پیش نوشت اول: مفهومی که در اینجا مینویسم جدید نیست. آن را به شیوههای مختلف و به شکلهای مختلف در جاهای مختلف گفتهام. اما به خاطر اهمیت آن و به دلیل اینکه به نظرم یکی از ریشهای ترین بحثهای زندگی است، تصمیم گرفتم آن را دوباره در اینجا به شکلی دیگر و در قالبی متفاوت مطرح کنم. فکر نمیکنم نیازی به توضیح مجدد باشد که آنچه در اینجا مینویسم، صرفاً دیدگاه شخصی من است و ممکن است از دید دیگران درست نباشد یا خواننده این نوشته، نظر و تجربهی متفاوتی داشته باشد. اما لااقل در نگاه من، هر گاه به این نکته توجه کردهام، موفقیت و رضایت و آرامش نصیبم شده و هرگاه که از آن غافل شدهام یا آن را رعایت نکردهام، خسران و ناراحتی و باختهای بزرگ در کمینام نشسته و گرفتارم کردهاند.
حرفی که میخواهم بزنم به نوعی به یکی از مطالبی که در دیرآموختهها منتشر کردم مربوط است و شاید بتوان گفت در آن خلاصه میشود:
پیش نوشت دوم (هم خیلی مربوط است و هم خیلی نامربوط): معمولاً یکی از سایتهایی که هر روز صبح بعد از بیدار شدن و آغاز کار روزانه چک میکنم، بخش مالی CNN است. برخلاف بخش خبری آنها که خیلی دوست داشتنی نیست (به نظرم شبیه صدا و سیمای خودمونه. حتی قبل از اعلام خبر میشه جمله بندی خبرهای سی ان ان رو هم حدس زد)، بخش مالی سی ان ان خیلی اطلاعات خوبی داره. آنها شاخصی درست کردهاند به اسم FGI یا شاخص ترس و حرص در بازار. به صورت پیوسته این شاخص رو به روز میکنند و وضعیت بازار را بر اساس این شاخص، گزارش میکنند. jتوی ویکی پدیا یک مطلب در مورد این شاخص هست و اگر براتون جالب باشه میتونید بخونیدش.
اگه یه مدت شاخص FGI رو پیگیری کنید به نتیجه جالبی میرسید. جذابترین بازار برای سهامدارها وقتی هست که ترس نسبتاً زیاد یا حرص نسبتاً زیاد در بازار هست. در واقع سه حالت نامطلوب در بازار وجود داره که همه سرمایه گذارها زمانی که در اون شرایط قرار میگیرند، آرزو میکنند که شرایط زودتر بگذره: ترس مطلق، حرص مطلق، وضعیت خنثی.
دیدن این شاخص و بررسی روند تغییرات اون و همینطور مقایسه کردن کارکرد این شاخص در مقایسه با شاخصهای معروفتر میتونه خیلی آموزنده باشه. جدا از مسائل مالی برای من در زندگی عادی هم خیلی الهام بخش بوده. ما آدمها هم انگار چنین شاخصی در ذهنمون هست. انگار برایند تعامل عقل و احساس (یا قسمتهای جدیدتر و قدیمیتر مغز) نهایتاً ما رو هم در هر لحظه در یک جایی از این طیف قرار میده (شاید اگر به جای حرص بگیم شوق یا مثلاً یه چیزی مثل خوف و رجا، راحتتر بشه دو سر این طیف رو تصور کرد).
البته همه هم به یک شکل نیستیم. مثلاً یک نفر ممکنه نه ترس زیاد داشته باشه و نه شوق زیاد. کاملاً بیتفاوت و آرام و رام باشه. یک نفر دیگه ترس زیاد رو از خانواده آموخته باشه و حرص زیاد رو هم در جامعه یاد گرفته باشه و برایندش شده باشه یه آدم فرصت طلب محافظهکار (چنین گونههایی از انسان، در این ناحیه جغرافیایی رشد خیلی خوبی دارند. نمیدونم مربوط به آب و هوا میشه یا بیشتر به خاک و منابع زیر خاکی مربوطه).
اصل مطلب: بیایید کمی به سبک زندگی خودمان و الگویی که در تصمیم گیری داریم فکر کنیم. به اینکه در مدرسه چطور درس می خوانیم. به اینکه چطور برای دانشگاه انتخاب رشته میکنیم. به اینکه به چه دلیل ازدواج میکنیم. به اینکه به چه دلیل جدا میشویم. به اینکه به چه دلیل وانگیزهای رابطههای خودمان را حفظ میکنیم. به اینکه به چه علتی رابطههایمان را از دست میدهیم. به اینکه چطور شغلمان را انتخاب میکنیم. به اینکه چرا مهاجرت میکنیم. به اینکه چرا مهاجرت نمیکنیم و به همه تصمیمهای مهم دیگری که در زندگی گرفتهایم و میگیریم.
بعضی از ما بیشتر بر اساس ترس تصمیم میگیریم:
ازدواج میکنم که تنها نمانم. مجرد ماندن در سن بالا سخت است.
میخواهم پزشکی بخوانم. میترسم به دنبال علاقه خودم که گزارشگری است بروم و بعداً وضع مالی خوب نداشته باشم.
دانشگاه میروم ببینم چه میشود. میترسم که روزی از نداشتن این مدرک پشیمان بشوم.
ارشد میخوانم چون از کارشناسی بهتر است. همیشه فرصت درس خواندن نیست. میترسم که بعداً پیشمان بشوم.
جدا نمیشوم و به زندگیام ادامه میدهم. میترسم مردم پشت سر من خیلی حرف بزنند و اعصابم را به هم بریزند.
اینجا محیط رشد من نیست. میخواهم به کشور دیگر بروم. نمیدانم آنجا چطور است. اما برایم مهم است که به هر جایی بروم که اینجا نیست.
در این الگوی تصمیم گیری ما از وضعیت موجود یا از وضعیت آتی محتمل میگریزیم.
البته دقت داشته باشید که کمتر کسی میگوید که من میترسم! ما برچسبهای بسیار زیبایی برای ترسهایمان داریم:
ازدواج یک مرحله مهم از زندگی است. میخواهم وارد این مرحله جدید بشوم.
