نوع مطلب: گفتگو با دوستان
پیش نوشت یک: یکی از دوستان متممی عزیزم، برایم نوشته بود که مدتی است متوجه شدهاند که سرطان دارند. نکات و توضیحاتی نوشته بودند که به دستور و اراده ایشان (که کاملاً هم منطقی بود) از اشاره به آنها صرف نظر میکنم.
اول خواستم مستقیماً برای ایشان مطلبی را بفرستم، اما در همین مدت کوتاه، مورد مشابه دیگری هم شنیدم و احساس کردم که بهتر است اینجا بنویسم.
بنا به اشارههای دوستم و پیامی که از ایشان داشتم، تلویحاً مجوز نوشتن در اینجا را دریافت کردهام.
پیش نوشت دو: طبیعتاً مانند هر حرف دیگری که من میگویم و هر کسی در هر جا و در هر زمینهای میگوید، اینها حرفها و نظراتی شخصی هستند و مشخصاً برای دوستم نوشته شدهاند. خصوصاً در تمام این نوشته، این نکته را در ذهن دارم که اشاره کرده بودند انسانی در این شرایط، چه میتواند بکند که بیشتر بهره ببرد و بهره برساند؟
آنچه مینویسم بسیار شخصی است و شاید اگر جز در این مورد خاص (یا مورد مشابه دیگری که در ذهن دارم) بود، ملاحظات و محاسبات متعارف را در نوشتنش بیشتر لحاظ میکردم. اما فکر نمیکنم اینجا جای چنین تعارفاتی باشد.
اصل مطلب:
دوست من.
یادم هست چند سال پیش، در مراسم خیریهای که برگزار شده بود و من هم برای حرف زدن به آنجا رفته بودم، داستان دوستم را تعریف کردم که سرطان داشت.
کار در محیطی که هوای آن پر از ذرات روغن بود، موجب ظهور و بروز سرطان در بدن او شده بود.
هر چه او سر حال بود و میگفت و میخندید، من ناراحت و نگران و معذب بودم. حتی یادم هست که یک بار مرا دعوا میکرد که دیدنم نیا. حالم خیلی خوب است. تو که میآیی، دیدن حال بد تو، حالم را بد میکند.
این جور بحثها و گفتگوهای دوستانه را دیدهای یا میتوانی تصور کنی. معمولاً به شوخی و مسخره بازی و فحش و فحشکاریهای دوستانه میکشد.
داشتم برایش توضیح میدادم که احمق جان! معلوم است که تو خوش هستی و من ناخوشم. چون مرگ در زندگی هیچ کسی برای خودش اتفاق نمیافتد.
تا زندهایم، مرگ را نمیبینیم و وقتی مرگ روی میدهد، ما نیستیم.
دنیا،چونان پدری مهربان، بالای سر ماست و میگوید: تا نخوابی از بالای سرت نمیروم. وقتی هم که خوابیدیم، دیگر نمیدانیم که پدر از سرمان رفته. پس تنها شدن و ترک شدن توسط دنیا، تجربهی هیچ انسانی نیست.
پس طبیعی است که انسان منطقی، هرگز از مرگ خودش نمیترسد. اما حق دارد نگران از دست دادن دوستانش باشد. اگر زودتر از من بمیری، بازندهی این بازی، تو نیستی. من هستم که میمانم.
حرفهایم برایش منطقی بود. در کل حتی بیشتر از من، خشک و منطقی فکر میکرد.
همین بود که توضیح داد: محمدرضا. عمر ما به اندازهی روزهای زندگی نیست. به اندازهی روزهایی است که به یاد داریم فرصت زندگی محدود است. چون فقط در همین روزها زندگی میکنیم.
تو و بسیاری از دوستان من، شاید کمتر یا بیشتر از من زندگی کنید، اما همیشه منتظر فردا هستید و مرگ، روزی که منتظرش نیستید به سراغتان میآید.
حرفم تلخ است. اما بپذیر که شما زندگی نکردهاید. زندگی اگر هست، من کردهام که سه ماه است هر روز را روز آخر میدانم و فردا صبح که از خواب بلند میشوم، دوباره به زندگی لبخند میزنم.
افراد زیادی را نمیشناسم که در این حد طولانی، زندگی کرده باشند.
