پیش نوشت: این یک گزارش کاملاً شخصی است و برای دوستان و آشنایانم نوشته شده. ممکن است برای مهمان گذری این خانه، جذاب نباشد.
فکر میکنم که تقریباً تمام شبکههای اجتماعی متعارف را تجربه کردهام. بعضی از آنها را با اسم خودم و بسیاری از آنها را با حسابهای کاربری عمومی و ناشناس.
زمانی در فیس بوک فعال بودم و صفحهی شخصی داشتم. بعد که تعداد دوستانم به سقف تعریف شده توسط فیس بوک رسید، یک Fanpage درست کردم و آنجا هم مطلب منتشر میکردم. مدتهاست به آن سر نزدهام. وقتی آن را رها کردم و برای آخرین بار به آن سرزدم چندان شلوغ نبود و حدود بیست هزار لایک داشت. مدت کوتاهی هم دوستان خوبم آن صفحه را جمع و جور کردند و نهایتاً تصمیم گرفتیم آن را به صورت متروکه رها کنیم.
توییتر برای من تجربهی خوشایندی نبوده. علیرغم اینکه خاطرهی خاصی هم از آن ندارم. مدتی هم در آنجا فعالیت کردم احساس کردم آنجا را دوست ندارم. فضای توییتر ایرانی خیلی با فضای توییتر دنیا فاصله دارد و همیشه ناراحتم که چرا تقریباً هر کسی که در سطح دنیا میشناسیم، آدرس توییتر خود را قبل از آدرس ایمیل یا در کنار آدرس ایمیل به ما میدهد، ولی در ایران این فضا رایج نشده است.
شاید چهار دلیل اصلی باعث شد که توییتر را خیلی دوست نداشته باشم:
اول اینکه توییتر به ۱۴۰ کاراکتر محدود است و برای اینکه بتوانی در چنین فضای کوچکی، حرف ارزشمند و مفیدی بزنی باید به درجهی بالایی از حکمت رسیده باشی! افراد کم سواد و سطحی چون من، هنوز هم برای بیان سادهترین مفاهیمی که در ذهن دارند، نیازمند هزاران کلمهاند.
کارکرد دیگر توییتر هم گزارش روزانه و لحظهای است که به نظرم در فضای فرهنگی ما به دو دلیل، مطلوب نیست. نخست اینکه فرهنگ ما فرهنگ کنجکاوی است و کمتر چیزی به اندازهی اخبار و حاشیههای زندگی دیگران برایمان جذاب است. شاید نتوان این فرهنگ را به سادگی تغییر داد، اما میتوان آن را با استفاده از ابزاری مثل توییتر، تغذیه نکرد.
گزارش زندگی روزمره، به دلیل دیگری هم در کشور ما – در نگاه من – به خطا رفته است. گاهی میدیدم یک نفر توییت میکند که: #جورابم را گم کردهام! (دقیقاً با هشتگ! شاید برای اینکه جوراب گم کردگان توییتر بتوانند یکدیگر را راحتتر پیدا کنند!). بعد هم نیم ساعت بعد توییت میکرد: #پیدا #شد
این الگو را لااقل در میان کسانی که من میشناختم و تعقیب میکردم، زیاد دیدم. توضیح دقیقی برایش ندارم. اما یک بار در جلسهای به شوخی گفتم: فکر میکنم وقتی توییتر در ایران رایج شد، ما اکانتهای خارجی را معیار قرار دادیم و طبیعتاً بخشی از آن اکانتها که در نخستین تجربهها تعقیب میکردیم، اکانتهای سلبریتیها و افراد مشهور بود.
ما میدیدیم که Britney Spears توییت میکند که فلان لباسش گم شده و بعد هم توییت میکند که پیدا شد و در این فاصله میدیدیم که هزاران نفر، برایش کامنت میگذارند (انگار جای آن لباس را میدانند!) و یا آن جمله را Fav میکنند. احساس کردیم توییتر مال این کارهاست. فراموش کردیم که شاید گم شدن لباس بریتنی برای خیلیها در دنیا جذاب باشد، اما گم شدن جوراب من، حتی برای مادرم هم جذاب نیست. چه برسد به غریبهها!
دلیل سومی که توییتر را دوست نداشتم، استفادهی گسترده از الفاظ رکیک بود که به نظرم به نوعی مد تبدیل شده بود. این هم به نظرم خطای ترجمه است. فکر می کردیم چون F-words در انگلیسی خیلی رایج است، حتماً اینجا هم میتوان آنها را به کار برد و فراموش میکردیم که بار معنایی این کلمات در انگلیسی بسیار سبکتر از زبان فارسی است.
البته طبیعی است که شناخت من از توییتر به همان چند ماهی که آنجا سرمیزدم و به همان دو سه هزار نفری که با آنها در ارتباط بودم محدود است و نمیدانم فضای امروز آنجا چگونه است.
دلیل چهارمی که باعث شد توییتر را دوست نداشته باشم این بود که احساس کردم، بیشترین سهم در میان توییتریهای ایران، به اهالی حوزهی نرم افزار (یا به قول خود دوستان، Developerها) تعلق دارد. به رغم علاقهی جدی که به حوزهی تکنولوژی دارم و بخش عمدهای از فعالیتها و پروژهها و کارهای من هم در سالهای اخیر در این حوزه بوده است، به سختی میتوانم فضای اهالی حوزهی نرم افزار را درک کنم. به نظرم نوعی شتابزدگی برای موفقیت و نوعی تصویر ذهنی همه چیزدانی، در این قشر رو به رواج است. گاهی به شوخی میگویم هر موفقیتی که در سیلیکون ولی کسب میشود، فعالان حوزهی فن آوری را – از ایران تا ونزوئلا – مغرور میکند.
اگر بخواهم به تجربیات شخصی تکیه کنم، با مرور خاطراتم، فقط یک گروه دیگر را میشناسم که در “شتابزدگی برای موفقیت” و “همه چیزدانی” از Developerها جلوتر باشند و آن MBA خواندهها هستند (که خودم هم با کمال شرمندگی و اظهار پشیمانی و تقاضای عفو از شما، جزو آنها هستم). اخیراً هم که فروش مدرک MBA سادهتر و سریعتر از همیشه شده و DBA و سایر مدارک هم به همان سرعت و سهولت، عرضه میشوند و اگر کسی را دیدید که در جملات خود، کلمهای انگلیسی یا کلماتی مانند استراتژی و بازار و تحقیق و توسعه و برند و مذاکره و … را به کار میبرد، به نظرم علی الحساب به او “دکتر” بگویید. احتمال اینکه خطا کرده باشید خیلی کم است.