میخواهم پزشک شوم و جان انسانها را نجات دهم (همان روز میبینی که اگر کنار خیابان آدم در حال مرگ ببیند، جز عکس گرفتن برای اینستاگرام هیچ غلطی نمیکند!).
دانشگاه میروم چون علاقمند به علم هستم. اصلاً از بچگی از مطالعه لذت میبردم. الان هم اکثر وقتم به یادگیری میگذرد (منظورش خواندن مسیجهای تلگرام و وایبر است).
میخواهم رشتهام را عمیقتر بفهمم. کارشناسی اشباعم نکرد (و چند دقیقه بعد میپرسد: محمدرضا. الان ارشد برق بیشتر پول درمیاره یا MBA؟ برای کنجکاوی میپرسما).
من اصلاً متعلق به این فرهنگ نیستم. اصلاً وقتی عکسهای پاریس و نیویورک رو میبینم احساس میکنم من آدم اونجام (پاریس و نیویورک هم براش دو گزینه مشابه محسوب میشه!).
حالا به این تصمیمها نگاه کنید:
ازدواج میکنم. چون کسی را دیدهام که به نظرم یک هفته بودن کنار او، به باختن یک عمر میارزد.
دانشگاه میروم. چون عاشق رشته خبرنگاری هستم و میخواهم یک خبرنگار حرفهای بشوم.
ارشد میخوانم. چون چند سال است که در مورد یک موضوع تحقیقاتی دغدغه دارم و حتی اگر ارشد خواندن و تز نوشتنم به جای دو سال، چهار سال هم طول بکشد تحت هر شرایطی میخواهم این تحقیق را با نظارت یک استاد کاردان، انجام دهم.
جدا میشوم. چون فقط یک بار فرصت زندگی دارم و دلیلی نمیبینم که این فرصت را به پای دیگرانی که نه من را میشناسند و نه شرایط زندگی من را به خوبی میدانند، بسوزانم.
میخواهم به فرانسه بروم. علاقه خیلی زیادی به علوم انسانی دارم. فرهنگ فرانسه را دوست دارم. سالهاست از خواندن کارهای ولتر و مونتنی لذت میبرم. دیدن عکسهای قبرستان مون پارناس را به دیدن منظره پارک ملت تهران ترجیح میدهم. تک تک خیابانهای آنجا را از روی گوگل مپ حفظ هستم. اگر یک روز از زندگیام مانده باشد هم میخواهم این روز را در کافه دومولن، روزنامه بخوانم و قهوه بنوشم.
میخواهم در ایران بمانم. به نظرم (به تعبیر کیارستمی) انسان مثل درخت است. خاکش را که عوض کنند یا خشک میشود یا دیگر محصول خوب نمیدهد. نمیگویم بهترین جای دنیاست. اما میگویم من متعلق به این فرهنگ و فضا هستم و دلم میخواهد که تغییرات مثبتی را در این فضا ببینم. دلم میخواهد در لحظه مردنم، این نقطه از این کره خاکی، نقطهی دوست داشتنیتری باشد.
جالا اجازه بدهید که دو مسیر تصمیم گیری و دو سبک زندگی را برای شما روی یک نمودار ترسیم کنم:
محور افقی مربوط به کسانی است که به دنبال رویاهایشان میروند. آنها میدانند که به دست آوردن رویا هزینه دارد. آنکس که از بادیه نشینی بیابان به رویاهای سواد و سیاهی شهر برمیخیزد و با پای پیاده مهاجرت را آغاز میکند، میداند که ممکن است در مسیر حرکت، تشنه و گرسنه بماند و بمیرد. اما از سوی دیگر میداند که اگر به مقصد خود برسد، سبک دیگری از زندگی را آغاز خواهد کرد. به دست آوردن هزینه دارد و مهمترین هزینهاش، از دست دادن امنیتی است که در حفظ وضع موجود تجربه میکنیم. آن جمله معروف را شنیدهاید که تنها وقتی یک کشتی میتواند لذت اکتشاف را تجربه کند که امنیت پهلو زدن به اسکله و توقف کنار ساحل را به فراموشی بسپارد. افقهای جدید فقط زمانی پیش روی ما پدیدار میشوند که از افقهای قدیمی دل برگیریم.
محور عمودی مربوط به کسانی است که ترجیح میدهند وضع موجود را حفظ کنند. آنها مسیر متعارف را میروند. مانند اطرافیان خود زندگی میکنند. به ساز جامعه میرقصند. اگر نویسنده میشد درصد کمی احتمال داشت که پرفروشترین کتابها و پرخوانندهترین مقالات را بنویسد و درصد زیادی احتمال داشت به تحمل یک زندگی خیلی ساده با دشواریهای مالی وادار شود. اما الان میخواهد مهندس بشود. احتمال اینکه زندگی خیلی متمایزی داشته باشد و به جرگه مطرحترین برندهای شخصی جامعهاش تبدیل شود نزدیک به صفر است. احتمال اینکه گرفتاریهای مالی جدی داشته باشد و در فقر و فلاکت بمیرد هم نزدیک به صفر است. او یک زندگی معمولی را تجربه خواهد کرد. مثل بسیاری از مردم دیگر. مثل آنها زندگی خواهد کرد. مثل آنها ازدواج خواهد کرد. مثل آنها فرزند خواهد داشت. مثل آنها وام خواهد گرفت و خانه خواهد خرید و مثل آنها خواهد مرد. و مهمترین عنوانی که برایش میماند «پدری فداکار یا مادری دلسوز» است که روضهخوان بر سر قبر، از سرعادت و در ازای دریافت پول، به او اعطا میکند.
اما فراموش نکنید. او بد زندگی نکرده است. او راضی بوده است. او گرفتار هیچیک از اتفاقهای بدی که از آنها میترسید نشده است. شاید در نگاه دسته اول (که نویسنده این متن خودش را از آنان میداند) یک زندگی بسیار معمولی را انتخاب کرده باشد. اما فراموش نکنیم که در نگاه این فرد (همین پدر مهربان یا مادر دلسوز را میگویم) یک فرد از دسته اول (مثلاً همین محمدرضا شعبانعلی) دیوانه بدبختی است که خودش هم نمیداند از زندگی چه میخواهد و راز و رمز تعادل در زندگی را کشف نکرده است. به عبارتی دسته اول و دوم، در نگاه یکدیگر احمق (یا لااقل راه گم کرده) هستند و این به هیچ وجه ایرادی ندارد. چون قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی ما نخواهد داشت.
