نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: حامد (و البته زهرای عزیزم و معصومه جان و مهشید عزیز و شاید دوستان دیگرم)
پیش نوشت یک: مطلبی را تحت عنوان مدیریت دوستیها و ارتباطات برای دوست خوبم معصومه نوشته بودم و در زیر آن چند بحث مطرح شد که فکر میکنم خواندن این نوشته، مستلزم مرور آنها باشد. با توجه به اینکه محور اصلی حرف من، با الهام از صحبتهای دوست قدیمی و خوبم حامد است، من فقط قسمتی از حرف حامد را اینجا میآورم، اما همچنان فکر میکنم مرور دقیقتر آن بحث و کامنتها مفید باشد.
یه نکته هست که برام جای سوال داره، مطلبی که در نوشته قبل هم به نوعی بهش اشاره شد، بی وفایی مشتریان. برای من جای سوال هست که بحث وفاداری در دوستی در مدل ذهنی که تبیین کردی چه جایگاهی داره. آیا پارادایم جدید اینطور اقتصا میکنه که تعریف وفاداری در دوستی یا با عبارت قدیمی ترها “پای رفاقت نشستن” تجدید نظر بشه؟ اصلا مطابق با این مدل ذهنی تا کجا باید به یک دوستی، ارتباط با آشناها و … پایبند بود؟ اینکه ببینیم سطح دغدغه ها و تفکرات و مشغولیات های اطرافیان پایین تر از ماست کفایت میکنه که ارتباطاتمون باهاشون محدود بشه؟
پیش نوشت دو: به تک تک جملات من در این نوشته و سایر نوشتههایم، میتوان کلماتی مانند شاید و به نظر میرسد و در حال حاضر چنین فکر میکنم و قبلاً چنین فکر نمیکردم و بعداً ممکن است چنین فکر نکنم و قطعاً اینها نظر و برداشت شخصی است اضافه کرد. من فقط برای خلاصه نویسی، آنها را نمینویسم. اما لطفاً همیشه حرفهای من را با همین قیدها بخوانید. حتی وقتی گاهی از سر غفلت یا غرور یا جهل، عکس آن را ادعا میکنم.
پیش نوشت سه: احساس میکنم واژهی گسسته در ادبیات فارسی، کمی دارای بار معنایی منفی باشد. اما من اینجا لغت گسسته را به عنوان معادل واژهی Discrete و با بار معنای کاملاً خنثی به کار میبرم. به عبارتی گسستهتر شدن مفهوم هویت از نظر من، صرفاً گزارش یک مشاهده است، نه جشن گرفتن برای یک روند است و نه ابراز تاسف برای یک تغییر.
پیشنوشت چهار:
حامد جان. من عادت عجیبی در فکر کردن دارم که شاید بد نباشد اینجا و به بهانهی بحث تو در مورد وفاداری و پای رفاقت نشستن آن را در قالب یک خودافشایی، مطرح کنم: بعضی از عادتها، بعضی از رسوم، بعضی از ارزشها، چنان در ذهن ما تثبیت شدهاند و در قالب یک پیام والد به کودک جایگاه عمیقی را به خود اختصاص دادهاند که ما در تجزیه و تحلیل آنها ناتوان میشویم.
وقتی میخواهیم از آنها دفاع کنیم، احساس میکنیم که شاید گرفتار سوگیری مثبت به نفع آنها هستیم و وقتی میخواهیم آنها را نقد کنیم، احساس میکنیم که شاید به یک مقاومت متعصابانه و سطحینگرانه گرفتار شدهایم.
من هر وقت واژه یا عبارت یا رسم یا مراسم یا هر چیزی از این جنس را میبینم و میخواهم در ذهن خودم آن را ارزیابی کنم، چند سوال را مینویسم و پیش رویم میگذارم.
گاهی چند دقیقه یا چند ساعت یا چند روز، به آن سوالها نگاه میکنم. بعد تازه شروع میکنم به اصل موضوع فکر میکنم.
این سوالها، درست مانند قهوهای که در فروشگاه عطرفروشی، بوهای قبلی را از سر ما میپراند و ذهنمان را برای استشمام بیطرفانه (یا کمطرفانهی) بوها آماده میکند، مقدمهای میشوند تا در مورد آن موضوع، سادهتر و بهتر فکر کنم یا تصمیم بگیریم یا بنویسم و حرف بزنم.
اجازه بده بعضی از این سوالها را – بدون اینکه تلاش کنم بین این سوالات و موضوع بحث، ارتباط مستقیم ایجاد کنم – با هم مرور کنیم:
- چنین اصل یا ارزش یا سنتی چه زمانی آغاز شده یا علت شکلگیری آن چگونه بوده؟
- آیا به صورت لحظهای آغاز شده؟ یا میتوان روندی را برای رشد آن در نظر گرفت؟ (همان بحث رویداد یا روند)
- اگر در طول زمان شدت و حدت تغییر کرده – که احتمالاً کرده – این تغییرات چگونه و در اثر چه عواملی بوده است؟
- آیا این ارزش یا رسم یا فرهنگ، در پاسخ به یک نیاز یا یک مشکل به وجود آمده؟ اگر چنین بوده، آن مشکل یا نیاز چه بوده است؟
- چه بخشهایی از این ارزش یا رسم یا فرهنگ، ارزشمند است و جزو دستاوردهای نوع انسان (يا یک فرهنگ خاص) محسوب میشود و من موظف هستم که آن را به دیگران و نسلهای آتی منتقل کنم؟
- آیا میتوانم اصلاح یا تغییر یا تعدیلی در آن ایجاد کنم تا با نیازها و مشکلات و چالشهای امروز تطبیق بیشتری داشته باشد؟
- آیا آن مفهوم هنوز هم تاریخ مصرف دارد؟ تا منقضی شده و با تلاش و زحمت و ضرب و زور هم احیا نمیشود؟
شیوهی فکر کردن و تحلیل کردن، درست مانند شیوهی لباس پوشیدن، شخصی و سلیقهای است. معلوم نیست لباسی که بر ذهن تو مینشنید، بر اندامِ فکر من هم، بنشیند و شیوهی اندیشیدن من هم، برازندهی تو و مدل ذهنی تو باشد.
با این حال، دوست دارم توضیح بدهم که من، وقت فکر کردن به یک موضوع (مثلاً همین وفاداری و ایستادن پای دوستی) تلاش نمیکنم سوالات فوق را به صورت منفرد و تک تک پاسخ بدهم. فکر میکنم چند بار مرور این سوالات (برای من گاهی بیست یا سی یا حتی صد بار هم میشود) ذهن را آماده میکند که پاسخ و قضاوت و تحلیلی کلی در مورد آن موضوع را بزاید و استخراج کند.
آنچه در ادامه میبینی، حاصل این فرایند ذهنی است.
این را گفتم که بیربط بودن بخشهایی از آن را پیشاپیش ببخشی.
