دوره‌های صوتی آموزشی مدیریت و توسعه فردی متمم (کلیک کنید)

برای جواد عزیزان: در مورد ترجمه‌ی لغت Consciousness

نوع مطلب: گفتگو با دوستان

برای: جواد عزیزان

حرف‌های جواد (در زیر عکس گل کنار پنجره یا هدیه‌ی ناخوانده)

کدامیک برای ترجمه لغت Consciousness صحیح تر است، هوشیاری یا خود آگاهی ذهن؟
تئوری هوشیاری چیست و قوانین آن کدامند؟
آیا انسان ها می توانند هوشیاری ذهنی خود را تقویت کنند؟ (مراحل رشد هوشیاری ذهن کدامند؟)
آیا می شود انسان به سطحی از هوشیاری برسد که بدون انجام برخی از کارها، حافظه اش فکر کند که آن کار را واقعا انجام داده است؟
ارتباط هوشیاری با تمرکز چیست؟
چگونه هوشیاری می تواند باورهای (ادارک) ما را تغییر دهد؟

پیش نوشت صفر: این مطلب، احتمالاً برای غالب دوستان من جذاب و مفید نیست و صرفاً به احترام یکی از دوستانم نوشته شده. پیشنهادم این است که به جای خواندنش، وقت خود را صرف کار مفیدتری کنید.

پیش نوشت یک: جواد جان.
با توجه به اینکه قصد من این است که در بخشی از کتاب پیچیدگی به این بحث بپردازم (و اگر صادقانه بگویم، آن بخش‌ها نوشته شده، مشکل این است که چگونه مسیر رسیدن به آن بخش‌ها را بنویسم و تدوین و تالیف کنم) ترجیحم این است که در اینجا به صورت دقیق وارد چنین بحثی نشوم.
نه صرفاً به خاطر اینکه جای دیگری برای آنها در نظر گرفته‌ام، نیز به این علت که در فضایی چنین تنگ و بدون مقدمه و موخره، احتمال اینکه نتوانم آنچه را در ذهن دارم به درستی منتقل کنم، زیاد است.

اما صرفاً به این انگیزه که این کامنت تو – که به ندرت کامنت می‌گذاری – بی‌جواب نمانده باشد، چند نکته به ذهنم می‌رسد که شاید مناسب باشد اینجا بنویسم.

لازم به تاکید است که من فعلاً فقط حدود دو سال است که به صورت جدی در این زمینه مطالعه و بررسی و تحقیق می‌کنم و به عبارتی، در آن تازه وارد هستم. احتمالش کم نیست (البته زیاد هم نیست) که در آینده دیدگاه متفاوتی داشته باشم.

در جمله‌های آتی، عبارت‌های «من فکر می‌کنم» و «به نظر من» و «در حال حاضر بر این باور هستم» و … را به قرینه‌ی معنایی حذف کرده‌ام. در عین حال، می‌توانی این عبارات را به تک تک جملات زیر بیفزایی.

اصل بحث:

اولین نکته‌ای که به نظرم می‌رسد این است که ما با یک سه گانگی مهم مواجه هستیم که نباید از آن غافل شویم.

ما علاوه بر مغز، از اصطلاح ذهن هم استفاده می‌کنیم. به عبارتی علاوه بر Brain اصطلاح Mind را هم به کار می‌بریم.

در حالی که Mind ما به ازاء مشخص فیزیولوژیک ندارد و قابل درک‌تر است اگر تعریف ماروین مینسکی را بپذیریم که Mind is what the brain does.

ذهن، نامی است که ما بر فعالیت مغز می‌گذاریم.

به تدریج می‌بینم که لایه‌ی سومی هم شکل گرفته است که به نظرم شاید شفاف‌ترین شکل آن را باید در کار جان لاک دید. جان لاک، در کتابی که در مورد Human Understanding نوشته، Consciousness را چنین تعریف می‌کند: آگاهی ذهن از آنچه در درونش می‌گذرد (رابطه‌ی جان لاک و نیوتون و تعامل این دو و تاثیر این دو بر یکدیگر داستان شگفت و عمیقی است که بررسی آن فرصتی مستقل می‌طلبد).

