پیش نوشت اول: مفهومی که در اینجا مینویسم جدید نیست. آن را به شیوههای مختلف و به شکلهای مختلف در جاهای مختلف گفتهام. اما به خاطر اهمیت آن و به دلیل اینکه به نظرم یکی از ریشهای ترین بحثهای زندگی است، تصمیم گرفتم آن را دوباره در اینجا به شکلی دیگر و در قالبی متفاوت مطرح کنم. فکر نمیکنم نیازی به توضیح مجدد باشد که آنچه در اینجا مینویسم، صرفاً دیدگاه شخصی من است و ممکن است از دید دیگران درست نباشد یا خواننده این نوشته، نظر و تجربهی متفاوتی داشته باشد. اما لااقل در نگاه من، هر گاه به این نکته توجه کردهام، موفقیت و رضایت و آرامش نصیبم شده و هرگاه که از آن غافل شدهام یا آن را رعایت نکردهام، خسران و ناراحتی و باختهای بزرگ در کمینام نشسته و گرفتارم کردهاند.
حرفی که میخواهم بزنم به نوعی به یکی از مطالبی که در دیرآموختهها منتشر کردم مربوط است و شاید بتوان گفت در آن خلاصه میشود:
پیش نوشت دوم (هم خیلی مربوط است و هم خیلی نامربوط): معمولاً یکی از سایتهایی که هر روز صبح بعد از بیدار شدن و آغاز کار روزانه چک میکنم، بخش مالی CNN است. برخلاف بخش خبری آنها که خیلی دوست داشتنی نیست (به نظرم شبیه صدا و سیمای خودمونه. حتی قبل از اعلام خبر میشه جمله بندی خبرهای سی ان ان رو هم حدس زد)، بخش مالی سی ان ان خیلی اطلاعات خوبی داره. آنها شاخصی درست کردهاند به اسم FGI یا شاخص ترس و حرص در بازار. به صورت پیوسته این شاخص رو به روز میکنند و وضعیت بازار را بر اساس این شاخص، گزارش میکنند. jتوی ویکی پدیا یک مطلب در مورد این شاخص هست و اگر براتون جالب باشه میتونید بخونیدش.
اگه یه مدت شاخص FGI رو پیگیری کنید به نتیجه جالبی میرسید. جذابترین بازار برای سهامدارها وقتی هست که ترس نسبتاً زیاد یا حرص نسبتاً زیاد در بازار هست. در واقع سه حالت نامطلوب در بازار وجود داره که همه سرمایه گذارها زمانی که در اون شرایط قرار میگیرند، آرزو میکنند که شرایط زودتر بگذره: ترس مطلق، حرص مطلق، وضعیت خنثی.
دیدن این شاخص و بررسی روند تغییرات اون و همینطور مقایسه کردن کارکرد این شاخص در مقایسه با شاخصهای معروفتر میتونه خیلی آموزنده باشه. جدا از مسائل مالی برای من در زندگی عادی هم خیلی الهام بخش بوده. ما آدمها هم انگار چنین شاخصی در ذهنمون هست. انگار برایند تعامل عقل و احساس (یا قسمتهای جدیدتر و قدیمیتر مغز) نهایتاً ما رو هم در هر لحظه در یک جایی از این طیف قرار میده (شاید اگر به جای حرص بگیم شوق یا مثلاً یه چیزی مثل خوف و رجا، راحتتر بشه دو سر این طیف رو تصور کرد).
البته همه هم به یک شکل نیستیم. مثلاً یک نفر ممکنه نه ترس زیاد داشته باشه و نه شوق زیاد. کاملاً بیتفاوت و آرام و رام باشه. یک نفر دیگه ترس زیاد رو از خانواده آموخته باشه و حرص زیاد رو هم در جامعه یاد گرفته باشه و برایندش شده باشه یه آدم فرصت طلب محافظهکار (چنین گونههایی از انسان، در این ناحیه جغرافیایی رشد خیلی خوبی دارند. نمیدونم مربوط به آب و هوا میشه یا بیشتر به خاک و منابع زیر خاکی مربوطه).