اصل مطلب:
واژهای هست که فکر میکنم درک آن (يا تلاش برای درک آن) راهگشای درک بسیاری از مفاهیم دیگر باشد. آن واژه هویت است.
هویت، به همان اندازه که به سادگی درک میشود و در زبان و ادبیات ما مورد استفاده قرار میگیرد، پیچیده و دشوارفهم هم هست. اگر صادقانه بگویم، هویت را یک #خطای شناختی میدانم. به عبارتی، فکر میکنم ذهن وقتی در مسیر رشد و پیشرفت قرار بگیرد، این واژه به تدریج برایش رنگ میبازد و زمانی میرسد که آن را صرفاً یک کلمهی پوچ متشکل از چهار حرف پوچ میداند.
با این حال، الان برای بحث ما واژهی خوبی است و فکر میکنم میتواند بار انتقال تمام آنچه را در ذهن دارم به دوش بگیرد.
بیا در تاریخ کمی عقب برویم.
اگر موافق باشی فکر میکنم سه یا چهار هزار سال کافی باشد. این دوره، دورهای است که ما – نسبت به گذشتههای دورتر – شناخت کم و بیش خوبی از آن داریم.
در این دوره، هویت به عنوان یک بحث فردی چندان مطرح نبوده. در واقع ما بیش از آنکه با انسان طرف باشیم، با قبیلههای انسانی مواجه بودهایم.
درست به همان شکل که امروز سخن گفتن از مورچههای خانهی ما سادهتر از سخن گفتن از مورچهی خانهی ماست.
در این مقطع از تاریخ، اوج مفهوم پیوستگی هویت را مشاهده میکنیم.
این پیوستگی در حدی است که ما به جای رابطهی دو انسان، از رابطهی دو قبیله صحبت میکنیم.
در اکثر فرهنگهای بدوی، سنت جالبی وجود داشته که اگر به این پیوستگی هویت توجه نکنی، نمیتوانی به سادگی آن را درک کنی:
وقتی کسی از قبیلهی الف، یکی از اعضای قبیلهی ب را میکشته، اعضای قبیلهی ب حمله میکردهاند و عضوی از قبیلهی الف را میکشتهاند.
بعد از آن، همه راحت میشدند و سراغ زندگی خودشان میرفتند.
اصلاً مهم نبود که این کسی که کشته شده، چه ربطی به ماجرا داشته. اصلاً مقصر بوده یا نه.
قبیلهی الف، خونی از قبیلهی ب ریخته و اکنون باید خونی از قبیلهی الف ریخته شود.
حتی قبل از این دوران، تفکر جالبتری هم وجود داشته که میتوانی رد پای آن را در کارهای کلاسیک یونان و نیز افسانههای کهن سومری (مثلاً گیلگمش) ببینی.
در آنجا وقتی احساس میکردند قرار است اتفاق بدی بیفتد، یکی از چارپایان خود را میکشتند. میگفتند: قرار است از قبیله خونی داده شود. خون خروس یا گاو را میدهیم که خون دیگری ندهیم. یعنی در اینجا، هویت، چتر بزرگی بوده که نه تنها انسانهای قبیله که حیوانهای قبیله را هم شامل میشده. قبیله باید خون بدهد.
حدود دو هزار سال قبل، به تدریج کمی مفهوم هویت از آن حالت مطلق پیوسته خارج میشود و نخستین گسستها اتفاق میافتد.
حالا اگر ده بالا، گاوی از ده پایین را کشتند، باید گاوی از آنها کشته شود. منطقی نیست که آنها گاو بکشند و ما آدم بکشیم. یا آنها آدم بکشند و ما گاو بکشیم.
این گسست هویت، یک گام جلوتر هم رفت: هویت بردگان از هویت افراد آزاد جداست. اگر کنیز یا بردهای از قوم ما کشته شد، ما نمیتوانیم فرد آزادی از قوم دیگر را بکشیم. بلکه باید کنیزی یا بردهای از قوم دیگر کشته شود. همچنان که فرد آزاد، به جای فرد آزاد کشته میشود.
البته اینجا هنوز هویت جمعی وجود دارد. به این معنا که اگر بردهای از بردگان قبیلهی تو، یکی از بردگان قبیلهی من را کشت، قبیلهی من کاملاً «همینطوری» و «بدون مقدمه و استدلال و تحقیق و تفحص» یکی از بردگان تو را میکشد تا بیحساب شویم.
حدود دو تا سه هزار سال است که ما مفهوم هویت فردی را بهتر درک میکنیم. از زمانی که بحث مسئولیت فردی مطرح شد و سیستم قضاوت شکل گرفت و فرهنگها توسعه یافتند، کم کم این بحث مطرح شد که: هر انسانی هویت مستقل خود را دارد.
اگر کسی از قبیلهی تو، کسی از قبیلهی من را کشت، منطقی است که تحقیق کنیم و بررسی کنیم و قاتل را بیابیم و مجازات کنیم.
این مسئله، امروز برای من و تو ساده و بدیهی است. اما یکی از گامهای بزرگ خروج از جاهلیت بوده و اتفاقاً مورخان – حتی مورخان لامذهب – این نقش بزرگ را عمدتاً به مذاهب و ادیان میدهند. چون مفهوم حسابرسی فردی بیش از هر چیز، در ادیان مطرح شده و مورد توجه قرار گرفته است (فمن یعمل مثقال ذره، مثال خوبی است. یا اینکه تفکیک هویت پسر نوح از خود نوح، که به نظر ما ساده است، تاکیدی بسیار بزرگ و ارزشمند بر هویت فردی است. در دورانی که هویت قومی سایهای پررنگ داشته است) .
قبل از آن، صرفاً در تمدنهای بسیار توسعه یافته، مفهوم هویت فردی معنا داشت.
یکی دیگر از بحثهای گسست هویت، بحث شاهزادگان و نجیبزادگان بوده است. تصور اینکه ایشان اشراف زاده هستند. «آقازاده» هستند. پس بخشی از هویت پدر را در خود دارند. ضربالمثلِ «گیرم پدر تو بود فاضل…» امروز ساده و بدیهی است. اما دو هزار سال قبل اگر همین را در دربار یکی از شاهان ایرانی میگفتی، احتمالاً مرگ در انتظارت بود.
طی این چند صد سال اخیر، هر چه بیشتر جلو میآییم، مفهوم هویت فردی به عنوان یک هویت گسسته بیشتر مورد توجه قرار گرفته است.
