در کشور ما، در روز ۱۲ اردیبهشت، بیشتر از همیشه از معلم و معلمی سخن به میان میآید. همین باعث میشود که در ذهن من هم، یاد بسیاری از معلمانم، زنده شود و خاطراتشان رنگ بگیرد.
خوشبختانه همیشه این عادت را داشتهام که با مناسبت یا بیمناسبت، از معلمهایم یاد کرده و به آنها ادای احترام کنم. در حدی که اگر خوانندهی همیشگی متن و کامنتهای روزنوشته باشید، میتوانید دهها نفر از معلمهای من را با ذکر ویژگیها و خاطراتشان فهرست کنید.
بنابراین در اینجا، صرفاً به نام چند نفر که شاید تا کنون در نوشتههایم کمرنگتر بودهاند یا آنچنان که باید و شاید مورد اشاره قرار نگرفتهاند – به ترتیب زمانی – میپردازم.
از خانم نعیمی معلم سوم دبستان شروع میکنم که یک روز گفت مادرم را به مدرسه بیاورم و وقتی نگران، با مادرم به دفتر مدرسه رفتیم به او گفت: «برای شعبانعلی کیهان بچهها بخرید.» او در ادامه توضیح داد: درسهای مدرسه را همه میخوانند. اگر به همانها اکتفا کنید، بچهی شما هم مثل بقیهی بچهها میشود. بچهی شما با خواندن کتابها و مجلات غیردرسی است که پیشرفت میکند.
با آقای هاشمی معلم ریاضی دورهی راهنمایی ادامه میدهم که زیر نمرهی ریاضی من که ۹ شده بود نوشت: «من بعد از اینکه نمرهی تو را دادم، دوش آب سرد گرفتم تا اعصابم سر جایش بیاید. تو نباید این نمره را بگیری.» و آن روز بود که من فهمیدم بعضی معلمها، نگاه فلّهای به دانشآموز ندارند و واقعاً تکتک دانشآموزان را دوست دارند و به وضعیت و سرنوشتشان فکر میکنند. نمرهی ۹ خوشایند نبود، اما «دیدهشدن» و «مورد توجه قرار گرفتن» آنقدر شیرین بود که تلخی نمره را زدود.
آن سالها به تازگی عاشق برنامهنویسی و الگوریتم شده بودم و به جای درس خواندن، روی کاغذ برنامه مینوشتم و روی کاغذ اجرا میکردم و سر همهی کلاسها مشغول نوشتن و اجرا کردن و ردیابی الگوریتمهای مختلف بودم و کمتر میفهمیدم که با نمرههای پایین، چقدر دیگران را حرص میدهم.
در همان سال باید از سعید سرکاراتی هم نام ببرم که مسئول سایت کامپیوتر بود. وقتی مادرم با چشمهای گریان برگهی ریاضی را به او نشان داد و از او خواست که دیگر من را به سایت راه ندهد، با نهایت احترام حرف مادرم را پذیرفت. اما هفتهی بعد، با توجه به این که اشتیاق من را میدانست، از من روی کاغذ تعهد گرفت که ریاضی را هم جدی بگیرم و دوباره تمام زنگ تفریحها، سایت کامپیوتر به محل استقرار من تبدیل شد. سعید سرکاراتی به من نشان داد که گاهی اوقات، در معرض تصمیمهای بسیار دشواری قرار میگیری. او باید بین گزینهی سادهی «از من خواستهاند و من انجام میدهم» و گزینهی دشوار «من صلاح تو را بهتر میدانم پس از تعهدی که به والدینت دادهام تخطی میکنم» یکی را انتخاب میکرد. با انتخاب دوم، الان هم من و هم خانوادهام از او راضیتر هستیم.
در همان سالها باید آقای خوشکار معلم شیمی هم یاد کنم. او که آموزش شیمی برایش اولویت دوم بود و بیشتر به «حال» ما توجه داشت. در دفترش از قوت و ضعف درسی ما نمینوشت. اما یک پروفایل شخصیتی کامل از تکتک ما را نگه میداشت. در صفحهی مربوط به من نوشته بود: «تمرکز پایین این پسر، باعث میشود که نگران آیندهاش باشم.» آن روزها برایمان تعجبآمیز بود که چرا نگران شیمی ما نیست و چرا «درگیر حاشیههاست» و سالها طول کشید تا یاد بگیریم اصل چیست و حاشیه چیست و احتراممان به او، دوچندان شود.
از دبیرستانیها باید از دزفولیان هم مکرراً یاد کنم که هر چه نام او و یاد او را تکرار کنم، دِینی که به او دارم ادا نمیشود. به معنای رایج کلمه، معلم من نبود و مدیر البرز بود. اما به معنای دقیق کلمه، معلم بود. در نخستین روزهایی که بعد از اخراج از علامهحلی و ثبتنام دیرهنگام در البرز، در دفترش ایستاده بودم، بر سرم فریاد زد: «گذشتهی آدمها آیندهی آنها را مشخص میکند؟ هر کس گفته … خورده.» و این حرف حکیمانهی او، اگر چه ظاهر آبرومند جملههای حکیمانه را نداشت، اما بارها در زندگی به کمکم آمد و میتوانم بگویم انگیزشیترین جملهای است که تا بهحال شنیدهام.
حیف است از معلمهای دبیرستان، از آقای صادقی معلم فیزیک هم یاد نکنم که هر چه میشد و به هر بهانهای که پیش میآمد، درس را قطع میکرد و میگفت: «آقا! همهچیز به سیاست مربوطه. میفهمین؟ همه چی به سیاست مربوطه. همه چی.»
