پیش نوشت: این یک گزارش کاملاً شخصی است و برای دوستان و آشنایانم نوشته شده. ممکن است برای مهمان گذری این خانه، جذاب نباشد.
فکر میکنم که تقریباً تمام شبکههای اجتماعی متعارف را تجربه کردهام. بعضی از آنها را با اسم خودم و بسیاری از آنها را با حسابهای کاربری عمومی و ناشناس.
زمانی در فیس بوک فعال بودم و صفحهی شخصی داشتم. بعد که تعداد دوستانم به سقف تعریف شده توسط فیس بوک رسید، یک Fanpage درست کردم و آنجا هم مطلب منتشر میکردم. مدتهاست به آن سر نزدهام. وقتی آن را رها کردم و برای آخرین بار به آن سرزدم چندان شلوغ نبود و حدود بیست هزار لایک داشت. مدت کوتاهی هم دوستان خوبم آن صفحه را جمع و جور کردند و نهایتاً تصمیم گرفتیم آن را به صورت متروکه رها کنیم.
توییتر برای من تجربهی خوشایندی نبوده. علیرغم اینکه خاطرهی خاصی هم از آن ندارم. مدتی هم در آنجا فعالیت کردم احساس کردم آنجا را دوست ندارم. فضای توییتر ایرانی خیلی با فضای توییتر دنیا فاصله دارد و همیشه ناراحتم که چرا تقریباً هر کسی که در سطح دنیا میشناسیم، آدرس توییتر خود را قبل از آدرس ایمیل یا در کنار آدرس ایمیل به ما میدهد، ولی در ایران این فضا رایج نشده است.
شاید چهار دلیل اصلی باعث شد که توییتر را خیلی دوست نداشته باشم:
اول اینکه توییتر به ۱۴۰ کاراکتر محدود است و برای اینکه بتوانی در چنین فضای کوچکی، حرف ارزشمند و مفیدی بزنی باید به درجهی بالایی از حکمت رسیده باشی! افراد کم سواد و سطحی چون من، هنوز هم برای بیان سادهترین مفاهیمی که در ذهن دارند، نیازمند هزاران کلمهاند.
کارکرد دیگر توییتر هم گزارش روزانه و لحظهای است که به نظرم در فضای فرهنگی ما به دو دلیل، مطلوب نیست. نخست اینکه فرهنگ ما فرهنگ کنجکاوی است و کمتر چیزی به اندازهی اخبار و حاشیههای زندگی دیگران برایمان جذاب است. شاید نتوان این فرهنگ را به سادگی تغییر داد، اما میتوان آن را با استفاده از ابزاری مثل توییتر، تغذیه نکرد.
گزارش زندگی روزمره، به دلیل دیگری هم در کشور ما – در نگاه من – به خطا رفته است. گاهی میدیدم یک نفر توییت میکند که: #جورابم را گم کردهام! (دقیقاً با هشتگ! شاید برای اینکه جوراب گم کردگان توییتر بتوانند یکدیگر را راحتتر پیدا کنند!). بعد هم نیم ساعت بعد توییت میکرد: #پیدا #شد
این الگو را لااقل در میان کسانی که من میشناختم و تعقیب میکردم، زیاد دیدم. توضیح دقیقی برایش ندارم. اما یک بار در جلسهای به شوخی گفتم: فکر میکنم وقتی توییتر در ایران رایج شد، ما اکانتهای خارجی را معیار قرار دادیم و طبیعتاً بخشی از آن اکانتها که در نخستین تجربهها تعقیب میکردیم، اکانتهای سلبریتیها و افراد مشهور بود.
ما میدیدیم که Britney Spears توییت میکند که فلان لباسش گم شده و بعد هم توییت میکند که پیدا شد و در این فاصله میدیدیم که هزاران نفر، برایش کامنت میگذارند (انگار جای آن لباس را میدانند!) و یا آن جمله را Fav میکنند. احساس کردیم توییتر مال این کارهاست. فراموش کردیم که شاید گم شدن لباس بریتنی برای خیلیها در دنیا جذاب باشد، اما گم شدن جوراب من، حتی برای مادرم هم جذاب نیست. چه برسد به غریبهها!
دلیل سومی که توییتر را دوست نداشتم، استفادهی گسترده از الفاظ رکیک بود که به نظرم به نوعی مد تبدیل شده بود. این هم به نظرم خطای ترجمه است. فکر می کردیم چون F-words در انگلیسی خیلی رایج است، حتماً اینجا هم میتوان آنها را به کار برد و فراموش میکردیم که بار معنایی این کلمات در انگلیسی بسیار سبکتر از زبان فارسی است.
البته طبیعی است که شناخت من از توییتر به همان چند ماهی که آنجا سرمیزدم و به همان دو سه هزار نفری که با آنها در ارتباط بودم محدود است و نمیدانم فضای امروز آنجا چگونه است.
دلیل چهارمی که باعث شد توییتر را دوست نداشته باشم این بود که احساس کردم، بیشترین سهم در میان توییتریهای ایران، به اهالی حوزهی نرم افزار (یا به قول خود دوستان، Developerها) تعلق دارد. به رغم علاقهی جدی که به حوزهی تکنولوژی دارم و بخش عمدهای از فعالیتها و پروژهها و کارهای من هم در سالهای اخیر در این حوزه بوده است، به سختی میتوانم فضای اهالی حوزهی نرم افزار را درک کنم. به نظرم نوعی شتابزدگی برای موفقیت و نوعی تصویر ذهنی همه چیزدانی، در این قشر رو به رواج است. گاهی به شوخی میگویم هر موفقیتی که در سیلیکون ولی کسب میشود، فعالان حوزهی فن آوری را – از ایران تا ونزوئلا – مغرور میکند.
اگر بخواهم به تجربیات شخصی تکیه کنم، با مرور خاطراتم، فقط یک گروه دیگر را میشناسم که در “شتابزدگی برای موفقیت” و “همه چیزدانی” از Developerها جلوتر باشند و آن MBA خواندهها هستند (که خودم هم با کمال شرمندگی و اظهار پشیمانی و تقاضای عفو از شما، جزو آنها هستم). اخیراً هم که فروش مدرک MBA سادهتر و سریعتر از همیشه شده و DBA و سایر مدارک هم به همان سرعت و سهولت، عرضه میشوند و اگر کسی را دیدید که در جملات خود، کلمهای انگلیسی یا کلماتی مانند استراتژی و بازار و تحقیق و توسعه و برند و مذاکره و … را به کار میبرد، به نظرم علی الحساب به او “دکتر” بگویید. احتمال اینکه خطا کرده باشید خیلی کم است.
