پیش نوشت: در ایران سنت است که ما روز دوازدهم اردیبهشت را به یاد دکتر ابوالحسن خانعلی و استاد مرتضی مطهری به نام روز معلم میخوانیم و آن را بهانه میکنیم تا از کسانی که شغل معلم یا نقش معلم یا صفت معلم را بر خود و در خود دارند، قدردانی کنیم.
خوشبختانه در زمانهای مختلف و به بهانههای متفاوت، از معلمانی که در خدمتشان بودهام قدردانی کردهام و در آینده هم – اگر نعمت و فرصتش باشد – این کار را خواهم کرد.
بنابراین، حس کردم شاید بتوانم از فرصت این روز استفاده کنم و به سوالی که سالهاست ذهنم را مشغول کرده، بپردازم.
البته دوستان عزیزی که حرفهای من را در اینجا و متمم و سایر نشریات و رسانهها و کلاسها شنیدهاند، هم با صورت این پرسش آشنا هستند و هم کمابیش فضای ذهنی و تلاشهای منظم من را در جستجوی پاسخ آن میدانند و میشناسند.
با این حال، احساس کردم که شاید هنوز ارزش داشته باشد مطلبی را در روزنوشتهها به آن اختصاص دهم.
اصل بحث: آیا شغل معلمی منقرض میشود؟
اگر بخواهیم این سوال را به شکلی دقیق و علمی بررسی کنیم، باید بین معلم و شغل معلمی تفکیک قائل شویم.
معلم، کسی است که به دیگری چیزی میآموزد و این تبادل دانستهها، به اندازهی تاریخ بشر قدمت دارد (و حتی در سایر حیوانات هم مشاهده میشود). اما شغل معلمی، یک اتفاق متاخر است. حدود سه هزار سال است که چنین شغلی برآمده است.
اگر شغل معلمی را با آموزش و پرورش در ارتباط بدانیم، حتماً این را هم به خاطر داریم که آموزش و پرورش عمومی پدیدهای مدرن است و در اواخر قرن هجدهم میلادی و بعد از انقلاب فرانسه شکل گرفته و کمتر از سه قرن از عمر آن میگذرد.
از این منظر باید به خاطر داشته باشیم که شغل معلمی هم، مانند هر شغل دیگری در پاسخ به یک نیاز اجتماعی به وجود آمده و در ذات خود اصالت ندارد.
طبیعتاً اگر شکل این نیاز تغییر کند، شغل معلمی هم تغییر شکل خواهد داد و همچنانکه تاریخ طبیعی به ما آموخته است هر موجودی که خود را با شرایط جدید و نیازهای جدید محیط خود سازگار نکند، جای خود را به موجودات سازگارتر واگذار خواهد کرد. معلم و معلمی هم از این قاعده مستثنی نیست.
قاعدتاً تحلیل کردن آنچه بر شغل معلمی رفته است و فکر کردن به آنچه در آینده بر آن خواهد رفت، نیازمند مطالعات گسترده و تحقیقات میدانی جدی است. چنانکه آنها هم که این کارها را کردهاند، هنوز در مورد سرنوشت این شغل، اتفاق نظر ندارند.
بنابراین، آنچه در ادامه مینویسم صرفاً چند دیدگاه است که به چشم من آمده است (فاصلهی واقعیِ چشم و فکر، بر خلاف فاصلهی فیزیکیشان زیاد است. شاید اگر به آنچه دیدهایم بیشتر فکر کنیم درک کاملاً متفاوتی پیدا کنیم):
روند یک: به نظر میرسد صنعت آموزش طی دهههای اخیر و مشخصاً طی یک دههی اخیر، روند نهادزدایی را تجربه میکند. نهادهایی مثل مدرسه، دانشگاه، وزارت آموزش و پرورش و وزارت علوم در ایران و جهان، به تدریج اهمیت خود را از دست میدهند.
به فرض آنکه این مشاهدهی من درست باشد یا لااقل چندان از واقعیت دور نباشد، میتوان علتهای متعددی را برای آن برشمرد. از جمله اینکه در سالهای اخیر، این نهادها نتوانستهاند خود را چنان که باید تغییر داده و با سرعتی که صنعت و بازار نیاز داشته همگام و همراه شوند. حاصل هم این شده که محقق، اگر نتواند تحقیق و سواد خود را در صنعت بفروشد، مجبور میشود آن را در قالب یک مقالهی دانشگاهی منتشر کند و به این شیوه، آن را به نان بالقوه و نام بالفعل تبدیل کند (البته نگاه من به طور خاص به علم به معنای Science است که البته امروز بخشی از علوم انسانی و مدیریتی را هم شامل میشود).
صنعت هم به خوبی و به درستی میداند که نباید روی آموزش دانشگاهی حسابی باز کند. از این رو، معیارهای دیگری را در جذب و پرورش نیروی انسانی لحاظ میکند که پروفایل شخصیتی، یکی از آنهاست. به عبارتی به جای اینکه روی آموختهی افراد در گذشته حساب کند، ترجیح میدهد روی یادگیری آنها در آینده سرمایهگذاری کند.
