«نه! چرا نمیفهمی؟ نباید اینقدر توی جملههات من باشه. چند بار بهت بگم؟»
معلم سوم دبستان من معلم خوبی بود. وقتی مسائل ریاضی را سریع حل میکردم، همیشه تشویقم میکرد. وقتی درسها را خوب و کامل پاسخ میدادم، خوشحال میشد.
اما در دو درس خیلی سخت میگرفت.
یکی دیکته و دیگری انشا.
من همیشه در نوشتن شتابزده بودم. هنوز هم هستم. خیلی از کلمات را در دیکته ناخواسته جا میانداختم. هر وقت نمرهی دیکتهام بیست نمیشد به خاطر «جا افتادن کلمات» بود. آن موقع یکی از روشهای شایع برای کلاه گذاشتن سر معلمها در دیکته، جا انداختن بود. اگر نمیدانستی که «صابون» درست است یا «سابون». بهترین روش این بود که وقتی معلم میگوید: «علی صبح از خواب بیدار شد و با صابون صورتش را شست»، تو بنویسی: «علی صبح از خواب بیدار شد و صورتش را شست». عموماً شانس میآوردی و معلم وقت تصحیح خیلی دقیق نبود و همین که غلط را نمیدید، نمرهی بیست میداد.
شاید اصطلاح «دیکتهی ننوشته غلط ندارد» هم از همین جاها درآمده باشد!
اما من هرگز چنین قصدی نداشتم. در شتابزدگی نوشتن، کلمات گم میشدند و بر روی کاغذ نمیآمدند. یادم میآید که یک بار دیکته هفده شدم. چون لغتهای «در» و «دیوار» و «نگاه» را جا انداخته بودم.
هر چه توضیح دادم که انگیزهی من از جا انداختن در و دیوار، قطعاً ندانستن دیکته نبوده چون اصلاً دیکتهی دیگری ندارند و هر چه توضیح دادم که درست است که «نگاه» را میتوان «نگاح» هم نوشت، اما این را هم «به خدا!» بلد بودم. حتی به خانم نعیمی نشان دادم که عبدالله زاده هم که نمرهاش همیشه کم بود و دیکته ده هم نمیشد، نگاه را درست نوشته است. این ثابت میکند که من هم بلد بودهام نگاه را بنویسم!
بدتر از دیکته، درس انشا بود. نمیدانم چرا اینقدر در انشا وضع من فاجعه بود.
همهی جملههایم با من شروع میشد. «من درخت را دوست دارم». «من طبیعت را دوست دارم». «من دود را دوست ندارم». «من …».
همیشه معلممان ناراحت میشد. حق هم داشت. او میگفت من در همهی درسهای مهم بیست میشوم و نباید از درس بیاهمیتی مثل انشا، نمره کم بیاورم.
دیکته و انشا، کابوس من بود. آن روزها، جهنم را جایی تصور می کردم که آب و هوا و همهچیزش خوبش است و عظیمترین عذابش این است که فرشتهای، هر صبح و شام به بندگان گناهکار، دیکته و انشا میگوید.
ماجرا هر سال جدی و جدیتر شد.
در کنار زنگ ورزش (که هنوز هم تنم را میلرزاند و زمانی در مطلبی تحت عنوان آن روزهای سخت دربارهاش نوشتم) زنگ انشاء و بعداً ادبیات، کابوس من بود. ذهن مکانیکی من هم ظاهراً قصد همراهی نداشت. در آن سالها عشق من برنامه نویسی بود. اسپکتروم و کمودور ۶۴ تازه آمده بود و هر چه ساختار مکانیکی برنامه نویسی را میفهمیدم، ساختار دینامیکی انشا برایم غیرقابل درک بود.
سوم راهنمایی معلم عجیبی برایمان آوردند: «محمد ایوبی». جنوبی بود. جنوب را خیلی دوست داشت. شنیده بودیم که نویسنده است. آن روزها، هنوز اینترنت نبود تا تحقیق کنیم و ببینیم او کیست. فقط این را میدانستیم که «ظاهراً نویسندهای است که از جنوب آمده است و زیاد سیگار میکشد و جدی است و به ندرت لبخند میزند، اما مهربان است».
نخستین جلسهی کلاس، قسمتی از یکی از نوشتههایش را خواند، اصلاً یادم نیست چه بود اما خوب یادم هست که اصلاً نفهمیدیم منظور آن قسمت از نوشته که برایمان خواند چه بود.
خیلی وقتها موضوع انشا آزاد بود! برای ما عجیب بود. همیشه یاد گرفته بودیم که «انشا» با «موضوع انشا» شروع میشود! میآمد و برای هفتهی بعد موضوع انشا را اعلام میکرد: «موضوع آزاد!».
چقدر عجیب و خوب بود.
