از اولین باری که برای کاری که انجام دادم، رسماً دستمزد گرفتم، بیست سال میگذرد.
از اولین باری که لیست حقوق امضا کردم حدود ده سال میگذرد.
در این میان، کارهای مختلفی را تجربه کردهام.
از ویزیتوری برای مغازههای چراغ برق. تا معلمی در مدرسه و دانشگاه.
از تعویض تراورسهای راهآهن در کویر مرکزی ایران تا قراردادهای میلیون دلاری بینالمللی.
از زندگی شبانه بر روی سبد در دمای منفی بیست درجه در مشهد و کمک به نصب کابلهای برق، تا تعمیر سیستمهای پی ال سی در ماشینآلات راهسازی در گرمای روز. زمانی که باد گرم بیابان، در سایه هم پوست صورت را میسوزاند.
از جلسات شیک و زیبای عقد قرارداد در رستورانهای مجلل کشورهای مختلف در غرب، تا جلسات زیرزمینی مبهم و سرشار از تاریکی و دود در شرق.
در این میان، تصمیمهای خوبی گرفتهام که همیشه به آنها افتخار میکنم و اشتباهات بزرگی داشتهام که مرور آنها، همواره زخمهای خاطرات قدیمیام را کهنه میکنند.
در این میان معدود نصیحتهایی بوده که گوش دادهام و توجه به آنها، موجب دوری از تکرار خطاهای نسل مدیران قبل از خودم بوده و توصیههای مکرری هم بوده که جدی نگرفتهام و زمانها گذشته است تا پس از هزینه کردن و باختن، به صحت آنها «ایمان» آوردهام.
سالهای اخیر، قوانین زیادی در ذهنم شکل گرفته. قوانینی که برایم انکارناپذیر هستند. قوانینی که بارها و بارها، گاه پراکنده و گاه منسجم، برای همکارانم توضیح دادهام.
آیا اینها قوانین تردیدناپذیر محیط کسب و کار هستند؟ قطعاً نه. آیا من حاضرم «امروز» حتی برای لحظهای، در آنها تردید کنم؟ هرگز!
اینها مخرج مشترک همهی آن خاطرات تلخ و شیرین سالهای قبل هستند. میدانم که ممکن است فرد دیگری آنها را صحیح نداند. میدانم که برخی از آنها را شدیداً مغایر اخلاق خواهند دانست و برخی دیگر را چیزی از جنس موعظهی اخلاقی.
اما تصمیمم را گرفتهام.
میخواهم به تدریج همهی آنها را در اینجا بنویسم. در کنار قوانین زندگی و قوانین یادگیری، جای قوانین کسب و کار، در این دلنوشتهها خالی است.
امیدوارم که قاطعیت من را در ابراز باورهایم ببخشید و در خواندن آنها، همهی اصولی را که در قوانین یادگیری من خدمتتان عرض کردم و به طور خاص، موضوع ذهن مصداق یاب را مد نظر قرار دهید.
قانون اول: هیچکس از متوسط اطرافیانش چندان فراتر نمیرود
این قانون در تمام زندگی جزو باورهای من محسوب میشده. اگر متوسط حقوق همهی دوستان من، مثلاً یک میلیون تومان باشه، من با کشتن و تکه تکه کردن خودم ممکنه دو میلیون تومان حقوق بگیرم. ممکن هم هست اگر در حد مرگ خودم را نابود کنم، کمی بیشتر حقوق بگیرم و مثلاً پنج میلیون تومان در ماه درآمد داشته باشم. اما محال است که درآمد ماهیانه من پنجاه میلیون تومان باشد و متوسط درآمد دوستانم، یک میلیون تومان!
اگر به رضایت از زندگی نمرهای بین صفر تا صد بدهیم و متوسط دوستان من، از زندگی ۴۵ واحد راضی باشند. محال است که من نمرهای نزدیک به هشتاد یا نود یا صد داشته باشم. من همان حدود چهل تا شصت زندگی میکنم.
فکر میکنم این قانون در مورد درآمد، موقعیت اجتماعی، میزان قدرت و نفوذ، میزان امید و ناامیدی، میزان هدفمند بودن و نبودن، سرعت رشد و پیشرفت، سطح مهارت و بسیاری از موارد دیگر صادق است.
به هر حال، اینجا به مصداقهای این نگاه در محیط کسب و کار توجه دارم.
اگر قانون اول را بپذیریم – که طبیعی است من پذیرفتهام – حالا دو روش برای رشد و پیشرفت شغلی وجود دارد. اولین روش این است که خودمان را به کلوپ بزرگترها تزریق کنیم! وسایل و لباس لوکس تهیه کنیم. به زور و ضرب، خودمان را در مهمانیهای افراد موفق و بزرگ و ثروتمند جا بدهیم. هر روز با این و آن عکس بیندازیم و در فضای مجازی منتشر کنیم و تلاش کنیم که به هر حیله، راهی به خانهی بزرگان بیابیم.