اما یک گروه سوم وجود دارد که گرفتاری در آن از هر حالت دیگری خطرناکتر است. گروهی که خدا و خرما را با هم میخواهد. گروهی که دلش نمیخواهد بت خرمایی خودش را بشکند و به آن بی احترامی کند و از یک طرف گرسنه است و بهترین روش سیر شدن، شکستن این بتی است که خود از خرما ساخته است.
اینها همان نسل بیماران دو شخصیتی را شکل میدهند. حرف زدنشان از جنس انسانهای رویاطلب است. از ایدهآلهایشان میگویند. از رشد و پیشرفت و کمال میگویند. از ساختن زندگی میگویند. از موفقیت میگویند. چشمانشان را میبندند تا شاید یک چیزهایی از کائنات جذب کنند و به جایی برسند. از سوی دیگر زندگیشان بیشتر شبیه دسته دوم است. با این تفاوت که نه به آرامش زندگی ترس گریزان دست یافتهاند و نه به رویاهایی که در ذهن خود به آنها پر و بال دادهاند.
نه در مسجد مشتری دارند که میگویند رند است و از میل دنیا تهی نشده، نه در میخانه هم نشینی دارند که میگویند آیین گرفتن جام در دست را هم نمیداند.
و همه چیز به یک مسئله ساده برمیگردد. به همان قانون سادهای که در نامه به رها هم نوشتم و گفتم که مراقب سکههای تقلبی باشد. هر چیزی هزینهای دارد. فهرست کردن ترسها و تصمیم گرفتن بر اساس آنها و فرار از ابهام، شیرین است و یک انتخاب قابل دفاع. اما پس از این انتخاب نباید از اوضاع خودم و زندگیام ناله کنم و نق بزنم و به دنبال تمایز باشم.
متمایز بودن و تلاش برای موفقیت و موقعیت برتر هم محترم و قابل پذیرش است. اما اگر در مسیر آن ریسکی هست باید انجام دهم و هزینههایش را هم بپذیرم. اگر یک نفر کسب و کار بزرگی میسازد و بر کاخ رشد و موفقیت مینشیند، ده نفر دیگر شبیه او الان در جوی خیابانها و زیر پلها آوارهاند یا از دست قانون فراری هستند چون نتوانستهاند تعهدات خود را پرداخت کنند.
ضمن اینکه یادمان هم باشد که برای هر دستاوردی، باید هزینهای را که میطلبد پرداخت کنیم. نه هزینهای را که دوست داریم. دوست دارد یک کارآفرین موفق شود و به من میگوید: محمدرضا. حاضرم هر هزینهای برایش بدهم. میگویم حاضری یک سال در کارخانهای که کار مشابه انجام میدهد کارگری کنی؟ میگوید: نه! منظورم این است که اگر ده سال هم باید دانشگاه بروم و در این علم دکترا هم بگیرم حاضرم شب بیداری بکشم و درس بخوانم و این مسیر را طی کنم. توضیح دادم که دوست گلم. سکهای که تو میخواهی خرج کنی، نشستن بر صندلی دانشگاه و خیره ماندن بر چهره استاد است. سکهای که برای دستیابی به این آرزو باید پرداخت شود، لباس کار پوشیدن و در کارخانه کار کردن و رها کردن صندلی فرسوده و جزوههای چروکیدهی دانشگاه است. هر بازاری سکهی خود را دارد. به جیب خودت نگاه نکن. به برچسب قیمتی نگاه کن که بر روی هر دستاوردی خورده است. بازار موفقیت صرافی ندارد تا بتوانی باختههای نامطلوبت را با نرخ تبدیلی خوب و جذاب، به دستاوردهای مطلوب تبدیل کنی. باید از مطلوبها ببازی تا مطلوبترها در کف دست تو قرار گیرند.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
سلام اقای شعبانعلی.یجوری کتن این حس رو به ادم میداد که این نگاه یا اون نگاه مادرزدادیه و تو خونه ادمه.وقتی یه نفر اصولا ترسو حس نکنه.اینطوریه یا یه عادت سرسخته؟
سلام به همه
طبق متن محور افقی مربوط به کسانی است که به دنبال رویاهایشان میروند. آنها میدانند که به دست آوردن رویا هزینه دارد.
حالا سوالم اینه اساسا آیا این هزینه رو میشه کاهش داد یا اصلا باید به فکر کاهش دادنش باشیم و یا همکینکه پا در مسیر رویامون گذاشتیم دیگه نباید تحلیل های کاهش هزینه انجام بدیم و اصولا ممکنه این تحلیل ها ما رو در دسته سوم فرادی که در متن اشاره شده قرار بده.
آیا الزاما باید پرهزینه ترین راه را انتخاب کرد؟
مثال :فردی در یکی از کشورهای مستکبر اروپای غربی رویای رسیدن به دموکراسی در کشورش را دارد
راه اول :انقلاب (هزینه های زیادی دارد)
راه دوم:اصلاحات وصندوق رای(هزینه های کمتری دارد)
پ ن: این کشور می تواند د ر آمریکای شمالی هم باشد.
چند وقتیه دارم به رشته ی آینده پژوهی فکر میکنم.ازون رشته هاییه که حس میکنم نم نم داره تبش فراگیر میشه.به نظرم موج بعدی پوزهای رشته ای و میان رشته ای رو این گرایش باشه.
به کارکرد این رشته فکر میکنم.به اینکه اصلا لازمه؟اگه بگیم آینده رو باید ساخت که آینده پژوهی به چه درد میخوره؟اگه بگیم نمیشه ساخت پس چطور میشه پیش بینی کرد؟(شاید این رشته به درد جوامعی مثل ما میخوره که پیشرو نیستیم،حداقل برای اینکه تا حدودی بفهمیم که دنیا داره به کدوم سمت میره برامون خوبه. )
من فکر میکنم بررسی روند تغییرات امروز فقط به درد حفظ وضعیت موجود در آینده می خوره.با خوندن این پست خوب،بنظرم رسید،رشته ی آینده پژوهی برای این به وجود اومده که آدمها ترس از آینده ی نامعلوم رو دارن.شاید بشه بین آینده نگر بودن و آینده پژوه بودن یه مرز باریک قائل شد.