وقتی یک نفر انشا میخواند از بقیه میخواست که آن را نقد کنند. ما هم که نه فهم نوشتن داشتیم و نه فهم نقد. حرفهای پرت و پلایی میگفتیم و او با دقت گوش میداد و سر تکان میداد.
معمولاً وقتی همه نقد میکردند، خودش هم چند جملهای صحبت میکرد. محمد ایوبی، فقط یک کلمه بلد بود: «فضاسازی».
هر وقت انشا تمام میشد و ما همهی حرفهای پرت و بیخاصیت خودمان را میزدیم، رو به نویسندهی انشا میکرد و میگفت: «فضاسازی انشای تو میتواند بهتر شود». بعد توضیح میداد که باید فضا را منتقل کنی. اگر انشای تو در مورد یک رویداد غم انگیز است، باید روایت و جملات و توضیحات تو، این غم را منتقل کند. اگر ماجرا، ماجرای شادی است، باید این فضا منتقل شود. به قول او میگفت: «کسی که انشای تو را میخواند از لحاظ احساسی که به محیط دارد، نباید با تو که در آن محیط بودهای یا به آن محیط فکر کردهای، تفاوتی داشته باشد».
کم کم ما هم یاد گرفتیم. هر کس انشا میخواند، اجازه میگرفتیم و میگفتیم: «استاد! انشایش فضاسازی ندارد! میشد فضاسازی بهتری انجام داد». ایوبی هم خوشحال میشد و لبخند میزد و تایید میکرد.
گاهی در زنگهای تفریح، به شوخی کمی هم مسخرهاش میکردیم. نه به عنوان بیاحترامی. اما هر کس با هر کس حرف میزد، میگفت: «نه! تو مشکل فضاسازی داری!». یادم است که آن سالها بعضیها در مدرسه هدایت یا آل احمد میخواندند و ما که نمیفهمیدیم اینها چه کتابهایی است، فقط میپرسیدیم: «فضاسازی را خوب انجام داده؟».
هر وقت انشا را برای محمد ایوبی میخواندیم، نظری در مورد فضاسازی میداد و میگفت برو و انشا را اصلاح کن و دوباره هفتهی بعد بیاور.
یادم است که یک بار انشایی در مورد یک اتفاق در اتوبوس نوشتم و سه بار در طول سه جلسه، آن را با اصلاحات سرکلاس خواندم. اصلاً اصراری به انشای جدید نداشت. شاید فرقی هم نمیکرد. موضوع انشای بعدی هم معلوم بود: «آزاد!».
کم کم فهمیدیم که برای استاد ما، هیچ چیز مهم نیست. نه سر انشا را کار دارد نه ته آن را. نه پیام اخلاقی آن را. فقط فضاسازی را میفهمد.
سال تحصیلی از نیمه گذشته بود که محمد ایوبی، لغت دیگری را هم به کلاس اضافه کرد: «شخصیت پردازی!». حالا دیگر ورد کلاس انشا، شخصیت پردازی بود. ایوبی میگفت که هر کسی که در انشایت به او اشاره میکنی باید برای کسی که میشنود، آشنا و شناخته شده باشد. باید اگر دیگران او را ندیدهاند، وقتی میبینند احساس کنند که او را کامل میشناسند و با او آشنا هستند.
حالا دیگر نقدهای کلاسی ما حرفهایتر شده بود. هر کس انشا میخواند، «در فضاسازی جای کار داشت. میتوانست شخصیت پردازی را هم بهتر انجام دهد!». تازه حالا اوضاع خیلی بهتر بود. اگر در انشا به سه نفر اشاره میشد میتوانستیم بحث کنیم که شخصیت پردازی کدام بهتر یا بدتر از بقیه است! شاید شما نتوانید احساس آن روزهای من را کامل تصور کنید. چون لذت نقد را فقط کسی میفهمد که بر روی صندلی منتقد نشسته باشد!
کلاس انشای آن سال تمام شد.
آخرین جلسه، محمد ایوبی، به درخواست ما قسمتی از یکی از رمانهایش را خواند. این بار هم مثل اول سال نفهمیدیم ماجرای داستان چه بود. داستان را خواند و سکوت کرد. همه فقط نگاهش میکردیم. شاید اگر جرات داشتیم به عادت همیشه، برای اینکه اثبات کنیم چیزی فهمیدهایم، نظراتی در مورد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» میدادیم.
سالهای پس از آن، من با #شریعتی آشنا شدم. جدای از مفاهیم ایدئولوژیک حرفهای او – که در مقطعی آتش به جان بسیاری از همنسلان ما انداخته بود – نکته مهمی برایم جلب توجه میکرد.
