دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

بالاخره تصمیم گرفتم که دیگر به اینستاگرام سر نزنم

my-new-lifestyle-without-instagramپیش نوشت: این یک گزارش کاملاً شخصی است و برای دوستان و آشنایانم نوشته شده. ممکن است برای مهمان گذری این خانه، جذاب نباشد.

فکر می‌کنم که تقریباً تمام شبکه‌های اجتماعی متعارف را تجربه کرده‌ام. بعضی از آنها را با اسم خودم و بسیاری از آنها را با حساب‌های کاربری عمومی و ناشناس.

زمانی در فیس بوک فعال بودم و صفحه‌ی شخصی داشتم. بعد که تعداد دوستانم به سقف تعریف شده توسط فیس بوک رسید، یک Fanpage درست کردم و آنجا هم مطلب منتشر می‌کردم. مدت‌هاست به آن سر نزده‌ام. وقتی آن را رها کردم و برای آخرین بار به آن سرزدم چندان شلوغ نبود و حدود بیست هزار لایک داشت. مدت کوتاهی هم دوستان خوبم آن صفحه را جمع و جور کردند و نهایتاً تصمیم گرفتیم آن را به صورت متروکه رها کنیم.

توییتر برای من تجربه‌ی خوشایندی نبوده. علیرغم اینکه خاطره‌ی خاصی هم از آن ندارم. مدتی هم در آنجا فعالیت کردم احساس کردم آنجا را دوست ندارم. فضای توییتر ایرانی خیلی با فضای توییتر دنیا فاصله دارد و همیشه ناراحتم که چرا تقریباً هر کسی که در سطح دنیا می‌شناسیم، آدرس توییتر خود را قبل از آدرس ایمیل یا در کنار آدرس ایمیل به ما می‌دهد، ولی در ایران این فضا رایج نشده است.

شاید چهار دلیل اصلی باعث شد که توییتر را خیلی دوست نداشته باشم:

اول اینکه توییتر به ۱۴۰ کاراکتر محدود است و برای اینکه بتوانی در چنین فضای کوچکی، حرف ارزشمند و مفیدی بزنی باید به درجه‌ی بالایی از حکمت رسیده باشی! افراد کم سواد و سطحی چون من، هنوز هم برای بیان ساده‌ترین مفاهیمی که در ذهن دارند، نیازمند هزاران کلمه‌اند.

کارکرد دیگر توییتر هم گزارش روزانه و لحظه‌ای است که به نظرم در فضای فرهنگی ما به دو دلیل، مطلوب نیست. نخست اینکه فرهنگ ما فرهنگ کنجکاوی است و کمتر چیزی به اندازه‌ی اخبار و حاشیه‌های زندگی دیگران برایمان جذاب است. شاید نتوان این فرهنگ را به سادگی تغییر داد، اما می‌توان آن را با استفاده از ابزاری مثل توییتر، تغذیه نکرد.

گزارش زندگی روزمره، به دلیل دیگری هم در کشور ما – در نگاه من – به خطا رفته است. گاهی می‌دیدم یک نفر توییت می‌کند که: #جورابم را گم کرده‌ام! (دقیقاً‌ با هشتگ! شاید برای اینکه جوراب گم کردگان توییتر بتوانند یکدیگر را راحت‌تر پیدا کنند!). بعد هم نیم ساعت بعد توییت می‌کرد: #پیدا #شد

این الگو را لااقل در میان کسانی که من می‌شناختم و تعقیب می‌کردم،‌ زیاد دیدم. توضیح دقیقی برایش ندارم. اما یک بار در جلسه‌ای به شوخی گفتم: فکر می‌کنم وقتی توییتر در ایران رایج شد، ما اکانت‌های خارجی را معیار قرار دادیم و طبیعتاً بخشی از آن اکانت‌ها که در نخستین تجربه‌ها تعقیب می‌کردیم، اکانت‌های سلبریتی‌ها و افراد مشهور بود.

ما می‌دیدیم که Britney Spears توییت می‌کند که فلان لباسش گم شده و بعد هم توییت می‌کند که پیدا شد و در این فاصله می‌دیدیم که هزاران نفر، برایش کامنت می‌گذارند (انگار جای آن لباس را می‌دانند!) و یا آن جمله را Fav می‌کنند. احساس کردیم توییتر مال این کارهاست. فراموش کردیم که شاید گم شدن لباس بریتنی برای خیلی‌ها در دنیا جذاب باشد، اما گم شدن جوراب من، حتی برای مادرم هم جذاب نیست. چه برسد به غریبه‌ها!

دلیل سومی که توییتر را دوست نداشتم، استفاده‌ی گسترده از الفاظ رکیک بود که به نظرم به نوعی مد تبدیل شده بود. این هم به نظرم خطای ترجمه است. فکر می کردیم چون F-words در انگلیسی خیلی رایج است، حتماً اینجا هم می‌توان آنها را به کار برد و فراموش می‌کردیم که بار معنایی این کلمات در انگلیسی بسیار سبک‌تر از زبان فارسی است.

البته طبیعی است که شناخت من از توییتر به همان چند ماهی که آنجا سرمی‌زدم و به همان دو سه هزار نفری که با آنها در ارتباط بودم محدود است و نمی‌دانم فضای امروز آنجا چگونه است.

دلیل چهارمی که باعث شد توییتر را دوست نداشته باشم این بود که احساس کردم، بیشترین سهم در میان توییتری‌های ایران، به اهالی حوزه‌ی نرم افزار (یا به قول خود دوستان، Developer‌ها) تعلق دارد. به رغم علاقه‌ی جدی که به حوزه‌ی تکنولوژی دارم و بخش عمده‌ای از فعالیت‌ها و پروژه‌ها و کارهای من هم در سالهای اخیر در این حوزه بوده است، به سختی می‌توانم فضای اهالی حوزه‌ی نرم افزار را درک کنم. به نظرم نوعی شتابزدگی برای موفقیت و نوعی تصویر ذهنی همه چیزدانی، در این قشر رو به رواج است. گاهی به شوخی می‌گویم هر موفقیتی که در سیلیکون ولی کسب می‌شود، فعالان حوزه‌ی فن آوری را – از ایران تا ونزوئلا – مغرور می‌کند.

اگر بخواهم به تجربیات شخصی تکیه کنم، با مرور خاطراتم، فقط یک گروه دیگر را می‌شناسم که در “شتابزدگی برای موفقیت” و “همه چیزدانی” از Developerها جلوتر باشند و آن MBA خوانده‌ها هستند (که خودم هم با کمال شرمندگی و اظهار پشیمانی و تقاضای عفو از شما، جزو آنها هستم). اخیراً هم که فروش مدرک MBA ساده‌تر و سریع‌تر از همیشه شده و DBA و سایر مدارک هم به همان سرعت و سهولت، عرضه می‌شوند و اگر کسی را دیدید که در جملات خود، کلمه‌ای انگلیسی یا کلماتی مانند استراتژی و بازار و تحقیق و توسعه و برند و مذاکره و … را به کار می‌برد، به نظرم علی الحساب به او “دکتر” بگویید. احتمال اینکه خطا کرده باشید خیلی کم است.

داستان من و حضورم در اینستاگرام، برای من درسهای آموختنی زیادی داشت. بیش از هفتاد هفته در اینستاگرام فعال بودم. این را امروز از سر زدن به نخستین عکس‌های صفحه‌ام فهمیدم.

نخستین عکس من در اینستاگرام

امروز که به آن عکس نگاه می‌کنم، بیشتر و بهتر از قبل، یادم می‌آید که چرا در آن روزها تصمیم گرفتم وارد اینستاگرام شوم. آخرین جلسه‌ی درس تفکر سیستمی برگزار شده بود و من هم نه به دلیل مسئله‌ای بزرگ، اما در اثر هزار دلگیری کوچک، تصمیم گرفته بودم (یا منطقی بود که تصمیم بگیرم و تصمیم هم گرفتم) که دیگر درس ندهم. یا لااقل به شیوه‌ی رایج و در فضاهای رایج، درس ندهم.

برای من که ده سال تمام، در هفته بیش از ۵۰۰ نفر را در کلاس‌های مختلف می‌دیدم و تقریباً پنج روز از هفت روز هفته را پس از پایان کار روزانه در شرکت، به کلاسهای آموزشی می‌رفتم و درس می‌دادم، فاصله گرفتن از آن حجم تعاملات اجتماعی، ساده نبود. اینستاگرام در چنین شرایطی، محل خوبی برای تعاملات اجتماعی بود.

البته وقتی از ریشه‌های یک تصمیم حرف می‌زنیم، منظورمان بیشتر محرک‌های اصلی یا آخرین محرک‌های آن تصمیم است. کسی که از شرکتی استعفا می‌دهد یا از رابطه‌‌ای بیرون می‌آید، وقتی در مورد دلیل اصلی این تصمیم حرف می‌زند، حتماً به این مسئله توجه دارد (یا باید داشته باشد) که آن تصمیم، به هر حال گرفته می‌شد. چیزی که به عنوان علت آن تصمیم می‌گوییم، صرفاً آخرین محرک است. اگر هم نبود، آن تصمیم کمی زودتر، یا کمی دیرتر به تحریک رویداد دیگری، گرفته می‌شد.

به هر حال، من هم به اینستاگرام می‌آمدم. مثل خیلی‌های دیگر. شاید کمی زودتر یا کمی دیرتر.

طبیعی است که در کشورهای توسعه یافته که انواع شبکه‌های اجتماعی در اختیار کاربران هستند، هر یک از کاربران بسته به نیاز خود یا دغدغه‌ی خود یا علاقه‌ی خود، حضور در برخی از آنها را انتخاب می‌کنند و از حضور در برخی دیگر صرف نظر می‌کنند.

اما با توجه به اینکه تنها شبکه اجتماعی مجاز برای ما، اینستاگرام است، طبیعی است که هر کس که گوشی هوشمندی دارد، سری به آن بزند (شبکه اجتماعی به معنای خاص آن را می‌گویم. به معنای عام، تلگرام و وایبر و حتی خود سیستم موبایل در کشور، یک شبکه اجتماعی است).

آن روزهای اول، خیلی برای خودم خوش بودم و از روزمره‌ترین اتفاقاتم عکس می‌گذاشتم. امروز چند عکس اول را مرور کردم:

my-first-instagram-photos

به تدریج تعداد فالورها بیشتر و بیشتر شد و فکر می‌کنم الان که این مطلب را می‌نویسم ۳۷ یا ۳۸ کیلو، فالوئر داشته باشم.

کیلو را عمداً می‌گویم. چون وقتی صفحه‌ی شما از حدی بزرگتر می‌شود، انسانها را به صورت کیلو می‌بینید. اکثر کسانی که صفحه‌های بزرگ چند صدهزار نفری دارند، مخاطبانشان را به جای نفر، بر اساس واحد کیلو می‌سنجند.

حتی اینستاگرام هم، یک نفر و دو نفر و حتی نود و نه نفر را، به عنوان رقم دوم و سوم بعد از ممیز حذف می‌کند! انگار نه انگار که هر کدام از آنها یک انسان هستند و انسانها را نمی‌توان به این شکل و شیوه، به نزدیک‌ترین عدد، رُند کرد.