آن موقعها میگفتیم استاد بیربط حرف زدن است و گاهی هم، بچههایی که کمی بیحیاتر بودند، پشت سرش در حیاط مدرسه، ادایش را در میآوردند. مطمئنم که آن بچهها، امروز پشیمانند و جملهی او، مهمترین درسی است که از فیزیک دبیرستان در خاطرشان مانده است.
از دوران دانشگاه، باید از دکتر دورعلی استاد طراحی اجزاء ماشین هم یاد کنم. ویژگیاش سختگیری بود. چنان در پروژههای درسی سخت میگرفت که گویی واقعاً میخواهند فردا با همین پروژهی درسی ما، یک آسانسور یا یک سازهی مکانیکی بسازند. یک بار یکی تمام اجزاء آسانسور را درست طراحی کرده بود و به خاطر اینکه ضخامت مفتول را کمتر از آنچه باید گرفته بود، صفر شد. انتظار همه این بود که چنین پروژهای ۱۸ یا ۱۹ شود (محاسبات ریلها و بلبرینگ و همهچیز به درستی انجام شده بود). اما دکتر گفت: آسانسور سقوط کرد! صفر!
ایکاش معلمان بقیهی درسها هم همینقدر سخت میگرفتند تا ما بیشتر و بهتر یاد بگیریم.
از مرحوم دکتر خیّر، استاد درس کنترل هم باید یاد کنم که صادق و واقعبین بود و آن روز این صفت را چندان قدر نمیدانستیم. به ما میگفت: «بچهها. من دقت کردهام و دیدهام که حرفم در طول سالها عوض نشده. این است که فیلمی از خودم ضبط کردهام و همانها را برایتان پخش میکنم. خودم اگر حرف تازهای داشتم اضافه میکنم.» ما در دلمان به او میخندیدیم. خصوصاً روزهایی که هیچ حرفی برای اضافه کردن به حرفهای خودش نداشت. اما سالهای بعد، احترامی که به او داشتیم، بهتدریج بیشتر و بیشتر شد.
دکتر بهادرینژاد را پیش از اینها گفتهام. همو که میگفت کسی نباید بعد از من وارد کلاس شود و یک روز که با او همزمان به کلاس رسیدم، تعارف کردم که او ابتدا وارد کلاس شود و وقتی رفت، در را پشت سر بست و از سوراخ در گفت: «هیچکس نباید بعد از من وارد کلاس شود.» از او یاد گرفتم که باید به قانون، بدون استثناء و تفسیر و توجیه، احترام گذاشت. اما در اینجا میخواهم به کلاس «عشق، انتروپی و راه زندگی» او اشاره کنم. دو هفتهی متوالی، جمعهها تمام دانشجویان او باید به دانشگاه میرفتیم و او برایمان از هفت صبح تا یک بعد از ظهر، دربارهی درسهای ترمودینامیک برای زندگی میگفت. او به ما نشان داد که معلمی، بعد از به پایان رسیدن وظیفهی رسمی معلمی و تدریس سرفصلهای «مصوب»، آغاز میشود.
من موازی با لیسانس باید تقریباً به صورت تمام وقت، کار هم میکردم. بنابراین، لازم است دو معلم دیگر را هم در محیط کار اضافه کنم. یکی علی خلیلی مدیر عاملمان که پیش از این هم به او اشاره کردهام. از او نکات فراوانی آموختهام. حتی پیش از رفتن به یک جلسهی بسیار معمولی، همیشه صدایم میکرد و میگفت: «با کاغذ بیا.» ده، بیست و گاهی سی مورد را دیکته میکرد و میگفت که باید در جلسه آنها را رعایت کنم. به واسطهی تلاشهای او بود که فهمیدم: «سادهترین کارها هم اصولی دارد.» یکی از اصلهایی که همیشه دیکته میشد این بود که: «ما در مذاکره دنبال نتیجهایم و نه اثبات خودمان. اگر با شکستن خودت، مذاکرهات پیروز میشود، خودت را بشکن.»
در آن دوران کاری، حسین شهبازی هم معلم دیگر من بود. سالها نزد او شاگردی کردم و هیدرولیک و پنوماتیک و طراحی و تعمیر PLC آموختم. یک «مهندسِ خودآموخته» بود و جالب اینجاست که در میان این همه مهندس رسمیِ دانشگاه رفته، هیچوقت واژهی مهندس را دربارهی کسی جز او، با تمام دل و جان بهکار نبردهام. بعدها برای بسیاری از موضوعاتی که از او آموختم، در خارج از کشور هم دوره دیدم. اما جالب اینجاست که حرفها و آموزشهای شهبازی، علمیتر، عمیقتر و موثرتر بود. شاگردی کردن در حضور او، باعث شد که غولِ «آموزش در خارج از کشور» در چشمم شکسته شود.
شهبازی سالها در کشتی کار کرده و مدیریت را در عمل، آموخته بود. همیشه میگفت: «کشتی یک شهر است. برای ادارهاش، باید مدیر و سیاستمدار و متخصص باشی.» و خودش از کاپیتانها، نقل قولهای بسیار میکرد. جملهی معروف «ما به امید بهترینها هستیم، اما برای بدترینها آماده میشویم» را اولین بار از او – به نقل از یک کاپیتان – شنیدم.
یکبار در یک جلسهی رسمی، مدیری که بهتازگی کمی مدیریت خوانده بود، میخواست او را دست بیندازد (چون شهبازی مدام از کلمهی معضل استفاده میکرد). پرسید: «شما فرق مشکل و معضل را میدانید؟» شهبازی با حاضرجوابی همیشگیاش پاسخ داد: «مشکل، تذکری است که کارشناس به مدیرش میدهد. وقتی مدیر توجه نکرد، مشکل به تدریج به معضل تبدیل میشود. بعد مدیر را عوض میکنند و کارشناس مجبور میشود از اول، مشکل را برای مدیر بعدی توضیح بدهد.»