محمدرضا به نظرت یه جامعه و یا سازمان اگه بخواد آینده پژوهانه اداره بشه،چقدر میتونه استراتژیک به آینده و جایگاهش فکر و عمل کنه.نمیدونم برداشتم از استراتژی درسته یا نه که فکر میکنم استراتژی باید original باشه و اصالت داشته باشه.(بخاطر همین حس میکنم آینده پژوهی و استراتژی داشتن باهم تناقض دارن)تو تغییرات گسترده ی امروز ما و اتفاقات خارق العاده ی فرداها سهم افراد و جوامع آینده پژوه چقدر؟
به نظرم آینده پژوهی یعنی نگاه کردن به دست و تصمیم دیگران برای اینکه ریسک و احتمال شکست خودمون رو بیاریم پایین،شاید جایگاه بدی نداشته باشیم ولی هیچ وقت ممتاز نخواهیم بود.
پی نوشت:شدیدا حس میکنم که جامعه ی ما داره آینده پژوهانه اداره میشه.
محمدرضای عزیز سلام
در ارتباط با همین موضوع :
همه مون خوندیم که میگن “یکی از یکی پرسید چرا به رابطه ت با من ادامه میدی ؟ گفت چون دوستت دارم ”
میشه کمی هم این موضوع رو باز کنی . در متن نوشتی ” بیایید کمی به سبک زندگی خودمان و الگویی که در تصمیم گیری داریم فکر کنیم. به اینکه به چه دلیل وانگیزهای رابطههای خودمان را حفظ میکنیم.” این یعنی برای ادامه ی روابطمون باید دلیلی وجود داشته باشه . آیا “دوست داشتن” که یک مفهوم کیفی هست دلیل مناسبیه برای ادامه ی رابطه؟ اصلا دوست داشتن یعنی چی؟
سپاس
برای همه ی دوست داشتنهات سپاس
سلام محمدرضای عزیز،
این موضوع یکی از محبوبترین موضوعات من برای دانستن است. یک سوال دارم. نوشته بودی که افرادی که به دنبال آرزوهایشان میروند ترس را به رسمیت نمیشناسند و موقعیتشان روبرو شدن با ترسهاشان نیست. آیا این یعنی اگر کسی از دنبال کردن یکی از رویاهایش ترسهایی دارد، نمیتواند دنبال آن برود؟ سوال برانگیزترین بخشش این است که خیلی از ترسها از درون نشات میگیرد و انتخابی نیست.
ممنون میشوم پاسخم را بدهی.
پینوشت: اگر صورت سوال کمی بصورت خبری است، هدف اصلا این نیست. من به هیچ بخش از گزارههایی که مطرح کردم اطمینان کافی هم ندارم.
فوق العاده بود واقعا
من خودم کلی رویای بزرگ دارم و واقعا نمیتونم زندگی عادی داشته باشم؛ چند بار هم دست به فعالیت کارافرینی زدم و شکست خوردم که باعث شد دیگران منو تحقیر کنند٬ و ترس زیادی از شروع کار جدید داشته باشم و الان هم داشتم رو این نگرش کار میکردم که در عین اینکه کارمند باشم برم دنبال کارافرینی و… ولی با این مطلب واقعا قانع شدم باید تکلیف خودمو بدونم که یا اینوری باشم یا اونوری نمیشه هم خدا رو داشت هم خرمارو…
سلام. به نظر من هر کسی هر چه قدر هم از نظر روحی قوی و مستقل باشد وجود یک همسفر و مشوق خوب برای رسیدن به رویاها غیر قابل انکار است. حال این مشوق می تواند دوست ، همسرو یا هریک از اعضای خانواده باشد. قدر این افراد را باید بدانیم چرا که خیلی از مواقع رویاهای ما با خواسته ها و حتی رویاهای آن ها هم خوانی ندارد.
مثل همیشه ممنون،فقط درنام گذاری محورها برای درک بهتر خواننده به نظرم در کنار محور افقی(تعقیب رویاها)بهتر بود روبرو شدن باترسها قرارمی گرفت.چون وقتی به محور عمودی نگاه می کنیم بدون اطلاع از تعریف وآنالیز شما نمی توان فهمید که محور عمودی فرار از ترسها به معنای موفقیت است یا شکست…
سلام زهرا جان.
ممنونم از اینکه کامنت گذاشتی.
راستش در دو نکته نظرمون با همدیگه فرق داره. فکر کنم یکیاش به سبک برمیگرده و یکیش به نگرش.
از نظر سبک:
در مورد نگاه کردن به تصویر: اگر نگاه کردن به تصویر بدون اطلاع از تعریف و آنالیز من بتونه گویا باشه، به نظرم دیگه این همه کیبورد فرسایی (جایگزین واژه کهن قلم فرسایی) لازم نیست. اگر میشد نموداری بکشم که همه حرف رو بزنه قطعاً وقت شما و سایر دوستان رو با توضیحات نمیگرفتم.
اما از نظر نگرش (طبیعتاً اینجا مسئله کمی به دنیای واژگان هر یک از ما برمیگرده):
به نظر من روبرو شدن با ترس به هیچ روی هم معنی با تعقیب رویاها نیست. حتی نزدیک به معنیاش هم نیست. در واقع دقیقتر بگم (حداقل در دنیای من) روبرو شدن با ترس هیچ فرقی با فرار از ترس نداره و این دو لعت هم معنا هستند.
برای کسی که به تعقیب رویاهاش میره اون ترسها اساساً وجود نداره. با چی میخواد روبرو شه؟
وقتی میگی روبرو شدن با ترس، یعنی اون ترسها رو به رسمیت شناختی. به رسمیت شناختن به معنای ترسیدن است و روبرو شدن با ترس یعنی تلاش برای نترسیدن از چیزی که به ذاته ترسیدنی است.