وقتی اکانت عمومی داری و نمی‌توانی آن را محدود کنی، پیچیدگی‌های زیادی به وجود می‌آید. کسی چون من که بسیاری از مخاطبانش را نمی‌شناسد چاره‌ای جز داشتن اکانت عمومی ندارد. من حتی همه‌ی دانشجویانم را نمی‌شناسم و یا همه‌ی خوانندگان روزنوشته‌ها و متممی‌ها را (جز آنها که کامنت می‌گذارند) نمی‌شناسم. پس قاعدتاً باید اکانتی باز داشته باشم.

شاید برای کسی که اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان نزدیک دارد، چیزی که من می‌گویم چندان ملموس نباشد. یا لااقل تجربه نشده باشد. اما در چنین فضایی، باید تسلیم مخرج مشترک علایق مخاطبان بشوی. یکی از زیبایی‌های زبان انگلیسی این است که Common همزمان به معنای رایج بودن، مشترک بودن بین اکثر انسانها، عموم مردم و همینطور به معنای متوسط و سطحی بودن به کار می‌رود. همچنانکه در فارسی هم عمومی بودن و عام بودن و عامه و عوام، از یک خانواده‌اند.

به خاطر همین است که همیشه گفته‌اند و من هم به دفعات گفته‌ام که کسی که می‌خواهد رضایت همه را تامین کند، همه را ناراضی خواهد کرد.

تازه این بهترین حالت قابل تصور است. چون اگر در تامین رضایت همه موفق شود، یعنی به هیچ و پوچ تبدیل شده. یعنی مرده. یعنی نابود شده. یعنی دم دستی و مستعمل است. یعنی هرز است. یعنی اضافی است!

من به اندازه‌ی خودم، تلاش کردم چنین نکنم. یادم است زمانی که عکس حیوانات را می‌گذاشتم، بارها و بارها کامنت می‌گذاشتند که: خجالت بکش! خاک بر سرت! تو مثلاً استاد مدیریتی؟ اینها در شأن توست؟ نمی‌توانی دو تا جمله‌ی حسابی حرف بزنی؟ ما فکر می‌کردیم حرفی برای گفتن داری! دیگری می‌گفت: اهل کم فروشی است. یک جمله می‌نویسد و حتی حال ندارد برای آن توضیح بنویسد!

آنقدر عکس حیوان گذاشتم تا این کار الان مُد شده است و زمانی که همه سرگرم فتوشاپ و پاورپوینت برای پست ساختن در اینستا بودند، آنقدر با همین دستخط خرچنگ و قورباغه‌ای خودم که در سایه هم می‌دود، جمله نوشتم که بعد از آن، نوشتن جملات دستنویس هم رایج شد. سعی کردم شیوه‌ی خودم را بروم. اما بعداً با خودم فکر کردم:

من برای چه چیزی دارم تلاش می‌کنم؟ آیا اینها اولویت من است؟

آیا ممکن است صدها نفری که کامنت‌های از آن جنس را می‌نویسند، حتی یک بار هم که شده به سایت من سر زده باشند؟

نگاهی به سایت کردم. شصت و پنج هزار کامنت، در روزنوشته‌ها وجود دارد. اگر چه من تک تک آنها را خوانده‌ام. اما چقدر جواب‌ها بوده که باید می‌دادم یا موظف بودم بدهم و ندادم؟

آیا کسی که به سراغ کامپیوترش می‌آید. سایت من را باز می‌کند. اسم وآدرس ایمیلش را می‌زند و پیغامش را می‌نویسد، نباید در مقایسه با کسی که در لابه‌لای ده‌ها عکس خانه و خیابان و سگ و گربه و مهمانی و شور و شراب، جمله‌ای هم زیر مطلب من نوشته و گفته: “آقای دکتر شعبانعلی. این مطلب چرا دکترا نمی‌خوانم را شما نوشته‌اید؟” در اولویت باشد؟

احساس می‌کنم در سال گذشته قدرناشناسی کردم. به اندازه‌ای که باید، برای آنهایی که برایم وقت گذاشته بودند، وقت نگذاشتم و وقتم را صرف کسانی کردم که حاضر نبودند لحظه‌ای را صرف گوش دادن یا شنیدن یا خواندن من کنند. احساس بدی که هر روز و هر روز، بیشتر شد و الان که اینها را صادقانه می‌نویسم، در اوج است.

بگذریم از اینکه چند بار آمار گرفتم و دیدم که حدوداً  ماهیانه ۵۰ ساعت وقت برای اینستاگرام می‌گذارم (اگر شما هم اکانت اینستاگرام دارید، بعید است کمتر از این وقت بگذارید. به شهود خود اعتماد نکنید. از برنامه‌هایی که اندازه‌گیری می‌کنند استفاده کنید. از ویژگی‌های رفتارهای اعتیادآمیز این است که انسان در آنها گذر زمان را به درستی درک نمی‌کند).

این پنجاه ساعت را می‌توانستم به شیوه‌های بهتری بگذرانم.

شاید بگویید پنجاه ساعت در ماه چیزی نیست. ما انقدر وقت تلف می‌کنیم که این چیزی نیست. اما قبلاً‌ در مورد استفاده بهینه از اختیار حداقلی نوشته‌ام. واقعیت این است که من و شما، اختیار بخش عمده‌ای از زمانمان را نداریم و شاید در ماه، چیزی بین ۵۰ تا ۱۰۰ ساعت زمان داریم که مدیریت آنها کامل در اختیار ماست. پس ۵۰ ساعت یعنی نیمی از زندگی!

یکی دو بار، مفهوم Social Media Detox یا سم زدایی شبکه های اجتماعی را مطرح کردم (شاید دیدن این مطلب و این یکی مطلب برایتان جالب باشد). همزمان به داشتن یک اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان فکر کردم. اما دیدم که در آن حالت هم، چیزی که وجود دارد، نوعی بی‌توجهی موجه است. من حوصله‌ی شنیدن صدای تو یا دیدن تو را ندارم. من حوصله‌ی ایمیل زدن برای تو را ندارم. حتی حوصله‌ی ارسال یک پیام یا پیامک برای تو را ندارم. در لا‌به لای هزار کار دیگر، زیر نوشته‌ی تو انگشتم را فشار می‌دهم و عبور می‌کنم. خیلی دوست داشتنی نیست. پشه‌ای که از روی میز من عبور می‌کند، سهم بیشتری از توجه من را کسب می‌کند. لااقل بعد از فشار دادن انگشت، یک باردیگر نگاهش می‌کنم تا آخرین وضعیتش را ببینم!

احساس کردم اگر چند هفته‌ یک بار، تماسی بگیرم یا ایمیلی ارسال کنم یا در صورتی که امکانش وجود داشت، به صورت فیزیکی سری به دوستانم بزنم، ارزشمندتر خواهد بود.

الان که این متن را می‌نویسم در میانه‌ی یک دیتاکس یک ماهه هستم. اول می‌خواستم بگذارم آن یک ماه تمام شود و بعد روی اینستا به آن چهل هزار نفر اعلام کنم که دیگر خدمتشان نیستم و سراغ همین چهار هزار نفر دوست خودم بیایم.

اما احساس کردم اگر این کار را بکنم، ادامه‌ی همان خطای یک سال گذشته است. آنهایی که در شبکه‌های اجتماعی بودند، زودتر از آنها که اینجا می‌آمدند، از حال و احوال من خبردار می‌شدند.

گفتم به عنوان توبه از مسیری که تا امروز طی کردم، اول اینجا بنویسم و وقتی آن یک ماه تمام شد، مطلب کوتاهی منتشر کنم و بگویم که دیگر به اینستاگرام سر نمی‌زنم.

همیشه می‌گویند برای ترک یک عادت نادرست، باید جایگزینی برایش درست کنیم. چند هفته پیش رفتم و یک میز و صندلی کوچک برای اتاق خوابم خریدم. کنار تخت. همانجایی که معمولاً شب قبل از خواب یا صبح بعد از بیدار شدن، “دست به موبایل” می‌شدم.

پس انداز چند وقت اخیرم را هم، رفتم و کتاب خریدم و در اتاق خوابم گذاشتم (آنقدر حریصانه کتاب خریدم که آخرین روز، برای خریدن یک سیب‌زمینی سرخ کرده هم پول نداشتم و با حسرت، بوی روغن سوخته را استشمام می‌کردم).

به جای اینستاگرام کتاب می‌خوانم

حالا همان پنجاه ساعت را، صرف خواندن کتاب می‌کنم (علاوه بر بقیه‌ی ساعت‌هایی که صرف خواندن کتاب می‌کردم و می‌کنم).

گفتم حال خوب این روزهایم را با شما هم به اشتراک بگذارم و به این بهانه، به خاطر کم‌توجهی‌های اخیر عذرخواهی کنم. تنها چیزی که زحمت شما خواهد بود این است که از این به بعد، آن جنس حرف‌های اینستایی و عکس‌های اینستایی را، با سرفصل روزمرگی‌ها در همین روزنوشته‌ها منتشر می‌کنم. شما با خیال راحت می‌توانید بدون خواندن از روی آنها عبور کنید.

اگر چه  عادت به استفاده از دکمه‌ی “ادامه‌ی مطلب” در وبلاگ نویسی ندارم، اما صرفاً در مطالب روزمرگی، از این علامت استفاده می‌کنم تا کسانی که حوصله یا علاقه دیدن این جنس مطالب را ندارند، هنگام اسکرول کردن صفحه، به خاطر طولانی بودن یا نامربوط بودن این مطالب، آزار نبینند.

پی نوشت یک: از این به بعد، فقط به اینجا و متمم سر می‌زنم. کانال‌های مختلفی در تلگرام و اکانت‌های دیگری (غیر از @mrshabanali) در اینستاگرام و توییتر، به نام من درست شده. اما فعلاً تنها جایی که واقعاً هستم، اینجا و متمم است. اگر جای دیگری بروم و بخواهم در شبکه‌ای حضور داشته باشم، حتماً قبلش در اینجا می‌گویم و می‌نویسم.

پی نوشت: دو خیلی از این عنوان روزمرگی‌ها راضی هستم. قبل از این، همیشه احساس می‌کردم که باید مراقب باشم حرفی که می‌زنم مفید باشد. یا لااقل جذاب و سرگرم‌کننده باشد. اما این دسته‌ی جدید از نوشته‌ها، باعث شده که احساس کنم هر چه دل تنگم می‌خواهد بگوید، می‌تواند بگوید و نباید دغدغه و نگرانی خاصی (غیر از دغدغه ها و نگرانی‌های عمومی که همه‌ی ما در این جامعه داریم!) داشته باشم.