از شهبازی آنقدر آموختهام که بشود دربارهاش یک کتاب نوشت.
در دوران ارشد، باید از خیلیها نام ببرم. اما باز چون در نوشتههای دیگر، اشارهها و خاطرات فراوانی گفتهام، به چند نفر اشاره میکنم.
دکتر مشایخی یکی از استادان خوب ما بوده که از او بسیار آموختیم. از اهمیت مدل و مدلسازی تا تفکر سیستمی. اما بهطور خاص، خاطرهای که در ذهنم مانده چیزی شبیه سختگیریهای دکتر دورعلی است. یک بار ارائهی درسی داشتیم و هفتهها برای آن زحمت کشیده بودیم. جایی در اسلایدها، نمودار فروش یک شرکت را در سالهای مختلف نوشته بودیم. واحد محور افقی سال بود و محور عمودی، میلیون دلار. اما کلمهی میلیون دلار را فراموش کرده بودیم بنویسم. ارائهی ما را قطع کرد و گفت سرجایمان بنشینیم. بعد توضیح داد که عدد بدون واحد، بیمعناست و کلِ کیس ما، دیگر ارزش شنیدن ندارد.
باید هفتهها روی ارائهی یک کیس کار کرده باشید تا «درد آن لحظه» را بفهمید. اما «درس آن لحظه» هم، چیز کوچکی نبود. آنقدر ارزش داشت که زحمتهایمان نابود شود و پیش بقیهی همکلاسیها شرمنده شویم. دکتر شیخزاده، بعداً بیشتر و بهتر، این نکته را برایمان جا انداخت و بارها توضیح داد که: مدیریت، یک تخصص کیفی نیست، بلکه کاملاً بر پایهی مطالعات و مشاهدات و تحقیقات کمّی استوار است.
از دکتر فیضبخش، بسیار گفتهام. از او میشد سیاستمداری و مردمداری را آموخت و البته برقراری رابطهی صمیمی با دانشجو. همهی ما را به اسم میشناخت و میشناسد و با اسم کوچک صدا میکند و میتوان گفت که سبک رابطهاش با دانشجو، الگویی بود که من در کلاسهایم تقلید کردم و بهکار بردم.
دکتر آراستی، استاد استراتژی، کسی بود که نخستین بار از او جملهی پورتر را شنیدم که «استراتژی یعنی اینکه به چه چیزهایی نه بگویی» و البته بسیاری حرفهای دیگر در زمینهی استراتژی. اما اگر فقط تکجمله هم بود، به اندازهی یک عمر زندگی میارزید. چرا که بعد از آن، یاد گرفتم که هویت خودم را با پاسخهای منفیای که میدهم و فرصتهایی که آگاهانه، کنار میگذارم و استفاده نمیکنم، تعریف کنم.
آخرین نام را هم به دکتر بابک علوی عزیز اختصاص میدهم که پیش از این هم دربارهشان گفتهام. آموختههای من از ایشان فراوان است. اما یکی از تأثیرگذارترین خاطراتی که یادم مانده، خاطرهای است که ایشان از دوران تحصیلشان در استرالیا تعریف میکردند. یک پایاننامه به استاد تحویل داده شده بود و استاد بعد از خواندن پایاننامه، چند صد مورد اصلاح در آن پیشنهاد داده بود. همهی اصلاحها کمابیش از یک جنس بود. استاد در چندصد جای متن، کلمات may و maybe و perhaps را افزوده بود. این عادت را دکتر علوی بر جان همهی ما انداخت که «شاید» و «بهنظر میرسد» و «فکر میکنم» و «بهگمان من» و «ممکن است» و «شاید چنین باشد» را به متنهایمان اضافه کنیم.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
محمدرضا جان،
بعد از حدود چهار سال و نیم شاگردی در حضورت راستش گاهی از این می ترسم که به عنوان شاگردت قبولم نداشته باشی. چون هم وقت برای دکترا گرفتن گذاشته ام، هم در ایران نمانده ام و هم با روش هایی کار و تدریس می کنم که دیگر برای تو قدیمی محسوب می شود. اما خبر خوب اینکه با مدل ذهنی که از تو و متمم دارم، معلم دانشجویانی از بیش از ۳۰ کشور دنیا شده ام. چالشی لذتبخش، بزرگ و تا حدودی دشوار برای من.
فکر می کنم برای کسی که روزها و ساعت ها و لحظاتش با معلمی می گذرد تک روز معلم برای قدردانی از زحماتش کفایت نمی کند. هر روز برایش حکم روز معلم را دارد. روزت مبارک و ممنون که هستی.
یادمه چند سال پیش بعد از کلی جست و جو ایمیلی بهتون دادم که جوابیه تند و غیرمنصفانه شما باعث شد دلم بخواد امتیاز جمع کنم تا بیام این زیر پیام بزارم و بگم……
این امتیاز جمع کردن باعث شد چیز های زیادی یاد بگیرم و تغییرات خوبی بکنم.
گاهی ادم باید با کتاب ها و امروزه با فضای مجازی همنشین هاش انتخاب کنه و به حتم خدارو شاکرم برای چیز های زیادی که از شما آموختم.
اگر به من باشد من خودم را شاگردی میدونم که شاید از سر لج بازی ایمیل استادش ارشیو کرده تا یک روز رونماییش کنه، ولی مطالب ارزشمندی ازتون یادگرفتم که جا داره به بهانه بزرگداشت روز معلم از شما تشکر کنم و به پاس همه لحظات جذابی که نشستم و حرفاتون گوش دادم و خوندم و لذت بردم و زندگی کردم قدردانتون باشم.
