«نه! چرا نمیفهمی؟ نباید اینقدر توی جملههات من باشه. چند بار بهت بگم؟»
معلم سوم دبستان من معلم خوبی بود. وقتی مسائل ریاضی را سریع حل میکردم، همیشه تشویقم میکرد. وقتی درسها را خوب و کامل پاسخ میدادم، خوشحال میشد.
اما در دو درس خیلی سخت میگرفت.
یکی دیکته و دیگری انشا.
من همیشه در نوشتن شتابزده بودم. هنوز هم هستم. خیلی از کلمات را در دیکته ناخواسته جا میانداختم. هر وقت نمرهی دیکتهام بیست نمیشد به خاطر «جا افتادن کلمات» بود. آن موقع یکی از روشهای شایع برای کلاه گذاشتن سر معلمها در دیکته، جا انداختن بود. اگر نمیدانستی که «صابون» درست است یا «سابون». بهترین روش این بود که وقتی معلم میگوید: «علی صبح از خواب بیدار شد و با صابون صورتش را شست»، تو بنویسی: «علی صبح از خواب بیدار شد و صورتش را شست». عموماً شانس میآوردی و معلم وقت تصحیح خیلی دقیق نبود و همین که غلط را نمیدید، نمرهی بیست میداد.
شاید اصطلاح «دیکتهی ننوشته غلط ندارد» هم از همین جاها درآمده باشد!
اما من هرگز چنین قصدی نداشتم. در شتابزدگی نوشتن، کلمات گم میشدند و بر روی کاغذ نمیآمدند. یادم میآید که یک بار دیکته هفده شدم. چون لغتهای «در» و «دیوار» و «نگاه» را جا انداخته بودم.
هر چه توضیح دادم که انگیزهی من از جا انداختن در و دیوار، قطعاً ندانستن دیکته نبوده چون اصلاً دیکتهی دیگری ندارند و هر چه توضیح دادم که درست است که «نگاه» را میتوان «نگاح» هم نوشت، اما این را هم «به خدا!» بلد بودم. حتی به خانم نعیمی نشان دادم که عبدالله زاده هم که نمرهاش همیشه کم بود و دیکته ده هم نمیشد، نگاه را درست نوشته است. این ثابت میکند که من هم بلد بودهام نگاه را بنویسم!
بدتر از دیکته، درس انشا بود. نمیدانم چرا اینقدر در انشا وضع من فاجعه بود.
همهی جملههایم با من شروع میشد. «من درخت را دوست دارم». «من طبیعت را دوست دارم». «من دود را دوست ندارم». «من …».
همیشه معلممان ناراحت میشد. حق هم داشت. او میگفت من در همهی درسهای مهم بیست میشوم و نباید از درس بیاهمیتی مثل انشا، نمره کم بیاورم.
دیکته و انشا، کابوس من بود. آن روزها، جهنم را جایی تصور می کردم که آب و هوا و همهچیزش خوبش است و عظیمترین عذابش این است که فرشتهای، هر صبح و شام به بندگان گناهکار، دیکته و انشا میگوید.
ماجرا هر سال جدی و جدیتر شد.
در کنار زنگ ورزش (که هنوز هم تنم را میلرزاند و زمانی در مطلبی تحت عنوان آن روزهای سخت دربارهاش نوشتم) زنگ انشاء و بعداً ادبیات، کابوس من بود. ذهن مکانیکی من هم ظاهراً قصد همراهی نداشت. در آن سالها عشق من برنامه نویسی بود. اسپکتروم و کمودور ۶۴ تازه آمده بود و هر چه ساختار مکانیکی برنامه نویسی را میفهمیدم، ساختار دینامیکی انشا برایم غیرقابل درک بود.
سوم راهنمایی معلم عجیبی برایمان آوردند: «محمد ایوبی». جنوبی بود. جنوب را خیلی دوست داشت. شنیده بودیم که نویسنده است. آن روزها، هنوز اینترنت نبود تا تحقیق کنیم و ببینیم او کیست. فقط این را میدانستیم که «ظاهراً نویسندهای است که از جنوب آمده است و زیاد سیگار میکشد و جدی است و به ندرت لبخند میزند، اما مهربان است».
نخستین جلسهی کلاس، قسمتی از یکی از نوشتههایش را خواند، اصلاً یادم نیست چه بود اما خوب یادم هست که اصلاً نفهمیدیم منظور آن قسمت از نوشته که برایمان خواند چه بود.
خیلی وقتها موضوع انشا آزاد بود! برای ما عجیب بود. همیشه یاد گرفته بودیم که «انشا» با «موضوع انشا» شروع میشود! میآمد و برای هفتهی بعد موضوع انشا را اعلام میکرد: «موضوع آزاد!».
چقدر عجیب و خوب بود.
وقتی یک نفر انشا میخواند از بقیه میخواست که آن را نقد کنند. ما هم که نه فهم نوشتن داشتیم و نه فهم نقد. حرفهای پرت و پلایی میگفتیم و او با دقت گوش میداد و سر تکان میداد.
معمولاً وقتی همه نقد میکردند، خودش هم چند جملهای صحبت میکرد. محمد ایوبی، فقط یک کلمه بلد بود: «فضاسازی».
هر وقت انشا تمام میشد و ما همهی حرفهای پرت و بیخاصیت خودمان را میزدیم، رو به نویسندهی انشا میکرد و میگفت: «فضاسازی انشای تو میتواند بهتر شود». بعد توضیح میداد که باید فضا را منتقل کنی. اگر انشای تو در مورد یک رویداد غم انگیز است، باید روایت و جملات و توضیحات تو، این غم را منتقل کند. اگر ماجرا، ماجرای شادی است، باید این فضا منتقل شود. به قول او میگفت: «کسی که انشای تو را میخواند از لحاظ احساسی که به محیط دارد، نباید با تو که در آن محیط بودهای یا به آن محیط فکر کردهای، تفاوتی داشته باشد».
کم کم ما هم یاد گرفتیم. هر کس انشا میخواند، اجازه میگرفتیم و میگفتیم: «استاد! انشایش فضاسازی ندارد! میشد فضاسازی بهتری انجام داد». ایوبی هم خوشحال میشد و لبخند میزد و تایید میکرد.
گاهی در زنگهای تفریح، به شوخی کمی هم مسخرهاش میکردیم. نه به عنوان بیاحترامی. اما هر کس با هر کس حرف میزد، میگفت: «نه! تو مشکل فضاسازی داری!». یادم است که آن سالها بعضیها در مدرسه هدایت یا آل احمد میخواندند و ما که نمیفهمیدیم اینها چه کتابهایی است، فقط میپرسیدیم: «فضاسازی را خوب انجام داده؟».