 

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


291 نظر بر روی پست “بالاخره تصمیم گرفتم که دیگر به اینستاگرام سر نزنم

  • مریم ز گفت:

    سلام
    برای شخص من هم اینستاگرام تجربه ای بود که فعلیت قبلی خودش رو از دست داده.
    ما اینجا رو همیشه بیشتر دوست داشتیم، از همینجا بود که شما رو در اینستاگرام پیدا کردیم.
    روزمرگی ها هم به اندازه بقیه قسمت های این خانه مجازی برامون جذابه.
    چون شما دوست ما هستین و ما در دوستی انتخابی عمل نمی کنیم،
    همه قسمت های این مهمانی که در اینجا هست برای ما جالبه.
    و انقدر راحت هستیم که خودمون تو یخچال سرک بکشیم و …
    🙂

  • بهامین توفیقی گفت:

    سلام، حالا که اینجا جواب میدید، لطفا کامنت ۱۶۲۳۸ من در متمم را پاسخ دهید (متن کامنت را در ادامه آورده ام):-)

    سلام
    از زحمات شما ممنون
    واقعیتش اینقدر بحث توصیه به ساختن اپ موبایل برای سایتی مثل شما واضحه که تا حالا ازتون درخواست نکردم و حدس زدم در برنامه هاتون هست، اما به علت ترافیک کاری اولویت نداره
    اما به نظر من اولویت بالایی داره!
    نیازی به توضیح اینکه استفاده از موبایل برای مطالعه محتوا چقدر رشد کرده که نیست! تصور کنید من در فید ریدرم متمم را دارم
    مطالب خوب که عموما نیاز به لاگین دارند در نتیجه الان بیش از هشت ماهه اغلب مطالب خوب متمم برای من ذخیره برای مطالعه بعدا که عملا انجام نمیشه شدن. چرا؟ چون قبول کنید لاگین کردن و استفاده از مرورگر ان هم روزانه راحت نیست
    اما اگر اپلیکیشنی بود که یکبار من را تایید می کرد تا هر بار نیاز به لاگین نداشته باشم، مطالب را به صورت افلاین بخوانم، حتی کامنت ها را به صورت افلاین بدهم و در زمان اتصال با سینک شدن منتقل شود، مطالب خوانده نشده یا دسته بندی ها راحت در دسترس باشند، پرداخت عضویتم را با ussd یا درگاه انجام دهم و … خیلی بهتر بود
    حالا چرا پایین این پست نوشتم؟ به دو دلیل: یکی اینکه فهمیدم تیم فنی خوبی دارید، پس توان تولید اپ دارید
    دوم اینکه کارنامه مطالعه و مشارکتم در سایت را دیدم و یادم امد من که خیلی وقت است عضو متمم، چرا مدتهاست مطالب را نمی توانم دنبال کنم
    امیدوارم اگر در رابطه با اپ موافق من شدید، اولویت با آی او اس باشد:-)

  • اکبر گفت:

    زیباترین بخش از این نوشته آنجا بود که گفتید برای ما که مطالب طولانی شما را در اینجا می خوانیم بیش از هواداران تفننی و گذری اینستاگرام اهمیت قائل هستید. این حرف احساس خوبی به من داد.
    شاید مهم ترین تأثیری که محمدرضا شعبانعلی روی من داشته این بوده که من را تحریک کرده تا بیشتر به مسائل پیرامون خودم فکر کنم.

  • علی گفت:

    سلام محمدرضاجان
    قبل از اینکه این متن رو بنویسم ازت تقلید کردم و ۳۰ دقیقه کتاب خوندم، خیلی سخته ،مثل خوردن شلغم میمونه به جای ویتامین سی برای سرماخوردگی، اما فکر کنم اینجوری زودتر خوب شم .ادم وقتی مریضه (خودم رو میگم) نباید نگران برداشت دیگران باشه،مگر اینکه واقعا مریض نباشه( نخواد بفهمه)

  • محمدجواد بانشی گفت:

    سلام محمد رضا
    چند وقتی هست که اینستا و واتسآپ رو ترک کردم و همون طور که اشاره کردی اعتراض دوستان رو در پی داشته(راستش منو به کلاس گذاشتن و این جور چیزا محکوم میکنن).
    الان که این مطلب روخوندم نسبت به تصمیمی که گرفتم حسم بهتر شد.یه تصمیم دیگه ای که گرفتم اینه که تا حد امکان از copy.paste.send استفاده نکنم(البته بجز مطالب متمم و عکس های ایده متتم که برا دوستام می فرستم).
    محمدرضا خیلی خوشحالم تاکید میکنم “خیلی” خوشحالم که افتخار این رو دارم که تو این خونه و متمم بیشتر کنارمون باشی.
    آرامش و رضایت رو برات آرزو میکنم.

  • ناهيد گفت:

    چقدر منتظر روزمرگي نويسيتون بودم.خيلي از تصميمتون خوشحال شدم.نميدونم چرا روم نميشه كامنت بزارم اينجا شايد چون سنم احتمالا از بقيه خواننده ها كمتره و اينكه به اين فك ميكنم وقتتون رو نگيرم چون اصولا حرفي جز تشكر ندارم و فهميده ام كه شما خيلي نمي پسندين.براي همين كامنت نميزارم اما منم چند وقتيه كه اكثر ساعات روزم رو يا اينجا هستم يا متمم يا مشغول گوش كردن فايل هاي صوتيتون.تشكر ازتون هم دو كلمات نميگنجه

  • علی حسینی گفت:

    محمد رضای عزیز، آنچه گفتی و نوشته ای مطلبی است قابل تامل. این که کتاب کتاب کتاب و هیچ چیز جای اون رو نمیگیرد. مطالعه و کتاب خواندن و تکمیل دانسته ها با ابزارهای شبکه های اجتماعی میتواند مکمل و البته متمم هم باشند. همون طور که قطع ارتباط با شبکه های اجتماعی میتونه لطمه زننده باشه که تمام وقت رو صرف اون کردن. من دوستان ی رو میشناسم که از طریق فیسبوک و اینستاگرام با شما آشنا شدم. چقدر خوب بود اگر استفاده از اینستاگرام و فیسبوک رو برای شناسوندن بهتر سایت خودتون و متمم استفاده میکردین شاید کسی بتونه از این طریق با شما و مطالبتون آشنا بشه و مشکلی حل شود و مسیر زندگیش تغییر کند. خوشحالم که وقت بیشتری برای متمم خواهی گذاشت و البته برای سایت روزنوشته هایت.

  • علی صالحی گفت:

    سلام
    مدت زیادی نیست با شما آشنا شدم، به قول متمم ۱۳۸ روزه همراهتونم،
    زیاد هم نمینویسم چون مهارت نوشتن بالایی ندارم،
    در مورد تصمیمی که گرفتین اول حس خوبی نداشتم ولی الان که متن رو کامل خوندم میفهمم که کار درستی انجام دادید!
    به خصوص اون بخش از دلیل تصمیمتون که به خاطر الویت اهمیت مخاطبین بود…

  • محمدحسن بهرامی گفت:

    با سلام،

    بعد از سمینار اتفاقی برایم افتاد تا متوجه مطلبی بشوم ، من از سمینار شما انتظار تغییر داشتم خصوصاً در حالت سازمانی تا اینکه دوازده روز بعد از سمینار شما اتفاقی برایم افتاد که برایم هزینه خیلی زیادی داشت و بر اثر اشتباهی، که عمیقاً پی بردم هر خواندنی یادگیری نیست به همین علت مطالب خواندنم از اینترنت کم شدو بیشتر کتاب می خوانم شاید شخصی فکر کنه من اغراق می کنم اما الان یک ماه از آن اتفاق گذشته و در طول این ماه، تعداد سایت های فارسی زبان خیلی کم بوده البته کتابخوانی خیلی توانسته جای اینترنت را بگیرد و این از تاکید شما در سمینار روی مبحث توجه و تمرکز باشد که به بهترین وجه گفتید اما در پست هایتان ادامه ندادید.

    بعد از اتفاق اول مهر من شاید باورتان نشود که بیشتر از سه روز در این بهت بودم که چقدر فاصله هست بین دانستن و توانستن ، بین خواستن و نیاز داشتن، بین آرامش و آسایش، سه روز ارتباطم را با همه قطع کرده بودم که البته بک روز هم مرخصی گرفتم تا بیشتر با خودم باشد الان که زمان گذشته شاید نتیجه صحبت فرصتی شد که یک مرحله جلوتر بروم ،

    محمدرضا از اینکه تو را بیشتر اینجا خواهیم دید و به عنوان صاحیخانه بیشتر تحویلمان خواهی گرفت خیلی خوشحالم (:- ، بعضی اوقات فکر می کردم که شما بیشتر به فکر آدم های جدید هستید تا همین قبلی ، البته نمی گویم یافتن جدیدی ها خوب نیست اما باعث می شود توجهتان به قبلی ها کم شود اما در هر صورت همین تعداد می توانند بهترین منتقلان مفاهیم و تجربیاتشان در اینجا به دیگران باشند.

    هر چه تعداد مواردی که باید توجه کنی کم می شود انسان بیشتر حالت رهایی می گیرد نمی دانم اینجا جایش باشه یا نه ، اما برای من تجربۀ آن سه روز که خواستم ورودی هایم را کم کنم چقدر جالب بود البته موافق حزف ورودی نیستم اما آن سه روز را می گویم ناگهان به این فکر افتادم که شاید کثرت همان شرک است و هر چه بیشتر عمیق تر می شویم و به یک نزدیک می شویم به وحدت نزدیک می شویم و آرامش بیشتر و این به معنای ایزوله کردن خود نیست

    خیلی حرف زدم ، ببخشید زیاد شد اما از اینکه شما را بیشتر خواهیم داشت آنقدر خوشحال بودم که نوشتم و شاید بحث وحدت و کثرت نامربوط بود معذرت و آرزوی اینکه عضو خوبی برای این خانه و آن مدرسه و همچنین آن بالکن و همچنین آوازتان باشم ( سایت شما ، متمم ، کامنت هایتان و سایت انگلیسی تان)
    آزاده باشید

  • محمد امجدی گفت:

    محمدرضا شعبانعلی برای من مثل خیلی از دوستان دیگه با سرچ جمله “آموزش زبان انگلیسی” در گوگل شروع شد. تا اون روز شاید مجموع مطالعات غیر درسی من به هزار صفحه در طول بیست و هفت سال زندگیم نمیرسید. اما امروز و به برکت این آشنایی شب و روز من رو کتاب پر کرده. حتی همین الان که نوشتن این کامنت رو شروع کردم دو ساعت از شروع مطالعه صبحگاهیم گذشته. (کتاب جنبه های مثبت بی منطق بودن، دن آیرلی). اگرچه فقط یک بار و آنهم از دور این معلم دوست داشتنی رو دیدم (در فینال مسابقه سخنرانی) اما حس میکنم بعد از پدر و مادرم احتمالا به هیچکس به اندازه محمدرضا شعبانعلی مدیون نیستم. چون محمدرضا به من “کتاب خواندن ” رو هدیه کرد.

    تاثیر گذار بودن، بزرگترین معنای زندگی هر انسانه.. خوشحالم که شما این حس رو تجربه کردید و امیدوارم چشیدن این لذت نصیب ما هم بشه..