شریعتی – که حتی به تایید منتقدانش، استاد سخن است و قلم و کلام، رام اوست – دو چیز را خیلی خوب میداند. دو چیزی که از اسلام بهتر میشناسد و از فلسفه بیشتر میفهمد و از اقتصاد بیشتر توجه دارد و رگههایش در حرفهایش از جامعهشناسی – که میگفت علاقهی اصلی اوست – شفافتر است:
شریعتی استاد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» بود. شریعتی گورستان مون پارناس را چنان زیبا و رویایی توصیف کرد که سالها بعد، وقتی در کنار آن گورستان ایستادم، دیدم که فضایی که شریعتی ساخته از واقعیتی که روبروی خودم میبینم، سنگینتر است و بر روی آن سایه میاندازد. همچنانکه آن نیمکت معروف باغ ابسرواتوار را که هر روز روی آن مینشست و آن دختر اندیشمند متفکر، بی آنکه کلامی بگوید در کنارش مینشست و سکوت میکرد.
شریعتی شخصیت پردازی را هم خوب میدانست. بر این باورم که آنچه اکثر هم نسلهای من و حتی نسل قبل از ما از ابوذر میشناسد،«ابوذر شریعتی» است. هم او که بیشتر سوسیالیست بود تا مسلمان.
لویی ماسینیون را ندیدهایم اما مطمئنم که او برای هیچ یک از خوانندگان شریعتی غریبه نیست.
امروز میدانم که پروفسور شاندل که شریعتی از او نقل قول میکرد و شعرهایش را میگفت و هنوز خیلی از عاشقان شریعتی از شاندل هم نقل میکنند، اساساً وجود خارجی نداشته است. شاندل، فرانسوی همان لغت «کندل» انگلیسی به معنای شمع است. صفتی که شریعتی برای خودش قائل بود و احساس میکرد در فضای تاریک آن سالها، نقش شمع برای مردم را دارد. اما مستقیم دوست نداشت به آن اشاره کند.
گاهی هم شعرهایش را با «شریعتی مزینانی – علی» امضا میکرد و کنارش در داخل پرانتز مینوشت: «شمع».
اما مهم نیست که شاندل هرگز نبوده است. بسیاری از ما، سالها با داستانها و نقل قولهایی که شریعتی از پروفسور شاندل کرده است، با عاشقانهترین روایاتی که از او گفته و شعرهایی که از او «ترجمه!» کرده، زندگی کردهایم.
شریعتی برای من الگوی نوشتن این روزها شد. اینکه اول باید بر ابزار قلم مسلط شوی. اول باید به قول محمد ایوبی، شخصیت پردازی و فضاسازی را یاد بگیری. مهم نیست که نوشتههایت چه پیامی دارد. یا اصلاً پیام دارد یا نه. روزی که ذهن بازی داشتی و دیدگاه و نگرشی که خواستی به دیگران منتقل کنی، ابزارت به کمکت خواهد آمد و باقی، هر چه هست تلاش است و کوشش و جهاد…
حیف از نظام آموزشی فرسوده و ناکارآمد ما، که میخواهم قبل از آموزش ابزارها، تزریق افکار را آغاز کند. چنین میشود که در انشای دبستان، قبل از نحوهی نگارش انشا، موضوع انشا مهم میشود و نخستین موضوع هم میشود: «علم بهتر است یا ثروت؟». سوالی که برای خود معلم هم جوابش مشخص نیست. پدر و مادرمان هم جوابش را نمیدانند. الان که فکر میکنیم هم، دلمان هم با این است و هم با آن.
شاید تمایل وحشتناک و نامتعارف ما به برخی رشته های دانشگاهی، ناشی از این «موضوع انشای احمقانه» باشد که میکوشیم اشتراک بین علم و ثروت را جستجو کنیم و حاصل آن چیزی نمیشود جز: پزشکی و مهندسی و حقوق.
نمیدانم. اما شاید اگر میگفتند: «تاریخ را ترجیح میدهید یا جغرافی» یا هر موضوع احمقانهی دیگر، امروز ما نوع دیگری از زندگی را تجربه میکردیم و از آن کودکی، تقابل شگفتانگیز علم و ثروت، پیش چشممان قرار نمیگرفت!
بعد از آن سال، کم و بیش مینوشتم. اما همیشه آنها را دور میریختم. کلاسهای ایوبی نبود که بتوانی بروی و آن مزخرفات را بخوانی و او لبخند بزند و بگوید که «روی فضاسازی و شخصیت پردازی» بیشتر کار کن! حالا همان آدمهای معمولی کنارت بودند که نه فضاسازی میفهمیدند و نه شخصیت پردازی. فقط میخواستند محتوا و معنای نوشتهات را نقد کنند و زیر چاقوی جراحی ببرند.
دیگر ننوشتم تا سال ۸۴. سالی که وبلاگ نویسی را شروع کردم. برای فراموش کردن را تا سال ۹۰ نوشتم و از آن سال به تدریج برای آمدن به این خانهی جدید آماده شدم. ماجرای نوشتن، با ایوبی تمام شده بود و آنچه مانده بود، تمرین نوشتن بود.
