دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

آن پنجمین کتاب…

این مطلب را برای عصر ایران نوشتم:

آنچه اینجا می‌نویسم برداشت و نظر و تجربه‌ی شخصی من است. قطعاً پخته نیست. اما دیواری است که امروز در تحلیلها و تصمیم‌هایم به آن تکیه می کنم.

طولانی است. خواندنش حوصله می‌خواهد. شاید فایده هم ندارد. اما باید جایی می‌نوشتم. نمی‌دانم چرا.

نمی‌نویسم که بگویم این نگاه درست است.

می‌نویسم که بگویم این نگاه هم وجود دارد: در مدل ذهنی من و در انتخاب‌ استراتژی‌ام برای یادگیری و زندگی.

دوست دارم – به دلیلی که کمی پایین‌تر می‌نویسم – اگر زیر این نوشته کسی برایم چیزی نوشت، راجع به نگاه من به یادگیری نباشد. بلکه بیانی از نگاه خودش به یادگیری باشد.

اما اگر هر انسانی را ایمانی باشد و ایمان چیزی باشد که هرکس حاضر است جانش را برای آن بدهد، می‌توان گفت: آنچه می‌نویسم ایمان من است.

معیارهای مختلفی برای سنجش میزان یادگرفته‌ها و یادداده‌های ما وجود دارد.

برخی برگه‌های کاغذی را که آموزش و پرورش و وزارت علوم برایمان صادر کرده و مهر زده‌اند، معیار آموخته های خود می‌دانیم. دیپلم باشد یا کارشناسی یا کارشناسی ارشد یا دکترا. فرقی نمی‌کند.

برخی دیگر، ساعت شمار آموزشی داریم. من ششصد ساعت کلاس رفته‌ام. من هزار ساعت درس داده‌ام.

برخی دیگر، مانند پول شمار، کاغذ می‌شماریم: من هزار صفحه کتاب خوانده‌ام. من هزار صفحه کتاب نوشته‌ام.

برخی دیگر، معیار مالی داریم: من باسوادم. چون برای هر ساعت حرفم چند میلیون تومان پول می‌دهند. یا من عاشق علمم. چون برای شنیدن یک ساعت حرف ارزشمند، چند میلیون تومان هزینه کرده‌ام.

فهرست این معیارها، تمامی ندارد.

من هم هر مقطعی از زمان با یکی از این معیارها خودم و دیگران را سنجیده‌ام و اگر صادقانه بگویم آنچه در بالا نوشتم، ترتیب و مسیری بود که خود رفته‌ام.

سالهای دانشگاه که با آرزوی دریافت برگه‌های مدرک آغاز شد و فکر می‌کنم، حتی قبل از گرفتن مدرک کارشناسی، ارزشش برایم از بین رفت. البته اعتراف می‌کنم که از دریافت مدرک دیپلم، چنان ذوق کرده‌ام که کسی از دکترا گرفتن چنین ذوقی نکرده است. چون تجربه‌ی اخراج در دبیرستان و اینکه هیچ مدرسه‌ای به خاطر معدل پایین ثبت نامت نمی‌کند،‌ این باور را به تو می‌دهد که هرگز آن برگه‌ی سفید مزین به مهر وزین آموزش و پرورش را در دستان خود لمس نخواهی کرد.

سالهای بعد، معیار یادگیریم تغییر کرد. جدول بزرگی داشتم از کتاب‌هایی که خوانده‌ام و انباری بزرگ از کتابهایی که خریده‌ام.

سپس، نوشتن و نویسندگی، معیار دانش و سوادم شد. نوشتم و منتشر کردم و شمردم و فخر فروختم. یک کتاب و پنج کتاب و ده کتاب و ده‌ها کتاب.

گفتند که علم نیز کالایی است مانند سایر کالاها. بازار دارد و عرضه و تقاضا. این دستان نامرئی بازار است که «ارزش» دانش‌ات را تعیین می‌کند. این بود که معیاری دیگر بر معیارهای قبلی‌ام افزودم.

امروز هنوز آن معیارها را می‌بینم. دیده‌ام که با آن سنجیده می‌شوم و به آنها معرفی می‌شوم. نمی‌گویم آنها نادرست است. اما معیار «آموختن» نیست. شاید معیار موفقیت باشد. در جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم. اما معیار یادگیری چیست؟ چگونه بفهمم که آموخته‌ام؟ چگونه بگویم که امروزم مانند دیروز نیست و امسالم مانند سال قبل؟

بر این باورم که معیار مناسب‌تر یادگیری، تعداد «تناقض‌ها و تعارض‌ها»یی است که در زندگی با آنها مواجه شده‌ایم.

انسان تعارض گریز و تناقض ستیز است. پدران ما در طول تاریخ و عرض جغرافیا، بارها و بارها، یا جان خود را برای دفاع از «ناحیه‌ی امن باورهای خود» باخته‌اند یا دیگران را در آتش عبور از ناحیه‌ی امن باورهایشان، سوخته‌ و شمع‌آجین نموده‌اند.

ما پای حرف کسانی می‌نشینیم که باورشان داریم. کتابهایی می‌خوانیم که باورمان را تایید کند. به سرزمین‌هایی می‌رویم که با باور‌ها و نگرش‌های ما همخوانی داشته باشند. اما نگاهی کوتاه به گذشته‌ی فردی و تاریخی انسان، نشان می‌دهد که پختگی و معرفت، آن هنگام حاصل می‌شود که انسان با تناقض‌های بزرگ روبرو می‌شود.

شمس برای مولانا چنین تناقضی بود. همچنانکه خضر برای موسی. همچنانکه بوسعید برای بوعلی.

انسان تا زمانی که برای کسب ثروت تلاش می‌کند و ثروت را عامل رضایت می‌داند، شاید به موفقیت برسد اما به پختگی هرگز.

پختگی آن هنگام متولد می‌شود که حساب بانکی تو، دوازده رقمی است اما برای حل بیماری‌ات راهکاری نمیابی. آن روز پول و ثروت و دارایی و موفقیت و پیشرفت، که قبلاً یک واژه بودند، ۵ واژه میشوند. متفاوت و مستقل.

انسان تا زمانی که گوشه‌ی عزلت می‌گیرد و از فاصله‌ی فقر و غنا و اختلاف طبقاتی می‌گوید، شاید به تئوریسین چپ تبدیل شود اما به یک مدیر اقتصادی پخته هرگز.

پختگی آن هنگام متولد می‌شود که مدیر می‌شوی و حساب بانکی تو، صفر است و چک‌ها در انتظار. و کلید ماشینی روی میزت قرار می‌گیرد که با فروختنش، قسط‌ها و چک‌ها یک شبه پرداخت می‌شود و باقیمانده‌اش هنوز برای خرید ماشینی دیگر و خانه‌ای دیگر کافی است. پختگی در آن لحظه متولد می‌شود. وقتی رنگ قرمز را که قبلاً روی جلد کتابهایت می‌دیدی،‌ با درخشش بیشتر بر روی خودرویی زیبا زیر نور آفتاب ببینی.