  • نيما گفت:

    سلام محمدرضا
    بعد از اين ٢ ٣ سالي كه شناختمت و دنبالت كردم، الان كه فكر مي كنم مي بينم تو واقعا بند بازي ماهري هستي. خيلي عالي روي مرز بين انسان پر محتوي مهجور (كه عموما چندين سال بعد از مرگشون بهشون مي گن روشنفكر!) و انسان بي محتوي مشهور (امروزه بهشون مي گن سلبريتي!) تعادلتو حفظ كردي و جلو مي ري. به نظرم اين چيزي فراتر از قدرت كلام و فن بيان و اين مهارت هاس. اون طور كه شناختمت اين تواني حفظ تعادلت بيشتر از يه جور “تعهد” نشات مي گيره، اما نميدونم تعهدت به چي يا چه چيزهاييه (احساس نمي كنم مثلا تعهدت به “انسانيت” يا “جامعه” يا همچين مفاهيم كلي و انتزاعي و غيرملموسي باشه، حسم مي گه به چيزهايي خيلي ملموس تر اما منحصر به فردتري تعهد داري كه ازشون كمتر حرف مي زني.)
    در كل خيلي خوشحالم كه شناختمت، اميدوارم مي كني كه مي شه مشهور بود اما بي محتوي نبود (سلبرتي نبود!)، مي شه هزاران طرفدار داشت اما اسير تسلسل فاسد كننده و بي محتوي كننده ي تحسين شدن هاي بي مورد نشد.

  • احسان حسینی گفت:

    سلام محمدرضای عزیز.
    من سالهاست که در همه شبکه های اجتماعی اکانت دارم و تقریبا دو سال است که به جز لینکدین در هیچکدام فعالیت نمیکنم. همین اواخر بود قلقلک شدم که به خاطر شما هم که شده به اینستاگرام سر بزنم، اما از ترس غرق شدن در فضای آنجا منصرف شدم. اگر تا به حال احساس میکردم دارم چیزی از دست می دهم الان دیگر چنین حسی ندارم. ممنون از این که بیشتر می‌توانیم تو را اینجا ببینیم.

  • نیلوفر گفت:

    سلام
    با اینکه این تصمیم یک تصمیم کاملا شخصی از طرف شماست ولی بخاطر دلایل خودم ازت ممنونم. من اونقدر توی روز نوشته های تو و سایت متمم در طول روزهایی که با اسمی به نام محمدرضا شعبانعلی آشنا شدم ،گشتم که کلا به دیدن و شنیدن اسمت گوشم و چشمم حساس شده ، و تقریبا هر جا پست میذاری و من آدرسش رو بلد باشم رو سر میزنم. الان که تصمیم داری متمرکز روی متمم و روزنوشته ها باشی ، منم دعا به جونت میکنم که توی این روزهای شلوغی که فعلا دارم پست های کمتری رو از دست میدم.
    بازم ممنونم

  • مونا برهانی گفت:

    یه چند وقت بود حسابی درگیر اسباب کشی بودم و خیلی فرصت نمی کردم بیام اینجا، امشب با خوندن پست رها شده در آب و کامنت شما اومدم اینجا و شروع کردم به خوندن چند پست آخر که از قلم افتاده بودن. خواستم بگم اینجا خیلی پر از آرامشه. فکر می کنم از معدود جاهای آنلاینی باشه که بعد از خوندنش من عمیقا به فکر فرو می رم. شاید متمم هم اینکار رو بکنه اما اینجا جنسش برای من متفاوته، یه جور غرق شدن تو افکاره به دور از شتاب زدگی، انگار یه روز تعطیل رفتی یه جای خوش آب و هوا و قصد داری حسابی نفس عمیق بکشی و هوشیارانه از تک تک لحظه هات غرق لذت بشی..
    این جنس پست ها -روزمرگی ها- من رو یاد سال ها پیش میندازه که وبلاگ نویسی هنوز محبوب بود و دستنوشته های خوب زیادی بود که می شد با یه فنجون شیر داغ یه گوشه زانو به بغل نشست و آروم آروم از خوندنش لذت برد.
    چه خوب که هنوز می شه حال و هوای اون روزا رو تو این جنس پست هاتون پیدا کرد و ممنون که آرامش این روزهاتون رو با ما تقسیم می کنید.

  • مجید قره قاشی گفت:

    این روزافزونی شبکه های اجتماعی برای من ، به شخصه، ایجاد مشکل کرده ، چون وقت زیادی رو از آدم میگیره و دقیقا نمیدونی که ؛ کجا ، باید دنبال مطلب چه کسی باشی و آیا اون شبکه جزو اولویتهای اون شخص هست یا نه ؟
    راحت تر بگم ؛ آدم رو گیج و منگ میکنه .
    خب الان حداقل مشخص شد که اولویتت چیه و کجا باید پیدات کرد و بزبان ساده تر :
    تکلیف منه خواننده مشخص شد و وقتم کمتر هدر ميره.
    و در نهایت ، ممنونم.

  • لیلا گفت:

    سلام
    چیزایی که درباره توئیتر گفتید رو واقعا قبول دارم.
    یکی دیگه از چیزایی که منو درباره توئیتر اذیت میکنه اینه که توئیتر شده محلی برای نمک پرونی آدما،نمیدونم مردم چرا انقد تو توئیتر احساس باحال بودن بهشون دست میده؟!!

  • افروز گفت:

    سلام آقای شعبانعلی عزیز
    خیلی ناراحت شدم که از اینستاگرام خداحافظی کردین شاید یکی دلایل اومدن من به اینستاگرام شما بودین و شاید دلیل دومش علاقه ی زیاد من به عکس باشه
    البته شاید ناراحتی من بی مورد باشه چونکه روزی چندبار به سایتتون سر میزنم و واقعا ازتون خیلی یاد گرفتم و میگیرم
    شاید این تصمیم شما باعث بشه ما هم کمتر وقتمون رو تو این شبکه ها بگذرونیم و به کارای مفیدتر بپردازیم که خود من تو این یک ماه اخیر وقتی که تو شبکه های اجتماعی رو گذروندم بسیار اندک بوده و از این بابت خوشحالم
    ببخشید یه سوال ذهنمو درگیر کرده بود
    تو اینستاگرام شما گفته بودین که وقت کمی رو به اینستاگرام اختصاص میدین حدود۵ دقیقه در روز
    که واقعا زمان کمی هست درصورتی که اینجا ذکر کردین که حدود ۵۰ ساعت در ماه
    که بتظرم تمام کسانی که یه اکانت اینستاگرام دارن در همین حدود زمان میذارن
    میشه یه توضیح در موردش بدین؟
    البته اگه من اشتباه برداشت نکرده باشم
    ممنون

    • افروز عزیز.
      کاملاً درست می‌گی.
      من در اینستاگرام گفته بودم پنج دقیقه در روز.
      اینجا نوشتم ۵۰ ساعت در ماه.

      تنها نکته‌ای که وجود داره اینه که دو جمله‌ی فوق، “در یک لحظه” گفته نشده‌اند!

      (یک نفر چند روز پیش بهم می‌گفت: با توجه به کلیپی که از شما در برنامه‌ی ماه عسل دیدم، فکر نمی‌کنید کمی مغرور باشید؟ گفتم: الان یا اون موقع؟!)

      من تقریباً سه مقطع زمانی متفاوت رو در اینستاگرام تجربه کردم.

      اوائل خیلی براش هیجان داشتم.
      آمار دقیق ندارم. اما فکر می‌کنم اگر حساب می‌کردی و زمان‌های پراکنده رو جمع می‌زدی، روزی دو ساعت براش وقت می‌گذاشتم. چون من هم مثل شما، علاقمند به عکس هستم و از دیدن عکس لذت زیادی می‌برم.
      اون زمان تک تک کامنت‌ها رو جواب می‌دادم و با بقیه صحبت می‌کردم و …

      بعد از یه مدت، احساس کردم صحبت کردن توی کامنت‌های اینستاگرام، خیلی منطقی نیست. چون تقریباً به یقین رسیدم که وقتی که اکثر مردن برای فکر کردن روی کامنتشون می‌گذارند، از وقتی که برای تایپ کردن اون صرف می‌کنن، کمتره.

      چند ماهی هم حضور اینستاگرامی خودم رو در حد چند دقیقه در روز کردم. اما به دلایل مسخره‌ای، نتونستم اون روند رو ادامه بدم. دلایلی که بخشی از اون، به گیمیفیکیشن ساده اما تاثیرگذار در پشت اینستاگرام مربوط میشه.

      (مثلاً من راجع به یکی از دوستانم که مدیر یک شرکت هست مطلب می‌نوشتم و بعد می‌دیدم که دیگرانی که با ایشون مشکل دارن میان در صفحه‌ی من نق می‌زنن و عقده‌گشایی. طبیعیه که باید میومدم و سر می‌زدم که حرف بدی گفته نشه. یا اینکه راجع به یه کمپین حرف می‌زدم و زیرش، می‌دیدم مدیرعامل‌ها و مدیران ارشد هر سه شرکت، میان و نظر می‌دن و سر نزدن من و جواب ندادن یا مدیریت نشدن بحث، بی‌احترامی به اون دوستانه که خودشون رو پاسخگو می‌دونستن و حاضر بودند در یک اکانت شخصی پرت و بی‌خاصیت مثل اکانت من، حاضر بشن و پاسخگو باشن).

      نهایتاً دوباره این زمان افزایش پیدا کرد و یک ماه آخری که من به اینستاگرام سر می‌زدم این عدد دوباره به ۵۰ ساعت در ماه (کمی کمتر از زمان‌های روزهای نخست)‌ افزایش پیدا کرد.

      • افروز گفت:

        ممنون از پاسخ کاملتون و از وقتی که گذاشتین
        امیدوارم اکانتتون رو حذف نکنین چون من خیلی دوستش دارم
        البته خودمم هم دارم سعی میکنم وقت کمتری رو صرف شبکه ها کنم و زمان بیشتری رو به کارای مفیدتر مثل متمم بگذرونم.
        شما بهترین معلمی بودین که من تا حالا داشتم
        امیدوارم من هم بتونم درآینده به عنوان معلم مفید باشم
        بهترین هارو براتون آرزو میکنم

  • سارا گفت:

    سلام و درود بر معلم عزیزم
    اتفاقا امروز داشتم به شما و اینستاگرام فکر می کردم و اینکه همین روزها روزه نبودنت تمام میشه و دوباره از تصاویر و مطالب مفیدتون بهره مند می شوم. قطعا تصمیمی که گرفتید قابل احترامه و برای امثال من که معتاد متمم و روزنوشته های شما هستیم مکان حس حضور شما فرقی نمی کنه مهم حس بودن شما و آموختن از شماست ، هر چند که این کار شما باعث میشه من هم کمتر به سراغ موبایلم برم و بیشتر وقتم را که زمانش گاهی از دستم در میره با شما و مطالب ارزشمندتون بگذرونم . از بودنتون خوشوقتم . جاودانه باشید.

