نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: بهروز مطیع و البته خیلی از دوستان دیگر
پیش نوشت یک: این مطلب را میشد و میشود به عنوان بخشی از سلسله بحثهای مربوط به شبکه های هرمی در نظر گرفت (قسمت اول، دوم، سوم، چهارم). اما ترجیح دادم در عنوان آن از شبکه های هرمی استفاده نکنم تا به خاطر داشته باشیم که این بحث و چنین بحثهایی را در زمینههای بسیار متفاوت و متنوعی از زندگی میتوان مطرح کرد (یا لااقل به آن فکر کرد).
علت اینکه از بهروز اسم بردم این است که اصل این بحث، با خواندن حرفهای بهروز در زیر قسمت چهارم بحث در مورد شبکه های هرمی به ذهنم رسید. وگرنه، بهروز در آنجا سوالی مطرح نکرده بود و ضمناً من کاملاً با حرفها و دیدگاهی که در آنجا مطرح کرد موافقم. بنابراین شاید بتوان بحث کالیبراسیون اشتباه را ادامهی بحثهای بهروز دانست.
بهروز در آنجا چنین جملهای داشت: میتونم بگم مطمئنم که یک نتورکر شکست خورده و مال باخته ، به مراتب مدل ذهنی بدردنخور تری از کسی داره که وارد اینجور بازیها نشده.
من میخوام سمت دیگر ماجرا رو بگم: به نظرم یک نتورکر موفق شده و مال به دست آورده، در مقایسه با کسی که شکست خورده و مالباخته، به مراتب مدل ذهنی و ذهنیت ضعیفتر و ناکارآمدتری خواهد داشت.
اگر بخواهم صادقانه بگویم، در مقایسه بین:
- کسی که چند ده میلیون را در این بازیها میبازد و بدبخت میشود و کنار میکشد.
- کسی که چند ده میلیون در این بازیها میبرد و از نگاه خودش موفق میشود
من نفر دوم را بیشتر به دیدهی ترحم نگاه میکنم و دلم برای او بیشتر میسوزد و او را بیشتر «آسیب دیدهی اقتصاد هرمی» میدانم تا نفر اول.
این حرفی که میزنم، نه اغراق است و نه استعارهی ادبی. بلکه برای من، به همان شفافیت قوانین اولیهی علوم رفتاری، قابل درک است:
برندگان این بازی، بیشتر نیازمند ترحم و دلسوزی هستند تا بازندگانش.
پیش نوشت دو: با وجود همهی توضیحاتی که در بالا دادم و به ارتباط این بحث با موضوع شبکههای هرمی اشاره کردم، امیدوارم بحث زیر را نه فقط در بستر بحث هرمی، بلکه در زمینهها و جنبههای مختلف زندگی مد نظر قرار دهید. نمیخواهم ادعا کنم که این حرف حتماً درست است (اگر چه باور شخصی من در حال حاضر همین است). اما فکر میکنم حتی اگر درست یا دقیق نباشد، فکر کردن به آن میتواند دستاوردهای خوبی برای ما در حوزههای مختلف داشته باشد.
شبیه سازی یک زندگی:
فرض کنید فردی را حدود یک قرن پیش، منجمد کردهایم و امروز او را به زندگی بازمیگردانیم. اما اجازه نمیدهیم او وارد تعامل با جامعه شود.
او را در یک محیط آزمایشگاهی نگه میداریم. منظورم از محیط آزمایشگاهی این است که یک خانهی بسیار بزرگ برایش در نظر میگیریم و او مجبور است در آنجا زندگی کند و به آنجا محدود باشد.
ما به او به صورت هفتگی یا ماهیانه پول هم میدهیم و موظف است هر چیزی را که میخواهد از ما خریداری کند.
اما یک سناریوی جالب را اجرا میکنیم: قیمتها را متفاوت با دنیای واقعی تعیین میکنیم. مثلاً:
- یک جفت کفش به قیمت ۴۰۰۰ تومان
- یک حبه قند به قیمت ۱۰۰۰۰ تومان
- یک لیوان آب به قیمت ۱۰ تومان
- هر عدد نان به قیمت ۲ تومان
- هر عدد نوشابه به قیمت ۶۰۰۰ تومان
- هر جفت جوراب به قیمت ۵۰۰۰۰ تومان
طبیعتاً من سناریو را به صورت اغراق شده تعریف میکنم برای اینکه منظورم را بهتر و شفافتر برسانم. اما کلیت ماجرا همین است.