مدرسه هم که تا قبل از دانشگاه، مشخصاً یک نهاد ایدئولوژیک در خدمت دولتهاست. انتظاری که از مدرسه میرود نباید فراتر از صدا و سیما یا یک روزنامهی دولتی باشد. این مسئله به کشور ما محدود نیست و در کشورهای زیادی میتوان نمونههای آن را حس کرد.
البته توجه داشته باشید که منظور من، صرفاً درسهای عمومی نیستند. حتی متودولوژی به کار گرفته شده در علوم دقیقه (مانند فیزیک، زیست) و نیز علوم تجربی نیز، روشهای بعضاً نادرست و عموماً سطحی را در ذهن کودکان تثبیت میکند.
نگرانکننده این است که اگر ۱۰۰ نفر پدر و مادر را جمع کنید و کتاب علوم یا زیست یا فیزیک یا حتی ریاضی را پیش روی آنها بگذارید و بگویید که به نظر شما چه متودولوژیهایی در سطح زیرین این کتابها لحاظ شده و به مغز کودکانتان منتقل میشود، شاید پنج یا ده نفر هم نتوانند صورت این سوال را درک کنند. اما اینکه از آن تعداد، چند نفر بتوانند به این سوال پاسخ دهند، نمیدانم.
روند دو: اتفاق دیگری که در حوزهی آموزش و یادگیری روی داده است، ایجاد پلتفرمهاست (قبلاً در متمم درسی در مورد پلتفرمهای اجتماعی داشتهایم).
پلتفرمها را نباید با نهادها اشتباه گرفت.
در نهاد، تصمیمگیری متمرکز است و بقیه صرفاً تابع نهاد هستند. مثلاً ما در مدرسه، تابع معلم هستیم.
اما در پلتفرم، هر یک از افراد (یا لااقل تعدادی قابل توجهی از افراد) خود به بازیگر و اثرگذار تبدیل میشوند. سهم سیستروم در اینستاگرام و زاکربرگ در فیس بوک کم نیست. اما کاربران هم در شکلگیری و هدایت روند حرکت و رشد و افول آنها نقش دارند. این همان چیزی است که فلسفهی پلتفرم بر آن بنا شده است.
پلتفرمهای آموزشی در دنیا کم نیستند و هر روز هم رو به افزایش هستند. پلتفرم ذاتاً نقش معلم به معنای سنتی را کمرنگ میکند. همین الان چند نفر را میتوانید در متمم نام ببرید که از آنها بسیار آموختهاید؟ فکر کنم هر کس بتواند حداقل ده نفر را نام ببرد. اینها که هستند؟ نویسندهی متمم هستند؟ معلم در متمم هستند؟ کاربر متمم هستند؟ هر نامگذاری میتواند همزمان درست و نادرست باشد. این نامگذاریها متعلق به دوران قبل از پلتفرم است. در دوران پلتفرم، بستری شکل میگیرد و همه در آن نقش ایفا میکنند.
عدهای فقط مصرفکننده هستند و عدهی بسیار کمتری فقط تولیدکننده. اما اکثریت (چنانکه قبلاً در استراتژی محتوا گفتهام) به Prosumer تبدیل میشوند. این واژه ترکیبی از Producer و Consumer است. کسی که همزمان تولید و مصرف میکند.
روند سه: اعتمادزدایی و نگرش مبتنی بر تردید
اگر بگوییم الگوی حاکم بر اندیشهی بشر در قرون گذشته از جنس تقلید بوده است، میتوان گفت که امروز تردید است که تخت سلطنت را از آن خویش کرده است. این را استاد دانشگاهی که ده سال پیش سر کلاس رفته و امروز هم به کلاس میرود، نویسندهای که ده یا بیست سال پیش مقاله مینوشت و امروز مینویسد، سیاستمداری که چندین دهه تجربهی سیاسی را در ذهن خود ثبت کرده و نگهداری میکند، به خوبی میفهمند.
امروز اصطلاح Fact Check یک اصطلاح رایج است. وقتی معلم در کلاس حرف میزند یا سیاستمدار در رسانهها صحبت میکند یا تحلیلگر تحلیل خود را ارائه میدهد، مخاطب بلافاصله از همهی ابزارهای خود استفاده میکند تا مطمئن شود که حرف درستی را میشنود.
اینکه این ابزارها خود تا چه حد قابل اتکا هستند و آنچه ما به عنوان فکت در نظر میگیریم و بر مبنای آن فکت چک انجام میدهیم، بحث دیگری است که خارج از محدودهی این نوشته است. آنچه مهم است تقلید است که در پای تردید زانو زده و پذیرفته که دیگر نمیتواند مانند گذشته تاج سلطنت بر سر بگذارد.
روند چهار: متفکران بر عقلا حاکم میشوند
این حرف را میشد در ادامهی روند سوم هم نوشت.
اما ترجیح دادم آن را مستقل مطرح کنم تا تاکیدی بیشتری بر آن شده باشد و شاید اگر عمری بود، در آینده بیشتر و بهتر به آن بپردازم.
یادم هست که زمان کنکور دانشگاه، یک سوال رایج ادبیات این بود که اندیشیدن چه معناهایی دارد؟ و ما باید به خاطر میسپردیم که اندیشه در گذشته معنای ترس هم داشته است (از آیندهات بیندیش به این معنا بوده که از آیندهات بترس).