***
این ماجرا را آن شب نقل کردم.
اما نمیدانم چرا چندان حسش نکرده بودم. منطق آن را می فهمیدم و میتوانستم توضیح دهم. اما گفتن کجا و درک کردن کجا.
یکی دو سالی است بیش از هر زمان دیگر، آن داستان را میفهمم.
نمیدانم چرا. هرگز هم نفهمیدهام.
اما شاید برایت جالب باشد که شبها دقت میکنم که چه میپوشم و حواسم هست که وسایلم را کجا میگذارم و خانه را برای کسانی که ممکن است فردا صبح بیایند و من نباشم که در را برایشان باز کنم، مرتب میکنم و وسایلی را که ممکن است لازم داشته باشند، دم دست میگذارم.
حس بدی است؟ حس غم انگیزی است؟
صادقانه بگویم نه.
شاید دوستان خود دکترخواندهی روانشناسم، آماده باشند از همینها، نشانههای افسردگی را پیدا کنند و به استناد فلان بخش DSM و آن یکی بخش پرسشنامهی افسردگی و این یکی بخش خاطراتشان – هم چنانکه گاه و بیگاه دیدهام که از روی شکم، چه تحلیلها که نمیکنند و به این مردم، نمیفروشند – بگویند که اینها، نشانههای تنهایی است و شاید هم “پنهان شدن از مردم” این حرفها.
اما خودم، بزرگترین نعمت زندگیام را این مرگآگاهی میدانم.
چون انگیزهام را نگرفته است. انرژی بیشتری به من داده. قدر لحظههایم را بسیار میدانم و صادقانه بگویم، مانند کسی که بیمقدمه، گنجی در خانهاش یافته باشد و مدام، در گذشتهاش بگردد تا کار نیکی را به عنوان علت آن بیابد و خود را قانع کند، هر روز با خودم دنبال بهانهای میگردم تا ثابت کنم که حتماً کارهای نیکی بوده که چنین دستاوردی را به من هدیه داده است.
چون به یاد داشتن مهلت محدود زندگی و دائماً پیش چشم داشتن آن، گنجی نیست که زیر خانهی هر کسی کشف شود.
حالا شاید بهتر بتوانی درک کنی که چرا، وقتی شجریان گفت: مهمانی در خانه دارم که چند سالی است با او زندگی میکنم، هیجان زده شدم و قلم به دست گرفتم و در رسانهها، مدحش را نوشتم. عنوان نوشتهام هم، عصارهی همان چیزی بود که در متنش گفته بودم: پیام نوروزی استاد اسطورهای آواز و زندگی
هنوز هم همان منطق را دارم و میفهمم.
الان فرض کن مادری فرزندش را به دنیا بیاورد و به او بگویند: فرزند شما گرفتار بیماری مهلکی است که طی سالهای آینده، ناگهان او را بر زمین میاندازد و میمیراند. برآوردی هم از زمان بیماری نداریم. درمانی هم برایش نداریم. ضربهی نهایی این بیماری، ممکن است امروز باشد یا فردا یا شاید بیست یا سی یا چهل یا شصت سال دیگر. اما: متاسفانه باید بگوییم که یک چیز قطعی است. فرزند شما جز به علت این بیماری، نخواهد مرد.
میتوانی آن احساس تلخ مادری را تصور کنی.
و قطعاً به خوبی، میتوانی تصور کنی که نام این بیماری، انسان بودن است.
همین است که قبلاً هم نوشته بودم و هنوز هم مینویسم و میگویم که همهی ما در درون خود سرطانی به نام “انسان بودن” داریم.
اگر دوست داری، اسمش را Humor بگذار: Human Tumor. هم مخفف ناز و زیبایی است. هم اشاره به شوخی بزرگ دنیا با ما دارد.
گاهی میدانیم و میفهمیم و گاهی نمیدانیم. اما همیشه مهمان ماست. گاهی اوقات، مهمان مهربانتر میشود و به هر شیوه، حضورش را بیشتر یا عمیقتر به رخ ما میکشاند.
هنوز هم، گاهی که فرصت میکنم، به جایی که قرار است قبرم باشد میروم. کمی استراحت میکنم.
از تو چه پنهان، که دنبال بید مجنون هم برایش هستم. سایهی خوبی دارد. نه برای من. برای کسی که از آنجا رد میشود.