کسی که در محور افقی و تعقیب رویاها حرکت میکنه ترسی نداره که بخواد باهاش روبرو بشه و اصلاً نمیتونه بفهمه که بقیه چرا دارن میترسن و از چی میترسن.
چنانکه کسی که در محور عمودی از ترسها فرار میکنه رویایی نداره. اگر هم بگه داره نمیفهمه چی داره میگه. رویای اون در بهترین حالت دنیاییه که ترس در اون کمتر باشه یا نباشه.
اگر ترس و رویا مخالف هم بودند روی یک خط افقی قرار میگرفتند در دو انتهای یک محور.
اما من عمداً قائم به هم ترسیم کردم تا نشون بدم که دو دنیای کاملاً متفاوت هستند.
ببخش این رو میگم. فقط چون به تفهیم بحث کمک میکنه.
سالی که بعد از قبولی در ارشد مکانیک دانشگاه شریف (سال ۸۲) انصراف دارم، دوستانم جمع شدند و نصیحت کردند که باد جوانی است و غرور و خامی است و شور است و بیشعوری است و بیا و آدم باش و درس بخوان و ارشد خواندن در دانشگاه شریف رویای نیمی از دانشجویان این کشور است و …
یکی گفت: محمدرضا. با این تصمیم جواب مردم را چه میدهی؟ نمیگویند دیوانه است؟ فکر نمیکنی تا آخر عمر باید همه جا مدام مدرک کارشناسی نشان بدهی و توضیح بدهی که البته من ارشد قبول شدم اما نرفتم…
یکی دیگر گفت: نه! محمدرضا البته اینطوری نیست. او مردم را گوسفند حساب میکند!
کمی فکر کردم و گفتم: دوست من. گوسفند حساب کردن مردم با آدم حساب کردن مردم فرقی ندارد. به هر حال به آنها شخصیت دادهای. من مردم را «حساب» نمیکنم!
البته اگر چه این مفهوم را هنوز هم قبول دارم، اما الان که مثل آن روز عصبانی نیستم، احتمالاً چنان حرفی را به چنین واژههایی نخواهم نوشت.
اما حرف یک چیز است: روبرو شدن با ترس و فرار از ترس یک معنای یکسان دارند: ترس وجود دارد و حضور آن در زندگی جدی است…
پی نوشت نامربوط (لطفاً مفهوم را بخوانید و نه جملات را. وگرنه نگرش من به اخلاق کاملاً مشخص است):
به نیچه گفتند در کتاب شامگاه بتان، همه چیز را نقد کردی غیر از اخلاق را.
از تو که مخالف اخلاق (به معنای مسیحی اسکولاستیک آن) هستی، عجیب است.
نیچه گفت: نقد کردن اخلاق یعنی اینکه وجود اخلاق را به رسمیت شناختهام و البته توضیح دادهام که با آن مخالفم.
در نگاه من چیزی به نام اخلاق وجود ندارد. من حاضر نیستم با نقد کردنش، به آن در ذهن خودم رسمیت بدهم
(البته این تحلیل را در Ecce Homo نوشته در مورد آن یک کتاب دیگرش).
پی نوشت: فکر کنم نیاز به توضیح نباشد که من در کامنتها به دنبال بهانه میگردم که هم احوال پرسی کنم و اعلام کنم که کامنتها را با علاقه و جدیت میخوانم و هم اینکه حرفهای باقیمانده را که در اصل مطلب نگفتهام، بگویم و مطلب را تکمیل کنم.
بنابراین میدانم که مرا به خاطر اینکه از کلمات تو سو استفاده کردم برای اینکه حرف دیگری را که در دلم مانده بود بزنم میبخشی.
قربانت
محمدرضا
کیبورد فرسایی (جایگزین واژه کهن قلم فرسایی)
سلام. ببخشید چن روقتیه درگیرم تا رسیدم به این واژه ی شما « کیبورد فرسایی» که حال و روز منو توصیف میکنه.
یه جایی هستم میشه گفت اوایلشه ولی خوب اقیانوسه چون بی انتهاست
و بشدت دنبال کسی هستم که رایانه « استفاون هاوکینگ » رو برام بیاره تا فقط با نگاه کردن به مونیتور،تایپ کنم. بازم ببخشید پریدم وسط. به نظرتون امکانش هست؟
سلام متشکرم که وقت گذاشتین وپاسخ به کامنت من دادید.مجال برای گفتگوی بیشترنیست امااینکه اصلا ترس رابه رسمیت نشناسیم خود مبحث دیگری است.درتکمیل پی نوشت آخر بایدبگویم توجه شما به کامنت های ماخواننده ها وشاگردانتان بسیارمثبت است ومن خیلی خوشحال شدم.ممنون که هستید.
یکی گفت:
شجاعت به معنای نترسیدن نیست
شجاعت یعنی بترسی و بلرزی اما به حرکت ادامه بدی
حالا اگه بپذیریم کسی که دنبال رویاهاشه اصلا ترس براش وجود نداره یعنی شجاعت هم مفهومی براش نداره و کلا در جمله بالا نمیگنجه.
اما خب بیشتر از جنس ادعاست تا حقیقت.صرفا شاید ترس های آدم های دیگه رو نداشته باشه.
شاید خیلیا ازینکه ارشد نخونن بترسن و من ازین موضوع کوچکترین ترسی نداشته باشم.
شاید دیگران به راحتی و بدون کوچکترین ترسی در مورد رفتن یا ماندن تصمیم بگیرند اما من مدام با خودم در کلنجار بودم،که یعنی وجود ترس.
