این داستان را وقتی ۱۴ سالم بود، به عنوان انشاء برای محمد ایوبی استاد بزرگوار ادبیاتم نوشتم. یک بار هم در وبلاگ سابقم منتشر کردم. اما دوست داشتم دوباره بخوانمش:
هر روز زمزمههايي در مورد مخالفت با حكومت شير شنيده ميشد. ريشه اين زمزمهها به روباهها باز ميگشت. آنها هميشه معتقد بودند كه حكومت شير بر پايه استبداد است و همه چیز را برای خود و فرزندانش میخواهد. روباه ها فكر ميكردند كه ميشود جنگل را با نظر جمعي حيوانات اداره كرد. شير سخنرانيهاي زيادي كرد و از آنها خواست كه شورش نكنند. حتي بخشي از اداره جنگل را به آنها داد. اما كارساز نبود. شیر جز غرش ابزاری نداشت و روباهان، به سلاح کلمات مسلح بودند. شير با خود انديشيد كه چه بسا به زودي، ساير حيوانات نيز چنين بيانديشند.
يك روز صبح، وقتي حيوانات بيدار شدند ديدند شير در خانه خود نيست. همه از شادي فرياد زدند. روباهها به سرعت به سمت خانه دويدند و آن را تصاحب كردند. اما در ميانشان درگيري به وجود آمد. هر كس مدعي بود حاكميت از آن اوست. روباهها به چند دسته تقسيم شدند و خواستند جنگل را عادلانه ميان خود تقسيم كنند. اما بر سر معناي «عادلانه»، به جنگ پرداختند. خون و خونريزي شد و درگيري سر گرفت. گرگ ها در این میانه خانه شیر را اشغال کردند. اما روباه ها خود را مالک خانه میدانستند و به سادگی خانه را ترک نمی کردند. هنوز خورشيد غروب نكرده بود كه حتي يك گرگ یا روباه هم در جنگل زنده نمانده بود.
فرداي آن روز، شير به خانه خود بازگشت و با آسودگي و در احترام كامل، به حكومت خود ادامه داد.
ممنون عالی بود لذت بردم وبهم نیرو وقوت داد موفق باشید.