محمد ایوبی سال هشتاد و هشت، به علت بیماری ریوی فوت کرد. خبر درگذشت او را در بی بی سی خواندم. نمیدانستم که آنقدر آدم مهمی بوده که اخبارش را رسانههای بینالمللی منتشر میکنند. سال هشتاد و هشت اینترنت آمده بود. میشد جستجویی دربارهی آن معلم مدرسه کرد. دیدم که نوشتهاند از نویسندگان بزرگ بوده. دیدم که نوشتند شاهنامه پژوه بوده. دیدم که در ویکی پدیا، صفحهای به نام او وجود دارد. دیدم که نویسندهای بوده از دیار جنوب و هر چه نوشته از همان دیار بوده. دوباره داستانهایش را خریدم و خواندم. حتی آنهایی را که سر کلاس یک بار گفت، زیر تیغ ممیز به مقوا تبدیل شدهاند.
اما مهم نیست. ایوبی نویسندهی بزرگی بوده باشد یا یک معلم معمولی، آنچه مهم است، درسی بود که برای من و همدورههای من و شاید آنها که امروز حرفهای او را از خلال روایتهای من میشنوند، باقی گذاشت: وقت تمرین نوشتن، به پیام نوشته فکر نکنید. فضاسازی کنید و شخصیت پردازی. هدف شما تمرین نوشتن است و نه تربیت دیگران.
روزی میرسد که حرفی برای دیگران دارید و آن روز، فضاسازی و شخصیت پردازی، مهمترین ابزار شماست.
مجموعاً در کلاس ایوبی پنج بار انشا خواندم. دو بار یک موضوع و سه بار موضوع دیگر. چهار بار اول نمرهای نداد و گفت برو و اصلاح کن. مشکل شخصیت پردازی و فضاسازی دارد. آخرین هفتهی سال، اما به من بیست داد.
کاش امروز بود و انشای جدید من را میخواند و دوباره هم، در همان دو مورد، برای این شاگرد قدیمیاش نظر میداد…
توضیح یک: سایر مطالبی که در روزنوشتهها، به شریعتی مربوط هستند را میتوانید با کلیک بر روی #علی شریعتی بیابید.
توضیح دو: در صورتی که به متنها و نوشتههای ادبی علاقمند هستید، احتمالاً سر زدن به مجموعه مطالب پاراگراف فارسی میتواند برای شما مفید باشد.
موارد زیر، برخی از پاراگراف فارسی های پرطرفدار متمم هستند:
- درباره باج گیری عاطفی
- سابرینا پاترینسکی (کسی که او را با اینشتین مقایسه میکنند)
- پرتاب سنگ به اتوبوس گوگل
- نمیفهمم! واقعاً اختراع قاشق اینقدر سخت بوده؟ (درباره فرهنگ ژاپنی)
- برخی ماجراها همان بهتر که آغاز نشوند (مولوی)
- جمله هایی از نیکلاس اسپارکس
- حکمتی که در درد کشیدن وجود دارد (نیچه)
همچنین درسهای پرورش تسلط کلامی و چالش نوشتن در متمم نیز ممکن است برای شما جذاب باشد.
ممنون از نوشته ات معلم خوبم، آقاي شبانعلي
اولش شاد بود، وسط نوشته آموزنده و آخرش ناراحت کننده
اما آن چيزي که ماند و ياد گرفتم، نکته اي بود که فرموديد(شخصيت پردازي و فضاسازي و شروع کردن به نوشتن و نترسيدن از آن)
شما امروز همان آقاي ايوبي براي من هستيد…..
ممنون به خاطر همه خوبي هايتون و ممنون از اينکه هستيد و برايمان مي نويسيد و ما هم ياد مي گيريم.