داستان من و حضورم در اینستاگرام، برای من درسهای آموختنی زیادی داشت. بیش از هفتاد هفته در اینستاگرام فعال بودم. این را امروز از سر زدن به نخستین عکسهای صفحهام فهمیدم.
امروز که به آن عکس نگاه میکنم، بیشتر و بهتر از قبل، یادم میآید که چرا در آن روزها تصمیم گرفتم وارد اینستاگرام شوم. آخرین جلسهی درس تفکر سیستمی برگزار شده بود و من هم نه به دلیل مسئلهای بزرگ، اما در اثر هزار دلگیری کوچک، تصمیم گرفته بودم (یا منطقی بود که تصمیم بگیرم و تصمیم هم گرفتم) که دیگر درس ندهم. یا لااقل به شیوهی رایج و در فضاهای رایج، درس ندهم.
برای من که ده سال تمام، در هفته بیش از ۵۰۰ نفر را در کلاسهای مختلف میدیدم و تقریباً پنج روز از هفت روز هفته را پس از پایان کار روزانه در شرکت، به کلاسهای آموزشی میرفتم و درس میدادم، فاصله گرفتن از آن حجم تعاملات اجتماعی، ساده نبود. اینستاگرام در چنین شرایطی، محل خوبی برای تعاملات اجتماعی بود.
البته وقتی از ریشههای یک تصمیم حرف میزنیم، منظورمان بیشتر محرکهای اصلی یا آخرین محرکهای آن تصمیم است. کسی که از شرکتی استعفا میدهد یا از رابطهای بیرون میآید، وقتی در مورد دلیل اصلی این تصمیم حرف میزند، حتماً به این مسئله توجه دارد (یا باید داشته باشد) که آن تصمیم، به هر حال گرفته میشد. چیزی که به عنوان علت آن تصمیم میگوییم، صرفاً آخرین محرک است. اگر هم نبود، آن تصمیم کمی زودتر، یا کمی دیرتر به تحریک رویداد دیگری، گرفته میشد.
به هر حال، من هم به اینستاگرام میآمدم. مثل خیلیهای دیگر. شاید کمی زودتر یا کمی دیرتر.
طبیعی است که در کشورهای توسعه یافته که انواع شبکههای اجتماعی در اختیار کاربران هستند، هر یک از کاربران بسته به نیاز خود یا دغدغهی خود یا علاقهی خود، حضور در برخی از آنها را انتخاب میکنند و از حضور در برخی دیگر صرف نظر میکنند.
اما با توجه به اینکه تنها شبکه اجتماعی مجاز برای ما، اینستاگرام است، طبیعی است که هر کس که گوشی هوشمندی دارد، سری به آن بزند (شبکه اجتماعی به معنای خاص آن را میگویم. به معنای عام، تلگرام و وایبر و حتی خود سیستم موبایل در کشور، یک شبکه اجتماعی است).
آن روزهای اول، خیلی برای خودم خوش بودم و از روزمرهترین اتفاقاتم عکس میگذاشتم. امروز چند عکس اول را مرور کردم:
به تدریج تعداد فالورها بیشتر و بیشتر شد و فکر میکنم الان که این مطلب را مینویسم ۳۷ یا ۳۸ کیلو، فالوئر داشته باشم.
کیلو را عمداً میگویم. چون وقتی صفحهی شما از حدی بزرگتر میشود، انسانها را به صورت کیلو میبینید. اکثر کسانی که صفحههای بزرگ چند صدهزار نفری دارند، مخاطبانشان را به جای نفر، بر اساس واحد کیلو میسنجند.
حتی اینستاگرام هم، یک نفر و دو نفر و حتی نود و نه نفر را، به عنوان رقم دوم و سوم بعد از ممیز حذف میکند! انگار نه انگار که هر کدام از آنها یک انسان هستند و انسانها را نمیتوان به این شکل و شیوه، به نزدیکترین عدد، رُند کرد.
وقتی اکانت عمومی داری و نمیتوانی آن را محدود کنی، پیچیدگیهای زیادی به وجود میآید. کسی چون من که بسیاری از مخاطبانش را نمیشناسد چارهای جز داشتن اکانت عمومی ندارد. من حتی همهی دانشجویانم را نمیشناسم و یا همهی خوانندگان روزنوشتهها و متممیها را (جز آنها که کامنت میگذارند) نمیشناسم. پس قاعدتاً باید اکانتی باز داشته باشم.
شاید برای کسی که اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان نزدیک دارد، چیزی که من میگویم چندان ملموس نباشد. یا لااقل تجربه نشده باشد. اما در چنین فضایی، باید تسلیم مخرج مشترک علایق مخاطبان بشوی. یکی از زیباییهای زبان انگلیسی این است که Common همزمان به معنای رایج بودن، مشترک بودن بین اکثر انسانها، عموم مردم و همینطور به معنای متوسط و سطحی بودن به کار میرود. همچنانکه در فارسی هم عمومی بودن و عام بودن و عامه و عوام، از یک خانوادهاند.
به خاطر همین است که همیشه گفتهاند و من هم به دفعات گفتهام که کسی که میخواهد رضایت همه را تامین کند، همه را ناراضی خواهد کرد.
تازه این بهترین حالت قابل تصور است. چون اگر در تامین رضایت همه موفق شود، یعنی به هیچ و پوچ تبدیل شده. یعنی مرده. یعنی نابود شده. یعنی دم دستی و مستعمل است. یعنی هرز است. یعنی اضافی است!
من به اندازهی خودم، تلاش کردم چنین نکنم. یادم است زمانی که عکس حیوانات را میگذاشتم، بارها و بارها کامنت میگذاشتند که: خجالت بکش! خاک بر سرت! تو مثلاً استاد مدیریتی؟ اینها در شأن توست؟ نمیتوانی دو تا جملهی حسابی حرف بزنی؟ ما فکر میکردیم حرفی برای گفتن داری! دیگری میگفت: اهل کم فروشی است. یک جمله مینویسد و حتی حال ندارد برای آن توضیح بنویسد!