اما مهم اینجاست: نمیتوانی انرژی و روحیهی من را، وقتی از سر قبرم برمیگردم تصور کنی.
همیشه این دغدغهی تو، آن لحظهها بیشتر از همیشه برای من هم پررنگ است: چه میتوان کرد که به خودم و جامعهام (به قول تو: به هر تعریفی که میخواهی بگو) بیشتر فایده برسانم.
از بخشهای شخصی و پنهان زندگیام که بگذری، روزهایی که اینجا یا متمم، بیشتر هستم و مینویسم، معمولاً پس از برگشت از همان بازدیدهاست.
همهی اینها را نوشتم که بگویم، آنچه قبل از این در نوشتههای من خواندهای یا بعدها در نوشتههایم میخوانی یا در ادامهی همین نوشته میخوانی، از موضع کسی نیست که قرار است بماند خطاب به کسی که قرار است برود.
حرفت را هم که گفتی اسمت را مثل محمدحسن برای بعد بگذارم، بیشتر از جنس تعارف و البته درک عمیق دنیای اطرافت میدانم. چون نمیدانیم که کدامیک از ما، برای دیگری، حرف آخر را خواهد نوشت.
دور میز دنیا نشستهایم تا چه کسی، به تعبیر همان حرف زیبای خیام، زودتر از دیگران سرمست شود و پیاله بر زمین بگذارد.
هر وقت میخواهم به مفیدتر بودن برای خود یا دیگران فکر کنم، یاد فیلم Run Lola Run میافتم.
اگر ندیدهای، بگیر و ببین و اگر وقت و فرصتش را نداشتی یا پیدا نکردی، حتماً خبر بده تا نسخهی خودم را برایت بیاورم تا ببینی.
ساختار بسیار سادهای دارد و شاید اگر به عنوان فیلم به آن نگاه کنی و بخواهی پا در باتلاق جزئیات فرو کنی، حظ و لذت چندانی نداشته باشد.
اما پیام فیلم – که البته همه آن را میدانیم و در اینجا تنها برایمان به تصویر کشیده شده – بسیار زیبا است.
اینکه ما از بین گزینههای پیش رو، نمیدانیم که خیر در کدام است.
یک بار هم به شوخی برای یکی از دوستانم نوشته بودم که نمیدانیم فرزند آوردن خیر است یا نیاوردن.
پدر استیو جابز، اگر فرزند نمیآورد، امروز بخش زیادی از دنیا شکلی دیگر داشت و لااقل، انبوه بیخانمانها، تصویری امیدبخش اما مبهم، از آینده نداشتند تا با به خاطر آوردنش، لبخند بزنند و روزهای سخت و تلخشان را آغاز کنند.
پدر صدام و قذافی اما، اگر فرزند نمیآورند، دنیا جای بهتری برای خیلیها بود و مادران و پدران شهیدان ما و بسیاری از مظلومان دنیا، اکنون با خاطرهی فرزندانی که ندارند، زندگی نمیکردند.
اینها را گفتم که بگویم، تصور اینکه فکر کنیم میدانیم چگونه میشود برای دنیا مفیدتر یا مضرتر بود، صرفاً یک توهم است.
چون زنجیرهی بزرگی از اتفاقات، از امروز تا ابد، بر اساس سادهترین تصمیمهای شکل میگیرد که هیچکس اثرش را نمیداند و حتی اگر ببیند، نمیفهمد و نمیتواند تصور کند.
زمانی قرار بود با هواپیمایی به یکی از شهرها سفر کنم. برنامهای رسمی بود و قرار بود افتتاحی در آنجا انجام شود.
دیر راه افتادم و تاخیر داشتم و اتفاقاً ترافیک زیاد بود. لحظهای که به فرودگاه رسیدم، هواپیما برخاسته بود. آن هواپیما هرگز به زمین ننشست.
اگر ساده لوح باشم، باید برگردم و خدا را شکر کنم که: خداوندا! عمرم به دنیا بود! چه تاخیر خیری بود.
اما نمیدانم که اثر ماندنم چه بوده یا چه خواهد بود. امروز هم نمیفهمم. سالها بعد هم نخواهم فهمید. قرنها بعد هم مشخص نخواهد شد.