به هر حال تا اینجا به سه واژه رسیده‌ایم:

  • مغز
  • ذهن (آنچه به عنوان رفتار مغز یا ویژگی مغز ظهور می‌کند)
  • Consciousness (آگاهی ذهن از آنچه بر آن می‌گذرد)

اگر این نگرش را بپذیریم، شاید ترجمه‌ی خودآگاهی ترجمه‌ی دقیق‌تری باشد. همان چیزی که اعراب هم به آن وَعی می‌گویند و عباراتی مانند الوعي القومي (خودآگاهی ملی) و ماوراء الوعي (ناخودآگاه) را به کار می‌برند.

به نظرم می‌رسد که هوشیاری، بیشتر معنایی علمی دارد و به نظرم برای پزشکان قابل درک‌تر است. چنانکه آنها از GCS (شاخص گلسکو) استفاده می‌کنند و به کمک این شاخص فاصله‌ی بین انسان در شرایط کاملاً هوشیار تا فردی را که کامل به حالت کُما رفته است بیان می‌کنند.

من به شخصه، بیانی را که اینشتین از مفهوم Self (خود) داشته بیشتر می‌پسندم و خودم هم نزدیک به او فکر می‌کنم:

A human being is a part of the whole called by us universe, a part limited in time and space.

He experiences himself, his thoughts and feeling as something separated from the rest, a kind of optical delusion of his consciousness.

This delusion is a kind of prison for us, restricting us to our personal desires and to affection for a few persons nearest to us.

Our task must be to free ourselves from this prison by widening our circle of compassion to embrace all living creatures and the whole of nature in its beauty.

(توضیح: اینشتین این مطلب را در یکی از نامه‌های خود به دختری ۱۹ ساله که خواهر جوان‌تر خود را از دست داده بود نوشته. اما من دسترسی به مجموعه‌ نامه‌های اینشتین نداشتم و متن بالا را از کتاب تکنولوژی اطلاعات و فلسفه اخلاق‌ نقل کرده‌ام).

اینشتین مفهوم خود را یک داوری آلوده به خطا در انسان‌ها می‌داند و اینکه انسان‌ها به اشتباه بین خود و بقیه‌ی عالم مرزی کشیده‌اند.

اگر چه اینشتین از این حد فراتر نمی‌رود، اما بر این باور هستم که با این نگرش، قاعدتاً خودآگاهی را هم یک واژه‌ی نادرست می‌دانسته است. چون نمی‌شود به چیزی که اصالت ندارد، آگاهی داشت.

مولوی خودمان هم تعبیر مشابهی دارد:

بحر وحدانی است، فرد و زوج نیست

گوهر و ماهیش غیر موج نیست

به عبارتی فکر می‌کنم خود و خودآگاهی، وقتی شکل می‌گیرند که موجودی بانهایت با وجودی بی‌نهایت مواجه شود (واژه‌ی بانهایت را از دکتر سروش وام گرفته‌ام و به نظرم تعبیر زیبایی است. اگر چه او آن را در فضایی دیگر و با هدفی دیگر به کار می‌برد).

اگر نهایت یا مرز را به عنوان یک خطای ادراکی بپذیریم – که من چنین باور دارم – اصل ماجرا زیر سوال می‌رود.

نمی‌دانم یادت هست یا نه، متنی را در سال ۹۳ نوشته بودم و در میانه‌ی سال ۹۴ تکمیل و بازنشر کردم. هم در نسخه‌ی ۹۳ و هم در نسخه‌ی تکمیلی ۹۴ (که عنوان چرکنوشته بر آن بود) ذکر کرده بودم که یکی از دغدغه‌هایم نوشتن درباره‌ی مفهوم تمرکز در سیستمها و بی علاقه بودن به پذیرش واقعیت توزیع شده و نیز قائل شدن به مفهومی به نام مرز و نداشتن درک از مفهوم پیوستگی است.

آنچه امروز نوشتم و آنچه به بهانه‌ی پیچیدگی نوشته‌ام و می‌نویسم، به نوعی ادامه‌ی همان هدفی است که دو سال از نوشتن و انتشارش می‌گذرد.

البته منظور من این نیست که مفهوم خود و خودآگاهی قابل اطلاق و قابل استفاده نیست. بلکه می‌خواهم بگویم که این مفاهیم از طریق مغز Emerge شده‌اند و به عبارتی متجلی شده‌اند و ظهور کرده‌اند. همچنان که قبلاً مثال زده‌ام و گفته‌ام که دما و فشار بر خلاف جرم، اصالت ندارند. بلکه ظهور می‌کنند و همچنانکه موفقیت و شکست، با هیچ اندامی در بدن ما متناظر نیستند و در وجود انسان ظهور و بروز پیدا می‌کنند.

