در کشور ما، در روز ۱۲ اردیبهشت، بیشتر از همیشه از معلم و معلمی سخن به میان میآید. همین باعث میشود که در ذهن من هم، یاد بسیاری از معلمانم، زنده شود و خاطراتشان رنگ بگیرد.
خوشبختانه همیشه این عادت را داشتهام که با مناسبت یا بیمناسبت، از معلمهایم یاد کرده و به آنها ادای احترام کنم. در حدی که اگر خوانندهی همیشگی متن و کامنتهای روزنوشته باشید، میتوانید دهها نفر از معلمهای من را با ذکر ویژگیها و خاطراتشان فهرست کنید.
بنابراین در اینجا، صرفاً به نام چند نفر که شاید تا کنون در نوشتههایم کمرنگتر بودهاند یا آنچنان که باید و شاید مورد اشاره قرار نگرفتهاند – به ترتیب زمانی – میپردازم.
از خانم نعیمی معلم سوم دبستان شروع میکنم که یک روز گفت مادرم را به مدرسه بیاورم و وقتی نگران، با مادرم به دفتر مدرسه رفتیم به او گفت: «برای شعبانعلی کیهان بچهها بخرید.» او در ادامه توضیح داد: درسهای مدرسه را همه میخوانند. اگر به همانها اکتفا کنید، بچهی شما هم مثل بقیهی بچهها میشود. بچهی شما با خواندن کتابها و مجلات غیردرسی است که پیشرفت میکند.
با آقای هاشمی معلم ریاضی دورهی راهنمایی ادامه میدهم که زیر نمرهی ریاضی من که ۹ شده بود نوشت: «من بعد از اینکه نمرهی تو را دادم، دوش آب سرد گرفتم تا اعصابم سر جایش بیاید. تو نباید این نمره را بگیری.» و آن روز بود که من فهمیدم بعضی معلمها، نگاه فلّهای به دانشآموز ندارند و واقعاً تکتک دانشآموزان را دوست دارند و به وضعیت و سرنوشتشان فکر میکنند. نمرهی ۹ خوشایند نبود، اما «دیدهشدن» و «مورد توجه قرار گرفتن» آنقدر شیرین بود که تلخی نمره را زدود.
آن سالها به تازگی عاشق برنامهنویسی و الگوریتم شده بودم و به جای درس خواندن، روی کاغذ برنامه مینوشتم و روی کاغذ اجرا میکردم و سر همهی کلاسها مشغول نوشتن و اجرا کردن و ردیابی الگوریتمهای مختلف بودم و کمتر میفهمیدم که با نمرههای پایین، چقدر دیگران را حرص میدهم.
در همان سال باید از سعید سرکاراتی هم نام ببرم که مسئول سایت کامپیوتر بود. وقتی مادرم با چشمهای گریان برگهی ریاضی را به او نشان داد و از او خواست که دیگر من را به سایت راه ندهد، با نهایت احترام حرف مادرم را پذیرفت. اما هفتهی بعد، با توجه به این که اشتیاق من را میدانست، از من روی کاغذ تعهد گرفت که ریاضی را هم جدی بگیرم و دوباره تمام زنگ تفریحها، سایت کامپیوتر به محل استقرار من تبدیل شد. سعید سرکاراتی به من نشان داد که گاهی اوقات، در معرض تصمیمهای بسیار دشواری قرار میگیری. او باید بین گزینهی سادهی «از من خواستهاند و من انجام میدهم» و گزینهی دشوار «من صلاح تو را بهتر میدانم پس از تعهدی که به والدینت دادهام تخطی میکنم» یکی را انتخاب میکرد. با انتخاب دوم، الان هم من و هم خانوادهام از او راضیتر هستیم.