چه خوب بود. چه خوب حتی ما رو بردی به دوران کودکی و نوجوانی و اون موضوعات مسخره انشا
میدونی من برای بچه های در و همسایه هم انشا می نوشتم….. انشام خوب بود.. بعد شعر گفتم خیلی از شاعرهای خوب حتی کارم رو پسندیدن ولی من تربیت نشده بودم برای اینکار
زود دلمو زد
الان که دارم تو یه رشته مدرک دکتری میگیرم هم باز فکر میکنم موفقیت و شادی من تو نوشتنه
درد دلمو تازه کردی
ﺁﺩﻣﻬﺎ “ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ
ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﮔﺎﻫﻲ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺕ،
ﺁﻥ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﻫﻤﺴﻔﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ
ﺁﻥ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻣﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﺗﺠﺮﺑه ای ﺑﺮﺍﻱ ﺳﻔﺮ
ﮔﺎﻫﻲ “ﺗﻠﺦ”
ﮔﺎﻫﻲ “ﺷﻴﺮﻳﻦ”
ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺎ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ”ﻟﺒﺨﻨﺪ” ﻣﻲ ﺯﻧﻲ
ﮔﺎﻫﻲ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺯ “لبانت” ﺑﺮﻣﻲ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ
ﺑﻪ ﺗﻠﺦ ﺗﺮﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﻳﺖ
ﺣﺘﻲ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﺕ ﺑﺪﺍﻧﺪ
ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﻫﺮﭼﻪ ﮔﺬﺷﺖ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺤﻜﻢ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻭ ﻫﺮﺭﻭﺯ
ﺑﺮﺍﻱ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ
ﻭ ﺍﻳﻦ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﺭﺥ ﺑﺪﻫﺪ
ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺪﺍﻧﻲ
“ﺁﻣﺪﻥ” ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﺑﻠﺪﻧﺪ
ﺍﻳﻦ “ﻣﺎﻧﺪﻥ” ﺍﺳﺖ ﻛﻪ “ﻫﻨﺮ” ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫد…
سلام ، یکی از رویدادهای خوب زندگی من با نوشتن یه انشا تحقق پیدا کرد ، وقتی که معلم انشام با انشایی که من راجع دوست نوشته بودم ، به دلیل زیبایی ان انشا پی به قلم خوب من ببرداز من خواست که راه نوشتن شعر را درپیش بگیرم .حالا من یه شاعرم.
سلام .قبل از اینکه به این صفحه بیام تقریبا نیم ساعت پیش یکی از کتاب های دکتر شریعتی داشتم می خوندم.اتفاقا وسطای خوندن داشتم به این فکر می کردم که نوشته های شما چقدر شبیه نوشته های دکتر شریعتی هستند.با خودم گفتم گفتم حتما شعبانعلی هم نوشته های دکتر شریعتی را خونده.نوشته هاتون هنوز هم مکانیکیه.فکر میکنم این جمله راسته که ادم به هر چی فکر کنه به همون جا می رسه.منم موقعی که مدرسه می رفتم کابوس زنگ انشا داشتم.ولی فقط انشا.وقتی نوشته های دکتر شریعنی رو می خونم احساس میکنم که زنده هست و روبه ورم نشسته و داره باهام حرف می زنه و مخاطبش هم فقط منم.نمی دونم شاید خل شدم.شما اینطوری نیستید؟
سلام عالی بود ممنون
اگه امکانش هست در متمم تمرین نو شتن هم بهمون بدید
سلام چقدر دلم برای سایت شما تنگ شده بود برای روزنوشته هات
مثل همیشه مطلب قشنگی بود
یاد همه معلمانی که ازشون درس یاد گرفتیم بخیر
محمدرضا و گروه متمم عزیز ممنون که هستید
من امشب دوباره دارم فایل برنامه ریزی نوروز امسال رو گوش میکنم بعد از تقریبا ۸ ماه دوباره بهش نیاز دارم.
مرسی که اینقدر با کیفیت هستید
به نظر میرسد موضوع اصلی این نوشته آقای ایوبی و انشا باشد(:
اول نوشته را با اشکال گرفتن معلم به «من» نوشتن شروع کردید. بعد اشاره مشخصی دارید به جا انداختن کلمات.
این دو مورد مشخص، به بقیه نوشته چه ربطی دارند؟ البته شاید فضاسازی هستند، که من در موردش نمیدانم(: . ولی به نظرم رسید که اگر ربط داشتند بهتر بود. مثلا اگر اشارهای میکردید به نظر آقای ایوبی در مورد «من» نوشتن. یا مشابهت رفتاریتان در آینده به جا انداختن در دوران در دبستان.
.
شاد باشید(:
جالبه اینم ی دیدگاهه لازم به مخفی کردنش نبود استاد
پس نوشتن هم یاد گرفتنیه؟؟؟؟!!!! من همیشه فکر میکردم یکی ذوق نوشتن داره و دیگری نه! اصلا هم نمیشه تغییرش داد! امروز یه چراغ دیگه تو مغز من روشن کردید، ممنون…
آقای شعبانعلی عزیز
خودتون بهتر می دونید،صرفنظر از درستی یا غلطیش ،ویا میزان پایداریش ،بعضی چیزا توی زندگی آدم میشه مبدا، بعد می تونی بگی قبل از اون موضوع وبعد از اون .
برای من اینجوری بوده :
قبل از خوندن کتاب گیاه شناسی دکتر شریعتی وبعد از اون .در پنجم ابتدایی.
قبل از خوندن کتابهای صمد بهرنگی وماهی سیاه کوچولو وبعد از اون.در راهنمایی.
فبل از شنیدن قصه شازده کوچولو و بعد از اون. در ۱۶ سالگی.
قبل ازخوندن کتابهای هدایت وبوف کور وبعد از اون . در ۱۸ سالگی .(جالبه دقیقاً زمان کنکور!)