داستان من و حضورم در اینستاگرام، برای من درسهای آموختنی زیادی داشت. بیش از هفتاد هفته در اینستاگرام فعال بودم. این را امروز از سر زدن به نخستین عکسهای صفحهام فهمیدم.
امروز که به آن عکس نگاه میکنم، بیشتر و بهتر از قبل، یادم میآید که چرا در آن روزها تصمیم گرفتم وارد اینستاگرام شوم. آخرین جلسهی درس تفکر سیستمی برگزار شده بود و من هم نه به دلیل مسئلهای بزرگ، اما در اثر هزار دلگیری کوچک، تصمیم گرفته بودم (یا منطقی بود که تصمیم بگیرم و تصمیم هم گرفتم) که دیگر درس ندهم. یا لااقل به شیوهی رایج و در فضاهای رایج، درس ندهم.
برای من که ده سال تمام، در هفته بیش از ۵۰۰ نفر را در کلاسهای مختلف میدیدم و تقریباً پنج روز از هفت روز هفته را پس از پایان کار روزانه در شرکت، به کلاسهای آموزشی میرفتم و درس میدادم، فاصله گرفتن از آن حجم تعاملات اجتماعی، ساده نبود. اینستاگرام در چنین شرایطی، محل خوبی برای تعاملات اجتماعی بود.
البته وقتی از ریشههای یک تصمیم حرف میزنیم، منظورمان بیشتر محرکهای اصلی یا آخرین محرکهای آن تصمیم است. کسی که از شرکتی استعفا میدهد یا از رابطهای بیرون میآید، وقتی در مورد دلیل اصلی این تصمیم حرف میزند، حتماً به این مسئله توجه دارد (یا باید داشته باشد) که آن تصمیم، به هر حال گرفته میشد. چیزی که به عنوان علت آن تصمیم میگوییم، صرفاً آخرین محرک است. اگر هم نبود، آن تصمیم کمی زودتر، یا کمی دیرتر به تحریک رویداد دیگری، گرفته میشد.
به هر حال، من هم به اینستاگرام میآمدم. مثل خیلیهای دیگر. شاید کمی زودتر یا کمی دیرتر.
طبیعی است که در کشورهای توسعه یافته که انواع شبکههای اجتماعی در اختیار کاربران هستند، هر یک از کاربران بسته به نیاز خود یا دغدغهی خود یا علاقهی خود، حضور در برخی از آنها را انتخاب میکنند و از حضور در برخی دیگر صرف نظر میکنند.
اما با توجه به اینکه تنها شبکه اجتماعی مجاز برای ما، اینستاگرام است، طبیعی است که هر کس که گوشی هوشمندی دارد، سری به آن بزند (شبکه اجتماعی به معنای خاص آن را میگویم. به معنای عام، تلگرام و وایبر و حتی خود سیستم موبایل در کشور، یک شبکه اجتماعی است).
آن روزهای اول، خیلی برای خودم خوش بودم و از روزمرهترین اتفاقاتم عکس میگذاشتم. امروز چند عکس اول را مرور کردم:
به تدریج تعداد فالورها بیشتر و بیشتر شد و فکر میکنم الان که این مطلب را مینویسم ۳۷ یا ۳۸ کیلو، فالوئر داشته باشم.
کیلو را عمداً میگویم. چون وقتی صفحهی شما از حدی بزرگتر میشود، انسانها را به صورت کیلو میبینید. اکثر کسانی که صفحههای بزرگ چند صدهزار نفری دارند، مخاطبانشان را به جای نفر، بر اساس واحد کیلو میسنجند.
حتی اینستاگرام هم، یک نفر و دو نفر و حتی نود و نه نفر را، به عنوان رقم دوم و سوم بعد از ممیز حذف میکند! انگار نه انگار که هر کدام از آنها یک انسان هستند و انسانها را نمیتوان به این شکل و شیوه، به نزدیکترین عدد، رُند کرد.
وقتی اکانت عمومی داری و نمیتوانی آن را محدود کنی، پیچیدگیهای زیادی به وجود میآید. کسی چون من که بسیاری از مخاطبانش را نمیشناسد چارهای جز داشتن اکانت عمومی ندارد. من حتی همهی دانشجویانم را نمیشناسم و یا همهی خوانندگان روزنوشتهها و متممیها را (جز آنها که کامنت میگذارند) نمیشناسم. پس قاعدتاً باید اکانتی باز داشته باشم.
شاید برای کسی که اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان نزدیک دارد، چیزی که من میگویم چندان ملموس نباشد. یا لااقل تجربه نشده باشد. اما در چنین فضایی، باید تسلیم مخرج مشترک علایق مخاطبان بشوی. یکی از زیباییهای زبان انگلیسی این است که Common همزمان به معنای رایج بودن، مشترک بودن بین اکثر انسانها، عموم مردم و همینطور به معنای متوسط و سطحی بودن به کار میرود. همچنانکه در فارسی هم عمومی بودن و عام بودن و عامه و عوام، از یک خانوادهاند.
به خاطر همین است که همیشه گفتهاند و من هم به دفعات گفتهام که کسی که میخواهد رضایت همه را تامین کند، همه را ناراضی خواهد کرد.
تازه این بهترین حالت قابل تصور است. چون اگر در تامین رضایت همه موفق شود، یعنی به هیچ و پوچ تبدیل شده. یعنی مرده. یعنی نابود شده. یعنی دم دستی و مستعمل است. یعنی هرز است. یعنی اضافی است!
من به اندازهی خودم، تلاش کردم چنین نکنم. یادم است زمانی که عکس حیوانات را میگذاشتم، بارها و بارها کامنت میگذاشتند که: خجالت بکش! خاک بر سرت! تو مثلاً استاد مدیریتی؟ اینها در شأن توست؟ نمیتوانی دو تا جملهی حسابی حرف بزنی؟ ما فکر میکردیم حرفی برای گفتن داری! دیگری میگفت: اهل کم فروشی است. یک جمله مینویسد و حتی حال ندارد برای آن توضیح بنویسد!