ایشالا که همیشه سالم و سلامت باشید و توفیق تلمذ کردن رو خدا بما بیشتر عنایت کنه.
با سپاس فراوان
محمد مهدی ترحمی
پی نوشت: یه روز جوابیه تون رونمایی میکنم:))
به نظرم آدم میتونه از سر لجبازی، برای کسب ثروت یا موقعیت اجتماعی تلاش کنه و بعد هم از اینکه «زخم»هاش رو به «دستاورد» تبدیل کرده لذت ببره.
اما اوج لذت «رشد» و «یادگیری»، وقتیه که در راستای هدف یا مأموریتی متعالی باشه.
آرزو میکنم روزی لذت این نوع یادگیری رو تجربه کنی (شاید هم جاهای دیگه، خارج از فضای روزنوشته و متمم تجربه کرده باشی).
لج بازی ثانویه شوخی بود
من خیلی چیزا ازتون یاد گرفتم
به همین دلیل به این بهانه خواستم ازتون تشکر کنم و قدردانی هرچند کوچک کرده باشم
به حتم شما بهترین معلمی بودین که من تا الان داشتم و بابتش بی نهایت متشکرم
وقتی می بینم دارید جواب بچه های این پست رو میدید، هی میگم کاش منم تبریک گفته بودم. ولی نمی دونستم برای تبریک چی باید بگم. فکر می کنم یکی از حس های مشترک خیلی ها اینجا اینه که با دیدن جواب دادن شما، خیلی خوشحال میشن. من بلا استثنا وقتی اینجا جواب می دید یا تو متمم امتیاز می دید، واقعا ذوق می کنم. این هست که دیشبم به یه دوستی گفتم اگه می دونستم شعبان جواب بچه ها رو میده منم یه چی اونجا می نوشتم. راستش منم شبیه این دوستمون که گفتن به شما میگن “شعبون” به شما میگم “شعبان” یا میگم “شعبانعلی”. یعنی وقتی دارم با دوستم راجب شما حرف می زنم میگم دیدی شعبان چی گفته و …
وقتی نوجوان بودم و کلاس زبان می رفتم تقریبا همه ی استادا بچه ها رو به فامیلی صدا می کردن. ولی سر یه کلاسی استادمون بچه ها رو به اسم کوچیک صدا می کرد. انقدر خوشحال میشدم وقتی می گفت: “سعیده”. همیشه این خاطره و اون احساس صمیمیت و دوست داشتنی بودن اون طرز صدا کردن استاد تو ذهنم مونده. به نظرم خیلی خوب بود و من هم فکر نمی کردم اون استاد قراره با ما ازدواج کنه یا چون از ما خوشش اومده با اسم کوچیک صدامون می کنه :)))
منم جز اونایی هستم که خیلی خاطره ی خاصی از معلم هامون ندارم یا شایدم من حواس پرت بودم و اونا چیزای مهمی گفتن و من نشنیدم 🙂 جدای از شوخی من کاملا حواس پرت بودم و موقع درس دادن قشنگ در فکر فرو می رفتم وقتی بزرگتر شدم بازم این مسئله وجود داشت. سعی کردم سر کلاس هی به خودم گوشزد کنم که باید حواسمو جمع کنم.
وقتی کلاس سوم دبستان بودم یدونه ترازو برای درس ریاضی درست کرده بودم. البته همه مون درست کرده بودیم. من عاشق درست کردنی ها بودم. برای درس های خودم و برادر کوچیکم اگر کاردستی باید درست می کردیم، حتما درست می کردم. بزور هم که شده برای برادرم رو هم باید من درست می کردم. فرداش امتحان داشتیم. معلم وقت داده بود درس بخونیم و من اما سرمو گذاشته بودم روی میز و ترازو در دستم بود و زیر نیمکت داشتم باهاش بازی می کردم. معلم دید و اومد ترازو رو از دستم گرفت و زد تو سرم 🙂 یکی از عصبانی ترین معلم های دوران تحصیلیم بودن اون خانم 🙂
سعیده جان.
خوشحال شدم حرفهات رو اینجا خوندم.
من بر خلاف تو، اصلاً اهل «ساختنیها» و «کاردستیها» نبودم. به قول این یونگیها، آرکتایپ هفائستوس در من، کاملاً سرکوب شده و اگر یک روزی طغیان کرد و تمام وجود من رو تسخیر کرد، اصلاً تعجب نمیکنم.
یادم میاد حرفه و فن راهنمایی، هیچی درست نکرده بودم. هر کاری هم میکردم به ذهنم نمیرسید که چی درست کنم.
توی وسایل داییم، یه هدیهی تبلیغاتی پیدا کردم از یکی از شرکتهای بزرگ تولید قطعات چوبی کشور. ۶۰ قطعه چوب بود از ۶۰ درخت مختلف که هر کدوم، کاملاً صیقل داده شده بود و یه پوشش خیلی نازک شفاف هم روی اونها داده شده بود و یه شناسنامه هم بود که بر اساس شماره، ۶۰ قطعه چوب رو معرفی کرده بود و توضیح داده بود که هر کدوم مال کدوم درخت هستن.
یک ذره به عقلم نرسید که مشخصه این کار، تولید ماشینآلات صنعتیه و نمیتونه کار دست باشه (نمیدونم چرا مامان بابام هم بهم چیزی نگفتن. شاید هم من نپرسیدم).
اون رو برای معلم بردم و فقط شناسنامه رو دستی رونویسی کردم (که دفترچهی چاپی نباشه).