هر وقت انشا را برای محمد ایوبی میخواندیم، نظری در مورد فضاسازی میداد و میگفت برو و انشا را اصلاح کن و دوباره هفتهی بعد بیاور.
یادم است که یک بار انشایی در مورد یک اتفاق در اتوبوس نوشتم و سه بار در طول سه جلسه، آن را با اصلاحات سرکلاس خواندم. اصلاً اصراری به انشای جدید نداشت. شاید فرقی هم نمیکرد. موضوع انشای بعدی هم معلوم بود: «آزاد!».
کم کم فهمیدیم که برای استاد ما، هیچ چیز مهم نیست. نه سر انشا را کار دارد نه ته آن را. نه پیام اخلاقی آن را. فقط فضاسازی را میفهمد.
سال تحصیلی از نیمه گذشته بود که محمد ایوبی، لغت دیگری را هم به کلاس اضافه کرد: «شخصیت پردازی!». حالا دیگر ورد کلاس انشا، شخصیت پردازی بود. ایوبی میگفت که هر کسی که در انشایت به او اشاره میکنی باید برای کسی که میشنود، آشنا و شناخته شده باشد. باید اگر دیگران او را ندیدهاند، وقتی میبینند احساس کنند که او را کامل میشناسند و با او آشنا هستند.
حالا دیگر نقدهای کلاسی ما حرفهایتر شده بود. هر کس انشا میخواند، «در فضاسازی جای کار داشت. میتوانست شخصیت پردازی را هم بهتر انجام دهد!». تازه حالا اوضاع خیلی بهتر بود. اگر در انشا به سه نفر اشاره میشد میتوانستیم بحث کنیم که شخصیت پردازی کدام بهتر یا بدتر از بقیه است! شاید شما نتوانید احساس آن روزهای من را کامل تصور کنید. چون لذت نقد را فقط کسی میفهمد که بر روی صندلی منتقد نشسته باشد!
کلاس انشای آن سال تمام شد.
آخرین جلسه، محمد ایوبی، به درخواست ما قسمتی از یکی از رمانهایش را خواند. این بار هم مثل اول سال نفهمیدیم ماجرای داستان چه بود. داستان را خواند و سکوت کرد. همه فقط نگاهش میکردیم. شاید اگر جرات داشتیم به عادت همیشه، برای اینکه اثبات کنیم چیزی فهمیدهایم، نظراتی در مورد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» میدادیم.
سالهای پس از آن، من با #شریعتی آشنا شدم. جدای از مفاهیم ایدئولوژیک حرفهای او – که در مقطعی آتش به جان بسیاری از همنسلان ما انداخته بود – نکته مهمی برایم جلب توجه میکرد.
شریعتی – که حتی به تایید منتقدانش، استاد سخن است و قلم و کلام، رام اوست – دو چیز را خیلی خوب میداند. دو چیزی که از اسلام بهتر میشناسد و از فلسفه بیشتر میفهمد و از اقتصاد بیشتر توجه دارد و رگههایش در حرفهایش از جامعهشناسی – که میگفت علاقهی اصلی اوست – شفافتر است:
شریعتی استاد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» بود. شریعتی گورستان مون پارناس را چنان زیبا و رویایی توصیف کرد که سالها بعد، وقتی در کنار آن گورستان ایستادم، دیدم که فضایی که شریعتی ساخته از واقعیتی که روبروی خودم میبینم، سنگینتر است و بر روی آن سایه میاندازد. همچنانکه آن نیمکت معروف باغ ابسرواتوار را که هر روز روی آن مینشست و آن دختر اندیشمند متفکر، بی آنکه کلامی بگوید در کنارش مینشست و سکوت میکرد.
شریعتی شخصیت پردازی را هم خوب میدانست. بر این باورم که آنچه اکثر هم نسلهای من و حتی نسل قبل از ما از ابوذر میشناسد،«ابوذر شریعتی» است. هم او که بیشتر سوسیالیست بود تا مسلمان.
لویی ماسینیون را ندیدهایم اما مطمئنم که او برای هیچ یک از خوانندگان شریعتی غریبه نیست.
امروز میدانم که پروفسور شاندل که شریعتی از او نقل قول میکرد و شعرهایش را میگفت و هنوز خیلی از عاشقان شریعتی از شاندل هم نقل میکنند، اساساً وجود خارجی نداشته است. شاندل، فرانسوی همان لغت «کندل» انگلیسی به معنای شمع است. صفتی که شریعتی برای خودش قائل بود و احساس میکرد در فضای تاریک آن سالها، نقش شمع برای مردم را دارد. اما مستقیم دوست نداشت به آن اشاره کند.
گاهی هم شعرهایش را با «شریعتی مزینانی – علی» امضا میکرد و کنارش در داخل پرانتز مینوشت: «شمع».
اما مهم نیست که شاندل هرگز نبوده است. بسیاری از ما، سالها با داستانها و نقل قولهایی که شریعتی از پروفسور شاندل کرده است، با عاشقانهترین روایاتی که از او گفته و شعرهایی که از او «ترجمه!» کرده، زندگی کردهایم.
شریعتی برای من الگوی نوشتن این روزها شد. اینکه اول باید بر ابزار قلم مسلط شوی. اول باید به قول محمد ایوبی، شخصیت پردازی و فضاسازی را یاد بگیری. مهم نیست که نوشتههایت چه پیامی دارد. یا اصلاً پیام دارد یا نه. روزی که ذهن بازی داشتی و دیدگاه و نگرشی که خواستی به دیگران منتقل کنی، ابزارت به کمکت خواهد آمد و باقی، هر چه هست تلاش است و کوشش و جهاد…
حیف از نظام آموزشی فرسوده و ناکارآمد ما، که میخواهم قبل از آموزش ابزارها، تزریق افکار را آغاز کند. چنین میشود که در انشای دبستان، قبل از نحوهی نگارش انشا، موضوع انشا مهم میشود و نخستین موضوع هم میشود: «علم بهتر است یا ثروت؟». سوالی که برای خود معلم هم جوابش مشخص نیست. پدر و مادرمان هم جوابش را نمیدانند. الان که فکر میکنیم هم، دلمان هم با این است و هم با آن.
شاید تمایل وحشتناک و نامتعارف ما به برخی رشته های دانشگاهی، ناشی از این «موضوع انشای احمقانه» باشد که میکوشیم اشتراک بین علم و ثروت را جستجو کنیم و حاصل آن چیزی نمیشود جز: پزشکی و مهندسی و حقوق.
نمیدانم. اما شاید اگر میگفتند: «تاریخ را ترجیح میدهید یا جغرافی» یا هر موضوع احمقانهی دیگر، امروز ما نوع دیگری از زندگی را تجربه میکردیم و از آن کودکی، تقابل شگفتانگیز علم و ثروت، پیش چشممان قرار نمیگرفت!