آنقدر عکس حیوان گذاشتم تا این کار الان مُد شده است و زمانی که همه سرگرم فتوشاپ و پاورپوینت برای پست ساختن در اینستا بودند، آنقدر با همین دستخط خرچنگ و قورباغهای خودم که در سایه هم میدود، جمله نوشتم که بعد از آن، نوشتن جملات دستنویس هم رایج شد. سعی کردم شیوهی خودم را بروم. اما بعداً با خودم فکر کردم:
من برای چه چیزی دارم تلاش میکنم؟ آیا اینها اولویت من است؟
آیا ممکن است صدها نفری که کامنتهای از آن جنس را مینویسند، حتی یک بار هم که شده به سایت من سر زده باشند؟
نگاهی به سایت کردم. شصت و پنج هزار کامنت، در روزنوشتهها وجود دارد. اگر چه من تک تک آنها را خواندهام. اما چقدر جوابها بوده که باید میدادم یا موظف بودم بدهم و ندادم؟
آیا کسی که به سراغ کامپیوترش میآید. سایت من را باز میکند. اسم وآدرس ایمیلش را میزند و پیغامش را مینویسد، نباید در مقایسه با کسی که در لابهلای دهها عکس خانه و خیابان و سگ و گربه و مهمانی و شور و شراب، جملهای هم زیر مطلب من نوشته و گفته: “آقای دکتر شعبانعلی. این مطلب چرا دکترا نمیخوانم را شما نوشتهاید؟” در اولویت باشد؟
احساس میکنم در سال گذشته قدرناشناسی کردم. به اندازهای که باید، برای آنهایی که برایم وقت گذاشته بودند، وقت نگذاشتم و وقتم را صرف کسانی کردم که حاضر نبودند لحظهای را صرف گوش دادن یا شنیدن یا خواندن من کنند. احساس بدی که هر روز و هر روز، بیشتر شد و الان که اینها را صادقانه مینویسم، در اوج است.
بگذریم از اینکه چند بار آمار گرفتم و دیدم که حدوداً ماهیانه ۵۰ ساعت وقت برای اینستاگرام میگذارم (اگر شما هم اکانت اینستاگرام دارید، بعید است کمتر از این وقت بگذارید. به شهود خود اعتماد نکنید. از برنامههایی که اندازهگیری میکنند استفاده کنید. از ویژگیهای رفتارهای اعتیادآمیز این است که انسان در آنها گذر زمان را به درستی درک نمیکند).
این پنجاه ساعت را میتوانستم به شیوههای بهتری بگذرانم.
شاید بگویید پنجاه ساعت در ماه چیزی نیست. ما انقدر وقت تلف میکنیم که این چیزی نیست. اما قبلاً در مورد استفاده بهینه از اختیار حداقلی نوشتهام. واقعیت این است که من و شما، اختیار بخش عمدهای از زمانمان را نداریم و شاید در ماه، چیزی بین ۵۰ تا ۱۰۰ ساعت زمان داریم که مدیریت آنها کامل در اختیار ماست. پس ۵۰ ساعت یعنی نیمی از زندگی!
یکی دو بار، مفهوم Social Media Detox یا سم زدایی شبکه های اجتماعی را مطرح کردم (شاید دیدن این مطلب و این یکی مطلب برایتان جالب باشد). همزمان به داشتن یک اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان فکر کردم. اما دیدم که در آن حالت هم، چیزی که وجود دارد، نوعی بیتوجهی موجه است. من حوصلهی شنیدن صدای تو یا دیدن تو را ندارم. من حوصلهی ایمیل زدن برای تو را ندارم. حتی حوصلهی ارسال یک پیام یا پیامک برای تو را ندارم. در لابه لای هزار کار دیگر، زیر نوشتهی تو انگشتم را فشار میدهم و عبور میکنم. خیلی دوست داشتنی نیست. پشهای که از روی میز من عبور میکند، سهم بیشتری از توجه من را کسب میکند. لااقل بعد از فشار دادن انگشت، یک باردیگر نگاهش میکنم تا آخرین وضعیتش را ببینم!
احساس کردم اگر چند هفته یک بار، تماسی بگیرم یا ایمیلی ارسال کنم یا در صورتی که امکانش وجود داشت، به صورت فیزیکی سری به دوستانم بزنم، ارزشمندتر خواهد بود.
الان که این متن را مینویسم در میانهی یک دیتاکس یک ماهه هستم. اول میخواستم بگذارم آن یک ماه تمام شود و بعد روی اینستا به آن چهل هزار نفر اعلام کنم که دیگر خدمتشان نیستم و سراغ همین چهار هزار نفر دوست خودم بیایم.
اما احساس کردم اگر این کار را بکنم، ادامهی همان خطای یک سال گذشته است. آنهایی که در شبکههای اجتماعی بودند، زودتر از آنها که اینجا میآمدند، از حال و احوال من خبردار میشدند.
گفتم به عنوان توبه از مسیری که تا امروز طی کردم، اول اینجا بنویسم و وقتی آن یک ماه تمام شد، مطلب کوتاهی منتشر کنم و بگویم که دیگر به اینستاگرام سر نمیزنم.
همیشه میگویند برای ترک یک عادت نادرست، باید جایگزینی برایش درست کنیم. چند هفته پیش رفتم و یک میز و صندلی کوچک برای اتاق خوابم خریدم. کنار تخت. همانجایی که معمولاً شب قبل از خواب یا صبح بعد از بیدار شدن، “دست به موبایل” میشدم.
پس انداز چند وقت اخیرم را هم، رفتم و کتاب خریدم و در اتاق خوابم گذاشتم (آنقدر حریصانه کتاب خریدم که آخرین روز، برای خریدن یک سیبزمینی سرخ کرده هم پول نداشتم و با حسرت، بوی روغن سوخته را استشمام میکردم).
حالا همان پنجاه ساعت را، صرف خواندن کتاب میکنم (علاوه بر بقیهی ساعتهایی که صرف خواندن کتاب میکردم و میکنم).