اصل مطلب: بیایید کمی به سبک زندگی خودمان و الگویی که در تصمیم گیری داریم فکر کنیم. به اینکه در مدرسه چطور درس می خوانیم. به اینکه چطور برای دانشگاه انتخاب رشته میکنیم. به اینکه به چه دلیل ازدواج میکنیم. به اینکه به چه دلیل جدا میشویم. به اینکه به چه دلیل وانگیزهای رابطههای خودمان را حفظ میکنیم. به اینکه به چه علتی رابطههایمان را از دست میدهیم. به اینکه چطور شغلمان را انتخاب میکنیم. به اینکه چرا مهاجرت میکنیم. به اینکه چرا مهاجرت نمیکنیم و به همه تصمیمهای مهم دیگری که در زندگی گرفتهایم و میگیریم.
بعضی از ما بیشتر بر اساس ترس تصمیم میگیریم:
ازدواج میکنم که تنها نمانم. مجرد ماندن در سن بالا سخت است.
میخواهم پزشکی بخوانم. میترسم به دنبال علاقه خودم که گزارشگری است بروم و بعداً وضع مالی خوب نداشته باشم.
دانشگاه میروم ببینم چه میشود. میترسم که روزی از نداشتن این مدرک پشیمان بشوم.
ارشد میخوانم چون از کارشناسی بهتر است. همیشه فرصت درس خواندن نیست. میترسم که بعداً پیشمان بشوم.
جدا نمیشوم و به زندگیام ادامه میدهم. میترسم مردم پشت سر من خیلی حرف بزنند و اعصابم را به هم بریزند.
اینجا محیط رشد من نیست. میخواهم به کشور دیگر بروم. نمیدانم آنجا چطور است. اما برایم مهم است که به هر جایی بروم که اینجا نیست.
در این الگوی تصمیم گیری ما از وضعیت موجود یا از وضعیت آتی محتمل میگریزیم.
البته دقت داشته باشید که کمتر کسی میگوید که من میترسم! ما برچسبهای بسیار زیبایی برای ترسهایمان داریم:
ازدواج یک مرحله مهم از زندگی است. میخواهم وارد این مرحله جدید بشوم.
میخواهم پزشک شوم و جان انسانها را نجات دهم (همان روز میبینی که اگر کنار خیابان آدم در حال مرگ ببیند، جز عکس گرفتن برای اینستاگرام هیچ غلطی نمیکند!).
دانشگاه میروم چون علاقمند به علم هستم. اصلاً از بچگی از مطالعه لذت میبردم. الان هم اکثر وقتم به یادگیری میگذرد (منظورش خواندن مسیجهای تلگرام و وایبر است).
میخواهم رشتهام را عمیقتر بفهمم. کارشناسی اشباعم نکرد (و چند دقیقه بعد میپرسد: محمدرضا. الان ارشد برق بیشتر پول درمیاره یا MBA؟ برای کنجکاوی میپرسما).
من اصلاً متعلق به این فرهنگ نیستم. اصلاً وقتی عکسهای پاریس و نیویورک رو میبینم احساس میکنم من آدم اونجام (پاریس و نیویورک هم براش دو گزینه مشابه محسوب میشه!).
حالا به این تصمیمها نگاه کنید:
ازدواج میکنم. چون کسی را دیدهام که به نظرم یک هفته بودن کنار او، به باختن یک عمر میارزد.
دانشگاه میروم. چون عاشق رشته خبرنگاری هستم و میخواهم یک خبرنگار حرفهای بشوم.
ارشد میخوانم. چون چند سال است که در مورد یک موضوع تحقیقاتی دغدغه دارم و حتی اگر ارشد خواندن و تز نوشتنم به جای دو سال، چهار سال هم طول بکشد تحت هر شرایطی میخواهم این تحقیق را با نظارت یک استاد کاردان، انجام دهم.
جدا میشوم. چون فقط یک بار فرصت زندگی دارم و دلیلی نمیبینم که این فرصت را به پای دیگرانی که نه من را میشناسند و نه شرایط زندگی من را به خوبی میدانند، بسوزانم.