آنقدر عکس حیوان گذاشتم تا این کار الان مُد شده است و زمانی که همه سرگرم فتوشاپ و پاورپوینت برای پست ساختن در اینستا بودند، آنقدر با همین دستخط خرچنگ و قورباغهای خودم که در سایه هم میدود، جمله نوشتم که بعد از آن، نوشتن جملات دستنویس هم رایج شد. سعی کردم شیوهی خودم را بروم. اما بعداً با خودم فکر کردم:
من برای چه چیزی دارم تلاش میکنم؟ آیا اینها اولویت من است؟
آیا ممکن است صدها نفری که کامنتهای از آن جنس را مینویسند، حتی یک بار هم که شده به سایت من سر زده باشند؟
نگاهی به سایت کردم. شصت و پنج هزار کامنت، در روزنوشتهها وجود دارد. اگر چه من تک تک آنها را خواندهام. اما چقدر جوابها بوده که باید میدادم یا موظف بودم بدهم و ندادم؟
آیا کسی که به سراغ کامپیوترش میآید. سایت من را باز میکند. اسم وآدرس ایمیلش را میزند و پیغامش را مینویسد، نباید در مقایسه با کسی که در لابهلای دهها عکس خانه و خیابان و سگ و گربه و مهمانی و شور و شراب، جملهای هم زیر مطلب من نوشته و گفته: “آقای دکتر شعبانعلی. این مطلب چرا دکترا نمیخوانم را شما نوشتهاید؟” در اولویت باشد؟
احساس میکنم در سال گذشته قدرناشناسی کردم. به اندازهای که باید، برای آنهایی که برایم وقت گذاشته بودند، وقت نگذاشتم و وقتم را صرف کسانی کردم که حاضر نبودند لحظهای را صرف گوش دادن یا شنیدن یا خواندن من کنند. احساس بدی که هر روز و هر روز، بیشتر شد و الان که اینها را صادقانه مینویسم، در اوج است.
بگذریم از اینکه چند بار آمار گرفتم و دیدم که حدوداً ماهیانه ۵۰ ساعت وقت برای اینستاگرام میگذارم (اگر شما هم اکانت اینستاگرام دارید، بعید است کمتر از این وقت بگذارید. به شهود خود اعتماد نکنید. از برنامههایی که اندازهگیری میکنند استفاده کنید. از ویژگیهای رفتارهای اعتیادآمیز این است که انسان در آنها گذر زمان را به درستی درک نمیکند).
این پنجاه ساعت را میتوانستم به شیوههای بهتری بگذرانم.
شاید بگویید پنجاه ساعت در ماه چیزی نیست. ما انقدر وقت تلف میکنیم که این چیزی نیست. اما قبلاً در مورد استفاده بهینه از اختیار حداقلی نوشتهام. واقعیت این است که من و شما، اختیار بخش عمدهای از زمانمان را نداریم و شاید در ماه، چیزی بین ۵۰ تا ۱۰۰ ساعت زمان داریم که مدیریت آنها کامل در اختیار ماست. پس ۵۰ ساعت یعنی نیمی از زندگی!
یکی دو بار، مفهوم Social Media Detox یا سم زدایی شبکه های اجتماعی را مطرح کردم (شاید دیدن این مطلب و این یکی مطلب برایتان جالب باشد). همزمان به داشتن یک اکانت شخصی برای دوستان و آشنایان فکر کردم. اما دیدم که در آن حالت هم، چیزی که وجود دارد، نوعی بیتوجهی موجه است. من حوصلهی شنیدن صدای تو یا دیدن تو را ندارم. من حوصلهی ایمیل زدن برای تو را ندارم. حتی حوصلهی ارسال یک پیام یا پیامک برای تو را ندارم. در لابه لای هزار کار دیگر، زیر نوشتهی تو انگشتم را فشار میدهم و عبور میکنم. خیلی دوست داشتنی نیست. پشهای که از روی میز من عبور میکند، سهم بیشتری از توجه من را کسب میکند. لااقل بعد از فشار دادن انگشت، یک باردیگر نگاهش میکنم تا آخرین وضعیتش را ببینم!
احساس کردم اگر چند هفته یک بار، تماسی بگیرم یا ایمیلی ارسال کنم یا در صورتی که امکانش وجود داشت، به صورت فیزیکی سری به دوستانم بزنم، ارزشمندتر خواهد بود.
الان که این متن را مینویسم در میانهی یک دیتاکس یک ماهه هستم. اول میخواستم بگذارم آن یک ماه تمام شود و بعد روی اینستا به آن چهل هزار نفر اعلام کنم که دیگر خدمتشان نیستم و سراغ همین چهار هزار نفر دوست خودم بیایم.
اما احساس کردم اگر این کار را بکنم، ادامهی همان خطای یک سال گذشته است. آنهایی که در شبکههای اجتماعی بودند، زودتر از آنها که اینجا میآمدند، از حال و احوال من خبردار میشدند.
گفتم به عنوان توبه از مسیری که تا امروز طی کردم، اول اینجا بنویسم و وقتی آن یک ماه تمام شد، مطلب کوتاهی منتشر کنم و بگویم که دیگر به اینستاگرام سر نمیزنم.
همیشه میگویند برای ترک یک عادت نادرست، باید جایگزینی برایش درست کنیم. چند هفته پیش رفتم و یک میز و صندلی کوچک برای اتاق خوابم خریدم. کنار تخت. همانجایی که معمولاً شب قبل از خواب یا صبح بعد از بیدار شدن، “دست به موبایل” میشدم.
پس انداز چند وقت اخیرم را هم، رفتم و کتاب خریدم و در اتاق خوابم گذاشتم (آنقدر حریصانه کتاب خریدم که آخرین روز، برای خریدن یک سیبزمینی سرخ کرده هم پول نداشتم و با حسرت، بوی روغن سوخته را استشمام میکردم).
حالا همان پنجاه ساعت را، صرف خواندن کتاب میکنم (علاوه بر بقیهی ساعتهایی که صرف خواندن کتاب میکردم و میکنم).
گفتم حال خوب این روزهایم را با شما هم به اشتراک بگذارم و به این بهانه، به خاطر کمتوجهیهای اخیر عذرخواهی کنم. تنها چیزی که زحمت شما خواهد بود این است که از این به بعد، آن جنس حرفهای اینستایی و عکسهای اینستایی را، با سرفصل روزمرگیها در همین روزنوشتهها منتشر میکنم. شما با خیال راحت میتوانید بدون خواندن از روی آنها عبور کنید.
