اگر بگویند کدام واژه را بیشتر از همه دوست داری، بدون تردید میگویم: در زبان خودمان «واحه» و در زبان انگلیسی «Oasis». واحه، نقطه سرسبزی در میانه بیابان است. نقطه ای سرسبز در میانه هجوم بی رحم خشکی و صحرا.
واحه ها معمولاً در کنار چاهها پدید می آیند. هر جا که از سطح بیابان راهی به عمق خاک باز میشود، درختانی چند می رویند و گاه همین تک درختان، منزل گاهی میشوند برای مسافران خسته و بی پناه و نومید.
در مسیر زندگی، بعضی انسانها مثل واحه هستند. چند لحظه ای که کنارشان می نشینی، فراموش میکنی راه سختی را که آمده ای و راه دشواری را که در پیش داری. آرام میشوی. آرام آرام.
فکر میکنم خوشبختی هر کسی به اندازه واحه هایی است که در مسیر بیابانی زندگی میشناسد.
من هم به اندازه خوشبختی خودم، تجربیاتی از این دست داشته ام.
سام ادیب که دانشجوی پنج سال پیشم بود، چنین واحه ای است. محال است شماره اش را ببینم و گوشی را در میانه مهمترین جلسات بر ندارم.
سعید موحدی که دانشجوی دو سال پیشم بود چنین واحه ای است.
علی وصالی نمونه ای دیگر. هر چند این واحه کمتر در مسیر بیابانی زندگیم قرار میگیرد. و هر چند خجالت ها و ملاحظات، باعث میشود خیلی حرفها را به هم نزنیم.
واحه های دیگری هم دارم که به تدریج از آنها حرف خواهم زد.
اگر شما هم چنین واحه هایی دارید اینجا برای من بنویسید. حیف است این حرف ها را نگفته، ترک بیابان کنیم…
یه قفسه توی کتابخونه دارم اسمشو گذاشتم “واحه”. چیزهایی توشه که بارها و بارها ارزش دیدن یا خواندن برام داره. هر بار هم بهشون سر میزنم انگار که یه جون اضافی برای بقیهی زندگیم میگیرم. بجز بعضی از پستهای عمیق این وبلاگ، یه تیکه از این پست شما هم توش هست که خیلی دوسش دارم:
mrshabanali.com/برای-هیوا-نکاتی-در-مورد-استراتژی-چند-د/
قید اینکه با دارایی قابل توجه از این دنیا بروم را زدهام.
تامین مالی سال آیندهام را به سال آینده واگذار کردهام. برای نشستن سر خیابان و واکس زدن کفش مردم هم آمادهام.
اینکه کار حرفهای کنم و ورشکست بشوم را به اینکه کار کمتر حرفهای کنم و موفق بمانم ترجیح دادهام و میدهم.
تحسین دیگران را رها کردهام و رضایت و آرامش خودم را در اولویت قرار دادهام.
اثر گذاشتن را نسبت به ارث گذاشتن در اولویت قرار دادهام.
با خودم قرار گذاشتهام که برای هر هزار کلمه که مینویسم، حداقل سه هزار کلمه خوانده باشم.
زندگی با مردگان در میان کتابهایشان را به زندگی با زندگان در میان حرفهایشان ترجیح دادهام.
امشب
در این عصر جمعه زیبا و دوست داشتنی که در حال نگه داری از یه دونه پسرم فرحان که سه هفته پیش یک سالش شده و عمرش به اندازه ارادت من به روزنوشته هاست تو اتاقش هستم
چند لحظه قبل، فولدری جدید و تازه روی صفحه دسکتاپ لپ تاپم باز کردم که اسمش رو برترین یادگارهای شعبانعلی گذاشتم.
این فولدر از تاثیرگذارترین مطالب روز نوشته ها، به ترتیب از قدیمی ترین تا جدیدترین با سلیقه و احساس خودم پر خواهد شد.
می دونم که برای چندمین بار با بعضی هاش اشک خواهم ریخت، با بعضی هاش خواهم خندید و بسیاری از اون ها رو نیز سر کلاس برای دانشجویانم تعریف خواهم کرد.
درود و خدا قوت
http://mbahman.ir/3524/%d9%88%d8%a7%d8%ad%d9%87-%d8%b4%d9%85%d8%a7-%da%a9%d8%ac%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d8%9f/
هر کدام تجربه های مختلفی داشته ایم. در سفر زندگی سعی کنید در حد توان واحه خوب و جذابی برای دیگران باشید.
درود و خدا قوت
آقا معلم تو خودت فراتر از یک واحه هستی نه برای لحظه ای بلکه برای تمام لحظات. و چه واحه هایی را به ما معرفی نکردی از دوستان بگیر تا کتابها و موضوعات که هر کدامشان یک دریا هستند.
[…] خُب راستش نمیدانم باید از کجا شروع کنم و چطوری مقدمهچینی کنم. برای همین میروم سر اصل مطلب. من همین یکی دو روز پیش یکی از دوستانم را از دست دادم. خیلی خیلی بیمقدمه. دقیقاً مثل همین پاراگراف. هنوز شوکهام. حتی نمیدانم الان باید چه احساسی داشته باشم. رفیق نزدیکی نبود. شاید اصلا رفیق نبود. یک دوست بود که باهم سلام و علیک داشتیم و همین. نه هیچوقت دلمان برای هم تنگ شد و نه هرگز خیابانی را باهم قدم زدیم. اینقدر غریبه بود که حتی بقیه دوستانم هم نمیشناختنش. یکی از اینهایی که فقط من میشناختم و هرگز به فکرم نرسید که بد نیست با بقیه آشنایش کنم. به هرحال الان اینقدر گیجم که نمیتوانم جز نوشتن کار دیگری کنم. فکر کردم حالا دیگر کار از کار گذشته. طوفان آمده و خانهای را خراب کرده. باید قدر آنهایی را که هستند دانست. باید بیشتر برایشان وقت گذاشت. بیشتر دل به دلشان داد. بیشتر محبت کرد. بیشتر … . و البته باید گفت که چقدر عزیزند. یادم هست محمدرضا توی یکی از پستهای وبلاگش درباره واحه نوشته بود. و گفته بود بعضی رفقا مثل واحه هستند. واحهای در لحظه. […]
[…] فقط چند پیام بدهند! حالم بهتر میشود. یاد مطلب “واحهای در لحظه” از آقای معلم افتادم که میگوید: «واحه، نقطۀ سرسبزی […]
تنها واحه زندگی ام، محمد رضا شعبانعلی در روزنوشته ها و متمم
واحه ی زندگیه من یه دختریه که تا حالا ندیدمش. ولی اکثر کامنت ها و پاسخ هاشو خوندم و مثل شخصیه که من در رؤیا برای خودم تصورش میکردم! از زمان کودکی تا به واقعیت پیوست.
البته میگن آدمها مثل حرفاشون نیستن. ولی مهم اینه که اون حس خوبه شکل میگیره و هیچ آدمی هم بی نقص نیست.
واحه ی دیگه ای ندارم که با خوندن پیام هاش از دغدغه هام فاصله بگیرم.
برای من تصور حرکت در مسیری بیابانی زیاد سخت نیست ، هم آب و هوایی که در آن بوده ام کویری بوده و هم حال و هوایی که در آن بوده ام
یکی از واحه های من کامیار منتصر عزیز است ، که فهم و اندیشه را به کار و عمل گره زده . هر لحظه ای که با او بوده ام برایم آموختنی و خوشایند و ناب بوده
ناخوداگاه بود…جذب شدن به سمت آدمی که میتونستم با بودنش برای حداقل چند لحظه تمام دردها و مشکلات و سختی و زشتی ها رو فراموش کنم.دنیا برای چند لحظه قشنگ تر میشد.ارزش جنگیدن پیدا میکرد.امید جوونه میزد.خلاصه ش اینه که آرامش به وجودم برمی گشت.مگه واحه چیزی غیراز اینه که زمان متوقف شه وقتی کلمات آرامش بخش و روشن اون روح من رو پر میکنه?
این شد اولین و قشنگ ترین واحه و شاید عشق زندگی من
اما امشب تازه فهمیدم … که محمدرضا شعبانعلی ، کسی که جز متمم و نوشته هاش اینجا ، چیزی ازش نمیدونم ، شده واحه ای تو زندگی من.هرزمان که دلم میگیره ، بیکار میشم ، خسته میشم و خلاصه هر زمان که نیاز به یه جا واسه استراحت دارم ، محمدرضا شعبانعلی هست که خستگیم رو ازبین میبره و روح و ذهنم رو آروم میکنه.شخصی که ندیدم و منو ندیده.شاید بشه به یه جور “بابا لنگ دراز” تعبیر کرد وجودتون رو.مرسی که هستین بابا لنگ دراز عزیزم 🙂
يه رفيق دارم كه از دبستان با هم بوديم،دوران كارشناسي من رفتم آبادان و صادق موند مشهد،ميدونم به اندازه اي كه من جاي خاليشو حس مي كردم اونم خلأ منو حس كرده.حالا دو سالي ميشه برگشتم مشهد،تو اين دو سال چقدر به درد هم خورديم،جالبه،چون تيپ شخصيت تقريبا مشابهي داريم چقدر تو خودشناسي بهم كمك كرديم،ساعت ها نقد و بررسي حالات روحي و طرز تفكر و …
حسين داداشم،اگه بخوام يه صفت ازش بگم،قطعا جوانمردي اون صفته.عجب تكيه گاه محكميه اين داداش.
محمدرضا،به نظرم تو به خاطر عميق بودنت،همين كه با قدرت كلمه فكر آدما رو به پرواز در مياري،واسه خيليا واحه هستي.
(اين فكر خيلي وقته تو سرم ميپيچه،توي راديو مذاكره قسمتي كه با آقاي سهيل رضايي(اميدوارم اسم ايشونو درست گفته باشم)حرف ميزدي ايشون گفت من از آدمايي كه بعد كلاسم يا سر كلاسم ازم تعريف ميكنن ميترسم،ازشون فاصله ميگيرم،دلايل خوبي هم آوردن،قبول.اما هميشه با خودم فكر كردم اگه يه روزي از نزديك ببينمت قطعا نيم كره ي چپ مغزم اون لحظه كار نخواهد كرد و سراپا احساس ميشم،تو نماد همه ي مفاهيم قشنگي هستي كه ازت ياد گرفتم،تو يه پنجره اي رو به درياي مفاهيم،دريا مقصده،تو هم همرنگ دريايي.اگه اون روز رسيد و ديدمت لطفا برخورد اولمو قضاوت نكن.