  • حمیدرضا گفت:

    سلام
    محمدرضا جان چرا اینقدر ما رو اذیت می کنی؟
    در این تقریباً چهل روز گذشته این دومین مرتبه هست که داری به ما شوک وارد میکنی !
    اولی در ۱۹ شهریور در سمینار رفتارشناسی بود،هنگامی که برق رفت! بله منظورم رو درست حدس زدی اون زمانی که گفتی این آخرین سمینار سالیانه من هستش و برق از سر من رفت، یعنی پرید! ، هنوز تو شک اون بودم
    و دومی هم که برگشتی میگی”بالاخره تصمیم گرفتم که دیگر به اینستاگرام سر نزنم”
    حالا اگه بازم به اینجا ختم بشه خوبه مشکلی نیست،ولی میترسم به این روش عادت کنی و الان دارم احساس خطر میکنم که حالا یک وقت برنگردی بگی که دیگه به اینجا هم سر نمی زنمی! و فقط متمم، اون وقت دیگه از دستت ناراحت میشیم.

    پی نوشت دوستانه ۱: راستی اون بالا در اون خطی که ابتداش نوشتی “گفتم به عنوان توبه ” یک اشتباه تایپی سهوی داری که به جای اینستاگرام نوشتی ” انیستاگرام” حالا اینجا جو دوستانه وخودی هستش مشکلی نداره ولی گفتم بهت بگم که هر وقت خواستی به انیستاگرامت!! سر بزنی و این مطلب رو بنویسی دیگه حواست رو جمع کنی آخه عزیزم اونجا غریبه!! زیاده یکوقت سوژه دستشون ندی!!

    پی نوشت دوستانه۲: در باره اذیت کردن هرچی گفتم داشتم شوخی میکردم یکوقت به دل نگیری ،اگه یکی تو این دنیا بخواد ما رو اذیت کنه چه خوبه که اون یک نفر تو باشی محمدرضا جان
    چقدر سعدی زیبا گفته:
    نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست

  • محمد علي وادي خيل گفت:

    سلام دوست عزيز
    اين اولين كامنت من بعد از حدود دو سال مطالعه سايت شماست و شايد آخرين آن.
    اين قسمت روزنوشتهايتان بهترين قسمت سايتتان ميباشد و كاش واقعاً هرروز ، روزنوشته اي مينوشتيد. من گاهي از اينكه ميبينم در طول يكهفته فقط يك روزنوشته نوشته ايد دلم ميگيرد،
    گاهي با خودم ميگويم، شما براي نوشتن به اين دنيا آمده ايد و بايد بنويسيد، مهم نيست چه مينويسيد و در چه مورد… فقط بنويسيد… اميدوارم هميشه قلمتان پابرجا باشد، بخصوص نگاه متفاوت و خود نقاداتان را دوست دارم.
    موفق باشيد و لطفاً بنويسيد

  • ((محمدرضا)) گفت:

    موقعیت هایی که فرمودید رو به شخصه تجربه و لمس کردم. توییتر رو به دلیل اول و دوم و سومی که فرمودید ترک کردم و میخوام بابت دلیل چهارمی هم که آوردید ازتون تشکر کنم. از اون جایی که بنده هم در حوزه developer هایی که فرمودید نفس میکشم، به شخصه بارها شاهد احساس کاذب و باطل همه چیز دانی در بین اهالی حوزه فناوری و تکنولوژی بودم و البته دلگیر از این موضوع. (و البته همیشه سعی کردم خودم رو از این بیماری دور نگه دارم).
    با اجازتون ازتون میخوام اگر ممکنه راجع به شتابزدگی برای موفقیت که فرمودید، مصداقی بیارید و یا توضیح بیشتری بفرمایید که استفاده کنیم. البته فایل های شما (یادگیری) رو گوش دادم اما میخوام در این بحث هم بیشتر از صحبت هاتون استفاده کنم.
    با تشکر

  • محمد سواری گفت:

    محمدرضا خوشحالم از اینکه در یک مورد زودتر از تو دست به کار شدم(ترک شبکه های اجتماعیو میگم).
    البته فکر کنم تو هم خوشحال باشی چون هر معلمی دوست داره شاگردش ازش جلو بزنه!

  • شهرزاد گفت:

    راستش محمدرضا.. این پست رو وقتی خوندم که همون ثانیه های اول آپ شدنش بود. (از اونجایی فهمیدم که اولین لایک بود که براش زدم) اما تا حالا نمیدونستم چی بنویسم .. یعنی اصلا حوصله ی اینکه چیزی بنویسم رو نداشتم… اما فکر کردم که مهم نیست حال من چی باشه و دلم خواست بیام و بهت بگم که امیدوارم در هر حال و در هر وضعیت که هستی، خوب باشی و شادمانی و آرامش، مهمان قلبت باشه.
    خودت میدونی که این خونه برای ما از همه چیز و از همه جا مهم تره و اینکه بخواهی اوقات بیشتری رو در این خونه و برای این خونه و برای ساکنین این خونه صرف کنی، برای ما باعث دلگرمی و خوشحالی بیشتریه و بخاطرش ازت ممنونیم، اگر چه بودنت توی اینستاگرام هم به نوعی دیگه مایه ی دلگرمی و دلخوشی بود. اما خوشحالیم که اینجا رو به هر جای دیگه ترجیح دادی و میدی.
    .
    به یاد یکی از کامنتهای گذشته – توی پست: «شجاعت چیست؟» افتادم که دوست خوبمون، سامان (zoorba.booda)، توی اون گفته بود: “محمد رضای عزیز با روزنوشته ها به از آن باش که با اینستاگرامی(فیس بوکی-تویتری-…)”
    .
    و من هم این کامنت رو در جواب این دوست خوبم نوشته بودم:
    “سلام سامان جان. ممنون از کامنتت. و همینطور ممنون از کامنت دوستان خوب دیگرمون محمد معارفی و هومن کلبادی، و دوستان دیگه مون در اینخصوص…
    راستش وقتی من هم اون کامنت قبلی رو توی همین پست گذاشتم و به محمدرضا گفتم: “ممنون که دوباره پیش یاران قدیمی این خونه برگشتی… ” توی ذهنم بود که بعدش بگم: “اینستااااگرااام چیییییییه ه ه ه ؟؟ …”ولی ملاحظه کردم….:)
    ولی حالا خواستم این جمله ی قصار سوالی!;) رو که اونموقع توی دلم بود و اومد توی ذهنم، ولی ملاحظه کردم و نگفتم، حالا با دیدن کامنت شما دوستان بگم که گفتمش دیگه…(راحت شدم)…;):)
    اینستاگرام هم خیلی خوبه. توییتر هم خیلی خوبه. همه شون خیلی خوبن و از بودن اونجا و دیدن پست های قشنگ و دوست داشتنی محمدرضا در اونجاها هم لذت می بریم…
    اما …… هیچ جااا خونه ی آدم نمیشه … میییشه؟؟!…:) ”
    .
    و دوستان خوب دیگرمون هم، همه حرفهای قشنگی در اونجا زدند و از جمله دوست خوبمون علیرضا داداشی عزیز، که گفت: “…ولی اجازه بدید این جمله ی زیبای شهرزاد رو مثل یه تابلو از طرف همه مون به استاد بزرگ تقدیم کنیم:
    «هیچ جااا خونه ی آدم نمیشه»”.
    …خوشحالم که باز هم، همه مون در کنار تو، و در کنار هم، توی خونه ی خودمون هستیم.

  • رضا گفت:

    محمدرضای عزیز ، یادم هست اولین بار با جمله ” اشتباه تو تنها به دام انداختن کبوتر نبود.تو گندم را بی اعتبار کردی ” باهات آشنا شدم.از طریق صفحه دکتر حلت.تو همون اینستاگرام.
    حداقل ، من از اینستاگرام بابت این که منو باهات آشنا کرد ممنونم.
    راستش من یه کم ناراحتم.از این که هیچوقت نتونستم تو کلاس هات شرکت کنم.چون وقتی باهات آشنا شدم دیگه کلاس عمومی برگزار نمیکردی.تو سمینارهاتم هیچوقت نتونستم شرکت کنم.آخرین سمینار رو خیلی خیلی دوست داشتم باشم اما بخاطر مشکلاتی نشد.هنوز هم عکس هارو که میبینم حسودیم میشه.
    امیدوارم ، تو روزنوشته ها همیشه ببینمت ، آقا معلم دوست داشتنی من.
    بلد نیستم چجوری باید بنویسم اما بخاطر خیلی چیزها ازت ممنونم.

  • محسن گفت:

    مهندس تمام نوشته ات یک طرف (که مثل همیشه عالی بود) ولی من بیشتر این عیب یابی و جایگزین عیب را واقعا دوست داشم.

  • محمدجواد مقومی گفت:

    ممنونم استاد گرامی درباره درس سم زدایی شبکه های اجتماعی.حتما امتحانش میکنم.
    یه مورد محدودیتی هم که در اینستاگرام به شخصه باهاش مواجه هستم اینه که مثلا صفحه شخصی من به دلایلی که برام قابل قبوله همچنان به اصطلاح private شده است و از سویی میدیدم شما به صفحات بچه هایی که بازنشر میدن متن ایمیل های هفتگی رو سر میزدید.خیلی حس خوبی بود وقتی خودم رو جای اون بچه ها میذاشتم که استاد بهشون توجه کرده.هیچ راه مناسبی برای حل این مشکلم نیافتم!
    درباره Developer ها واقعا حرف دل خیلی ها رو زدید.واقعا بعضی از اونا به نوعی برخورد میکنن و حرف مشتریان و خواستشون رو متوجه نمیشن(یا نمیخوان بشن) که متعجب میشم.به فرض یک مشتری برای داشتن یه سایت با یه کارکرد ساده مراجعه میکنه و هزینه اش رو هم میده ولی انتظار حداقلیش هم برآورده نمیشه.بله، این اتفاق در تمام اصناف ممکنه رخ بده اما اینجا یه تفاوتی هست که در زمینه مثلا IT زبان مشتری و توسعه دهنده یکی نیست و این کلی سوتفاهم به وجود میاره.از طرفی از مشتری که نمیشه درخواست کرد فنی صحبت کنه و این توسعه دهنده محترم هست که می بایست نیاز مشتری رو درک و انتظارش رو برطرف کنه.اما گاهی میبینیم که بعد از پایان پروژه ضمن اینکه نیاز طرف رو بر طرف نکرده در برابر مشتری شروع میکنه با زبان فنی توجیه کردن اشتباهات خودش! و از اینجا به بعد نگاهی عاقل اندر سفیه به مشتری داره و فکر میکنه مشتری از انسان های نخستینه و اون فقط میفهمه چی درسته و چی غلط! آخر سر هم میبینیم این میشه که کلی وب سایت هست که نه کارایی دارن و نه زیبایی و صاحب اون کسب و کار کلی هم پول براش پرداخت کرده و باید احتمالا در آینده یه بار دیگه هزینه مجدد کنه با این تفاوت که بسیار بدبین شده به حوزه آی تی و کل توسعه دهنده ها!
    عذرخواهی میکنم از اینکه بحثم در این فضا کمی شاید شخصی شد و طولانی.