قبل از فهمیدن مفهوم _بعضی از_ شعر های شاملو وبعد از اون .در ۲۹ سالگی .
قبل از شناختن کیوساکی وبعد از اون .در ۳۲ سالگی .
قبل آشنایی با (آقای )شعبانعلی وبعد از اون .در ۳۵ سالگی .(الان)
ولی شما، آقا چقدر سفره تون متنوعه !چقدر حرف های متنوع عالی دارین برای گفتن ! واقعاً عجیبه !به قول خودتون کی کوله پشتی تونو اینقدر پر کردین !
خیلی خوشحالم که شما بازم خیلی جونید و زنده این وسلامت .ومی تونین خیلی حرفهای عالی برامون بزنین .
خیلی شایسته تحسینین .ولی واقعیت اینکه حافظه قرنها نگاه به تاریخم محافظه کارم کرده .
میترسم اگه بیشتر از این ازتون تعریف کنم کلاً متمم وکامنت ونظر منفی رو ببندین وبجای رادیو مذاکره ،رادیو دیکتاتوری باز کنین.می دونین که هر چقدر که شما فرشته باشین ولی باز ما تخصصمون توی استبداد پروری از مقاومت شما بیشتره ….!
لطفاً مراقب خودتون باشین.
سلام.
اول- هر کس در دوران جنگ مدرسه رفته می داند که معمولا بی اهمیت ترین درس – در همه ی دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان- یکی انشاء بود و یکی ورزش.
زنگ ورزش – زمانی بود برای اینکه هر درسی قرار است جابجا شود ، یا هر جلسه ای قرار است برگزار شود، زنگ ورزش باشد که بچه ها بدون معلم – که اکثرا وجود خارجی هم نداشت- به حیاط بروند، یکی تو سری خودشان بزنند و یکی توی سر توپ. پسر بچه ها هم گاهی چنان تو حیاط اولی را حرفه ای انجام بدهند که کار به آوردن اولیاء بکشد.
و اما زنگ انشاء – اکثر مواقع چنین بود که معلم انشاء یک حرفه ای نبود. حتی دوران دبیرستان هم که چندین معلم داشتیم، برای انشاء هرکسی را می آوردند.
دوم – جلال آل احمد بزرگوار هم با همه ی جلال و جبروت به حقش، اغلب یک مشکل نگارشی داشت: «را» علامت مفعول بی واسطه را سر جای خودش استفاده نمی کرد.
سوم – یک سوال سالهاست برای من وجود دارد: چگونه «محمد رضا شعبانعلی» که توقع می رود ذهنی مکانیکی داشته باشد، تا این حد روان و پر احساس می نویسد؟
چهارم- بر عکس دوستمان میثم، من در زمان خواندن پاراگراف های آخر نوشته تان در شرف گریستن بودم.
برقرار باشید.
مطلب جالبي بود ولي لازم هست از ديدگاه مديريتي هم به اين موضوع نگاه كرد. زنگ انشاء در مدارس ما چقدر مورد اهميت ميباشد و نظام آموزشي ما چه برنامه ريزيهايي در اين مورد دارد؟ چه تعداد از دبيران و معلمان ما مانند مرحوم محمد ايوبي عمل ميكنند.
من زماني اين ضعف را در خودم ديدم كه در دوران آشنايي با يك زبان جديد براي ادامه تحصيل در يك كشور اروپايي هيچگونه راهكار علمي و آگاهي از نقد و خلاصه نويسي و شخصيت سازي از يك موضوع و همچنين از يك كتاب را نداشتم. و همه اينها مربوط به گذشته تحصيلي من در ايران بود كه هيچ آموزشي نديده بودم اميد به روزي كه زنگ انشاء هم همانند دروس ديگر از اهميت خوبي برخوردار شود.
دراینکه شما خوب می نویسین شکی نیست . اما به نظرمن چیزی که بیش ازین هانوشته شمارو دوست داشتنی می کنه اینه که موضوعاتی رو که برای نوشتن انتخاب می کنین برای همه ما ملموس هستند یا بهتر بگم شما با انتخاب موضوع درست و نزدیک به ذهن خواننده هاتون همون فضاسازی رو برای همه ما دارین . درواقع شمانیازی به فضاسازی ندارین.مثلاوقتی می گین زنگ انشا همه ما برمی گردیم به اون دوران…
همیشه ازانتخاب های هوشمندانه تون برای نوشتن لذت می برم.