معلممون قطعاً در نگاه اول فهمید که من تقلب کردهام. اما انقدر اون چوبها رو پسندیده بود که بهم گفت: «دوست دارم این کارِ تو رو به عنوان یادگاری همیشه توی خونهام نگهش دارم. میتونی بهم بدیش و بعداً برای خودت یه دونه دیگه درست کنی؟»
منم با ذوق و شوق گفتم بله. نمرهی کامل حرفه و فن رو هم گرفتم و ماجرا بهخیر گذشت.
البته الان میفهمم که میارزید نمرهی ۱۰ بگیرم و به جاش، اون چوبها پیش خودم باشه. چون خیلی خاص و ارزشمند بودن. اما متأسفانه عقلم نمیرسید و معلمم معاملهی غیرمنصفانهای باهام انجام داد (البته در لحظهی معامله، راضی بودم. نمیدونم الان حق دارم ناراضی باشم یا نه).
خلاصه خواستم بگم که علاقهام به ساختنیهای فیزیکی در این حدیه که گفتم و هرگز هم بیشتر نشده.
راستش از خط آخر فهمیدم منو با سعیده ی دیگه ای اشتباه گرفتید 🙂 منم وبلاگشو می خونم و وقتی حرف لپ تاپ و گوشی اومد یادم اومد منظورتون ایشونند 🙂
جواب دادن شتابزده و چند کامنت پشت هم، همین میشه 😉
تو سعیدهی ۲۲۶۳۵ هستی.
البته بقیهی ماجرا رو اشتباه نگرفتما!
پس از این به بعد اسممو سعیدهی ۲۲۶۳۵ می نویسم اشتباه نشه :)) وقتی دیدم سعیده ی جدید اومده حدس می زدم از ایمیل ها مشخصه که کدوم سعیده است 🙂
محمدرضاجان سلام
هر چند دیگه وقت مناسبی برای تبریک روز تقویمی معلم نیست ببخشید ولی نشد که چیزی نگم و عرض ارادتی نداشته باشم
ولی واقعا تو این دو سه سال بخصوص وقتی چنین روزی میرسه به طور خاص تاثیر چند نفر رو تو ذهنم مرور می کنم که البته تو چند سال اخیر، یکی از شاخص تریناشون معلمم محمدرضا شعبانعلی بوده و هست.
حسین قربانی محترم خوب نقل قولی آورد که ((به قول شما جزو معلمانی هستید که معمولا شاگردانتون به شاگردی شما افتخار میکنن. بیشک من هم از این قاعده مستثنی نیستم.))
حقیقتش قبلا هم گفتم که چرا حضورم تو متمم کمتر شده
ولی واقعا نا خودآگاه تو خیلی روزا به متمم و مهمتر از اون محمدرضا شعبانعلی و گفته هاش فکر کردم.
یکی از دلایل حضور کمترم تو فضای متمم و ادامه وبلاگ نویسی اینه که اولا هنوز درگیر اینم که من کی ام و کی میخوام بشم هر چند مشخصا نه رشته دانشگاهیم رو دیگه واقعا می بینم اگر علاقه ای بهش نداشتم این همه فکرای مثبت در مورد رسیدن به مرحله فکر حقوقی اصیل و توصیف به عنوان یک حقوقخوانده از خودم تو آینده های حتی دور ( به شرط حیات) نداشتم ولی انقدر علایق و غرایز متضادی هست تو وجودم که انگار وادارم می کنه به لحاظ شغلی و فکری و سبک زندگی عجیب اکلکتیک(eclectic) بشم یا دوست دارم به یک سنتزی از متضادها برسم مثلا دوست دارم در آینده یک وکیل حقوقخوانده متمایز اهل کسب و کار مترجم تو حوزه علوم انسانی نوازنده ساز برنامه نویسی بلده کماکان کتاب خوان و شاید پاگذاشته تو یه رشته دانشگاهی دیگه[ که البته میدونم قطعا این اخری رو رد می کنی] باشم یعنی همینقدر خول و دیوانه و نیازمند روانکاوی که دوست داره ابتدا به یک خود نسبتا قابل تحمل با خودش و دیگرون و یک کمی خوش نام تو دنیای غیر دیجیتال برسه بعد دنیای دیجیتال [که باعث شده نتونم یا شاید نخوام فعلا درست حسابی نوشتن توی یکجای درست حسابی مثل متمم و بلاگری رو انجام بدم)
راستش این روزا بی موفقیت هم نبودم که بعد اینکه وسط کار تو شرکت به عنوان مشاور حقوقی مجبور شدم برای کسب پروانه وکالت برم سربازی تونستم از بنیادنخبگان یک امتیازی بگیرم تا درحالیکه شیش ماهی بود در پادگان مشغول خدمت سربازی بودم بلاخره از اونجا دربیام تا هم وقتی برای کاری کردن داشته باشم و عوضش یک تحقیق حقوقی هم برای سازمانی مثل قوه قضاییه احتمالا انجام بدم عوضش همین چند روز پیش در کمال ناباوری از شرکت bat pars که فک کنم شما هم تو اونجا تجربه مشاوره داشتی ازم درخواست رزومه کردن و خوب هم پیش رفتیم و اما متاسفانه در نهایت در رقابت با یکی دو نفر دیگه بخاطر فلوئنت نبودن تو انگلیسی فعلا اونجا هیچی شد حالا منتظرم واس کار مجدد تو شرکتای دیگه و در کنارش کتاب حقوقی و غیر حقوقی می خونم و دوست دارم کمی با برنامه نویسی سر و کله بزنم و البته بیشتر از سر و کله زدن بازارهای مالی و بخصوص بورس رو یادبگیرم و البته زبان و … پس برخلاف توصیه تجربه شده شما متاسفانه فعلا در مرحله اشتباه و پراکنده کاری ام شاید درست باشه و به قول جک ما باید تا سی سالگی و کمی بیشتر اشتباهاتی و انجام بدم تا به مراحل اول خودشناسی م برسم تا خودتخریبی ها و خودشناسی های سالهای بعد
( نمی دونم چه لزومی داشت زدن این حرفا زیر این مطلب فقط خواستم بگم و امیدوارم ازم ناراحت نشی -چون ممکنه حس یک قدرت قهار ایدئولوگ رو به آدم بدهـ که بگم گاهی که تو یک روزی گفته ها و مکتوبات و سبک زندگی محمدرضا شعبانعلی به ذهنم میرسه احساس می کنم یک سوپرایگو متفاوت اومده سراغم تا فک کنم ببینم دارم دقیقا چع غلطی میکنم)
پس معلم عزیز روزت مبارک
(شرمنده و ببخشید برای نوشتن این بی خودی ها در اینجا و احیانا اشغال قسمتی از هاست روزنوشته ها
ارادت
وحید جان. سلام (با تأخیر).