اما هنوز، هویت در طول عمر یکسان فرض میشده. البته همیشه هم به عنوان یک چالش مطرح بوده. مثلاً به ماجرای کشتی تِزئوس (Theseus) فکر کن (روایتها مختلف است. من فعلاً این روایت را استفاده میکنم):
کشتی تزئوس در بندر پهلو گرفته است. این کشتی را بسیار ارج مینهند و قدر میدانند. به تدریج که کشتی فرسوده میشود، قطعات آن را تعویض میکنند و قطعات نو، جایگزین میشود. این مسئله تا جایی پیش میرود که هیچ قطعهای از قطعات اولیه در آن نیست. آیا این کشتی هنوز کشتی تزئوس است؟
بعضیها (مثل من) بیانصافترند و برای اینکه یک #تجربه ذهنی دشوارتر خلق کنند، سوال دیگری میپرسند:
میگویند دیوانهای در بندر شهر خانه داشته که چوبهای قدیمی تزئوس را جمع میکرده و با آن برای خود کشتی میساخته. الان که کلیهی قطعات تزئوس تعویض شده، او صاحب یک کشتی کامل است. کدام کشتی را میتوان تزئوس در نظر گرفت؟ دیوانه فریاد میزند که تزئوس واقعی این است. آنچه در کنار بندر است، مجسمهای تقلبی بیش نیست.
الان بحث من، تزئوس نیست. این بحث را بعداً در کتاب پیچیدگی میتوانیم به خوبی مورد توجه قرار دهیم. فقط میخواهم بگویم که بحث گسست هویت، چالش جدیدی نیست که امروز به ذهن من یا تو رسیده باشد. بلکه قرنها ریشه دارد.
به نظر میرسد که با شکلگیری مفهوم مدرن دولت – ملت (که به شکل مدرن آن، قدمت بسیار کمی دارد و حتی شاید بعد از توماس هابز معنا پیدا میکند) هویت گسسته بیشتر و جدیتر میشود.
امروز تو میگویی که محمدرضا، من در دوران پیری، روی فرزندانم یا روی دوستی با تو حساب نمیکنم. من بیمهی بازنشستگی دارم. پس حمایت تو را نمیخواهم. یا اگر میخواهم بیشتر حمایت عاطفی است (البته با توجه به اوضاع صندوق بازنشستگی، فکر میکنم همچنان روی من و دختر نازت رها حساب کن).
شکلگیری نهادهای مدنی، مرحلهی مهمی در گسستهتر شدن مفهوم هویت بود. به تدریج، وظیفهی تربیت فرزند بر عهدهی مدرسه گذاشته شد (و اکنون سن ورود به مدرسه و مهدکودک از شش و هفت هم کمتر شده) و از سوی دیگر وظیفهی حمایت از پدر و مادر به دولت واگذار شد و از سوی دیگر، وقتی فرزند شغل پیدا نمیکند، پدر و مادر به جای اینکه بگویند: خاک بر سر بیعرضهی ما که او را مفید و اثربخش تربیت نکردیم، میگویند چرا دولت شغل ایجاد نمیکند؟
میبینی؟ هویت هر روز و هر لحظه گسستهتر میشود.
همچنانکه در ابتدای متن گفتم، این مسئله را خوب یا بد نمیدانم. صرفاً معتقدم که این روند هر روز جدیتر میشود.
شبکههای اجتماعی هم، گام دیگری در مسیر گسسته شدن هویت بودهاند. حالا رابطهها سادهتر شکل میگیرد و سادهتر از بین میرود.
قبلاً وقتی من میگفتم با حامد دوستم، منظور این بود که زمانهای زیادی با هم بودهایم. یکدیگر را میشناختیم و میشناسیم و اینکه احتمالاً امروز هم او را ببینم یا با او تماس بگیرم جوابم را میدهد. اما امروز میپرسند با حامد دوستی؟ میگفتم: یک مدت حامد رو فالو میکردم. دیگه نمیکنم.
همین. تمام شد.
نگرش گسسته به هویت، در تفکر دولتمردان و سیاستمداران هم مشاهده میشود.
ما امروز با عراق رابطهی خوبی داریم. ممکن است عدهای فکر کنند که ما که با عراق جنگ داشتیم. چرا الان اینطوری شده؟
جواب ساده و واضح است: دولت وقت ایران با دولت وقت عراق جنگ داشت. همین.
یا شاید برایت سوال باشد که چرا بسیاری از کشورهای دنیا، اطلاعات و اسناد طبقهبندی شدهی دهههای گذشته را که حتی مخالف خودشان است منتشر میکنند؟
بخشی از این رفتار، به این نگرش بازمیگردد که: آن رفتارها متعلق به دولت دیگر و شرایط دیگری بودهاند. آن هویت، هویت دیگری است و آن دولت این دولت نیست.
این اساساً یکی از گامهای بزرگ دموکراسی است. که هویت را در هر چهار یا هر هشت سال، گسسته میکند و از اول در مورد آن، به تصمیمگیری و قضاوت مینشیند.
به نظر میرسد که امروز، با گسترش ابزارهای ارتباطی و توسعهی ابزارهای یادگیری و فرصت انتقال سریع دانش و تغییر عمیق نگرش، این گسست هویتی بسیار جدیتر هم شده است.
همان حرفی که همه گفتهاند و من هم به شکلهای مختلف گفتهام که احمق بودن، زمانی میتوانست ناشی از جبر محیط باشد. اما امروز یک انتخاب قطعی و آگاهانهی فردی است. چون برای احمق ماندن و برای نفهمیدن و برای بیشعور ماندن، باید خیلی زیاد تلاش کنیم. همین که کمی حواسمان نباشد، دانش و فهم و شعور ممکن است به شکلی به درون ذهن ما راه پیدا کند. غافل ماندن، امروز یک اتفاق نیست. یک انتخاب است.
حاصل اینکه من تغییر میکنم و تو تغییر میکنی. من با حامدِ پنج سال قبل دوست بودم. حامدِ پنج سال قبل هم با محمدرضا دوست بود.
اما آیا امروز، این کسی که روبروی تو ایستاده و میگوید من محمدرضا هستم، همان محمدرضا است؟ من «کشتی تزئوسِ به بندر چسبیده»ام؟ یا آن کشتیِ دیوانهساز که با چوبهای خاطرات گذشته، مونتاژ شدهام و در میانهی خشکیِ رویاها و خاطرات آن مجنون، ادعای حضور میکنم؟
ما همه میدانیم که اگر در گذشته پیرها، به خامی جوانی خود میخندیدند، امروز من و تو به خامی دو سال قبل خود هم میخندیم و دو سال بعد هم قرار است به خامی امروز بخندیم.
به همان اندازه که پیرها، از دوستان دوران جوانی یاد میکنند و میگویند فلانی، در جوانی همدم و دمخور ما بود، منطقی به نظر میرسد که ما هم، دوستی سال قبل یا دو سال قبل یا پنج سال قبل را چنین بعید و دور از دسترس ببینیم.
این حرفی نیست که نیاز به این همه رودهدرازیهای من داشته باشد. کافی است در اینستاگرام یا تلگرام، حرفها و نوشتههای دوستان چند سال قبلت را بخوانی و ببینی که بسیاری از آنها چقدر دور شدهاند.