محمد رضای عزیز
سلام
ممنون از بابت طرح این موضوع، چون فکر میکنم درک عمیق اون واقعا” مسیر زندگی هرکسی رو میتونه عوض کنه یا حتی اگه عوض نکنه باعث بشه با اراده و توان بیشتری توی همون مسیر قبلی که انتخاب کرده انرژی بذاره…
اگه بخوام صادقانه بگم، شاید تا همین چند دقیقه پیش توی ذهن خودم فکر میکردم که کسی هستم که دارم رویاهام رو تعقییب میکنم (هرچند تناقضات و بعضی حس پشیمانیها موید اون نبود) ولی در حقیقت اینطوری نبوده، بعضی وقتا ترسیدم و بعضی وقتا شاید خودم نترسیدم ولی به ترسهای بقیه ای که نظرشون برام مهم نبوده فکر کردم… نظرشون برام مهم نبوده ولی بهشون اجازه دادم بعضی مواقع با ترساشون زندگیم رو تحت تاثیر قرار بدن. شاید به همین علته که خیلی وقتها که با خودم خلوت میکنم از خودم راضی نیستم که چرا هیچوقت یه سری کارا رو شروع نکردم یا زمانهای دیگه ای کارای دیگه ای رو تموم نکردم…
نمیدونم ولی فکر میکنم اگه بخوام با خودم رو راست باشم میتونم جواب سوالیکه مدتهاست ذهنم رو درگیر کرده پیدا کنم، ممنونم که باعث شدید از ناحیه امن ذهنی خودم بیام بیرون و حداقل کامنت بذارم.
به نظرم تعقیب رویاها برای خیی ها ترسناک هست برای همین هست که تعقیب رویاها برای خیلی ها به معنای شیرجه زدن در میان استخر سرد ترس هاشون هست.
محمدرضا تو گفتی که مواجه شدن با ترس هیچ فرقی با فرار از ترس نداره، خب حالا اگه ما از یه چیزی بترسیم یعنی اینکه به نوعی توی ذهنمون بهش رسمیت بخشیدیم، خب حالا برای مواجه شدن و از بین بردنش چیکار کنیم؟ همه توی زندگیشون از یه چیزایی میترسن. یعنی ما هیچ وقت نمیتونیم ترسامون رو فراموش کنیم و از بین ببریم؟:(
بیشترکه به این موضوع فکر کردم یه مطلبی به ذهنم رسید که میخوام بنویسم به نظر من آدمها دسته بندی نمیشن و در هر برهه ای از زمان در یک دسته قرار میگیرند ، یعنی سوال اینجاست آیا کسی که بر اساس ترس تصمیم میگیره تا آخر زندگی به همین روش زندگی میکنه ؟ یا امکان داره در میانه راه راهشو عوض کنه ؟ یا بالعکس کسی که دنبال رویاهاش میره آیا همیشه اینطوره یا نه ؟ اتفاقا من آدمهای ترسویی رو دیدم که در میانه راه عوض شدند یا آدمهای جسوری که فرسوده شدند و سر آخر به وضع موجود قناعت کردند ….به نظرم آدمها مطلقا از دسته اول یا مطلقا از دسته دوم نیستند اونها در طول مسیر زندگی بارها جاهاشون رو باهم عوض میکنند …و شاید شرایط زندگی اجتماع و اتفاقها و خیلی از موارد بیرونی روی این تصمیم تاثیر بسیار زیادی دارد چه بخواهیم چه نخواهیم به قول خودتان آقای شعبانعلی هیچ کس از متوسط اطرافیانش چندان بالاتر نمیره …. من فکر میکنم آدمها طبق شرایط و موقعیتهای خاص تغییر میکنند…. کامنت اولم خیلی کوتاه بود و حوصله نداشتم بنویسم .. حالا خواستم یه جوری جبران کنم 🙂
فواد عزیزم.
حرف تو کاملاً درسته.
من هم اگر این رو ننوشتم، حذف به قرینه معنوی (به قرینه معنای تمام آن چیزی که در این سالها نوشتهام) بود.
در واقع تقسیم بندی من تقسیم بندی عرضی حساب میشه نه طولی.
یعنی امروز خودم رو با دیروز خودم و فردای خودم مقایسه نمیکنم.
بلکه امروز خودم رو در مواجهه با یک تصمیم با امروز تو در مواجه با همون تصمیم و امروز دیگری در مواجهه با همون تصمیم مقایسه میکنم.
طبیعی است که عوامل زیادی روی این انتخابها نقش دارند.
تغییر سن، تجربیات قبلی، داشتهها، از دست دادهها، حمایت یا مانع بودن اطرافیان همه و همه میتونند روی این انتخابها تاثیر بگذارند.
اگر چه بخشی از ماجرا هم متاسفانه یا خوشبختانه به ژنتیک برمیگرده. عددش دقیق یادم نیست. یا چهل بود یا چهل و چهار درصد. اما به هر حال یادم نمیره که مایکل پاسر در گزارش خودش، محافظه کاری و تلاش برای حفظ وضعیت موجود و سنت رایج رو چهل (یا چهار و چهار) درصد دارای پایه ژنتیکی گزارش کرده.
پی نوشت: همونطور که محمد عزیز در یکی از کامنتها گفت، طبیعی است که در مسیر زندگی، داشتن کسانی که بتونن از انسان برای این نوع تصمیم گیریهاش حمایت کنند یک نعمته. قرار نیست ما تنهایی به جنگ دنیا بریم.
اعتراف میکنم در طول این سالها، بارها و بارها مجبور شدم از میان دوستان و اطرافیانم، انسانهای ترس گریز رو حذف کنم و انسانها رویاطلب رو اضافه کنم.
الان اونهایی که ذهن تناقض یاب دارند سریع توضیح میدهند که «البته خوب است در اطرافمان همه جور آدم باشد تا هر کدام از دید خود به مسئله نگاه کنند و تصویر واقعیتری از شرایط موجود داشته باشیم و بتوانیم تصمیمهایمان را بهتر ارزیابی کنیم».
اتفاقاً من با این حرف مخالفم. غولی که به نام مردم میشناسیم و من هم معرفی کردم، ذاتاً از نوع ترس گریز است و متاسفانه چنان صدای بلندی دارد که هر چه در دهانش فرو کنی باز هم صدایش کما بیش به تو می رسد.
بنابراین اطراف ما – خواسته یا ناخواسته – هرگز از پیامهای ترس گریزی تهی نیست. اگر اهل تعقیب رویاها هستیم، آنچه باید در طلبش باشیم کسانی هستند که در محور دیگر مختصات زندگی میکنند و در واژه نامهشان، واژه ترس ( و حرف مردم) وجود ندارد.