بعد از آن سال، کم و بیش مینوشتم. اما همیشه آنها را دور میریختم. کلاسهای ایوبی نبود که بتوانی بروی و آن مزخرفات را بخوانی و او لبخند بزند و بگوید که «روی فضاسازی و شخصیت پردازی» بیشتر کار کن! حالا همان آدمهای معمولی کنارت بودند که نه فضاسازی میفهمیدند و نه شخصیت پردازی. فقط میخواستند محتوا و معنای نوشتهات را نقد کنند و زیر چاقوی جراحی ببرند.
دیگر ننوشتم تا سال ۸۴. سالی که وبلاگ نویسی را شروع کردم. برای فراموش کردن را تا سال ۹۰ نوشتم و از آن سال به تدریج برای آمدن به این خانهی جدید آماده شدم. ماجرای نوشتن، با ایوبی تمام شده بود و آنچه مانده بود، تمرین نوشتن بود.
محمد ایوبی سال هشتاد و هشت، به علت بیماری ریوی فوت کرد. خبر درگذشت او را در بی بی سی خواندم. نمیدانستم که آنقدر آدم مهمی بوده که اخبارش را رسانههای بینالمللی منتشر میکنند. سال هشتاد و هشت اینترنت آمده بود. میشد جستجویی دربارهی آن معلم مدرسه کرد. دیدم که نوشتهاند از نویسندگان بزرگ بوده. دیدم که نوشتند شاهنامه پژوه بوده. دیدم که در ویکی پدیا، صفحهای به نام او وجود دارد. دیدم که نویسندهای بوده از دیار جنوب و هر چه نوشته از همان دیار بوده. دوباره داستانهایش را خریدم و خواندم. حتی آنهایی را که سر کلاس یک بار گفت، زیر تیغ ممیز به مقوا تبدیل شدهاند.
اما مهم نیست. ایوبی نویسندهی بزرگی بوده باشد یا یک معلم معمولی، آنچه مهم است، درسی بود که برای من و همدورههای من و شاید آنها که امروز حرفهای او را از خلال روایتهای من میشنوند، باقی گذاشت: وقت تمرین نوشتن، به پیام نوشته فکر نکنید. فضاسازی کنید و شخصیت پردازی. هدف شما تمرین نوشتن است و نه تربیت دیگران.
روزی میرسد که حرفی برای دیگران دارید و آن روز، فضاسازی و شخصیت پردازی، مهمترین ابزار شماست.
مجموعاً در کلاس ایوبی پنج بار انشا خواندم. دو بار یک موضوع و سه بار موضوع دیگر. چهار بار اول نمرهای نداد و گفت برو و اصلاح کن. مشکل شخصیت پردازی و فضاسازی دارد. آخرین هفتهی سال، اما به من بیست داد.
کاش امروز بود و انشای جدید من را میخواند و دوباره هم، در همان دو مورد، برای این شاگرد قدیمیاش نظر میداد…
توضیح یک: سایر مطالبی که در روزنوشتهها، به شریعتی مربوط هستند را میتوانید با کلیک بر روی #علی شریعتی بیابید.
توضیح دو: در صورتی که به متنها و نوشتههای ادبی علاقمند هستید، احتمالاً سر زدن به مجموعه مطالب پاراگراف فارسی میتواند برای شما مفید باشد.
موارد زیر، برخی از پاراگراف فارسی های پرطرفدار متمم هستند:
- درباره باج گیری عاطفی
- سابرینا پاترینسکی (کسی که او را با اینشتین مقایسه میکنند)
- پرتاب سنگ به اتوبوس گوگل
- نمیفهمم! واقعاً اختراع قاشق اینقدر سخت بوده؟ (درباره فرهنگ ژاپنی)
- برخی ماجراها همان بهتر که آغاز نشوند (مولوی)
- جمله هایی از نیکلاس اسپارکس
- حکمتی که در درد کشیدن وجود دارد (نیچه)
همچنین درسهای پرورش تسلط کلامی و چالش نوشتن در متمم نیز ممکن است برای شما جذاب باشد.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
محمد رضاى عزيز ، من موقع نوشتن دو مشكل دارم : يكى اين كه با سبك رسمى نوشتارى راحت نيستم ، يعنى يه جورايى عادت ندارم و فكر مى كنم خيلى رسمى شدم و ديگه اين كه براى يك موضوع حدود دو صفحه مطلب مى نويسم با كلى شرح و تفسير ، بعد موقع تايپ كردن انقدر از قسمت هاى مختلف اون رو حذف مى كنم كه يك متن فشرده ى كوتاه حاصل مى شه جورى كه متوجه مى شم خواننده تحت فشار قرار مى گيره ولى باز هم اين كار رو تكرار مى كنم .
يادآورى اين پست تو باعث شد كاستى هاى نوشته هام رو بهتر ببينم .
من چند وقته دلم میخواد بنویسم، اما از نوشته هام خوشم نمیاد، حتی دلم نمیخواد بخونمشون دوباره، همیشه پاره میکنم برگه رو دور میندازم. از این ناراحتم که چرا هیچی توی نوشته هام نیست، چرا اتفاق خاصی نیست، چرا نمیتونم نظرمو بیشتر از یک پاراگراف ادامه بدم، یا چرا وقتی مینویسم اهمیت موضوع توی ذهنم انقدر ساده از بین میره، منی که انقدر ذهنم پر حرفه چرا وقتی میخوام بیارمشون روی کاغذ همه اون حرف ها همگرا میشن به یک جمله که اکثر مواقع یک فعله که میشه جمله ای با یک کلمه. اصلن ناراحت میشم از این همه شلوغی بابت هیچی.
ناراحتی دیگه ای هم اضافه شده، یعنی از قبل هم بود، ولی الان چون ثبت شده بیشتر به چشمم میاد. اینکه خیلی ناراحت میشم حرفام شبیه حرفای بقیه ست، حتی اگه خودم هم از قبل بهشون فکر کردم، جمله بندیم شبیه جمله بقیه میشه، مثل پروژه تفکر سیستمی! اشتباه کردم که قبلش چند تا مقاله خوندم، اون موقع که مینوشتمش فکر میکردم نظر خودمو دارم می نویسم، الان که دفترمو نگاه میکنم میبینم شاید من اینجوری نمینوشتم!
دلم میخواد خود واقعیم باشم، ولی هیچی ندارم از خودم بنویسم. حتی بعضی وقتا که حرفامو دوس دارم میبینم چقدر شبیه حرفای شماست. موقع نوشتن، اون نوشتنی که مخاطبش فقط خودمم، انگار یهو از یک جای شلوغ که میشه کلی موضوع برای حرف زدن پیدا کرد و راجع به هرکدوم نظری داد، می رسم به یک اتاق با یک در بسته بدون هیچ وسیله ای بدون هیچ چیزی جز دیوار و خودم. اون وقت شما میگید وبلاگ بزنید!