اجازه بدهید این فرد مدتی (چند ماه یا چند سال) در این محیط آزمایشگاهی زندگی کند. حالا او را در جامعه رها کنید.
او اکنون یک بیمار روانی است که احتمالاً بلافاصله باید بستری شود.
احتمال دارد دستفروش سر چهارراه را به قتل برساند و از او صد جفت جوراب بدزدد. وقتی به او قند و مواد قندی میدهید، نتواند قند را بخورد (چون احساس میکند بسیار گرانقیمت است و حیف است).
اگر کفشی پایش باشد و برای استراحت به مهمانسرایی برود، ممکن است دو عدد قند پیدا کند و بردارد و شتابزده بدون پوشیدن کفش فرار کند.
ممکن است به من بگویید که چنین فردی، بعد از مدتی، خواهد فهمید که قواعد فرق دارد و شرایط جدید را کشف و درک میکند.
این حرف درست است. اما:
- بعد از چه مدتی؟
- آیا آنقدر فرصت پیدا میکند تا شرایط جدید را بفهمد؟ یا خود را قبل از آن نابود خواهد کرد؟
- اگر تفاوت قیمتها تا این حد شدید و بزرگنمایی شده نباشند چطور؟ آیا دیرتر متوجه محیط مصنوعی خود نخواهد شد؟
- اگر تعداد اشیاء و قیمتها، به جای ۵ مورد، ۵۰۰۰ مورد بود چطور؟
این سناریو میتواند چالشهای بسیار پیچیدهای برای فرد به وجود بیاورد. من اسم این سناریو را کالیبراسیون اشتباه میگذارم.
درباره کالیبراسیون:
فکر میکنم بسیاری از دوستانی که این نوشته را میخوانند، بهتر از من و بیشتر از من، با کالیبراسیون (Calibration) آشنا هستند. اما برای دوستانی که زمینهی کاری آنها یا تجربیات قبلی آنها با این نوع فعالیتها همراه و عجین نبوده، توضیح بدهم که در حوزهی ابزار دقیق و نیز در بسیاری از سیستمهای اندازهگیری و نمایش و کنترل، یکی از دغدغههای مهم، کالیبراسیون است.
مثلاً من یک سنسور اندازهگیری حجم سوخت در باک ماشین را تولید میکنم. آن را در باک تصب میکنم و نمایشگر آن را هم در جلوی داشبورد قرار میدهم. یک بار باک را خالی میکنم. یک بار کامل پر میکنم و چند بار هم در آن در حد ۲۰٪ یا ۵۰٪ یا ۷۰٪ سوخت میریزم. حالا هر بار با استفاده از پتانسیومترها و سایر المانهای الکترونیکی و الکتریکی، آنقدر تنظیمات این سنسور را تغییر میدهم که که دقیقاً وقتی باک خالی یا نیمه پر یا پر است، درجهی بنزین هم متناسب با آن تغییر کند.
اگر کالیبراسیون به درستی انجام نشود، همان اتفاقی میافتد که بسیاری از ما در برخی خودروها تجربه کردهایم (این جملهی بسیاری از ما در برخی خودروها چندان با اسم بردن از خودرو فرقی نداره 😉 ). عقربه به شما میگوید که بنزین دارید، اما ماشین خاموش میشود. عقربه به شما میگوید که بنزین ندارید، اما وقتی میروید میبینید که باک نصفه بوده. حالا فکر کنید که یک مثبت و منفی هم در طراحی مدار اشتباه شود و هر چه حرکت میکنید، به جای اینکه عقربه کمتر شدن بنزین را نشان دهد، وانمود کند که بنزین داخل باک بیشتر شده است.
اصل مفهوم کالیبراسیون در سیستمهای کنترل بسیار ساده است. کسانی هم که با بحث شبکه های عصبی آشنا هستند احتمالاً با این صحبتهای من به یاد مفهوم یادگیری تحت نظارت یا Supervised Learning میافتند که جنس دیگری از همین کالیبراسیون است (همین آنالوژیها باعث میشود که این مفهوم را بیش از حد، به اتفاقی که در اطرافمان میافتد نزدیک ببینم).
کالیبراسیون اشتباه:
اگر بخواهیم به یک موجود خیانت کنیم یا نابودش کنیم (یا حتی اگر بخواهیم خودمان و کسب و کارمان را نابود کنیم) بهترین شیوه، کالیبره کردن اشتباه است.
اجازه بدهید که من برخی از نمونههای کالیبراسیون را (مثبت یا منفی) برای شما مثال بزنم:
- سوبسید دادن و یارانه بر روی انرژی و مواد دیگر، یک «ملت» را اشتباه کالیبره میکند.