چنین است که در بحث‌های مدیریت و کارآفرینی، همیشه می گویند آنها که شکست‌های بیشتری خورده‌اند، حرف‌های آموختنی بیشتری دارند تا آنها که صرفاً موفقیت را تجربه کرده‌اند. پیروزی، تاییدی بر باورهای قبلی است و شکست تلنگری برای بازاندیشی آنها. چنین است که پیروزی انسان را بزرگ می‌کند و شکست انسان را عمیق.

مسافرت، همیشه توصیه شده. چون باورها و الگوهای ذهنی ما را در هم می‌شکند. ما را با تناقض روبرو می‌کند و وادار به اندیشیدن.

شاید اگر امروز، حاجی ثروتمند ایرانی به حج می‌رود و در روز بازگشت تغییری در رفتار و منش‌اش دیده نمی‌شود، به دلیل تجربه نکردن همین تناقض است.

قرار بود برود تا بیابان را ببیند. و نبودن را و نداشتن را. قرار بود بر پیراهنش حتی نخی نباشد تا بفهمد که هیچ چیز به انسان نمی‌چسبد و دنیا – بر خلاف آنچه شنیده و باور کرده بود – مانند همین لباسی است که بر تن دارد و ممکن است به هر اتفاق و برخوردی از تنش بیفتد و عریانی او را برای دیگران نمایان کند. حج محل این تناقض‌ها بود و حاصل آن، افزایش عمق نگرش.

اما امروز، حاجی ایرانی، در سعی صفا و مروه، همان سیستم گرمایش از کف را لمس می‌کند که در پنت‌هاوس خانه‌ی خود دارد و وایبر و واتزآپ در کنار حرم الهی، به او یادآوری می‌کنند که دیگر دوران آن پیرهن بدون نخ گذشته و در کنار خداوند هم می‌توانی تعلقات مادی را داشته باشی. حتی از نوع وایرلس!

چنین می‌شود که سنت دیروز، که تناقضی بزرگ و تجربه‌ای متفاوت بود، امروز به یک سفر توریستی تکنولوژیک تبدیل می‌شود و به جای بزرگ دیدن خداوند و خوار دیدن بشر. بزرگی بشر را به تو یادآوری می‌کند که چگونه می‌توان خانه‌ی خداوند را که بیابانی به دور از تعلقات مادی بود، غرق در نورهای مصنوعی و گرانیت‌های ساب خورده و تهویه‌های مطبوع کرد، تا خدای ناکرده، مواجهه‌ی رفاه  و سادگی، تجربه‌ی «نداشتن هیچ چیز» پس از «داشتن همه‌ چیز»، ولو در حد یک بند انگشت، به عمق روحت نیفزاید.

فرهنگ هم در تعارض و تناقض رشد می‌کند. شاید حرف زیبای سعدی: «نابرده رنج گنج مسیر نمی‌شود» به خودی خود و به تنهایی هیچ چیز به درک و نگرش ما نیفزاید. اکنون آن را کنار حرف‌ حافظ می‌گذاریم که: «دولت آن است که بی خون دل آید به کنار / ورنه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست…»، در این تضاد و تعارض،‌ شهود متولد می‌شود. شعر سعدی سفیدی امید و آینده را تداعی می‌کند و شعر حافظ، رنگ سیاه دلگیری را. یکی از این دو نگاه، بدون دیگری، دنیایی خواهد ساخت تک بعدی و غیرواقعی. اما این دو نگرش در کنار هم، نه دنیایی خاکستری، که دنیایی رنگی می‌سازند. بزرگ و زیبا و قابل درک…

با این نگاه، یادگیری زبان انگلیسی، اگر با هدف تکرار «افکار فارسی ما» به زبانی دیگر باشد، چیزی از جنس یادگیری نخواهد بود. یادگیری زبان دیگر، زمانی مفید است که حرف‌هایی دیگر را پیش روی ما قرار دهد و تناقض و تعارض و دشواری، ما را به اندیشیدن و بازاندیشیدن وادار کند.

آن روز است که فکر می‌کنیم: «آیا واقعاً با یک گل بهار نمی‌شود؟» یا آنچنانکه دیگران گفته‌اند: «رویش بهار با رویش نخستین گل آغاز می‌شود؟». یادیگری زبان انگلیسی یا هر زبان دیگر، آن روز که تناقض‌ها را پررنگ کند، عمق را هم خواهد بخشید. روزی که در پی کشف و تجربه‌ی فرهنگ دیگران باشم. نه برای جستجوی نگاه خودم و رد پای فرهنگ و نگرش خودم در کلام دیگران. چنان روزی چنین شعری خواندنی تر خواهد بود:

one song can spark a moment
one flower can wake a dream
one tree can start a forest
one bird can herald spring
one smile brings a friendship
one handclasp lifts a soul
one star can guide a ship at sea
one word can frame a goal
one vote can change a nation
one sunbeam lights a room
one candle wipes out darkness
one laugh can conquer gloom
one step must start each journey
one word must start each prayer
one hope will rise our spirits
one touch can show you care
one voice can speak with wisdom
one heart can know what`s true

جنگل با نخستین درخت آغاز می‌شود، همچنانکه دوستی با نخستین لبخند. گاهی شنیدن یک ترانه برای روشن کردن و به آتش کشیدن لحظه‌هایت کافی است. همچنانکه یک گل، می‌تواند برای برانگیختن و زنده‌ کردن رویاهای فراموش شده‌ات کافی باشد. پیدا کردن راه برای کشتی گمشده، نیازمند آسمان صاف و پرستاره نیست. گاهی یک ستاره هم برای یافتن راه کافی است. گاه برای روشن کردن تاریکی، یک پرتو باریک نور کافی است. همچنانکه یک رای، برای تغییر سرنوشت یک ملت.

امروز اگر پنج کتاب پیش رویم بگذارند و تنها در برداشتن یکی مخیرم کنند،‌ بی تردید از میان آنها چهار کتاب را که بیشتر باور دارم، کناری خواهم نهاد و پنجمی را برخواهم داشت.

اگر حرف و نظریه‌ای بشنوم، قبل از آنکه به دنبال مثال نقض‌اش بگردم، به دنبال مصداق‌هایی می‌گردم تا ببینم کجاها ممکن است بهتر از دیدگاه خودم، پاسخ‌گوی پرسش‌هایم باشد.

این روزها آنها را که در تایید نظریه‌ای که قبول ندارند، مثال می‌جویند و بیان می‌کنند،‌ بیشتر تقدیس می‌کنم تا آنها که با مخالفت کردن و جستن مثال نقض برای هر نگاه متفاوتی، «احساس وجود» می‌کنند. چرا که گروه اول در پی تعمیق خویش است و گروه دوم در تقلا برای تثبیت خویش.

این روزها حتی تعریفم از تمدن و توحش هم فرق کرده است.