اتفاقاً من کاملاً فضای ذهنی تو رو درک میکنم و دلم باهاش همراهه.
حرفت رو خیلی خوب میفهمم که خوبه اول توی دنیای فیزیکی، به حداقلهای مطلوب خودمون (از نظر تخصص، هویت، دستاورد و …) برسیم و بعداً توی دنیای دیجیتالی حضور خودمون رو پررنگتر کنیم.
خصوصاً الان که دنیای دیجیتال، پر از «درختهای بیریشه» شده که با بادی، از جا کنده میشن و هیچ چیزی ازشون باقی نمیمونه.
در موردِ پراکندهکاری هم، شرایط تو رو درک میکنم.
طول میکشه تا آدم مسیر خودش رو پیدا کنه. خودم هم وقتی به گذشته نگاه میکنم، چند بار مسیر خودم رو به کلی تغییر دادهام و احساس بدی هم نسبت به این تغییر مسیرها ندارم.
فقط امیدوارم به جای اینکه مثلاً «ده سال به صورت موازی در ده مسیر حرکت کنی» کمی متمرکزتر بشی و «ده تا یک سال رو به ده تا کار مختلف اختصاص بدی.»
شاید تنها کاری که موازی همهی اینها میشه انجام داد و باید انجام داد، همین ماجرای زبان باشه که بهش اشاره کردی.
من خودمم این روزا سعی میکنم روزی یک ساعت برای تقویت زبانم وقت بذارم و کتابهای انگلیسی رو به همراه نسخهی صوتیشون گوش بدم.
فعلاً که درگیر Hitchhiker’s Guide to The Galaxy هستم و دارم موازی با نسخهی مکتوب، نسخهی صوتیش رو هم میخونم. البته انتخاب خوبی نبوده چون لغتهای ناآشنا تقریباً توی هر صفحه وجود داره. اما به هر حال دارم با جدیت ادامه میدم (در راستای اینکه تغییر شتابزدهی یک انتخاب غلط، خودش میتونه یک کار غلط باشه).
خلاصه اینکه به نظرم عمر، کوتاهتر از اونیه که آدم از Explore کردن و کشف دنیاهای مختلف صرفنظر کنه و در زندان انتخابهای نوجوانیش (چیزهایی مثل رشتهی دانشگاهی) اسیر بشه.
بذار بقیه هر چی میخوان بگن. 😉
محمدرضا جان
جوابهای شما دیر هم که واصل بشه خوبه و به جان میشینه
بازم یک پیشنهاد خوب گرفتم ازت امیدوارم بتونم تا چن وقت دیگه عملیش کنم
در مورد زبان هم شیوه جالبیه یادمه استاد ملکیان هم برای افزایش قدرت ترجمه پیشنهاد حداقل ۳۰۰۰ صفحه تطبیق ترجمه های معروف ایرانی با متون اصلی رو داده و خودم هر چند الان به اقتضاء رشته و علاقه متون انگلیسی رو میخونم ولی موفق به استمرار تو این روش تطبیق نشدم.
در مورد قسمت آخر کامنتت هم کاش بشه یک روز باز یک مطلبی بنویسی یا بشه منم بعدهای شاید نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک حرفامو بزنم ولی مثلا تو ارکتایپ به این جور افراد میگن هرمس قوی دارن و من که چندبار تست زدم هرمس در وضع اسفناکی اغراق شده بود و تو روانشناسی یونگی یک کتابی خوندم نوشته ورناکاست هم با تحلیل شازده کوچولو به جست و جوی همین شخصیتای هرمسی تحت عنوان نوجوان ابدی ها میره
خلاصه من که ظاهرا چنین ارکتایپی اغراق شده ای دارم امیدوارم سالهای بعد به واجدان چنین ارکتایپی به چشم دلسوزی نگاه نکنم.
سلامت باشی و واسمون بمونی
سلام محمدرضا جان،
با تاخیر روز معلم رو تبریک می گم 🙂
خوشحالم که کنارت هستیم.
محمدرضای عزیز
چند روزقبل برای آقای سرکاراتی که سال ۷۰ کنار شما بود و این رزها به پسرم و نوجوانان هم مدرسه اش تجربه هایی را منتقل می کند، لینک این پست رو فرستادم.امیدوارم خونده باشه و از این یادهست لذت برده باشه. ایشون درمسابقات روبوکاپ ۲۰۱۸ سرپرست تیم مدرسه بودن . به بهونه این نوشته می خواستم از تمامی انسانهای شریف و مهربونی یاد کنم که عنوان معلم به معنای رایجش رو نداشتن ولی در گروه زحمتکش ترین و خاطره سازترینهای دوران مدرسه ما بودن مثل باباهای معروف مدرسه که بعضی از اونها فوق العاده بودن .
شما تاثیرگذارترین بودین در پنج سال اخیر زندگیم، با تاخیر روزتون مبارک.
