حدود یک سال قبل – یا دقیقتر بگوییم ۲ اکتبر ۲۰۲۳ – بود که کمی دربارهٔ مفهوم زوال نوشتم و آن را با اصطلاحاتی مثل سقوط و فروپاشی مقایسه کردم. آن نوشته هم – حداقل تا این لحظه – سرنوشت بسیاری دیگر از نوشتههای من را پیدا کرده: بخشی از حرفها را نوشتهام، بخشی را در کامنتها ادامه دادهام و بقیه هم فعلاً معطل مانده است.
چند شب پیش، تصادفا عکس عطف کتاب «انحطاط و سقوط امپراطوری روم» را دیدم؛ اثر معروف ادوارد گیبون. انحطاط که در ترجمهٔ عنوان به فارسی به کار میبریم، معادل لغت decay انتخاب شده و با توضیحاتی که پیش از این دربارهٔ مفهوم زوال دادم، میشد عنوان فارسی کتاب «زوال و سقوط امپراطوری روم» هم باشد.
اصل کتاب را نداشتم و حتی ندیده بودم. تا همین چند شب پیش، هر وقت لازم بوده چیزی در این کتاب ببینم، از نسخهٔ آنلاین پروژه گوتنبرگ استفاده کردهام. این بود که وقتی برای اولین بار، طراحی زیبا و خلاقانهٔ عطف کتاب را دیدم، گفتم آن را اینجا بیاورم تا شما هم ببینید.
یکی از تصاویر مربوط به دورهٔ سه جلدی و دیگری مربوط به دورهٔ هفت جلدی است. و البته این کتاب با طرح جلدهای دیگری هم منتشر شده است.
همانطور که میبینید، روی عطف همهٔ جلدها، تصویری از ستونهای معروف رومی نقش بسته. اما همزمان با جلو رفتن روایت در هر جلد، ستون روی عطف کتاب هم شکستهتر شده و فروریختگیهای بیشتری در آن مشاهده میشود.
حداقل در این لحظه که این متن را مینویسم، نمونهٔ دیگری در ذهن ندارم که طرح جلدها در یک دورهٔ چندجلدی، تا این حد به هم پیوسته و معنادار باشند. یا ناشر صرفاً شماره و عنوان را در عطف مینویسد یا طراحی کاملاً مستقل و متمایزی را برای هر جلد در نظر میگیرد.
امپراطوری روم آنقدر بزرگ و قدرتمند بود که در زمان خودش، کسی نمیتوانست سقوط آن را تصور کند یا لااقل چنین سقوطی بسیار دور از ذهن به نظر میرسید (شبیه وضع آمریکای امروز).
این قدرت و جایگاه آنقدر بزرگ بود که هنوز هم اتفاقنظر کامل دربارهٔ علت و دینامیک سقوط روم وجود ندارد. تصور کنید: قدرتی بسیار بزرگ از نقشهٔ جهان حذف میشود و حتی مشخص نیست چه شد که حذف شد!
البته با سواد ابتدایی در تفکر سیستمی هم میتوانیم چند قضاوت اولیه داشته باشیم:
نخست این که امپراطوری روم در اثر «یک رویداد» سقوط نکرده. بلکه روندی طی شده که در نهایت سقوط آن رقم خورده است (بحث رویداد و روند را حتماً یادتان هست). دقیقاً به همین علت، گیبون در عنوان کتاب از ترکیب decay & fall استفاده میکند: زوال و سقوط.
دومین نکته که میتوان در موردش اطمینان داشت این است که روند زوال تکعاملی نبوده و چند ریشهای بوده است. منطقی نیست یک «تکعلت» پیدا کنیم و بگوییم این علت در طول زمان به تدریج روند زوال روم را رقم زد (مسائل چندریشه ای را هم حتماً به خاطر دارید).
سومین نکته هم این است که گاهی زوال در افق نسبتاً طولانی اتفاق میافتد. و در سیستمهای بزرگ و پیچیده مثل یک امپراطوری، ممکن است چند دهه و حتی چند قرن طول بکشد. وقتی یک سیستم در مسیر زوال قرار گرفت، معنایش این نیست که قرار است فردا سقوط کند. بلکه معنایش این است که دیگر قرار نیست رشد پایدار را تجربه کند. آنچه در سیستم اصالت دارد، نابودی است. نابودیای که گاهی در مقاطعی سرعتش کند و در مقاطع دیگر تند میشود.