آیا در این اوضاع، باید برای همیشه از دوستیهای طولانی خداحافظی کرد و آنها را به دست فراموشی سپرد؟
فکر نمیکنم. لااقل فکر میکنم هنوز در زمان نوشتن این متن، میتوان به دوستیهای عمیق و طولانی فکر کرد.
اما شاید این دوستیها، بیش از گذشته نیاز به هزینه دادن و تلاش کردن دارند.
امروز تو بعد از چند سال، اینجا هنوز هم کلام من هستی و فکرهایت را برای من مینویسی و با هم گپ میزنیم.
آیا باید انتظار داشته باشم که دو سال دیگر هم اینجا باشی و با من حرف بزنی؟
به نظرم انتظار بیجایی است. تو داری رشد میکنی. داری یاد میگیری. داری قویتر میشوی و این کار را تا آخرین لحظهی زنده بودن ادامه میدهی.
من اگر میخواهم هنوز فرصت همنشینی با تو را داشته باشم، باید تلاش کنم. یاد بگیرم. بفهمم. باید کاری کنم که حامد امروز هم محمدرضای امروز را دوست داشته باشد. چون اگر من از تو بخواهم به خاطر دوستی پنج سال قبلِ حامد قبل با محمدرضای قبل که هیچ کدام الان زنده نیستند، با محمدرضای امروز دوست باشی، این خواسته همانقدر احمقانه است که امروز یک ایرانی، به جبران همهی تلخیهایی که ما در دوران صدام و جنگ تحمیلی کشیدهایم، تصمیم بگیرد به کشور عراق حمله کند.
امیدوارم، مثل همیشه من را به خاطر پراکنده بودن حرفهایم ببخشی.
ای کاش زمانی فرصت داشته باشین نظرتون رو در مورد ارتباط این بحث با انتخاب و نحوه تعامل با شریک زندگی (در زندگی مشترک) رو بیان کنین. شاید بطور مشخص تر چیزی که در ذهن من هست رو بشه به دو بخش تقسیم کرد. بخش مربوط به معیارهای انتخاب قبل از انتخاب و بخش مربوط به نحوه تعامل بعد از انتخاب.
نمونه ای از سؤالات در ذهن من هست. مثل اینکه چه فردی (با چه مشخصات و چه معیارهایی) رو انتخاب کنیم که احتمال کمتری وجود داشته باشد که در روزگاری در آینده با او احساس بیگانگی کنیم؟(یا او با ما احساس بیگانگی کند)
به طور کلی آیا لازم هست که او هم علاقه مند به رشد شخصی باشد؟ اگر زمانی او هم در جهتی دیگر به نحوی رشد کرد که فاصله بین عقاید ما به قدری افزایش یابد که او برای من بیگانه شود (یا من برای او)، چاره چیست؟ به هر حال باور من، باور من است نه باور درست. اصلا آیا در این حالت تعارضی بوجود می آید؟
تکلیف خواسته ها و ارزش ها و اهداف زندگی دو نفر چه میشود؟ آیا لازم است هم جهت باشند یا بمانند؟ اگر بله تا چه حد؟ به نظر من که هم سویی کامل بی معنی است. آیا قبل از ازدواج بررسی این سه مورد مفید یا امکان پذیر است؟ (با در نظر گرفتن این مسأله که خواسته ها و ارزش ها و اهداف خودم رو شاید به زحمت تا حدودی بتوانم بدهم)
چه میزانی از هزینه و تلاشی که در انتهای متن به آن اشاره کرده این، در طی این زندگی مشترک معقول یا لازم است؟
به طور کلی بررسی این موارد قبل از آغاز زندگی مشترک مفید یا امکان پذیر است؟ چرا که احتمال دارد با در نظر گرفتن این معیارها و ترکیب آن با سایر معیارهایی که بعضا برای شریک زندگی در نظر گرفته میشود، به عدم یافتن گزینه ای مناسب منجر شود.
و سؤال آخری که در ذهنم هست اینکه چه مدت زمانی برای آشنایی قبل از آغاز زندگی مشترک میتواند در جهت شناخت یکدیگر مناسب باشد و آیا اصولا طی مدت زمان میتواند معیار مناسب (یا لازمی) باشد؟
البته برای من این نکته قابل تصوره که احتمال داره به جز فرصت، محدودیت های دیگری هم داشته باشین که ترجیح به عدم پاسخ به این سؤالات داشته باشین. اگرچه به شنیدن نظر شما امیدوارم.
بحث جالبی بود چون من هم خیلی وقته با قضیه هویت درگیرم و اینکه آیا خیلی مهمه آدم خودش رو متعلق به جایی بدونه یا نه و این چه تاثیری روی زندگی اش داره آیا ممکنه مانع رشد و پیشرفتش بشه و رو مدل ذهنی اش تاثیر بزاره برای خود من در دوره های مختلف زندگی ام این مساله همیشه در حال تغییر بوده گاهی اوقات هویت برام مهم بوده و گاهی اوقات نه و اون رو به عنوان یه مانع دیدم. خیلی دوست دارم بیشتر در موردش بدونم. جالبه بدونین در مورد بحث هایی که داشتین در خصوص قبیله ها در بعضی روستاهای دورافتاده شهر من ایلام هنوز اون دیدگاهها وجود داره اگه شما یه نفر از قبیله منو کشتی منم می کشم و هنوز افراد رو با برچسب قبیله هاشون میشناسن. مثل همون قضیه استریو تایپ. و بعضی قبیله ها به بعضی قبیله ها دختر نمیدن.
و یه مبحث خوب دیگه که اینجا بهش اشاره شد و من خودم شخصا باهاش درگیرم همون بحث احساس و عقله که باز لازمه بیشتر در موردش بخونم و بدونم.
ممنون
امروز به لطف کامنتی که لیلای عزیز گذاشته بود، سری به نوشتههای «با متمم تا عید نوروز» زدم.
در گام دوم در رابطه با مثلث اشترنبرگ گفته بودید: Passion, Intimacy, Commitment. و اینکه ما با مدل ذهنی خودمون درباره برنامهریزی، رابطه عاطفی داریم.
وقتی اون متن رو خوندم به نظرم رسید که در رابطه با مدل ذهنی خودمون در مورد روابط دوستانهمون هم دقیقا به این شکل رفتار میکنیم.
برای هر کدوم از ما یک رابطه دوستانه متشکل از شور و هیجان، منطق، و تعهد هست. و همونطور که گفتید این مثلث زمانی کامل هست که متساوی الاضلاع باشه. یعنی هر سه ضلع یه رابطه دوستانه برای من به یه اندازه باشن.
حالا به نظرم اگر من در رابطه با یه دوست از یه جایی احساس کنم تعادل این مثلث داره به هم میخوره، منطقی هست که کمکم این رابطه رو حذفش کنم و کنار بذارم. چون تنها بسنده کردن به یه ضلع رابطه، اون هم فقط به اسم «وفاداری و تعهد»، کلیت شکل یه رابطه رو به هم میریزه و مسلما اگر دقیق نگاه کنیم، داشتن و حفظ چنین رابطهای منطقی نیست.
