پیش نوشت صفر: فکر میکنم خواندن این مطلب برای کسانی که در بلندمدت با من نبودهاند و مطالب زیادی را از من نخواندهاند میتواند خسته کننده، بی خاصیت و همینطور ایجادکننده سوء برداشت باشد. از اینکه این مسئله را درک میکنید ممنونم.
پیش نوشت ۱: این متن درباره یادگیری از لحاظ میزان به هم ریختگی و همینطور غیررسمی بودن و چارچوب نداشتن و نیز جنس موضوع آن، چیزی فراتر از یک کامنت نیست و منطقاً نباید به صورت مطلبی مستقل مطرح شود. اما به دلیل اینکه دیدم چند نفر از دوستانم در نوشته قبلی (قسمت دوم هنر خواندن جملات کوتاه) مطلب مشترکی را در مورد یادگیری مطرح کرده بودند، احساس کردم بهتر است به جای پاسخ دادن به کامنت یکی از بچهها، این مطلب را به صورت مستقل بنویسم. احساس کردم این حرف من که ما با شنیدن یک جمله، چیز زیادی یاد نمیگیریم و عموماً دانستههای قبلی خود را سامان میدهیم یا به یاد میآوریم، ظاهراً کمی گنگ بوده و لازم است که بیشتر در موردش صحبت کنیم.
* پیش نوشت ۲: ممکن است این مطلب برای بسیاری از دوستان جذاب یا مفید نباشد. انتظار مشخص من این است که آقای کمال حیدری زیر این نوشته کامنت بگذارند که اصلاً این حرفها به چه درد میخورد؟ کجا میشود از اینها استفاده کرد؟ بنابراین از همین ابتدا توضیح بدهم که ممکن است برای اکثر دوستان، چیز خاصی در این نوشته یافت نشود و من این مطلب را برای اقل دوستان مینویسم.
* پیش نوشت ۳: به طور خاص برای نگار غلامی عزیزم و محسن رضایی نازنین. میدانم که الان محسن ناراضی است که چرا انقدر توضیح میدهی و به پیش نوشت دوم اعتراض دارد و نگار هم به پیش نوشت اول معترض است که چرا توی سر مال میزنی!
خودم هم نمیدانم که چرا این نوشته و برخی نوشتههای این وبلاگ را مینویسم. به نظرم خواننده منتظر آنها نبوده و نیست و اساساً جای این حرفها هم اینجا نیست. متاسفانه در فرهنگ ما هم فرصتی برای اندیشیدن به این بحثها نبوده است و اگر بوده است به دور از منطق کاربردی بوده و صرفاً به فلسفه بافی و جمله پردازی گذشته است و چنین میشود که من به جای اینکه بتونم به صورت ساده و شفاف بنویسم:
In my opinion, learning is an emerged behavior not a genuine act
مجبور میشوم کلی عذرخواهی و غلط کردم بنویسم و بعدش هم تعدادی غلط کردی و غلط گفتی بشنوم و آخرش هم پیام صحبتم آنطور که میخواهم منتقل نشود. اما ماجرا همان ماجرایی است که از قبل گفتم. هر یک از ما، انسان تنها ماندهای در جزیرهای دوردست هستیم که از یافتن هم قدم و هم کلام ناامید شدهایم و گاهی حرفهایی را بر سنگی حک میکنیم تا آنکسی که نیست و قرار هم نیست بیاید، اگر آمد بخواند. یا آن را مینویسیم و در بطری میاندازیم تا شاید روزی کسی آن را بیابد و با خواندنش سرگرم شود و برای لحظهای هر چند کوتاه به آن گمشدهای فکر کند که در جزیرهای تنها، تشنهی فهمیدن و گرسنهی دانستن ماند و مرد.
پیش نوشت ۴: برای فواد عزیزم که میگوید برایم عجیب است که چرا اینقدر درباره جملات کوتاه مینویسی. فواد جان. جملات کوتاه برای من یک اتفاق ساده نیست. جملات کوتاه یک فلسفه زندگی است که به نظرم رایج شده است. همان فلسفه میان بر. همان فلسفه فشرده کردن همه چیز. همان نگاهی که باعث میشود کسی فکر کند میشود مطلبی را که در ده سال میفهمند در یک شب منتقل کنند. همان سبک فست فود که الان به فست فهمیدن و فست فهماندن منتهی شده است. همان دیدی که باعث میشود خواندن یک خلاصه کتاب را چیزی شبیه خواندن یک کتاب بدانیم و خواندن جزوه را معادل خواندن درس و مرور فیلم مستند در مورد زندگی یک فرد بزرگ را معادل آشنایی با آن بزرگ در نظر بگیریم. چیزی که اگر چه در فرهنگ ما بسیار شیوع دارد اما محدود به فرهنگ ما نیست و بخش قابل توجهی از آن به شتابزدگی رواج یافته در دنیای معاصر بازمیگردد. اگر چه شاید در یکی دو قرن آینده، این شتابزدگی بسیار کمرنگ شود و با حذف پدیدهای به نام «کار» یا همان Labor و همزمان عادت کردن به دنیای «همیشه پیوسته و بیش از حد پیوسته» یا Always-connected and Over-connected،انسانها دوباره بتوانند طعم زندگی را بچشند، اما به هر حال امروز این چالش برای ما وجود دارد.
اتفاقاً دقیقاً برعکس چیزی که تو حدس میزنی، حرف زدن من از جملات کوتاه به خاطر دفاع از دیرآموختهها نیست. بلکه انتشار دیرآموختهها به خاطر دفاع من از حرفهایم درباره جملات کوتاه است. ببخش که صریح میگویم: با انتشار دیرآموختهها فقط خواستم به دیگران بگویم که اگر از جملات کوتاه انتقاد دارم، به خاطر ناآشنایی با آنها یا نفرت از آنها نیست. اتفاقاً آن بازی را میدانم و خوب هم میدانم و چنان میدانم که حرفهایم را به بزرگترین کسانی که این مردم میشناسند از کوروش و شاملو و شریعتی گره بزنند و نسبت دهند. میگویند انسانها با هر چیزی که ندانند و با هر کاری که نتوانند دشمناند. ماجرای من و جملات کوتاه یک استثناء است. من خیلی خوب این بازی را بلدم و به همین دلیل آن را دوست ندارم.
آنچه من از آن نفرت دارم پ.و.ر..ن است. تا به حال یک فیلم از این نوع را نگاه کردهای؟ به نظرت فرق فیلمی که صحنههای جن.س.ی دارد و فیلم پو.ر.ن چیست؟ مهمترین تفاوت در این است که در دسته اول، بخش کوچکی از فیلم به این بحثها اختصاص مییابد. چنانکه بخش کوچکی از زندگی همه ما به این بحثها اختصاص دارد. اما دسته دوم، تجربه فشرده لذت است. انگار به ما میگویند حالا که از این صحنه ها خوشت میآید، چرا وقتت را با دیدن دو ساعت فیلم و دو سه صحنه سه دقیقهای بگیریم؟ بیا برایت یک کلیپ ده دقیقه ای پخش میکنیم که فقط همین چیزها باشد! بعد هم اگر خوشت آمد یک کلیپ یک ساعته و اگر خوشت آمد یک فیلم دو ساعته. ولی فراموش میکنیم که آنچه میبینیم دیگر فیلم نیست. پ.و..ر.ن است. تجربه فشرده لذت، لذت نیست. فساد است.