انگار همه چیزی که بلدم کلمه های بریده بریده ست. که حتی خودمم نمیتونم مخاطبشون قرار بگیرم.
برای یکی از بچه هایی که سربازه و از نداشتن نت و سرنزدن به متمم و روزنوشته ها ناراحت بود، کامنت گذاشته بودید برای آدمهایی که هزار سال بعد زندگی میکنن، بنویسه. هم خوشم نمیاد از این کار و هم جالبه. خوشم نمیاد چون یادم میاره چجوری مینویسم، جالبه چون از ته دلم میخوام یاد بگیرم نوشتن رو.
لابهلای این خطها به این فکر میکنم که میدونم چجوری میشه نوشت. میفهمم چرا چیزی ندارم بنویسم.
نوشته های شما خیلی انگیزه میده، اما بعضی وقتا به این فکر میکنم اگه شعبانعلی ایی وجود نداشت چی؟ اگه دیگه نبود چی؟ مسلمن من الان خیلی کوچولوام که فکرم اینجوریه. اما از این مدل انگیزه گرفتن ها خوشم نمیاد. دلم میخواد یاد بگیرم، عشق بورزم، قدر بدونم اما خودم باشم و مسیر خودم بدون وابستگی به هیچ موجود دیگه ای.
سلام استاد محمدرضا
اميدوارم تندرست و سالم باشيد..
هميشه دلم ميخواست باهاتون صحبت كنم و
بگم تاثيري كه رو افکارم گذاشتید غیرقابل انکاره..اما زمانش نميرسيد..
شايد اگر خیلی اتفاقی با شما اشنا نمیشدم جرات خارج شدن از یه جریان اشتباه رو پیدا نمیکردم چون مقاومتم بالا بود دربرابر اشتباهاتم بدبختانه ولی الان خیلی تغییر کردم و هرروز دارم یادمیگیرم..
شما رو اولین بار از طریق جستجو گوگل پیدا کردم و فهمیدم دنیا خیلی هم جای بدی نیست،با حرفاتون اروم شدم..(میدونم بنظرت مضحكه جستجوهای من ولی اگه نبود هرگز نمیشناختمت)
اما دوباره گمتون کردم و وقتی رفته بودم سایت دکتر شیری،سایت متمم جزو پیوندهاشون بود
اومدم دیدم چه سایت دوست داشتنی و خوبیه..
کلا یادم رفت دکتر شیری و کارگاهاشون و زمان و..
اخرش هم اسم شمارو دیدم گفتم چه اشناس این اسم وخودتون بودید..کلی خوشحال شدم..این همون راهنمای عزیز و دوست داشتنی من بود..
ولی چون تمرینارو انجام ندادم نتونستم جدی پیگیری کنم مطالبو..
شما انسان خوبی هستید و منم دوستون دارم چون خودتونید…نه شریعتی?!
همین خودتون بودن ارزش داره…
من با همه ی افکارتون موافق نیستم ولی چون سطح مطالعه م در حال حاضر گسترده نیست ترجیح میدم فعلا شنونده بی کلام باشم..
فکر نمیکردم اینارو بهتون بگم ولی چون عين حقیقته و حقیقت رو باید گفت…پس گفتم اگرچه زیاد حرف زدم..
حرفای گفتنی همیشه زیاد هستن ولی الزاما همرو نباید گفت پس بهتره هیچ وقت گفته نشن..
شاید هیچ وقت همدیگرو نبینیم یا حتی ببینیم و از کنار هم رد بشیم مثل دوتا رهگذر غریبه..
ولی زمان ما اینترنت هست و اینجوری اشنا شدن و به حس مشترک رسیدن عجیب نیست…
شایدم من اشتباه کردم.. ببخشید “من” نه!
اشتباه کردم ولی معتقدم به حسم بدون هیچ حاشیه ای…
سلام
خیلی زیبا
نمیدونم چه جوریه دارم همه سوالاتمو تو این وب سایت و متمم میگیرم. وقتی یه سوالی تو ذهنم شکل میگیره بعد چند روز اتفاقی یه جایی تو این وب سایت یا متمم میگیرم و از بابت خدا رو شاکرم و از شما ممنونم
سلام محمدرضا
خیلی متنت دوست داشتنی بود. البته نمیشه مشکل فضا سازی و شخصیت پردازیش رو هم کتمان کرد! 🙂 🙂
یک نکته جالب هم در متنت بود و اون مذاکره کردنت با معلم دیکته سوم دبستان بود. 🙂
البته من ۱۵ سالمه ولی این مطلب منو جذب خودش کرد
باز هم سپاس از یک متن زیبا و آموزنده و اثرگذار دیگر، راستش من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم در حدی که اشکم هم سرازیر شد شاید از اینکه یک معلم خوب میتونه چقدر تاثیر گذار باشه (روحشان شاد)، البته اگر شاگرد با استعدادی مثل شما هم داشته باشه. میدونم الان گروه زیادی نوشته هاتون را میخونن و مثل من هم لذت می برن و هم استفاده می کنن و شاید اگر چنین معلم بزرگی نبود، محمدرضا شعبانعلی هم متنهای به این زیبایی نمی نوشت….
چه معلم خوبی که اصول نوشتن را یاد داد
یادمه دوران مدرسه به دلیل اینهک نبست به همکلاسیانم کتاب زیاد می خوندم قلمم سنگینترو ادبی تر بود و احتمالا نتیجه گرفته می شد که کس دیگری نوشته و … و بدون گرفتن ایراد نمره پایین داده می شد!
ولی خاطره ای از تجربه پدرم بگم :
وقتی پدرم به علت بیماری به جای معلم ریاضی، یک سال معلم انشا شد تعجب ناظم مدرسه رو وقتی نمی تونست بره برمی انگیخت که چرا دانش آموزان کلاسهای او آنقدر برای زنگ انشا مشتاق هستند؟!
پدر من هم به برخلاف معلم های انشا با موضوعات علم و ثروت و … موضوعاتی به بچه ها پیشنهاد میداد بنویسن که نوشتنش را دوست داشتند و بیشتر مربوط به علایق دانش آموزان بود و هرکدام خاص بود ویه جور کلاس لذت بخش بود
حتی انشا خاطره تولدتون 🙂 که
یا گزارش مسابقه ای که دوست دارید که خیلی هاشون مثل یک گزارشگر مسابقه فوتبال تیمی که دوست داشتن را توصیف کرده بودن
آنقدر موضوعات خلاقیت داشت که حیف می خوردم که چرا معلم انشای ما نبوده یا نیست!