این روش ممکن است در کوتاه مدت موفق باشد. حتی موفقیتهای چشمگیر ایجاد کند. اما پایدار نیست. زندگی و رفت و آمد به باشگاه ثروتمندان و بزرگان و افراد موفق، قواعد و اصولی دارد که اگر من آنها را ندانم، دیر یا زود به اشتباهی رانده میشوم!
بارها دیدهام که کسی وقت و انرژی گذاشته و راه ارتباطی با فردی که از نگاه او در باشگاه قدرت (سیاسی / اقتصادی / شهرت / موقعیت سازمانی) قرار داشته پیدا کرده. اما در اولین پیام یا پیامک یا دیدار یا تماس یا اولین جمله، همه چیز را بر باد داده و تا ابد، آن فرصت را از دست داده است. اگر هم نخستین برخوردهایش موفق بوده در برخوردهای بعدی، ضربهی مهلکتری به خود و آن رابطه زده!
خوب. اگر این شیوه رو نپذیریم راه جایگزین چیست؟
در نگاه من: بالاتر بردن اطرافیان.
اگر شرکتی همکار ماست که خدمات مثلاً آی تی ما را انجام میدهد، باید موفق باشد. باید ثروتمند باشد. باید کارکنانش شاد باشند. تا در ارتباط و تماس با شرکت ما، کار ما هم بهتر انجام شود. کارکنان ما هم راضی باشند.
اگر شرکتی پیمانکار یک وزارتخانه است، باید ثروتمند باشد. باید پولهایش را به موقع بگیرد. باید صورت وضعیتهایش تا حد امکان به سرعت نقد شود، تا وزارتخانه هم برنامههایش را بهتر اجرا کند و سالهای بعد بهتر بودجه بگیرد و قدرتمندتر شود. اما اگر وزارتخانه، پیمانکار را غریبه دید و تلاش کرد با ایجاد رقابتهای ناسالم، آنها را وادار به پیشنهاد قیمتی کمتر از قیمت تمام شده در مناقصهها کند، در نهایت، چند سالی درگیر جلسات ادعا و پنالتی خواهد بود و در نهایت هم وزارتخانهای متروک میماند و وزیری مطرود و پیمانکاری فرسوده و کارکنانی خسته و کشوری نابود.
اگر من به عنوان مدیر دپارتمان، اختیاراتی از مدیر ارشدم میگیرم، باید این اختیار را به شکل معقول و منطقی بین همکارانم تقسیم کنم و وظایف را تفویض کنم. اینکه فکر کنم اختیار به دست آمده، ابزار جدیدی برای اعمال قدرت است و فاصلهی من را با تیم افزایش میدهد و قدرت مدیریت من را بهتر درک می کنند، راهکاری نادرست یا کوتاه مدت برای رشد و موفقیت است. مدیری رشد میکند که کارکنان واحدش، قدرتمند باشند. مدیرعاملی رشد میکند که معاونانش هر یک، در حد مدیرعامل یک شرکت بزرگ باشند. رییس جمهوری رشد میکند که وزرایش هر کدام در قد و قواره یک رییس جمهور باشند.
فلسفه به اشتراک گذاشتن دانش هم همین است. آنها که میآموزند و میآموزانند، رشد میکنند. آنها که میآموزند و انبار میکنند تا به موقع آن آموختهها را در لباسی مناسب به دیگران بفروشند، دیر یا زود، با تغییر فصل و تغییر سلیقه، باید لباسهای قدیمی را بدون استفاده و کاربرد، کنار خیابان بگذارند و رها کنند.
بالا بردن دیگران، اگر همزمان به بهبود توانمندیها و نگاه خود فکر کنیم، هزینه ندارد. دیگران پلهای میشوند برای بالا رفتن ما و ما پلهای برای رشد آنها و این بازی ادامه پیدا میکند. حتی اگر دیگرانی را دیدیم که از این بازی، سرپیچی و سواستفاده کردند، ما نباختهایم. ما تجربهای کسب کردهایم که شریک و همراه و کارمند و دوست توانمند و شایسته را از همراه ناشایسته تشخیص دهیم. این مهارت را دیر یا زود باید آموخت. چه بهتر که زودتر بیاموزیم.
در نوشتهی بعدی در مورد قوانین دیگری که در ذهن دارم بیشتر خواهم نوشت.