البته من دوست داشتم به یه شکل دیگه هم از مثلث اشترنبرگ استفاده کنم.
به این صورت که فکر میکنم به طور کلی مدل ذهنیمون در روابط دوستانهمون، برای یکی از این سه ضلع، اهمیت و ارزش بیشتری قائل هستیم و به نظرم این طور نیست که همه افراد سعی کنن همیشه به هر کدوم از این سه ضلع اهمیت یکسانی بدن و مدل ذهنیشون در ارتباطاتشون متساوی الاضلاع باشه.
مثلا من در مورد خودم فعلا به این نتیجه رسیدم که در مدل ذهنیم، ضلع منطق، اهمیت و وزن بیشتری در روابطم داره. البته دو ضلع دیگه هم وجود دارن ولی حساسیت من بیشتر روی ضلع «درک و صمیمیت و منطق» هست. طوری که اگر این ضلع خیلی کوچیک بشه، سعیمیکنم بهرغم ثابت باقی ماندن دو ضلع دیگه، قید اون رابطه را بزنم.
اما به هر حال چون مدل ذهنی افراد از یکدیگر متفاوت هست نمیشه انتظار داشت که همه مثل هم رفتار کنن.
برای همین میبینیم که بعضیها آنچنان از دوستیهای قدیمیشون و وفادار موندن به اونها حرف میزنن که وقتی نگاه میکنی، میبینی زندگی فعلی این دو تا آدم هیچ نقطه مشترکی با هم نداره ولی به خاطر حفظ وفاداری و تعهد حاضر هستن تا آخر عُمر پای اون رابطه وقتشون رو بذارن.
جالب اینکه از دید چنین افرادی اگر کسی به خاطر تغییر کردن و عدم تامین یک سری خواستهها و نیازهاش یه رابطه دوستی رو کنار بذاره و کمرنگ کنه، صفتهایی مثل «بیمعرفت»، «بیوفا»، «خودخواه»، «بیاحساس»، «حقنشناس»، «بیثبات» و… بهش نسبت داده میشه.
به نظرم همین تفاوتهای متعدد و گوناگون در مدل ذهنی هست که باعث میشه یه عده همه تلاش خودشون رو بکنن تا زنجیر یه رابطه را تا ابد به پاشون بسته نگه دارن ولی یه عده دیگه با توجه به تغییراتی که طی مسیر زندگیشون میکنن، همجهت با اصلاح خودشون، روابطشون رو هم اصلاح میکنن.
محمدرضا ممنون. با خوندن این مطلب خوب به این نتیجه رسیدم که هر چقدر ما بتونیم مفهوم هویت فردی به عنوان یک هویت گسسته رو برای خودمون و برای طرف مقابلمون به رسمیت بشناسیم و بهش برسیم و همچنین سعی کنیم بیش از گذشته برای دوستی یا دوستیهایی که برامون ارزشمند هستند و در اونها حس خوب و خیر و نیکی رو تجربه می کنیم تلاش کنیم و براش هزینه بدیم، اونوقت میتونیم از دوستی طولانی و عمیق ای هم بهره مند باشیم.
این به نظرم خیلی زیباست. چون همین موضوع کمک میکنه تا ما بتونیم مدام در حال رشد و گسترش همون هویت فردی خودمون باشیم و حتی از این طریق، بتونیم به رشد هویت فردی طرف مقابلمون هم کمک کنیم و شانس این رو داشته باشیم تا دوستی زیبا و ارزشمندی رو تجربه کنیم.
این حرفت رو هم واقعاً لمس میکنم:” کافی است در اینستاگرام یا تلگرام، حرفها و نوشتههای دوستان چند سال قبلت را بخوانی و ببینی که بسیاری از آنها چقدر دور شدهاند.”
چند وقت پیش، یه روز بعد از اینکه خیلی وقت بود که دیگه توی اینستاگرام فعالیتی نداشتم و خیلی وقت هم بود که سری بهش نزده بودم، گفتم برم ببینیم توی اینستا چه خبره. و وقتی پست ها رو مرور کردم، احساس کردم زمان در اینجا متوقف شده. تقریباً تا جایی که من متوجه شدم هیچ چیز نو و جدیدی به چشم نمی خورد. هیچ حرف جدیدی (در اکثر موارد. نمیگم در همه ی موارد) گفته نشده بود. (یا من متوجهش نشدم) همه چیز کماکان به همون شکل گذشته بود. بدون هیچ تغییر یا تحول خاصی. (تغییری هم اگر بود، بخاطر امکانات جدید خود اینستاگرام بود)
عکس ها، کامنت ها، ابراز علاقه ها، جملات انگیزشی، عکس های غذاها، عکس های مسافرت ها، عکس های افراد با جملات قصار در زیرش، چالش عکس سیاه و سفید (برای دومین بار)، شعرهای عاشقانه، شعرهایی که پر از حس یاس و ناامیدی بود، و تحسین ها و تقدیرهای زیر پست ها و … همه به همون شکل قبل.
وقتی از اینستا اومدم بیرون فهمیدم که نه تنها بسیاری از آنها چقدر دور شده اند، شاید ما هم چقدر از اون فضا دور شده ایم.
یا تلگرام هم به شکل دیگه. یکی از دوستان دانشگاهم چند بار بهم گفته که اگه دوست داشتی تو رو هم عضو گروه بچه های دانشگاه بکنم (به مرور، بچه ها همدیگه رو پیدا کردن) و من هر بار از زیرش در میرم. چون میدونم نمیتونم از بودن در اون گروه شلوغ لذت ببرم و ترجیح میدم حتی همون دو سه دقیقه ای هم که صرف خوندن یا شرکت در بحثی در این گروهها بکنم، به کارهای موردعلاقه ی خودم بپردازم، و از همنشینی گاه به گاه با همون چند دوست اندک دوست داشتنی خودم که دنیامون به هم نزدیک تر هست، در گروه کوچکی که هستم لذت ببرم.
محمدرضا. حرفهایی که در جواب هما نوشتی رو هم خیلی دوست داشتم. میدونی. به نظر من، بسته به هر شخص، مولفه هایی چند، هستن که میتونن در کنار هم، در ایجاد اون “حس خوب” ای که آدم در یک دوستی به دنبالش هست نقش داشته باشن. که یکی از مهمترینِ اون مولفه ها میتونه ویژگیهایی باشه که از نظر شخص ما، در طرف مقابلمون دوست داشتنی و ارزشمند هست.
تعبیری که از “ذهن” داشتی رو هم خیلی دوست داشتم. واقعاً به نظر من، ما این طبقه بندیها مثل عقل و احساس رو انجام میدیم تا بتونیم بهتر حالات و گرایشهای خودمون و دیگران رو بسنجیم، در حالی که در واقع این دو چیزی جدا از همون ذهن ما نیستند.