توحش، هر قوم و فرهنگی جز خودش را «توحش» می‌داند و تمدن، هر قوم و فرهنگی جز خود را تمدنی دیگر می‌بیند همراه در مسیر رشد و توسعه: شاید کمی جلوتر یا کمی عقب‌تر…

چنین است که تمدن به ما می‌آموزد، تعارض‌ها و تفاوت‌ها را در آغوش بگیریم و از آنها مسیری بسازیم نه برای فرا رفتن از دیگران. بلکه برای فرو رفتن بیشتر در عمق عالم هستی.

استراتژی فردی من

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


130 نظر بر روی پست “آن پنجمین کتاب…

  • مریم1992 گفت:

    سلام محمدرضای عزیززززززززززززززز ،
    خیلی وقته که دیگه نتونستم کامنت بذارم ، اما بخدا همیشه به اینجا سر میزنم و هیچ نوشته ای نبوده که نخونده باشم … نوشته های تو همیشه باعث میشه یه چیزی تو ذهنم جرقه بزنه و چقد حس خوب رو بخاطر ” دانستن و فهمیدن ” خیلی از موضوعات از تو گرفتم … محمدرضا عزیز ، همیشه از نوشته هات یادگرفتم . حداقل یه سرنخ هایی برای چیزهایی که خودم باید دنبالش برم رو دریافت کردم … مثه قطب نمایی که جهت مسیر رو نشون میده اما رفتن یا نرفتن ،و خود مسیر رو باید خودت تجربه کنی…
    ممنونم محمدرضا… نمیدونم چطوری نهایت سپاسگزاری خودم رو ابراز کنم… ………..واقعا گاهی کلمات حقیرتر از اونن که بتونن بار سنگین احساسات و عواطف ما رو به دوش بکشند…

  • آزاده ام گفت:

    محمد رضای عزیز،
    ممنون خواهم بود یک لینک به صفحه ای که لیست روزنوشته های سابق در آن باشد در گوشه ای از صفحه قرار دهید. چند روز پیش از روی لینک های تو در تو به صفحه ای رسیدم که یکی از نیایش های شما بود. حالا هر چه دنبالش می گردم پیدایش نمی کنم. موضوع اینگونه شروع می شد: قدم اول: امروز در سر راهم چاله ای بود که در آن افتادم …

    • ضیاء گفت:

      با اجازه از محمدرضای عزیز.

      احتمالا این صفحه منظورتون هست:

      http://www.shabanali.com/ms/?p=17

    • آزاده م گفت:

      http://www.shabanali.com/ms/?p=17
      آزاده جان ببین این پست نیست؟
      من هم با پیشنهادت موافقم.
      سمیه جان امکانش هست؟

      • آزاده ام گفت:

        ضیاء عزیز و آزاده م عزیز
        از ته دل ممنونم. من خیلی به این شعر نیاز دارم، تا شاید اشتباهاتم را تکرار نکنم.
        به قول محمد رضای عزیز، باید آنرا بصورت نیایش هر روزه خواند و خود را چک کرد، که آیا من در حال تکرار یک اشتباه قدیمی نیستم.

        • ضیاء گفت:

          برخی حقایق رو باید در روزهای متوالی تکرار کرد تا مولکول ِ اعتقادی و اساس ِنظام ِ فکری ما شوند.

        • آزاده م گفت:

          آزاده جان خواهش میکنم.
          تا جاییکه یادم هست استاد قبل از عید قول داده بودن یه روز نزدیک نیایش صبحگاهی خودشون رو برامون با صدای خودشون ضبط کنند که بعد گلو درد گرفتن و بعد هم که یا فرصت نکردن و یا پشیمون شدند. امیدوارم که پشیمون نشده باشند و هر زمان که صلاح دونستند برامون ضبط کنند تا اهالی این خونه صبحشون رو با یه نیایش مشترک شروع کنند. پیشاپیش متشکرم.:)

  • محسن رضایی گفت:

    همین لحظه که این نوشته رو خوندم یکی از دوستان اسمس داد که “خیلی دوس دارم شراب بخورم.نمیدونم چکار کنم با این دوگانگی…”

    ومن اما ۱۰ ریال شارژ دارم!!

    مدتی که روی قضیه یکپارچگی و تناقض فکر میکنم.

    به نظرم هرچی ادم تناقضاتش کمتر باشه نشانه اینه که یادگرفته هاشو بیشتر عمل کرده وحال بهتری خواهد داشت.

    البته حرف محمدرضارو تایید میکنم.چون تناقضات بوجود میان و ما از بین میبریم و رشد میکنیم و یاد میگیریم.

    تناقض یعنی گره و بقول یکی از دوستان هرچی یه طناب گره بیشتری داشته باشه بهتر می شه بالا رفت ازش.کلمه اعتقاد هم از گره میاد.پس تناقض باعث میشه ما چیزی رو انتخاب کنیم و…

  • مامان نازنین زهرا گفت:

    سلام نمیدونم بگم از کی سایت شما رو پیدا کردم و خواتتده هر روز این جا شدم .خیلی گشتم دنبال واژه ای تا ننویسم من مدتهاست “خواننده خاموش “وبسایت شما هستم،اما نشد،واژه پیدا نشد.یه خاطره جالب هم اینکه این سایت رو به یکی (که افکارش رو دوست دارم) معرفی کردم همون لحظه که وارد سایت شد گفت:« من اینقدر از اینجور آدمها توی زندگیم دیدم تو اگه تو سایتها پیداشون کردی من باهاشون زندگی کردم!اصلا خوشم نمیاد.»تا اینکه چند ماهی گذشت دوباره که دیدمش گفت عجب سایتی رو بهم معرفی کردی!!!عالیه!!از اون روز به بعد میدونم که اونم خواننده خاموش اینجاست.من مامان یه فرشته کوجولوی سندروم داونم!کوجولویی که قبلش یه مامانی معمولی بودم حالا باداشتن اون یه مامان خاص!… انگار خدا دوسم داشت چون با حضور نازنینم تونستم نگاهم رو به زندگی و اتفاقات زندگی، محیط اطرافم و…تغییر بدم …تغییر…نگاهی که حتی درسهای روانشناسی و جامعه شناسی دانشگاه هم نتونسته بود اون رو عوض کنه.از نوشته های شما بینهایت استفاده میکنم پایدار باشید در ضمن اگه اجازه بدید وبسایت شمارو لینک کنم در وبلاگم

    • علیرضا داداشی گفت:

      سلام مامان نازنین زهرا
      یک چیزی که اکثر اعضای این خانه اعتراف دارند این است که صاحبخانه ی ما، بهتر از بقیه ی ما و دقیق تر و هوشمندانه تر از همه ی ما
      مسایل را تشخیص می دهتد. متن ایشان را که به نام شما نوشته اند بخوانید.کاملترین متنی استکه هر کدام ما می خواستیم برایتان بنویسیم.
      به جمع ما خوش آمدید.خوشحالم که اینجایید.کاش ما را هم لایق سرزدن به وبلاگتان بدانید.
      عید شما مبارک.
      برقرار باشید.