در همان سالها باید آقای خوشکار معلم شیمی هم یاد کنم. او که آموزش شیمی برایش اولویت دوم بود و بیشتر به «حال» ما توجه داشت. در دفترش از قوت و ضعف درسی ما نمینوشت. اما یک پروفایل شخصیتی کامل از تکتک ما را نگه میداشت. در صفحهی مربوط به من نوشته بود: «تمرکز پایین این پسر، باعث میشود که نگران آیندهاش باشم.» آن روزها برایمان تعجبآمیز بود که چرا نگران شیمی ما نیست و چرا «درگیر حاشیههاست» و سالها طول کشید تا یاد بگیریم اصل چیست و حاشیه چیست و احتراممان به او، دوچندان شود.
از دبیرستانیها باید از دزفولیان هم مکرراً یاد کنم که هر چه نام او و یاد او را تکرار کنم، دِینی که به او دارم ادا نمیشود. به معنای رایج کلمه، معلم من نبود و مدیر البرز بود. اما به معنای دقیق کلمه، معلم بود. در نخستین روزهایی که بعد از اخراج از علامهحلی و ثبتنام دیرهنگام در البرز، در دفترش ایستاده بودم، بر سرم فریاد زد: «گذشتهی آدمها آیندهی آنها را مشخص میکند؟ هر کس گفته … خورده.» و این حرف حکیمانهی او، اگر چه ظاهر آبرومند جملههای حکیمانه را نداشت، اما بارها در زندگی به کمکم آمد و میتوانم بگویم انگیزشیترین جملهای است که تا بهحال شنیدهام.
حیف است از معلمهای دبیرستان، از آقای صادقی معلم فیزیک هم یاد نکنم که هر چه میشد و به هر بهانهای که پیش میآمد، درس را قطع میکرد و میگفت: «آقا! همهچیز به سیاست مربوطه. میفهمین؟ همه چی به سیاست مربوطه. همه چی.»
آن موقعها میگفتیم استاد بیربط حرف زدن است و گاهی هم، بچههایی که کمی بیحیاتر بودند، پشت سرش در حیاط مدرسه، ادایش را در میآوردند. مطمئنم که آن بچهها، امروز پشیمانند و جملهی او، مهمترین درسی است که از فیزیک دبیرستان در خاطرشان مانده است.
از دوران دانشگاه، باید از دکتر دورعلی استاد طراحی اجزاء ماشین هم یاد کنم. ویژگیاش سختگیری بود. چنان در پروژههای درسی سخت میگرفت که گویی واقعاً میخواهند فردا با همین پروژهی درسی ما، یک آسانسور یا یک سازهی مکانیکی بسازند. یک بار یکی تمام اجزاء آسانسور را درست طراحی کرده بود و به خاطر اینکه ضخامت مفتول را کمتر از آنچه باید گرفته بود، صفر شد. انتظار همه این بود که چنین پروژهای ۱۸ یا ۱۹ شود (محاسبات ریلها و بلبرینگ و همهچیز به درستی انجام شده بود). اما دکتر گفت: آسانسور سقوط کرد! صفر!
ایکاش معلمان بقیهی درسها هم همینقدر سخت میگرفتند تا ما بیشتر و بهتر یاد بگیریم.
از مرحوم دکتر خیّر، استاد درس کنترل هم باید یاد کنم که صادق و واقعبین بود و آن روز این صفت را چندان قدر نمیدانستیم. به ما میگفت: «بچهها. من دقت کردهام و دیدهام که حرفم در طول سالها عوض نشده. این است که فیلمی از خودم ضبط کردهام و همانها را برایتان پخش میکنم. خودم اگر حرف تازهای داشتم اضافه میکنم.» ما در دلمان به او میخندیدیم. خصوصاً روزهایی که هیچ حرفی برای اضافه کردن به حرفهای خودش نداشت. اما سالهای بعد، احترامی که به او داشتیم، بهتدریج بیشتر و بیشتر شد.
