وقتی بلیط نمایش سقراط را هدیه گرفتم، خیلی خوشحال نشدم. سقراط را از زمان دبیرستان میشناختم. زمانی که ویل دورانت، تلخی زندگی سقراط را برایم به نمایش کشید. خوب به خاطر دارم که یک شب تا صبح، چشمانم خیس بود. سالها بعد، وقتی تایم، سخنرانی سقراط را برترین سخنرانی تاریخ بشر اعلام کرد، یک بار دیگر به خواندن آن متن، ترغیب شدم. خواندم و این بار بیشتر از قبل گریستم.
اما به هر حال، بلیط نمایش را هدیه گرفته بودم و تصمیم گرفتم به دیدن آن بروم. نمایش ساعت هفت آغاز میشد. ساعت هفت و سه دقیقه رسیدم. درهای سالن بسته شده بود و مستقیم به بالکن هدایت شدم. رفتم و نشستم. صندلی خودم در بهترین نقطهی ردیف جلو، آن پایین، خالی بود و من سه منظره را میدیدم: سقراط را. مردم شهر خودم را – که به نمایندگی مردم آتن، روبرای سقراط نشسته بودند – و جای خالی خودم را.
فهمیدم که چرا اینجا هستم. سقراط – که سالها عزادارانه برایش گریسته بودم- مرا به یک «قیامت» دعوت کرده بود. تا از بالا، او را ببینم و مردم را. و صندلی خودم هم در تیررس نگاهم باشد تا فراموش نکنم که من هم خود، بخشی از همین مردم آتن هستم. نمایش شروع شد. شوخیهای کلامی سقراط زیاد بود و من که از همان آغاز، درد پایان را خوب میدانستم، به جای خنده، گریه میکردم. اطرافیان با تعجب نگاه کردند و من مجبور شدم تا نقطهی دورتر و خلوتتری در بالاترین بالکن انتخاب کنم. جایی که به خاطر حضور میلهها و پردهها، جذابیت نداشت و خلوت بود و میشد تمام مدت نمایش را گریه کرد.
به خانه بازگشتم. نامهای برای سقراط نوشتم و آن را اینجا هم برای شما منتشر میکنم.
سقراط سلام.
راستی! خروسی را که برای خدای پزشکی نذر کرده بودی کشتیم.
ما را ببخش. ما چنان سرگرم اجرای صحیح شعائر مقدس قربانی کردن بودیم که پیام تو در لا به لای هجوممان برای خوردن آن قربانی متبرک گم شد.
ما را ببخش. ما فراموش کردیم که خروس مردهی تو، قرار است نغمهی بیداری برای یک تاریخ باشد. اعتراض یک متفکر آزاداندیش که میگوید: وقتی محکوم است میان ما مردم زندگی کند، مرگ برای او شفاست.
سقراط عزیز و دوستداشتنی.
ما را ببخش. ما آنقدر گرفتار دردها و دغدغههای خودمان بودیم که حتی در آن دو ساعت هم، فرصتی برای گوش دادن به حرفهای تو پیش نیامد.
ما فقط وقتی برایت کف زدیم که حرفهای سیاسی ما را تکرار کردی. وقتی که از آزادی گفتی و محدودیت های تحمیلی.
ما را ببخش که آن شب، تو نقش غایب نمایشات شدی. چون فرصتی برای شنیدن حرفهای تو پیش نیامد.
این بود که وقتی از ارزشهای خودت گفتی، وقتی از «پایبندی به قانون غلط گفتی» و اینکه «حتی اگر قانون غلط مرا اعدام کند، پایبندی به آن را بهتر از فرار از قانون میدانم»، ما بیتفاوت نگاهت کردیم و منتظر جملهی هیجانانگیز مناسب دیگری بودیم تا دوباره تشویقت کنیم.
ما را ببخش. ما را ببخش که شوخیهای تو را جدی گرفتیم و جدیهای تو را شوخی.
ما را ببخش که وقتی سوال میکردی و میگفتی که خودت پاسخش را نمیدانی، بارها به تو خندیدیم. آخر سقراط جان. تو نمیدانی. ما مرکز تاریخ و جغرافیای قطعیت هستیم. ما جواب قطعی تمام سوالهایمان را میدانیم.
ما را ببخش که وقتی به آن زن روسپی گفتی: «تو برای آمرزشم دعا کن که اگر تو دعا کنی حتماً آمرزیده میشوم» فکر کردیم شوخی میکنی و خندیدیم. چهرهی ناامیدت را حتی از آن راه دور میشد دید. وقتی که بعد از خندیدن ما، سکوت کردی و آن کنار سرگرم کارهای خودت شدی.