گفتم حال خوب این روزهایم را با شما هم به اشتراک بگذارم و به این بهانه، به خاطر کمتوجهیهای اخیر عذرخواهی کنم. تنها چیزی که زحمت شما خواهد بود این است که از این به بعد، آن جنس حرفهای اینستایی و عکسهای اینستایی را، با سرفصل روزمرگیها در همین روزنوشتهها منتشر میکنم. شما با خیال راحت میتوانید بدون خواندن از روی آنها عبور کنید.
اگر چه عادت به استفاده از دکمهی “ادامهی مطلب” در وبلاگ نویسی ندارم، اما صرفاً در مطالب روزمرگی، از این علامت استفاده میکنم تا کسانی که حوصله یا علاقه دیدن این جنس مطالب را ندارند، هنگام اسکرول کردن صفحه، به خاطر طولانی بودن یا نامربوط بودن این مطالب، آزار نبینند.
پی نوشت یک: از این به بعد، فقط به اینجا و متمم سر میزنم. کانالهای مختلفی در تلگرام و اکانتهای دیگری (غیر از @mrshabanali) در اینستاگرام و توییتر، به نام من درست شده. اما فعلاً تنها جایی که واقعاً هستم، اینجا و متمم است. اگر جای دیگری بروم و بخواهم در شبکهای حضور داشته باشم، حتماً قبلش در اینجا میگویم و مینویسم.
پی نوشت: دو خیلی از این عنوان روزمرگیها راضی هستم. قبل از این، همیشه احساس میکردم که باید مراقب باشم حرفی که میزنم مفید باشد. یا لااقل جذاب و سرگرمکننده باشد. اما این دستهی جدید از نوشتهها، باعث شده که احساس کنم هر چه دل تنگم میخواهد بگوید، میتواند بگوید و نباید دغدغه و نگرانی خاصی (غیر از دغدغه ها و نگرانیهای عمومی که همهی ما در این جامعه داریم!) داشته باشم.
من مدتها قبل وقتی صحبت های شما رو در مورد جانک لرنینگ و کریستال لرنینگ شنیدم تصمیم گرفتم که وقتی رو که پای شبکه های اجتماعی میذارم محدود کنم. بحث اولویت ها در زندگی هم جای خودش. من فکر میکنم عمر ماها تو چند سال اخیر خیلی پای شبکه های اجتماعی تلف شده و با وجودی که اکثر آدمها به این قضیه واقفند اما بازم جسارت ترکشو ندارن.
درود استاد
من از طریق اینستا با پستی که برای دخترتون رها نوشته بودین آشنا شدم
و از این بابت خرسندم و بعد اسمتون رو پیش جناب آقای علی امیرماهانی(کرمان) آوردم و ایشون از شما بسیار نیک گفتن و سایت هاتون رو بهم معرفی کردن و باز از این اتفاق خوشحالم.
انشاءا… بتونم اینجا سوالاتی رو که نمیتونستم توی فضای اینستا بپرسم با ایمیل بپرسم.
شما زیبا می اندیشید…زیبا می نویسید…زیبا رفتار می کنید و زیبا همه کار میکنید…حتی زیبا میگید شبکه های نااجتماعی نریم و که تصمیم گرفتم بشدت کمش کنم،مگر برای کارم.
سپاس فراوان استاد
استاد گرامی
این را هم بخاطر داشته باشید که خواننده های خاموشی هم هستند که تنها دلنوشته هایتان ( که همه نوشته هایتان در هرموضوعی برای من دلنوشته است ) میخوانند و واژه به واژه ان را نفس می کشند… سپاس از بودنتان و سخاوتتان …
من خیلیییییییییی خوشحال شدم.چون من هم حدود دوماهه که تمامی اکانت های دیگمو تعطیل کردم وبه هیچ کدوم سر نمیزنم وفقطط تمامی فرصتهای یاد گیری ومطالعه تحت وب م رو در متمم میگذرونم.
ممنونم که اینقدر به شاگردانتون متعهدید
سلام
محمدرضای عزیز ممنون که این مطلب رو نوشتی وباید بگم برای من به عنوان کسی که هم متمم رو دنبال میکنه و هم هر بار سراغ اینستاگرامش میره صفحه شما رو چک میکنه واقعا نبودتون سخت بود و نمیتونستم تصمیم شما رو درک کنم. البته من شاهد این موضوع بودم که از بین اون چند هزار نفر خیلی ها هیچ شناختی از شما نداشتند و به خودشون جرات میدادند نظر بدن و انتقاد کنن و منی که تا حدودی با شما آشنا بودم هیچوقت به خودم این اجازه رو نمیدادم تا هر حرفی رو بزنم و واقعا برای خود من خوندن اون کامنتها ناراحت کننده بود چه برسه به شما.
خوشحالم که حال خوشی دارید و ممنون که من رو متوجه پنجاه ساعتهای زندگیم کردید.
و خوشحالتر از اینکه وقت بیشتری رو به متممی ها اختصاص میدی 🙂
فاطمه.
خود من هم خیلی خوشحالم که این روزها اینستاگرام نمی رم و وقت بیشتری رو برای اینجا و متمم می گذارم و فکر میکنم از پاسخ هایی که برای کامنتها مینویسم و جنس پست هایی که مینویسم، احساس میکنی که حال عمومی من خیلی خوب تره.
در مورد انتقاد، دوست دارم یک پست کامل بنویسم و حتما این کار رو در روزهای آینده انجام میدم (شاید در قالب یکی از نوشته های “غولی به نام مردم”).
اما یه چیز کوتاه رو اینجا بگم تا اون موقع.
من با انتقاد مشکل ریشه ای ندارم. مشکلم بیشتر به این برمیگرده که به نظرم همونطور که در فرهنگ ما، ما درباره ی حرف زدن و مهارتهای ارتباطی، تربیت نشده ایم، در حوزه ی مهارت نقد و نقادی هم چیز زیادی یاد نگرفته ایم.
امروز هم اگر کسانی هستند که مهارتهای ارتباطی و مهارت نوشتن و حرف زدن رو میدونند و از هنر نقد و نقادی هم بهره برده اند، عموماً به پشتوانه ی تلاش و پشتکار و زحمت خودشون بوده و نه پرورش اجتماعی.