به نظرم داستان زوال امپراطوری روم از جمله داستانهایی است که حتی اگر چندان عاشق تاریخ نباشید یا حتی حوصلهٔ مطالعهٔ طولانی نداشته باشید، مطالعهٔ روایتهای مختصر از آن هم همچنان میتواند مفید و آموزنده باشد و شما را به خود جذب کند. این داستان آنقدر جزئيات دارد که هر گوشهای از آن، الهامبخش کتابها، اصطلاحات، مدلها و روایتهای متعدد شده. احتمالاً یادتان هست که در فایل صوتی هدف گذاری هم به عبور از رودخانه روبیکان اشاره کردم که نام آن از حملهٔ نورون به قلب امپراطوری گرفته شده بود.
دو روایتی که من میشناسم و در ذهن دارم، روایت ادوارد گیبون و روایت ویل دورانت است. مشترکات میان دو روایت زیادند. اما اختلافهایی جدی هم دارند. چون اینجا حرف کتاب گیبون است، من چند نکته از روایت گیبون را نقل میکنم:
گسترده شدن بیش از حد ظرفیت: امپراطوری روم، شوق گسترش داشت. آنها «رشد» رو در «افزایش وسعت» جستجو میکردند. گستردگی زیاد باعث شد حکومت مرکزی نتواند از همهٔ بخشها به سادگی حفاظت کند. همچنین هماهنگی بین نیروهای نظامی هم به خاطر همین گستردگی، مدام دشوار و دشوارتر میشد. حملههای آخری که به سقوط روم منجر شد، توسط ارتشهای منسجم بزرگ نبود. بلکه حملههای گروههای نظامی خرد و پراکندهای بود که از ضعف ارتش روم در هماهنگی میان جبهههای مختلف بهره بردند.
استفاده از مزدورها: امپراطوری روم، آنقدر زمین بازیاش را بزرگ کرده بود که دیگر نمیتوانست با نیروهای داخلی و وفادار خود، کل امپراطوری را حفظ کند. به همین علت سراغ نیروهای مزدور رفت. ما امروز مزدور (= کسی که با مزد کار میکند) با بار معنایی بسیار منفی به کار میبریم. اما آن زمان، استفاده از مزدورها بخشی از استرانژی نظامی کشورها بود. اما چالشهای خودش را هم داشت:
- نخست این که مزدورها بیوطن هستند و بندهٔ پول. مزدوری که امسال برای شما میجنگید، سال بعد با پول بیشتر برای دشمن شما و علیه شما دست به شمشیر میشد.
- دوم این که مزدورها، منطق و منافع خودشان را داشتند. یعنی معادلاتشان به منافع کارفرما محدود نمیشد. تا حدی فرمان کارفرما را رعایت میکردند که پول و پاداششان را بگیرند. اما در این میان، در حرکتهای ظریف و تاکتیکها به ترجیحات خودشان هم فکر میکردند (برای این که روش کار مزدورها را بهتر تصور کنید، همین گروه واگنر را ببینید که به پوتین در حمله به اوکراین کمک کرد و میکند. وسط ماجرا ناگهان به سمت خود پوتین لشکر کشیدند).
- سومین مسئله هم این که مزدورها نیروهای فصلی بودند و هستند. یعنی کمی که پول در جیبشان باشد، یا آب و هوا بد شود، فعلاً تعطیل میکنند و سرگرم کارها و عیاشی خودشان میشوند. جنگ برای آنها «کار پروژهای» است و چنانکه یک بار در شرح معنی کلمه فریلنسر نوشتم، آنها را میتوان اولین نمونهٔ فریلنسرها در نظر گرفت (خود لنس هم یعنی نیزه زدن و فریلنسر کسی که کارفرمای ثابت ندارد و برای هر کس مناسب بداند شمشیر میزند)
تبدیل شدن جمهوری به امپراطوری: مسئلهٔ مهم دیگری که زوال روم را رقم زد، تبدیل شدن جمهوری به امپراطوری بود. ادارهٔ روم به جای اینکه به شکل توزیعشده و با فکر طیف گستردهای از صاحبنظران اداره شود، به شدت متمرکز شد. تمرکز تصمیمگیری و سیاستگذاری معمولاً در کوتاهمدت اقتدار و سرعت و قدرت میآورد، اما در بلندمدت، ساختار را برای فهم شرایط پیچیده و چارهاندیشی در حل مسائل و بحرانها ضعیف میکند. درست است که امپراطوری روم مدتها دوام داشت، اما عملاً هوشمندی و تطبیقپذیری را که ویژگی ذاتی دموکراسیهاست از دست داده بود (این موضوع را بعداً باید جداگانه شرح بدهم).