اگر چه عادت به استفاده از دکمهی “ادامهی مطلب” در وبلاگ نویسی ندارم، اما صرفاً در مطالب روزمرگی، از این علامت استفاده میکنم تا کسانی که حوصله یا علاقه دیدن این جنس مطالب را ندارند، هنگام اسکرول کردن صفحه، به خاطر طولانی بودن یا نامربوط بودن این مطالب، آزار نبینند.
پی نوشت یک: از این به بعد، فقط به اینجا و متمم سر میزنم. کانالهای مختلفی در تلگرام و اکانتهای دیگری (غیر از @mrshabanali) در اینستاگرام و توییتر، به نام من درست شده. اما فعلاً تنها جایی که واقعاً هستم، اینجا و متمم است. اگر جای دیگری بروم و بخواهم در شبکهای حضور داشته باشم، حتماً قبلش در اینجا میگویم و مینویسم.
پی نوشت: دو خیلی از این عنوان روزمرگیها راضی هستم. قبل از این، همیشه احساس میکردم که باید مراقب باشم حرفی که میزنم مفید باشد. یا لااقل جذاب و سرگرمکننده باشد. اما این دستهی جدید از نوشتهها، باعث شده که احساس کنم هر چه دل تنگم میخواهد بگوید، میتواند بگوید و نباید دغدغه و نگرانی خاصی (غیر از دغدغه ها و نگرانیهای عمومی که همهی ما در این جامعه داریم!) داشته باشم.
آنقدر حسهای خوب و آرامش بخش را با حس رنج و اضطراب را همزمان با خواندن این متن فوق العاده تجربه کردم که حیفم آمد ازتون بخاطر درمیان گذاشتن تجربیاتتون تشکر نکنم .
سلام
متن رو خوندم ، حرف دوستان و جوابهای شما رو هم ، خوشحالم که لااقل شما اون عجله ای که ملت برای تولید محتوا توی اینستا رو دارند ندارید… یاد هنر خواندن جملات کوتاه افتادم، اینا همش یه جور دغدغه از یه جنسه به نظر من،من سریع مطالعه میکنم خیلی تند اما هنوز کتاب رو خییییییییییییلی بیشتر از وب دوست دارم برای خوندن چون کلمه ها وقت دارند توی دلم و ذهنم بشینن ، گاهی اینقدر سرعت وب گردی زیاده که تهش فکر میکنم وقتم تلف شد و الان چند خط از چیزهایی که خوندم یادمه ( گاهی میگم این بحث متمم رو کاش پرینت کنم بخونم، فقط بخاطر کاغذ اینکارو نمیکنم) ، این بده ، خوشحالم که سرعت گیر گذاشتید 🙂 ممنون
محمدرضاي نازنين
ميدونم كه به اين نوع نوشته ها نيازي نداري و من فقط يك سري حرفهاي دلي و خودموني رو به خاطر خودم و دوستان عزيزم نوشتم .
به نظرم ميرسه چقدر دل بچه هاي قبيله براي اين نوع نوشته هاي خودموني تنگ شده بود . خوشحالم كه بيشتر در اينجايي تا جاهاي غريبه و ناملموس براي دوستداران واقعي خودت .
براي معلم بزرگوارم و دوست عزيزم سرخوشي و روزهاي شادتر از گذشته رو آرزو مي كنم .
من امشب دلم خیلی واسه یه پست متفاوت که قدیما فقط مال شما بود تنگ شده بود….میدونستم اینجا پیداتون میکنم،اومدم و با خوندن این متن خیلی خورد تو ذوقم…ولی خوب که نگاه میکنم میبینم اینستاگرام مثل سیب زمینی سرخ کرده ایه که موقع رژیم میخوری، خودت میدونی که چقدر کار بیهوده ای داری میکنی و واست ضرر داره!!!
واستون لحظات لذیذی به دور از سفاحت مردمان رهگذر فیلسوف آرزو میکنم 🙂
سلام محمد رضای عزیز…
اول یه چیزی رو بگم …من قبلا با اسم باران میومدم و کامنت میگذاشتم …
بار اول که گفتی یک هفته به اینستا نمیای من هم با خودم عهد کردم نیام سخت بود ولی تو این یه هفته یه بار سر زدم…اینبار که گفتین یک ماه منم تقریبا تونستم کمتر بیام لااقل هر چند روز یه بار مدت ده دقیقه…منم تصمیم گرفتم کتاب بخونم…لیست کتابهایی که قراره بخونم گرفتم و منتظرم حقوقم بگیرم…
خوشحالم از اینکه با شما اشنا شدم…اینجا و متمم رو خیلی دوست دارم….ممنونم از اینکه هستی
ممنون. اولين باره كه صفحه ي شما رو مي بينم و بسيار ترغيب شدم كه حضورم رو در شبكه هاي اجتماعي كمرنگ كنم و برگردم و بيشتر براي خوندن و نوشتنم وقت بگذارم. موفق باشيد.
با سلام
استاد مهم بودن شماست. چه اینجا چه تو اینیستا من یکی بهتون سر میزنم
مهم استاده از حرف های شماست . ممنون که هستین
با سلام
امروز به محض دیدن این نوشته تون خیلی ناراحت شدم و خیلی سریع تصمیم گرفتم کامنت بذارم و کلی غرغر کنم (می دونید که همیشه پذیرش واقعیت ها خیلی سخته) اما بعد از خوندن کامل نوشته تون نظرم کاملا تغییر کرد حق کاملا با شماس شاید هم ندونید که با این تصمیم با عث چه تغییرات مثبت و خوبی تو زندگی روزمره دوستدارانتون می شید.
الان از اینکه اینجا کامنت می ذارم و از اینکه به جای یک ساعت وقت گذاشتن برای اینستا گرام وقتی بیشتری برای اینجا و متمم می ذارم خیلی خوشحالترم
همیشه تجریباتتون رو در اختیار ما قرار میدید ممنون از اینکه
آرزو می کنم اوقات بسیار مفرح و لذت بخش و مفیدی رو با اون میز نقلی قشنگ داشته باشید و همچنین اون کتابها مثل همیشه دوست های خوبی براتون باشند و اون کتابها و میز پر خیر وبرکت باشه .
سلام دوست عزیز
راستش وقتی این متن رو داشتم میخوندم یه چندبار ذوق زده شدم:) جاهایی که نظرتون در مورد شبکه های اجتماعی-توئیتر و اینستا- شبیه نظرم بود و وقتی که فهمیدم فقط اینجا و متمم سر میزنید… دیگه مجبور نیستم اینستا و فیس بوک شما رو چک کنم و مطالب رو ببینم :))) مممنون از این تصمیم …..