ایکاش در مورد انشا و در مورد معلم تان ننوشته بودید.خیلی به فکر فرو رفتم .من دقیقا نقطه مقابل شما بودم .عشق نوشتن و استعداد عجیبی در نوشتن داشتم اما شانس شما رو در داشتن معلم خوب نداشتم.یادمه در دوران راهنمایی معلم ادیبات ما که معلم انشای ما هم بود به ما موضوع انشا می داد و هر دفعه که من انشا م رو میخوندم جلوی همه ی بچه های کلاس به من میگفت تو خودت ننوشتی و هر چی قسم میخوردم باورش نمیشد بهش میگفتم تو ی خانواده ی ما هیچ کس استعداد نوشتن نداره چون پدر و مادرم سواد علمی نداشتن اما سوادهای دیگه ای به حد کافی داشتن .تنها داداشم که بزرگتر از خود من بود وقتی انشا می نوشت همیشه مینوشت به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان و تنها چیزی که از محیط اطرافم از انشا یاد گرفتم همین بود و بس که همین ها رو به معلمم میگفتمو باورش نمیشد حتی انقدر آدم جالبی بود که حاضر نمیشد سر کلاس موضوعی به ما بگه و همونجا ما رو امتحان کنه ببینه کی راست میگه کی دروغ.ولی به هر حال گذشت .همیشه به این فکر میکنم اگه معلمم من رو تشویق میکرد من الان شاید یک نویسنده بودم گرچه همین الانم وقتی خیلی دلم میگیره واسه دل خودم مینویسم اما حرفه من نیست .با نوشتن مطالب شما در مورد معلم هاتون به این فکر میکنم شما خیلی نسبت به من خوش شانس تر بودید معلم خوب خیلی سرنوشت سازه حالا هر چقدر هم که بگید مدرسه عمر آدم رو تلف میکنه ولی به هر حال من شاید در دوران بچگی به اندازه شما خوش شانس نبودم اما حالا با وجود شما هر چند که شما رو از نزدیک ندیده ام اما بخوش شانسم و با تفکراتتون فکر میکنم و زندگی میکنم.همیشه معلم بمانید
“به پیام نوشته فکر نکنید. فضاسازی کنید و شخصیت پردازی. هدف شما تمرین نوشتن است و نه تربیت دیگران.”
چقدر این جمله رو دوست داشتم. شروع کرده م.چندوقتیه تمرین نوشتن می کنم…
محمد رضا اما تو الآن هم “شخصیت پردازی” رو خوب میدونی هم “فضاسازی” رو.مخصوصا دومی رو…
مرسی بابت نوشته ت و حس خوبی که منتقل کردی.
نوشتهي زيباي شما براي من هم (كه دههي پنجم عمرم رو طي ميكنم) نكات آموزنده داشت، اما “تاريخ و جغرافي” دو رشتهي علمي جدا از هم هستند و آمدن اين دو، در كنار “هر موضوع احمقانهي ديگر” يه كم، نامناسب.
محمد رضای عزیزم نوشته ات عجیب به دلم نشست و خیلی باهاش ارتباط خوبی برقرار کردم یا به قول استاد ایوبی از نظر فضا سازی اون دوران ما رو بردی به روزگار دبستان خودمون و از نظر شخصیت پردازی انگار که ما هم به اندازه یک سال با استاد ایوبی بودیم گزیده و حسن انتخاب خاطراتت عالی بود
به نظرم جای نقل این خاطره در برنامه ی خندوانه بسیار خالی بود؛
توی محل کارم کلی جلوی خودم را گرفتم که نخندم موقع خوندن این متن:)
لطفا به این کامنت من منفی ندهید؛
اول این را بخوانید
http://www.shabanali.com/ms/?p=4774&cpage=2#comment-48297
من منظورم این بود که چقدر جالب تعریف کردند آقای شعبانعلی ؛ خصوصا اگر با لحن و سبک خود ایشان در دلتان بخوانیدش!
کامنت قبلیم مثبت گرفته؛ این یکی افتاده صفحه ی بعدی؛ تک و تنها؛ مردم فکر میکنند یکجورایی جسارت کردم! 🙂
آقای شعبانعلی (هنوز آنقدر احساس نزدیکی و صمیمیت نمی کنم که “محمد رضا” صدایتان کنم؛ یعنی فکر میکنم لااقل کمی شاگردتان باید باشم تا مثل بچه ها دانشگاه و به خواست خودتان اگر اشتباه نکنم؛ “محمدرضا” صدایتان کنم)
وقتی که این دست پست های شما و دکتر شیری را می خوانم؛ هر لحظه برایم مسجل تر می شود که حتی یک رفتار خوب و درست یک “معلم” می تواند در ساختن آینده ی یک نسل تاثیر بگذارد؛ به خوبی میشه دید که این اتفاقاتی در دوران تحصیل و کودکی برای افرادی مثل شما اتفاق افتادند؛ الان کجا و چگونه تاثیر خودشان را نشان میدهد؛
نمیدانم آنچه که میخواستم بگم را تونستم برسونم یا نه؟
ولی در کل با خوندن این متن یاد این افتادم که داشتن معلم های خوب دوستان خوب؛ چقدر میتونند روی آدم تاثیر گذار باشن
برای من زنگ انشا با یه اتفاق خوب ،ماندنی شد انم اینکه معلم سوم راهنمایی من با انشایی که درباره ی دوست نوشته بودم به دلیل زیبایی ان انشا از من خواست که راه نوشتن شعر را درپیش بگیرم .حالا من یه شاعرم .