گسترش مسیحیت: گیبون گسترش مسیحیت در امپراطوری را هم علت دیگر فروپاشی میداند. ارزشهای سنتی رومی بر پایهٔ حفظ کشور و اهمیت وطن بنا شده بود و ارزشهای مسیحیت، پایهٔ جغرافیایی نداشتند. معمولاً «ارزشهای مذهبی» و «ارزشهای سنتی مبتنی بر خاک»، دو جا به تعارض میخوردند: یکی این که بر اساس ارزشهای مذهبی، امپراطوری باید از کسانی که در خاک خودش نبودند، اما ارزشهای مشترک داشتند، جانبداری میکرد. و دیگر این که امپراطوری همهٔ شهروندانی را که داخل خاک خودش زندگی میکنند، به چشم برابر نمیبیند و حق کاملاً یکسان نمیدهد. چون بر اساس ارزشهای مذهبی، تعلق به خاک به تنهایی «حق» نمیآورد و کسی که ارزشهای مسیحی را نمیپذیرفت یا نمیپسندید، جایگاه، قدرت، حق و نفوذش با کسی که این ارزشها را پذیرفته بود لزوماً یکسان نبود.
فراگیر شدن بیماریهایی مثل طاعون: طاعون و دیگر بیماریهای کشندهٔ فراگیر، به شدت به ترکیب جمعیتی امپراطوری آسیب زد و این آسیب هم خود را در جنگها، ساختار مدیریت شهرها و اقتصاد و سیستم اداری روم نشان داد.
افزایش بیحساب و کتاب مالیاتها: هر چه ناکارآمدی دولت روم بیشتر میشد، دولت مرکزی کسری بودجه را با افزایش مالیات جبران میکرد. و از آنجا که ریشهٔ افزایش ناکارآمدی صرفاً در اقتصاد نبود، روند فزایندهٔ ناکارآمدی کند نمیشد و دولت مرکزی عملاً به مالیات معتاد شد. علاوه بر این، اقتصاد ضعیف باعث شده بود که نتوانند دستمزد کافی برای کارها پرداخت کنند و بردگان به اقتصادیترین نیروی کار در امپراطوری تبدیل شدند. حکومت ترجیح میداد بجنگد و برده بگیرد و نیز بردهداری را تشویق و ترویج کند. اقتصاد مبتنی بر بردگان (نیروی کار ارزانی که از سر اجبار بیگاری را انتخاب کرده) به اقتصادی شکننده با یک جمعیت بزرگ ناراضی تبدیل میشود. بردگانی که چیزی برای از دست دادن نداشتند، نگران زوال و فروپاشی ساختار مرکزی نبودند.
شهرسازی، تخریب زمینهای کشاورزی و رویکرد نادرست زیستمحیطی: این را در حرفهای ویل دورانت دیدهام. اما امروز هر چه در متن گیبون جستجو کردم ندیدم. یا قبلاً هم ندیدهام یا بوده و الان پیدا نمیکنم. به هر حال ویل دورانت این نکته را قطعاً گفته که گسترش شهرنشینی و تخریب زمینهای کشاوزی، به محیط زیست و اقتصاد غذایی روم آسیب زد. روم، سرزمینی حاصلخیز بود که کشورزی در آن رونق داشت. اما گسترش شهرنشینی و شکلگیری رفاه شهری، باعث شد شوق و رغبت به کشاورزی کمتر شود و زمینها هم به تدریج تخریب شده و آسیب ببینند.
پینوشت: این مطلب رو – که البته اولش قرار بود فقط دربارهٔ عطف جلد کتاب گیبون باشه – با شوق و علاقه به محسن شیروانی عزیزم تقدیم میکنم که هر باز از اینجا رد میشه، یه کامنت هم زیر زوال یا سیستم بسته میذاره. ❤️
و کامنت پست رو میبندم تا اینجا به جای سوم تبدیل نشه 😉
آخرین دیدگاه