  • سایه گفت:

    وقتی در آخرین سمینار شما شرکت کردم که البته اولین حضور من در کنار متممی ها بود عادت هر هفته و هر ماه سمینار رفتن را برای همیشه کنار گذاشتم، آنجا از خودم پرسیدم به دنبال چه هستی؟! و بعد دیدم به دنبال هرچه هستم در متمم بهتر و کامل تر هست و دیگر سمینار نخواهم رفت حتی در زمینه معماری و هنر هم حضور در نمایشگاه ها و دیدن آثار برتر موثرتر از سمینارهای امروزی ست. شما و متمم به من کمک کردید تا افق دید وسیع تر و جامع تری داشته باشم.
    در مورد اینستاگرام هم اولین بار کلمه دیتاکس را از شما شنیدم و گاهی برای یک هفته تجربه کردم، عالی بود و بالاخره من هم از خودم پرسیدم اینجا چه می کنم و به دنبال چه هستم؟! و این شد که در ۱۸ مهر تصمیم به ترک همیشگی اینستاگرام در سطح گسترده و عمومی گرفتم، جالب اینجاست که خیلی ها واقعا نود درصد از شصت هزار نفر متوجه پایان فعالیت پیج نشدند.
    امیدوارم بتونم وقت بیشتری برای متمم و اینجا بگذارم و بیشتر مشارکت کنم.

    • سایه جان.

      خاطره‌ای هست که من قبلاً گفته‌ام (یا شاید نوشته‌ام و درست یادم نیست). اما انقدر برایم عزیز و آموزنده است که همیشه با خودم مرور می‌کنم و الان که تعبیر ۹۰ درصد از ۶۰۰۰۰ نفر رو گفتی، دوباره برای من زنده شد.
      دلم می‌خواد دوباره اینجا بنویسمش.

      سالها پیش وقتی در شرکتی کار می‌کردم که همکار و شریک تجاری راه آهن بود، هفته‌ای دو یا سه روز به راه‌آهن (خصوصاً کارگاه‌های آن) سر می‌زدم و این زمان به تدریج به تمام هفت روز هفته (شامل روزهای تعطیل)‌ هم افزایش پیدا کرده بود.

      بچه‌های کارگاه‌ها لطف زیادی به من داشتند. من هم دوستشون داشتم. هر روز هشت صبح با هم شروع می‌کردیم و شاید تا هشت یا نه یا ده شب هم با هم بودیم (من برای راه اندازی ماشین آلات سر می‌زدم و این کار، معمولاً به دلیل محدودیت زمانی، به صورت فشرده انجام می‌شه).

      گاهی فکر می‌کردم حضور من در اونجا خیلی مهمه. کارهایی رو که قبلاً با نامه‌نگاری‌های رسمی طی هفته‌ها انجام می‌شد، همونجا با یک تلفن زدن به این کشور یا اون کشور انجام می‌دادم و قطعاتی که برای خریدش باید فرایند پیچیده‌ی تخصیص اعتبار ارزی انجام می‌شد رو به اعتبار شخصی می‌گفتم و می‌فرستادند و بعد تسویه‌های مالی انجام می‌شد و تلاش می‌کردم در حد سواد محدود خودم، برای حل مشکلات فنی تلاش کنم و …

      یادمه یه بار با مدیر شرکتمون، سر موضوعی بحث‌مون شد. من گفتم از فردا سر کار نمی‌رم و واقعاً هم خونه نشستم.
      فکر می‌کردم الان زمین و زمان به هم می‌ریزه. کار شرکت می‌خوابه. مشتری‌ها اذیت می‌شن.
      یک روز گذشت. نه کسی زنگ زد. نه مسیجی زدن. هیچی. انگار نه انگار.
      روز دوم هم شبیه همین. غیر از یکی دو نفر از همکارانی که مستقیم با من کار می‌کردند، هیچکس صدایش درنیامد.
      احساس کردم همکاران، ملاحظه‌ی موقعیت خودشون رو می‌کنند و فکر می‌کنند که حرف زدن با من، می‌تونه موقعیتشون رو در شرکت تخریب کنه (واقعاً فضای شرکت، از همین جنس بود).

      گفتم اصلاً مهم نیست. سه چهار روز گذشت. برای اینکه حالم خوب شه گفتم میرم به کارگاه‌ها سر می‌زنم.
      یادمه رفتم کارگاه‌ها.
      منتظر بودم که الان همه هیجان‌زده بشن که محمدرضا اومد و سر زد و خوشحال بشن و …

      اما وقتی به محوطه‌ی کارگاه‌ها رفتم (فضای اونجا خیلی بزرگه در حدی که پیاده روی توی اون زمان نسبتاً زیادی می‌گیره) دیدم همه چی عادیه. همه انقدر مشغول کار هستند که حتی یادشون میره سلام و احوال پرسی کنن.
      در عرض همون سه چهار روز، هر کسی به زندگی خودش برگشته و هر کاری به روال سابقش انجام میشه و کسی هم مشکلی نداره.

      انقدر زود به نبودنت عادت می‌کنند که دوباره باید تلاش کنی و اونها رو به بودنت عادت بدی!

      برای من، قدم زدن در کارگاه‌های راه آهن در اون روز، یکی از آموزنده‌ترین تجربیات زندگی بود و فکر می‌کنم خیلی نعمت بزرگیه که توی زندگی به کسی این فرصت رو بدن که چنان روزی رو تجربه کنه.

      احساس می‌کنی یک روح سرگردان هستی که در بین مردم می‌چرخه. نه کسی برمی‌گرده و نگاهت می‌کنه. نه کسی بهت توجه می‌کنه. انگار که وجود نداری. گاهی باید به تن خودت دست بزنی تا مطمئن شی نمردی و حضور فیزیکی داری.

      اون اتفاق زیبا، برای من درس‌های بزرگی داشت.
      و مهم‌ترینش اینکه دنیا بی من یا با من، فرق چندانی نخواهد داشت. این ما هستیم که فکر می‌کنیم اگر الان از این شهر یا این کشور یا این رابطه یا این شرکت یا این خانه، بیرون برویم، همه چیز به هم می‌ریزد.
      در بلندمدت، هیچ چیز به هم نمی‌ریزه.

      البته من هفته‌ی بعد به سر اون کار برگشتم و چند سال دیگر هم کار کردیم تا سالهای ۸۹ که تصمیم گرفتم سبک دیگری از زندگی رو شروع کنم و با وجود سالهایی که اونجا بودم و آموزش دیدم و آموزش دادم، احساس می‌کنم یکی از آموزنده‌ترین روزهای من، همون روز سر زدن به کارگاه‌های راه‌آهن بوده.

      یک اعتراف خیلی خیلی شخصی هم بکنم.
      من هنوز هم با مدیر سابقمون و همکارانم در اونجا، رابطه‌ی نزدیک دارم و هر وقت فرصت کنم حتمن به اونجا سر می‌زنم.

      خیلی از بچه‌های شرکت عوض شده‌اند (از منشی بگیر یا تکنیسین‌ها و تیم فنی). عملاً من با فقط با دو سه نفر کلیدی شرکت، آشنا هستم.

      وقتی میرم سر بزنم (که معمولاً هر بار هم میرم چند نفر عوض شده‌اند!) منشی دم در بهم میگه: شما؟
      می‌گم: شعبانعلی هستم.
      میگه؟ جان؟ (فامیلیم‌ رو تشخیص نمی‌ده)
      می‌گم: شع..بان…علی

      می‌گه لطفاً منتظر بمونین.
      می‌بینم که بی‌تفاوت و سرد نگاهم می‌کنه. کاغذهای روی میزش رو جمع می‌کنه (انگار یه غریبه اومده). بعد زنگ می‌زنه به مدیرش و با صدای آروم میگه: یه آقایی اومدن به اسم آقای شعبانعلی یا یه همچین چیزی.
      بعد جمله‌ای رو می‌شنوه و معمولاً لبخند می‌زنه و بلند می‌شه و تعارف می‌کنه و خوش امد میگه و با دقت و اشاره به جزییات من رو به سمت اتاقی راهنمایی می‌کنه خودم چند سال توش زندگی کرده‌ام! (لطفاً انتهای راهرو تشریف ببرید. سمت چپ. درب آخر!)

      چند وقت پیش به مدیر عزیزم می‌گفتم: من برای شما دلتنگ می‌شم و به اینجا میام. اما بیشتر از شما، دلم برای برخورد منشی‌های شرکت با خودم تنگ می‌شه (خصوصاً اینکه تند به تند عوض می‌شن!)

      هر وقت احساس مهم بودن می‌کنم. احساس غرور الکی می‌کنم. فکر می‌کنم آدم شدم. وقتی احترام بیش از حد رو دریافت و تجربه می‌کنم، سری به شرکت می‌زنم.

      جایی که خودم در نصب تک تک میزهاش و انتخاب تک تک اتاق‌هاش نقش داشتم. جایی که از نخستین روزی که ساختمونش رو خریدیم در اونجا بودم. جایی که فکر می‌کردم کارآفرینی کردم و پروژه‌های جدید تعریف کردم و ایجاد اشتغال و …
      وقتی پشت دری منتظر می‌مونم که چند سال، دیگران پشت همون در منتظر می‌موندن تا من رو ببینن.

      وقتی می‌بینم که چقدر همه چیز بدون من، داره مثل زمان بودن من یا بهتر از من پیش میره!

      من به این نوع تجربه‌ها می‌گم: تجربه‌های نزدیک به مرگ.

      به نظرم این “تجربه‌های نزدیک به مرگ” که می‌گن فلانی تصادف کرد و داشت می‌مرد و روحش چسبید به سقف و از بالا پایین رو دید و از چپ راست رو دید و …، برای گروه‌ سنی الف طراحی شده. حتی اگر واقعی هم باشه خاصیتی نداره.

      تجربه‌ی نزدیک به مرگ رو باید بسازیم. نه با تصادف. نه با زیر ماشین رفتن. نه مثل این فیلم های تخیلی، زیر نور زننده‌ی چراغ اتاق عمل.

      بلکه با برگشتن و دیدن خانه‌ها و محله‌ها و جمع‌ها و گروه‌ها و شرکتها و سازمانهایی که زمانی فکر می‌کردیم بدون ما هرگز به روند عادی زندگی خودشون باز نخواهند گشت.

      بسیاری از ما مثل نیاکانمون، دچار تفرعن و خودبزرگ‌بینی هستیم. فرعون‌های مصر، آنقدر وجود خودشون رو مهم می‌دیدند که نمی‌تونستن باور کنند که مثل هر موجود دیگری روی این خاک، می‌میرند و به خاک گل کوزه گران تبدیل می‌شن.

      مگر می‌شود فرعون باشی و به خاک بروی و هیچ چیز از تو و امپراطوری بزرگ تو باقی نمونه؟
      همین شد که پس از مرگ سربازانی رو که در زندگی نگهبانشون بودند، اونها رو در اطراف اهرامشون دفن می‌کردند تا پس از مرگ هم، نگهبان آنها در دنیای دیگر باشند!