آگاهی از موفقیت و شکست، یک آگاهی واقعی است. توهم نیست. اما آگاهی از یک واقعیت بیرونی هم نیست. نامی است که ما بر نوعی از چینش رویدادها و جنبش‌ها و حرکت‌های مولکول‌ها و سلول‌ها گذاشته‌ایم.

بنابراین، آیا می‌توان برای افزایش خودآگاهی تلاش کرد؟ قاعدتاً بله. چنانکه برای افزایش دما می‌شود تلاش کرد و حتی علم، ابزارهایی هم در این زمینه اختراع کرده و در اختیار ما قرار داده است.

بر این اساس، به نظرم بهتر است مفاهیمی مانند تمرکز، هوش، هوشیاری و توجه را از مفاهیمی مانند ادراک و آگاهی و خودآگاهی جدا کنیم.

چون گروه اول، مفهوم پردازی دقیق‌تری دارند و به شیوه‌ی علمی، قابل سنجش و مطالعه هستند. گروه دوم، جنس متفاوتی دارند.

در عین حال، فکر می‌کنم شکافی عظیم و پرنشدنی بین فهم انسان امروزی و انسان گذشته از مفاهیم ادراک و آگاهی و خودآگاهی وجود دارد.

به عبارتی، فکر می‌کنم کسی که امروز به مطالعه‌ی این مفاهیم می‌پردازد، با خواندن از ارسطو تا کانت و دکارت، هیچ چیز مفیدی به دست نمی‌آورد (من البته عمده‌ی آثار ایشان را خوانده‌ام). چنانکه امروز برای درک نجوم، مطالعات شیوه‌ی محاسبه‌ی ظهور سلطان صاحبقران که ابوریحان در کتاب التفهیم لاوائل الصناعه التنجیم به دست داده است، کمک نخواهد کرد و ممکن است بیش از اینکه به راه یافتن به منزل مقصد منتهی شود، ما را در راهی نادرست گم کند.

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) دوره های توسعه فردی ۶۰ نکته در مذاکره (صوتی) برندسازی شخصی (صوتی) تفکر سیستمی (صوتی) آشنایی با پیتر دراکر (صوتی) مدیریت توجه (صوتی) حرفه‌ای‌گری در کار (صوتی) کتاب های مدیریت راهنمای کتابخوانی (صوتی) آداب معاشرت (صوتی) کتاب های روانشناسی کتاب های مدیریت  


9 نظر بر روی پست “برای جواد عزیزان: در مورد ترجمه‌ی لغت Consciousness

  • مهدی گفت:

    سم هریس در این باره حرف قابل تاملی داره. میگه ما می تونیم بگیم سیالیت از حرکت ملکولها "پدیدار" می شه. یعنی کافیه بگیم ملکولهای یک سیال روی هم می لغزند و به این ترتیب می شه سیالیت رو بر مبنای ملکول توضیح داد. اگر هم کسی ادعا می کنه که آگاهی از فعالیت مغز پدیدار میشه، باید بتونه این مساله رو مانند مثال سیالیت، مو به مو توضیح بده. تا الان که کسی نتونسته این کار رو بکنه. از این بالاتر، اصلا امکان پذیر نیست که کسی بتونه با شرح فعالیت مغز، آگاهی رو توضیح بده. چون آگاهی، موضوع اول شخصه و نه سوم شخص و اصلا ربطی به مغز نداره. ما آگاه بودن انسانهای دیگه رو هم با آنالوژی و مقایسه با خود، متوجه می شیم. (باخودمون می گیم من که آگاهی دارم و این هم که شبیه منه پس لابد این هم مثل من آگاهی داره.) به خاطر همین، با دید ماتریالستی نمیشه آگاهی رو توضیح داد. صریحا هم اختلاف نظرش رو با دنیل دنت مطرح می کنه.