کافی است به تغییر و تحول بسیاری از باورها و ایدهها در طول تاریخ نگاه کنی و سرنوشت آنها را با سرگذشتشان و رویاهای بنیانگذارانشان بسنجی تا تلخی پیچیدگی دنیا را بهتر و بیشتر لمس کنی.
شاید مقام رضا هم که میگویند، چیزی از این جنس باشد. لااقل در فهم فرد کم فهمی مثل من.
رضایت، به توقف نیست. بلکه به کوشیدن است و اندیشیدن. در دورترین افق فکری و محدودهی اثر که میبینیم و میفهمیم.
میکوشیم بیشتر ببینیم و بهتر بفهمیم و تصمیمی بگیریم که با خواستهی مغز و دل و جان و نیز باورهایمان، همسو باشد.
آیا این تصمیمها، دنیا را بهتر خواهد کرد؟ یا بدتر؟ نمیدانیم. هیچکس هم نمیداند. قضاوت دیگران هم نباید فریبمان بدهد.
همیشه با خودم فکر میکنم نوشتهی من در مورد دکترا، چه تاثیری داشته؟ صدها هزار نفر آن را خواندهاند.
میدانم که خیلیها بر اساسش تصمیم خود را تغییر دادهاند.
همه را رها کن. بیا به یک نفر فکر کن. کسی که به خاطر آن نوشته، از دکترا انصراف داده و سبک زندگی دیگری را انتخاب کرده.
اگر دکترا میگرفت چه میشد؟ نمیدانیم. پس نمیتوانیم با وضعیت موجود مقایسه کنیم.
شاید ادامهی تحصیل، برای او مهاجرتی را رقم میزد. شاید ادامه ندادن، برایش ازدواجی را رقم زده.
شاید آن ازدواج، برایش فرزندی به همراه داشته است.
شاید آن فرزند، سالها بعد، ازدواج کند و فرزندی بیاورد.
شاید فرزند فرزند او، مدیر یک بیمارستان یا یک سیاستمدار شود.
شاید جملهای از حرفهای او، آتش بالقوهی جنگی را خاموش کند یا خاکستر پنهان زیر خاکی را برافروزد.
فکر کن. انصاف و عدالت و همهی این حرفهایی که همه میزنند، بر این است که من، باید برای آن رویداد، پاسخگو باشم و به ازاء تک تک پیکرهایی که بر زمین میریزند، عذاب بکشم. از سوی دیگر، اگر آن جنگ با جملهی او به صلح تبدیل شد، من باید در جایی از این دنیا – که نیستم – خوشحال باشم که آن زمان چنین چیزی را نوشتهام.
حالا فکر کن که آن چند صد نفری که هر یک این متن را خواندهاند و آن را معیار تصمیمهای خود قرار دادهاند.
چنان پیچیده میشود که نمیدانی چه خواهد شد.
شاید حالا، بهتر بفهمی که ته دل من، چگونه به بودن در تلگرام و اینستاگرام و شبکه های اجتماعی راضی نیست. چرا هر شب، نصیحتها و موعظههایم را در قالب فایلهای صوتی، به گوش دیگران فرو نمیکنم.
همینجا هم بار مسئولیتش کم نیست. تلخ است. سخت است. هر شب که بدانم عمرم به پایان رسیده، لبخند میزنم و آسوده میخوابم.
اما نمیتوانم هیچ نگویم و ننویسم. که قبلاً هم گفتهام که معیار بازخواست ما، کارهای کوچک بدی نیست که انجام دادهایم. بلکه کارهای خوب بزرگی است که میتوانستهایم انجام دهیم یا به واسطهی ما، انجام شود.
فقط برای اینکه قلبم آرامتر بگیرد، طولانیتر مینویسم و میگویم. به امید اینکه شاید سوء برداشتها کمتر شود و مسئولیتم سبکتر باشد.
همین میشود که میبینی، زیر یک نوشته، بچهها میگویند که را میگویی و من از نوشتن طفره میروم.