ما را ببخش که وقتی محکومت کردند نشستیم و سکوت کردیم. راستش، به ما گفتهاند که اینها همه بازیهای سیاسی است. سیاست هم کثیف است. به ما گفتهاند در سیاست بهتر است طرف هیچکس را نگیریم تا خدای نکرده، اشتباه نکنیم و ابزار نشویم.
اما سقراط ببین! بگذار اعتراف کنم. وقتی که حاضر نشدی تبعید شوی و گفتی: اگر مردم کشورم، حرفهایم را نفهمند، غریبهها چه خواهند فهمید، ما این بار واقعاً پیام عمیق و تعهد بنیادین تو را به اصولت فهمیدیم. این بار واقعاً از ته دل میخواستیم دست بزنیم. باور کن. چه کنیم که بسیاری از ما، بلیطها و پاسپورتهایمان در جیبمان است و برخی دیگر در لاتاری ثبت نام کردهایم شاید ویزای آمریکا برایمان زودتر بیاید و برخی دیگر، که فرصت آموختن فارسی نداریم، در حال خواندن فرانسهایم که میگویند برای کانادا امتیاز اضافی دارد. اگر این مشکلات نبود، با تمام وجود برایت دست میزدیم باور کن.
سقراط عزیز. بگذار با تو صادق باشم. اگر صد بار دیگر هم به آن دادگاه دعوت شویم، جرات حرف زدن و دفاع کردن از تو را نخواهیم داشت. این بار همه، درست مثل دوران دانش آموزی و مدرسه، ردیفهای آخر را پر خواهیم. چون دادگاه تو، یک نمایش نیست. یک آزمون است. سکوت کردن هم خود اقدام خائنانهای است که بعداً دفاع میخواهد. ردیف آخر جای امنتری است. در امنیت سکوت میکنیم و بعدها که غبار معرکه فرو نشست، برایت بغض میکنیم که «حیف ما آن نزدیک نبودیم و صدایمان به کسی نمیرسید. وگرنه حتماً برای حمایت از تو فریاد میزدیم»
ما حرفهای تو را در نمایش نشنیدیم. ما دردهای تو را ندیدیم.
تو سعی کردی مهمترین درس زندگیت را با مردنت به ما نشان دهی. تو خوب نشان دادی که وقتی صاحبان رای، اثرات جاودانهی رای دادن و ندادن خود را نپذیرند، دموکراسی، جز بستری برای «قدرت بخشیدن به حماقت جمعی» نخواهد بود.
تو یک شخص مقدسی. تو شهیدی. شهیدی که جان داد تا ثابت کند «تردید» از «قطعیت» مقدس تر است. تو در آتن غریب مردی. اگر در کشور ما بودی، برایت «مقبرهای بزرگ» میساختیم در شان تو و «قطعیت تقدس تو». ما آنقدر تو را دوست داشتیم که دادگاهی تشکیل دهیم و هر کسی که در «در قطعیت بزرگی تو تردید کند» را به خونخواهی تو، اعدام کنیم.
سقراط عزیز. آسوده بخواب که ما بیداریم و وقتی ما بیداریم، فضا برای راه رفتن و تنفس کسانی چون تو، بسیار تنگ است…
پی نوشت: سقراط جان. بگذار یک اعتراف کنم. من هم مثل تو عاشق آن روسپی شهرم که میدانست روسپی است و میپذیرفت روسپی است و میخواست که دیگر روسپی نباشد. در میان مردمی که مانند روسپیها زندگی میکردند و نمیدانستند و نمیپذیرفتند که روسپی هستند و ترسشان از این بود که «به اشتباه!» روسپی نامیده شوند. روسپی شهر تو، روزی یک بار کاری را انجام میداد که مدعیان پاکی در شهر تو، روزی هزار بار رویای آن را در سر میپروراندند.
سلام
متن زیبایی بود و به نکاتی اشاره کردی که مطمئنم یک ثانیه از این اجرای دو ساعته را از دست ندیدی، بر خلاف برخی که در آن لحظات یا به قول خودشون بیزینس دارن یا باید این پیامک جواب بدن، بعضیام که خیلی خسته بودن اومدن یه جایی بخوابن. امیدوار تئاترمون هم مثل موسیقی کم کم به سمت بورژوازی نرود.
