتن میشود زندگی متفاوتی را تجربه کرد. این پاراگراف از نوشتهٔ محمدرضاشعبانعلی را ببینید: (+) […]
[…] پنج تصمیم مهم زندگی ما چه بوده است؟ (محمدرضا شعبانعلی) […]
چند وقته كه تصميم گرفتم شرع كنم به نوشتن بعد ديدم كه چيزي براي گفتن ندارم ولي اين تصميم باعث كه بيشتر و دقيقتر بخوانم و روزانه مدت زماني مشخص براي فكر كردن اختصاص بدهم. نوشتن باعث مي شود كه دقيقتر بخوانم تا بتوانم در موقع مناسب استفاده كنم.
امروز با خواندن اين پست تصميمم جدي شد و بعد از گردهمايي روز پنج شنبه كه بي صبرانه منتظر ديدار دوستان متممي عزيز و محمدرضا هستم شروع به يادگيري ساختن سايت شخصيم مي كنم. اميدوارم اگر عمري بود در سالگرد گردهمايي متمم سايتم رو براي دوستان معرفي بكنم.
سلام و خداقوت
تشکر فراوان
میخام اعلام کنم که تصمیم گرفتم از امروز، هر روز نوشتن رو ترک نخواهم کرد و جزء اولویت های مهم و روزانه ام هست.
صرفا به این خاطر اینجا نوشتم که تعهد بیشتری نسبت به تصمیم داشته باشم.