حتی هنوز هم، هر از چند گاهی دوستانی را میبینم که به من میگویند از واژهی اندیشمند استفاده نکن و اصطلاح متفکر یا عالم را به کار ببر.
در واقع اندیشمند برای اینها اندیشناک (ترسناک) را تداعی میکند.
اینجا مجال بحث بیشتر نیست. اما اگر وقت کردید بد نیست در مورد ریشهی عقل و عِقال جستجویی کنید. افسار اسب زمانی عقال نامیده میشده. همچنانکه اعراب، دستار خود را (که البته الکفیه مینامند و ما چفیه هم میگوییم) با عقال به سر میبندند. به عبارتی، مهار کردن و کنترل کردن و در چارچوب درآوردن، از جنس عقل است.
از قدیم هم عقلای قوم، محافظهکارانی بودهاند که سن بالاتر داشتهاند و بیشتر مراقب بودهاند تا اصول و سنتها و مبانی زیر سوال نرود. امروز هم وقتی میگویند عاقل باش. منظورشان این نیست که فلان کار را بکن. عموماً منظورشان این است که این کاری را که میکنی یا میخواهی بکنی، نکن.
عقل و اندیشه و مهار کردن و ترسیدن و محافظه کار بودن و نگاه به گذشته و تلاش برای حفظ وضعیت موجود زیر یک سقف قرار میگیرند.
اما فکر و تفکر و متفکر اردوگاه دیگری دارند. آنها چشم از آنچه بوده و هست برمیدارند و به آنچه میتواند باشد فکر میکنند. افراد معقول همواره مورد احترام عامهی جامعه بودهاند و اما متفکران، معمولاً تکفیر شدهاند و اگر هم بختی با آنها بوده، سالها و دههها و گاه قرنها پس از مرگ خود، عاقل پنداشته شدهاند.
دنیای امروز، دنیای فکر است. نسلهای قبل نسل عقل بودند. آنها به آنچه هست وفادار بودند و اینها به آنچه ممکن است در آینده باشد عشق میورزند.
معلمی، لااقل به شکل سنتی آن (که بخش عمدهی معلمی فعلی را تشکیل میدهد) از جنس آموزش معقولات است. از جنس پرورش اندیشه است؛ نه فکر.
بر من واضح است و امیدوارم بر شما هم چنین باشد که بخش عمدهی نسلی که امروز پا به مدرسه میگذارد و بخش قابل توجهی از آنها که امروز به دانشگاه میروند، نسل فکر هستند؛ نه نسل اندیشه.
مغز آنها میل دارد که راه بسازد نه اینکه از بیراهه بترسد.
نقش معلمها در دوران جدید چه خواهد بود؟
این سوالی است که من پاسخ مشخصی برای آن ندارم.
اجازه بدهید بهتر و دقیقتر بگویم: پاسخ قابل دفاعی برای آن ندارم. چون در ذهنم پاسخ و پاسخهایی هست؛ اما نمیدانم که چقدر به آنچه خواهد آمد نزدیک هستند و آنقدر هم که باید و شاید، برای دفاع از حرفهایم مجهز نیستم (نه به دانش مجهز هستم و نه به حوصله).
اما قضاوت من چنین است:
اگر جامعه را از نظر فکری به ده بخش (یا دهک) تقسیم کنیم، بخش عمدهی جامعه که در دهکهای میانی قرار میگیرند دیگر خود را آنچنان نیازمند معلم به معنای سنتی نمیدانند و نمیبینند.
اگر هم امروز چنین نیازی را حس میکنند، بعید است ده سال یا بیست سال بعد، چنین نیازی را حتی بتوانند تصور کنند. حس کردن که پیشکش.
تکنولوژی دقیقاً این نیاز را پاسخ میدهد. آموزش دیجیتال، فرایندهای اتوماتیک، محتواهای هوشمند و سفارشی، بهتر از هر انسان دیگری مسئولیت تامین نیازهای این قشر را بر عهده خواهند گرفت.
امروز هم اگر چشم بینایی داشته باشیم میتوانیم ببینیم که آموزش مبتنی بر تکنولوژی به تدریج جایگاه آموزش مبتنی بر روشهای سنتی را میگیرد و بدون خون و خونریزی، جهان جدیدی را میسازد و بنا میکند و قلمرو را بر عاشقان گذشتگان و درگذشتگان تنگ و تنگتر میکند.
قاعدتاً اگر معلمانی بودهاند که این نیازها را پاسخ میدادهاند، یا باید به سمت پلتفرمها حرکت کنند (به عنوان عضو یا موسس یا توسعه دهنده یا هر چیز دیگر) و یا اینکه به تدریج از جغرافیای آموزش حذف شوند.
اما به نظر نمیرسد که بالاترین دهک فکری جامعه، در کوتاه مدت و میانمدت (منظورم چند دههی آینده است) بتوانند یادگیری خود را به پلتفرمها محدود کنند. الگوریتمها هنوز از عهدهی رفع تشنگی آنها برنمیآیند. اگر چه آنها هم احتمالاً حرفهای ترین استفادهکنندگان و کاربران پلتفرمها خواهند بود، اما احتمالاً در کنار آن به دنبال کسانی میگردند که بتوانند دست آنها را بگیرند و در مسیر رشد و یادگیری همراهشان باشند. شاید اصطلاح Mentor در اینجا تعبیر مناسبی باشد.