من نقد در روزنوشته ها رو دوست دارم و میخونم. خصوصاً اگر بدونم کسی تعداد نسبتاً زیادی از نوشته های من رو خونده و شناخت مناسبی از من داره.
نقد در متمم رو جدی میگیرم. چون اونجا با پول مردم اداره میشه و طیبعیه که بخوان در مورد جایی که خودشون حمایتش میکنند، نظر بدن. از تغییرات جنس محتوای متمم طی ماههای اخیر، میتونی ببینی که سلیقه ی من که در روزهای نخست خیلی پررنگ بود، به سلیقه ی دوستان متممی تغییر کرده و بارها بحثهای مختلفی طبق نظر اونها متوقف شده یا بحثهای جدیدی شروع شده. اونجا در تیم اجرایی هم، من یک رای بیشتر ندارم و بیش از اون هم حقی برای خودم قائل نیستم.
اما در مورد اینستاگرام، با نقد مشکل جدی داشتم و دارم. اونهم اینه که ما یادمون میره که تا وقتی اهداف و انگیزه ها و اولویتهای یک نفر رو نشناسیم، حق نداریم کارش رو نقد کنیم.
فرض کن من ببینم که تو داری میری خودت رو پرت کنی زیر قطار و خودکشی کنی.
من نمی تونم بگم: فاطمه این کار رو نکن! اشتباهه.
باید ازت بپرسم: فاطمه. در مدل ذهنی تو، مرگ جایگاه بالاتری داره یا زندگی؟
اگر گفتی مرگ. دیگه نمی تونم حرفی بزنم!
فقط ممکنه معتقد باشم که مرگ موش، بهتر از قطاره.
تازه حق ندارم این رو هم بگم. باید بپرسم: به نظرت مرگ با درد بهتره یا مرگ بدون درد؟
اگه گفتی مرگ بدون درد.
بگم ببخشید. یه پیشنهاد دارم. “فکر می کنم” درد مرگ موش کمتر از قطار باشه.
همین!
حالا ممکنه یکی بگه عزیزم! اصلاً من میخوام با فاطمه بحث کنم که اولویتها و الگوهای ارزشی خودش رو تغییر بده و بپذیره که زندگی بهتر از مرگه.
اگر قراره در حد الگوهای ارزشی بحث کنیم، اونوقت کامنتهای اینستاگرام و پست توییتر، قطعاً یک محل احمقانه است. ضمن اینکه فاطمه اول باید به من مراجعه کرده باشه و نظر من رو در مورد اولویت مرگ و زندگی پرسیده باشه.
به عبارتی منتقد در حوزه علم و فرهنگ و رفتار و مدیریت، چیزی شبیه مفهوم مرجعیت در دین رو داره. حرفش وقتی سندیت پیدا میکنه که مورد “رجوع” مردم قرار بگیره. در غیر این صورت در بهترین حالت، یک مجتهد هست و میتونه در تصمیم های شخصی خودش بر اساس اجتهاد خودش عمل کنه.
نقد تو از من، با مراجعه ی من به تو و درخواست من از تو شروع میشه. چون اگر غیر از این باشه، نقد تو رو نخواهم شنید و نقد کردن کسی که منتظر شنیدن اون نقد نیست، شاخصی برای جهل و نادانی محسوب میشه.
من توی این مدت، بیشتر به خاطر این مسائل حرص خوردم. وقتی یکی میاد میگه من جای شما بودم با لباس اسپورت عکس توی اینستاگرام نمی گذاشتم.
پاسخش خیلی مشخصه: چشم! هر وقت جای من بودید، با لباس اسپورت عکس توی اینستاگرام نگذارید.
یا خیلی بحث ها و حرفهای مشابه دیگه.
اما یه نکته رو در کل یادت نره.
همهی اینها رو در مورد اینستاگرام و “آشنایان دور” گفتم. ماجرای “مخاطبان آشنا” یعنی کسانی که اینجا و متمم هستند، کاملاً فرق میکنه.
من اگر حوصلهی شنیدن حرفهای تو و بقیه رو نداشتم، میرفتم مثل خیلی از دوستان، یه کانال تلگرام میزدم که “مخاطب در اون خفه شده باشه” و من دهانم رو در گوش اون فرو میکردم و یک طرفه صحبت میکردم.
اما ذوق من و شوق من، خوندن حرفهای بچهها و یادگرفتن و ایده گرفتن از اونهاست. خندیدن با اونها و اخم کردن با اونهاست. یادداشت برداری از روی اونها و مرور کردنشونه. چیزی که بهم انگیزه میده که پنج صبح، با ذوق و شوق به سراغ روزنوشته و متمم بیام.
روزی که اینجا کامنت بچه ها رو نبینم و کسی با من حرف نزنه، بدون تردید اینجا رو تعطیل میکنم و میرم.
اگر شبکه های اجتماعی رو دوست ندارم، به دلیل بی علاقه بودن به اجتماع و تعاملات اجتماعی نیست. بلکه به دلیل نفرت از تعاملات سطحیه. برای من، ترک شبکه های اجتماعی به سمت اینجا و متمم، یعنی فرار کردن از وسط یک استادیوم بزرگ به داخل یک مهمانی کوچک خانوادگی. اون هم خانوادهای که نه با ریشههای “نَسَبی” و به عنوان “حاصل همبستری”، بلکه با ریشههای “سَبَبی” و به عنوان “حاصل همفکری” شکل گرفته.
اما جدا از این همه نق های غیر رسمی، باید یه متن درست و حسابی در مورد نقد و انتقاد بنویسم که در آینده این کار رو انجام میدم
پی نوشت: هنوز سلیقهی موسیقیات تغییری نکرده؟ 😉
در واقع محمدرضای عزیز شما با این تصمیمتون به متممی ها و دوستانتون ارزش دادید و این خیلی حس خوبیه برای خود من به عنوان ی عضو کوچک از خونواده بزرگ متمم 🙂 مشکل جامعه ما اینکه متاسفانه بعضیها از سندروم همه چیز دانی و پاسخ دادن به همه چیز رنج میبرند و به خودشون حق بیان هر حرفی رو میدهند بدون اینکه فکر کنند که مخاطبشون چه کسیه من چه کسیم و در چه مورد دارم حرف میزنم و سعی دارند با این شرایط مدل ذهنی دیگران رو تغییر بدن و خودشون رو برتر جلوه بدن!! هر کدوم از ما با همچین آدمهایی تو طول روز برخورد داریم و مجبوریم سکوت کنیم در مقابلشون! تو شبکه های اجتماعی هم کاملا این موضوع محسوسه متاسفانه!!