  • علیرضا حق گو گفت:

    خانم شهرزاد ! دوست گرامی سلام
    ممنونم از وقتی که گذاشتید و از توضیح جامع و آموزنده ای که دادید .اجازه بدید همینجا خارج از بحث یه نکته ای رو بگم که انشاء نوشتارهای شما اینجا و در متمم در کنار بار علمی و مستدل بودن، همیشه رایحه دلنوازی از صمیمیت و مهرورزی داره که اون رو منحصربفرد و ستودنی کرده . بیش از پیش ازتون ممنونم.
    اما در مورد گفتگو مون دو تا موضوع رو مایلم ابراز کنم(البته با همون تاکید مشابه شما که این حرفها صرفا ادراکات و جمعبندی فعلی منه و در واقع معتقدم فعلا اینها درسته تا ببینم بعدا چی میشه) :
    اول اینکه برای عمل مشاهده فرضا بین مشاهده اخبار تلوزیون و کسب آگاهی و همچنین مشاهده ذهنی به عنوان یک تجربه درونی من فرقی قائل نیستم . چون حتما تصدیق میفرمایید که این اعضای بدن نیستن مثل چشم که بگیم میبینه یا گوش که بگیم باهاش میشنویم و … نه اینها صرفا پرتال های ورودی هستن و در اصل این مغزه که داره میبینه یا میشنوه یا بو میکنه یا لمس میکنه . در تجربه های درونی هم که طبعا واضحه. حتی این پرتال های واسط هم وجود نداره و مغز مستقیم داره عمل میکنه و لذا در هر دو حالت چیزی جز عملکرد مغزی و تفسیرها و پردازشهای اون نیست که طبعا توسط خود مغز در حال انجامه. بنابراین تفاوت ذاتی وجود نداره .
    دوم اینکه و در واقع بحث اصلی من درک مکانیزم فرآیند آگاهی و به تبع اون “خودآگاهی” هستش .
    ببینید ! شما یبار فرضا میگی : “دست من “. خب کاملا واضحه علی الاصول در این جمله کلمه “من ” همون مغز یا ذهن شماست و بصورت “محوریت وجودی” شما نقش بازی میکنه و داره در مورد یکی از چیزهای ثانوی یا متعلقات (دست) صحبت میکنه .
    حالا اگر بگیم “ذهن من ” یا فرضا بگیم ((“من” از افکارم فاصله میگیرم و “ذهن”ام رو مشاهده میکنم)) در واقع ” اینجا باز انگار “من” رو به چیزی اصیل تر و محوری تر نسبت دادیم به گونه ای که “ذهن” بر خلاف مثال قبل اینجا خودش شده متعلقات این چیز جدید!
    آنچه که برای من مسلمه در وجود ما اصیلتر و بنیادی تر از مغز نیست . چیزی که حاصله فرگشت میلیونها سال زمانه و حاصلش تولید این سیستم پیچیده است . اونقدر پیچیده که بزرگانی مثل چالمرز ، دنیل دنت ، پنروز ، همروف و … رو همچنان مشغول تبیین و مدل سازی و فلسفه سازی فرایندهای مغز (که ذهن نامیدیم ) کرده و بنظر میرسه نظر قطعی وجود نداره .
    حتی بزرگان ما مثل مولانا که متحیرانه می پرسه : آن کیست که از دیده برون مینگرد ؟ باز بین “شاعر” و “درون شاعر” فاصله افتاد و اولی از کیستی و چیستی دومی سوال میکنه ؟!
    به زعم من و جمع بندی من این یک دوگانگی نیست . یک دوگانه انگاریه . اما مکانیزم و چگونگی اش رو نمیفهمم .
    شکی نیست ما از افکارمون از ذهنمون از احساساتمون آگاهی داریم . جان کلام اینکه “خودآگاهی” داریم . اما چطور ذهن از ذهن (که خودش باشه ) آگاهه من نمیدونم .
    باز مایلم این رو بگم که به شدت معتقدم این مکانیزم هر جه باشه ریشه مادی داره و ربطی به مقولاتی مثل متافیزیک و روح و … نداره .
    اگر حوصله شما و خوانندگان دیگر رو سر بردم پوزش میخوام .

  • بابک یزدی گفت:

    محمدرضا من هم در زمره افرادی هستم که مشتاقانه منتظرم در فرصت‌هایی که برایت پیش می‌آید -چه در کتاب پیچیدگی باشد، چه مطالبی که در روزنوشته‌ها می‌نویسی- همراهت شوم و از نظراتت در این زمینه بهره در عین حظ فراوان ببرم. و البته این اشتیاق اشتیاق کمی نیست و می‌دانم هر مدت انتظار، ارزشش را دارد.
    یادم می‌آید اولین برخورد جدی‌ام با مفهوم Consciousness از طریق کتاب کم‌حجم در عین‌حال پرارزش “آگاهی” از سوزان بلک‌مور با ترجمه خوب رضا رضایی بود که نثر معاصر آن را به چاپ رسانده است. در کتابفروشی افق در خیابان انقلاب می‌چرخیدم که این کتاب توجه‌ام را جلب کرد. (و دروغ چرا؟ جلد کتاب. که هنوز هم برایم سحرانگیز است و جذابیت عنوان تک کلمه‌ایش “آگاهی” که بر پهنه جلد تکیه داده بود. نجوایی که انگار که از من می‌پرسید “از آگاهی آگاهی؟”) در این کتاب بود که برای اولین بار، با مسئله زامبی فیلسوفان آشنا شدم، از آزمایش بنجامین لبت حیرت کردم و مسئله اراده (یا جبر و اختیار یا هر تعبیر مشابه دیگری) برایم مسئله شد. به دنیای خواب فکر کردم و به این که چه نسبتی بین من با ذهنم وجود دارد و در کنار همه این‌ها، انسان به کنار، تکلیف آگاهی حیوانات چیست؟ حیوانات چقدر آگاه هستند؟
    نقطه عطف این کنجکاوی‌های من (که در کنار مطالعات منظم تو بعید است کنجکاوی کودکانه‌ای بیش باشد) معرفی دنیل دنت از سویت و هم‌نشینی با این پیرمرد ستبر ژرف‌اندیش بود. قدرت و طنز کلامش در کنار غنای نوشته‌هایش به جرئت می‌توانم بگویم هوش از سرم می‌برد. جدا از حوزه تخصصی صحبت‌هایش، ابزارهای قدرمتند فکری‌اش و مدلی که به فکر کردن می‌اندیشد و به ما تعلیم می‌دهد احساس می‌کنم برایم فوق‌العاده کاربردی و سودمند بوده است. همین دو روز پیش بود که کتاب From bacteria to Bach and back را تمام کردم، کتاب را بی‌وقفه خواندم و نمی‌توانستم بینش کار دیگری بکنم یا کتاب دیگری بخوانم، همین است که مطمئنم مثل تاکید خود دنت من تا حدی آن را فهمیده‌ام (Sorta understand) و نیاز است تا بارها آن را مرور و مرور کنم و چه بهتر که از رویش یادداشت برداری مفصل کنم. (به تقلید از خودت، برایFreedom evolves هم این کار را کردم، می‌دانم، اثراتش شگفت‌انیز است.)
    صحبت از جان‌مایه‌ اندیشه‌های او و ادعای دانستن آن‌ها، شاید کار کسی چون من نباشد. پس دوست دارم اینجا کمی از “برداشتم” از یکی از تم‌‌ها و نخ‌تسبیح‌های نوشته‌هایش صحبت کنم و آن “تدریج” است که شاید بتوان معادل آن را در انگلیسی Graduality دانست. این که مرزهای سفت و سختی که بین پدیده‌ها می‌کشیم، کار ذهن ماست که بتواند برداشت راحتی از اطراف داشته باشد، فهم بهتری از پیرامونش کسب کند (و بعضی اوقات اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌رسد و زمانی هم گمراه‌کننده، ما حیوانات را به گونه‌های مختلف تقسیم می‌کنیم، بازار را بخش‌بندی می‌کنیم، انسان‌ها را دسته‌بندی می‌کنیم و مواد را به جامد و مایع و گاز تقسیم می‌کنیم) وگرنه که این مرزها در طبیعت آنقدر شفاف و صریح نیست. (در پروژه مدل ذهنی هم من به این اشاره کردم که فهمیدن در نظر من چیزی از جنس بخش‌بندی است. از جنس دیتیجتایز کردن یک طیف پیوسته). اما این فاصله گرفتن دنت از دوقطبی دیدن پدیده‌ها است که برایم فوق‌العاده دوست‌داشتنی است. فاصله‌گرفتن از دوقطبی “زنده و مرده”، “آگاه و غیرآگاه”، “بافهم و بی‌فهم”، این است که برای فهمیدن از Sorta understand استفاده می‌کند و برای آگاه بودن از Sotrta conscious. این است که می‌آموزد به من تغییرات تدریجی‌اند، آهسته و گام به گام. یادگرفتن و آموختن تدریجی است. اگر این مفهوم رو به عنوان یک ابزار فکری در نظر بگیریم و آن را در کنار مثلا ابزار فکری دیگری مثل No wonder tissue قرار دهیم، سینرژی مدهوش کننده‌ای شکل می‌گیرد و شاید این همراهی ابزارهای فکری است که به ما اجازه می‌دهد دنیا را بهتر مدل کنیم و شاید آن را دقیق‌تر بفهمیم. ما به این ابزارهای فکری نیازمندیم همچون نجار به ابزارهای نجاری‌اش آن‌گونه که دنت به نقل از Bo Dahlbom در ابتدای یکی از فصل‌های کتابش آورده است.
    .You can’t do much carpentry with your bare hands, and you can’t do much thinking with your bare brain
    صبر داشته باشیم، بالابرها را روی هم قرار دهیم(Cranes over cranes) و در انتظار قلابی آویزان به آسمان(Skyhook) نمانیم، صبر داشته باشیم و به قوانین طبیعت احترام بگذاریم، توزیع‌شدگی را درک کنیم و تاخیر را در نظر بگیریم.
    یکی از پست‌های بسیار دوست‌داشتنی‌ات برای من در وبلاگ انگلیسی، پست Special theory of evolution VS General theory of evolution بود، جایی که به مفهوم Evolution نه به چشم یک مفهوم اعتقادی تفرقه‌انگیز، که به چشم ابزاری درخشان برای فهم و بازمهندسی محیط نگاه کرده بودی. مشابه با همین پستت، من هم دوست دارم به ابزارهایی که دنت در اختیار می‌گذارد بیش و پیش از هرچیز به عنوان ابزارهایی با کاربرد عام بنگرم، ابزارهایی که می‌توانند به تدریج دیدم را به دنیا متحول کنند.
    پی‌نوشت ۱: برخلاف کتاب Intuition pumps، دنت در کتاب اخیرش مفصل به بحث Memeها پرداخته. از پاسخی که به علیرضا داده بودی و احتمال این که در این باره هم بیشتر برایمان می‌گویی خوشحال شدم. فارغ از صحت‌سنجی چنین نگرشی که به نظرم از فهم و توان کنونی من خارج است، این نوع نگاه خلاقانه به بحث Cultural Evolutionبرایم خارج از تصور و بی‌نهایت لذت‌بخش بود.
    پی‌نوشت ۲: وسوسه نوشتن این کامنت (طولانی) ابتدا با دیدن عکس پست” هدیه ناخوانده” و کتاب‌های دنت به سراغم آمد که (برای صرفه‌جویی وقت تو و دوستان) بر آن غلبه کردم. اما چه کنم این پست کاری کرد که عنان اختیار از کف دادم. ممنون که “معلمم” هستی.