دهکهای ضعیف فکری جامعه غرق تقلیدند و دهکهای میانی مغرور به تردید. مغزی قدرتمند و نگرشی عمیق و توسعه یافته لازم است تا بتواند ماشین فکر و اندیشه را به شکل هیبرید به پیش براند. تشخیص بدهد که کجا تقلید، مسیر را سریعتر و کوتاهتر میکند و کجا تردید، دنیاهای جدید را به رویش میگشاید.
پایینترین دهک فکری جامعه هم، بینیاز از معلم نخواهند بود. چون آنقدر رشد نکردهاند که آموزشهای الگوریتمیک بتوانند مشکل آنها را حل کنند.
در کل احساس میکنم، کسی که به دهکهای پایین فکری فکر میکند، میتواند به شغل معلمی ادامه دهد. دستاوردش این است که مسیر رشد را برای کسانی هموار میکند که اگر به خودشان بود، پلههای رشد را در فضای جدید طی نمیکردند.
آنها که به دهکهای میانی فکر میکنند، باید به سراغ پلتفرمها بروند و قواعد دنیای جدید را بیشتر و بهتر بیاموزند.
آنها هم که به بالاترین دهکهای فکری میاندیشند، باید راه و رسم راهنما بودن را بیاموزند. اما نباید فراموش کنند که این شغل و سمت، بر خلاف گذشته در دنیای امروز برایشان نام یا نانی به همراه نخواهد داشت. دردسرها و چالشها و مشکلات و موانع و ناسپاسیها، بیش از دو دستهی دیگر اینها را تهدید میکند.
دهک پایین نان میآورد و دهکهای میانی نام. دهک بالایی معمولاً نام و نانی را که دو دستهی دیگر آوردهاند، با خود میشوید و میبرد.
آنچه را نوشتم، بدون بازخوانی یا بازنویسی منتشر کردم. بنابراین لطفاً ایرادهای نگارشی و نگرشی آن را بر من ببخشید.
پینوشت: عکسی که در این متن استفاده کردم، مربوط به هدیهی زیبا و خلاقانهای است که از دوست متممی عزیزمان، خانم شفیعی نژاد دو سال قبل به مناسبت دو سالگی متمم گرفتم. هنوز هم کنار دستم هست و از دیدنش لذت میبرم.
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
سلام محمدرضا.
وقتت بخیر.
از وقتی که آخرین کامنتم را در روزنوشتهها گذاشتهام، مدت زیادی است که گذشته است. امتیاز لازم برای کامنت گذاشتن را نداشتهام. آنروزهایی که امتیاز لازم را نداشتم و از گذاشتن کامنت محروم بودم، دائما با خودم فکر میکردم که به محض این که ۱۵۰ امتیاز را بگیرم، از محمدرضا این سوال و آن سوال و فلان سوال را میپرسم.
اما اکنون که زمان قابل توجهی از کسب ۱۵۰ امتیاز گذاشته است، دارم کامنت میگذارم. نه این که به جواب آن سوالها رسیده باشم ولی ترجیح دادم که به بعضی از آنها قبل از پرسیدن بیشتر فکر کنم و نمیخواستم سوالم، یک سوال به درد نخور باشد.
ولی الان یک سوالی است که در جواب دادن به آن، به یک بنبست رسیدهام. نمیدانم که چه کار کنم. آخرین باری که به این سوال به صورت “آگاهانه” فکر کردم، روزی بود که ۲۵۰۰۰ قدم راه رفتم و حداقل ۱۵۰۰۰ قدم، صرف فکر کردن به این موضوع شد.
شاید لازم باشد که قبلش یه مقدمهای بگویم. ببخشید که طولانی میشود.
محمدرضا من عاشق پزشکی بودم و هستم. پزشکی برای منن، جهانی بود که وقتی به سراغش میآمدم، همه چیز را فراموش میکردم. عاشقانه میپرستیدم اش. لذتی که خواندن پزشکی در من به وجود میآورد قابل توصیف نبود.
ولی یک اتفاقی افتاد و این اتفاق از جایی شروع شد که یه کامنتی از تو در روزنوشتهها خواندم. کامنت برای خیلی وقت پیش است. مضمون آن این بود که برای چندین سال است که روزی یک تا دو ساعت برای علمی به نام پیچیدگی و سیستمهای پیچیده وقت میگذاری.
و این آغاز ماجرا بود برای من. این چه علم و دانشی است که محمدرضا این گونه برای آن زمان و انرژی میگذارد؟
کمی سرچ کردم. صادقانه بگویم زیاد نبود. کمی بعد، کلمات کلیدیای را که سرچ میکردم تغییر دادم. یعنی در مورد ارتباط پیچیدگی و پزشکی میخواندم. آنجا بود که تنها میتوانستم بگویم شگفتا!
چه دنیای دیگری وجود دارد و من در چه دنیایی به سر میبردم.
چقدر بر روی پزشکی و پیچیدگی کار میکنند و من هنوز در دنیایی ماندهام که پزشکی را به روشی سنتی درس میدهند و روحشان هم از وجود چنین چیزی خبر ندارد.