- ارث پدری برای یک فرزند پولدار، ممکن است (و احتمال آن هم کم نیست) که او را اشتباه کالیبره کند.
- منابع زیرزمینی، اقتصاد یک کشور را اشتباه کالیبره میکنند (خصوصاً وقتی آن کشور وارد تعاملات اقتصادی در سطح بینالمللی شود. قبل از آن در آزمایشگاه خودش محصور است و احتمالاً چیزی متوجه نخواهد شد).
- معلم، مسئولیت اخلاقی و سنگینی دارد که اگر شانههایش زیر آن بشکند، شایستهی سرزنش نیست. چون مدام، با حرفها و آموزشها و تشویقها و تنبیهها و توجهها و بیتوجهیهایش، شاگردانش را کالیبره میکند.
- والدین، به صورت دائمی فرزندان را کالیبره میکنند. اگر به من بگویید که با ادبیات مهندسی، مفهوم والد در تحلیل رفتار متقابل را شرح دهم، به نظرم دور از واقعیت نیست اگر بگوییم که تربیت، تا حد زیادی به معنای کالیبره کردن فرزندان برای حوزه در اجتماع است.
قبلاً در جایی اشاره کردهام (و خوب یا بد، این کار را انجام دادهام و حس بدی هم ندارم) که چند سال پیش، همکاری داشتم که از او به شدت ناراضی بودم. کیفیت کارش پایین بود و ضمناً اصول اخلاقی را هم در کار رعایت نمیکرد. حیفم میآمد که فقط «اخراج» شود. هم ترجیح میدادم خودش استعفا بدهد و هم ترجیح میدادم که بدبخت شدنش را ببینم (قبلاً هم گفتهام که کسانی که میگویند لذتی که در عفو هست در انتقام نیست، احتمالاً فرصت نکردهاند هر دو مورد را آزمایش کنند 😉 ).
به همکارم توضیح دادم که وظایف بیشتری داریم و میخواهم آن وظایف به او واگذار کنم. وظایفش را مثلاً حدود ۱۰٪ افزایش دادم. اما حقوقش را ۱۰۰٪ افزایش دادم. خودش تعجب کرده بود. من هم توضیح دادم که حساسیت این وظایف بسیار بالاست و معیار حقوق، حساسیت است و نه سنگینی اجرایی و عملیاتی.
یک سال و نیم با همین شیوه ادامه دادیم. بعد به او توضیح دادم که آن وظایف را میخواهم به همکار دیگری واگذار کنم و منطقی است که دیگر حقوق مربوط به آن وظایف را دریافت نکند. طبیعتاً همکار من، از این وضعیت ناراضی شد. یکی دو ماه صبر کرد و بعد هم استعفا داد و رفت.
تا یک سال بعد (که پیگیر بودم) خانه نشین شده بود. چون هر جا میرفت قاعدتاً حقوقی نامتناسب میخواست و نمیتوانست خودش را به عدد پایین راضی کند.
میدانید که من علاقهی زیادی به گربهها دارم. همیشه مثال میزنم که نه گربهی داخل خیابان و سطل زباله بدبخت است و نه گربهی خانگی.
بدبخت گربهای است که از سطل زباله به خانه میآید و بعد از مدتی در خیابان رها میشود. یا گربهای که در خانه متولد میشود و پرورش پیدا میکند و بعداً به خیابان میرود. چون کالیبرهاش به هم میخورد.
کاری که من با همکارم کردم تقریباً شبیه آوردن گربهی خیابانی به خانه و رها کردن دوبارهی آن در خیابان بود (نمیگویم اخلاقی بود یا نه. دغدغهام هم نیست. اخلاق هم البته بیشتر به پاک و نجس گربه کار دارد و نه این جزییات).
فکر کنم مفهوم کالیبرهی اشتباه (لااقل به شکلی که در ذهن من هست) را توانسته باشم شفاف کنم.
شبکه های هرمی، برای کسی که میبازد، اتفاقاً کالیبرهی درست ایجاد میکنند. او متوجه میشود که موفقیت، راه میانبر ندارد و یا لااقل، موفقیت پایدار، راه میانبر ندارد. به دامن جامعه باز میگردد و فعالیت سالم اقتصادی و ارزش آفرین را، برای خودش، جامعهاش و کشورش آغاز میکند.
اما کسی که در مقاطعی برنده میشود و سودی به دست میآورد، به شکل نادرست کالیبره میشود. هم ارزش پول را اشتباه میفهمد. هم مکانیزمهای کسب پول را. هم مفاهیمی مانند دینامیک رشد کسب و کار را.
شبکههای هرمی تا ابد ادامه پیدا نمیکنند. همچنانکه اشاره کردم، آنها اگر غیرقانونی اعلام نشوند، روزی خودشان برای غیرقانونی شدنشان اقدام میکنند (چارهای جز این کار ندارند). فرض کنیم کسی پولی هم به دست آورده. بسیار خوشبینانه و غیرواقعبینانه فرض میکنیم که او یک میلیارد یا دو میلیارد پول به دست آورده.
کسی که این پولها را ندیده است، فکر میکند این پولها را تا آخر عمر میشود خورد و زندگی کرد. اما، به علت همان کالیبرهی اشتباه این پولها خیلی سریع به پایان میرسند.
احتمالاً به خانهای در شهر یا ویلایی در شمال تبدیل میشوند. شاید هم یک ماشین پورش یا بنز اسپورت. بعد هم احتمال زیاد – به علت همان کالیبراسیون قند و نان – سر چیزهای خیلی ساده (مثل یک رابطهی عاطفی نادرست، مثل یک شرط بندی بیخودی، مثل یک تصادف برای یک رانندهی مست، مثل یک درگیری خانوادگی) از دست میروند.
ممکن است بگویید که من خیلی بدبینانه نگاه میکنم.
اتفاقاً حرفم این است که من دستاورد مالی و اتفاقات بد را هر دو خوشبینانه نگاه کردم. آن دستاوردها در ۹۹ درصد مواقع وجود ندارند. اما این بدبختیها واقعی هستند و بیشتر هم هستند.
قبلاً هم اشاره کردهام، سرنوشت برندگان بخت آزمایی در کشورهای مختلف از جمله آمریکا بررسی شده و گزارشهای زیادی از آن وجود دارد. نتیجه تقریباً همین است. خرد تاریخی مردم ما هم، آنقدر از این مثالها دیده که – اگر چه ادبیات علمی را نمیدانسته اما – با ادبیات کوچه بازاری خودش گفته است: بادآورده را باد میبرد.
تازه باد هم نبرد. خانه و ماشین هم باشد. نگهداری این ثروت، فعالیت اقتصادی جدید میخواهد (دوستی داشتم که میگفت محمدرضا. خیلی دلم میخواهد یک بنز بدزدم. به شوخی گفتم: خسته مان کردی. بدزد. خلاص شویم. گفت: پول بیمهی بدنهی سالیانهاش را از کجا بدزدم؟).
به قول مالیچیها، Asset و دارایی یک بحث است. Asset Maintenance (نگهداری و حفظ دارایی) بحث دیگر.
افرادی که در این شبکهها فعالیت میکنند، چون ذهنشان اشتباه کالیبره میشود، حتی در فضاهای جدید کسب و کار هم استراتژیهای نادرست انتخاب میکنند. مثلاً اگر به عنوان مدیر فروش یا بازاریابی یک شرکت استخدامشان کنی، میبینی که به جای اینکه به نیاز بازار یا طراحی محصول یا طراحی بسته پیشنهادی فکر کنند، مدام در پی جستجوی فروشنده و پرورش فروشندگان هار و هارش (اولی فارسی است و معنایش را میدانید. دومی هم Harsh است و خیلی فرقی ندارد) میروند. آنها کوسههای درنده طراحی میکنند. عقاب و گرگ و روباه. در حالی که بازاریابی و فروش، انسان میخواهد. انسانی که بتواند نیازهای انسانهای دیگر را بفهمد و برای تامین آنها تلاش کند.
پی نوشت: من در جمع دوستانم، بحثهایی مانند سواد مالی کودکان و نوجوانان را که در متمم مطرح میشود، با این اسمهای شیک و رسمی دانشگاهی صدا نمیکنم. معمولاً همین اصطلاح کالیبره کردن مالی را به کار میبرم. حرفم این است که هر چقدر والدین بتوانند فرزندانشان را از لحاظ مالی بهتر کالیبره کنند، فردای کشورمان، اقتصاد سالمتر و فربهتری را تجربه خواهد کرد.
پی نوشت دو: این روزها کمی شلوغم و کمتر به سایت سر میزنم. پیشاپیش از اینکه در کامنتگذاریهایتان دو برابر همیشه وسواس به خرج میدهید ممنونم. 😉
[…] پاسخ کامنتی برای محمد رضا شعبانعلی در خصوص بحث کالیبراسون اشتباه ،به دلیل رسم ادب مطلب کوتاهی نوشتم ولی دلم نیامد که متن […]