من عاشق دکتر بودم. نوجونیم با کتاباش گذشت. دوران نوجوانی یه عکس بزرگ ازش خریدم و زدم به دیوار اتاقم. راستش من اونقدر شریعتی و قلمش رو دوست داشتم و دارم که حتی وقتی بعدترها نقد به یکسری از نظراتش پیدا کردم باز هم نمی تونستم باهاش مخالف باشم. اونموقع فکر میکردم که دکتر کلام رو به بن بست رسونده (مثل حافظ که فکر میکردم غزل رو به بن بست رسونده و بهتر از اون دیگه غزل سرایی نیست و نخواهد بود. مثل همیشه بعدها فهمیدم اشتباه میکردم.)
بعدتر معلم بزرگوارم محمدرضای شعبانعلی رو شناختم. محمدرضا من اصلاً بخاطر دکتر به تو هم علاقمند شدم. احساس کردم شبیهش هستی. تصور میکنم اگه بین مون میموند شبیه تو بود.
من معلم خوب و بد زیاد داشتم. معلم هایی داشتم که فقط احساس بی ارزشی بهمون منتقل میکردن. دوران راهنمایی معلمی داشتم که رسماً میگفت حقوقی که بهم میدن به اندازه ی یک بربری می ارزه و بخاطر یه بربری انتظار نداشته باشید که چیز به درد بخوری یادتون بدم. یک خاطره ی بامزه ازشم دارم که وسط درس و وسط جمله ای که روی تخته سیاه می نوشت دقیقاً کلمه و جمله و درس رو ناقص رها میکرد و میگفت بیشتر از این براش نمی ارزه که بخواد بهمون درس بده.
خلاصه حرفم اینه که بگم من معلم بد هم زیاد داشتم. شاید دلیل اینکه روز معلم هم مثل روز مادر زیاد از حد جو داریم دلیلش اینه که ما خود معلم یا خود مادر رو با آرکیتایپ اش اشتباه میگیرم و اینطوری معلم بنده ی خدارو هم دچار سوء تفاهم میکنیم. مثلاً کلی با کلمات فوق العاده و عجیب و غریب ستایششون میکنیم ولی همزمان همه میدونیم که جایگاه مالی معلم شوخی بیش نیست. یک استعاره ی احمقانه هم داریم که معلم مثل شمع میسوزه تا دانش اموز و دانشجو رشد کنه. آخه چرا باید اون بسوزه. میتونه رشد کنه و در مسیر کمک کنه که دیگران هم رشد بکنن.
انصاف اینه که معلم خوب هم داشتم. کسیکه مارو انسان میدید و این حس فوق العاده رو میداد که میشه.
پی نوشت: ترجیح میدادم روز معلم روز تولد محمد بهمن بیگی باشه. بنظرم به معلمی نزدیکتر بوده.
داستان من از کارشناسی شروع میشه. اون روزها تازه مکتب خونه راه افتاده بود. منم از اونجایی که آموزش های آنلاین رو دوست داشتم، شروع کردم به دیدن ویدیوهای مکتب خونه. فک کنم تو یکی از درس ها بود که به اسم شما اشاره شد و من هم سرچ کردم ببینم که شما کی هستید. خلاصه از همون موقع شدم طرفدار پر و پاقرص شما. هر روز میومدم سایتتون. باعث شرمندگی که بگم من شما را همیشه شعبون صدا می کردم:) ( هر چند بنظرم تعبیر مناسبی هست برای کاری که می کنید، تلاش برای هدایت دسته ای از آدمها)، این را بزارید به پای شیرازی بودن من، بهرحال شعبانعلی فامیل طولانی هست! حتی با اینکه فامیل من ایزدی و خیلی هم طولانی نیست، تو کل دبیرستان من را ایزی صدا میکردن:). امیدوارم که من را برای این بی احترامیم و کوتاه کردن فامیلتون ببخشید.
خلاصه، کل اون سال ها شعبون، شعبون از دهان من نمیفتاد، تمام بچه ها شما را می شناختن. اون روزا تازه با یکی از پسرای دانشگاه دوست شده بودم. راستش انقدر اسم شما را میگفتم و اینکه این را گفتید، اون را گفتید(کلا مرجع من بودید:)) که دیگه حسادت اونم گل کرده، گفت دیگه اسم شما را جلوش نگم:) . ولی اینم بگم که یک سری از هدیه های من از طرف اون خرید اکانت متمم بود و هست.
اون روزها متوجه تاثیر شما روی فکر و زندگیم نمی شدم. بچه که میومدن می گفتن، شما خیلی تاثیر گذاشتید روی زندگیمون، احساسم این بود که غلو می کنند. بعد از ۵، ۶ سال هست که من اثر دنبال کردنتون را در ذهن و فکر و اعمالم می بینم. برخلاف بقیه مسیر من کند بود، کم کم آموزشهاتون رخنه کرد به ذهن و فکرم. شما معلمی هستید که خودم انتخاب کردم و عاشقانه دنبالتون می کنم. روزتون مبارک معلم جان.
بازم من را ببخشید برای اینگونه نامیدنتون هر چند که هنوزم این عادت ترک نشده، بهرحال توی هر کلاسی ۴ تا دانش آموز مثل من باید باشه که معلم از روی بزرگی اونها را ببخشه (متاسفانه تمام خاطرات من از این جنس هست که خیلی دختر بازیگوشویه:) و تمام سوتی هایی که دادم:))
غزل جانم.
اول این رو بگم که همهی ما میدونیم هر کدوم از مناطق کشور ما، گاهی شوخی و گاهی جدی به صفتهای مختلفی مشهورن. اما ویژگی عجیب مردم شیراز اینه که – لااقل در حدی که من از دوستای شیرازیم دیدهام – با صفتی که بهشون نسبت داده میشه خیلی راحت هستن.