کمی بیشتر سرچ کردم. با افراد مختلفی صحبت کردم. به نقش Machine Learning و Big Data در پزشکی رسیدم. کمی در مورد آنها خواندم. در مورد این که چطور دارند پزشکی را تغییر میدهند. در مورد این که پزشکی در آینده، به هیچ وجه شبیه اکنون نخواهد بود.
برای من واضح شده بود که پزشکی همین طور نخواهد ماند. حال بود که سعی کردم به بقیه هم این موضوع را بفهمانم. ولی فکر میکنم میتوانی حدس بزنی چه اتفاقی افتاد.
جز تعدادی که از انگشتان یک دست هم کمتر بودند و آنها نیز معمولا خودشان به این موضوع رسیده بودند، کسی قبول نمیکرد و باور نمیکرد. چه دانشجو و چه استاد.
کسی باور نمیکرد که هوش مصنوعی میتواند بهتر از هر پزشکی در بعضی از زمینهها تشخیص دهد. هیچ وقت باور نمیکردند که ممکن است بعضی از تخصصهای پزشکی حذف بشود.
من خیلی سعی کردم که این چیزهایی را که میدانم به بقیه بگویم ولی خب معمولا باور نمیکردند و طیف وسیعی از واکنشها را دیدم. از مسخره شدن در نظر بگیر تا چیزهای دیگر.
من میدانم که شغل پزشکی به شکل کنونی خویش نخواهد ماند.
اعترافی میخواهم بکنم. من خودم، به خاطر پزشکیِ قبل از این دوره، به سراغ پزشکی آمدهام. پزشکیای که در آن “تشخیص دادن” قسمت سخت ماجرا است. ولی خب پزشکی دارد تغییر میکند و به زودی زمانی میآید که دیگر تشخیص دادن کار سختی نیست. با این موضوع کنار آمدهام و به سراغ علایق دیگری در پزشکی دارم میروم و خودم هم میخواهم در زمرهی کسانی باشم که به این جریان تغییر پزشکی کمک میکند.
بعد از این مقدمهی بسیار طولانی (واقعا ببخشید که اینقدر طولانی شد)، دو تا سوال دارم.
۱. من فقط دو نفر میشناسم که اسم علم پیچیدگی را شنیده باشند و آن را بشناسند. یکی تو و دیگری یکی از استادهایم که در مورد او برایت نوشتهام. در وبلاگ انگلیسیات. استاد ضیاء الدین تابعی. او تنها کسی است که در دانشکدهی پزشکی شیراز، پیچیدگی را میشناسد. حداقل میداند که چنین علمی وجود دارد و قرار است پزشکی را تغییر دهد.
سوالم این است که به عنوان فردی که مطالعات قابل توجهی در این علم داشتهای، میتوانی کتابی را به من معرفی کنی که برای من مناسب باشد؟ یک کتاب برای کسی که دلش میخواهد پیچیدگی را در قالب پزشکی بداند.
من کتابی که خودت در حال نوشتن آن هستی را مشتاقانه میخوانم. دوست دارم در کنار آن مطالعات بیشتری در این زمینه داشته باشم.
۲. یک سوال دیگر نیز دارم. محمدرضا من از ترم ۲ در قسمت آموزش پزشکی فعال بودم. قسمت زیادی از وقت و انرژیام را صرف این کردهام که آموزش پزشکی را بهبود بخشم. ولی سطح دغدغهی آموزش پزشکی در ایران این است که چه کنند که روش جدید (Integration) را بهتر کنند و دائم در این مورد بحث میکنند. هیچ کس نقش هوش مصنوعی و یادگیری ماشینی و پیچیدگی را در نظر نمیگیرد.
من نمیدانم که باید چه کار کنم. وقتی برایشان در این مورد صحبت میکنم و مقالات را به آنها نشان میدهم، نمیخواهند باور کنند. نه دانشجو. نه استاد. آخرین نمونهاش همین امروز بود.
برای من واقعا دردآور است که نمیخواهند در این مسیر گام بردارند.
این که این موضوع، اصلا دغدغهی دانشگاه و دانشجو و استاد نیست.
نمیدانم. شاید اشکال از نحوهی بیان من باشد.
ولی سوالی که میخواستم بپرسم این بود. به نظر تو، با روندی که قرار است برای دانشگاهها اتفاق بیافتد، چه بلایی بر سر آموزش پزشکی خواهد آمد؟ تو آیندهی پزشک و نقش او را چه طور میبینی؟ پزشک وجود خواهد داشت تا تشخیصهایی که هوش مصنوعی میدهد را تایید کند؟ به نظرت، نقشش چقدر تغییر میکند؟
باز هم ببخشید که طولانی شد. از این کوتاهتر نمیتوانستم بنویسم.
راستی محمدرضا، وبلاگ نویسی را هم شروع کردم. چند ماهی میشود. ولی میخواهم آن را بهتر کنم. خوب به آن نرسیدهام و زیاد ننوشتهام. بعدا، هنگامی که بیشتر نوشتم، آدرسش را برایت مینویسم.
محمدرضا جان. سلام.
میدانم خیلی دیر شده. اما دلم نیامد ازت تشکر نکنم.