میخواهم به فرانسه بروم. علاقه خیلی زیادی به علوم انسانی دارم. فرهنگ فرانسه را دوست دارم. سالهاست از خواندن کارهای ولتر و مونتنی لذت میبرم. دیدن عکسهای قبرستان مون پارناس را به دیدن منظره پارک ملت تهران ترجیح میدهم. تک تک خیابانهای آنجا را از روی گوگل مپ حفظ هستم. اگر یک روز از زندگیام مانده باشد هم میخواهم این روز را در کافه دومولن، روزنامه بخوانم و قهوه بنوشم.
میخواهم در ایران بمانم. به نظرم (به تعبیر کیارستمی) انسان مثل درخت است. خاکش را که عوض کنند یا خشک میشود یا دیگر محصول خوب نمیدهد. نمیگویم بهترین جای دنیاست. اما میگویم من متعلق به این فرهنگ و فضا هستم و دلم میخواهد که تغییرات مثبتی را در این فضا ببینم. دلم میخواهد در لحظه مردنم، این نقطه از این کره خاکی، نقطهی دوست داشتنیتری باشد.
جالا اجازه بدهید که دو مسیر تصمیم گیری و دو سبک زندگی را برای شما روی یک نمودار ترسیم کنم:
محور افقی مربوط به کسانی است که به دنبال رویاهایشان میروند. آنها میدانند که به دست آوردن رویا هزینه دارد. آنکس که از بادیه نشینی بیابان به رویاهای سواد و سیاهی شهر برمیخیزد و با پای پیاده مهاجرت را آغاز میکند، میداند که ممکن است در مسیر حرکت، تشنه و گرسنه بماند و بمیرد. اما از سوی دیگر میداند که اگر به مقصد خود برسد، سبک دیگری از زندگی را آغاز خواهد کرد. به دست آوردن هزینه دارد و مهمترین هزینهاش، از دست دادن امنیتی است که در حفظ وضع موجود تجربه میکنیم. آن جمله معروف را شنیدهاید که تنها وقتی یک کشتی میتواند لذت اکتشاف را تجربه کند که امنیت پهلو زدن به اسکله و توقف کنار ساحل را به فراموشی بسپارد. افقهای جدید فقط زمانی پیش روی ما پدیدار میشوند که از افقهای قدیمی دل برگیریم.
محور عمودی مربوط به کسانی است که ترجیح میدهند وضع موجود را حفظ کنند. آنها مسیر متعارف را میروند. مانند اطرافیان خود زندگی میکنند. به ساز جامعه میرقصند. اگر نویسنده میشد درصد کمی احتمال داشت که پرفروشترین کتابها و پرخوانندهترین مقالات را بنویسد و درصد زیادی احتمال داشت به تحمل یک زندگی خیلی ساده با دشواریهای مالی وادار شود. اما الان میخواهد مهندس بشود. احتمال اینکه زندگی خیلی متمایزی داشته باشد و به جرگه مطرحترین برندهای شخصی جامعهاش تبدیل شود نزدیک به صفر است. احتمال اینکه گرفتاریهای مالی جدی داشته باشد و در فقر و فلاکت بمیرد هم نزدیک به صفر است. او یک زندگی معمولی را تجربه خواهد کرد. مثل بسیاری از مردم دیگر. مثل آنها زندگی خواهد کرد. مثل آنها ازدواج خواهد کرد. مثل آنها فرزند خواهد داشت. مثل آنها وام خواهد گرفت و خانه خواهد خرید و مثل آنها خواهد مرد. و مهمترین عنوانی که برایش میماند «پدری فداکار یا مادری دلسوز» است که روضهخوان بر سر قبر، از سرعادت و در ازای دریافت پول، به او اعطا میکند.
اما فراموش نکنید. او بد زندگی نکرده است. او راضی بوده است. او گرفتار هیچیک از اتفاقهای بدی که از آنها میترسید نشده است. شاید در نگاه دسته اول (که نویسنده این متن خودش را از آنان میداند) یک زندگی بسیار معمولی را انتخاب کرده باشد. اما فراموش نکنیم که در نگاه این فرد (همین پدر مهربان یا مادر دلسوز را میگویم) یک فرد از دسته اول (مثلاً همین محمدرضا شعبانعلی) دیوانه بدبختی است که خودش هم نمیداند از زندگی چه میخواهد و راز و رمز تعادل در زندگی را کشف نکرده است. به عبارتی دسته اول و دوم، در نگاه یکدیگر احمق (یا لااقل راه گم کرده) هستند و این به هیچ وجه ایرادی ندارد. چون قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی ما نخواهد داشت.