      یکی از دلایلی که من به حیوانات علاقه‌ی زیادی دارم و تصاویر اونها رو زیاد می‌بینم و زیاد منتشر می‌کنم همینه.
      تا یادم بمونه که بی دلیل، خودم رو در مرکز عالم نبینم و گرفتار این توهمات خرافی نشم. بپذیرم که جزء کوچکی از این دنیا هستم مثل اون سوسمار یا سوسک یا اون مگس یا اون سگ یا …
      و مرگ هر دوی ما، به یک انداره در سرنوشت کل جهان تاثیر خواهد گذاشت: تقریباً هیچ!

      چهارصد سال از زمانی که کوپرنیک، زمین رو از مرکز عالم بیرون کشید و به گوشه‌ای از این عالم بزرگ خلقت پرتاپ کرد، گذشته. نمی‌دونم چندصدسال یا چند هزار سال دیگه طول می‌کشه تا ما بتونیم خودمون رو از مرکز عالم هستی بیرون بکشیم و به کناری پرتاب کنیم و با پذیرش برابریمون با همه‌ی اجزای عالم هستی، مفهوم بزرگتری از “عدالت و برابری” خداوند رو درک کنیم.

      پی نوشت: شرمسارم از طولانی شدن این متن.
      سایه جان. در اینستاگرام نمیشه کامنت این اندازه‌ای گذاشت. این بود که اینجا نوشتم برات. چیزهایی هم که نوشتم بیشتر یادآوری به خودم بود. وگرنه تو و بسیاری از کسانی که این نوشته‌ها رو می‌خونند، آنقدر از این تجربه‌ها داشته‌اند که نیازی به تکرار و توصیف آن نباشد.
      اما به هر حال، شبکه‌های مجازی، برای کسانی که در آن مخاطبان زیادی دارند، می‌تواند یک فرصت عجیب باشد. برای تجربه‌ی لحظات نزدیک به مرگ!

      • محمد معارفی گفت:

        سلام.محمدرضا جان مرسی. من ( و فکر میکنم خیلی از بچه های دیگه) این نوع کامنتهات و صحبت کردن از تجربه هات رو خیلی زیاد نیاز داریم. میدونی چرا؟ چون قبل از همه ی توهم های SWOT و استراتژیست شدن و کارآفرینی و … باید یه کم از این چیزا یادبگیریم. جایی نبود که یاد بگیریم تا اینکه شعبانعلی دات کام رو پیدا کردیم. من فکر میکنم که این نوع حرفا لابه لای کیسهای هاروارد یا حتی قبل از اونا جاش برای خیلیامون خالیه. خیلی هم به محیط کار محدود نمیشه. توی برخوردهای روزانه و زندگی شخصی هم مهمه.راستی من خیام رو دوست دارم. فکر کنم این شعرش به بخشی از حرفات تا حدی مربوطه:
        در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش
        دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
        ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
        کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش

      • اکبر گفت:

        سلام جناب شعبانعلی؛ به دلایل شخصی بسیار ممنون میشم پاسخ من را بدید
        در مورد خاطره تون؛ منشی های شرکت به دلیل عوض شدن طبعا شما را نمیشناسند و رفتارشون قابل توجیه ولی در مورد اون پیاده روی در کارگاه راه آهن ؛ جدای از نتیجه گیری اصلی که به درستی بیان فرمودید؛ براتون حس بدی نسبت به آدم ها ایجاد نشده و نمیشه که کسانیکه تا چهار روز قبل اونقدر با شما نزدیک و صمیمی بودند ؛ الان دارند بی محلی می کنند؟ و اگر احیانا جوالتون مثبته، چطور با ابن حسه بد در زندگی کنار میایید؟
        منظورم عدم صداقت انسان ها در ابراز احساساته (ظاهر سازی )
        درسته سرشون به کار گرم بود و … ولی اونطور که از نوشته هاتون برداشت کردم، حسه بی محلی هم وجود داشته

        • امیر تقوی گفت:

          سلام، ببخشید که من فضولی میکنم و سوالی رو که از محمد رضا پرسیدین من جواب میدم! یکی از اولین درسهای سختی که مدیر بودن به شما میده اینه که بسیار سخت میتونین پی به مکنونات قلبی آدمها در مورد خودتون ببرین! دلیلش هم اینه که شما و تصمیماتتون اثر مستقیم روی زندگی اون آدمها دارین! در نتیحه یاد میگیرین نه از بدگویی و منفی بافی و نه از تملق گویی و تعریف و صمیمیتهای افراد در محیط کار خوشحال یا ناراحت بشین و نگذارید که اثری چه مثبت و چه منفی بر شما بوجود بیاد! نتیجه این موضوع هم روشنه! شما تنهای تنها درمیان جمع خواهید بود! واقعیت اینه که حتی در میان همکاران هم سطح هم این موضوع وحود داره! یعنی شما وقتی میبینی که دو نفر که صبح و ظهر و شب با هم میگذرونن در محیط کار و یک روح در دو بدن هستن ظاهرا، تا پای تضاد منافع یا تقسیم منابع محدود پیش میاد در شرکت چطوری دیگری رو به آتش میکشن! این به نوعی رسم زمونه آدمهای کوتوله شده اما در سطح بالاتر واقعیتی بزرگی هست که میگه حتی استیو جابز بزرگ هم که حکم پیامبر تکنولوژی رو داره مرد و زندگی ادامه داره همه ما با آیفونهامون سرگرمیم و اپل هم هر روز فربه تر میشه! بخش مهمی از این تلخی که شما رو آزار میده تلخی زندگی هست! البته باید از سطحی عبور کنین تا این تلخی رو حس کنین و البته ترررررررررررررر که بعد از مدتی این حس تبدیل به مزه شکلات تلخ خواهد شد!

          • اکبر گفت:

            جناب آقای تقوی، من فایلهای صوتی جنابعالی با آقای شعبانعلی را گوش دادم و با شناختی که از جنابعالی دارم؛ بسیار بسیار خوشحال شدم که برای پاسخ من وقت گذاشید و ممنون از نظرتون
            ماههاست با این حس بد و مشکل به دلایلی درگیر بودم که بعضی از اونا را اینجا نمیشه مطرح کرد و همینجا علی الرغم حجم بالای کاری جناب شعبانعلی؛ ازشون خواهش میکنم؛ در ایمیلی که میفرستم؛ کمکم کنند
            دو تا سوال داشتم
            ۱) چطوری با وجود آگاهی با این نوع برخورد افراد؛ باز قلبا میتونیم با دیگران چه در محیط کاری و چه دوستی؛ با دید مثبت و … برخورد کنبم؛ راهی برای رفع این تعارض هست؟در زندگی هر فرد تعداد کمی هستند که طی سالها فیلتر شدند( مثلا جمع صمیمی خودتون، آقایان شعبانعلی، برادران نخجوانی؛ تقوی و پویان) که تکلیفشون معلومه ولی دیگراتی که روزمره باهاشون ارتباط داریم چی؟
            ۲)جناب آقای شعبانعلی ، میدونم سوال بسیار ابتدایی به نظر میاد ولی من همیشه می بینم که شما به درستی و به موقع از خاطرات و تجربیات گذشتتون یا نکاتی که در کتاب ها مطالعه می فرمایید، در زندگی استفاده می کنید و به کار می برید
            راهی برای تقویت این کار هست یا صرفا به قدرت و سرعت انتقال ذهنی افراد بستگی داره
            اینکه هزاران تجربه عملی یا نکته مطالعه شده را، بتونیم در تجربه های بعدی _ به موقع _ به کار ببریم

          • معصومه شیخ مرادی گفت:

            این شکلات تلخ رو باهاتون کاملا موافقم خیلی مزه خوبی داره واقعا تعبیر جالبیه

      • فرهاد گفت:

        چقدر حرکت خوبی بود که توی خبرنامه به کامنت های خوب لینک می دید.
        این یه چیز قابل قبوله که توی یک سیستم بودن و نبود حتی آدم های کلیدی در دراز مدت اثر آنچنانی نداره ، ولی آیا این باور که هیچکس نمی تونه کارها را مثل من به این خوبی انجام بده هم جزو بزرگ بینی کاذبه؟

      • ليلي گفت:

        اين كامنتت من و ياد سومين نامه ات به رها انداخت. البته كه پيام اين نوشته ات با اون متفاوت هست و كاملا متوجه منظور و پيامت در اينجا هستم، ولي من بيشتر دوست دارم وقتي به مرگ و بعداز مرگم و تاثيري كه بر جهان ميتونم داشته باشم يا نه فكر ميكنم بجاي اينكه انقدر به بي اهميت بودنم به اين بودن يا نبودن فكر كنم با اون نگاه و اون پيامت به مرگ فكر كنم. جملات آخر نامه رو حفظم كه گفتي:
        کافی است چنان زندگی کنی که در لحظه مرگ، در آن چند ثانیه پایانی، لبخند بر لبانت بنشیند و بدان که اگر چنین شد، تو رستگار شده ای.
        و چنان رفتار کن که اگر روزی، پس از مرگ، روبروی خداوند ایستادی، با غرور تمام بگویی
        «خوشحالم که هستی، اما تو که خود خالق منی میدانی که اگر نبودی نیز، حتی یک گام از مسیر زندگیم را، تغییر نمیدادم. چرا که مسئولیت سنگین حفظ مقام انسان، در تمام سالهای زندگی، بر شانه ام بود…».
        مهم نيست بود و نبودم در سرنوشت جهان تاثيري داره يا نه .مهم اينه كه يادم باشه بعنوان يك انسان بايد بميرم نه مثل يك سوسمار و سوسك و مگس.. و بايد اينجا يك فرقي باشه. هميشه گفتم يكي از درسهايي كه تو بعنوان يك معلم به ما دادي ” انسانيت” بوده و هست. چطور ميشه مرگ كسي مثل تو كه براي شهدا اينطوري مينويسه، كسي كه زباله گردهاي شهر رو جزو بهترين دوستاش ميدونه، كسي كه رها رو تو ١٨ نامه به اين قشنگي و با احساسي نصيحت كرده و كسي كه براي تمام موجودات زنده از همون مگس گرفته كه براش مرثيه مينويسه تا جغد و خرس و …. ارزش قائله ، با مرگ يك مگس فرقي نداشته باشه! حرفم بي ارزش دونستن حيوانات و جانورها نيست كه از اونها انتظاري جز مردن به شكل همون حيوان نيست ولي از ما هست. و همين كه تاثير بودن يك انسان به خوبي براي يك جامعه اي حتي كوچك به اندازه يك خانواده بمونه هم به اندازه خودش خوبه.. اگر قرار باشه به هيچ بودن خودم بعداز مرگ انقدر مطمعن باشم شايد درست و خوب زندگي كردن كه همون انسانيت هست هم برام بي اهميت باشه.
        باز تكرار ميكنم متوجه اين نوشته و پيامش در جواب دوست خوبمون هستم ولي چندتا جمله اي رو توش دوست نداشتم. ميدونم اونقدر من و بعنوان يك شاگرد كوچكت ميشناسي كه بابت اين مخالفتم و بيانش ناراحت نميشي. اگرچه كه شايد بقيه دوستان زياد از اين مخالفت خوشحال نباشن ؛)

      • مهران گفت:

        شاید کاملا بی ربط اما در رابطه با این قسمت

        “یکی از دلایلی که من به حیوانات علاقه‌ی زیادی دارم و تصاویر اونها رو زیاد می‌بینم و زیاد منتشر می‌کنم همینه.
        تا یادم بمونه که بی دلیل، خودم رو در مرکز عالم نبینم و گرفتار این توهمات خرافی نشم. بپذیرم که جزء کوچکی از این دنیا هستم مثل اون سوسمار یا سوسک یا اون مگس یا اون سگ یا …
        و مرگ هر دوی ما، به یک انداره در سرنوشت کل جهان تاثیر خواهد گذاشت: تقریباً هیچ!”