چیزی که به ذهنم آمد را سعی کردم به زبان ساده بنویسم. اینجا : https://goo.gl/NG4Vu8
دوست عزيزم ، معلم پرتلاشم ، راهنماي بزرگوارم
چقدر سخته تمام حسم را در مورد ارادت شاگردانه و قدرداني صميمانه از شما مطرح كنم . شما كه قهرمان دنياي كلماتي . تبريك ميگم به وجود نازنينت و بهترين ها رو براي معللم آرزو مي كنم .
محمدرضا جان.
خیلی دوستت دارم. اصلاً مگه میشه یه چنین معلمی رو دوست نداشت؟! کسی که زندگیاش رو صرف این کرده که چندین سال دیگه، شاگردهاش (یا به تعبیر خودت “بچه هاش”) رو جلوتر از خودش ببینه. کسی که به این امید داره معلمی میکنه که چندین دهه دیگه، “اینجا” جای بهتری برای زندگی کردن باشه.
و تو چقدر زیبا معنی کردی و میکنی “توارث افقی” رو.
محمدرضای دوستداشتنی. معلم جان. من نمیتونم (حداقل امروز این توانایی رو ندارم) احساساتم رو به خوبی در قالب کلمات بیان کنم (مثل امین آرامش، مثل بابک یزدی، مثل …). مرا از این بابت ببخش.
من فقط همین “خیلی دوستت دارم” رو خوب بلدم و میدانم یعنی چه.
گزارش یک اشتباه
امروز خیلی مصمم نبودم که در همایش احمدرضا نخجوانی شرکت کنم. اما در هر حال در محل برگزاری -که بعدا متوجه شدم اشتباه بوده- حاضر شدم و در حال پرس و جو برای سالن همایش بودم که شما رو از دور دیدم (:
فکر می کنم یک پیش دیدارِ اتفاقیِ خوب برای من بود قبل از همایش مرداد. البته اِنقدر عجله داشتین که من معرفی نکردم خودمو ولی واقعا کِیف کردم از همون احوالپرسیِ ساده . (ضمنا به آقای نخجوانی هم چیزی نگفتم (; )
قصد داشتم تمرین های متمم رو به عنوان روز معلم با جدیت انجام بدم و اینجا روز معلم رو تبریک نگم اما حالا که برای اولین بار اونم خیلی اتفاقی شما رو دیدم دیگه نتونستم مزاحمت ایجاد نکنم.
من با افتخار شاگرد تمامِ شمام. خدا قوت معلم عزیزم
محمدرضا، معلم عزیزم روزت مبارک.
خیلی چیزا ازت یاد گرفتم که به نظرم مهمترینش تغییر مدل ذهنیم بود. ازت خیلی خیلی ممنونم.
سلام محمد رضای شعبانعلی عزیر
معلم و آموزش دهنده واقعی، روزت مبارک و عمرت پر برکت و سازنده باد.
راستش چند وقتی است که به موضوع آموزش و یادگیری فکر می کنم. و سعی دارم فرآیندهای یادگیری خودم را تحلیل و به آن ها فکر کنم. به نتایجی هم رسیده ام ولی نکته ای را که می خواهم در اینجا به آن اشاره کنم موضوعی است بر اساس فکر کردن به فرآیند یادگیری بهش رسیدم و به نظرم می تواند در راستای این پست و روز معلم باشه لذا آن را در اینجا برای دوستانم می نویسم.
نمی خواهم بگویم من جز کسانی هستم که خیلی زیاد مطالعه می کنم ولی جز کسانی هستم که به اندازه خودم؛ خوب مطالعه می کنم و زیاد مطلب می خوانم. ولی خیلی چیزی، یادنگرفته بوده ام و خیلی تغییر در رفتار و افکارم احساس نمی کرده ام. علتی که به نظرم باعث می شد تا فرآیند یادگیری در من اتفاق نیافتد این بود که من بیشتر به دنبال اطلاعات بودم و اگر هم می خواستم چیزی را یاد بگیرم فکر می کردم خواندن و دانستن اطلاعات آن، شرط لازم و کافی است.
به طور مثال، من با موضوع مذاکره با محمد رضا آشنا شدم و وقتی فایل های رادیو مذاکره را گوش می دادم و اطلاعات کسب می کردم فکر می کردم که من الان یک مذاکره کننده خیلی خوب هستم و با اعتماد به نفس می رفتم در جلسات ولی باز همان کار قبلی را انجام می دادم.
بعد ها متوجه شدم لازم است از کسب اطلاعات فراتر بروم و به دانش برسم. یعنی لازم است من وقتی اطلاعاتی در مورد موضوعی کسب می کنم بین اطلاعات ارتباط و لینک پیدا کنم و این اطلاعات جدید به هم مرتبط شده را با اطلاعات قبلی خودم هم تحلیل و بررسی کنم و واقعا به آن ها فکر کنم و ببینم آیا آن ها می توانم قبول کنم و یا که نه ؟
این مرحله، مرحله پر تنش فکری و سختی می باشد ولی می توان فهمید که تازه داره فرآیند یادگیری شروع می شود.