دکتر بهادرینژاد را پیش از اینها گفتهام. همو که میگفت کسی نباید بعد از من وارد کلاس شود و یک روز که با او همزمان به کلاس رسیدم، تعارف کردم که او ابتدا وارد کلاس شود و وقتی رفت، در را پشت سر بست و از سوراخ در گفت: «هیچکس نباید بعد از من وارد کلاس شود.» از او یاد گرفتم که باید به قانون، بدون استثناء و تفسیر و توجیه، احترام گذاشت. اما در اینجا میخواهم به کلاس «عشق، انتروپی و راه زندگی» او اشاره کنم. دو هفتهی متوالی، جمعهها تمام دانشجویان او باید به دانشگاه میرفتیم و او برایمان از هفت صبح تا یک بعد از ظهر، دربارهی درسهای ترمودینامیک برای زندگی میگفت. او به ما نشان داد که معلمی، بعد از به پایان رسیدن وظیفهی رسمی معلمی و تدریس سرفصلهای «مصوب»، آغاز میشود.
من موازی با لیسانس باید تقریباً به صورت تمام وقت، کار هم میکردم. بنابراین، لازم است دو معلم دیگر را هم در محیط کار اضافه کنم. یکی علی خلیلی مدیر عاملمان که پیش از این هم به او اشاره کردهام. از او نکات فراوانی آموختهام. حتی پیش از رفتن به یک جلسهی بسیار معمولی، همیشه صدایم میکرد و میگفت: «با کاغذ بیا.» ده، بیست و گاهی سی مورد را دیکته میکرد و میگفت که باید در جلسه آنها را رعایت کنم. به واسطهی تلاشهای او بود که فهمیدم: «سادهترین کارها هم اصولی دارد.» یکی از اصلهایی که همیشه دیکته میشد این بود که: «ما در مذاکره دنبال نتیجهایم و نه اثبات خودمان. اگر با شکستن خودت، مذاکرهات پیروز میشود، خودت را بشکن.»
در آن دوران کاری، حسین شهبازی هم معلم دیگر من بود. سالها نزد او شاگردی کردم و هیدرولیک و پنوماتیک و طراحی و تعمیر PLC آموختم. یک «مهندسِ خودآموخته» بود و جالب اینجاست که در میان این همه مهندس رسمیِ دانشگاه رفته، هیچوقت واژهی مهندس را دربارهی کسی جز او، با تمام دل و جان بهکار نبردهام. بعدها برای بسیاری از موضوعاتی که از او آموختم، در خارج از کشور هم دوره دیدم. اما جالب اینجاست که حرفها و آموزشهای شهبازی، علمیتر، عمیقتر و موثرتر بود. شاگردی کردن در حضور او، باعث شد که غولِ «آموزش در خارج از کشور» در چشمم شکسته شود.
شهبازی سالها در کشتی کار کرده و مدیریت را در عمل، آموخته بود. همیشه میگفت: «کشتی یک شهر است. برای ادارهاش، باید مدیر و سیاستمدار و متخصص باشی.» و خودش از کاپیتانها، نقل قولهای بسیار میکرد. جملهی معروف «ما به امید بهترینها هستیم، اما برای بدترینها آماده میشویم» را اولین بار از او – به نقل از یک کاپیتان – شنیدم.
یکبار در یک جلسهی رسمی، مدیری که بهتازگی کمی مدیریت خوانده بود، میخواست او را دست بیندازد (چون شهبازی مدام از کلمهی معضل استفاده میکرد). پرسید: «شما فرق مشکل و معضل را میدانید؟» شهبازی با حاضرجوابی همیشگیاش پاسخ داد: «مشکل، تذکری است که کارشناس به مدیرش میدهد. وقتی مدیر توجه نکرد، مشکل به تدریج به معضل تبدیل میشود. بعد مدیر را عوض میکنند و کارشناس مجبور میشود از اول، مشکل را برای مدیر بعدی توضیح بدهد.»
از شهبازی آنقدر آموختهام که بشود دربارهاش یک کتاب نوشت.
در دوران ارشد، باید از خیلیها نام ببرم. اما باز چون در نوشتههای دیگر، اشارهها و خاطرات فراوانی گفتهام، به چند نفر اشاره میکنم.