نویسندگان و اندیشمندان را معرفی میکنم. در هم. با هم. یکی پس از دیگری. اما هرگز دوست ندارم کسی را به عنوان اندیشمند محبوب و برترم معرفی کنم. چون شانههایم برای تحمل تبعات چنین حرفی در هزار سال بعد، قوی نیست و میدانم که اگر کسی یا کسانی را در این حد با جدیت نام ببرم، ممکن است بر مسیر ذهنی دیگران تاثیر بگذارد و من حاضر به پذیرش آن نیستم.
بگو میترسد. بگو مسئولیت گریز است. هر چه میخواهی بگو و بگویند. اما وسوسه نمیشوم که به تشویق کسی، از درهای بپرم که میدانم پایم به آن سوی آن نخواهد رسید.
نمیدانم حال تو با خواندن این دلنوشتههای من – که کمتر به این صراحت گفتهام و نوشتهام و شاید اگر دقیق بگویم، هرگز نگفته بودم و ننوشته بودم – چطور میشود. بهتر یا بدتر. نمیدانم مزمزه کردن اینها، تلخ است یا شیرین.
حتی نمیدانم که دستور تو به من، که چنین چیزی بنویسم، یکی از همان فایدههای بزرگ است که شاید برای من و خیلیها، تغییری ایجاد کند و همین تمام بهرهی من یا بهرهی تو از بودنمان باشد، یا برعکس، نگفتنش میتوانست بهتر باشد.
اگر چه ما انسانیم و به امید زندهایم. من و تو و هر کس دیگری، هر لحظه با هر اقدام کوچکی که میکنیم، حق داریم امیدوار باشیم که این کار، همان اثر ماندگار ماست. خواه دیگران بدانند و ببینند. خواه ندانند و نفهمند.
اثر پروانهای که زمانی که در متمم حرفش بود، اشاره به همین قصه داشت. فیلم هم که برایت گفتم اتفاقاً به همین جنس اثر اشاره دارد.
اینکه اگر من آن سالها، ماشین لباسشویی سالمی داشتم و خوب کار میکرد و لباسم را به موقع شسته بودم، در هواپیما سقوط میکردم و آن کارگر سهل انگار خط تولید، که پیچ موتور را بد بسته بود و دقیقاً در همان چند ماه نخست عمر لباسشویی و چند ساعت قبل از پرواز، خراب شد و همهی برنامههایم را به هم ریخت، من را نجات داده.
نجات داده را به ادبیات عامه میگویم. شاید دقیقاً مرا با همان پیچ، در عذاب ابدی فرو برده. چون فرصت انبوهی از کارهایی را به من داده که اثر آنها را طی میلیونها سال آتی نمیدانم.
چند نفر از دوستانم، بعد از فوت محمد حسن، برایم نامه های طولانی نوشتند. از تغییرات جدی که در نوع فکر کردنشان، اولویتهایشان، سبک زندگیشان و برنامههایشان ایجاد شده.
گاهی میگویم شاید تمام متمم، اگر به آن لحظهای ختم شد که محمد حسن عضو آن شد و تمام محمد حسن به آن لحظهای ختم شد که رفت و حاصلش این چند زندگی بود که تغییری عمیق کرده است، کافی است. بیش از کافی است.
جز اینکه همه ی ما برای تغییر و بهبود زندگی یک نفر (یعنی خودمان) میکوشیم و اگر بهتر زندگی کنیم، خود را موفق میدانیم؟ پس تغییر عمیق چند زندگی، چیز کمی نیست.
محمدحسن، چند توصیهی زیبا با خط خوش روی اینستاگرام نبود. او برای بیدار کردن ما، عمرش را گذاشت. ارزشمندترین چیزی که داشت.
حاصل آن حرفهای تو برای من و این حرفهای من برای تو هم، به نوعی ادامهی کارهای اوست. چون بعید میدانم اگر ماجرای او بود، من و تو هم چنین گفتگویی داشتیم.
خیر است یا شر؟ نمیدانیم. هیچکس نمیداند. اما انسانیم. پس بیا به خودمان حق بدهیم که آن را خیر فرض کنیم. لااقل در افقی که میبینیم.
همهی اینها را گفتم که بگویم به نظرم کسی که فکر میکند چند ماه یا چند سال بعد در دنیا نیست، هیچ وضعیت متفاوتی با هر کس دیگری که به این مسئله فکر نمیکند، ندارد.
این سوال که چه میتوان کرد که به خودم و دیگری فایدهی بیشتری برسانم، سوال زیبایی است.