اما یک گروه سوم وجود دارد که گرفتاری در آن از هر حالت دیگری خطرناکتر است. گروهی که خدا و خرما را با هم میخواهد. گروهی که دلش نمیخواهد بت خرمایی خودش را بشکند و به آن بی احترامی کند و از یک طرف گرسنه است و بهترین روش سیر شدن، شکستن این بتی است که خود از خرما ساخته است.
اینها همان نسل بیماران دو شخصیتی را شکل میدهند. حرف زدنشان از جنس انسانهای رویاطلب است. از ایدهآلهایشان میگویند. از رشد و پیشرفت و کمال میگویند. از ساختن زندگی میگویند. از موفقیت میگویند. چشمانشان را میبندند تا شاید یک چیزهایی از کائنات جذب کنند و به جایی برسند. از سوی دیگر زندگیشان بیشتر شبیه دسته دوم است. با این تفاوت که نه به آرامش زندگی ترس گریزان دست یافتهاند و نه به رویاهایی که در ذهن خود به آنها پر و بال دادهاند.
نه در مسجد مشتری دارند که میگویند رند است و از میل دنیا تهی نشده، نه در میخانه هم نشینی دارند که میگویند آیین گرفتن جام در دست را هم نمیداند.
و همه چیز به یک مسئله ساده برمیگردد. به همان قانون سادهای که در نامه به رها هم نوشتم و گفتم که مراقب سکههای تقلبی باشد. هر چیزی هزینهای دارد. فهرست کردن ترسها و تصمیم گرفتن بر اساس آنها و فرار از ابهام، شیرین است و یک انتخاب قابل دفاع. اما پس از این انتخاب نباید از اوضاع خودم و زندگیام ناله کنم و نق بزنم و به دنبال تمایز باشم.
متمایز بودن و تلاش برای موفقیت و موقعیت برتر هم محترم و قابل پذیرش است. اما اگر در مسیر آن ریسکی هست باید انجام دهم و هزینههایش را هم بپذیرم. اگر یک نفر کسب و کار بزرگی میسازد و بر کاخ رشد و موفقیت مینشیند، ده نفر دیگر شبیه او الان در جوی خیابانها و زیر پلها آوارهاند یا از دست قانون فراری هستند چون نتوانستهاند تعهدات خود را پرداخت کنند.
ضمن اینکه یادمان هم باشد که برای هر دستاوردی، باید هزینهای را که میطلبد پرداخت کنیم. نه هزینهای را که دوست داریم. دوست دارد یک کارآفرین موفق شود و به من میگوید: محمدرضا. حاضرم هر هزینهای برایش بدهم. میگویم حاضری یک سال در کارخانهای که کار مشابه انجام میدهد کارگری کنی؟ میگوید: نه! منظورم این است که اگر ده سال هم باید دانشگاه بروم و در این علم دکترا هم بگیرم حاضرم شب بیداری بکشم و درس بخوانم و این مسیر را طی کنم. توضیح دادم که دوست گلم. سکهای که تو میخواهی خرج کنی، نشستن بر صندلی دانشگاه و خیره ماندن بر چهره استاد است. سکهای که برای دستیابی به این آرزو باید پرداخت شود، لباس کار پوشیدن و در کارخانه کار کردن و رها کردن صندلی فرسوده و جزوههای چروکیدهی دانشگاه است. هر بازاری سکهی خود را دارد. به جیب خودت نگاه نکن. به برچسب قیمتی نگاه کن که بر روی هر دستاوردی خورده است. بازار موفقیت صرافی ندارد تا بتوانی باختههای نامطلوبت را با نرخ تبدیلی خوب و جذاب، به دستاوردهای مطلوب تبدیل کنی. باید از مطلوبها ببازی تا مطلوبترها در کف دست تو قرار گیرند.
آخرین دیدگاه