سلام
وقت بخیر شعبانعلی اندیشمند
دنبال نقض در حرفهایت نیستم و سوالم ابدا (از منظر خودم حداقل )رنگ بویش را ندارد
دایره موفقیت باید از جایی شروع شود و تو میگویی یک راهش این است که از من شروع شود .منی که از متوسط اطرافیانم بالاتر نیستم ؛میتوانم این کار را بکنم ؟
[…] هیچکس از متوسط اطرافیانش بالاتر نمیرود (+) […]
[…] احتمال زیاد شما هم بارها این جمله را خواندهاید هیچکس از متوسط اطرافیانش چندان فراتر نمیرود، و من به نوعی به دنبال یافتن مصادیق گستردگی تاثیر […]
سلام،
نکته ظریفی بود که آن را در زندگی دیده ام. راه حلتان نیز خوب بود و من رو یاد این بیت انداخت.
تو نیکی میکن و در دجله انداز/ گه ایزد در بیابانت دهد باز
سلام ممنون از این نوشته به این حد خوب
اینها قوانینی هستند که من در زندگیم کاملا نبود ش رو حس کردم و الان که این نوشته رو میخونم میبینم چطور قطعه های گم شده ی پازل اصلاح روابطم در جای درستش قرار گرفتن و سوالاتم پاسخ داده شد.
سلام
فک میکنم قشنگ ترین هدیه ای ک خدا امسال ب من عطا کرد اشنایی با شماست
من تا ب حال تصور میکردم ک مشکل از اطرافیانمه ک نمیخوان پیشرفت کنن
اما حالا متوجه شدم گاهی اوقات مشکل از خودمه ک در اشتراک گذاشتن اطلاعاتم با دیگران بخیل هستم
ممنونم از شما معلم بزرگم
محمدرضا سلام
“هیچکس از متوسط اطرافیانش چندان فراتر نمیرود”
جملاتی با ماهیت مشابه این جمله را از افراد مختلفی شنیده ام (برای مثال، جیم ران : شما میانگین ۵ نفری هستید که بیشترین وقتتان را با آنها می گذرانید). اما همیشه در ذهنم این بود که باید اطرافیان را عوض کرد تا میانگین بیشتر شود_ نه اینکه آنها را ارتقا داد. با دیدن این جمله هم همین حس را داشتم، ولی با خواندن متن با نگرشی جدید اشنا شدم و از این جهت که خواندن این متن نگرشی متفاوت به من داد، از تو ممنونم.
از طرفی، فکر می کنم شاید همیشه هم “ارتقا اطرافیان” امکان پذیر نباشد. افراد زیادی را دیده ام که به واقع خواهان پیشرفت و ارتقا نیستند، پس طبیعتا تلاش ما هم برای این کار فایده ای نخواهد داشت و به قول معروف خودمان را خسته می کنیم. این دسته از افراد ، حتی اگر زبانا خواهان پیشرفت باشند، اما حاضر نیستند کوچکترین قدمی در این راستا بردارند؛ پس در واقع نمی خواهند. شاید کنار گذاشتن این افراد با افرادی که لاقل خواهان پیشرفت باشند، اقدام مناسبی باشد.
اگر بخواهم نظرم را جمع بندی کنم، فکر می کنم “ارتقا اطرافیان” وقتی اطرافیان طالب پیشرفت باشند، و در غیر اینصورت “جایگزینی اطرافیان” ، سیاست مناسبی (بر مبنای قانون شماره ۱) باشد.
پی نوشت. من هم از اینستاگرام به اینجا آمدم. اما نظرم را بلافاصله ننوشتم. چند روز صبر کردم تا مطلب را دوباره بخوانم و در ذهنم تحلیل کنم.
سلام
چند روز پیش یه مطلبی تو وبلاگ گروهیمون در باره رسیدن به اهداف نوشتم که این قانون و قانون “اگر کسی به اهدافش نرسیده احتمالا حاضر نبوده هزینهاش رو بپردازد” رو هم اونجا ازش استفاده کردم. وبلاگ نویسیمون هم کپی پیسته! 😀
http://emrooz.ir/hadaf
سلام
اولش که عنوان این مطلب رو در اینستاگرام خوندم خیلی ناراحت شدم، تپش قلب گرفتم و بغض کردم. سریع اومدم تو نت سرچ کردم ببینم کل مطلب چیه و من کجای کارم.
با دیدن این عنوان اولین چیزی که تو ذهنم اومد خانواده ی و اطرافیان خودم بودن. من خانواده ی خیلی تحصیل کرده، ثروتمند یا موفقی ندارم. یک لحظه احساس کردم که من نمی تونم بهتر از خانواده ام باشم و یک چیزی شبیه انها خواهم شد.
بعد که کل مطلب رو خوندم دیدم تو حوزه ی کسب و کار هست. این طور برداشت کردم که ما به دیگران کمک می کنیم تا ارتقا
پیدا کنند و دیگران به ما. این سلسله همین طوری ادامه پیدا می کنه.
نمی دونم چرا این ناراحتی ته دلم موند. عجیب یک جمله حال من رو بد کرد!