*نه محمدرضا جان تغییر نکرده اما دو روزه هیچ موسیقی گوش ندادم تا تاثیرش رو حس کنم و باید بگم خیلی آروم و خانوم شدم :)))) همه ش هم به خاطر خوندن اون مقاله تو متمم هست :)))
سلام و خدا قوت به استاد شعبانعلی عزیز
مدتی بود که اطرافیان از فضای اینستاگرام تعریف میکردند
ولی من عضو این شبکه نمیشدم
دلیلش هم بخاطر این بود که فضای مشابهش رو در فیس بوک تجربه کرده بودم
خلاصه نمیدونم چرا دیروز تصمیم گرفتم
یه سرک بکشم ببینم , اینستاگرام به چه صورتی هست
و اولین نفری که فالوو کردم شما بودید
با توجه به مطالب فوق , تصمیم گرفتم
به همین یک روز اکتفا کنم
و به این فضا سر نزنم
موفق باشید
نوشته هاى شما براى من همانند شعر شاملو هست ؛ زيبا و تأثير گذار . من از اينستا با شما آشنا شدم و به اينجا رسيدم . من هم مثل بعضى از دوستان كه كامنت هاشون رو خوندم بايد بگم كه مهمترين چيزى كه پيامد اين آشنايى بود بالا رفتن ساعت مطالعه و مهم تر از اون هدف مندى در مطالعه و تغيير سبك زندگيم بود و از اين بابت هميشه خودم رو نسبت به شما مديون احساس مى كنم . هر كجا باشيد فرقى نمى كنه مهم اينه كه تو چه فضايى احساس راحتى مى كنيد و گرنه ما كه هر كجا باشه پيداتون مى كنيم :))
مطلب بسیار آموزنده ای بود. ممنونم. تلنگری بود به خیلیهای ما
من یه مدت زمان طولانی رو در روز صرف اینستاگرام میکردم و روزی که پست مربوط به Social Media Detox رو گذاشتین تصمیم گرفتم تا ۱۵ آبان واردش نشم و وقت صرف کتاب خوندن بکنم. خوشحالم که این تصمیم رو گرفتم، خیلی بیشتر قدر وقتم رو میدونم.
سلام
نوشتتون بوی اون حرفای با لباس راحتی رو میداد…خیلی خوشحالم…نوشتتون درس بزرگی بود…سپاس
محمدرضا سلام و خدا قوت بهترین معلم دوس داشتنی مهربانم….من چندبارقبل هم گفتم کلا سایت شعبانعلی واقعا یه گیز دیگست حتی نسبت به متمم و برای من حتی یجورایی حس معنوی و صفای خاصی بهم دست میده…به تمام تصمیمات و روزمرگی ها و دل نوشته ها و اموخته هاتون از صمیم قلب احترام میزاریم و مشتاق شنیدن و خوندنشونیم….مرسی که باعث شدی پی ببرم هیچ لذتی بالاتر از مطالعه نیس…
سلام وعرض ارادت …آدم بسیاری از اوقات افکار واندیشه هایی به ذهنش خطور می کند که می پندارد باید عینک ذهنش را جابجا کند ولی وقتی درگیر جابجایی ش می شوی و درهمان احوال کسی به تایید شک پنداشته هایت مهر تایید بزند آرامش عمیق نصیبت می شود .غرض از اینهمه الفاظ ادبی را کنارهم چیدن این بود که مدتها ست ذهنم درگیر بود که شبکه های اجتماعی هیچ بر اجتماعی شدن نیفزودند که بسیاری از فرصت ها را نیز ربودند ارتباطهای زودهنگام وگرم ولی کوتاه گریز پا وسست ریشه؛ برداشت من از شبکه های اجتماعی سیاستی ست تا ذهن آدمها را ازمطالعه وفیلم دیدن وموسیقی شنیدن وبه یکدیگر سرزدن نه ازجنس مجازی بلکه حقیقی دور کند ومدیریت ذهن وزمان را در اختیار بگیرد ونه تنها فاصله ها را کم نکرده است بلکه در بسیاری موارد انگار شکاف هایی را باعث شده است.کوتاه سخن …حال آنکه رفتن شما از اینستا مهر تاییدی بود بر وهم وتردید خداحافظی م از شبکه اجتماعی .سپاس ازشما که صمیمانه ناگفته هایتان را به معرض عموم میگذارید شاید اگر هرکسی دل نوشته هایش را میگفت یک نفر برای ادامه مسیر جانی تازه میگرفت.
در پناه ایزد منان
سلام وعرض ارادت …آدم بسیاری از اوقات افکار واندیشه هایی به ذهنش خطور می کند که می پندارد باید عینک ذهنش را جابجا کند ولی وقتی درگیر جابجایی ش می شوی و درهمان احوال کسی به تایید شک پنداشته هایت مهر تایید بزند آرامش عمیق نصیبت می شود .غرض از اینهمه الفاظ ادبی را کنارهم چیدن این بود که مدتها ست ذهنم درگیر بود که شبکه های اجتماعی هیچ بر اجتماعی شدن نیفزودند که بسیاری از فرصت ها را نیز ربودند ارتباطهای زودهنگام وگرم ولی کوتاه گریز پا وسست ریشه؛ برداشت من از شبکه های اجتماعی سیاستی ست تا ذهن آدمها را ازمطالعه وفیلم دیدن وموسیقی شنیدن وبه یکدیگر سرزدن نه ازجنس مجازی بلکه حقیقی دور کند ومدیریت ذهن وزمان را در اختیار بگیرد ونه تنها فاصله ها را کم نکرده است بلکه در بسیاری موارد انگار شکاف هایی را باعث شده است.کوتاه سخن …حال آنکه رفتن شما از اینستا مهر تاییدی بود بر وهم وتردید خداحافظی م از شبکه اجتماعی .سپاس ازشما که صمیمانه ناگفته هایتان را به معرض عموم میگذارید شاید اگر هرکسی دل نوشته هایش را میگفت یک نفر برای ادامه مسیر جانی تازه میگرفت.
