آلبوم مستور و مست همایون شجریان رو چند وقت، به صورت منظم گوش میدادم. شاید بیش از صد بار در ماشین، چرخیده بود و تکرار شده بود. اما ظاهراً بیماری عادت چنان فراگیر است و ریشه در ساختار جان ما دارد که به سادگی نمیتوان از آن رهایی یافت.
این را امروز فهمیدم که آلبوم قطرههای باران علیرضا قربانی را – که چند هفته است فقط آن را گوش میدهم – نداشتم و در بین سی دی های قدیمیتر، مستور و مست را پیدا کردم و انقدر ترافیک و سر و صدای مربوط به آن زیاد بود که برای نشنیدن بوق بی دلیل ماشینها، صدای موسیقی را تا آخرین حد بالا بردم.
آخرین (هشتمین) قطعهی مستور و مست، غزل عشق تو مست و کف زنانم کرد بود. از غزلیات مولوی.
من موسیقی نمیفهمم. اما احساس کردم بخشی از حس شعر، در موسیقی گم شده است و آن شور در آغوش کشیدن هستی که در اصل شعر هست، در چارچوب دقیق و ساختار محکم موسیقی همایون شجریان، به فراموشی سپرده شده است. به مدد ترافیک، جستجویی کردم و نسخهی کامل را خواندم. جدای از موسیقی، برخی از بیتهای کلیدی هم حذف شده بود که به نظرم تمامیت شعر را از بین میبرد.
چند بار آن را خواندم و گفتم اینجا برای شما هم بنویسم. جاهایی که خودم دوست داشتم رو Bold کردم. به قول این متنهای آکادمیک باکلاس: تاکید از شاعر نیست! از نقل کننده است.
عشقِ تو، مست و کفزنانم کرد
مستم و بیخودم، چه دانم کرد؟
غوره بودم. کنون شدم انگور
خویشتن را تُرُش چه تانم کرد؟
شِکرین است یار حلوایی
مشتِ حلوا در این دهانم کرد
تا گُشاد او دکان حلوایی
خانهام بُرد و بیدکانم کرد
خَلق گوید: چنان نمیباید
من نبودم چنین! چنانم کرد
اولاً خُم شکست و سرکه بریخت
نوحه کردم که: او زیانم کرد!
صد خُم می به جای آن یک خُم
در خورم داد و شادمانم کرد
در تنور بلا و فتنهی خویش
پخته و سُرخ رو، چو نانم کرد
چون زلیخا ز غم شدم من پیر
کرد یوسف دعا، جوانم کرد
می پریدم ز دست او چون تیر
دست در من زد و کمانم کرد
پُر کنم شُکر، آسمان و زمین
چون زمین بودم آسمانم کرد
از ره کهکشان گذشت دلم
زان سوی کهکشان، کشانم کرد
نردبانها و بامها دیدم
فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکایت من
در جهان همچو جان نهانم کرد
چون مرا نرم یافت همچو زبان
چون زبان، زود، ترجمانم کرد
چون زبان متصل به دل بودم
راز دل، یک به یک بیانم کرد
چون زبانم گرفت خون ریزی
همچو شمشیر در میانم کرد
بس کُن ای دل که در بیان ناید
آنچه آن یار مهربانم کرد
———————————
گاهی اوقات، آدم به خود شاعرها غبطه میخوره. همیشه گفتهام که به خاطر یک جملهی ببین که سایهی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب میشود به فروغ غبطه میخورم. اینکه سایه رو که اوج تابع بودن و تقلید کردنه، به صفت سرکشی معرفی میکنه و کسی که سایهاش سرکش باشد، میتوان حدس زد که خودش چیست!
اما گاهی، آدم به حال شاعر غبطه میخوره. اینکه چقدر حس خوبی داشته مولوی در اون زمان و چه تجربهی خوبی از تحول نگاه و نگرش و چه معنای تازهای تجربه کرده بوده از دنیا.
و چه حس خوبیه متصل بودن زبان به دل و چه اتفاق بزرگیه تبدیل شدن تیری که ذاتش راست قامت بودن و پریدن و رفتن است به کمانی که ویژگیاش خم شدن و ایستادن و ماندن است.
غبطه خوردن مودبانه است. گاهی حسادت هم، توجیه دارد. مثل اینجا.
چه حس خوبیه متصل بودن زبان به دل
و من باور دارم كه اين توانمندي شماست، اتصال زبان به دل!!! گاه جملات شما هوش از سر من ميبرند از شدت رواني و شفافيت و اثربخشي!
هين سخن تازه بگو، تا دو جهان تازه شود…