اما کار اینجا هم تمام نمی شود، اگر توانستی که موضوع و مفهوم جدید را در ذهن و باور خودت بپذیری، حالا لازم است تا آن را زندگی کنی. کاری است که بسیار سخت و لی اگر برای یک لحظه هم اجرایی بشود، لذت واقعی یادگیری را می توان تجربه کرد.
اگر حرف من را به عنوان یک فرآیند یادگیری بپذیرید. حتما تعریف معلم به روش سنتی که فقط ارائه دهنده اطلاعات می باشند نمی توان برای آینده بسیار کار آمد باشد چون راه دست یابی به اطلاعات هم راحت تر و هم سریع تر شده است. و برای یادگیری دیگر معلم به روش سنتی معنا نخواهد داشت. ولی معلمی که فکر کردن را به شما آموزش می دهد، معلم واقعی خواهد بود.
محمدرضا.
میدونستی حتی نقطهگذاشتنت انتهای اسم بچههایی که صداشون میکنی و بعد میآی سر خط تا ادامه حرف رو پی بگیری روی نگارش ما اثر گذاشته؟
حالا حتی اگر حضوری کسی رو صدا میزنم توقف میکنم. منتظر میمونم. و بعد، همراه با مخاطبم سر خط میام.
این جوری، با این جور صدا زدن، توجهمون رو از اعماق وجودمون میکشی بیرون.
شش دانگ حواسمون اونجاست. ضربان قلبمون بالاست و مردمکهامون که نه از ترس که از هیجان کلمهها رو میبلعند. نه یکبار، که صدبار، نه صدبار که خیلی بیشتر. جالب اینجاست که تا حالا مستقیم و رو در رو باهات صحبت نکردم. از سال ۹۲ توی همایشهای سالانهت اومدم. نشستم. لذت بردم. از کنارت رد شدم. از آشناییت احساس غرور کردم. از این که کاش زودتر میشناختمت احساس ضعف کردم. و هر بار، و هر بار که میخواستم بیام و به بهانهای صحبتی کنم، نتونستم.
معمولا توی جمعی بودی و مشغول صحبتی و من توان عبور از این دیوارهای ورود رو نداشتم. بعضی موقعها حیرت میکنم از این که بین ما به صورت فیزیکی صحبتی رد و بدل نشده اما تو چنان اثربخش بودهای که مسیر زندگی مرا عوض کردی.
محمدرضاجان خیلی فکر کردم که یادم بیاد کدوم مطلبت بود که اولین بار من رو به این روزنوشتهها زنجیر کرد.
یادم نیومد.
این رو البته یادم میآد که کجا دیوار سکوتم بعد از مدتها شکست. جایی پای مطلب سقراطت. من هم شکستم. از فشاری که بر روی شانههایت میآمد و صد البته خودخواهیِ شاید هوشمندانهام که ترسیدم نکند بِبُری. نکند بروی. نکند این خیال شیرین، این شهد مدام قطع گردد. نوشتم انگار کن که در آرزوی برداشتن باری. بارقهی امیدی. صدای دوری. کورسویی. که باشی. که همیشه باشی.
محمدرضا تو برای من، پیامبر محتوای فارسی هستی. وقتی از اهمیت محتوا در دنیای امروز گفتی تنها بودی و تنها بودی وقتی از دو پای فنآوری و فکرآوری میگفتی. از این دنیای جدید که میگفتی تو بزرگترین نشانهات برای من همراهت بود. کافی بود به این فکر کنم که چطور با تو آشنا شدم؟ نه بنر تبلیغاتی و نه شویی. این کدام بازاریابی تو بود، که من را از دنیایی پر از حرفهای عادی، پلههای موفقیت معلوم، تیکزدنهای لیست آرزوهای دیگران به دنیاهای ناشناخته کشاند؟
قطره قطره. این تدریج، این “کم و کم”ها، این “قدمقدم”ها، این “آروم کار خود کردن”ها، اینهاست که تو رو چنین دستنیافتنی کرده. تو یک بار هم مستقیم برنگشتی بگی راهمون رو عوض کنیم، برنگشتی بگی یه تکونی به خودمون بدیم، هنوز هم نمیگی. ولی ذره ذرهی نوشتههات، تو تک تک کلمههایی که مینویسی انگار که این “کال تو اکشن” رو میشه حس کرد.
حالا با سرخطها و نشونههایی که گفتی، گشتم و گشتم. از جو پولیتزی گفتی، رابرت رز رو نشونمون دادی، جایی به هایدی کوهن رفرنس دادی، از سث گادین صحبت کردی و توی متمم که با کلی آدم تو این حوزه آشنامون کردی یا یه راه باز کردی که بریم به سمتشون، حتی توی اون کوچهپسکوچهها، وقتی از “فیلسوف محتوا” خبردارمون کردی.
ولی محمدرضا نمیدونم، غیردقیق و دلی میگم، هیچکدوم از منابع بالا نتونست از نظر احساسی اون جوری که تو نگاهمون رو به این حوزه گره زدی، قلبمون رو همراه کنه. من شبیهترین فردی که توی این جمع (شاید اون هم از تمایز ذاتیش میاد) با تو دیدم، سث گادین بود. نمیخوام اغراق کنم، نمیخوام صحبتی کنم که از پهلوی واقعیت فاصله بگیره، ولی احساسم اینه که آنچه خوبان همه دارند، تو به طرز متمایزی بیشتر داری. یا حداقل من این احساس رو به تمامی دارم.
واسه همین، من وجه ممیزه مثلا بازاریابی از طریق محتوا رو در اثرگذاری بلندمدت و تدریجی دیدم. من محتوا رو سلول به سلول یک شخصیت دیدم که در گذر زمان، بدون تناقض، مرتبط و در یک پیکر واحد دست به ارزشآفرینی میزنه نه اون که جدا از هم، نه این که مرده. همینه که یه قطعه تنها از فیلم، موسیقی، نوشته و تصویر رو محتوا نمیدونم. محتوا از نظر من توی جریانی از پیوستگی، از تدریج، از همافزاییه که محتوا میشه یا حداقل چیزیه که من از تو درک کردم که صدالبته ناقصه و باید در گذر زمان لایههای فهم بیشتری رو گرد خودش محاط کنه.
خیلی برات صحبت کردم. این متن دریچهای از دلم رو باز کرد که اگر به سرانگشت تدبیر جلوش رو نگیرم، سیلی از کلمات رو همراه داره.
فقط یه چیزی.
میدونی اونجایی که از منتور گفتی، ته دلم غنج رفت و شاید ته دل همه کسایی که صبحشون رو با بازکردن بلاگت شروع میکنن.
منتور ما.
من آرزو دارم که این پذیرفته بشه که تو منتور همهی ما بودی. حتی اگه هیچ وقت، هیچ جا نشده باشه که با هم صحبت کرده باشیم. حتی اگه مراجع رسمی تعریفای دیگهای از منتور داشته باشن، حتی اگه به این آرزوی من بخندند.
پینوشت:
محمدرضا. در حال مطالعه کتاب The evolving self چیکسنتمیهالی هستم. در شگفتم از این دنیای تازهای که به روم بازکردی. در شگفتم از تو.
محمدرضا در اولین پستهای متمم نوشتی که شاید مسیر توسعه مهارتها را بتوان به جای ۲۰ سال در ۳ یا ۴ سال طی کرد. البته اگر منتوری در کنار انسان باشد و او را راهنمایی کند.
دیروز که برای تهیه خلاصه گردهمایی در وبسایتهای مدیریتی جستجو میکردم از خودم تعجب کردم که چهقدر خوب در متمم آموزش دیدم که بسیاری از حرفها و ایدهها و واژهها برایم تکراری است و آنها را در روزنوشتهها و متمم یادگرفتهام.
این را نتیجه زحمات تو میدانم و میدانم که همه آنچه به ما یاد دادی عصاره و چکیده هزاران کتاب و صدها ساعت مطالعه است که برای تهیه بهترین محتوای آموزشی در بالاترین کیفیت قابل تصور صرف شده. این را میگویم چون جانم برای نوشتن یک پاراگراف در میآید.
دیوانهگی بار معنایی منفی دارد ولی اجازه بده از این لغت برای تو استفاده کنم: دیوانهیِ یادگیری. دیوانه فداکاری برای اطرافیان. دیوانهی معلمی.
محمدرضا در قلبم هستی و دوستت دارم. که غیر از این نمیتواند باشد. ولی ببخش که اندک بر زبان میآورم.
علی جان دیوانگی بار منفی دارد؟ 🙂
فوق العاده بود این متن. سپاس
سلام محمدرضای عزیز
دوست داشتم من هم مثل خیلی از دوستان متممی ای بودم که برای تقدیر از معلم و مرادشون به نوشتن کامنت در اینجا اکتفا نکردند. چه دوستانی که سعی کردند هدیه ای برای معلمشون تهیه کنند و چه دوستانی که یک پله از کامنت بالاتر رفتند و یک پست اختصاصی رو برای اون اختصاص دادند. می دونم که کم کاری کردم و تلاشم رو خواهم کرد تا این قصور رو جبران کنم.
شاید هر تقدیری که از زحماتت داشته باشم نتونه حق مطلب رو ادا کنه ولی در این حد بگم که بیشترین تاثیر رو در زندگی من داشتی ومسیری که در گذشته انتخاب کرده بودم، به این زودی ها نمی تونست رضایت امروزم رو تامین کنه و برای همین هر روز از اینکه تونستم با تو آشنا بشم شکر گذار هستم. شکر گذار برای نعمتی که بیش از حق من در زندگی بوده.
شاگرد کم کار تو. امین
پی نوشت: ۲۵ آذر اولین پست وبلاگم رو نوشتم ولی هنوز جرات نکردم که مطالب بعدی اون رو بنویسم و برای همین اون خونه رو لایق پذیرایی از عزیزانم نمی دونم. خیلی دوست دارم که تا هر چه زودتر به جرگه وبلاگ نویسان متممی بپیوندم.
با سلام
این پُست بهانه ای شد تا بتوانم از کسی که فراوان از او یادگرفتم قدردانی کنم.
می دانم که هر چه بگویم را شنیده ای و هر تعریفی از تو شده است.
فقط می گویم تو به من معنای واقعی معلم را فهماندی و جایگاهش ر ابه من نشان دادی.
معلم عزیزم
روزت مبارک و زندگیت سرشار از یادگیری و آموزش