شاد و سلامت باشین.
🙂
سلام محمدرضاجان خداقوت همیشه بهت فکر میکنم
سلام.
خیلی وقت ها وقتی به نمایشگاه کتاب یا یک فروشگاه بزرگ کتاب که سر میزنم؛ یک حس خوب همراه با حس بد به من سر میزنه که چقدر کتاب نوشته شده و سهم ما از مطالعه کتاب چقدر کمه و حس خوبی به سراغم میاد که من میتونم بهتر از گذشته باشم. حالا اگر بخوام با خودم روراست باشم اینه که من محمد رضا شعبانعلی رو با ویژگی یک فرد کتابخوان حرفه ای میشناسم و هربار هم که میام اینجا و روزنوشته ها رو میخونم اثر مثبتی بر استمرار روند کلی مطالعه و تبدیلش به یک احساس نیاز دائمی گذاشته.
خبر خوشی نبود. اما اعتراف میکنم واسه من جز تیکه هایی که زیر بعضی پستها میگذاشتم و بعضا هم پاسخش رو میگرفتم بهره دیگه ای نداشت. کلا اینستاگرام برای من آموزنده نبوده جز بعضی حرکتهای سبک ورزشی. امیدوارم همه ما روزی انقدر شجاع باشیم که از چیزی که احساس نارضایتی ازش داریم به راحتی دل بکنیم. یا مثل تو، اون رو با چیز بهتری که همون میز و صندلی مطالعه بوده عوض کنیم. من هم دنبال یک میز و صندلی مطالعه هستم شبیه چیزی که خریدی. اگه آدرس بدی ممنون میشم. احتمالا در چند روز آینده یه سفر مشهد به خودم جایزه میدم. فراموشت نمیکنم.
سلام
همیشه از خوندن مطالبتون لذت میبرم.چه اینجا چه اینستاگرام.ارادتمند
در مورد انتخاب گروه چهار هزار نفری به جای چهل هزار نفر یاد این متن افتادم که خواستم برات بنویسم محمدرضا :
” عجیب است، نه؟ همه چیز در اطراف ما از هم میپاشد اما هنوز هم کسانی هستند که به فکر یک قفل خرابند و کسانی که حاضرند در این وضعیت بیایند و آن قفل را تعمیرش کنند. شاید درستش همین باشد.
شاید زحمت کشیدن روي چیزهاي کوچک تنها راه زندگی در جهانیست که
داردفرومیپاشد.
عشق سمسا نوشته موراکامی “
سلام
مطلب و نظرات جالبی بود جناب مهندس … مثل همیشه.
بنده هم با کلیت صحبت شما موافقم، ولی به نظرم شبکه های اجتماعی میتوانند صرفا بستری برای پخش مناسب مطالبی باشند که در سایت و وبلاگ مینویسیم و اگر وقت کمی در همین حد صرفشان کنیم، ارزشش را دارد … .
به هر حال برایتان آرزوی بهترین ها رو دارم.
ارادتمند
علی عزیز.
در جواب بهزاد عزیز توضیحاتی نوشتم که فکر کنم بخشی از آن به نوعی به صحبت شما هم مربوط باشد و اجازه بدهید که فقط لینکش را اینجا بگذارم:
http://www.shabanali.com/ms/?p=6125&cpage=3#comment-65479
در نگاه من، محتوا چیزی از جنس کالاست و تولیدکنندهی کالا، حق دارد (و اساساً توصیه میشود) که در مورد محل عرضهی کالای خود تصمیم بگیرد.
رسانههای مختلفی که در همه جای جهان استفاده میشوند، در واقع محل عرضهی این کالا هستند.
طبیعی است که هر کس باید محل عرضهی مناسب کالای خود را پیدا کند یا لااقل اگر محلی برای عرضهی کالا سراغ دارد، کالای مناسب آن محل را عرضه کند.
شبکه های اجتماعی به دلیل رایگان بودن (در مقایسه با همین سایت ساده که به خاطر ترافیک بالای دانلود و هزینههای متفرقه، هزینهی نگهداری جدی دارد) در مقام مقایسه مثل پهن کردن بساط سر چهارراه در مقایسه با تاسیس یک نمایشگاه در یک گوشهی شهر هستند.
آیا معنای این حرف این است که شبکههای اجتماعی بد هستند؟ یا cheap هستند؟
قطعاً نه. اما باید کالای مناسب آنها عرضه شود.
وقتی من برای نوشتن یک متن چهارهزار کلمهای، چهار هزار سطر کتاب میخوانم و چهار ساعت وقت میگذارم، از اینکه کالایم را در حضور مشتری گذری عرضه کنم، لذت نمیبرم.
اگر هم تصمیم میگیرم که در شبکه های اجتماعی بساط پهن کنم، باید کالای درخور آنجا را عرضه کنم. جملات کوتاه دیرآموخته، از آن جنس بودند که من هم روی همان لُنگها و بساطها عرضه کردم.
البته به خاطر داشته باشیم که من با دو فرض مهم صحبت میکنم:
اول اینکه راجع به یک صفحهی عمومی حرف میزنم و نه یک اکانت برای ارتباط با دوستان و آشنایان (چنان کاربردی، ابزار متفاوتی محسوب میشود و طعم رسانه در آن کمتر است)
دوم اینکه من در پی برندسازی یا کسب درآمد از طریق محتوای خودم نیستم و صرفاً در پی مخاطبی که از خواندن آن لذت ببرد و برایش مفید باشد.
به همین دلیل، هرگز در پی افزایش بیحساب و کتاب مخاطب نبودهام.
نخستین روزهایی که وبلاگ نویسی را شروع کردم، یکی از اساتیدم حرف خوبی به من زد:
همیشه در ذهن داشته باش که دوست داری چه کسانی نوشتههای تو را نخوانند.
فقط با در نظر گرفتن پاسخ این سوال، نوشتن را آغاز کن.
اگر این دو فرض را کنار بگذاریم، قاعدتاً تحلیل متفاوتی خواهیم داشت.