صحبت خوب تو رو که در این زمینه خوندم، یاد حرف جالبی از “اکهارت تُله” هم افتادم. و اینکه توی کتاب “نیروی حال” در جایی میگه: “ذهن را فقط به مفهوم فکر به کار نمی برم، بلکه ذهن شامل تمامی احساس ها و الگوهای واکنشی ذهنی – احساسی ناآگاه نیز هست. احساس از تلاقی ذهن و بدن ناشی می شود. احساس، واکنش بدن به ذهن یا به عبارت دیگر انعکاسی از ذهن شما در بدن است.”
نمیدونم چقدر با این دیدگاه تُله هم موافقی.
ولی کلاً خیلی دلم میخواد بتونی هر وقت فرصتی داشتی، در رابطه با همین موضوع “ذهن”، و “پیچیدگی و در هم تنیدگی عقل و احساس”، در یک دوستی یا یک رابطه، هم بیشتر برامون حرف بزنی.
بازم ممنون بخاطر نوشته ی خوبت.
در خصوص انتخاب همنشین همیشه سعی میکنم با افراد هم سطح یا بهتر از خودم نشست و برخاست کنم البته اگر طرف مقابل هم راضی باشه که با پایین تر از خودش که من باشم دوستی کنه .
به نظرم وفاداری نوعی سرمایه گذاریه. یعنی اگر ما بدانیم این سرمایه گذاری در آینده جواب میدهد چرا که نه به وفاداریمون ادامه میدیم ولی اگر به این نتیجه برسیم که وفاداری ما فیدبکی نخواهد داشت همون بهتر که آن را خرج نکنیم و روی منبع دیگری سرمایه گذاری کنیم. این وفاداری میتواند در ارتباط با شغل و رابطه و دوست و مدرک تحصیلی و اعتقادات و … هم باشد که دوستان مثال زدند پس وفاداری هم یک انتخاب آگاهانه و اتفاقا یک سرمایه گذاری بلند مدت است.
سلام محمدرضا
این اولین نظریه که در روزنوشته ها میذارم ازین به بعد اسم منو هم بعنوان دوستت اینجا زیاد میبینی 🙂
مطلب خیلی خوبی بود و توام مثه همیشه خیلی خوب بحث رو باز کردی
در حال حاضر من کتاب «شوک آینده» آلوین تافلر رو در دست خوندن دارم
تافلر تو اون کتاب در این موارد توضیحات کاملی داده و گفته ما به بیماری تغییر سریع دچار شدیم که مهمترین نشانه ی این بیماری «ناپایداری» است
ناپایداری ۱. در روابط انسانی ۲.رابطه با اشیا ۳.روابط سازمانی و ۴. ناپایداری مکانی
موقتی بودن ویژگی انسان فرا صنعتیه و ما باید خودمونو با تغییر سریع آینده منطبق کنیم و مفاهیمی چون وفاداری به سبک سنتی ای که در ذهن ماست دیگر وجود بیرونی نخواهد داشت
ما باید مدیریت روابط کوتاه مدت (حتی در حد یک ربع ) رو یاد بگیریم
اگر با این جریان پرشتاب تغییر همگون نشیم در درک تغییرات و سونامی تغییر محیط و ادمهای دور و اطراف و مکانها و سازمانهامون غرق میشیم
محمدرضای عزیز
من هم مثل شما ضمن خوندن دیدگاههایی که محمدرضا در این درس مطرح میکنه یاد تافلر و شوک آینده افتادم . البته چون کتاب شوک آینده رو چندین سال قبل خوندم فقط یه کلیاتی ازش توی ذهنم باقی مونده . از دید من بحث محمدرضا از یه جنبه به بحثهایی که تافلر در اون کتاب آورده مربوط میشه و اون جنبه ؛ جنبه تغییر هست و شتابی که تغییرات در ابعاد مختلف به خودش گرفته .
اما چون یه نیتام اینه که اگه مطلبی اینجا میخونم بیارمش توی زندگی و کاربردیش کنم (یه جوری برای خودم ترجمهاش کنم به زبان عمل) دوست دارم یه مصداق عملیاتی هم براش پیدا کنم : در حوزه مالی یه فرض حسابداری که ازش استفاده عملیاتی میشه فرض تفکیک شخصیت هست . خلاصه این فرض اینه که شخصیتهای حسابداری باید از هم تفکیک بشن .
مثلا من نمیتونم پولی که بابت مخارج تعمیرات اتومبیل صاحب شرکت دادم رو قاطی هزینههای شرکت ثبت بزنم . باید این دوتا شخصیت رو از همدیگه جدا ببینم هرچند که همه داراییها و پولهایی که توی شرکته نهایتا مال صاحب اون کسب و کاره . به زبان این درس ( اگه درست فهمیده باشم ) شرکت و صاحب شرکت دارای دو تا هویت مستقل از هم هستند .
محمدرضا جان، ممنونم ازین همه ابراز لطفی که می دونم شایسته اش نیستم.
اول اینکه عادت تو در هنگام تفکر در مورد سنت ها، عقاید و فکر می کنم به طور کلی هر آنچه که احساس کنی ممکنه در اون سوگیری وجود داشته باشه برام بسیار آموزنده بود و من رو به فکر فرو برد. من و بسیاری از دوستان متممی حتما بارها و بارها تمرین کردیم که نگاه سیستمی رو در خودمون تقویت کنیم تا به بهترین وجه ممکن ازش بهره بگیریم اما خود من در طرح مساله ای که کردم از افق زمانی غافل شدم و شما در جواب من چقدر خوب این تحلیل رو در افق های مختلف ترسیم کردید. حتما تماس تلاشم رو می کنم که ازین به بعد کمتر در این دام گرفتار بشم.
در مورد استفاده از مفهوم گسست هویت و افزایش مسئولیت پذیری و تحول در هویت شخصی در عصر حاضر در بازه های بسیار کوتاه مدت تر نسبت به گذشته هم باید بگم که کاملا این رو لمس می کنم. علی الخصوص که در بسیاری از موارد متهم هستم به خروج از صراط مستقیم و این یعنی اینکه هویت من در طی چند سال اخیر دچار تحول شده و پیرو اون بسیاری از مراودات من هم چرخش داشتند.
این رو هم به خوبی متوجه شدم که برای حفظ همنشینی (فالو کردن موثر) اهالی فکر و مطالعه باید تلاش بسیار کرد و هزینه اش رو هم پرداخت که البته خواندم و به جان سپردم اما سوال تکمیلی من اینه که در قبال دوستان و آشنایانی که پیش ازین در حق ما محبتی داشتند و در حال حاضر همخوانی کمی در مدلهای ذهنی بین ما وجود داره چه تعهدی و تا چه میزانی توجیه پذیره؟ البته پاسخت مبنی بر اختلاف فاز کوتاه مدت عقل و احساس رو خوندم و تا حدی متوجه شدم اما اگر صلاح بود خوشحال میشم که بیشتر بخونم.