در واقع تقسیم بندی من تقسیم بندی عرضی حساب میشه نه طولی.
یعنی امروز خودم رو با دیروز خودم و فردای خودم مقایسه نمیکنم.
بلکه امروز خودم رو در مواجهه با یک تصمیم با امروز تو در مواجه با همون تصمیم و امروز دیگری در مواجهه با همون تصمیم مقایسه میکنم.
الان متوجه شدم ممنونم
به نظرم واژه ها خیلی کامل نیستند. چون وقتی در مورد آدمی که دنبال رویایش می رود می خواهیم حرف بزنیم داشتن ترس و ترسو بودن دو چیز هستند.
و مطلب دیگر اینکه: ممکن هست کسی که به دنبال رویاهایش می رود از اینکه در هفتاد سالگی مانند یک انسان خیلی معمولی این جهان را ترک کند بترسد و در نتیجه به خود بگوید که هی فلانی باید بدوم که زمان بدجوری کم هست و من نمی خواهم معمولی و پوچ باشم. به نظرم اصلا اگر ترسی نبود رویایی هم معنا نداشت. حتی در تعلیمات دینی خود هم واژه خوف و رجا را همزمان داریم. هم بهشت داریم هم جهنم. هم تشویق داریم هم تنبیه. اصلا اگر این محدودیت ها ی عمر و تهدیدات و فرصت ها نبودند زندگی خیلی بی مزه بود و بشریت به این نقطه کنونی خود هم نمی رسید.با این حرفهای شما معنی ترس از خدا و جهم چیست؟
البته من منظور شما را از متنتان فهمیده ام (لااقل اینطور حس می کنم) . می فهمم که حرف امثال شما در غربت هست و مردم معمولا از دسته دوم هستند که از ترسهایشان می گریزند. اما اصرار شما را برای جدا بودن دو دسته خیلی نمی فهمم؟!
فکر می کنم مهم تر از ترسیدن و رویا داشتن این هست که ما از چه چیزی می ترسیم و رویای چه چیزی را در سر می پرورانیم. سطح ترس و رویایمان چیست؟ یکی از وکیل و وزیر می ترسد یکی جز خدا از هیچ نمی ترسد و از خدا می ترسد. سطح خواسته ما چیست؟ استاد قمشه ای یکبار در جلسه ای می گفتند: ما همان چیزی هستیم که می خواهیم.ذات نفس هم خواستن هست. چه چیز را می خواهی؟همه چیز را!چه قدر می خواهی؟بینهایت. یکی خدا را می خواهد و می شود خدا.
پی نوشت: یک حدیث از امام علی هست که می فرماید:ریشه تمام گناهان ترس است.
یک عبارت قرآنی هم داریم که می گوید: الشیطان یعد کم الفقر( شیطان به شما وعده فقر می دهد)
یا به عبارتی شیطان ترس فقیر شدن را در جانتان رسوخ می دهد تا به خاطر فرار از این ترس شما را وادار به انجام هر کار پستی بکند. چون شما می ترسید که نکند فقیر بشوم.
از آن طرف خدا هم انسان را می ترساند و دائم هول قیامت و ذکر جهنم می گوید تا انسان بترسد.
با همه مطالب پراکنده ای که گفتم فکر می کنم مهمتر از ذات ترس داشتن و تصمیم گرفتن بر اساس ترس یا رویا، اینکه از چه می ترسیم و به چه امید داریم مهمتر از خود ترس و رویا هست.
پی نوشت۲: خیلی شنیده ایم که آرزوهای بلند نداشته باشید.
همه این مطالب را چه طور می شود جمع کرد؟
به نظرم مشکل از جایی شروع می شود که از چیزی بیش از آنچه که بایسته و شایسته است می ترسیم و به چیزی بیش از آنچه که لیاقت دارد آرزومندیم و رویا می پرورانیم.
یعنی از باید از یک سوسک به اندازه ی سوسک ترسید و از مار به اندازه مار. وقتی جای این ها عکس شود ، یعنی از سوسک خیلی بترسیم می شویم ترسو و وقتی وصال مار را آرزو می کنیم دچار خسران می شویم.
و مساله دیگر: ترس ها و آرزوها قابل تجویز و لزوما برای همه انسان ها یکسان نیستند.
یعنی اگر کسی از مساله ای می ترسد لزومی ندارد که ما هم بترسیم و رویای یک نفر رویای ما لزوما نیست.
مشکل وقتی است که رویا ها و ترس های عموم مردم برای نسل های بعد و سایر انسان ها در شرایط مکانی و زمانی متفاوت تجویز می شود و اگر عده ای رویا و ترس دیگری داشتند عجیب و دیوانه خطاب می شوند.
با همه اینها من نخواستم ذهن تناقض یابم را جولان بدهم.
منظور دلسوزانه و معلم وارتان را دانستم که همیشه تلنگری برای من هست.
ممنون
کسی که رویایی نداره خیلی آدم بیخودیه؟
واقعا عالی بود..معمولی نبودن و همون راه همیشگی رو نرفتن باعث تحولات بزرگی در زندگی میشه..ای کاش که همه بتونن این رو تجربه کنن.
سلام
بحث از تلاش، موفقیت، لیاقت داشتن یا نداشتن در مسیر تعقیب رویاها شد. من اینطور برداشت می کنم که باید متفاوت بود و برای رسیدن به دل خواسته ها هزینه تصمیمی رو پرداخت که هیچ الزامی به درست بودن و شادمانی آخر کار ندارد. به نظر من شانس، بخت یا همون تقدیر هم در این مسیر نقش و وزن خودش رو داره و بررسی این موضوع در ادامه این مطلب خالی از لطف نباشه. قسمتی از یکی از شعرهای زیبای قیصر امین پور می تونه شروع خوبی باشه
گاهي گمان نميکني ولي خوب ميشود
گاهي نميشود که نميشود که نميشود
گاهي بساط عيش خودش جور ميشود
گاهي دگر تهيه بدستور ميشود
گه جور ميشود خود آن بي مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور ميشود
گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است
گاهي نگفته قرعه به نام تو ميشود
گاهي گداي گدايي و بخت با تو يار نيست
گاهي تمام شهر گداي تو ميشود
به نظر شیخ بهائی هم به این موضوع پی برده بود با بیان این مفهوم به این زبان
افسوس که نان پخته، خامان دارند،اسباب تمام، ناتمامان دارند، آنان که به
بندگی نمی ارزیدند،امروز کنیزان و غلامان دارند.