وقت کم صرف کردن هم به نظرم به موقعیت و هویت تولیدکنندهی محتوا برمیگردد. بدون اینکه قصد تشبیه به مقام والای بنز داشته باشم، اجازه بدهید این مثال را بزنم که نمیتوان به بنز گفت که حالا ایران است. وقت کم صرف کن، یک چیزی در حد پراید یا کمی بهتر عرضه کن، میارزد! 😉
فرمایشاتتون کاملا متین بود و مثال پایانی بسیار عالی! 🙂 البته منظور من از وقت کمتر تنها برای صرف وقت در حد پروموشن مطلب بود و نه اینکه وقت کمتری برای تولید مطالب کم ارزش تری بگذاریم. اما با توجه به پاراگراف قبلی مطلب شما و اینکه اصولا شاید جامعه مخاطب شما عمومی نباشد، دیگر نیازی به این استفاده هم باقی نمی ماند.
به هر حال ما همچنان از طریق سایت ان شاء الله پیگیر مطالب خوب شما هستیم. تشکر از پاسخی که نوشتید.
بچه كه بودم پدرم دوچرخه داشت و با اون سركار مي رفت و برمي گشت و غروب ها هم باهاش مي رفت دور مي زد و خريد مي كرد و خريدهاش رو هم تو خورجين عقب دوچرخه مي ذاشت. از اينكه فقط پدر من تو محل سوار دوچرخه ميشه احساس خجالت مي كردم و كمي كه بزرگتر شدم اونقدر بهش گفتم: از شر اين دوچرخه خلاص شو كه بنده خدا دست آخر فروخت. حالا خودم پرايد دارم و خدا رو شكر مي كنم كه فرزندي ندارم كه هر روز بياد و بگه: بابا اين لعنتي رو از سرت باز كن… مايه آبروريزيه… به خدا جلوي بچه ها خجالت مي كشم بگم ما پرايد داريم چه برسه به اينكه منو ببينن پرايد سوار شدم …
كاش لااقل دوچرخه ي بابا رو نگه مي داشتم و الان سوارش مي شدم كه هم ورزش كرده باشم و هم ديگران كه مي بينن بگن: طرف آوانگارده … نوستالوژي بازه …
محمدرضا، تو ديگه چرا منو تحقير كردي ؟
پي نوشت ۱: محمدرضا توجه كردي خيلي از پرايد سوارها آرم شركت سايپا رو مي كنن و به جاش حتي لوگوي برگ درخت مي ذارن !!! ببين يه شركت چقدر بي شخصيت و بي هويته كه طرف حاضره لوگوي برگ درخت رو به جاي آرم شركت بذاره …(بگذريم از اينكه خيلي از پرايد سوارها آرم گلف و ساير آرم هاي ديگه رو مي ذارن…)
پي نوشت ۲: محمدرضا، پي نوشت يك، حقيقت تلخ و خيلي مهمي رو بيان مي كنه كه جا داره اگه دوست داشتيد تو متمم بهش توجهي داشته باشيد. داستان پادشاه و خياط هانس كريستين اندرسون رو حتما” مي دوني، اين خياط هاي شياد تو كسب و كارها هم به وفور پيدا ميشن و شركت ها رو سركيسه مي كنند. نمونه ش كساني هستند كه به اسم برند سازي يا مشاور وارد شركت ها مي شن و يه سري اراجيف مثل: ميشن و ويژن …( رسالت و چشم انداز و …) شعار و لوگو و … به خورد صاحبان كسب و كار مي دهند و به اونها وعده و عيد مي دن كه مثلا” اينجاي لوگو، نشانه ي بالندگيه … اونجاي لوگو نشانه ي افق هاي طلاييه !!! … بعد پولشونو مي گيرن و فلنگ رو مي بندن و صاحب كسب و كار هم به اميد افق هاي طلايي ميشينه و اما خبري نميشه كه نميشه …
پي نوشت ۳: عنوان اين كامنت از فيلم «سوخته از آفتاب» ساخته فيلمساز بزرگ روس، نيكيتا ميخايل كف گرفته شده.
سلام از جنس سلامت و درود از جنس انرژی مثبت برای محمد رضای عزیز
استاد باز هم تکرار می کنم که از خواندن روزنوشته های شما بسیار لذت می برم چون صمیمیتی که در نوشته هاست رو حس می کنم بماند که چقدر مطالب آموزنده از خواندن آن نصیب من می شود.
تصمیمات شما مبنی بر برگزاری آخرین سمینار و تعطیلی اینستا بسیار پر اهمیت و نوید دهنده تحولی بزرگ برای شما و برای متممی هاست چون در هر دو تصمیم به اینکه می خواهید وقت بیشتری را برای دوستان متممی خود صرف کنید اشاره کردید.
آقای محمد رضا خیلی ممنون
این جمله شما 🙁 پس انداز چند وقت اخیرم را هم، رفتم و کتاب خریدم و در اتاق خوابم گذاشتم (آنقدر حریصانه کتاب خریدم که آخرین روز، برای خریدن یک سیبزمینی سرخ کرده هم پول نداشتم و با حسرت، بوی روغن سوخته را استشمام میکردم). برای من تداعی کننده یکی از شخصیت های برجسته انداخت ( نامش خاطرم نیست متاسفانه ) که در زمستانی سرد که گرسنه هم بوده قصد این را داشته که به رستورانی برود و غذا و نوشیدنی بخورد و کمی گرم شود و دمی بیاساید در راه کتابی نظر وی را جلب می کند و آن را میخرد و شب خود را با آن سپری می کند و تجربه خود را اینطور بیان می کند که آن کتاب برایش خوراک و گرما و سیرابی را نیز علاوه بر علم در برداشته است.
به واقع بزرگان در رفتارشان به یکدیگر شبیه هستند.
استاد وقتی از زندگی خودتون اینجا می نویسد یک مطلبی که هر سری برای من متذکر می شود گرانبها بودن وقت است و البته نحوه استفاده و بهره بردن از آن.
همه روزنوشته های شما برای من آموزنده و دلگرم کننده و سرشار از انرژی مثبت بوده و بارها شده دروسی که در متمم خوانده بودم با خواندن روزنوشته شما برایم تکرار و روشن شده است.
خیلی برای من عزیز و گرامی هستید.
محمدرضای عزیز
شاید خودت ندونی که چقدر روی دوستدارانت تاثیرگذار بودی.و چقدر برای من یکی که خصلت اصیل ایرانی بت سازی و قهرمان پروری رو متاسفانه بدجوری به ارث بردم،سخت هست که مطابق آموزه های تو از محمدرضا شعبانعلی برای خودم بت نسازم.