سلام محمدرضا
ایوبی، شاندل، شریعتی،چمران و … با اینکه شمعی تنها، در محاصره تاریکی عصر خود بودند اما نورشان جاودان است.
خوشحالیم که ما نیز شمعی چون تو در محفل متمم داریم.
داستانسرایی هنری است بس مفید. امکانش هست منابعی برای پیشزفت در این زمینه معرفی نمایید؟
سلام به دوست و استاد عزیزم جناب آقای دکتر شعبانعلی. ممنون از روزنوشته های زیبا و چالش برانگیز شما. چرا که هرجا که دردمان بگیرد حکایت زنده بودن آن عضو بوده و به میزان دردها بزرگ خواهیم شد.
اما من زنگ انشاء برای اکثر کلاس انشاء می نوشتم و عاشقانه آن برای همه می خواندم همچنانکه روزنوشته های شمارا با عشق و عاشقانه می خوانم. برقرار باشید.
سلام
روح محمد ایوبی شاد
کشورمان چقدر انسانهای بزرگ دارد که پس از مرگشان شناخته وبا خاطراتشان وآثارشان از طریق شاگردانشان باید زیست
سلام استاد عزیز
فقط می گم کیف کردم .
. . . و حسرت می خورم هر بار که از زبان مدیران ارشدتر می شنوم ,« ما نتیجه را می بینیم ». ایکاش می دانستند که روش ها و ابزارها به اندازه اهداف مهم هستند . ایکاش می دانستند که چگونه اندیشیدن به اندازه به چه اندیشیدن اهمیت دارد. ایکاش می دانستند که آنچه سازمان شان را ماندگار می کند «شخصیت پردازی » و «فضا سازی» است و نه منحنی سود حسابداری . . .
می گن در دهه های چهل و پنجاه , استراتژی های شان سبب شده بود به دروس علوم انسانی کمتر اهمیت داده شود ؛ چرا که به دکتر و مهندس بیشتر از روزنامه نگار و تحلیل گر امور اجتماعی نیاز داشتند و به همین خاطر واژه های متدولوژی و دیالکتیک و . . . باید در کتاب های ممنوعه خوانده می شد . و آن شد که دیدیم چگونه در بزنگاهی که مطابق آمار بیشترین تعداد دانشجو ی رسمی در معتبرترین دانشگاه های اروپا و آمریکا داشته ایم از فهم آنچه روی داد بازماندیم(ند ).
سلام
یه کم حرفاتونو نفهمیدم:
“می گن در دهه های چهل و پنجاه , استراتژی های شان سبب شده بود به دروس علوم انسانی کمتر اهمیت داده شود ؛ چرا که به دکتر و مهندس بیشتر از روزنامه نگار و تحلیل گر امور اجتماعی نیاز داشتند و به همین خاطر واژه های متدولوژی و دیالکتیک و . . . باید در کتاب های ممنوعه خوانده می شد . و آن شد که دیدیم چگونه در بزنگاهی که مطابق آمار بیشترین تعداد دانشجو ی رسمی در معتبرترین دانشگاه های اروپا و آمریکا داشته ایم از فهم آنچه روی داد بازماندیم(ند ).”
خوش به حال محمدرضا که اینطور معلم ها و استادهای خوبی سر راهت قرار گرفتن ، نمیدونم شاید معلمهای من هم به این خوبی بودند ، ولی چیزی یادم نیست که بخوام بگم که بگم یه تلنگری تو زندگیمون بودن
معلم خوب واقعا نعمت بزرگیه که من تو نوجوانی ازش محروم شدم ولی خوشحالم که تا زیاد دیر نشده یه معلم خوب پیدا کردم
سلام خیلی جالب بود…همیشه عاشق زنگ انشا بودم فکر میکردم یه روز نویسنده میشم نه من بلکه اطرافیانم ولی بعد شدم حسابدار بعد نتونستم دوام بیارم حالا شدم خیاط نمیدونم چه ربط هایی به هم داشت ولی حالا عاشق کارم هستم
سلام محمدرضا
میشه بپرسم اون دو موضوع انشاء چی بود؟ البته اگه مشکلی نیست و دوست داری بگو…
برای این انشاء هم خیلی، خیلی ممنون.
نقدی ندارم!. نمره ۲۰
صد آفرین… 🙂
یکیش ماجرای اتفاقی تو اتوبوس بوده
شما بینطیر می نویسین و من متعجبم از اینهمه توانمندی شما در نوشتن و قیاس اون با روزگاری که کابوس شما نوشتن بوده
بینهایت ممنون
عالی بود