همین مفهوم در غذا هم به وجود میآید. به جای آن سفره زیبایی که گوجه فرنگی در یک گوشه آن است و سبزی در گوشهی دیگر و مادرانمان آن را با دقت پاک کردهاند و در سمت دیگر کباب ماهیتابهای یا هر نوع گوشت دیگری وجود دارد و پیاز را هم که پدر به سختی و با مشت و فشار و چاقو نصف کرده در گوشه دیگر باشد و نان را هم از نانوایی گرفته باشیم و دستمان به خاطر داغی آن تاول زده باشد، میبینیم که مک دونالد و برگرکینگ و پدر خوب و خاله بد و عمه ناراضی، پیاز و گوجه و گوشت و سبزی و نان را در هم میچپانند و آن سفره قدیمی را در قالب یک «مشت» در دهان ما فرو میکنند. تجربه فشرده غذا خوردن، غذا خوردن نیست. بلکه پر کردن معده و خفه کردن صدای گرسنگی آن است.
همین مسئله در دید و بازدیدها هم دیده میشود. من فرصت نمیکنم دوستانم را ببینم و بعد تمام رابطه به لایک کردن عکس این و کامنت نوشتن زیر عکس آن محدود میشود. ما دیدن دوستان و آشنایان و همان صله ارحام را با این ابزارهای جدید جایگزین میکنیم و خوشحالیم که بحمدالله به لطف تلگرام در پانزده دقیقه، حال بیست و پنج نفر از دوستان را – با ارسال یک مسیج عمومی – پرسیدیم و خوب کردیم! این دیگر رابطه متعارف نیست. این رابطه پ..و.ر.ن است. این نمایش مستهجن است. حتی اگر عریانی در آن نباشد!
همین مفهوم در جملات کوتاه وجود دارد. به جای آن حرفهای طولانی و قصهها و صحبتها و فهرستها و پاورقیها و قصهها و خاطرات، همه چیز میشود یک جمله. شریعتی هزاران کلمه مینویسد و از ماسینیون میگوید و یک پاراگراف را صرف وصف بینی بلند او میکند که مخاطب را به نگاهی متواضعانه وادار میکند و از آن یک جمله در میآید که: خدایا به هر که دوست داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوستتر میداری بیاموز که دوست داشتن از عشق برتر.
ویل دورانت میلیونها کلمه مینویسد و رویدادهای مربوط و نامربوط تاریخ تمدن را به بند روایت میکشد و ما در نهایت مینویسیم: مرگ تمدنها زمانی فرا میرسد که بزرگان مردم به سوالات جدید آنها پاسخهای کهنه میدهند.
همین است که من میگویم تجربه خواندن جملات کوتاه، تجربه فهمیدن نیست. توهم فهمیدن است.
خلاصه اینکه فواد جان، این یک مثال را گفتم و صدها مثال دیگر را نگفتم و نخواهم گفت، اما آنچه من مینویسم عموماً – نمیگویم همیشه – پاسخ به یک مسئله ساده و سطحی مثل نق زدن دو نفر به انتشار یا عدم انتشار یک مطلب یا حتی عقده گشایی از یک دوستی یا دشمنی دیرینه نیست. عموم اینها ناشی از دغدغههایی است که چون به سادگی به کلام در نمیآیند، چارهای نیست جز اینکه در حاشیهی آنها بگویم و بنویسم.
اما اصل مطلب: وقتی که میگویم ما با دیدن یک جمله جدید یا حرف جدید، چندان چیز زیادی یاد نمیگیریم و عموماً خاطرات گذشته را مرور میکنیم ممکن است شنیدن این حرف برای برخی دوستان، دردناک باشد. ما دوست داریم که مغز مولد داشته باشیم. دوست داریم بنشینیم بیندیشیم و احساس کنیم که کائنات را درنوردیدهایم و اسرار عالم هستی را کشف کردهایم. ما دوست نداریم که به انباری برای ذخیره اطلاعات تشبیه شویم و حداکثر هنرمان، بازیابی سریع دادههای قدیمی باشد.
بله اینها را میفهمم و میفهمیم و میدانیم.
اما به خاطر داشته باشیم که مغز فرایند پیچیدهای برای یادگیری و اصلاح مدل ذهنی دارد. من دیاگرام مطرح شده در کتاب استرمن را خیلی دوست دارم:
دنیای واقعی در بیرون ذهن ما در جریان است. ما از طریق تصمیمهایی که میگیریم و اقدامهایی که انجام میدهیم آن را تغییر میدهیم. بعد از هر تصمیم و اقدام، دنیا تغییر میکند و ما با دیدن اینکه تصمیمها و رفتارهای ما چه تغییری در دنیا داد (که البته ما هم بخشی از همان دنیا هستیم) اطلاعات جدیدی را از دنیا و شرایط محیطی دریافت میکنیم و بر اساس آن تصمیمهای جدید را میگیریم.
البته در این میان اگر بارها و بارها ببینیم که نتایج تصمیمها و اقدامات ما با آنچه فکر میکردهایم همخوان نیست، به سراغ مدل ذهنی خود میرویم و مدل ذهنی ما هم به نوبه خود قواعد تصمیم گیری مان را تعیین میکند و تغییر میدهد. بگذریم از پیچیدگی عجیبی که در اینجا هست و عاملی که به قول علما خطای شناختی است و به بیان ساده کوری ذهن است. چون ما برای تغییر مدل ذهنی خودمان، از برداشتهای خودمان از واقعیت استفاده میکنیم و نه خود واقعیت و این برداشتها هم خود تابع مدل ذهنی است و اینجا آن حصار تنگی است که باید همیشه آرزو کنیم و بکوشیم که شاید بتوانیم از بند آن بگریزیم و شاید اگر میخواستم دعای دیگری در ادامه دعای قبلی شب قدر بنویسم، میگفتم که خداوند کمک کند که خود را از بند این زندان رها کنیم یا لااقل دریچهای به روی ما بگشاید که برای لحظاتی، دنیا را فراتر از حصار تنگ مدل ذهنی خود ببینیم.
اگر بخواهیم مدل ذهنی را به شکل درست و علمی توضیح دهیم، مدل ذهنی برایند همه قطعات بدن ما از هیپوتالاموس تا کورتکس و از سنسورهای درد در دستان ما تا سنسورهای سرما در پاهای ماست. همان چیزی که به آن Emerged Characteristic گفته میشود. قطعات کوچکتری به هم میپیوندند و در وجود بزرگتر ویژگیهایی را بروز میدهند که شعور و درک تک تک آن قطعات از درک آن عاجز است. شاید داستان موریانهها که در وب مایندست نوشتم کمی ایدهی این حرف من را شفافتر کند.
اما به هر حال، نمود بیرونی مدل ذهنی در قالب ارزشهایی است که ما دوست داریم و داستانهایی که به خاطر میسپاریم و قضاوتهایی که انجام میدهیم و باورهایی که از آنها دفاع میکنیم و تفسیرهایی که از جهان اطراف خود ارائه میدهیم.
به عبارتی، مدل ذهنی ناظر به گذشته ماست و نه حال و یا آینده. برآیند همه آن چیزی است که در گذشته انجام دادهایم. همه تجربیاتی که در گذشته داشتهایم. همه آنچه در گذشته شنیدهایم. همه پیوندهایی که در گذشته بستهایم و گسستهایم. همه زخمها و دردها و رنجهایی که با خود از جایی به جای دیگر حمل میکنیم.
میان پرده: دیشب یک جمله قدیمی را در اینستاگرام بازنشر کردم. جملهای که دوستش دارم و همیشه به آن فکر میکنم: سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران، گرفتن خودت از آنها باشد.
دوستی زیر آن کامنت گذاشته بود: چرا باید کسی رو تنبیه کرد؟ کسی که دیگران رو آزار میده داره رنج درونش رو فرافکنی میکنه. به نظرم فقط باید رها کرد!
بگذریم از اینکه دوستمون با دیدن کلمه تنبیه، سریع یکی از وردهایی رو که بلد بودند تکرار کردند. گویی که من از تنبیه فیزیکی حرف زدهام. اما نکته بامزه دیگه این بود که ایشون مفهوم برون ریزی و مفهوم فرافکنی رو که کاملاً با هم فرق دارند و حتی مصداقهای متضاد دارند، با هم اشتباه گرفته بودند!
اما من دیشب یاد همین مطلبی افتادم که امروز دارم مینویسم(!) و دیدم که این بنده خدا و هزاران از این بندگان خدا که وقت و پول خود را برای یادگیری ناقص مفاهیم عمیق علمی در پای منبر امثال من حرام میکنند، بیش از آنکه دنبال یادگرفتن و تغییر مدل ذهنی باشند دنبال نام جدیدی برای رفتارهای قدیمی خود و باورهای قدیمی خود هستند و چنان در این کار جدیت دارند که حتی گاهی آن نام را هم درست یاد نمیگیرند. اما چه فرق میکند. نام جدید برای حرف قدیمی، همیشه جذاب است. همچنانکه لباس جدید برای انسان قدیمی و همچنانکه رنگ جدید برای خانه قدیمی و همچنانکه هر چیز جدیدی برای هر چیز قدیمی دیگر.
پایان میان پرده و ادامه مطلب: خوب. آیا یک جمله جدید که میخوانیم یا یک حرف جدید که میشنویم یا یک نصیحت جدید که مطرح میشود، چیزی از جنس اطلاعات بیرونی نیست؟ چرا هست. پس آیا میتواند در مدل ذهنی ما تغییر ایجاد کند؟ بله میتواند. چقدر؟
پاسخ این سوال را نمیدانم. اما یک چیز را میدانم که به باور من، در مغز اکثر ما، رویدادهای واقعی دنیای اطراف و تجربیات واقعی، اثرگذاری بسیار عمیقتری دارند. هر چه از واقعیت دورتر میشویم و هر چه واقعیت را فشردهتر میکنیم، احتمال اثرگذاری آن را کاهش میدهیم. فیلم و داستان، ابزارهای خوبی برای یادگیری هستند. چون فاصله زیادی از دنیای واقعی ندارند و میتوانند به بخشی از تجربیات مرجع در ذهن ما تبدیل شوند. آنها که فیلمباز حرفهای هستند میدانند که اثر سریال حتی از فیلم هم بیشتر است. چون به دلیل طولانی بودن و جزییات بیشتر، تجربهی نزدیکتری به دنیای واقعی است.
بعد به دنیای آموزش میرسیم. ماجرای Case Study یا مطالعات موردی همین است. چون در مقایسه با درسهای خشک مدرس، کمی به دنیای واقعی نزدیک است و همین نزدیکتر بودن باعث میشود که تاثیر بیشتری در تغییر مدل ذهنی ما داشته باشد. کار تیمی هم چیزی از همین جنس است. نوعی برونریزی فکر کردن است. وقتی تنها هستیم همه چیز در مغز ما میگذرد و در کار تیمی بسیاری از افکار و تحلیلها از دنیای در هم پیچیده نورونهای مغز به دنیای از هم گسستهی فیزیکی وارد میشود و فضای بهتری برای بحث و گفتگو شکل میگیرد و احتمال یادگیری و میزان اثربخشی افزایش مییابد. همینطور بگیرید و بیایید تا برسیم به جملات کوتاه که قطعاً بر روی مدل ذهنی ما تاثیر دارند. همچنانکه خوردن یک فنجان چای هم بالاخره چیزی را در یک جایی از مدل ذهنی ما تغییر خواهد داد. اما سوال این است که این تغییر چقدراست و چقدر ماندگار است؟
آن هم در مغز ما انسانها که ذاتا الگودوست و الگویاب است. منظورم از الگو، Role-model نیست. منظورم Pattern است. به همین دلیل مغز همیشه دوست دارد پدیدههای جدید و رویدادهای جدید را به پدیدههای قبلی و رویدادهای قبلی ربط دهد و از اینکه دنیا را تا به این حد خوب(!) میفهمد لذت ببرد. ابهام ترسناک است. رویارویی با ندانستن و نفهمیدن ترسناک است و بزرگی زیادی میطلبد. حفظ ناحیه امن باورها سادهتر است.
میان پرده دوم: ببینید که چه رنجی میکشم من که این دغدغهها هر روز در گوشه ذهنم است و وقتی چند روز پیش در گلایه از رفتار یکی از دوستان قدیمیام، نوشتم که عزیز دلم. کلکسیون جملات جمع کردن و زیر آنها هشتگ #مدل_ذهنی زدن، مدل ذهنی را تغییر نمیدهد. چنانکه حتی مدل ذهنی خود شما را هم تغییر نداده و وقتی یک منبع غلط را به شما یادآوری میکنم، در برابر اصلاح آن مقاومت میکنی که به گمان خودت آبرو و اعتبارت حفظ شود. و بعد از پیغامها و رفتارها میفهمم که آن دوست، مینشیند و با خود میاندیشد که محمدرضا لابد از بین ما آموزش دهندگان مدیریت، الان با یکی دیگر دوست تر است و تصمیم گرفته است که ما را تخریب کند! و من میمانم و اندوه برای آنها که باید بعداً پای چنان منبری، چنین مفاهیمی را بیاموزند.
پایان میان پرده دوم و ادامه مطلب: من هنوز هم معتقدم که مغز میتواند به مقامی برسد که اگر با خود خلوت کرد، حتی بدون دریافت اطلاعات از بیرون و صرفاً با سنتز اطلاعات داخلی، دادههای جدیدتری را خلق کند. حتی معتقدم که شنیدن یا خواندن یک جمله کوتاه، میتواند کاتالیزوری در این فرایند باشد.
اما این قابلیتی نیست که همه ما از آنها بهره برده باشیم. اساساً مهارت یادگیری در اوج خود به تفکر خلاق میرسد و تفکر خلاق به معنای این شعبده بازیهایی که این روزها به نام خلاقیت برایمان انجام میدهند نیست. بلکه به معنای تفکری است که خلق میکند. مغزی که چنان قدرتمند میشود که نه تنها به درک دنیا به عنوان «واقعیت موجود» میپردازد بلکه به تغییر دادن دنیا به سمت «واقعیتی که باید باشد» برمیخیزد. اما این آخرین پله یادگیری است و نه نخستین پله.
برای رسیدن به چنین نقطهای، لازم است راه درازی طی کنیم. بسیار کار کنیم. بسیار بخوانیم. بسیار فکر کنیم. انرژی لازم برای طی کردن این راه طولانی تا قله درک دنیا را بعید میدانم بتوانیم با خوردن فست فود کسب کنیم. باید سر حوصله برویم. شتابزدگی را کنار بگذاریم. سفرهای پهن کنیم. نان و پنیر و گوجه و پیازمان را سر حوصله بخوریم و توانی برای ادامه مسیر بیابیم. فست اندیشی و فست فهمی، رژیم غذایی مناسبی برای مغز نیست. همچنانکه مصرف دائمی فست فود به معدهی ما نمیسازد…
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
تا اینجا فهمیدم که : برای بهبود مدل ذهنی م اول باید مدل ذهنی فعلی مو خوب بشناسم و بعد بهبود یا تغییرش بدم . و با توجه با اینکه میگی برداشتهای خودمان از واقعیت رو باید تغییر بدیم . من به فکر افتادم دوباره تحلیل رفتار متقابل رو جدی تر بگیرم و تمرکزم رو بزارم البته روی شناخت خودم . و کودک درونی که ضبط ش تموم شده و حالا والد و بالغ ش داره با ضبط شده هاش دنیا رو میبینه و بر همون اساس وقایع رو تفسیر میکنه و میرسه به اون” برداشت از واقعیت ” که تو گفتی محمدرضا . درسته ؟ در مورد خودم فکر میکنم از این حوزه باید شروع کنم در کنار دروس متمم در مورد مدل ذهنی .
ممنون مطلب خوبی بود چنان که احساس میکنم بعد از مدتها روح و سلول های مغزم روغنکاری شد !
راستی …
راستی راستیکه این تنبیه سختی ه که انتخاب کردی و تو به زعم من بسیا بسیار از من کامل تری چون دقیقا منو به این روش ” سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران، گرفتن خودت از آنها باشد. ” در اینستاگرام تنبیه م کردی .
و من الان به لطف تنبیه!! تو بیشتر در ” متمم ” سیرو سلوک دارم . ممنون که باعث شدی افق دیدم رو به سمت “متمم” گسترش بدم محمدرضا .
سپاس از تو و تیم خوب ت 🙂
سالهای قبل وقتی میشنیدم و یا جایی میخوندم که کشورهای پیشرفته مثل ژاپن شتابزده وسریع زندگی میکنند،برام جذاب بود.
اون روزها شتابزدگی رو مترادف با “درک ارزش زمان” میدونستم و آرزو میکردم که ای کاش ما هم این سبک زندگی رو جایگزین سبک اسلوموشن خودمون کنیم.اما حالا که زندگی رو دور تند رو توی جامعه خودمون تجربه میکنم،جنسش رو متفاوت از شتابزدگی که حداقل من تو ذهن خودم در دنیای پیشرفته تصور میکردم،میبینم.
ازنظر من، عجله وشتابزدگی ما بیشتر شبیه به میل رشد یک شبه است تا درک ارزش زمان.
ما در رانندگی، کسب و کار،یادگرفتن و یاددادن و خیلی موارد دیگه عجله داریم، همیشه دیرمان شده است، فقط میخواهیم هرچه سریعتر به مقصد برسیم. از دست کسانی که مانع زود رسیدن ما به هدفمان میشوند، عصبانی میشویم. آن قدر شتاب و عجله داریم که در بسیاری از موارد اشتباه میکنیم و میدانیم که اشتباه کرده ایم اما فرصتی به خودمان برای اصلاح مسیر و تصمیم و اشتباهمان هم نمیدهیم.
در فرهنگ امروز ما صبرکردن برای رسیدن به مقصد نشانه ای از فرودستی وبی عرضه گی است. حالا میتونه این مقصد انتخاب یک دوست و شروع یه رابطه باشه و یا رونق کسب وکار و یا شاید هم تحصیل و مهاجرت.
آن قدر شتاب و عجله داریم که حاضریم اتلاف وقتی کلان به خودمان و دیگران تحمیل کنیم اما به عواقب تصمیم هایمان و نتایج آنها فکر نکنیم .
به خاطر همین از نظر من دیاگرام مطرح شده در کتاب استرمن که ذکر کردید حداقل در حال حاضر برای ما شبیه یه چرخهی باطل است. چون احساس شتاب و یا به به تعبیر شما فست اندیشی و فست فهمی که هر لحظه با ما است، باعث شده که تقریبا مرحله اصلاح قواعد تصمیم گیری رو در این دیاگرام به صورت اتوماتیک زائد بدونیم و حذف کنیم وا ز این مرحله پرش کنیم و در هر روز با شتاب بیشتر به تکرار مکرر اشتباهات خودمون بپردازیم.
بعد از مطالعه این مطلب یقین دارم که اگر فضای امروز جامعه ما آلوده به فست اندیشی و فست فهمی نبود،خود محمدرضا هم تجربه لذت نوشتن این متن زیبا را فشرده نمیکرد وحتما کتابی طویل در این باب منتشر میکرد.
و باز هم با نهایت احترام
سمیه تاجدینی
پی نوشت یک:کم کم داشتم حس خوب کامنت نوشتن در این خونه رو فراموش میکردم.از زمانی که هر لحظه این وبلاگ رو رفرش میکردم تا نویسنده اش مطلبی منتشر کند و منم با اشتیاق کامنتی بنویسم و از او تشکر کنم تقریبا بیش از دوسال میگذرد
http://www.shabanali.com/ms/?p=1275&cpage=2#comment-11477
http://www.shabanali.com/ms/?p=1153&cpage=1#comment-10475
پی نوشت دوم:اون روزها هنوز این وبلاگ ادمین سختگیری نداشت و قواعد کامنت گذاری نبود و میشد فقط تعریف و تمجید کرد.
سمیه جان.
چقدر خوب بود کامنتت و چقدر جالب بود برام چیزهایی که گفتی و چقدر لذتبخش بود، دیدن کامنتهای قبلی ات …:)
و چقدر خوب گفتی: “حس خوب کامنت نوشتن در این خونه …” 🙂
ممنون که دوباره کامنت گذاشتی و امیدوارم همیشه هم بذاری و ما هم از خوندنشون لذت ببریم.:)
سلام دوستان. این کامنت بی خاصیت! رو به دو دلیل می نویسم و به خاطرش از همگی، واقعاً عذر میخوام:
دلیل اول: نمی دونم کامنت قبلیم در همین جا، به چه دلیلی یا دلایلی رای منفی سه تا از دوستانمون رو به خودش اختصاص داده. ولی راستش دلم می خواست به این بهانه دو مورد رو بگم:
اول اینکه، وقتی اسم سمیه عزیز رو توی لیست دیدگاهها دیدم فکر کردم احتمالا جوابی به دوستان در مورد مسائل فنی سایت داده باشن و وقتی اومدم و کامنتشون رو خوندم، واقعا برام خوشایند بود و خوشحال شدم و نتونستم فقط به یه لایک بسنده کنم.
دوم اینکه، در مورد این جمله ای که سمیه گفتن: “کم کم داشتم حس خوب کامنت نوشتن در این خونه رو فراموش میکردم.” حس کردم چقدر درست میگه و دلم می خواست با یک لبخند آروم، حرفشو تایید کنم و بگم چقدر خوب حرفشو میفهمم. اما این لبخند، با space ای که از دستم در رفت، تبدیل به یک خنده شد! و وقتی کامنتم رو send کردم و دیگه امکان ادیت هم نداشت، یکدفعه با دیدن اون خنده، پشت این جمله ام، حس خودم کاملاً بد شد و احساس کردم با تبدیل اون لبخند آروم – که به منزله ی تایید اون حرف بود – به این خنده؛ چقدررر «حس»ِ حرفی که می خواستم بزنم یهو عوض شد! و دیگه نمیتونستم کاریش بکنم … بگذریم …
—
دلیل دوم:
جدا از این نوشته و تمام نوشته های محمدرضای عزیز که همیشه ازشون لذت می برم، هرچه سعی می کنم به این قسمت: ” …اما ماجرا همان ماجرایی است که از قبل گفتم. هر یک از ما، انسان تنها ماندهای در جزیرهای دوردست هستیم که از یافتن هم قدم و هم کلام ناامید شدهایم و گاهی حرفهایی را بر سنگی حک میکنیم تا آنکسی که نیست و قرار هم نیست بیاید، اگر آمد بخواند. یا آن را مینویسیم و در بطری میاندازیم تا شاید روزی کسی آن را بیابد و با خواندنش سرگرم شود و برای لحظهای هر چند کوتاه به آن گمشدهای فکر کند که در جزیرهای تنها، تشنهی فهمیدن و گرسنهی دانستن ماند و مرد.” … که با خوندنش خیلی دلم گرفت، بهش فکر نکنم، بیشتر به ذهنم هجوم میاره و قلبم رو به درد میاره.
می خوام از محمدرضای عزیز خواهش کنم که بیا لطفا هیچوقت – حتی برای یک لحظه هم که شده – چنین چیزی رو باور نکنیم …
یکی از مصادیق بارز این فشرده سازیها در درک مفاهیم کلاسهای روانشناسی بازاری و تجاریه که این سالها خیلی باب شده. و بعضیا فکر می کنن بجای تجربه زندگی واقعی با شرکت در این دوره ها فشرده ای از زندگی حقیقی رو در بیست ساعت دریافت می کنند . منکر نیستم که به هر حال مفاهیمی انتقال داده میشه در این دوره ها . ولی این حجم مفاهیم به هیچ عنوان با اون هدفی که براش تبلیغ میشه همخونی نداره. از دید بنوعی همون فشرده سازیه . از جنس تقلبه .
پ.ن۱ : قصد اهانت و جسارت به کسی رو ندارم.
پ.ن ۲ : از اونجایی که متن شما راجع به یادگیریه همین جا بابت تمام آنچه که ازتون نیاموختم چه در کلاس حضوری و چه در فضای مجازی بی نهایت سپاسگزارم حتی بیش از آموخته ها . چون جرقه ای شد در ذهنم برای تحقیق و یادگیری بیشتر.
پ. ن ۲٫۱ : من از خدا هم بابت اونچه که به من نداده بیش از داده هاش تشکر میکنم.
محمدرضای عزیز کاش برامون بیشتر از این نوع مطالب بنویسی. از اینایی که خواننده منتظرش نیست. از این مطالبی که بهمون نشون بده که چقدر نمی فهمیم, که کمک کنه به بیشتر فکر کردنمون. باز هم برامون بنویس معلم عزیز.
این کامنت صرفا یک تشکر است.
بعضی وقت ها آدم چیزهایی رو می بینه و یاد می گیره که دیگه نمی تونه تشکر نکنه.
ممنون جناب شعبانعلی. مخصوصا به خاطر مقایسه های ارزشمندی که در مطلب وجود داشت: فست لرنینگ، فست فود، لذت فاسد و …
سلام .ممنون
مثل متن ها و فایل های صوتی که از شما خوندم و شنیدم جالب بود و مفهوم رو کامل رسوند و جالب بود ، و فکر میکنم اون قسمتایی که ازشون به عنوان غر زدن نام برده میشه گاها در نظر نویسنده به عنوان شوخی یا طنز باشه ، گاها هم بیان گلایه که چیز بدی نیست که قرار باشه حذف بشن ، اتفاقا در فهم کامل مطلب کمک میکنن .
محمدرضا، در بعضي از قسمت هاي اين نوشته ما با حجت الاسلام شعبانعلي طرف هستيم تا با محمدرضا ! به عنوان مثال يك دو جمله رو در زير آوردم كه فقط كافيه يه “والله ” هم به ابتداي جمله اضافه كرد و حجت الاسلام شعبانعلي رو بالاي منبر مجسم كرد كه با شور و جديت و كوبنده داره اين جملات رو ادا مي كنه:
به والله …انگار به ما میگویند حالا که از این صحنه ها خوشت میآید، چرا وقتت را با دیدن دو ساعت فیلم و دو سه صحنه سه دقیقهای بگیریم؟ بیا برایت یک کلیپ ده دقیقه ای پخش میکنیم که فقط همین چیزها باشد! بعد هم اگر خوشت آمد یک کلیپ یک ساعته و اگر خوشت آمد یک فیلم دو ساعته. ولی فراموش میکنیم که آنچه میبینیم دیگر فیلم نیست. پ.و..ر.ن است. تجربه فشرده لذت، لذت نیست. فساد است…
برادرها، خواهرها….به والله …میبینیم که مک دونالد و برگرکینگ و پدر خوب و خاله بد و عمه ناراضی، پیاز و گوجه و گوشت و سبزی و نان را در هم میچپانند و آن سفره قدیمی را در قالب یک «مشت» در دهان ما فرو میکنند. تجربه فشرده غذا خوردن، غذا خوردن نیست. بلکه پر کردن معده و خفه کردن صدای گرسنگی آن است…
محمد رضا.خواندن این مطلب بسیار جالب بود و اینکه انقدر فست فهمی و پورن و فست فود به هم نزدیک هستند موضوعی بود که تا به حال به ان توجه نکرده بودم.اما سوالی که برای من پیش امده اینست که برای پیمودن اولین قدم ها در راه رسیدن به تفکر خلاقی که نام بردید پیشنهاد شما چیست؟ایا مطالعه و تفکر روی ان باعث رسیدن به ان نقطه میشود؟ایا مغز انسان قابلیت بهتر شدن و بهتر درک کردن را دارد؟کاشکی برایمان از نظر خودت برای راه درست پیمودن این قله هم بنویسی.
سلام خواهش می کنم خوب دقت کنید : تجربه کرده ام که اگر این جملات کوتاه و لقمه ای در ادامه ی دیرآموخته هایی که حداقل چند سالی با آن ها انس داشته ام و به آن ها فکر کرده ام ، از همان سرچشمه و به شرط اینکه هیچ گاه از دیر آموخته ها تقدم زمانی نداشته باشند می توانند بسیار مفید باشند. نمی دانم این مثال چقدر مرتبط باشد اما زمانی که ما برای کنکور آماده می شدیم دو موسسه قلم چی و منشور دانش و چند تای دیگر شروع به کار کرده بودند. یک روز با یکی از معلمانم صحبت می کردم که مثلا من فلان تست قلم چی را می زنم، فلان نکته منشور دانش و فلان خلاصه درس جزوات موسسه ثالث را مطالعه می کنم. ایشان به من تذکر داد که این کار را نکن و ابتدا کلیت محتوای آموزشی آنها را باهم مقایسه کن و بعد روی یک مجموعه بهتر و آثارش تمرکز کن. فکر می کنم این در مورد کارکرد جملات کوتاه هم صدق می کند. کسی که تا حد توان روی آثار تحقیقی و مفصل اندیشمندی وقت گذاشته است قطعا اگر یک عبارت سه کلمه ای از او را که تا به حال نشنیده _ببخشید که این را می گویم_ پشت یک وانت ببیند بهره کافی را خواهد برد.
محمدرضای عزیز. ممنونم که با وجود همه بی انصافی ها و مشکلات، می نویسی برامون. از ته قلبم سپاسگزارم 🙂
جناب شعبانعلی گرامی
قبل از آن که مطلب شما را بخوانم، با خواندن عنوانش، سریعا یاد مطلبی افتادم که به قول خودتان در ذهنم رسوب کرده بود، چند روزی است که در Coursera مشغول یادگیری یک مبحث جدید شده ام و چون این چند روزه همه «مدل ذهنی» من درگیر این قضیه شده است، بهتر دیدم لینکش را اینجا قرار بدهم، بلکه شخصی همانند من که از یادگیری فقط میز و صندلی و کلاس درس و استاد را فهمیده است، بتواند کمی بیشتر بهره ببرد:
https://www.coursera.org/learn/learning-how-to-learn/home/info
خب اما این که چرا من خواننده این صفحه، مانند آن سیل کامنت گزاران و اعتراض کنندگان یاد گرفته ام که یک کلمه مانند تنبیه یا تشویق همیشه باید بار معنایی مثبت یا منفی داشته باشد و همیشه باید یا سیاه و یا سفید باشد و لاغیر.
یک دلیل اصلی به نظر من (که همواره غلط و حاوی کژتابی فراوان است) شاید این باشد که تا کنون در دانشگاه ها و مدارس ما، کسی نیامده است به ما «نحوه یادگیری» را بیاموزد. یعنی این که یاد بگیریم چگونه باید یاد بگیریم.
عمدتا دروس ما مبتنی بر یک سری فرمول های خشک و خالی در دروس فنی، تعاریف دایمی و لا تغییر در دروس علوم پایه و مباحث از پیش هزاران بار اثبات شده در علوم دینی بوده است.
برای خود من چندین واقعه پیش آمده اند که باعث شده است مسیر یادگیری ام همواره تغییر پذیر باشد و جدیدا به این نتیجه برسم که هر چیزی که می دانم، درست یا نادرست، و هر باوری که بر پایه این دانسته ها برایم ایجاد شده است، غالبا قربانی و اسیر و تابع «زمان» است و تا زمانی که توضیح بهتری برای پدیده ای وجود نداشته باشد، آن «پدیده» قابل پذیرش است و در صورت توضیح بهتر، دیگر نمیتوان به آن باور به طور مطلق تکیه زد. یعنی در «مدل ذهنی» من همواره شک و تردید نسبت به باورها و سعی برای توضیح بهتر آن ها وجود داشته است. (هر چند این قضیه باعث شده است که برخی از بدیهی ترین بدیهیات عالم را دوباره برای خودم اثبات کنم.)
نخستین تجربه من، زمانی بود که ترم آخر دوره کارشناسی، درس ریاضی ۲ را گرفتم. من از دوره دبستان (و سال دوم) که موقع تدریس جمع و تفریق، مشغول صحبت های کودکانه با همکلاسی ام بودم و چیزی یاد نگرفتم و تصدیق می فرمایید که بدون دانستن جمع و تفریق آموزش ریاضیات تقریبا غیر ممکن است. تا دانشگاه همواره این درس را ناپلئونی و به زور حفظ جواب و فرمول پاس کردم و بالا آمدم و همیشه نسبت به این درس و مبحث حالت دفاعی داشتم.
سال آخر دانشگاه، استادی داشتیم که به ما فقط یک چیز آموخت: چگونه ریاضیات را یاد بگیریم.
شاید باورتان نشود، ولی منی که همیشه از این درس گریزان بودم و همیشه چشمم به ساعت بود که کی می شود این درس تمام شود، اصلا نفهمیدم ترم چگونه آمد و چگونه رفت. آن قدر برای یادگیری اشتیاق داشتم ( و فکر میکردم که تا کنون هزاران قدم از همه عقب افتاده ام) که حتی شب ها در خواب هم با جذر و توان و مشتق و انتگرال دست به گریبان بودم و خواب فرمول های ریاضی را می دیدم.
روز اول درس را هیچ وقت فراموش نمیکنم. روز اول فقط برایمان صحبت کرد، از خشک و خالی بودن و اشتباهات جبران ناپذیر معلمین ریاضیمان گفت و از این که آنچه شما آموخته اید علم حساب است و ریاضیات داستان جداگانه ای است و کلی دیدگاه های ما را که تا آن زمان از محاسبه «غول بزرگ» و ترسناکی ساخته بودیم را تغییر داد. آخرین دقایق روی تخته سیاه سه جلمه ساده نوشت:
Tell me, I Forget
Teach me, I Remember
Involve me, I Learn
من این سه جمله را اصل و پایه یادگیری ام قرار دادم. با هر مبحث علمی تا حد امکان و توانم «درگیر» شدم. زیر و بمش را سنجیدم و سعی کردم هرگز در مقابلش زانو نزنم. قبلا پذیرفته بودم که شاید ضریب هوشی و ذهنی ام کمتر از آن است که بتوانم یاد بگیرم، در واقع شکست را پذیرفته بودم. این بار اما دیگر نپذیرفتم که «مطلبی است که من نمی توانم یاد بگیرم.»
آن سال منی که همیشه در ریاضیات به زور و جبر درس پاس می کردم، در امتحان پایان ترم، ۱۹ گرفتم و شاهکار بعدی را در درس ژئوفیزیک همان سال زدم: ۲۰٫ در آن درس، استادمان دارنده مدال طلای المپیاد ریاضی بود و درسی را که ارائه میکرد؛ علیرغم درک پیچیده و شرایط بسیار متفاوت زمین و زیرزمین و آرایه های ژئوفیزیکی که در روی کاغذ فقط چند فرمول بودند، قاعدتا برای اذهان دانشجویانی که عادت به جزوه نویسی و حفظ داشتند، سنگین بود و این استاد ما چون به سادگی با ذهن خلاقش میتوانست درک کند، انتظار داشت دانشجویانش هم مانند خودش باشند.
من در آن درس، در آن سال، دو فرمول آرایه برداشت های ژئوالکتریک را که استاد برای اثباتشان سه نمره کلاسی گذاشته بود، روی دفترچه یادداشتم (ان روزها هم نه مثل امروز، که هر چند گاهی یکی دو سه کلمه «جمله کوتاه» می نوشتم) نوشتم و بیرون آمدم. دو هفته تمام، شب و روز با آن دو فرمول و با آموخته ای که از ریاضیات پیشرفته داشتم، کلنجار رفتم تا این که بالاخره توانستم آن ها را اثبات کنم و به جواب برسانم.
در امتحان پایان ترم، به مدد آن دو هفته درگیری با آموزش، در جلسه امتحان که همه عرق می ریختند و برای یادآوری فرمول ها، به خودشان فشار می آوردند و زمین و زمان و استاد را لعنت می کردند، یکی از آرام ترین و راحت ترین روزهایم را گذراندم و حتی در دل به استادی که این قدر سؤالات آسان و «تابلو» مطرح کرده بود، خندیدم.
گذشت و دوره کارشناسی ارشد و درگیری های خاص پایان نامه و اعزام به خدمت سربازی.
سربازی تقریبا فرصتی یک و نیم ساله فراهم کرد که از درس و یادگیری کنار بروم و مثل هر سالی که اول مهر باید به فکر کلاس و آموزش می بودم، اینجا باید به فکر رژه و اسلحه و تاکتیک و تحلیل سیاسی اوضاع منطقه با فرمانده و…. می بودم.
سر کلاس دیده بانی خمپاره که عمده مطلب با استفاده از مفهوم مثلثات و محاسبه محل برخورد تیر منحنی انجام میشد، یکی از هم خدمتی هایم، که فارغ التحصیل الکترونیک بود ( و انصافا شخصی بود که به معنای واقعی کلمه «مهندس» بود و دقیقا «هندسه» را با تمام وجودش می فهمید) روی کاغذ یک دایره رسم کرد و یک نمودار و مفهوم مثلثات و زوایای مثلثاتی و سینوس و کسینوس را با ساده ترین بیان و با پیچیده ترین جزییات به من فهماند. یاد گرفتم که چقدر این سال ها در یادگیری این مفهوم ساده و آشنا قصور ورزیده ام. ساعت های زیادی از خدمت را با وی به بحث می نشستیم و سعی می کردیم این مفاهیم ریاضی (را که همیشه همه فکر می کنند، در زندگی هیچ وقت به درد نمیخورند) در تفسیر آموخته هایمان به کار ببیندیم و گاها نتایج واقعا شگفت آور می شدند.
به خصوص که من در آن روزها با کتاب های هاوکینگ به تازگی آشنا شده بودم و بعدش هم سراغ میچیو کاکو رفتم. هر مطلبی را که میخواندم، به ذهن می سپردم و سعی میکردم با مفاهیمی که می آموختم تفسیرشان کنم. از انجا دیگر برایم مفهوم «فضا-زمان» کوانتومی خیلی قابل هضم شد.
این گسترش مرزهای آموخته هایم باعث شد یک بار دیگر تصمیم به ریسک و خروج از Comfort Zone ذهنی ام بگیرم. به توصیه این دوست خدمتی، از سایت مکتبخانه، دروس ریاضی پایه ابتدایی آکادمی خان را دانلود کردم. نشستم و با دقت به درس جمع و تفریق و سپس ضرب و تقسیم گوش دادم. از آن روز به بعد همیشه اگر بتوانم وقت های خاکستری ام را کم کنم، حداقل ۱۵ دقیقه «آکادمی خان» را در برنامه ام می گنجانم. نه تنها دروس مرتبط با ریاضی که همه دروس دبیرستان را دوباره مرور می کنم و با هر مبحثی دوباره «درگیر» می شوم تا آن چه درون ذهنم، شاید نادرست جا افتاده باشد، این بار با درک بهتر و صحیح تری جایگزین شود.
غرض از این همه قصه پردازی، فکر می کنم مهم ترین دلیل ضعف آموزش ما، اول در این باشد که نمی آموزیم چگونه باید بیاموزیم و در این بین همیشه از ترک Comfort Zone (دقیقا نمیدانم ترجمه فارسی رسا و درستش چه می شود) ذهنی مان هراس داریم، از این که دنیای ناشناخته را کشف کنیم، می ترسیم و این ترس مانع یادگیری مان می شود.
با خودم قرار گذاشته ام که اصلا به این فرضیه که «ذهن بشری ظرفیت محدودی برای آموزش دارد» اعتنا نکنم و تا جایی که می شود، ویدئوهای آموزشی سایت Coursera و سایت های مشابه را دریافت کنم، تصمیمم برای یادگیری زبان های بشری هم هنوز سرجایش است و اکنون پس از دو هفته یادگیری «فرانسه» و رسیدن به «۲۱%» از «صفر» احساس می کنم، سرعت گوینده اخبار شبکه France24 خیلی خیلی کمتر شده است و در این میان کلمات و لغات آشنا و مفهومی هم میشنونم. همان هایی که قبلا هجمه ای از لغات در هم و بر هم بودند، هم اکنون دیگر تفکیک می شوند. (این قسمت آخرش، گزارش مطالعه موردی «یادگیری» خودم به شما بود که در مطلب پیشین گفته بودم گزارش می کنم.)
با تشکر و اعتذار به علت طولانی بودن.
ممنون از کامنتی که نوشتی. حداقل برای من این نتیجه رو داشت که من بعد کامنت ها رو هم با دقت بیشتری بخونم.
اون استاد ریاضی رو هم که تعریفش رو کردی خیلی مایلم اسمش رو بدونم و کدوم دانشگاه.
موفق باشی
خواهش میکنم.
اسمشون دکتر اسماعیل علیزاده آهی. دانشگاه آزاد واحد تبریز، دانشکده علوم فنی و مهندسی، سال ۸۷
یاور عزیز،
حرفهات خواندنی و آموزنده بود.
یه چیز بی ربط یا کم ربط خواستم بگم،
با توجه به اشاراه ای که به کورس دکتر باربارا اوکلی کردی
و از علاقه ات به ریاضی گفتی
و مطالعاتتی در زمینه فیزیک کوانتوم(که دانش قوی ریاضی برای فهمش ضروریه) داشتی
فکر کنم از خوندن کتاب خانم اوکلی خیلی لذت میبری:
A Mind for Numbers: How to Excel at Math and Science (Even If You Flunked Algebra)
http://www.amazon.com/Mind-For-Numbers-Science-Flunked-ebook/dp/B00G3L19ZU
سلام و متشکرم از لطف شما.
سلام هيوا جان، خوب شد پيدات كردم;) متاسفانه نتونستم زير مطلب سايت متمم برات كامنت بذارم . مي خواستم در مورد كتاب Fluent Forever ازت بپرسم.من اون كتاب رو دانلود كردم و سه فصل اولش رو خوندم واقعا كتاب جالبيه و براي من كه مي خوام تازه زبان هلندي رو شروع كنم واقعا كمك بزرگيه. فقط سوالم اينه كه تو نرم افزار Anki رو هم نصب و استفاده كردي؟ من نصب كردم ولي نمي تونم تصويري از گوگل دانلود كنم. اگه بتوني راهنماييم كني ممنون مي شم عزيرم:)
سلام مریم عزیز،
۱٫
مجموعه مطالبی که گیب واینر، نویسنده کتاب در مورد انکی نوشته اینجاست:
fluent-forever.com/chapter2
کامل و مصور هستند.
من خودم این الان قسمت مربوط به گرامر هستم. چند سالی هم هست با انکی کار میکنم. چندماهه بیشتر. قصدم اینه که با کمک این کتاب هم زبان خودمو بهتر کنم و هم به یک سری از اطرافیانم کمک کنم. جای یه کامینویتی حول این کتاب و آموزش زبان خیلی خالیه…
۲٫
توی تورنت میتونی با سرچ عبارت زیر، ورکشاپ ۱۴-۱۵ ساعته شو دانلود کنی، کامل توضیح میده همه چیز رو
۳٫ پیشنهاد میکنم آی.ماکرو رو روی مرورگرت نصب کنی حتما، که سرعت و راحتی کارت بیشتر بشه
http://fluent-forever.com/multi-search/
اگر در زمینه دانلود از تورنت مشکل داری توی گوگل سرچ کن: دانلود تورنت
یا چیزی شبیه این
۴٫ برای گذاشتن تصویر کافیه که با ماوس یه عکسی رو از داخل عکسهای گوگل ایمیج، یا هرجای دیگه، حتی از روی کامپیوترت درگ کنی(بکشی) داخل یکی از فیلدهای مربوز به فیش یا کارت جدید در انکی
کار خیلی راحتیه
یا میتونی روی عکس کلیک راست کنی، copy image رو بزنی
و داخل فیلد مربوط به کارت جدید، paste رو بزنی
۵٫با روش این کتاب میتونی ۳-۵ماهه کاملاً مسلط بشی هلندی رو (y)
هفته پیش داشتم یه جایی میخوندم که کوین کلی(kk.org) میگفت بیشتر کتابهای زبان مزخرف هستند اما این یکی عالیه. از آدمهای زیادی شنیدم و خوندم که میگن این کتاب عالیه برای آموزش زبان.
اصلاح: در بند دوم اشاره کردم به سرچ این عبارت در گوگل:
creativeLIVE – Gabriel Wyner -Become Fluent in Any Language
با سلام،
مطلب آقای یاور مشیرفر هم خیلی جالب بود و من هم دقیقاً مثل ایشون چند وقتی می بینم واقعاً سیستم آموزشی چه بلایی سرم اورده ، یاور جان من هنوز که هنوزه بعضی اوقات فایل ها و کتاب خانم اوکلی رو می خونم و خوشحالم شخص دیگه ای مثل من هست که همچنین دغدغه ای داره
خانم اوکلی می گه ایشون هم با دروش فهمیدنی مثل ریاضی فیزیک و شیمی مشکل داشتم و حتی نتونسته بود ادامه بده اما در ۲۶ سالگی ذهنش دچار تغییراتی می شه چون قسمت مخابرات نیروی دریایی می ره و همچنین خودش تلاش هایی می کنه و الان هم با وجود اینکه استاد دانشکده مهندسی دانشگاه اوکلند هست اما در این چند سال اخیر در مورد مسائل لرنینگ داره تحقیق می کنه و مقاله می دهد. البته خودش می گه می خواهم اشخاصی مثل خودم رو نجات بدهم.
در پایان می خواهم یادی از پروفسور فاینمن عزیز بکنم که برنده جایزه نوبل فیزیک هست و ذهن بسیار پیچیده ای داشته اما خودش کتاب هایی داره که فیزیک خواسته ساده تر بگه واقعاً اگر شخصی خاطرات و صحبت های فاینمن رو بخونه ارزشش رو داره
در پایان از محمدرضا برای اینکه این مباحث جالب رو مطرح می کنه و دوستان عزیزی که همچنین مسائلی رو می نویسند تشکر می کنم
من اون کتابی که هیوای عزیز معرفی کرده رو دارم به صورت اتفاقی از یکی از دوستان خارجی ام گرفتم و فکر کنم کتاب کامل رایگان به راحتی پیدا نمی شه
ایمیل من: mhasanbahramid@gmail.com
خیلی خوشحال می شم اگر شخصی مطالب این خانم باربارا اوکلی رو خونده از اینکه چه چیزهایی رو متوجه شده بگه این کتاب رو میدم به این شرط که از تجربیاتش بگه
عرض ادب هیوا جان.کتاب رو نتونستم دانلود کنم.شدیدا مشتاق تسلط بر زبانم.
از راهنماییهات سپاس
سلام محسن عزیز
کامنت هیوا در سایت متمم کامل تر راهنمایت میکنه که چه کاری انجام بدی .این هم آدرس کامنت
http://www.motamem.org/?p=7239#comment-13767
لینک دانلود به صورت pdf و epub
سلام سمانه جان.مرسی ازلینکت.هرچنددیشب تا دانلودش نکردم نخوابیدم. ولی پی دی افشو نشد بگیرم.
لطف کردی وقت گذاشتی.
سلام. همه حرفهاتون رو خوندم . و دیدم چقد الان من شبیه گذشته شماست. غرق در مطالبی ام که کامل یاد نگرفتم چون هیچ وقت فرصت درگیرشدن درونشون رو نداشتم. و همیشه ترسیدم از منطقه امنم بیام بیرون که یه وقت عقب نیافتم یا یه وقت چیزی دیگه ای رو از دست ندم
سلام
بله گذشته همه ما شبیه همدیگه است. چون همه ما محصول یک سیستم آموزشی «حفظ کن – نمره بگیر – فراموش کن» بودیم. هیچ کسی از ما نخواسته بود، با هیچ مبحثی درگیر شویم و تا عمق آموزش مطلبی برویم.
میگم هیچ وقت فکر کردی چه هزینه هایی برای درگیرشدن دادی. حقیقتش تاالان که به این نقطه برسم که بفهمم درد من از ندونستن، درگیرنشدنه، کلی زمان میگذره. و ازاین به بعدش چه هزینه هایی باید بدم. شاید هزینه دیر رفتن به دکتری، هزینه دیر پیداکردن شغل مناسب… بقیه ش چی میتونه باشه.
خب هر چیزی هزینه خودشو داره و دردسرهای خودش. به قولی هر که طاووس خواهد، جور هندوستان کشد.
خواندن مطلب محمدرضا و تجربیات شما خیلی حس خوبی بهم داد.میدونم که قرار شده که یکسری قواعد رو در کامنت گذاری رعایت کنیم و برای تشکر کامنت نزاریم، ولی دوست داشتم بگم که خوندن این مطالب حس خوبی داشت. من هم همچین استادهایی داشتم و دارم که البته انگشت شمار اند ولی به معنای واقعی دغدغه آموزش دارند.
خوشحال تر میشوم که نوشتن تجربیات بی مقدارم بتواند در شخص دیگری «حال خوب» ایجاد کند.
جناب شعبانعلی عزیز از انتشار این مطلب ممنونم ( نمیدونم چرا هرکاری میکنم نمیتونم با استفاده از کلمه محمد رضا برای شما کنار بیام. چون لااقل برای من حس یک احساس نزدیکی و خودمانی شدن تصنعی ایجاد میکنه!)
۱- بارها در مورد عوارض وجود فرهنگ فست لرنینگ در جامعه خودمان و البته احتمالا بیشتر انسان های امروزی گفته اید و چه خوب هم گفته اید. این روزها اگرچه خیلی درگیر رها شدن از این مشکل هستم ( و در اولین اقدام چند هفته پیش همه اکانت های جملات آموزنده و قصار در اینستاگرام رو آنفالو کردم) معمولا چند ساعت یک بار سایت شما رو چک میکنم. چون فکر میکنم به زودی زود شاهد ارائه یک راهکار شخصی از جانب شما در این مورد و در روزنوشت ها خواهم بود.
۲- بعد از خواندن مطلب قبلی در مورد هنر خواندن جملات کوتاه، سری به اکانت اینستاگرام شما زدم و یک آنالیز شخصی از رابطه محتوای مطالب و تعداد لایک ها داشتم. بین طولانی شدن متن موجود در عکس ها و تعداد لایک ها رابطه ی ضمنی معکوسی وجود داشت. حالا بهتر میفهمم چرا ترجیح میدین بیشتر در اینستاگرام به انتشار عکس حیوانات بپردازید تا بیان مطالب عمیق. احتمالا این روزها اینستاگرام به نماد انسان فشرده طلب امروز تبدیل شده.
۳- تنگنای تحلیل واقعیت با عینک مدل ذهنی فعلی، خیلی جالب بود و به نظر میرسه اگه بیشتر در این مورد عمیق بشیم؛ خیلی از اصول و عقاید ما رو به چالش خواهد کشید. همیشه این موضوع ذهنم رو مشغول کرده : هر انسان در بدو تولد دارای سرشتی است که به واسطه ژنتیک از پدر و مادر و به بیان بهتر از اجداد خود به ارث برده. ما بقی شخصیت و مدل ذهنی فرد ( که پایه همه ی تصمیم گیری های اوست ) هم به واسطه تعاملش با جامعه اطراف شکل گرفته. با این وضع شاید بتوان گفت فرض وجود اختیار برای انسان در تصمیم گیری ها نوعی توهم است. چون همه تصمیم ها بر اساس مدل ذهنی است که خود فرد در ایجاد آن نقش نداشته !
۴- ببخشید دیگه. متن طولانی، کامنت های طولانی هم میطلبه !!
محمدرضا، رک و بی پرده بگم، یه چند وقتی مطالبی که مینویسی درعین آموزندگی و مفید بودن، یه مقداری بار منفی و غرغر کردن توش هست که دلنشین نیست این قسمتاش (شرمنده که از کلمه غرغر استفاده کردم).
ممنون
سلام حسین آقا
درموردنظرشماحرفی نیست حق داریدهرنظری داشته باشیدامابهتربودبه جای شرمنده بودن ازلغت زیباتری برای استادی
که شایسته بهترین تقدیرهاست استفاده میکردیدمهم نیس درلغت غرغربه چه معناست امادرزبان ماجایگاه خوبی
نداردمثلاگله کردن یااعتراض کردن به کارمیبردید بهتربود.
.
ممنون از تذکرتون، اصلاح میکنم: توی جملاتتون یه مقدار بار منفی هست و اکثرن پر از کنایه و گلایه.
حقیقتش هرچی فکر کردم این لغات به ذهنم نرسید،
من حرفامو در رابطه ی همین موضوعات و در مورد جمله های کوتاه، دقایقی پیش توی پست قبلی نوشتم، ولی الان این پست رو خوندم و واقعا از خوندنش لذت بردم و به تک تک چیزهایی که گفتی، من هم اعتقاد دارم …
ممنون محمدرضا و خدا رو شکر که هستی …