ولی واقعیت اینه که من بسیاری از صفحات اینستاگرامم رو از روی توصیه های تو فالوکردم و انصافا هم راضی بودم و این خبر که دیگه تو اینستاگرام نیستی برای من یکی حداقل خبر خوبی نیست.گرچه منم مدتیه که دارم از حجم این اپلیکیشنهای جذاب اما قاتل زمانهای مفید،کم می کنم ولی …
اما اگر بخوام روی مثبت این قضیه رو ببینم اینه که انگیزه ها و اشتیاقهای این شبکه ها کم بشه و من بتونم تمرکز بیشتری روی سایتهای مفیدی مثل متمم و همچنین خوندن کتاب بزارم.
استاد عزیزم – حرفای شما چنان در من نفوذ میکنه که انگار در کنار من همیشه حاضر هستی و داری میبینی من رو -همیشه از نوشته ها – حرف ها – جملات و … استفاده کردم و مسیرم رو تغییر دادم – من هم سر نزدن یک ماهه به اینستا رو امتحان کردم و به جای اون زبان خوندم .عالیی بوود.
مرسی که کنارمون هستی .
درود
ممنون از اشارهی شجاعانهای که داشتید، بسیاری از ما میترسیم یا شرممان میآید که جزو این خیل انبوه نباشیم. من هم یک مشکل اساسی با این ماجرای زندگی مجازی دارم، اقوامی که سالها از هم بیخبریم و زحمت حال و احوال سالانه را هم به خود نمیدهیم، در این دست صفحات like میکنیم و like میشویم یا انبوهی گروه که در تلگرام و امثالهم عضو هستیم چهطور میشود که آدم به تمام این کارها برسد و زندگی روتین، کار، درس و خانواده را هم داشته باشد. آخرش میشد سرسری از کنار همه چیز گذشتن اما اندکی دانستن… فقط صرف بودن و گذر کردن. واقعا کیفیت زندگی و کیفیت درک و فهم چه میشود. در جایگاه کسی که کارش رسانه است و خبرنگاری به سختی و با وسواس گروهها و شبکههای اجتماعی را انتخاب میکنم و در قبال تعجب همکلاسان و همکاران که چرا در فلان جا نیستی، میگویم: هنوز برایم ضرورتی پیدا نکرده… و آنان هم مثل آدم فضایی به من نگاه میکنند…
بگذریم… کاش زندگی را ملموستر زندگی کنیم.
دربارهی «روز نوشتهها» فکر میکنم نوشتن از تجربیات روزمره ملموسترین نوع نوشتار است که برای بسیاری تجربههای نزدیکی را یادآور میشود.
سپاس فراوان
شاد باشید و پایدار
سلام
من چند ماهی است که با سایت و مطالب شما آشنا شدم خیلی برام جالب و دوست داشتنیه و اولین بار هم از طریق شبکه اجتماعی تلگرام و از طریق یک فایل صوتی با ذرباره مذاکره با شما آشنا شدم و بعد اسمتونو تو اینترنت جستجو کردم و دیدم که سایت دارین و از اون روز به بعد هر هفته مطالب سایت رو دنبال میکنم . ممنون از مطالب خوبتون .
سلام آقای شبانعلی عزیز
این کتاب های انگلیسی که بعضی هاشان هم کتاب های جدیدی هستند از کجا تهیه می کنید؟پاینده و برقرار باشید
سلام جناب شعبانعلی
این سوال، سوال من هم هست. اون عکس با مجموعه کتاب های انگلیسی این احساس رو به آدم میده که می رید انقلاب یا جای دیگه و اون ها رو مثل بقیه کتاب های فارسی تهیه می کنید. !!! آیا اینطوره واقعا؟
خبر دارم که میشه از طریق برخی کانال ها و سایت ها اقدام به تهیه کتاب های خارجی کرد، اما این که منبعی وجود داشته باشه که بشه کتاب خارجی رو راحت مثل کتاب فارسی از اون تهیه کرد چیزی هست که مورد سوال من هم هست.
با تشکر
سلام و خسته نباشيد!
تبريك ميگويم براي اين تصميم…!
هميشه با دوستان در مورد شبكههاي اجتماعي، كاركرد و تأثيرشان بسيار بحث كردهايم. مطالب مفيد شما را هم دنبال كردهايم… . نهايتاً شايد اين مطلب زندهياد «نيل پستمن» ميتوانست راهگشا باشد: اوّل ذات رسانه را بشناس و بعد با او رفتار كن … تا گرفتارش نشوي…
تبريك به شما، به اين خاطر بود كه با ذكاوت هميشگيتان، رفتار كرديد.
اينگونه فضاها، هم فرصتند و هم تهديد … لااقل از يك جايي به بعد تهديد… و از همه مهتمر، تهديد و اصراف وقت …!
با سلام
من هم یک تجربه دارم برای ترک اعتیاد شبکه های اجتماعی ! اینجا درحضور استاد محمدرضا بیان میکنم شاید برای بقیه مفید باشه، وقتی ابتدا تصمیم به کنار گذاشتن عادت موبایل بازی میکنید معمولا اوایل یه خورده سخته ، من مغزم رو شرطی کردم، یعنی از ابتدا به این قاطعیت از شبکه نیامدم بیرون، بلکه حضور داشتم ولی چک کردن اینستاگرام و … رو مشروط به ایستاده بودن و یک پا روی هوا داشتن کردم ! به این صورت که از زمانی که وارد اینستا میشدم اول باید درحالت ایستاده میبودم و در ثانی پای راستم هم به صورت نود درجه روی هوا قرار میدادم (این حرکت باعث تقویت عضلات ران پا میشود ) و بعد از ۵ دقیقه واقعا حفظ این موقعیت برایم طاقت فرسا میشد و اینستاگرام رو میزاشتم کنار و پایی که روی هوا بود رو میآوردم پایین و خلاص میشدم و… بعد از دوهفته کلا مغزم به گوشی حساس شد 🙂 یعنی دست گرفتن گوشی رو مساوی با تحمل یک رنج میدونست الان طوری شدم که وقتی گوشیم زنگ میخوره با اکراه بهش دست میزنم
واقعا اولویت ما در زندگی چی میتونه باشه ؟
یادم میاد استادم اقای دکتر حسین دهباشی یک روز با عصبانیت سرم داد زد گفت : سحر ! تو انسانی ! یک) اولویت تو در زندگی مثل فرشته ها زندگی کردن نیست ! دوم) اینجا اسمش دنیا ست ، نه بهشت ، نه جهنم ، نه برزخ؛ دنیا.. انسان ممکن الخطا است نه جایز الخطا و سوم ) انسانی که مرز نداره مثل کشوری میمونه که از مرزش دفاع نمیکنه هر روز و هر لحظه هر کسی و هر کشوری میتونه بهش تجاوز کنه قسمتی ش رو جدا کنه و یا هر وقت خواست وارد بشه یا خارج بشه..
فضاهای مجازی و به خصوص حجم دنبال کنندگان شما در فیس بوک یا اینستا گرام که -من خودم اولین بار چند سال بیش با شما با مطلبی در مورد چرا د کتری نمیخوانم در فیس بوک اشنا شدم – شاید مرزهای شما رو کمی بی دفاعتر کردند..قضاوتهای انسانها در موردتون بیشتر از هر وقت دیگه ای شاید روی درک مطالب مهمتری که در متمم یا سایتتون قرار میدین تاثیر گذاشته باشه ..
اولویت در زندگی شخصی ادم نمیتونه سطح وسیعی رو در بر بگیره..پدر و مادر و خواهر و برادر و شریک عاطفی وزندگی و چند دوست تعداد محدود..اینها همون ادمهایی هستند که حتی غیبت ۱ ساعته شما اونها رو نگران میکنه..هیچ وقت جای خالی شما براشون پر نمیشه و شما در قبال اونها و اونها در قبال شما مسوولیت دارید
و در عرصه ی اجتماعی ؛ مشکل من با اگثر کنشگران و فعالین سیاسی و اجتماعی و مذهبی و بین المللی این مسئله است که چطور میشه کسی که اولین و بدیهی ترین مسوولیتش در قبال حوزه ی شخصی وخصوصی ش براش اولویت نداره ، در جامعه واقعا داره در مورد چی حرف میزنه…
زندگی به قول مادر بزرگم مثل نخ قرقره میمونه اگر ندونی کجاشو محکمتر و کجاشو نرم تر بگیری پاره میشه ..اولویت در زندگی خیلی مهمه..
با سلام خدمت استاد گرامی
رایج شدن یک شبکه اجتماعی با تمام کارکردهای خوب و بدش،حتما دلیلی بر مفید بودن یا مضر بودن آن نیست هر کسی با توجه به علایق خود و شناختی که از خودش داره، نحوه رفتارش با هر موضوع اجتماعی رو انتخاب میکنه…دلایل شما برای ترک اینستاگرام قابل احترامه…برای من که پیگیر مطالب شما و خط فکری شما هستم فرقی نمیکنه که بخواهید دیدگاهتون را کجا بیان کنید…چرا که جوینده یابنده ست…من با شما از طریق صفحه رسمیتون آشنا شدم. بعد پیگیر شما در متمم و بعد در اینستاگرام و ….ممنونم از شما که با نوع رفتار خاص خودتون به نوعی دارید فرهنگ سازی میکنید که برای جامعه من، برای خود من لازم و مفیده. تندرست باشید.
سلام
چه دردهای زیبایی! اینکه چرا اینستا آدم ها را بجای نفر بر اساس کیلو میسنجه یا اینکه چرا کمتر برای خوانندگان سایت کمتر وقت گذاشتید. واقعا لذت بردم و یاد گرفتم که چقدر درد میتونه عالی، انسانی و زیبا باشه…ما بازدیدکنندگان (حداقل من)، به متمم یا سایت شعبانعلی مثل خونه ی خودمون نگاه می کنیم. برا همینم نه انتظار جواب داریم نه حتی اینکه کسی حرفامون بخوانه نه هیچی. همین که باشه کافیه. با این حال یک دنیا تشکر که به فکر ما هستید…
راستی چقدر دوست داشتم می تونستم یاد بگیرم مثل شما لحظه لحظه ی زندگیم مدیریت کنم…
در آخر آرزو می کنم که:
همتت بدرقه راه کند طایر قدس …
حیف شد. یکی از معدود صفحات مفید اینستای من بودید.
بنظرم این ساعت هایی که برای اینستا گذاشتید هدر نرفته، حداقل من ک خیلی چیزا یادگرفتم، خیلی عکس ها رو سیو کردم …
كاملا با اين دوستمون موافقم. چند شب پيش داشتم صفحاتي رو كه دنبال كردم مرور ميكردم. جاي خالي مطالب شما شديدا حس ميشد… همون قديميها رو دوباره ورق زدم…
با سلام خدمت استاد گرامی
رایج شدن یک شبکه حتما دلیلی بر مفید بودن یا مضر بودن آن نیست هر کسی با توجه به علایق خود و شناختی که از خودش داره، نحوه رفتارش با هر موضوع اجتماعی رو انتخاب میکنه…دلایل شما برای ترک اینستاگرام قابل احترامه…برای من که پیگیر مطالب شما و خط فکری شما هستم فرقی نمیکنه که کجا بخواهید دیدگاهتون را کجا بیان کنید…چرا که جوینده یابنده ست…من با شما از طریق صفحه رسمیتون آشنا شدم. بعد پیگیر شما در متمم و بعد در اینستاگرام و ….ممنونم از شما که با نوع رفتار خاص خودتون به نوعی دارید فرهنگ سازی میکنید که برای جامعه من، برای خود من لازم و مفیده. تندرست باشید.
آقای شعبانعلی بزرگوار. با سلام
تصمیم شما قابل احترامه. اما اجازه بدید منی که خواننده مطالب شما بودم هم حرف خودم رابزنم. اینستا فضایی بود که به من این شانس رو داد که با شما و سایت شما آشنا بشم. همواره مطالب تون رو هدف مند دنبال کردم و بهره های فراوانی از جرقه هایی که با صحبت هاتون در ذهن من زدیدبردم.
پس می بینید در کنار کسانی که از سر تفنن به پیج شما سر می زدند افرادی هم بودن- مثل من- که مطالب شما بهشون جهت می داد و انرژی برای بهره بردن از زندگی. پس تکلیف ما چه می شود؟
شاید بفرمایید که در نوشته تون اشاره کردید که به سایت تون سر بزنیم. اما اینستا فرصتی می ده که آدم ملموس تر با دیگری ارتباط داشته باشه.
این رو از ما نگیرید.انرژی مثبتی که به دیگران می دید رو رها نکنید…
باز هم تصمیم شما قابل احترام است و تامل.
سربلند باشید