ولی با تمام وجودم، صادقانه و قاطعانه میگویم که افزودن چند سطر به بالای این سوال، با شرح اینکه قرار است مدت کمی در دنیا بمانم، هیچ تغییری در پاسخ احتمالی این سوال ایجاد نخواهد کرد.
این شاید مهمترین حرف من – لااقل در نگاه خودم – باشد.
فکر میکنم جواب درست به این سوال، جوابی است که اگر مهلت عمر را یک ماه یا یک سال یا یک قرن فرض کنیم، تغییر نکند.
اگر دیدی جواب متفاوتی پیدا میکنی، شاید (به عقل کم من که دوستت هستم) پاسخ اشتباهی پیدا کرده باشی.
تو هوش خوبی داری. میدانم و میشود از نوشتههایت فهمید.
الان در دلت به من میخندی که محمدرضا. این همه حرف برای نگفتن چند حرف؟
باشد.
حرفهایت قبول.
آن مقدمهها را هم برمیداریم.
سوال را بدون حاشیه و Text را بدون Context میبینیم.
حالا حرفت را بگو.
طبیعتاً در اینجا هم، آنچه مینویسم و میخوانی، جواب من است. جوابی که در نگاه خودم صحیح است و اصلاً نمیدانم که تا چه حد درست است.
اما بر اساس آن جواب، زندگی کردهام و میکنم و حتی لابهلای حرفها و نوشتههایم – با وجودی که بالذاته و بالطبیعه، برش بسیار کوچکی از زندگیام را افشا میکند – میتوانی آن را مشاهده کنی و ببینی.
من خودخواهانه فکر میکنم. آرزویم عمر بیشتر است. قبل از هر چیز دیگر.
اما عمرم را بر اساس تقویم و بر اساس فاصلهی تولد و مرگ نمیسنجم.
اصلاً از سنجش هر چیزی که خارج از اختیار خودم باشد، نفرت دارم.
فکر میکنم عمر را باید بر اساس میزان تجربه کردن دنیا سنجید.
منظورم بیشتر سفر کردن نیست. منظورم خوش گذراندن نیست.
منظورم تجربه کردن دنیا است. دیدن دنیا.
دیدن قرار نیست با چشم اتفاق بیفتد. با ذهن اتفاق میافتد.
زمانی نوشته بودم که در مسیر خلقت، هیچ چیز به اندازهی چشم من را به تعجب و ستایش وادار نمیکند.
خصوصاً وقتی موجوداتی را میبینم که در همین دنیای امروز ما، از این ابزار بیبهرهاند.
اینکه گفتم ابزار و به سنت رایج نگفتم نعمت، عمدی است. به همین نوشته و همان منطقم بازمیگردد. نمیدانم که بودنش نعمت است یا نیست. فقط میدانم ابزاری است که هست. همین!
چشم، یک ارگانیسم معجزه آساست. چشم به ما کمک میکند جایی را که نیستیم، ببینیم. منظورم نقطهی دیگری از مختصات زمان – مکان است.
من الان اینجا نشستهام و میبینم که در صد متر آنسوتر، پنج دقیقهی دیگر، هیچ چیزی نیست. چون دشت وسیعی است و اگر کسی هم در افق دیده شود، تا پنج دقیقه بعد به آن نقطه که من مینگرم نخواهد رسید.
فکر کن این معجزه را!
اندامی داری که پنج دقیقه آن سو تر و صد متر آن طرف تر را به تو نشان میدهد. نقطهی دیگری از فضا و زمان.
اما آنچه تحسین برانگیزتر است، مغز است که بالقوه میتواند صدها یا هزاران کیلومتر آن سوتر و دهها یا صدها یا هزاران سال دورتر را ببیند.
تنها تفاوت مغز با چشم این است که چشم، تقریباً از لحظات اول که با ماست، توانمندی خوبی دارد و به سرعت به بلوغ خود میرسد. در حالی که مغز، نیازمند تلاش آگاهانهی ماست.
چشم مغز، ممکن است فقط چند کیلومتر آنسوتر را ببیند یا چند روز بیشتر را ببیند.
اما با خواندن، با فکر کردن، با فهمیدن، میتواند هزارها سال بعد را هم ببیند و درک کند.