پ.ن: رها با سرعت داره بزرگ میشه و علیرغم تمام سختی ها، درس های بزرگی برای ما به همراه داره. سعی می کنیم از مجموع مطالبی که در اینجا و متمم برای کودکان هست در تربیتش بهره بگیریم اما ای کاش کمی هم در مورد نحوه تعامل با کودکان (یک و نیم ساله :D) به صورت اخص ما رو راهنمایی می کردی.
محمدرضای عزیز سلام و مثل همیشه ممنونم از این نوشته عالی
تمام صحبت هات رو قبول دارم اما مسئله ای هست:
درسته که اگه دوتا دوست پا به پای هم تغییر نکن این دوستی می تونه به هم بخوره اما من فکر می کنم سابقه دوستی هم مهمه و تو این سابقه احساس نقش داره. بعضی مواقع ممکنه من با یک دوست احساس خوبی رو تجربه کنم اگرچه که اون فرد به اندازه من تغییر نکرده چون فکر می کنم همه قرار نیست شبیه همدیگه باشیم. برای من مدل ذهنی دوستم مهمه (که مسلما علاقه به پیشرفت و تغییر باید جز مدل ذهنی باشه) و اینکه در کنار اون فرد دارم چه احساسی رو تجربه می کنم. به نظرم به خاطر این احساسه که ما با حیوانات هم دوست میشیم، با هوشون حرف میزنیم و ازشون نگه داری می کنیم (اگرچه که می دونیم اون ها به اندازه ما تغییر نمی کنن).
پی نوشت : محمدرضای عزیز جسارت منو ببخش، اگه در صحبتم به نکته ای توجه نکردم ممنون میشم بهم یادآوری کنی.
حرف تو رو میفهمم هما.
شاید این تفاوت نگاه از تفاوت واژههای من و تو ریشه گرفته باشه.
راستش من دو واژهی «عقل» و «احساس» رو علمی نمیدونم. یعنی تا به امروز نتونستم به نتیجهی قطعی برسم که دقیقاً فرقشون چیه و توضیح علمی قانعکنندهای در این زمینه ندیدهام.
حتی با وجودی که در ظاهر طبقهبندیهای بسیار ساده و اولیه مطرح میشه که مثلاً آمیگدالا در مغز کار احساسی انجام میده و لیمبیک اینطوری هست و کورتکس اونطوری. همه قبول دارند که این سیستم چنان در هم تنیده هست که نمیشه کارکرد این بخشها رو از هم تفکیک کرد و حتی نمیشه تقدم و تاخر رو در اونها تشخیص و تمییز داد (شاید کارهای آنتونیو داماسیو برای تشریح این بحث نقطهی شروع خوبی باشه).
من ترجیح میدم به جای عقل و احساس که معنا و مفهومشون رو به درستی نمیفهمم از واژهی «ذهن» استفاده کنم. واژهی مدل ذهنی رو هم به همین علت دوست دارم که به نظرم پیچیدگی و در همتنیدگی اینها رو نشون میده و بر یکی به جای دیگری تاکید نمیکنه (در واقع بحث تفکیک مکانیکی و قطعی عقل و احساس بیشتر جنبهی ادبی داره تا علمی).
فکر میکنم مدل دوگانهی اندیشیدن دنیل کانمن، به عنوان یک مدل ابتدایی و ساده، مدل جایگزین بهتری باشه.
چیزی که بهش میگی احساس، احتمالاً در بسیاری موارد چیزی از جنس سیستم دو هست. منطقی با عوامل متعدد و پیچیده و تحلیلی مبتنی بر فاکتورهای بسیار متعدد که نهایتاً تو به عنوان «حال خوب» بیانش میکنی. بدون اینکه بتونی مکانیزم منطقی تجربهی این حس خوب یا حال خوب رو تشریح کنی.
چنانکه منطق ما هم در موارد بسیار زیادی با وجودی که از جنس سیستم یک هست و ظاهراً بر زنجیری از استدلالها اتکا داره، در واقع سربازِ احساسات ماست و ناخودآگاه، تلاش میکنه اونها رو تایید و تکمیل کنه.
در کل میخوام بگم به نظرم عقل و احساس (به تعبیر تو) کمی با همدیگه اختلاف فاز دارند و ممکنه یکی زودتر از دیگری تغییر کنه.
اما بعید میدونم در بلندمدت مسیرشون از هم دور باقی بمونه (چون در واقع دو چیز مستقل نیستند).
اگر دوستی هست که باهاش «همزبان» نیستی اما احساس خوبی رو تجربه میکنی، فکر میکنم در چالشهای بزرگ زندگی، به تدریج فاصله و شکاف انقدر بیشتر میشه که حتی اون حس خوب هم از بین میره. یا شاید اون آدم به تدریج روی مکانیزمهای شناختی ذهن تو هم تاثیر بگذاره و ناخواسته مدل ذهنی تو هم از اون تاثیر بگیره و متوجه نشی و شکاف به این شیوه پر بشه.
عکسش هم به نظرم وجود داره. وقتی با کسی همزبان هستیم و حرف و منطق همدیگر رو میفهمیم، کم کم اون حس اُنس هم ایجاد میشه.
در کل – فقط به عنوان یک دیدگاه – میتونم بپذیرم که در کوتاه مدت، یکی از این دو از دیگری فاصله بگیره، اما در بلندمدت، فکر میکنم دُمِ عقل و احساس، به یکدیگه گره خورده و در این کشان کشان زندگی، یکی دیگری رو با خودش همراه میکنه.
البته فقط حدس منه. اما به هر حال، من اصطلاح «فاصلهی ذهنی» رو به فاصلهی فکری و فاصله احساسی ترجیح میدم. چون به نظرم این واژهها میتونه دقت تحلیل ما رو کاهش بده.
وقتی درباره اختلاف فاز توضیح دادی، خاطراتی برام مرور شد که تاییدکننده صحبت هات بود و حساس تر شدم به اینکه در انتخاب افرادی که برای دوستی و ارتباط انتخاب می کنم دقت بیشتری داشته باشم. محمدرضای عزیز ممنونم.
(چیزی که بهش میگی احساس، احتمالاً در بسیاری موارد چیزی از جنس سیستم دو هست. منطقی با عوامل متعدد و پیچیده و تحلیلی مبتنی بر فاکتورهای بسیار متعدد که نهایتاً تو به عنوان «حال خوب» بیانش میکنی. بدون اینکه بتونی مکانیزم منطقی تجربهی این حس خوب یا حال خوب رو تشریح کنی.
چنانکه منطق ما هم در موارد بسیار زیادی با وجودی که از جنس سیستم یک هست و ظاهراً بر زنجیری از استدلالها اتکا داره، در واقع سربازِ احساسات ماست و ناخودآگاه، تلاش میکنه اونها رو تایید و تکمیل کنه.)