    • شهرزاد گفت:

      مامان نازنین زهرا. آقای داداشی راست میگن.
      صاحبخونه ی نازنین ما، هرچه را که باید و میتونستیم بگیم در اون نامه شگفت انگیز به شما گفتن.
      فقط میتونم بگم به جمع دوستانتون خوش اومدین و نازنین زهرای نازنین رو هم از طرف من ببوسین.:)

    • کیان گفت:

      مادر عزیز
      نازنین زهرای تو روح بزرگی داره که توی جسم کوچکش جا نشده.
      آفرین بر شما که با روح زیبای کودکتون ارتباط برقرار کردی .
      و آفرین که با رشد فردی به دخترتون کمک می کنین.
      براتون از صمیم قلب آرزوی روزهای خوب و خوب تر دارم.

    • آزاده ام گفت:

      مامان عزیز،
      وقتی که نوشته ات را خواندم، خاطراتی برایم زنده شد، از زمانی که بیماری در خانه داشتم.
      در سکوت در کنارش می نشستم و با هم به گلدان یاس نگاه می کردیم، که چگونه گلهایش قبل از باز شدن، لرزش خفیفی دارند و او رازهای زندگی را با نگاهش به من می آموخت، لذت بزرگی وجود داشت،
      لذت تنیده شده در درد،
      به قول سهیل رضایی مثل فرش بافته شدم.
      این درسها، با قلم عشق روی لوح وجود آدم حک می شوند و گِل وجود آدم را می پزند.
      قبل از نوشتن این متن همش به خودم گفتم، نوشتن اینکه تو هم درد مشابهی داشته ای، درد او را دوا نمی کند، برای چی می نویسی؟ اما قلبم می گه باید بنویسم و چرایش را به منطقم نمی گوید!
      در کنار مراقبت از نازنین زهرا، از خودت هم مواظبت کن.
      پایدار باشی.

    • مهدی پررنگ گفت:

      مامان نازنین زهرا
      الان یک ربع میشه می خوام کامنت بنویسم .
      میدونم چی میخوام بگم .
      ولی جملشو پیدا نمیکنم .
      بعد از یک ربع
      از ته دلم آرزو میکنم .
      شاد باشی ، راضی باشی ، همینقدر که فرشته ای برای فرشتت، تا آخر عمرت فرشته بمونی تا
      الگویی باشی برای من
      .
      .
      تا بفهمم انسان بودن هزینه دارد ، واین تنها نوع هزینه است، که با پرداخت آن به رضایت میرسم،

      همین

    • ش.ت.ن گفت:

      مامان نازنین زهرا
      سلام و احترام دارم به شما و نازنین زهرای گلتون و به نازنین مریم، نازنین مجید، نازنین فریبا، نازنین … و نازنین های دیگه
      من می تونم درکتون کنم چون می دونم چی می گین
      می دونم و آدم هایی رو می بینم که چنین بچه هایی دارند اما یه چیز ندارند فقط یه چیز و اون هم آگاهیه. مادرایی که من می شناسم به خاطر نداشتن آگاهی و دانش کافی در روابطشون با این بچه ها، هم خودشون رو تباه کردن و هم بچه هاشونو، هم خودشون از زندگی لذت نبردن، هم بچه هاشون… خلاصه اینکه اونایی که من میشناسم، کسایی هستند که نه می تونن، بخونن و نه میتونن بنویسن… و این یعنی اینکه نمی تونن به خودشون کمک کنن تا از این وضعیت بغرنج بیرون بیان… خدایا بعد از مدتها که به این چیزا فکر نکرده بودم، امروز اشک تو چشام حلقه زده و دارم به حلقه های مفقوده ی زندگی این آدما فکر می کنم. آدم هایی که درد سراسر زندگیشونو فرا گرفته اما جالبه که سالیان سال باهاشون زندگی کردم و یک کلمه شکایت هم نشنیدم. نمی دونم اینهمه صبر رو از کجا می گیرن… چرا میدونم از کجا می گیرن: عشق. عشق مادر به فرزند و مطمئنم که همین عشقه که سوخت شب و روزشونه… خدایا چه دردی است درد نا آگاهی که نمی دونن چیکار باید بکنن و ما هم می دونیم باهاشون چیکار کنیم… وایسادیم و نگاه کردیم…وایسادن و نگاه کردن…هنوز هم داریم نگاه می کنیم و فقط بعضی وقت ها فقط و فقط دل می سوزونیم…

  • رامین گفت:

    سلام. انتقال حس و انتقال مفاهیم انتزاعی در هم تنیده از طریق متن کار بسیار دشواریه. گاهی وقتها آدم نمی دونه چطور باید چیزی که تو ذهنش وجود داره و به نظر سنگین و دور از ذهن سایرین میاد رو با کلمات انتقال بده. از کجا شروع کنه. چه مسیری رو طی کنه. کجا نکته اصلی رو بیان کنه و به کجا ختم کنه. این متن بر این دشورای غلبه کرده. از نظر من فوق العاده بود و بسیاری از حرفهای نگفته رو به بند کلمات کشید. لذت بردیم.

  • مَن گفت:

    من الآن که کامنتم رو مجددا اینجا خوندم متوجه یه ایراد ِ نگارشی شدم که با اجازه اصلاحش کنم:
    “این تو دیدگاه شما با عدم ِ قطعیت و برتری ِ تردید در تعارض ِ یا من اشتباه می کنم؟”

    این جمله ام نه راجع به سخن ِ راسل که راجع به این جمله از مقدمه ی مطلب شماست:
    “اما اگر هر انسانی را ایمانی باشد و ایمان چیزی باشد که هرکس حاضر است جانش را برای آن بدهد می‌توان گفت: آنچه می‌نویسم ایمان من است.”

  • azi گفت:

    سلام، حقیقتا معیار درست یادگیری تعداد تناقضات و تعارضاتی است که در طول زندگی با آنها مواجه شدیم و فکر میکنم شرط لازم برای مفید واقع شدن این تناقضات، نداشتن تعصب بیجا روی عقایدهامونه، هرچند سال های طولانی با آن ها زندگی کرده باشیم.