برعکس ما که موضوعهایم اکثر علم بهتر است یا ثروت، شغل آینده و … بود و دعا دعا می کردیم که اسم ما را نخواند!
من از بچگی از نوشتن و زنگ انشا متنفر بودم و همیشه یا خودم رو به مریضی می زدم یا با گریه و ترس می رفتم سر کلاس.
اما الان عاشق نوشتنم . ولی متاسفانه من هم ابزار نوشتن رو یاد نگرفتم ولی موضوع نوشتن فراوون دارم.
ممنون که این مطلب زیبارو نوشتید و باز هم تازه ایی رو به ما یاد دادید.
الان می فهمم که : وقت تمرین نوشتن، به پیام نوشته فکر نکنید. فضاسازی کنید و شخصیت پردازی. هدف شما تمرین نوشتن است و نه تربیت دیگران.
ممنون معلم بزرگوارم!
سلام
دیدم همه خاطره گفتن،منم دلم خواست خاطره بگم از زنگ انشامون که از رو کاغذ سفید انشا خوندم 😀
یادم نیس معلممون اون روز چش بود،فقط میدونم زودتر از موعد ازمون انشا میخواست هیشکیم انشا نداشت،.یکی یکی از رو دفتر اسمارو میخوند،همه هم میگفتن ننوشتم،خانم صلاتیم ۱ میداد به همه.به من که رسید من گفتم نوشتم،واااقعا نمیدونم چه فکری پیش خودم کرده بودم.
هیچی دیگ رفتم جلو کلاس،موضوعم جان بخشی به اشیا بود.منم در مورد میز و نیمکت و پنجره ای گفتم که از جنگل رسیده بودن مدرسه،بچه هارو دوس داشتن و تابستونم دلشون واسشون تنگ میشد،ذوق روز اول مدرسه داشتن و ….خلااااصهههه وسطاشم که دیگ نمیدونستم چی بگم،الکی میگفتم اینجاش خطم بده نمیدونم چی نوشتم،بعد این بچه ها که خدابگم چیکارشون نکنه میگفتن نشون خانوم بده خووب!منم آروم از وسط کلاس تا پیش میز خانوم جلو میرفتم(تو این فاصله فکر میکردم)بعد نرسیده به میز میگفتم:«اااا فهمیدم چی نوشتم»بعد دوباره ادامه میدادم.
آخرش معلممون گف ببینم دفترتو،منم نشونش دادم بعد گف پس کو انشات نشونم بده ببینم، منم سرمو انداختم پایین….هیچی دیگ به من صفر داد.
جالبترین قسمت اینه که من واقعا از روی کاغذ سفیدای دفترم خونده بودم نه نوشته هاش،بعد تااازه برای اینکه طبیعی جلوه کنه ورق هم زدم(الهی قربون مغز فندقیم برم) بعد در همون حین ورق زدن معلم میبینه ورقه سفیده که میفهمه
میدونم خیلی ناشی بودم ولی اولین تقلبم بوده حق بدید،البت آخرین تقلبمم بود،چون معلممون خیلی خووب حالمو گرف دیگ ترجیح دادم خودم درس بخونم
خیلی این متنتون به دلم نشست و اطمینان دارم برای من که شیفته ی نوشتنم، بسیار راه گشا خواهد بود.
سلام
اینقدر تحت فشار بودیم با اینکه ایده داشتیم اما از ترس و استرس جرات ابراز نداشتینم.
یادم میتد پدرم یک کتاب برای من و خواهرم خریده بود که ما ازش کپی میکردیم جالب اینجاست وقتی کتاب رو خرید اومد مدرسه به معللمون نشون داد تا بدونه کتاب خوبی است یا نه؟
جالبتر اینکه معلم کلاس چهارم دقیقا اندازه سطرها رو وجب میکرد و هرچه بیشتر بود نمره بیشتر میداد تازه فکر نکنید قضیه برای قبل انقلابه برای سال ۷۲ تا ۷۶ بود
شما هم خوب می نویسید؛ هم خوب حرف می زنید؛ هم خوب فکر می کنید؛ بنابراین بی جهت نیست که معلم خوب و انسان تاثیر گذاری هستید.
عجيبه برام كه محمدرضا شعبانعلي با اين قلمش زنگ انشا رو دوست نداشته
من هنوز بعد از اين همه سال كه از مدرسه و… ميگذره از زنگ انشا بدم مياد و ترس ميندازه به جونم اما خب خدا رو شكر توي بقيه موارد ازجمله ورزش و ديكته و… مشكلي نداشتم به نظرم از اون بدتر امتحان انشاي پايان ترم بود كه همون سر جلسه در يك زمان محدود موضوعي ميدادند وبايد در موردش انشا مينوشتم اون برام عذاب اليم بود و چه چرندياتي كه نمينوشتم
خیلی زیبا بود،و آفرین به استاد ایوبی و شاگردش…
سلام به محمد رضا عزیز و همه دوستان
یاد استاد محمد ایوبی گرامی باد. موضوع جالبی بود که یاد دوران مدرسه افتادم ، مهارت خوبی در نوشتن نداشتم ولی همیشه تو دوران تحصیلی از ابتدایی تا دانشگاه همیشه داوطلب برا خوندن انشاء و حل تمرین و .. . بودم. در کل معلم و اساتید خوبی در دوران تحصیل نداشتم بخصوص که تبعیض در دوره ابتدایی من بیداد می کرد.
از شهرزاد عزیز بابت یادآوری قصه های مجید خیلی ممنونم خاطره ای بیاد ماندنی و شیرین …
ای کاش واقعا معلمها به جای موضوع انشاء به شخصیت پردازی و فضا سازی بیشتر اهمیت می دادند شاید خیلی از دانش آموزای اون موقع الان تو جای درست و دقیق خودشون کار و زندگی می کردند و میسر زندگیشون شاید که نه حتما خیلی متفاوت می شد بازم ممنون استاد
اما من زنگ انشأ رو درست داشتم نوشتن رو دوست داشتم براي خودم دفتر يادداشت روزانه داشتم حتي هنوز هم دارم هميشه هم خودم از خوندن نوشته هام لذت مي برم خيلي زياد حتي گاهي مي شستم و يادداشت هام او براي دوستانم مي خوندم و چقدر لذت بخش بود
با سلام به همۀ دوستای عزیزم
از خوندن تک تک کامنت ها به خصوص کامنت زیبای شهرزاد عزیز ، خیلی لذت بردم . باید اعتراف کنم که یکی از عذاب آور ترین ساعات مدرسه برای من ، ساعتِ انشا بود با اون موضوعاتِ تکراری و خسته کننده . کاش به بچه ها ، این آزادی عمل داده بشه که به جای اینکه اونجور که معلم انشا می خواد فکر کنن ، موضوعاتی رو انتخاب کنن که بهش علاقه مندن و با این کار ، هم خلاقیت اونها رو سرکوب نکنن ، هم به نوعی ، با شناخت علایق و تمایلات بچه ها ، اونها رو در مسیر درست قرار بدن و باعث رشد و تعالی اونها بشن . به امید روزی که نه تنها ساعت انشا ، بلکه سایر دروس هم فقط وسیله ای برای گذرانِ زمان و پرکردنِ برنامۀ هفتگی دانش آموزان نباشن و حالِ دلِ بچه ها ، قبل و بعد از ساعتِ انشا ، کمی بهتر بشه .