دکتر مشایخی یکی از استادان خوب ما بوده که از او بسیار آموختیم. از اهمیت مدل و مدلسازی تا تفکر سیستمی. اما بهطور خاص، خاطرهای که در ذهنم مانده چیزی شبیه سختگیریهای دکتر دورعلی است. یک بار ارائهی درسی داشتیم و هفتهها برای آن زحمت کشیده بودیم. جایی در اسلایدها، نمودار فروش یک شرکت را در سالهای مختلف نوشته بودیم. واحد محور افقی سال بود و محور عمودی، میلیون دلار. اما کلمهی میلیون دلار را فراموش کرده بودیم بنویسم. ارائهی ما را قطع کرد و گفت سرجایمان بنشینیم. بعد توضیح داد که عدد بدون واحد، بیمعناست و کلِ کیس ما، دیگر ارزش شنیدن ندارد.
باید هفتهها روی ارائهی یک کیس کار کرده باشید تا «درد آن لحظه» را بفهمید. اما «درس آن لحظه» هم، چیز کوچکی نبود. آنقدر ارزش داشت که زحمتهایمان نابود شود و پیش بقیهی همکلاسیها شرمنده شویم. دکتر شیخزاده، بعداً بیشتر و بهتر، این نکته را برایمان جا انداخت و بارها توضیح داد که: مدیریت، یک تخصص کیفی نیست، بلکه کاملاً بر پایهی مطالعات و مشاهدات و تحقیقات کمّی استوار است.
از دکتر فیضبخش، بسیار گفتهام. از او میشد سیاستمداری و مردمداری را آموخت و البته برقراری رابطهی صمیمی با دانشجو. همهی ما را به اسم میشناخت و میشناسد و با اسم کوچک صدا میکند و میتوان گفت که سبک رابطهاش با دانشجو، الگویی بود که من در کلاسهایم تقلید کردم و بهکار بردم.
دکتر آراستی، استاد استراتژی، کسی بود که نخستین بار از او جملهی پورتر را شنیدم که «استراتژی یعنی اینکه به چه چیزهایی نه بگویی» و البته بسیاری حرفهای دیگر در زمینهی استراتژی. اما اگر فقط تکجمله هم بود، به اندازهی یک عمر زندگی میارزید. چرا که بعد از آن، یاد گرفتم که هویت خودم را با پاسخهای منفیای که میدهم و فرصتهایی که آگاهانه، کنار میگذارم و استفاده نمیکنم، تعریف کنم.
آخرین نام را هم به دکتر بابک علوی عزیز اختصاص میدهم که پیش از این هم دربارهشان گفتهام. آموختههای من از ایشان فراوان است. اما یکی از تأثیرگذارترین خاطراتی که یادم مانده، خاطرهای است که ایشان از دوران تحصیلشان در استرالیا تعریف میکردند. یک پایاننامه به استاد تحویل داده شده بود و استاد بعد از خواندن پایاننامه، چند صد مورد اصلاح در آن پیشنهاد داده بود. همهی اصلاحها کمابیش از یک جنس بود. استاد در چندصد جای متن، کلمات may و maybe و perhaps را افزوده بود. این عادت را دکتر علوی بر جان همهی ما انداخت که «شاید» و «بهنظر میرسد» و «فکر میکنم» و «بهگمان من» و «ممکن است» و «شاید چنین باشد» را به متنهایمان اضافه کنیم.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
محمدرضا جان،
بعد از حدود چهار سال و نیم شاگردی در حضورت راستش گاهی از این می ترسم که به عنوان شاگردت قبولم نداشته باشی. چون هم وقت برای دکترا گرفتن گذاشته ام، هم در ایران نمانده ام و هم با روش هایی کار و تدریس می کنم که دیگر برای تو قدیمی محسوب می شود. اما خبر خوب اینکه با مدل ذهنی که از تو و متمم دارم، معلم دانشجویانی از بیش از ۳۰ کشور دنیا شده ام. چالشی لذتبخش، بزرگ و تا حدودی دشوار برای من.
فکر می کنم برای کسی که روزها و ساعت ها و لحظاتش با معلمی می گذرد تک روز معلم برای قدردانی از زحماتش کفایت نمی کند. هر روز برایش حکم روز معلم را دارد. روزت مبارک و ممنون که هستی.