ماههای گذشته، بیش از آنچه انتظار داشتهایم، خبرهای تلخ مرگ را شنیدهایم.
مرگهایی که اگر چه افشین یداللهی آنها را به این سال پرمسافر کبیسه گره میزد، اما خوب میدانیم که پایان مشخصی برای آن متصور نیست.
نسل سی ساله ها و چهل سالهها، به قانون طبیعت، باید در این سالها، نامهای زیادی از قهرمانان جوانی خود را بشنوند که یکی پس از دیگری، دنیا را ترک میکنند و البته در این میان، فرشتهی مرگ، با دستچین کردن نامنظم انسانها، میکوشد به ما یادآوری کند که دست این بازیگر پیر کهنه کار را، هیچ کس نمیتواند به دقت و درستی بخواند.
افشین یداللهی را، با وجود کارهای متعدد ارزشمندی که به ادبیات فارسی هدیه کرده است، معمولاً با ترانههای تیتراژ مدار صفر درجه و شب دهم به خاطر میآورم. هر دو سریال را ندیدهام. اما خوب به خاطر دارم که مدتها، این دو قطعه و به طور خاص، «من عاشق چشمت شدم» در خانه و ماشین، در گوشم تکرار میشد.
افشین یداللهی شاید، اگر روانپزشک مانده بود و پا به دنیای شعر و ترانه نگذاشته بود، امروز برای بسیاری از ما تا این حد دوست داشتنی نبود.
او یکی از کسانی بود که پیگیری رویای خود و سبک زندگی دوستداشتنیاش را به دوران بازنشستگی – که شاید برای بسیاری از ما هرگز نرسد – موکول نکرد.
به سراغ شعر و ترانه رفت و از کارهایش هم، واضح است که گفتن و سرودن، برایش چیزی بیش از تفنن بوده است و بخش مهمی از هویت و زندگیاش را میساخته است.
آنها که زودتر، از مسیر عمومی جدا میشوند و به دنبال عشق و علاقه و ترجیحات خود میروند، این شانس را دارند که وقتی با مرگ چهره به چهره میشوند، لبخند بزنند و به او بگویند که: غافل گیر نشدهاند. حتی اگر فرشتهی مرگ، زودتر از انچه انتظار میرفت، بر در خانهی ایشان کوفته باشد.
پی نوشت: شعرهای یداللهی برای من، همیشه زنجیری از زوج واژههای متضاد بود که به مدد زبان و قلم توانمند او، دست در دست کنار هم مینشستند و یکدیگر را در بر میگرفتند:
خلقت و عدم، ابد و ازل، زمین و آسمان، رنج و گنج، آهن و ابریشم، یخ زدن در آتش، سوختن در سرما، کفر و دین، کافر و مومن.
آخرین زوج واژههایی که او با رفتن زودهنگام خود، در گوشمان سرود، زوجواژهی مرگ و زندگی است که تا این حد نزدیک و تنگ، یکدیگر را در آغوش گرفتهاند.
آخرین دیدگاه