من قسمت بالا رو خیلی خوب متوجه نشدم نمی دونم چرا من برعکس فکر می کنم که تصمیم هایی که به آنها مثلا احساسی می گوییم از جنس سیستم یک هستند و آنهایی که بر اساس منطق و استدلال گرفته می شوند از جنس سیستم دو هستند. شاید درست متوجه نشدم منو نکشی.
ممنون محمد رضای عزیز دقیقا مشکل منم همین وفاداری دوستم میگه ما چند سال با هم دوستیم ارتباط خوبی داریم درسته برنامه هامون خیلی با هم فرق کرده و مسیر زندگی هر کدوم جداست ولی باید دوست بمونیم (بحث وفاداری)خب از نظر من این هم شامل صرف وقت و هم درگیری احساسی و از اونجایی که من مسیر مشخصی دارم و نمیتونم بیشتر از این در گیر این دوستی بشم فقط با بعد احساسی همش دچار تنش شدیم و من قطعا میخوام حذف بشه این دوستی چون چند بار با فرض وفاداری ادامه دادیم ولی وقتی حرف مشترکی نداری و دیدگاهت عوض شده نسبت به این دوستی دلیلی برای ادامه نداره و فقط باید به عنوان دو تا دوست خوب از هم یاد کنیم و گاهی که حوصله همدیگه را داریم برای هم به عنوان دو تا دوست قدیمی وقت بزاریم بدون بازگشت به گذشته تازه بر فرض اینکه با گذشت زمان بازم همین نظر را داشته باشیم و این در نظر دوست من یعنی بی معرفتی یعنی قدر نشناسی..
سلام محمد رضا جان
یه موضوعی هست که خیلی وقته فکر منو به خودش مشغول کرده .خیلی به این بحث مربوط نیست شایدم اصلا مربوط نباشه .
نمیدونم اسمشو چی بذارم سوگیری ، برچسب زدن ،قضاوت .مشکل اینه که حرف بعضیا رو به خاطر گذشتشون بدون فکر کردن در موردش قبول میکنم و حرف بعضی دیگه رو به خاطر همون گذشته بدون فکر کردن رد میکنم.مثلا با دوستی حرف میزنم و مطمنم در این مورد حق با منه نه اون .فردا وقتی یه حرف یا نظر دیگه داره، من بر اساس حرف امروزش باهاش برخورد میکنم.یعنی بدون فکر کردن سریع در برابرش جبهه میگیرم. از اون طرف وقتی یکی دیروز حرفای خوبی زده امروز راحتر حرفاشو قبول میکنم.مثلا من نظرات محمد رضا شعبانعلی رو دیروز قبول داشتم.امروز هم بدون فکر کردن قبول دارم .البته این فقط یه مثاله چون اینجا آدم خواه یا ناخواه فکر میکنه .اینو بیشتر برای ارتباطات رو در رو که وقت خیلی کمی برای موافقت یا مخالفت وجود داره میگم.
در کل میخوام بگم اون قهوه که باعث میشه تمام بو ها محو بشه یا تاثیرش کم بشه چیه؟یعنی من حرف آدما رو بر اساس حرفهایی که الان میزنن قبول یا رد کنم نه حرفای گذشتشون.
چطور میتونم به گوینده یه حرف توجه نکنم و به حرفی که میزنه توجه کنم؟.
اصلا این که بخوام گذشته یکی رو توی آیندش دخیل نکنم کار درستیه؟
اگه درسی توی متمم هست که کمک میکنه. خوشحال میشم بهم بگی.
ممنونم ازت
تا بحال ننشسته بودم درباره ش منسجم فکر کنم اما همیشه پس زمینه ذهنم چنین حرفی با خودم بود که: اینکه این اندازه در جاهایی از هویت نام برده و استحکام اون ستوده میشه اصلا چنین چیزی ممکنه؟ ستودنیه؟
یک بسته واضح از ویژگیها که قرار باشه ثابت بمونه.
جایی که حتی دوره های رشد و افول جسمی (بیولوژی و فیزیولوژی) آدمها هم روی تفکر و انتخاب و سلیقه شون اثر میذاره و تغییرش میده، چطور میخواهیم انسان هویتش در طی عمر ثابت بمونه؟
تناقضش با امر یادگیری چی میشه؟ “زگهواره تا گور دانش بجوی” کجای ماجرا می ایسته؟ اگر دانش را بجوید که قطعا تغییر میکند و با گذشتگان خودش متفاوت خواهد بود. پس افتخار به اینکه مانند گذشته ی خود یا گذشتگان خود بمانیم نمیتواند جایگاهی داشته باشد؟
بعنوان یک نفر از جامعه با نگاه به خودم میبینم شدت و سرعت تغییرات هویتی بسیار سریعتر و بیشتر از دوران کودکی و جوانی هست. گسست هویتی حتی درون هر فرد هم وجود دارد. هریک از ما در بازه زمانی کوتاه چند روزه یا چند ساعته چند هویت مختلف داریم. هر زمان یکی رو استفاده میکنیم یا اون هویت ما رو استفاده میکنه.
محمدرضا به نظرم دلیل اینکه وفاداری در فرهنگ ما یک امر پسندیده به حساب میاد یک مقدارش به این برمیگرده که “تغییر نکردن” یک فضیلت بین ماها محسوب میشه. یادم هست چند سال پیش یکسری جلسات معرفتی و عرفانی میرفتم. استادمون به یکی از دوستان خودش، که بسیار کهن سال بود، اشاره میکرد و میگفت “ببینید ایشون بعد از این همه سال عمر باز بروی اعتقاداتشون ثابت هستند و تغییر پیدا نکردن. همون طور که جوانی فکر میکردن الان هم همینطور هستند. شما هم سعی کنید این باورهایی که دارید را تا آخر عمر نگه دارید”. این تنفر از تغییر را میشه در کتاب نخواندن ما ایرانیها هم دید. یکی از دلایلی که ما کتاب نمیخوانیم این است که از تغییر میترسیم. میترسیم اگر چیزی یاد بگیریم، خودمون، دوستانمون، محیط کار و زندگیمون تغییر کنه و از منطقه امن خارج بشیم. وگرنه مشکل از گرانی کتاب نیست. تو درسهای سری مهارت در متمم یک عبارت بود که میگفت چند دهه پیش اگر کسی نجاری یاد میگرفت سی سال با همان مهارت زندگی میکرد و میمرد شاید استعارهای از حال روز ما باشه فکر میکنیم با رسیدن به یک باور و اعتقاد و تکرار اون تا آخر عمر، نان آنرا خواهیم خورد. این طرز تفکر بیشتر یک چرت ناشیانه باشه که سیل اطلاعات و سیلی تکنولوژی خیلی وقته آنرا بیدار کرده.