  • علیرضا گفت:

    سلام
    به نظر من میزان یادگیری به سوالاتی هست که مطرح میکنیم چون یک سوال درست میتونه دنیا رو تغییر بده و این نشان دهنده عمق و دانش کسی هست که سوال را میپرسد

  • ش.ت.ن گفت:

    استاد شعبانعلی
    فکر می کنم که تنتاقض و تعارضی که شما از آن سخن می گویید و به عنوان معیار یادگیری مطرح می کنید در شعر مرحوم کاشانی اینگونه تجلی می یابد:
    …بخت از آن کسی است
    که مناجات كند با كارش
    و در انديشه يك مسئله خوابش ببرد
    و كتابش را بگذارد در زير سرش
    و ببيند در خواب
    حل يك مسئله را
    باز با شادي درگيري يك مسئله بيدار شود
    ابن سينا
    پاستور
    گراهام بل
    رازي
    و اديسون
    ادیسون
    و ادیسون
    بشود

    بخت از آن كسي است
    كه چنين مي بيند
    و چنين مي فهمد
    و چنان جام پري مي نوشد
    و چنين مي كوشد
    بخت از آن سيبي است
    كه در آن لحظه فتاد
    و از آن نيوتن
    كه به آن انديشيد
    و در آن راز بزرگي را ديد
    خوش به حال آن سيب
    خوش به حال نيوتن

    باید پذیرفت که اندیشه سرآغاز و سرمنشا هر یادگیری است…

  • سایه گفت:

    سلام
    میانه راه خوندن مطلب به ذهنم رسید که معیار یادگیری برای من ، میزان تغییریه که می تونم تو گفتار و رفتار دیگران باعث بشم ، ولی وقتی معیار شما را خوندم مثل همیشه برام یه نگاه تازه بود. دیدم که چقدر تو زندگیم این تعارض ها رو تجربه کردم ، بهشون فکر کردم و چشمام رو نبستم که نبینمشون، اذیت شدم ولی از قبلشون باورهایی برام نهادینه شد که امروز ارزش های من هستند و راههای جدیدی باز شد که امروز رهرشون هستم. البته وقتهایی هم بود که خیلی بی تفاوت از کنارشون گذشتم و نخواستم خودم رو درگیرشون کنم.

  • رویا گفت:

    سلام
    معلمم و چند روز پیش یجای یکی از همکارا به کلاسش رفتم… رشته ی اون دانش آموزا به رشته ی تدریس من نمی خورد بنابر این کلاسداری آسون نبود … خواستم یه موضوع چالش انگیز مطرح کنم دیدم کلاس می ره هوا ! تازه خودم هم نظر و عقیده ی بخصوصی راجع به ان موضوع نداشتم …. احساس کردم چقدر الانا حرف زدن برام سخت شده ! ده سال پیش با شور و اشتیاق می تونستم راجع یه عقیده هام صحبت کتم ولی الان دایره ی باورهام خیلی مختصر و سیال شده ! حقیقتش کمی وحشت کردم … ولی بهرحال این عدم قطعیتها و تعارضها رو به باورمندی احمقانه ترجبح می دم

  • کیان گفت:

    این که اکثر آدم ها به اعداد و کمیت ها توجه می کنند حرف درستیه. به قول شازده کوچولو به آدمای حالا تا نگی خونت چند متره درکی از خونه ی تو پیدا نمی کنند. یا اینکه تا نگی من فلان مدرک رو دارم حرفت رو به عنوان یک آدم خبره در اون زمینه قبول نمی کنن.
    مثلا مثالی که تو ذهن من هست اینه که فرض کنید شخصی به عنوان ویزیتور یک شرکت خاص فعالیت می کند، اگر حتی این شخص بهترین ویزیتور شرکت هم باشد ولی تحصیلات عالی نداشته باشد، در اکثر مواقع این شخص رو برای پست مدیر فروش یا پست های مشابه انتخاب نمی کنند به این علت که می خواهند پرستیژ کاری را حفظ کنند.
    یا برای بسیاری از پست های مدیریتی در شرکت ها و یا سازمان های دولتی داشتن مدرک دکترا الزامی است.
    بنابراین در بسیاری از مواقع توجه کردن به اعداد و کمیت ها لازم و ضروری است. چون تنها معیار مقایسه ی افراد هستند. خیلی سخت هست که با معیار های کیفی افراد را مقایسه کرد.
    مثلا کسی نمی تونه بگه که اون کسی که در یکی از بهترین برج های تهران در رفاه کامل زندگی می کنه از اون کسی که در یک روستای دور افتاده و بدون امکانات زندگی می کنه زندگی بهتری داشته.
    کسی نمی تونه بگه کسایی که در کشورهای پیشرفته دنیا و با فرهنگ های بالا زندگی می کنند، از کسایی که توی کشور های کمتر توسعه یافته دنیا زندگی می کنند، از زندگی شون بیشتر لذت می برند.
    البته حرف هایی که زدم ربطی به مبحث یادگیری نداشت و از این بابت عذر می خوام.
    تشکر به خاطر نوشته های زیبایتان

    • كيان گفت:

      دوستانِ گرامي
      من نبودم .
      ايشون يك كيانِ ديگه هستند!!

      • علیرضا داداشی گفت:

        سلام بر استاد عزیز و دوستان بزرگوار هماهنگ کننده ی سایت
        خدا قوت .
        چنانکه می بینید – شکر خدا- تعداد اعضاء هر روز بیشتر می شود و تبعاً تعداد اسم های مشابه هم بیشتر.
        با این روش تغییر نام با ستاره و خط تیره و غیره هم به نظرم مجبوریم در کامنتهای آتی به همدیگر بگوییم «داداشی، داداشی یک ستاره سمت راست، داداشی یک ستاره بالا و یکی سمت چپ، داداشی با خط فاصله و … » . حتماً راههایی بهتر از من سراغ دارید ولی جسارتاً به نظرم می رسد شاید بد نباشد در صورت امکان تصویر همدیگر را ببینیم بلکه مشکل ِ نام برطرف شود.
        خدا به شما خیر بدهد. عیدتان مبارک

  • سیمین-الف گفت:

    استاد عزیز سلام
    خدا قوت
    دیروز سازمان مدیریت صنعتی،”منابع انسانی” بودم. مابین جلسه، به کتابفروشی اش سری زدم و می خواستم کتابهای شما رو تهیه کنم که هیچکدامشان را نداشتند!!!
    واقعا تعجب کردم.
    کتاب “شایستگی های یک مذاکره کننده موفق “استاد مسعود حیدری رو تهیه کردم.
    لطفا بفرمایید، کتابهاتون از کدام نشر است؟

    دوستانم خوشحال می شوم، اگر شما اطلاع دارید به من بگویید. شاید استاد وقت نکنند پاسخ مرا بدهند.
    پایدار و برقرار باشید.

    • رویا گفت:

      فکر کنم مؤسسه ی علمی فرهنگی نص

    • كيان گفت:

      دوستِ عزيز
      نشر نص.

    • شهرزاد گفت:

      ممنون از کیان عزیز.
      درضمن سیمین عزیزم، به این صفحه هم یه سری بزن:
      http://www.shabanali.com/ms/?p=856

      • سیمین-الف گفت:

        دوست نازنینم شهرزاد جون
        ممنونم که اون فایلو برام گذاشتی، البته برای من و خیلی ها که همین سوال رو داشتن.
        به خاطر همین از طرف همه ی اونا از شما متشکرم.