        فکر می کنم بله اما حیوانات همیشه حیواناتند ولی ما توانایی تبدیل شدن به مادون تا فراحیوان رو داریم و به نظر من بعضی از انسان ها هستند که واقعا نمیشه در کفه ترازوی هستی معادل حیوانات قرارشون داد و گفت با مرگشون همون قدر تاثیر میذارند که یک حیوان می گذاره حتی در بلند مدت.

        البته این نظر شخصی منه و قصد دفاع ازش ندارم.

        مولانا میگه
        از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم به حیوان سر زدم
        مردم از حیوانی انسان شدم از چه ترسم کی زمردن کم شدم
        باز می میرم ز انسان و بشر تا برآرم با ملائک بال و پر
        بار دیگر از ملک پران شوم آنچه اندر وهم ناید آن شوم
        پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم انا الیه راجعون

      • Roza گفت:

        یکی از دیالوگ هایی که در فیلم چه (این فیلم در باره زندگی چه گوارا است و در دو قسمت تهیه شده است و ربطی به فیلم آقای حاتمی کیا ندارد) تکرار میشود مکالمه ای است بین چه گوارا و دستیارش . در دو موقعیت مختلف این دستیار از چه گوارا اجازه میگیرد که برای ساعاتی به دنبال کارهای خودش برود و در کنار چه گوارا نباشد. در هر دو مرتبه هم چه گوارا به او پاسخی میدهد به این مضمون که هیچکس در دنیا آنقدر مهم نیست که بود و نبودش اثر مهمی در پی داشته باشد. پس هر وقت خواستی میتوانی دنبال کارهایت بروی و نیازی نیست از من اجازه بگیری.

      • Negar گفت:

        سلام به استاد بزرگوار،
        با توجه به اینکه مطالب آموزنده زیادی خونده بودم ولی هیچ زمانی دیدگاهی نذاشته بودم وقتی این متن و خوندم دقیقاً رفتم سال ۹۰ ۹۱ که دقیقاً همین تجربه رو داشتم و حتی وقتی رفتم کارگاه که با بچه ها سلامی داشته باشم همه مشغول کار بودن. یه تعداد خیلی سریع سلام دادن و رفتن سر بتن ریزیشون و نقشه بردار که هم اتاقیم بود اونم مشغول کارش شد و تنها کسی که پرسید “خانم مهندس چند روزی نبودین ، نگران شدیم اتفاق بدی که نیافتاده؟!” آبدارچیمون بود که اونم فکر کنم بیشتر نگران چایی های نخوردش بود. (چون از همه بیشتر من چایی می خوردم )
        همیشه فکر می کردم من نباشم کارگاه می خوابه ، همه کارار به ترتیب و تو زمان خودش حل نمی شه و خیلی فکرای دیگه که اون روز باعث شد که من بعد کارگاه از چهارراه گلوبندک تا پارک وی پیاده برگشتم خونه و همش داشتم فکر می کردم …. وای اون روز در حین برگشت تازه احساس می کردم دارم نفس می کشم و داره اکسیژن به مغزم میرسه …… خیلی ممنون که این متن و گذاشتید

      • بهارنارنج گفت:

        سلام
        معلم عزیز دقیقا همینطور که گفتید ، بود و نبود ما در خیلی از شرایط و موقعیت ها عملا تاثیر زیادی به جا نمیگذاره.
        به نوعی اطرافیان خیلی زود به آنچه که هست عادت می کنند . شاید این شرایط و موقعیت ها از بودن یا نبودن در فضایی مثل اینستاگرام خیلی تعیین کننده تر باشه.
        چیزی که هرگز و هرگز فراموش نمیشه ، تاثیر عمیق و مثبتی هست که فضای روزنوشته ها و متمم برای من و امثال من داشته.
        از این که شرایطی رو انتخاب کردید که حس خوبی به شما می ده خوشحالم و امیدوارم چراغ این خونه حالا حالاها روشن بمونه .
        شاد و پرامید باشید.

      • حامد گفت:

        محمدرضا،
        انقدر سبک نگارشت در پاسخ به نظرات رو دوست دارم که معمولا اول میام اونها رو مطالعه می کنم و بعد میرم سراغ اصل مطلب، به نظرم میاد در مطلب اصلی معمولا محتاط تری و در پاسخ به نظرات به مهاباتر
        یه جاهایی اصلا فکر می کنم که بدنه مطلب رو بهانه ای قرار میدی تا یه سری کامنت ها بیاد و روی کامنتها اصل مطلب رو بیان کنی

        ارادتمند

      • مهین گفت:

        سلام
        بی نهایت خوشحالم بایت خوندن این مطلب. ولی واسه من تجربه نزدیک به مرگ وقت هایی بوده که کسالت داشته باشم. تجربه عجیبی است آدم حس میکنه تمام عمرش رو اشتباه زندگی کرده ولی حیف که خیلی زود فراموش میشه!!!!
        واسه همین تمام عمرم آرزو دارم که فراموش کردن رو فراموش کنم.

      • معصومه شیخ مرادی گفت:

        راستش این تجربه نزدیک به مرگ رو من هم داشتم می فهمم چقدر تلخ و مایوس کننده س. وقتی همکارم داشت برام توضیح می داد که شما برین اینجا هیچ اتفاقی نمیفته و همه به کار خودشون ادامه میدن و هیچکی ککش هم نمی گزه داشتم از درون منفجر میشدم و حرفاشو تایید می کردم حتی آخر دست خودش که داشت با من ابراز همدردی می کرد گفت شما که برین این اتاق رو من میتونم اتاق جلساتم بکنم دیگه داشت اون روم بالا میومد و اون شبها و روزها چقدر کابوس میدیدم ولی انگار برای ساخته شدن همه ما به این نوع ویرانی ها نیاز داریم الان بعد از گذشت هفت هشت ماه از اون مدیدیری که باعث شد من این تجربه رو داشته باشم ممنونم و فکر می کنم چقدر خوش شانس بودم اصلا ازش ناراحت نیستم چون این تجربه معجزه وار برای من اتفاق افتاد یکی از بهترین کارمندان سازمان بودم و دوست و آشنا و دشمن به کار من اعتقاد داشتند و تشویقم می کردند اما یکدفعه آن اتفاق افتاد…

      • یاسمن احمدیان گفت:

        سلام آقای شعبانعلی عزیز
        خوندن تجربه شما ، مرا یاد بیست و دو سال پیش انداخت زمانی که سی سال داشتم و شبی به ناگهان تلفن خانه زنگ زد و به من گفتند که بایدبروم رشت ،وقتی رسیدم دیدم خبر هولناکتر از آن بود که فکر میکردم ، مادرم که شب قبل با اوتلفنی حرف زده بودم ، میگفتند که دیگر وجود ندارد چنان شوکی بهم وارد شد که تا روزها حتی نمی توانستم گریه کنم وحتی دربرابراصرار یکی از دوستان که یاسمن جان اگر گریه کنی بهتره ، با تعجب جواب میدادم آخر برای چه گریه کنم ، درخانه مادرم می چرخیدم و میدیدم که همه چیز سر جای خودش است حتی بافتنی نیمه کاره مادرم با میل هایی که بهش وصل بود ، ولی خودش حضور نداشت ، چندماه بعد فصل بهار از راه رسید و من باز با تعجب میدیدم که درختها جوانه زدند و گلها در حال شکفتن هستن و مردم اطراف من سخت مشغول جنب و جوش برای آمدن سال نو هستند ، حال عجیب و بهتر بگویم دردناکی داشتم من تصور میکردم مادر با محبت من رفته و لی دنیا هنوز داره تغییر میکنه ،چرا همه چیز حالت سکون بخودش نمی گیره ،،،،،، خلاصه اینکه دوست عزیزم ، من در اون مقطع خودم و مادرم را مرکز جهان تصور میکردم که شاید ناشی از خودخواهی بود یا اینکه تا اون لحظه اینقدر مرگ رو به خودم نز دیک ندیده بودم ،،،، درست است عزیزم تمام ارکان دنیا بدون ما و یا با ما به روال عادی خود ادامه میدهد ، و با دید امروزم این روند را خیلی هم زیبا می بینم.

  • پیام گفت:

    سپاس از این حرکت هوشمندانه!!!

  • zoorba.booda گفت:

    خوشحالم که این کار و کردی محمدرضا.
    احتمالا خودت میدونی چرا انقدر خوشحال شدم

  • حمیدرضا گفت:

    سلام محمدرضای عزیز
    منم پا به پای شما این سم زدایی را انجام دادم و الان خوشبختانه دیگر اکانتی ندارم . فقط تلگرام را باقی گذاشتم . اما یک مطلب اینکه هنوز نتوانستم جایگزینی برای جای خالی این برنامه پر کنم و باز کماکان وقتم به هدر می رود . سعی می کنم به متمم سر بزنم یا فایل های صوتی را گوش کنم. باز هم مشتاقانه منتظر پست های جدید شما هستم .

    • انصار گفت:

      سلام
      منم همین کار رو کردم، اتفاقا همین مشکل شما رو دارم. اینا راهکار های منه:
      من معمولا موقع رفتن به تختخواب گوشی دستم می گیرم که اون موقه هم سعی می کنم مطالب گذشته متمم رو که نرسیدم بخونم و همچنین با توجه به اینکه شدیدا به دنبال توسعه مهارت زبان انگلیسیم هستم کارهای زیر رو انجام دادم:
      ۱- نرم افزار TTPod رو نصب کردم که اهنگ های انگلیسی همراه با متن شعرش رو برام میاره.
      ۲- نرم افزار memrise رو نصب کردم و باهاش زبان می خونم
      ۳- آخر سر دیدم که جدائی از شبکه های اجتماعی به طور کامل امکان پذیر نیست نرم افزار wakie رو نصب کردم که بهت اجازه میده با افراد غریبه از سراسر دینا انگلیسی صحبت کنی که باز در راستای همون دغدغه زبان انگلیسی هستش.
      ۴- دیشب هم اپ TED رو نصب کردم که تصمیم دارم به صورت رندوم ویدئو های مورد علاقه م رو ببینم و باز اینم به همون بحث Listening زبانم کمک می کنه

      • حمیدرضا گفت:

        سلام
        ممنونم که تجربیاتتونو در اختیارم گذاشتین
        البته منم سعی می کنم شب ها قبل از خواب کمی مطالعه کنم و از کتاب بسیار عالیه وین دایر شروع کردم که کتاب فوق العاده ای

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser