فکر میکنم مهندس نبود. او را مهندس صدا میزدند. برایش مهم نبود. همیشه لبخند بر لب داشت. نخستین روزهای کار صنعتی در زندگی من، در کنار او آغاز شد. بیست سال داشتم و در چاله سرویس، کنار دستش ایستاده بودم و چراغ در دست، به بلوک هیدرولیک نگاه میکردیم که شلنگها همه به آن وصل بودند. همه چیز در نگاهش جان داشت. برایم از قطرههای روغنی میگفت که فشار زیاد آنها را خسته کرده است و به دنبال روزنهای برای فرار میگردند. از براده هایی می گفت که سرگردان در مسیر روغن هیدرولیک میگردند و بیهدف به زندگی خود ادامه میدهند و خودشان بیشتر از ما – که در جستجوی جدا کردن آنها بودیم – خسته شدهاند. با متمم:درباره تاریخچه بیکاری | بیکارها از چه زمان وارد لغتنامه شدند؟ درباره نقد ترجمه | در نقد […]
آخرین دیدگاه