    • سیمین-الف گفت:

      سلام
      همسایه ایی که منفی دادی خوشحال می شم، صادقانه بیای و ایراد کارمو با “گفتگو” بهم گوشزد کنی.
      از قدیم گفتن ندانستن عیب است و پرسیدن، اونم توی این خونه که کلی همراه دوست داشتنی داره، فکر نمی کنم عیب باشه.
      لطفا بیا از طریق تعامل و گفتمان مسائلمون رو شفاف، حل کنیم.
      به امید روزای روشن.

      • کیان گفت:

        دوست خوب
        یه مطلبی محمدرضا نوشته بود در مورد لایک های فضای مجازی که اگر پولی بود بازهم لایک میکردین!!
        منفی و مثبت های اینجا هم بعضا بخاطر همین بی نام و نشان بودن و راحت بودنشه.
        نمیدونم چطوری میشه ریشه یابی اش کرد. ولی با منفی صرف نمیشه اصلاح کرد و فقط میشه انتقام گرفت به درست یا نادرست 🙂
        راستی الان یادم اومد که فیس بوک دیسلایک نداره!!

        • سیمین-الف گفت:

          کیان جان اون مطلب جالبی بود.
          ریشه یابی شم میشه توی رفتارهای روزمره خودمون و اطرافیان و شهروندانمون مشاهده کنیم. در ابتدایی ترین اعمال روزمره. اینکه تظاهر می کنیم مسلمونیم و حقوق شهروندی و همسایه داری رو رعایت نمی کنیم، یا اینکه جلوی طرف یه چیزی می گیم و پشتش یه چیز دیگه. تا الی ماشاالله.

          من فکر می کنم با منفی دادن، شاید بشه انتقام گرفت اون هم به شیوه ی نادرست، ولی هیچ وقت نمی شه با اون، چیزی رو اصلاح کرد.
          و من به شدت به گفتگو و هم اندیشی و تفکر معتقدم، که باعث تغییر دیدگاه و اصلاح آن خواهد شد.

          یه اعترافی بکنم اینکه، اینقدر خواننده داره این سایت که این تعداد منفی و مثبت ها خیلی هم چشمگیر نیست.
          با این حال به کسانی که دوست دارن با این دکمه های آبی و قرمز بازی کنن خدا قوت می گم. ممنونم که مزه ی نوشته ها رو گاهی شور و گاهی بی نمک می کنید. اینجوری شاید بیشتر قدر طعم های ترشو شیرینو بدونیم.

        • علیرضا داداشی گفت:

          سلام دوستان
          مقدمه- این کامنت قرار است فقط جدی باشد ، اگر خشن یا خدای ناکرده به دور از شان این خانه است ببخشید. نوشته ی خانم سیمین -الف محترم و کیان عزیز مرا بر آن داشت تا درباره ی آنچه مجموعاً در فضای مجازی دیده ام و برایم دغدغه شده است نظرم را بگویم.(دیگر فضاهای مجازی، نه اینجا.)
          ————–
          به نظرم باید بتوانیم برای خودمان طبقه بندی کنیم.مثلا:
          ۱- ترجیح من این است که به جای حساسیت در برابر بعضی منفی ها،این کار سخت را انجام دهم که با هر یک مثبت یا منفی، یکبار دیگر نوشته ام را از دید مثبت یا منفی بخوانم. احتمالاً متوجه نکات جدیدی بشوم و شاید هم نه.(چندی پیش همین جا این کار را کردم و نکاتی دستگیرم شد که خیلی به من در چگونه نوشتن کمک کرد.)
          ۲-گمان می کنم «مثبت» به معنای «موافقت» است و می تواند بدون هیچ گونه توضیح اضافه ای همفکری و هم عقیده ای با نویسنده – در خصوص آن نوشته- را نشان دهد.
          ۳- اما «منفی» یعنی «مخالفت» و اگر قرار است مخالفت من نشان دهنده ی وجود نقطه نظری متفاوت نسبت به نویسنده باشد، یا قرار است به دوستانم دیدگاهی جدید را نشان دهد، باید جرات داشته باشم علتش را بنویسم تا نویسنده ی متن متوجه شود با کدام بخش نوشته و با چه دیدی مخالفم.
          ۴- بعضی وقتها، بعضی افراد «مثبت» و «منفی» را جابجا کلیک می کنند اینها یا متوجه اشتباهشان نمی شوند، یا نظرشان برای خودشان مهم نیست و عادت ندارند عذر خواهی کنند.( البته بیشتر جزو دسته اول هستند.)
          ۵- متاسفانه در بعضی فضاها از جمله خبرگزاری ها، به این نتیجه رسیده ام که بعضی «منفی ها» علت دیگری دارند. در این خانه از این دست افراد نداریم. فقط چون در فضای مجازی دیده ام، از باب شفافیت عرض کنم که منظورم مواقعی است که مثلاً در سایتی می نویسند «فلان هنرمند فوت کرد.» ، یکی کامنت می گذارد « خدایش بیامرزد.» یا مثلا « جواب کنکور منتشر شد.» یکی کامنت می گذارد:«با تشکر از خبر رسانی شما»، آن وقت عده ای به این خدایش بیامرزد و این تشکر کردن منفی می دهند!
          مرا ببخشید اگر ناخواسته باعث رنجش خاطر کسی شده ام و اگر چنین کرده ام لطفا بگویید تا اصلاح شوم.

          زنده باشید و پاینده

          • سیمین-الف گفت:

            سلام آقای داداشی گرامی

            ممنونم، نظرتان کامل و جامع است.
            می دانیم که این سیستم مثبت و منفی که برای نظرات نصب شده، تقریبا جدید است.
            امیدوارم بتوانیم فرهنگ استفاده ی صحیح از امکاناتی که برایمان ایجاد شده را در خود نهادینه کنیم.

            من فکر می کنم کسانی که این سایت را دنبال می کنند، عموما از قشر دانشجو، فرهنگی و فرهیخته ی این مملکت هستند و باید نشان دهیم که با دیگر افراد، تفاوت بسیاری داریم.

            اگر از خودم و از همین جا و با همین مورد شاید کم اهمیت-برای بعضی افراد-شروع کنم، مطمئنا در زمینه های دیگر زندگی ام نیز سرسری و بدون تامل، گذر نخواهم کرد و اینچنین است که تغییر و رشد آغاز می شود.

            پایدار و برقرار باشید.