من هنوز هم، دغدغهام عمر بیشتر خودم است. اما عمرم را با دورترین نقطهای که مغزم میبیند، میسنجم و هر لحظه، برای عمر بیشتر تلاش میکنم. خصوصاً اینکه اگر دقیق نباشم، اگر تعصب مانعم شود، اگر تمایل به حفظ وضعیت موجود و یا عشق به یک وضعیت مطلوب، کورم کند، ممکن است سرابهایی که میبینم بیشتر از واقعیتها باشد. این هم چیزی است که نمیدانیم و نمیفهمیم. اما نمیتوانیم بهانهای کنیم برای هیچ کاری نکردن و هیچ نفهمیدن.
خلاصه اینکه، تلاش من برای بهره بردن بیشتر از دنیا، فقط و فقط مطالعه کردن است و بر این باور هستم، که چون نمیتوانم مسیر بهره رساندن به دیگران را آگاهانه مدیریت کنم و بسازم، همین تلاش من برای افزایش عمرم، میتواند – یا لااقل بهتر از هر گزینهی متصور دیگری میتواند – احتمال بروز و ظهور خیر برای دیگران را هم افزایش دهد.
اما هر روز و هر لحظه، به خودم یادآوری میکنم که ما، نمیدانیم خیرترین کارهایمان و شرترین کارهایمان چیست.
نمیدانیم که مثلاً تاسیس یک دانشگاه بزرگ، چنانکه دکتر عزیز مجتهدی کرد، بزرگتر است یا دادن چند میوه به کودکی که کنار خیابان، شیشهی ماشین ما را میشوید. کارها را نمیتوان در لحظه سنجید. انتگرال آنها در زمین و زمان، از الان تا بینهایت است که مهم است. محاسبهای که من و تو هم، که در کنکور ارشد، انبوهی از مشتقها و انتگرالها را حل کردهایم، از تصورش ناتوانیم.
پی نوشت یک: دستور تو، باعث شد که تمرین درس افق زمانی را به کاملترین شکلی که سوادم میرسید در اینجا حل کنم. از این لطف تو، ممنونم و به تو مدیونم.
پی نوشت دو: یکی از استادهای عزیز من، بزرگواری کردند و زمانی فیلم Peaceful Warrior را به من هدیه دادند و دیدم. دوستم داشتم و گاه گاهی، در بعضی لحظات، تداعیهای زیبایی برایم دارد. اگر وقت کردی و Run Lola Run را دیدی، این فیلم را هم بعدش دو بار ببین. باز هم، مثل آن یکی فیلم، اگر وقت و فرصتش را نداشتی یا دسترسی پیدا نکردی، به من بگو تا هر جا راحتی برایت بیاورم.
پی نوشت سه: طبیعتاً انتظار ندارم که زیر این نوشته، برایم کامنت بگذاری. اما اگر نکتهای بود که لازم بود بگویی، برایم از همان طریق متمم بفرست.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
با سلام خدمت همگی دوستان
همانگونه که در متن اشاره شد
مغز امکان این را دارد که وابسته به زمان و مکان نباشد
در انتهای فیلم Lucy 2014 شخصیت اول فیلم از حداکثر ظرفیت مغز خود استفاده میکند و از جبر زمان و مکان خارج میشود،
لینک این ودیوئو را قرار میدهم
طول مدت ویدیو ۶ دقیقه است(این لینک)
شخصا بارها این ویدیو را دیدهام و آن را جایی آرشیو کردهام که مرتب آن را ببینم
واقعا توان حیرتانگیز مغز در وابسته نبودن به مکان و زمان، من را به وجد میآورد.
پینوشت: این اولین دیدگاه من در روزنوشتهها است
قلبا امیدوارم زمانی که دوستان صرف خواندن این دیدگاه و احتمالا دیدن این ویدیو میکنند
در انتها آن را، جزو زمانهای هدر رفته خود حساب نکنند.
متن خیلی زیبا بود و نذاشت که کامنتی رو ننویسم.
به نظر من زندگی و مرگ، هر دو تجربۀ منحصربه فردی هست که برای هر شخصی معنای خودش رو دارد.
مهم این است که ما آرامش و خوشبختی رو چطور تعریف می کنیم و مرگ را چگونه به آن مربوط می بینیم.