درپناه حق
سلام استاد
واقعا با اين حرفاتون يه شوك به همه وارد كرديد كه يكبار ديگه يادورآورى كرديد كه ميشه از وقتمون درست استفاده كنيم
سلام استاد
واقعا با اين حرفاتون يه شوك به همه وارد كرديد كه يكبار ديگه يادورآورى كرديد كه ميشه از وقتمون درست استفاده كنيم
سلام آقای شعبانعلی؛ خیلی خوشحالم که این تصمیم رو گرفتید چون من هم از حدود ۸ ماه پیش که اکانت خودم رو در اینستا ساختم، نتونستم خوب با محیطش ارتباط برقرار کنم و از اونجایی که خیلی آدم خسیسی هستم نگران مصرف حجم اینترنت بابت تماشای عکس های نه چندان مفید اشخاص یا گروه هایی که follow کردم بودم، برای همین اصلا سر نمی زنم.
به نظر من تخصیص وقت و انرژی بیشتر به من و کسانی که دنبال یادگیری هستند و به غذای فکری و شخصیتی نیاز دارند ارزشی دو چندان داره. یک ماه پشت سر هم هر روز صبح که با ماشین به اداره می رفتم «فایل صوتی عزت نفس» رو تا اداره و عصرها تا منزل گوش می کردم، انصافا خیلی از رفتارام رو اصلاح کردم، واقعا تاثیر مثبت گذاشت… در متمم هم از خواندن مطالب لذت می برم ولی بازم فکر میکنم هیچی نمیدونم… من واقعا به این فایل های صوتی مثل عزت نفس، و مطالب شخصیتی در متمم نیاز دارم، و خوشحال شدم که انرژی که صرف اینستا می شد به کتابخانی و انتقال دانسته ها به امثال من از طریق وبگاه های اینترنتی متمم، تراست زون و شعبانعلی دات کام اختصاص خواهد یافت
آخر حرفام یه سوال هم دارم: آیا شبکه اجتماعی یا برنامه ای است که در ایران هم کاربری را داشته باشد که در دنیا دارد؟ بحث توییتر و اینستا شد، آیا چیزی هست که در ایران همان کاربرد و استفاده ای را داشته باشد که در دنیا دارد؟ الآن LinkedIn هم شاهد پست های نامرتبط و حتی توهین بین ایرانیان است، ما در کدام یک از شبکه های اجتماعی چه عام و چه خاص توانسته ایم مانند بقیه ی دنیا رفتار کنیم؟
با سپاس فراوان
محمدرضا اتفاقا در این چند روز داشتم رفتارهای اعتیادگونه خودم رو بررسی میکردم. اعتیاد به کار، اعتیاد به شبکه های اجتماعی، اعتیاد به پاسخگویی آنی تماسها و مسیجها، اعتیاد به خواندن اخبار و هزاران اعتیاد کوچک و بزرگی که با اونها احساس غرور میکنم و از اولویتهای مهمم دور موندم. تصمیم گرفتم از زندگی روزمره ام فاصله بگیرم. امیدوارم بتونم مثل گذشته بیشتر در کنار متمم و روزنوشته ها باشم و در کنارت بیشتر یاد بگیرم
سلام محمد رضای عزیز
من همیشه چه اون وقتها که برای فراموش کردن بوود چه الاان که روزنوشته ها هست از خوندن نوشته هات آرووم میشدم برام مهم بوود صبح ها قبل از ترک کردن اتاق اولین کاری که می کنم چک کردن روزنوشته ها باشه و هست از همون اول خیلی کامنت نمی نوشتم و بیشتر از خواندن مطالبت اونم نه یه بار چندین و چند باار کیفووور می شدم ….
یلداای ۹۲ را هیچوقت فراموش نخواهم کرد چون معنای دیگه ای به دوستی من با تو هدیه داد و من از اون موقع خودم را به تو نزدیک تر احساس کردم و از اینکه در این فرصت عمر حضور معلمی مهربوون و در زندگیم تجربه کردم و می کنم بسیاار خوشحاالم …
نکته آخر : برا محمد رضا معلم عزیزم که تو باشی و همه هم قبیله ای هام در این خونه گرم
برای یلدای امسال یه هدیه موسیقیایی دارم امیدوارم که بتونه اندکی حال خوب
واستون به ارمغان بیاااره
پاینده باشی دوست و معلم عزیزم ☺
سلام محمد رضای عزیز
من همیشه چه اون وقتها که برای فراموش کردن بوود چه الاان که روزنوشته ها هست از خوندن نوشته هات آرووم میشدم برام مهم بوود صبح ها قبل از ترک کردن اتاق اولین کاری که می کنم چک کردن روزنوشته ها باشه و هست از همون اول خیلی کامنت نمی نوشتم و بیشتر از خواندن مطالبت اونم نه یه بار چندین و چند باار کیفووور می شدم ….
یلداای ۹۲ را هیچوقت فراموش نخواهم کرد چون معنای دیگه ای به دوستی من با تو هدیه داد و من از اون موقع خودم را به تو نزدیک تر احساس کردم و از اینکه در این فرصت عمر حضور معلمی مهربوون و در زندگیم تجربه کردم و می کنم بسیاار خوشحاالم …
نکته آخر : برا محمد رضا معلم عزیزم که تو باشی و همه هم قبیله ای هام در این خونه گرم
برای یلدای امسال یه هدیه موسیقیایی دارم امیدوارم که بتونه اندکی حال خوب
واستون به ارمغان بیاااره
پاینده باشی دوست و معلم عزیزم ☺
سلام محمدرضا
تبریک میگم برای تصمیم شجاعانه ای که گرفتی…
یک جایی جمله جالبی را خواندم: تکنولوژی و شبکه های اجتماعی انسان ها دور را به هم نزدیک کرده اما ادم های نزدیک را دور!
موفق باشی
سلام
كاش كامنت “تجربه لحظات نزديك به مرگ “يك روزنوشته مستقل مي بودكه هرازچند گاهي به اون سربزنيم وراحتر پيداش كنيم
سلام محمدرضا،
اینستا عضو نیستم و تصمیم داشتم سرم که خلوت تر شد از دی ماه عضوش بشم…
اینجا یکبار از اینستات نوشته بودی و من شروع کردم به خوندن پستهای شما در اینستا بدون عضو بودن و الان چندین ماه است که اینستا شما (و سپس برخی از دوستان شما ) را چک میکردم. این مدت که اینستا نبودی، صفحات دیگران هم بسیار به ندرت چک میکردم. اما یک دلیل من برای آغاز رفتن به اینستا شما بودی. بعضی از دست نوشته هات رو خیلی دوست دارم.
======
تلگرام عضوم، قبلا انقدر بهش وابسته نبودم … ولی الان این اتفاقه افتاده
و این مسئلهوقت بسیار نازنینی از من رو در دو- سه ماه اخیر گرفت و بعد بهتر شدم…
======
محمد رضا گزارش روزمرگی هات هم توش تلنگر داشت برای من
اینها اولویت من نیست … میخوام به اولویتم برسم، ممنون بابت تلنگرت
میخوام این وقت ارزشمند رو برای ساختن اون بنای مهم زندگی بزارم.
من اینجا به به خاطر تلنگرت به خودم قول میدم از همین لحظه گذران وقتم تو تلگرام رو کاملا کنترل کنم و به جاش به اولویت هام حسابی برسم.
======
ممنون که اینجا هستی و مینویسی.
محمدرضای عزیز!
از صبح چندین بار مطلب پاسخ به کامنت خودم رو خوندم و الان خوب درک می کنم که چرا ما باید تجربه های نزدیک به مرگ را بسازیم، چندین بار با خودم مرور کردم و دیدم این خودبزرگ بینی های خواسته و ناخواسته چه بر سر مقاطعی از زندگیم آورده، من به ساختن تجربه های نزدیک به مرگ خیلی نیاز دارم و ممنون که این رو هم به من یاد دادید. راستش وقتی درصد زیادی متوجه پایان فعالیت پیج نشدند ناراحت شدم و امروز فهمیدم چه اتفاق و تجربه خوبیست.
لطفا از این قبیل اعترافات خیلی خیلی شخصی باز هم در زمانهایی متفاوت برای ما بگید، من خودم خیلی نیاز به یادگیری از این تجربیات ارزشمند دارم و شاید دوستان دیگر هم همینطور باشند.
سلام محمدرضا
بابت انتخابت بهت تبریک میگم
روزمرگی ها، ادویه ی خوش عطری برای روزنوشته ها خواهدبود
سلام عزاداری هاتون قبول باشه. خدا ان شا الله به شما و همه بچه های اینجا سلامتی بده. برام جالبه که انقد برا مخاطبتون انقدر زیاد ارزش قایلین. اون هم در اون دنیایی که ادم ها وظیفه خودشون رو در این موارد رعایت نمی کنن شما برای خودتون وظیفه تراشی هم می کنید و از پایین تز به مخاطبتون نگاه می کنید. فکر می کنم خعلی ارزش مند باشه. خدا تاثیر گذاریتون رو بیش از پیش کنه. همین.
««اگر بخواهم به تجربیات شخصی تکیه کنم، با مرور خاطراتم، فقط یک گروه دیگر را میشناسم که در “شتابزدگی برای موفقیت” و “همه چیزدانی” از Developerها جلوتر باشند و آن MBA خواندهها هستند »»
با خوندن این جمله کلی خندیدم 🙂
میخوام بگم تمام جمله هایی که شما در این مدتی که باهاتون آشنا شدم،(چه به زبان طنز و چه جدی) به نقد از مدیریت و MBAخونده ها فرمودین باعث شده بت این کلمه در ذهن من بشکنه و دیگه با دید یک «همه چیز دان» به خودم !!نگاه نکنم 🙂
ممنونم
سلام
من همیشه معتقدم دوستهای خوب را ادم هرجور باشه نگه می داره؛ بعضی دوستها رو هم که گم کرده خود ادم انتخاب کرده ادامه نده باهاشون. و پیدا کردنشون در شبکه های اجنماعی هیچ سودی نداره….
برای همین هم عضو شبکه های اجتماعی نیستم..اما اگه ادم دوست واقعی پیدا کنه تو این شبکه ها یا به بقیه کمک کنه سطح افکارشون رو بالا ببرند بحث جداگانه ای است….
در مسیر اهدافتون براتون ارزوی موفقیت میکنم.
خیلی خوبه که آدم بعضی وقتها توقف بکنه و فکر کنه که چرا من دارم توی فیس بوک پست میگذارم یا چرا وقتم را در تلگرام میگذرانم ، چیز با ارزشی که تو این ۲ یا ۳ سال از شما یاد گرفتم مهارت فکر کردن بوده و خیلی هم به من کمک کرده . همینطور سیستمی فکر کردن هر چند مورد دوم رو یه کم دیرتر یاد گرفتم . خدا نعمت عقل رو به ما داده ولی ازش زیاد استفاده نمی کنیم فکر کنم پاسکال یه جمله داره میگه : سخت ترین کار برای انسان اینه که یک ساعت در یک اتاق خالی بشینه و فکر کنه . این کار برای من لذت بخشه و خیلی توی تصمیم گیری به من کمک کرده . از کتابهات برامون بگو محمد رضا مثل شاگرد سمج دنبال پستها و سایت متمم راه افتادم و هر کتابی که میخونی یا معرفی میکنی من هم میخوام بخونم بعد میفهمم دقیقا کتابیه که باید میخوندم .
لذت بردم!
اون روز ی که اکانت اینستاگرام ساختم بخاطر تو بود و الان هم که دیگه مطمئن شدم دیگه بهش سر نمیزنی بخاطر تو unisntal میکنم .گرچه برخی مطالبش مثل معرفی کتابها خوب بود ولی باعث میشد وقتی اکانت تو رو مرور میکنم وقت زیادی هم برای اکانتهای بقیه صرف کنم و الان خوشحالم یکی از بیهوده ترین کارهای روتین رو حذف میکنم
واقعا برام دغدغه بود که ایا باید در این شبکه ها حضور داشت یا نه . این مطلبی که نوشتی برای این سوال موثر بود .گرچه بیشتر با توجه به شرایط خودت بود ولی من دوستش دارم و میخوام مثل خیلی رفتارهای دیگه تو ازش پیروی کنم.