  • zoorba.booda گفت:

    آری توصیف قله از دور کار هر کسی است ولی کسی معنای قله را با تمام وجود درک میکند که سختی عبور از دره ها و صخره های صعب العبور را به جان خریده باشد.
    آری حکمت زندگی با شک و تناقض است که عمق میگیرد و بدون آن همان قله ایست که ما از دور توصیفش میکنیم
    آری باید از دایره امن دانسته های آشنا پا را فراتر بگذاریم

    • آرشام گفت:

      زوربا-بودا جان
      هدف هم همین شکلیه، آره؟
      خواستم بگم خیلی ها هستند می گن ما نمی خواهیم بریم این همه سختی و صعب العبوری ببینیم
      ترجیح می دیم از دور منظره رو نگاه کنیم و لذت ببریم ، از این جا قله چیز قشنگ و جالبیه اما وقتی بهش برسیم میبینیم که ارزش نداشته
      شما بهشون چی می گید؟

    • zoorba.booda گفت:

      آرشام جان
      سوالي كه پرسيدي سواليه كه خودمم هم باهاش مواجه بودم و اعتراف ميكنم كه هنوز هم گاهي باهاش مواجه ميشم.
      براي جواب دادن بهش احتياج به بحث مفصلييه كه اينجا جاش نيست ولي در حدي كه بتونم هميجا مينويسم .
      به نظر ميرسه آدمها دو دستن:دسته اي كه تو زندگي به بحران معنا برخورد ميكنن و دسته اي كه معنا به فكرشون نميرسه
      اگه منظورت از اينكه “ارزششو نداره” بحث بي معنايي زندگيه كه جز دسته اول ميشه (كه اگه اينطوريه بگو تا بعداً بيشتر در موردش صحبت كنيم)
      ولي به طور كلي معتقدم حركت نكردن به سمت قله (هر آدمي ميتونه قله ي خودشو داشته باشه) مثل اين ميمونه كه به من يه جعبه چوبي قديمي اسرار آميز زيبا بدن كه درش بسته ست و من تا ابد همش دور و بر جعبه بچرخم و بچرخم ولي هيچ وقت بازش نكنم ببينم توش چيه (معتقدم اگرهم خالي باشه بازم ارزششو داره كه بازش كنم (حداقل ميفهمم كه خالي بوده))
      خود حركت كردن ارزشمنده(فقط رسيدن به قله نيست كه مهمه) چون اگه حركت نكنيم مثل مرداب بو ميگيريم!
      اميدوارم تونسته باشم منظورمو برسونم آرشام جان

  • aseman گفت:

    واقعا فوق العاده بود .
    اما اگر روزی یک نفر این باشه که معنویتش اضافه بشه بنظرم خداوند در بهترین شرایط برایش تناقضات را به وجود می اوره.
    در مکه هم هم اگر حرف های کسی که روحش عوض شده را بشنوید واقعا فلسفه ی راحتی که گفتید عوض میشه

  • sahar گفت:

    هر وقت که نوشته هات و می خونم بیشتر می فهمم احساس تنها بودنت رو.

  • کمال گفت:

    سلام
    می گویند “یادگیری لذتی طبیعی است” و متاسفانه ما معلمان این لذت رو از بچه ها و از خودمان گرفتیم. چه سال هایی گذشت و به نام درس و یادگیری کام بچّه ها را تلخ کردم. چه تجربه ی تلخ و البته گرانبهایی است که اکنون با بیست سال سابقه ی تدریس می فهمم که نمی دانستم به کجا می روم و شاید هم مهم نبود؛ اصلا انتخابی هم نبود؛ راهی بود که بایستی می رفتم.
    امروز که در مرکز مشکلات یادگیری با کودکان دارای مشکلات یادگیری، مشغول به کارم. اوج تمرکزم روی یادگیری است. اصلا یادگیری چیست: آیا همان “تغییرات نسبتاً پایداری است که بر اثر تکرار و تمرین(تجربه) در توان رفتاری فرد، اتفاق می افتد؟” آیا معیار و ملاک یادگیری ما، مدراک و اسناد ماست؛ رفتار است و یا تغییر در نگرش ها. و یا همگی.
    راستش محمد رضا این روزها خیلی محتاج یادگرفتنم در مورد یادگیری!
    ممنون

  • مهسا گفت:

    من هم قبلا ادما رو با مدرک تحصیلی و اسم دانشگاه وزن می کردم اما یکی دو ساله چیزایی رو تجربه کردم و ادمایی رو شناختم که نظرم تغییر کرد تحصیل چیز خوبیه اما امروز معیار من دغدغه ها و اصول شخصیه که هر کس برای خودش تعریف می کنه و خط فکری و جهان بینی ادما و تفسیر و نگاهی که به دنیا و اتفاقاتش دارن, این که اساسا از این دنیا چی می خوان یا همون به قول شما مدل ذهنی.

  • مَن گفت:

    محمدرضا
    گاهی چقدر خوب، ذهنم رو درگیر می کنید و از این بابت ممنونم.
    دلم میخواد راجع به این مطلب بیشتر فکر کنم پس بیشتر از این چیزی نمی تونم بگم در حال ِ حاضر

    +دیروز بین ِ کارای روزمره ام به ذهنم رسید که نظرت رو راجع به این جمله ی راسل بپرسم ، الآن با خوندن ِ مقدمه ای که برای این پست نوشتی، دوباره به ذهنم خطور کرد:
    I would never die for my beliefs because I might be wrong

    این تو دیدگاه شما با عدم ِ قطعیت و برتری ِ تردید در تعارض ِ یا من اشتباه می کنم؟

  • امید گفت:

    بعضی ها هیچوقت مفهوم تعارض را درک نمی کنند
    تمام عمرتو یک تکه راه میروند و بر می گردند.
    نگو خطابم به آنها نیست.آنها خیلی اند، خیلی
    بعضی فکر می کنند تقدیرشانه و بعضی سعی می کنند به هزار طریق دنیای واقعی و پر تضاد خود را به فراموشی بسپارند.
    تضادها نفس گیر میشه و اگر توان درک آن نباشه یادگیری اتفاق نمی افته.
    میشیم یک جماعت پر تنش. نه تنها رشدی اتفاق نمی افته بلکه در این تعارض درونی که حالا شده زخم هایی عمیق، ناهنجاریهای بیرونی سر باز می کنه .
    آن بالا هم بدتر!
    می ریم فرنگ ، تنها سوغاتمان چهار تا کلمه است که وسط حرفمان بپرانیم !
    میریم سفر تا عقده گشایی کنیم و همین تعارضات سفر را هیجان انگیز می کنه!
    حاجی ثروتمند پول میده تا اقامت یک روزه اش درعرفات با شبهای خنک ویلای لواسان در تعارض نباشه!
    حالا بگو،اگر رنگ قرمز روی جلد کتابت ، شد رنگ ماشینت پخته شدی
    یا زمانی که ماشین لوکس و گرانقیمتت شد مدرسه ای در روستایی دور…
    این روزها تعارض تو کوچه پس کوچه های شهر غوغا می کنه .
    اما پخته نشدیم، سوختیم!

  • راوی گفت:

    سلام بردوستان.
    اگر اجازه بدید یه کوچولو شیطنت کنم!!!!

    میگم الان داشتم فکر میکردم اگر دوستان مجازی و اهل دل این خونه یه روزی حقیقی یکدیگر را ملاقات کنن و باهم تبادل نظر کنند کلی به تفاهم میرسن و زوج های خوشبختی را در آینده نه چندان دور میشه بینشون پیداکرد.

    به هرحال خواستیم پیشنهاد خیر هم داده باشیم.

    دوستان عزیز، بسم الله………….

  • مهین گفت:

    به نظرم معیار یادگیری تو این دنیا باید عدم تعلق باشه آخه هر چی علم و آگاهی، ما رو به جایی برسونه که کمتر جذابیت های ظاهری برامون مهم بشه و کمتر گول شیطان رو بخوریم میشه گفت که بیشتر یاد گرفتیم یا حداقل اون چیزایی رو که یاد گرفتیم تو بهتر زندگی کردنمون به کار بردیم. یا به قول دکتر الهی قمشه ای آدم باهوش کسی هست که گول شیطان را نخوره!!!!!!

  • said گفت:

    سخت گیری و تعصب خامی است تا جنینی کار خون آشامی است
    (مولوی )
    راستش ترجیح میدم بجای تعریف و تمجید از متن بالا با یه سئوال از خودم شروع کنم.
    چقدر تونستی به کسانی که با تو هم نظر نیستند نزدیک بشی ؟
    ما وقتی به این گونه متنها می رسیم کلی ذوق می کنیم و هورا می کشیم . ولی واقعاً می تونیم در خودمون این نکته رو نهادینه کنیم؟
    مثال واقعی و نزدیکش مسئله انصراف از یارانه هاست.
    راستش اگه ریا نباشه من خودم انصراف دادم ولی تو این روز ها میبینم که دوستانی که انصراف دادن نسبت به کسانی که انصراف ندادن به یک نتیجه گیری مطلق رسیدن.
    – مردم ما …
    -حق ماست که…
    و کلی نتیجه که ما منصرفان رو تافته جدا بافته می کنه از درخواست کنندگان موضوع.
    بیایم یه قراری بزاریم
    در سال گذشته ،یا ماه قبل یا همین امروز چه تغییری در دیوار های ذهنیمون ایجاد کردیم؟

  • شکیبا گفت:

    من هم چند سالی هست که شاخص ها و استانداردهایی را که در جامعه و فرهنگمان برای یادگیری و پیشرفت هست کنار گذاشتم و با معیارهای خودم . امروز فکر می کنم اصلی ترین معیار یادگیری و رشد میزان تاثیرگذاری روی دنیای اطرافته
    این که بتونی روی رقیب و دشمنت هم تاثیرگذار باشی
    این که بتونی با نچسب ترین آدم دنیا(از نظر خودت) برای رسین به هدفت ارتباط برقرار کنی
    این که کسانی که روبروی تو می ایستند را با آگاه کردن همراه خودت کنی
    و این که بتونی حتی روی باورهایت هم تا %۹۹ حساب باز کنی و یک درصد حق خطاکردن برای خودت قائل باشی…

  • محمد تقی امینی گفت:

    جمله ای از دکتر کریم مجتهدی :
    “چگونه می توان جامعه ای را دانش محور متصور شد که هنوز فلسفیدن را نیاموخته است .”

    شاید این خط قرمز یاد گیری و آموزش ما دلیل این جالش مطرح شده می باشد .

  • li@ گفت:

    سلام استاد
    “خوشتر آن باشد كه سرٌ دلبران
    گفته آيد در حديث ديگران”

    در مطلب «گفتگو با سهيل رضايي» سوالي را ازتون پرسيدم كه مشتاق بودم پاسخش را بديد. با نوشتن اين مطلب به جوابم رسيدم. آفرين به شما.
    “زاهد بودم ترانه گويم كردي
    آشفته و مست سو به سويم كردي
    سجاده نشين با وقاري بودم
    بازيچه كودكان كويم كردي”
    شعر، شرح حال مولانا است بعد از ديدن شمس تبريزي، به زبان خودش.

  • li@ گفت:

    سلام
    فهميدن درد دارد.
    يا بايد چيزي بياموزيم كه تا امروز نتوانسته ايم بفهميم
    يا بايد چيزي را كه قبلا به اجبار يا به اشتباه آموخته ايم، فراموش كنيم
    و ما در جامعه اي هستيم كه آموخته هاي اشتباه و اجباريمان،
    قبل از آنكه به سن فهميدن برسيم خيلي زياد است. «……………»

  • حسین-ص گفت:

    نگاه من به یادگیری چیه :

    برای من ، از خیلی وقت پیش ، نگاهی شروع به شکل گیری کرده که هر چی زمان ازش گذشته بیشتر باورش کردم .
    امروز در مدل ذهنی من ، میزان یادگرفته ها
    به میزان جراحتی ایه که هر کس از “اصطکاکِ” باور و دیدگاهش با باور و دیدگاهی متفاوت برداشته ،
    به عمق خراشی ایه که از “اصطکاک” دو مفهموم بر جا مونده ،

    می گویند آنها که شکست‌های بیشتری خورده‌اند، حرف‌های آموختنی بیشتری دارند .
    میگویم از هر که حرف های آموختنی بیشتری شنیدید ، جای سالم کمتری بر تنِ باور او خواهید یافت .

    گفتید پختگی از تعدد «تناقض‌ها و تعارض‌ها»یی که در طول زندگی تجربه میکنیم حاصل می شود .
    میگم پختگی را نیز میتوان از حجم براده ها و ناخالصی های ریخته شده ناشی از اصطکاک مفاهیم ، باورها و نگاه ها در طول زمان ، تشخیص داد !

    به نظرم با این مدل ذهنی دیگه دردها نه تنها بد نیستن بلکه سرمایه های واقعی آدمی ان
    با این نگاه ، “بی دردان” هستن که باید سرزنش بشن
    تو این مدل ذهنی دیگه “تعصب” جایی نداره
    امروز دیگه من از ترک برداشتن باورهام و درهم شکستن الگوهای ذهنی ام عصبانی نمیشم ، چون دیگه به “تعصب” باور ندارم ،

    خلاصه که معیار یادگرفته ها یا معیار دانش یا معیار یادگیری از نظر من ، اون برگه های کاغذی نیستن ، باید بیاریمشون پایین از سر دیوار ، یا اینکه یه فکری به حال پس دادنشون بکنیم (: (رجوع شود به : دیالوگ من و شراره)
    به نظرم باید دردهایی که تجربه کردیم رو قاب کنیم بزنیم به دیوار ، چون از نظر من سرمایه هامون هستن !

  • عادل طالبی گفت:

    دلنوشته ی زیبایی بود.

  • رها گفت:

    قدر هرچیزی رو ادم زمانی میفهمه که از دستش بده بعدا بیشتر ازش لذت میبره
    دوسال پیش که صعود کردم به قله ی دماوند وقتی شب تو چادر خوابیدم (البته از سرما اصلا خوابم نبرد) و هوا به شدت سرد و باد شدید بود وقتی که دعا میکردم زودتر ۴ صبح بشه که بریم سمت قله، همونجا بود که قدر این که شبا یه جایی رو دارم بخوابم که راحت باشم رو بیشتر دونستم.
    تو ورزشی مثل کوهنوردی پر از این تجربه های سخت و ناب……
    البته واسه من همونم یه خاطره ی شیرین شده الان:)

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser