احتمالاً گربهی همسایه را به خاطر دارید. قبلاً عکسی از او گذاشته بودم. کنار خانهی من زندگی میکند و البته خانهاش کمی از من بزرگتر است (من یک چهاردیواری دارم و بقیهی زمین مال اوست). این بار که همدیگر را دیدیم، حسابی به هم خیره شدیم. به خاطر اینکه ماههاست با او حرف میزنم من را میشناسد و فرار نمیکند. آنقدر به همدیگر نگاه کردیم که حوصلهاش سر رفت و خوابید (ما آدمها یاد گرفتهایم که یک کار تکراری را برای مدت طولانی و حتی برای یک عمر انجام دهیم. اما گربهها هنوز برای این نوع اسارت، تربیت نشدهاند). معمولاً اگر با ماشین جایی بروم، در ماشینم برای انواع گرسنگان (آدمها و سگها و گربهها و پرندگان) چیزهایی میگذارم که در راه به آنها بدهم و اگر فرصت کنم مینشینم و آنها را نگاه میکنم. […]
آخرین دیدگاه