ارادتمند – هومن کلبادی
سلام و وقت بخیر ممنون از نوشته زیباتون من را برد به سالهای کودکیم ویک احساس زیبا از نثر روانتون بسیار لذت بردم وهم از اینکه یادی کردیت از دکتر شریعتی عزیز وهم دیگرانی که در نوشته هاشون از عزیزان سرزمینمان یاد کردند. ممنون وسپاسگزارم موفق وپیروز باشید.
محمد رضاي عزيز واقعا ممنونم نوشته هاي اخيرت چه نوستالژي عميقي داره، ممنوووون
سلام
من بزرگ ترین نقطه ضعف خودم رو انشا ضعیف می دونم. کاشکی می تونستم تقویتش کنم. تو بچگی متنفر بودم از انشا، ولی الان می فهمم که نوشتن انشا خوب یکی از بهترین مهارت هایی که آدم می تونه تو زندگیش داشته باشه. بیشتر برامون زنگ انشا بگذارید 🙂 “خوب نوشتن” واقعا یکی از بزرگ ترین دغدغه های من شده این روزا.
سلام. مطلب خیلی خوبی بود محمدرضا جان… یاد آقای ایوبی نازنین هم واقعا گرامی …
خیلی جالب بود برام… من هم از کلاس انشاء خوشم نمیومد. نمی دونم چرا موضوعاتی که برای انشاء طرح میشد برام جذابیتی نداشت و هیچ شو رو شوقی رو در من برای نوشتن بر نمی انگیخت و همیشه به زور یه چیزهایی می نوشتم و فقط به این فکر می کردم که تعداد سطرها توی انشام به میزان مناسب برسه …!
موضوع آزاد هم دیگه بدتر. مغزم هنگ می کرد و هیچ موضوعی به ذهنم نمی رسید که بنویسم.:)
ولی همیشه از بخش خوندن انشاها توسط بچه ها خوشم میومد و لذت می بردم.
راستی این پست، منو یاد “قصه های مجید” انداخت و بازی قشنگ و خاطره انگیز مجید! توی این سریال و مخصوصا اون قسمتش که باید انشا می خوند: ( اگه اجازه بدی برای زنگ تفریح این پست ، اینجا بیارمش)
– فیلمنامه این قسمت قصه های مجید- :
مجید: همه میدانند که دکترها و پرستارها خیلی بهمردم خدمت میکنند. همه میدانند که معلمها بچهها را باسواد میکنند که در آینده کور و بیسواد نباشند. همه میدانند که سرباز، پاسبان، رفتگر چه خدمتهائی بهمردم میکنند. اما اگر قدری فکر کنیم میبینیم کسانی در این اجتماع هستند که خیلی خدمت میکنند و هیچکس هم بهفکرِ آنها نیست و …
اسمی از آنها نمی برد. این افرادِ زحمتکش، «مرده شورها» هستند. [خندۀ بچهها. مجید با ناراحتی نگاهی بهآنها، و سپس نگاهی بهناظم (جهانبخش سلطانی) که بهخاطرِ غیبتِ معلم، سرِ کلاس آمده، میاندازد.]
ناظم [با نگاهِ عاقل اندر سفیه]: بوخون!
مجید [با ناراحتی، و کمی لکنت ادامه میهد]: آری؛ یک فردِ مردهشور خیلی زحمت میکشد، اما کسی ـــ او را ـــ [ناظم بهاو نزدیک میشود. مجید کمی ترسیده.] او را دوست ندارد. با اینکه همۀ ما بالاخره ــ یک روز ـــ به ـــ مردهشور احتیاج ـــ [ناظم بهرژه رفتن جلویِ او ادامه میدهد.] پیدا میکنیم، اما هیچکس با مردهشور مهربان نیست و یک مردهشور ــ [ناظم دست بهسینه میایستد.] هر چقدر هم در کارش ماهر باشد، و مردههایِ ما را خوب شستشو… [خندۀ بچهها. بهنظام:] آقا، اجازه؟ میخَین نخونیم؟
ناظم: بوخون!
مجید [با مکث]: «اصغرآقامردهشور» و زنش «لیلامردهشور» هممحلهایهایِ ما هستند ـــ این زن ـــ و شوهر ـــ [ناظم دورِ مجید میچرخد. با ترس میخواند:] آدمهایِ خوب و نازنینی هستند. و دو تا دختر دارند ـــ که ـــ که خیلی باوقار ـــ هستند… [ناظم میرود پشتِ میز بنشیند.] اما هیچکس بهخواستگاریِ آنها نیامده، چون هیچکس نمیخواهد پدرزنش مردهشور باشد. [ترسیده. با سرعتِ بیشتری میخواند.] البته خودِ مردهشورها هم این چیزها را میدانند، ولی بهرویِ خودشان نمیآورند و باز هم ـــ اِم ـــ به ـــ مردههایِ ما را خوب میشویند. پس آنها خیلی بهاجتماع خدمت میکنند، چون از کسی توقع ندارند. در صورتی که آنها میتوانند بهتلافیِ این نامهربانیها، دور از چشمِ صاحبِ مرده بهمرده لگد بزنند و مشت بهپَک و پهلویِ… [خندۀ بچّهها. مجید با ترس رو بهناظم:] آقا، اِگِه اجازه بدین دیگه نخونیم آقا…
ناظم: چرا؟ بوخونین شوما اِنشادونا. بِچام گوش میکونن. مِگِه نَنِوِشتِیند که بوخونین؟ بوخون… گوش میکونن بِچا. [مجید دو بهشک است.] بوخونین هَمِشا. بوخونین.
مجید: ما با نیشِ زبان هم مردهشورها را آزار میدهیم و بهآدمی که لباسِ بد بپوشد و قیافهاش نامرتب باشد، می ـــ میگوئیم ـــ مثلِ مردهشورها اَست ـــ در صورتی که همین اصغرآقا ـــ همیشه لباسهایِ تمیز میپوشد. و البته لباس هایش کهنه است، ولی خیلی تمیز و مرتب است. مرده ـــ مردهشورها در کمالِ صبر و حوصله و فداکاری و ـــ خوش روئی همۀ مردم را با هر شغل و مقامی که باشند… [ناظم از پشت میزند پسِ گردنش.]
🙂
سلام شهرزاد عزیزم
نمیدونی از خوندن این بخش از فیلمنامه چقدر خندیدم و لذت بردم وتمام خاطرات خوب کودکی برام زنده شد من قصه های مجید رو دیدم و تمام صحنه هاش برام زنده شد مضاف به اینکه نویسنده این فیلمنامه آقای هوشنگ مرادی کرمانی هم شخصیت بسیار جالبی دارن و تمام مصاحبه و داستان زندگیشون رو از رادیو۷با آقای ضابطیان دنبال میکردم فوق العاده ان
ممنونم بابت یادآوری خاطرات قشنگ
شهرزاد
دست مریزاااااد
باریکِلا دختر
دوستان عزیزم:)
خوشحالم که شما هم مثل من از این تکه ی فیلمنامه ی انشای مجید، لذت بردین و تونسته برای دقایقی گل لبخند رو روی لبانتون بنشونه.
فکر می کنم اگه من ده ها بار دیگه هم، این سریال و بازی شیرین مجید (مهدی باقربیگی) رو ببینم ازش سیر نشم.
نرگس عزیزم. ممنون که یادی کردی از آقای “هوشنگ مرادی کرمانی” نازنین، این نویسنده ی خوب.
پس بذار من هم یادی بکنم از بی بی! یعنی خانم “پروین دخت یزدانیان”که اولین تجربه بازیگریش رو به زیبایی هر چه تمام تر در این سریال ارائه کرد. و همینطور کارگردان خوبش، آقای “کیومرث پوراحمد”.
از محمدرضای عزیز هم ممنونم که به بهانه ی زنگ انشا! ، شد که یادی از این عزیزان بکنیم که با کار قشنگ و ماندگارشون، لحظات و خاطرات قشنگ و شیرینی برای ما ساختن.
چقدر شیرین بود….
ممنونم
من سال ۹۱ ، یکسال به عنوان مدرس رشته برق صنعتی سال سوم توی یکی از هنرستان های حومه رشت درس میدادم چیزی که من رو اونجا به شدت ناراحت و داغون کرد ، رفتار مسئولین مدرسه و بدتر از اون تلقین این موضوع به دانش آموزان با رفتار و کتک بود که شما نمیفهمید ، شما بی ادب و بی بندبار هستید و… جوری بود که خود اون دانش آموزان هم به این باور رسیده بودن که هیچ شخصیت و بوی از انسانیت نبردند و اگر هم توهین و بی احترامی بهشون میشه حقشون هستش بچه هایی که تنها دلیل شون واسه کارهاشون تنها تقلید و تکرار بود بچه هایی که دارای استعداد عجیبی توی برنامه نویسی و سخت افزار کامپیوتر و حتی داستان نویسی داشتند منتها از کلاس ۳۰ نفری ۱۰ نفرشون اعتیاد به شیشه داشتند و اکثرشون هم یا سرپرست خانوار بودند و یا خانواده ای نه چندان بهتر از مسئولین مدرسه از بین اون ۱۰ نفر با همه تلاشی که کردم فقط تونستم به ۳ نفرشون کمک کنم که هم اعتیادشون رو ترک کنند و هم بتونن توی صنعت یه شغل کوچیکی دست و پا کنند نمیدونم چی به سر بقیه اونها و گروه ها و هم سن های بعد از اون ها اومده و میاد
ببخشید کامنتم خیلی ربطی به موضوع نداشت ،بی اختیار یاد اون دوره اوفتادم .
سلام. اقای شعبانعلی. میخواستم یکم تجربتون رو در تختیار من بزارسندر مورد انتخاب دانشگاه. من از لحاظ رتبه و اینا اگر اتفاق خاصی تو کنکور نیافته ان شا الله هر رشته ای بخوام برم میتونم اما مشکلم اینه که تو تهران نیستم و برا همین ترس دارم از اومدن به شریق یعنی میگم مثلا تو شریف کلی ادم خفن هست و کسی ما رو تحویل نمیگیره و ما اونجا تو شهر غربت چکار کنیم!مثلا من خودم که نقره تو المپیاد کامپیوتر اوردم میگم طلا ها حتما کلی جلو تر از ما هستند و خلاصه یه حس و حال عجیبی دارم. انگار اون اعتماد به نفس لازم رو ندارم و برا همین تصمیم گرفتن برام سخت شده یجورایی فکر میکنم اعتماد به نفسم پایینه که نتیجه بدش رو تو المپیاد هم دیدم. میشه یکم دید من رو نسبت به این قضیه باز تر کنید؟ چیکار باید بکنم تا ازین بلاتکلیفی در بیام؟متشکر.
الان دیدم چقدر غلط املایی دارم. تایپ کردن رو گوشی سخته!عذر میخوام و از طرف اتو کارکشن خراب گوشی !
به نظرم شاید برای بچه های دبستانی ماحصل نوشته مهم نباشه اما برای یک نویسنده بالغ مثل شما چرا.از همین متن انتقادی شما کلی چیز میشه یاد گرفت,برخلاف بعضی نویسندگان سایت ها که چرک نویسی میکنند و هیچی از تو کامنتشون درنمیاد و هیچ فایده ای هم برای انسان نداره و فقط خواندنشون وقت تلفی است.
سلام،
با این بخش نظر ایمان خیلی موافقم که حتی خاطره نوشتن هاتون هم ، آدم رو به فکر میبره. عادی نمیتونم ازش رد بشم حتی وقتی از خنده روده بر میشم 🙂
روحت شاد محمد ایوبی عزیز…
باتشکر از شما که نکات ظریفی از نوشتن به ما آموختید…
سلام محمدرضا جان
راستش احساس مي كنم مطالب منتشر شده از شما تغيير محتوا داده و از يه سايت آموزشي تبديل به مجله سرگرمي شده نمي دونم اين خوبه يا بد فقط خواستم با شما در ميون بگذارم.
تشكر
اتفاقا به نظرم محتوی این نوشته (حداقل این یکی) آموزشی بود. فضاسازی، شخصیت سازی، روزی که حرفی برای گفتن داری…
سلام امید عزیز.
امید جان… فکر می کنم اینجا، یعنی همین خونه؛ عنوانی که داره یعنی “روزنوشته ها”، ماهیتش رو هم تا حدی تعیین میکنه.
یعنی جاییه برای گفتن حرفهای دل محمدرضا، حرفهایی که در هر روز ممکنه با جرقه زدن فکری، ایده ای، احساسی یا پاسخی در کامنتی یا…، دلش می خواد با گفتن و نوشتن شون، اونها رو با دوستانش در این خونه به اشتراک بذاره …
اگرچه از دل همین حرفهای دل او هم بسیار نکات ظریفی میشه کشید بیرون و آموخت …
برای موارد آموزشی صرف هم که سایت وزین “متمم” وجود داره …
این نظر من بود. امیدوارم درست باشه … و فقط خواستم این نظر رو با خوندن کامنتت باهات درمیون بذارم …:)
سلام شهرزاد عزیز ، امید جان و سپیدۀ عزیز
امید جان با نهایت احترام به نظرت ، من نظر شهرزاد جان رو کاملاً تایید می کنم و فکر می کنم این ، دیدگاه سایر دوستانی که بهت منفی دادن هم باشه . و چقدر خوبه که حست رو بیان کردی امید عزیز
ارادتمند – هومن کلبادی
عرض ادب به همه
امید جان به نظرت محمدرضا تونسته خوب فضاسازی کنه؟
با سلام خدمت تمامی دوستان عزیز و تاکید بر اینکه نه پیش از این و نه حالا ، تصور اینکه من( امید محبی) نویسنده این نظر باشم را از سوی شما عزیزان نداشته و ندارم، خواستم بگویم نظرم را در صفحه ۱ دادم. من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دهم که به میزبانی که من را به فضای دلنوشته هایش راه داده ، جسارت کنم.
ممنون از نوشته ات معلم خوبم، آقاي شبانعلي
اولش شاد بود، وسط نوشته آموزنده و آخرش ناراحت کننده
اما آن چيزي که ماند و ياد گرفتم، نکته اي بود که فرموديد(شخصيت پردازي و فضاسازي و شروع کردن به نوشتن و نترسيدن از آن)
شما امروز همان آقاي ايوبي براي من هستيد…..
ممنون به خاطر همه خوبي هايتون و ممنون از اينکه هستيد و برايمان مي نويسيد و ما هم ياد مي گيريم.
چه خوب بود. چه خوب حتی ما رو بردی به دوران کودکی و نوجوانی و اون موضوعات مسخره انشا
میدونی من برای بچه های در و همسایه هم انشا می نوشتم….. انشام خوب بود.. بعد شعر گفتم خیلی از شاعرهای خوب حتی کارم رو پسندیدن ولی من تربیت نشده بودم برای اینکار
زود دلمو زد
الان که دارم تو یه رشته مدرک دکتری میگیرم هم باز فکر میکنم موفقیت و شادی من تو نوشتنه
درد دلمو تازه کردی
ﺁﺩﻣﻬﺎ “ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ
ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺕ،
ﺁﻥ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﻫﻤﺴﻔﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ
ﺁﻥ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﺗﺠﺮﺑه ای ﺑﺮﺍﻱ ﺳﻔﺮ
ﮔﺎﻫﻲ “ﺗﻠﺦ”
ﮔﺎﻫﻲ “ﺷﻴﺮﻳﻦ”
ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺎ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ”ﻟﺒﺨﻨﺪ” ﻣﻲ ﺯﻧﻲ
ﮔﺎﻫﻲ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺯ “لبانت” ﺑﺮﻣﻲ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ
ﺑﻪ ﺗﻠﺦ ﺗﺮﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﻳﺖ
ﺣﺘﻲ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺕ ﺑﺪﺍﻧﺪ
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﻫﺮﭼﻪ ﮔﺬﺷﺖ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻭ ﻫﺮﺭﻭﺯ
ﺑﺮﺍﻱ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ
ﻭ ﺍﻳﻦ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﺭﺥ ﺑﺪﻫﺪ
ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺪﺍﻧﻲ
“ﺁﻣﺪﻥ” ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﺑﻠﺪﻧﺪ
ﺍﻳﻦ “ﻣﺎﻧﺪﻥ” ﺍﺳﺖ ﻛﻪ “ﻫﻨﺮ” ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫد…
سلام ، یکی از رویدادهای خوب زندگی من با نوشتن یه انشا تحقق پیدا کرد ، وقتی که معلم انشام با انشایی که من راجع دوست نوشته بودم ، به دلیل زیبایی ان انشا پی به قلم خوب من ببرداز من خواست که راه نوشتن شعر را درپیش بگیرم .حالا من یه شاعرم.
سلام .قبل از اینکه به این صفحه بیام تقریبا نیم ساعت پیش یکی از کتاب های دکتر شریعتی داشتم می خوندم.اتفاقا وسطای خوندن داشتم به این فکر می کردم که نوشته های شما چقدر شبیه نوشته های دکتر شریعتی هستند.با خودم گفتم گفتم حتما شعبانعلی هم نوشته های دکتر شریعتی را خونده.نوشته هاتون هنوز هم مکانیکیه.فکر میکنم این جمله راسته که ادم به هر چی فکر کنه به همون جا می رسه.منم موقعی که مدرسه می رفتم کابوس زنگ انشا داشتم.ولی فقط انشا.وقتی نوشته های دکتر شریعنی رو می خونم احساس میکنم که زنده هست و روبه ورم نشسته و داره باهام حرف می زنه و مخاطبش هم فقط منم.نمی دونم شاید خل شدم.شما اینطوری نیستید؟
سلام عالی بود ممنون
اگه امکانش هست در متمم تمرین نو شتن هم بهمون بدید
سلام چقدر دلم برای سایت شما تنگ شده بود برای روزنوشته هات
مثل همیشه مطلب قشنگی بود
یاد همه معلمانی که ازشون درس یاد گرفتیم بخیر
محمدرضا و گروه متمم عزیز ممنون که هستید
من امشب دوباره دارم فایل برنامه ریزی نوروز امسال رو گوش میکنم بعد از تقریبا ۸ ماه دوباره بهش نیاز دارم.
مرسی که اینقدر با کیفیت هستید
به نظر میرسد موضوع اصلی این نوشته آقای ایوبی و انشا باشد(:
اول نوشته را با اشکال گرفتن معلم به «من» نوشتن شروع کردید. بعد اشاره مشخصی دارید به جا انداختن کلمات.
این دو مورد مشخص، به بقیه نوشته چه ربطی دارند؟ البته شاید فضاسازی هستند، که من در موردش نمیدانم(: . ولی به نظرم رسید که اگر ربط داشتند بهتر بود. مثلا اگر اشارهای میکردید به نظر آقای ایوبی در مورد «من» نوشتن. یا مشابهت رفتاریتان در آینده به جا انداختن در دوران در دبستان.
.
شاد باشید(:
جالبه اینم ی دیدگاهه لازم به مخفی کردنش نبود استاد
پس نوشتن هم یاد گرفتنیه؟؟؟؟!!!! من همیشه فکر میکردم یکی ذوق نوشتن داره و دیگری نه! اصلا هم نمیشه تغییرش داد! امروز یه چراغ دیگه تو مغز من روشن کردید، ممنون…