چند سال پیش، من شیراز زیاد سمینار میذاشتم. یه سالنی بود کنار خیابون الف. همیشه دوستای شیرازیم میخندیدن میگفتن کسی که اسم گذاشته، حال نداشته به بقیهی اسم فکر کنه و کاملش کنه.
من این رو کاملاً حس میکنم که تو پیوسته برای درک بهتر جهان اطرافت تلاش میکنی و دلت نمیخواد درکی که از دنیا داری، به یه سری آموختهی سنتی و کلاسیک محدود بشه. از این تلاشت لذت میبرم و بهش افتخار میکنم.
دربارهی نامگذاریت کلی خندیدم. راستش وقتی دبستان بودم، بعضی وقتها بچههای کلاس به شوخی «شعبون» صدام میکردن. اون موقع چندان خوشم نمیومد.
اما به مرور زمان، به نتیجه رسیدم که از بین «اسم و رسم» اگر قراره یکیش رو جدیتر بگیرن، ترجیح میدم «رسم» من رو جدیتر بگیرن تا «اسم»م رو.
تو مثل خودم، اهل خوندن و یاد گرفتنی و مشتاقی که نگاهت رو به دنیا توسعه بدی. چی از این بهتر؟
راستی به دوستت هم از قول من سلام برسون و ازش معذرت بخواه که این رفتار تو، گهگاه خاطر اون رو مکدر کرده. 😉
استاد گرامی جناب اقای شعبانعلی
بسیار از شما اموخته ام و خدا رو شاکرم که افتخار شاگردی شما را به من عطا فرمود.
روزتان مبارک
مصطفی جان.
ممنونم از لطفت و تبریکت.
البته مشخصه که بندهی شکرگزاری هستی که نعمتهای بسیار جزئی رو هم قدردانی میکنی 😉
من معمولاً حرفها و کامنتهات رو میخونم و از اینکه اینقدر خوب و راحت خودت رو تحلیل میکنی لذت میبرم.
اینکه آدم اینقدر با خودش راحت باشه و ویژگیهای خودش رو ببینه و بپذیره و برای تغییر و بهبود و تقویتشون تلاش کنه، به نظرم یک داشتهی خیلی ارزشمنده. داشتهای که افراد بسیاری ازش محرومن.
پینوشت: میدونم سرت شلوغه. اما خوشحال میشم یه وقتهایی که فرصتی داشتی و مطلبی رو در روزنوشته میخوندی و نظری داشتی، اینجا هم در بحثها مشارکت کنی.
سلام محمدرضا
هر چند با تاخیر روز معلم رو بهت تبریک میگم. ( خوشحالم کسی رو دارم که این روز رو بهش تبریک بگم، این یعنی در مسیر یادگیریام)
امروز که داشتم روزنوشتهها رو مرور میکردم حس کردم برام شبیه اون خونه قدیمی شده با حوض آبی و گلدانهای شمعدانی و کلی دار و درخت، یه حس نوستالژیکی در من زنده شد، شاید دلیلش این هست که از سال ۹۲ به بعد زندگی من، مسیرم، رفاقتهام و کلی از جریانهای زندگیام به روزنوشتهها و متمم وصل شده و اینجا برام یه جوری خاطرهسازه.
شاید یکی از دستاوردهایی که بخوام بهش اشاره کنم، وبلاگم هست هر چند این روزها کمتر توش مینویسم اما گاهی که میبینم بعضی نوشتههام حال چند نفر رو تغییر داده، فکر میکنم همین کافیه که حضور من رو توی این دنیا توجیه کنه، لااقل برای لحظاتی و بیشتر ازت ممنون میشم که ما رو توی این مسیر قرار دادی.
برای پوچترین لحظات زندگیمون یه چیزی داریم.
روز معلم رو بهت تبریک می گم. محمدرضا من از روزنوشته های تو و متمم کم درس یاد نگرفتم، اما یکی از نوشته هایی که روی لپ تاپم ذخیره کردم و هر از مدتی به اون دوباره سر میزنم و میخونمش، نوشته “برای یک دوست عزیز: مهمانی در خانه دارم” هست، به خصوص قسمت پایانیش.
“اما هر روز و هر لحظه، به خودم یادآوری میکنم که ما، نمیدانیم خیرترین کارهایمان و شرترین کارهایمان چیست. نمیدانیم که مثلاً تاسیس یک دانشگاه بزرگ، چنانکه دکتر عزیز مجتهدی کرد، بزرگتر است یا دادن چند میوه به کودکی که کنار خیابان، شیشهی ماشین ما را میشوید. کارها را نمیتوان در لحظه سنجید. انتگرال آنها در زمین و زمان، از الان تا بینهایت است که مهم است.”
این نوشته هر بار من رو به زندگی برمیگردونه. خلاصه اگر روزی بخوام چند جمله ای ازت بنویسم که نگاهم به خیلی از اتفاقات رو عوض کرد یا در خیلی جاها در لحظه بر تصمیمم اثر گذاشته، احتمالا باز هم همین قسمت رو انتخاب می کنم.
مریم عزیزم.
ممنونم از پیام و تبریکت.
چقدر خوشحالم که این قسمت از اون نوشته، با ذهن و دل تو هم جور در اومده.
گاهی پیش میاد که نوشتههای قبلی خودم رو میخونم و میبینم که حس خوبی بهشون ندارم یا احساس میکنم الان، نگاهم فرق کرده.
اما این قطعهای رو که تو نقل کردی، هنوز هم بخشی از نگاه منه و یه جاهایی، هم به «حیرت» من اضافه میکنه و هم به «آرامش»م.