تو باعث شدی که بفهمم،
تقسیم برابر و بی تفاوت زمان،
به سال و هفته و روز و ساعت و دقیقه و ثانیه،
ابتکار کسانی بوده که هرگز، هرگز، هرگز،
عشق را تجربه نکرده اند…
پی نوشت: این نوشته را خیلی وقت پیش در وبلاگ دیگری که داشتم، به صورت گمنام و به نام «آقا معلم» نوشتم. اگر این نوشته و نوشته های مشابه را به این اسم جایی دیدید، فکر نکنید بدون ذکر منبع کپی کرده ام!!
[…] سردرگمیها در من ادامه داشت تا اینکه چند روز پیش در یکی از کامنتهای روزنوشتههای محمدرضا شعبانعلی، پاسخی برای آن یافتم: […]
سلام
با خوندن این پست حس عجیبی بم منتقل شد…واسم جالبه حدود یک سال و نیم پیش که با معرفی یه دوست به این خونه دعوت شدم یادم میاد یه روزهایی مینشستم و برطبق دسته بندی شروع می کردم تمام پست ها را میخوندم که عقب موندگیم را جبران کنم،ولی یه چیزی واسم عجیبه که بازم وقتی قسمت کمتر خونده ها را چک میکنم پست های جدید میبینم ومطمئنم که نخوندم وگرنه هرگزفراموششان نمیکنم….
ولی چیزی که باعث شد الان اینجا بنویسم پی نوشت شما بود..خواستم بگم من هم با اجازتون قبل از اینکه این پست را ببینم وقتی نوشته های شما را جایی مینویسم یا بازگو میکنم مینویسم از نوشته های یک معلم عاشق….شاید باید اسم شما را دقیق قید کنم تا به قول نسیم به سرچشمه رود برسند…نمیدونم…اعتراف میکنم که میترسم….شاید یه روز دلیل ترسم را گفتم ولی ازاین بعد قول میدهم یا ننویسم یا بنویسم معلم عاشق محمدرضا شعبانعلی…
با تو که حرف میزنم،
دیگر فراموش میکنم که کجا هستم،
فراموش میکنم که ساعت چند است،
فراموش میکنم که کدامین روز از کدامین ماه از کدامین سال است
فراموش میکنم که در اطرافم چه میگذرد،
فراموش میکنم که از کجا آمده ام خسته و مرده تا اینجا
فراموش میکنم که کجا باید بروم در مسیری سرد و طولانی تا کجا.
با تو که حرف می زنم،
فراموش نمیکنم آن ثانیه ها و لحظه ها را
حک میشوند تک تکشان در ذهنم برای همیشه
در حافظه ام، نقاطی را ساخته ای که می درخشند تا همیشه،
و به دست فراموشی سپرده نمیشوند به دست هیچ حادثه ای.
با تو ابدی بودن لحظه ها را تجربه میکنم.
تو باعث شدی که بفهمم،
تقسیم برابر و بی تفاوت زمان، به سال و ماه و روز و ساعت و دقیقه و ثانیه،
ابتکار کسانی بوده که هیچگاه در زندگی، عشق را تجربه نکرده اند.
آری، هرگز، هرگز، هرگز,
عشق را تجربه نکرده اند…