به نظر من یکی از زیباترین نمایشها که پارسال روی صحنه رفت این نمایش بود، نمایشی که در خنده هایش درد بود و در دردها درس.
چندتا از دیالوگاش که خیلی دوست داشتم و هنوز از ذهنم پاک نشده:
– خرمگس بودن برای من یک رسالته درست مثل شاعر بودن برای تو
– من نمیدونم مرگ چیه؟ شاید چیز بدی باشه، شایدم چیز خوبی باشه. پس چرا باید اونو در ازای یه چیز بد بدم؟
– اگر شما زن روسپی رو به سرما تشبیه میکنین که در مغز استخوان نفوذ میکنه حتما باید استخوان های سگ های ولگرد در خیابان ها باشه!
– استبداد تو را از حرف زدن منع کرد، در حالی که دموکراسی تو را کشت.
– وقتی می خواستم شاعر بشم هیچ کس کمکم نکرد اما وقتی می خواستم روسپی شدم درهای موفقیت بروم گشوده شد.
– روسپی گری شغلشه، مرامش که نیست.
– من فقط یه چیز رو میدونم اینکه هیچی نمیدونم.
– خودت رو بشناس، خودت رو مثل یک انسان بشناس، خودت رو از راه درد و رنج بشناس، حد و مرزت رو بشناس، گناهانت رو گردن بگیر و سعی کن گناهانت رو جبران کنی.
ور در آخر به همه آنهایی که فکر کردنند این یک نمایش کمدی محض بود. تئودته گفت: جالبه که شما به زخم شهرتون می خندید.
ای دل زغبار جهل اگر پاک شوی
تو روح مجردی بر افلاک شوی
عرش است نشیمن تو، شرمت ناید
کایی و مقیم توده خاک شوی.
اگر با تو نسازد دشمن، ای دوست!
تو می باید که با دشمن بسازی
گرت رنجی رسد مخروش و مخراش
توکل کن به لطف بی نیازی
وگر نه چند روزی صبر فرما
نه او ماند، نه تو، نه فخر رازی.
کنه خردم درخور اثبات تو نیست
وآرامش جان جز به مناجات تو نیست
من ذات تو را به واجبی کی دانم
داننده ذات تو بجز ذات تو نیست.
آن کس که بداند و بداند که بداند
اسب خرد خویش زگردون بجهاند
آن کس که نداند و بداند که نداند
او لاشه خر خویش به منزل رساند
آنکس که بداند و نداند که بداند
بیدار کنندش که بسی خفته نماند
آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند
هر گز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد
هفتاد و دو سال درس گفتم شب و روز
معلوم شد که هیج معلوم نشد.
“فخررازی”
سلام استاد
«««من سه منظره را میدیدم: سقراط را. مردم شهر خودم را – که به نمایندگی مردم آتن، روبروی سقراط نشسته بودند – و جای خالی خودم را.»»»
_ استاد سوررئال، اين تصوير سه بعدي به تنهايي گوياي همه چيز بود، حتي اگر هيچ كدام از واژه ها و جمله هاي ديگر را نمي نوشتيد.
“نزاشتن هم صدایی رو بلد باشیم”
اميدوارم كه اين برگ از تاريخ دوباره تكرار نشه، اما اگر شد من رديف اول را براي نشستن انتخاب مي كنم.
محمدرضای عزیز
این روزها نوشتن در خصوص کسانی مثل سقراط و پرداختن به نوع نگاهشان مثل چاقوی دولبه است . از یک سو تعریف ما از او و از سوی دیگه بکار نگرفتن نکاتی است که ما در جمع تحسینش کردیم ((در میان مردمی که مانند روسپیها زندگی میکردند و نمیدانستند و نمیپذیرفتند که روسپی هستند و ترسشان از این بود که «به اشتباه!» روسپی نامیده شوند. روسپی شهر تو، روزی یک بار کاری را انجام میداد که مدعیان پاکی در شهر تو، روزی هزار بار رویای آن را در سر میپروراندند.))
. بقول معروف مرگ خوبه ، اما برای همسایه.
بهر حال فقط می تونم بگم
درود بر تمامی کسانی که زندگی رو متفاوت و زیبا دیدند و پای نگرش خودشون ایستادن
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق وصادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هرآنچه او را نکشند
پایدار وسلامت باشی
نمی دانم چرا با خواندن نامه تان اینقدر احساس درد می کنم روحم درد گرفت ونفسم تنگ شد
چه کنم ؟؟؟؟؟؟؟
بله من هم فکر کردم چرا اینقدر آدمهای دور و بر سقراط آشنا هستند….انگار هر روز می بینمشان…. و چقدر رایشان بر علیه سقراط برایم قابل درک است…
چرا وقتی سقراط اعدام میشود برای خودم گریه ام می گیرد….و برای آن روسپی و افلاطون و از همه بیشتر آن پسری که زبانش میگیرد!…برای درک نشدن ها…برای تنها ماندن ها….برای تبعید شدن ها….و برای نفهمیدن های خودمان که انگار تمامی ندارد….
سلام
متن سخنرانی سقراط ( ترجیحا ترجمه ) رو از کجا می تونم بخونم ؟
مرسی
داناترين شما آدميان ، كسي است كه چون سقراط بداند كه هيچ نمي داند.
*افلاطون*
محمد رضا جان دوستای خوب توی زندگی آدم لطف خدا هستن بهت بخاطر وجود دوستای خوبی مثل دکتر شیری تبریک میگم اونا علاوه بر اینکه خودشون توی زندگی رشد میکنن موجبات رشد ما رو هم فراهم میکنن وجودشون هدیه اس.
گرچه که خودتم رفیق قابلی هستی
زندگیت لبریز از هدیه های خدا
سلام استاد عزیز.”من هم مثل تو عاشق آن …”جمله ای بسیار زیبا و عمیقی بود مثل بقیه ی متنتون.متشکرم از زحمات شما.
سلام استاد.
اگر دموکراسی، به بستری برای «قدرت بخشیدن به حماقت جمعی» تبدیل شده باشد
آیا باز هم پایبندی به قوانین آن ارزش محسوب می شود؟
چه بلای بر سر ارزشها و اصول خواهد امد و توسط چه کسانی تعریف خواهد شد؟
محمدرضا جان ، خسته نباشی من تا حالا خاموش بودم و بی صدا. سفره رنگارنگی پهن کرده ای که مدت هاست بر سر آن نشسته ام و باور کن سیرایی ندارم. دوست و معلم من , بی صدا نشسته ام اما لبخند دارم مدت هاست که می خوانمت و گوش می دهمت و آن چه مجذوبم کرده صداقت بی انتهایت است نه این که مجذوب دانش و سوادت نباشم و نه اینکه حیرت نکنم از سخت کوشی ات و بدان این ها هر کدام من را مصمم تر می کند که یک قدم کوچک امروز نسبت به دیروزم به جلو بردارم. اما صداقت دل رباست. نازنین می دانم که تو هم پوست و گوشت استخوانی می دانم انسان ها هر چه بزرگتر دردهای جانکاه تری بر دوش می کشند و چون رنجوری وجودت را از لا به لای نجواهای واژگانت شنیدم من هم بریدم. حق داری بی حوصله وخسته باشی و آوار محرومیت ها و جهل های مردمان این سرزمین بر تنت سنگینی کنند اما بدان دوستانی داری و شاگردانی نادیده و ناشناخته که امید دارند آن ها نیر صداقت داشته باشند و بیاموزند و مسئول کارهایشان باشند و هر روزشان پربارتر از دیروزشان. و در کنار همه این ها همیشه شاگردت بمانند معلم دوست داشتنی. خسته نباشی.
سلام آقای بابک
بسیار زیبا نوشتید. دوست داشتم نوشته ات را .
آخر از صداقت گفتید .یاد دارم روزی ،برای کاری ،گفتم من با صداقت تمام آمده ام ،گفتند اینجا صداقت معنایی ندارد.
گفتم به هیچ قیمتی بخاطر هیچ منفعتی پا روی صداقتم نخواهم گذاشت .
شاید آن لحظه “صداقت” تنها دارایی ام و شاید بزرگترین دارایی ام بود.
به همین خاطر است که محمدرضا را با تمام وجودم دوست دارم . حرفشهایش و دلسوزی هایش عین صداقت است.
و سقراط؟ آه، بهراستی که دیالکتیکدان بزرگی است. این مرد نیرومند و بااعتمادبهنفس که سخنش مطمئنترین افراد را نیز از پای در میآورد، آن که در صدها نبرد پیکار کرد و با شهادتش طعم آرامش الوهی را چشید.چگونه با ذهنی همواره سوزان آنقدر آرام بود؟ و چه چیزی به او این توانایی را داد تا به استقبال مرگ برود؟ معنای مرگ سقراط چیست و معنای زندگیاش چه میتواند باشد؟ چه گونهای از زندگی، پشت سخنان او مخفیانه ضربان داشته است؟ چرا سقراط هرگز سکوت اختیار نکرد؟
چقدر انسانها میتونند متفاوت باشند!
ستون “من این نوشته ها رو دوست دارم…” مطلب *۳۶ روز* درست بعد از* ۲ میلیون قتل*!
چقدر دومی تلخ بود و اولی شیرین..
ببخشید نمیدونستم کجا باید بنویسم.
آزاده م جون سلام
جند روز پیش که اون دوتا مطلبو خوندمو دیدم، منم به همین فکر افتادم.
اینکه چقدر کم نجات می دهیم و چقدر زیاد باعث ویرانی و تباهی می شویم. خدایا امان از دست این آدمیزاد پر مدعای ویرانگر!!!
حقوق همه ی موجودات رو از بین می بریم و غافلیم که مستقیم و غیر مستقیم موجودیت خود را نیز سلب می کنیم!!!
آزاده جون به نکته ظریفی اشاره کردی. ممنون. ای کاش همیشه شاهد ۳۶ (هااا) بودیم نه ۲ میلیون(هااا)!!
سلام دوستان. ممنون که تداعیها تون رو نوشتید.
۲ میلیون قتل واقعا شرم آور بود. هیچ چی ندارم در موردش بگم. تو روزهایی که نگران این بودم که پامون رو نذاریم رو جوونه های تازه از زیر خاک بیرون اومده گیاهان که راحت رشد کنن احساس دلقک بودن به هم دست داد.
گزارش یک جشن رو هم خوندم.
احساس کردم خیلی با نامه به سقراط متناسبه. یه جورایی به هم میان. مخصوصا پی نوشت. با هم هارمونی خوبی برقرار کردند.
و اینکه (در مورد غالب افراد صحبت میکنم لااقل در شهر خودم) نگاه مرد مورد نظر میم الف به مراتب قابل تحملتره تا نگاه مسولان و بقیه مردهای جامعه به ما. مرد مورد نظر میم الف یه جور زن رو کالا میبینه و تصور میکنم خیلی هم کتمان نکنه. و مسولین و غالب مردهای جامعه ما هم جور دیگری زن رو کالا میبینن. به نظر من اولی به مراتب قابل تحمل تره.
شهرزاد عزیزم سیمین جان و مینای دوست داشتنی سلاممم
دوستای خوبم اگه دسترسی به فیس..بوک دارید میتونید این صفحه رو ببینید؟
https://www.facebook.com/#!/ali.cyrus2?fref=ts
یا اسم Ali cyrus رو جست جو کنید.
آقای دکتر و خانمشون پزشک هستن و علاقمند به حمایت از حیوانات و در اراک زندگی میکنند. آقای دکتر سیروس استاد برادرم بودن و من از این جهت دورادور میشناسمشون. به نظرم این زوج عالی هستن.
خدا قوت به همه دوستداران و حمایتگران محیط زیست.
آزاده جون سلام دوستم
ممنونم از اطلاع رسانی با ارزشت.
حتما استفاده خواهم کرد.
موفق، شاد، سلامت و پرانرژی باشی عزیزم.
چشم آزاده عزییزم، حتما… ممنون که این موضوع رو با ما هم share کردی و خوشحالم که ما رو با یه زوج دوست داشتنی آشنا کردی. کاش همیشه یادمون باشه که تمام چیزها و موجوداتی که در طبیعت هستند، همگی آفریده های بیییینظییییر خداوند هستند، بهشون احترام بذاریم و دوستشون داشته باشیم.
سلامممم آزاده عزیزم و دوستای خوبم.
خیلی خیلی ممنون از معرفی خوبت. همین الان صفحه شون رو باز کردم. یه نگاه کلی که انداختم خیلی دوست داشتم.
یه مطلب هم دیدم به عنوان “نماد نفهمی”. خوندمش. فکر کن در مورد استان خودم بود. واقعا چی بگم دیگه. خیلی جالب بود.
فکر میکنم از مطالبشون استفاده کنم حتما. به نظرم خیلی خوب اومد.
یک دنیا ممنون عزیزم.
خوشحالم که توجه نشون دادید دوستای مهربونم.
سیمین جان به قول استاد، آرام باشی و پرامید..
شهرزاد نازنینم چشمت بی بلا خواهر..من هم امیدوارم آرزوت محقق بشه.
مینا جان دکتر سیروس و خانم دکتر پازوکی خیلی انسانهای دوست داشتنی هستن حتی قبل از اینکه شروع به این کار کنند. خوشحالم که دوست داشتی.
روز خوبی رو در پیش داشته باشید.
سلام استاد عزیز
اینکه هدیه هاتونو به اشتراک می گذارید کار ارزشمندی یه.
به این صورت هم هدیه دهنده ثواب می کنه، هم هدیه گیرنده ایی مثل شما که دست ودل بازید و به این همه مخاطب اونو می بخشید.
یه ایده به ذهنم رسید خواستم با شما در میون بگذارم شاید استفاده کردید.
اگه امکان داشته باشه، یه جایی رو توی این خونه تعبیه کنید تا اهالی اون بتونن هدیه های ارزشمندشونو مثل فیلم، تئاتر، کتاب، موسیقی، اماکن سیاحتی دورافتاده، مناظر ناب و بکر و خیلی چیزای دیگه رو به دیگر دوستانشون معرفی کنن. البته می دونم حتما مسولیت زیادی برای شما خواهد داشت ولی تاثیر مثبت و سازنده ایی دربرخواهد داشت.
پایدار و برقرار باشید.
.
عالی بود.ازمطلبتون لذت بردم و تلنگری برای زندگیم بود.آقای شعبانعلی به خاطر مردم عزیزمون و سقراط که دوسشون دارید ازتون میخوام که با همه دردهایی که از جامعه حس میکنید باز سرحال باشید که مردم ما به انرژی شما نیاز دارند
استاد فکر کنم بی حوصلگی شما حساسیت بهاریه رفع میشه، ولی بهر حال من که همیشه از خوندن مطالب شما سر کیف می یام ، امیدوارم همیشه شاد باشی و برای ما از خوشیهایت بنویسی
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه با دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم
آیا تو چنان که مینمایی هستی ؟
چی میتونم بگم؟
وقتی واقعیت های زندگی رو که سعیم اینه بهشون بی توجه باشم ، اینطوری باید بارها و بارها بخونمش…
…
فکری باید کرد…
با خوندن این متن فقط تونستم خودم رو به برسونم جایی که بقیه اشکامو نبینن و یک آن دیدم که دارم این شعر رو زمزمه میکنم:
اکنون مرا به قربانگاه میبرند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشستهاید
و در شماره، حماقتهایِتان از گناهانِ نکردهی من افزونتر است!
ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.
بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بیانجام خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوفانگیزِتان ارمغان برم که از تَفِ آن، دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابهیی گوارا سرکشند.
چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت میکنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوشِ بویناکِتان و
از دستهایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.
از قهر و مهربانیِتان
و از خویشتنم
که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است…
من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.
خداوندانِ شما به سیزیفِ بیدادگر خواهند بخشید
من پرومتهی نامرادم
که از جگرِ خسته
کلاغانِ بیسرنوشت را سفرهیی گستردهام
غرورِ من در ابدیتِ رنجِ من است
تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.
نیشِ نیزهیی بر پارهی جگرم، از بوسهی لبانِ شما مستیبخشتر بود
چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز بهناراستی نشنیدم.
و خاری در مردمِ دیدگانم، از نگاهِ خریداریِتان صفابخشتر
بدان خاطر که هیچگاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به بردهی خود نبود…
از مردانِ شما آدمکشان را
و از زنانِتان به روسپیان مایلترم.
من از خداوندی که درهای بهشتاش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی ابدی دلخوشترم.
همنشینی با پرهیزکاران و همبستری با دخترانِ دستناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد!
من پرومتهی نامُرادم
که کلاغانِ بیسرنوشت را از جگرِ خسته سفرهیی جاودان گستردهام.
گوش کنید ای شمایان که در منظر نشستهاید
به تماشای قربانیِ بیگانهیی که منم ــ :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.
طاهره عزیز من … خدانکنه اینجوری دیگه اشک بریزی هیچوقت ( و همینطور محمدرضا …)
اگرچه من هم با خوندن این پست همین حال رو پیدا کردم، ولی نتونستم خودمو به جایی برسونم …:)
این روزها … بهانه برای اشک ریختن زیاده … ولی باید قوی باشیم … مگه نه دوست خوبم؟:)
… محمدرضا به یکی از دوستانمون گفت: ” تصادفی سرچ کن. یک جملهاش [از سقراط] رو بخون. فکر کنم کافی باشه. بقیهاش تکراره … ”
من هم سرچ کردم … سقراط گفت:
“تنها یك خیر وجود دارد كه نام آن، دانش است و تنها یك شر وجود دارد كه نام آن، نادانی است.”
سلام دوستانم
من هم سرچ کردم و چند جمله ی سقراط رو می گذارم برای دیدن و تامل بیشتر:
دانش پاک، در دلهای ناپاک قرار نمی گیرد.
جامعه زمانی حکمت و سعادت می یابد که مطالعه، کار روزانه اش باشد.
یک زندگی مطالعه نشده، ارزش زیستن ندارد.
اندیشیدن به سرانجام هر کار باعث رستگاری است.
روح درونی خود را زیبا کنید تا شخصیت درونی و بیرونی شما یکی شود.
… شاید با عمل به سخنان حکیمانه اش ذره ایی ما را ببخشد.
شهرزاد عزیز
این روزها من در حال جمع کردن تک جمله های زندگیمم… مرسی که با من هم share کردی این جمله رو… 🙂
و ما باز هم قوی هستیم… اشک ریختن دلیل ضعیف بودن ما نیست عزیزم… فقط یه راه برای خالی کردن احساسیه که حتی لزوماً احساس غم و اندوه هم نیست… و شاید هم یه وقتایی یه سوپاپ اطمینانه برای اینکه منفجر نشی….
پایدار باشی 🙂
طاهره عزیزم .. اشک خیلی خیلی هم زیباست . یکی از نشانه های احساسات زیبای انسانیه … همونطور که وقتی محمدرضا جان رو هم در حال ریختن اون اشک تصور کردم، پیش خودم یک دنیا ستایشش کردم … همینطور تو رو …(و ناگفته نمونه که من هم خودم در چنین شرایطی، به قول معروف، اشکم دم مشکممه!! 😉 ) ولی منظورم از قوی بودن این بود که با وجود این اشکهای ارزشمند، باید این روزها رو با روحیه بالایی تاب بیاریم و امیدوار باشیم. ..:)
سیمین جون، جملاتی که از سقراط پیدا کرده بودی و برامون نوشته بودی، فوق العاده بود . مخصوصا از این تیکه ش کیف کردم:
“روح درونی خود را زیبا کنید تا شخصیت درونی و بیرونی شما یکی شود.” … ممنون.:)
خیلی دوست دارم نمایشنامه رو ببینم از حد تاثیرش روی محمد رضا شگفت زده شدم
دلم گرفت…
نرگس جان برای بخش(خیلی دوست دارم نمایشنامه رو ببینم) کامنتت لایک زدم،چون واقعا دوست داشتم ببینم ولی مسیر طولانی و کار این اجازرو بهم ندادن(آخرین اجرا هم ۱ اردیبهشت بود بنظرم).ولی درباره تاثیرش روی محمدرضا همونطور که خودشون گفتن فک میکنم به سالها قبل برمیگرده
سپید جانم ممنونم از لطفت
منم بخاطر کار و دوری راه نتونستم نمایشنامه رو ببینم ممنونم از لایک زدنت عزیز
یعنی محمد رضا از این نمایشنامه خاطره داره؟؟؟
نرگس آزادی عزیز .. چواب سوالتون در این پاراگراف محمدرضای عزیز هستش:
” سقراط را از زمان دبیرستان میشناختم. زمانی که ویل دورانت، تلخی زندگی سقراط را برایم به نمایش کشید. خوب به خاطر دارم که یک شب تا صبح، چشمانم خیس بود. سالها بعد، وقتی تایم، سخنرانی سقراط را برترین سخنرانی تاریخ بشر اعلام کرد، یک بار دیگر به خواندن آن متن، ترغیب شدم. خواندم و این بار بیشتر از قبل گریستم و …”
آره شهرزاد عزیزم حق با شماست سپاسگزارم حجم کاری زیاد دقت رو ازم گرفته ممنونم
نرگس جان، نگران نباش عزیزم، گاهی برای همه ما پیش میاد….
درهرحال جسارت منو ببخش دوست خوبم … امیدوارم همیشه موفق و پرتلاش و شاداب باشی.:)
هيچ كس بي دامن تر نيست ليك/ديگران باز ميپوشند و ما بر آفتاب افكنده ايم
ميدوني بزرگترين درس سقراط براي من چي بود: سامان جان! تظاهر نكن كه ميدوني،بپذير كه نميدوني تا شايد قدمي برداري براي دونستن (متاسفانه ما مدعيان فلسفه! فقط از سقراط ،تجاهل سقراطي رو برداشتيم كه اونم تعبير خودمون بود از كار اون نه گفته خودش!)
و چه زيبا گفتي محمد رضا كه:
سقراط عزیز٫ آسوده بخواب که ما بیداریم و وقتی ما بیداریم، فضا برای راه رفتن و تنفس کسانی چون تو، بسیار تنگ است…
“دانم که ندانم” …
من اعتراف میکنم که نمیدونم نمیدونم چی راسته چی دروغ چی درسته چی غلط تو کشورم ….
بعضی موقع ها خسته میشم از فکر کردن 🙁
خدا قوت!
یکی از بهترین راه های خسته شدن، خستگی حاصل از تفکره.
البته اگه تو تفکر پویایی باشه خسته شدنی هم در کار نیست.
تفکری پویاس که مدام به بنیاد تفکر خودش شک کنه، فکر کنه …!
:_( …
ممنون از دکتر شیری … ممنون از شما … ممنون از شماهایی که چون سقراط، وجدان بیدار و تفکر والای جامعه ما هستید … ممنون.
سلام چه خوب که نوشتی …چند روز نبودی …دلمان تنگ شده بود
سلام محمد رضای عزیز
مثل همیشه چقدر خوب نوشته ای چقدر عاشقانه فریاد کشیده ای
و ای کاش امکان انتشار کامل متن وجود داشت مثل هزاران ای کاش دیگر
درود بر شرافت و شجاعت شما که بر رفتار ما مردم که این روزها بد جوری تو ذوق میزند آینه داری میکنید
در امنیت سکوت میکنیم و بعدها که غبار معرکه فرو نشست، برایت بغض میکنیم که «حیف ما آن نزدیک نبودیم و صدایمان به کسی نمیرسید. وگرنه حتماً برای حمایت از تو فریاد میزدیم»
وقتی صاحبان رای، تاثیرات جاودانهی رای خود را نپذیرند، دموکراسی، جز بستری برای «قدرت بخشیدن به حماقت جمعی» نخواهد بود.
سلام
فرقی نمی کند جمعیت دنیا چند نفر باشد. همیشه، قلیلی از اهالی دنیا خودشان را به نفع دیگران قربانی «حقیقت» می کنند. « حقیقت» تنها چیزی است که کمتر کسی آن را می فهمد ولی همیشه درست بوده است.
این تنها «حقیقت» بوده که همیشه قربانی داشته؛ هر چیز جز حقیقت، وجود ندارد که قربانی داشته باشد.
با خواندن این نوشته دلم بیشتر برای شما تنگ شد. شما استاد بزرگواری که زیر پرتوهای سوزان آفتاب می سوزی تا ما از خنکی سایه لذت ببریم.
به امید دیدار. روزگار عزتت مستدام
تو یک شخص مقدسی. شهیدی که جان داد تا ثابت کند «تردید» از «قطعیت» مقدس تر است.
شیخی به زن فاحشه ای گفت مستی
هرلحظه به دام دگران بنشستی
گفتا شیخی هرانچه گویی هستم
اما تو بگو هر آنچه هستی هستی
سلام؛ من نیز برای دومین سال نتوانستم تئاتر را ببینم. چون شنیده بودم سانسور داشته و از خیرش گذشتم. لطفن چند کتاب از سقراط معرفی کنید تا حداقل با اندیشه ها و حقیقت گرایی او بیش تر آشنا شوم. سپاسگذارم.
سلام دوست عزیز
دوره ی آثار افلاطون ترجمه ی لطفی چاپ امیر کبیر در ۴ جلد
از برکاتی که به صورت جانبی علاوه بر لذت بردن به دست میارید اینهاست که:
ذهنتون مرتب،بیانتون منظم،شده و طریقه ی بحث کردن صحیح و استفاده ی به جا از کلمات رو می اموزید ضمن اینکه با مسائل فلسفی هم به طور کلی آشنا میشید و در کل از دیدگاه سقراط چقدر بسیار خواهید نوشید و لذت خواهید برد..
موفق باشید
زندگی سقراط اگر ۹۹٪ هم سانسور شه حتی یک کلمه ازش حذف نمیشه. چون یک ایمانه که در هزار شکل و گفتار منعکس شده. تصادفی سرچ کن. یک جملهاش رو بخون. فکر کنم کافی باشه. بقیهاش تکراره.
من هم چند شب پیش به دیدن سقراط رفتم….شاید سقراط سرنوشت خیلی از ما انسان ها باشد با تمام خواسته ها و طرز فکرهای که داریم همچنان برای دیگران نا آشنا هستیم ….خیلی ها هم دوست ندارند که سقراطی وجود داشته باشد …..