نقش شانس در موفقیت رو میشه در نوشته های اندیشمندان امروزی هم پیدا کرد. بطور مثال، مایکل پورتر تو مقاله The
competitive advantages of nations
http://yon.ir/pGhJ
در کنار چهار معیار اصلی زیر برای بدست آوردن مزیت رقابتی بوسیله سازمان ها و ملت ها، شانس رو هم به عنوان عاملی هر چند اندک تاثیر گذار بررسی می کنه
Factor Conditions
Demand Conditions
Related and Supporting Industries
Firm Strategy, Structure, and Rivalry
یا نسیم نیکلاس طالب در مورد نقش عدم اطمینان و اتفاقات خارج از کنترل فرد و سازمان ها صحبت می کند yon.ir/LOaM
و اینکه چگونه این موضوع بر موفقیت آینده آنها تاثیر گذار هست.
شاید بشه مثال های قابل لمس تری رو هم مطرح کرد. دانشجوی رو در نظر بگیرید که تمام مشکلات و هزینه های مربوط به ادامه تحصیل در امریکا رو قبول کرده و از دانشگاه مقصد پذیرش گرفته، از سفارتش ویزا و از آژانس هواپیمایی بلیط. درست یکه هفته قبل از اعزام برج های دوقلوی نیویورک مورد حمله و ویزای صادره برای این فرد باطل می شود!
مورد دیگری را می توان مثال زد. دانشجوی که دانشگاه آزاد بهش پذیرش بدون کنکور نداده در حالیکه که بورسیه کامل برای ادامه تحصیل دکترا از استرالیا گرفته! در امتحان آیلتس شرکت می کنه و زمانی که تست های Listening رو میزنه در کمال ناباوری آژیر خطر هتل محل برگزاری به صدا در می آید و یکی از دلایلی میشه که نمره مورد قبول دانشگاه رو کسب نمی کنه. تو آزمون بعدی شرکت می کنه و بجای نمره میانگین ۶٫۵، نمره ۶ میاره. هم چنان داره تلاش می کنه که نمره اش رو بهبود بده و تا مهلتی که دانشگاه تعیین کرده نمره ی قبولی رو بدست بیاره. و در این مرحله آزمون آیلتس در این تحریم شد. و در انتها این فرد برای ادامه تحصیل بجای اینکه بره جنوب دنیا رفت شمال دنیا!
برخلاف دو مورد قبلی، در دنیای واقعی، دانشجوی رو هم می توان در نظر گرفت که، برخی از مدارکش ناقص و آماده نبوده، ۱۰ دقیقه مانده به اتمام فرصت اپلای برای بورسیه دانشگاه، تو یه کشور دیگه، اقدام می کنه و از بین حدود ۴۰ نفر متقاضی انتخاب میشه!
و برای من هنوز نقش تلاش، شانس، بودن در مکان مناسب در زمان مناسب برای دستیابی به خواسته ها یا هدف ها، یه معماست.
سلام دوست عزیز
ممنون بابت شعر***
فکر کنم شما دچار یک نوع تناقص یابی شدید وبد نیست مطالبی که توی همین سایت با عنوان ” قوانین یادگیری من: ذهن تناقض یاب ” را مطالعه کنید, یا در سایت متمم فایل صوتی اونو گوش کنید…….. از طرفی توجه به این استثناها کمی آدم افسرده می کنه …احساس بدی که به ما میگه:« هیچ چیز تحت کنترل نیست.»
به نظر من هم بدترین حالت, قرار گرفتن در گروه وسط است. البته شاید نامربوط باشه به این موضوع ولی در متمم یک بحث بود با عنوان “زمان های خاکستری” ( http://www.motamem.org/?p=6824 ) که اونجا توضیح داده بود که ادم بیشتر تمایل داره زمان هاشو خاکستری مصرف کنه. من فکر می کنم اینجا هم تا حدودی به این صورت هستش که کسانی که گروه وسط رو انتخاب می کنند در واقع با این توهم که اینجوری هم مزیت های گروهی که به دنبال رویاها می رود و هم گروهی که محافظ کارانه عمل می کنند را به دست می اورند که خوب مشخصا در اخر به هیچ کدوم به درستی نمی رسند!
واقعا خیلی وقت بود دنبال همچین صحب اصولی در عین حال واقع بینانه بودم
مرسی واقعااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
با سلام
کامنت اقا شهاب من رو به فکر واداشت.من فکر میکنم تااینجای زندگیم زیادریسک نکرده ام وبیشتر تابع وضع موجودبوده ام ولی میخواهم مسیر زندگیم عوض شود البته این تصمیم رو یک شبه نگرفتم.وقتی موفقیت انسانهایی رو که ریسک میکنند ونتیجه شیرینی درزندگی به دست میارن میبینم بیشتر به تصمیمم مطمئن میشم وراستش تاحالا گامهایی رو برداشتم ازجمله اینکه بیشتر سعی میکنم ازعقیده و ارمان خودم صحبت ودفاع کنم وکمتر به حرف مردم اهمیت بدم ولی هنوز نتونستم قالبهای سنتی روکه خونواده به من تحمیل میکنن بشکنم وهنوز دربند بعضی قید وبندهایی هستم که اصلا اخلاقی هم نیستن وفقط مثل زنجیری من رو به عقب میکشن و مانع رسیدن به رویاها وخواسته هایم میشوند.
از اقای شعبانعلی تقاضا دارم که درمورد اینکه ادمایی مثل من چگونه وبا انجام چه نوع تمریناتی میتونیم بیشتر به خودمون متکی باشیم ووابسته به دیدگاههای اطرافیان که بعضا مارو ازمسیر موفقیت دور میکنند نباشیم مطالبی رو بیان نمایند.
ازمطالب بسیار مفیدتون ممنونم وارزوی موفقیت بیشتر براتون دارم