    • بابک جان.
      چون در این روزها و لحظه‌ها گرفتار کار مهم دیگری هستم و از طرفی، ممکن است به تاخیر انداختن نوشتن این کامنت، باعث بشه که فرصت نوشتنش رو از دست بدم، خیلی فشرده و شتابزده می‌نویسم. امیدوارم من رو ببخشی.
      ۱. همیشه با دیدن کامنت‌هات خوشحال می‌شم و منتظر دیدنشون هستم. ای کاش که بیشتر اینجا بنویسی.
      ۲. از اینکه دنت رو جدی پیگیری می‌کنی خوشحالم. همون‌طور که قبلاً حرف زدیم Intuition Pumps کتاب خیلی خوبیه و دریچه‌ی خوبی به دنیای دنت محسوب می‌شه. مطمئنم Freedom Evolves خوشحال و آرومت می‌کنه و دریچه‌های بزرگی به دنیا برات باز می‌کنه.
      ۳. نمی‌دونم عمر خودم چقدره و تا کی هستم. اما اگر باشم، خیلی دوست دارم به یک اسم یا بهانه‌ای (شاید همین پیچیدگی یا چیزی شبیه این) در مورد کتاب The mind’s I حرف بزنیم. چون ممکنه عمر خودم کفاف نده، اینجا نوشتمش که به هر حال اگر وقت کردی و دوست داشتی در بلندمدت یه جا توی برنامه‌ات بذاریش. این کتاب منتخب کار یه عده‌ی زیادی دانشمند و فیلسوف هست. به قول معروف آنتولوژی محسوب می‌شه. اما مدیریتش با هافستدتر و دنت بوده و به نظرم همین در توجیه ارزشمند بودنش کافیه. ضمن اینکه تیتر دوم کتاب هم زیباست و توصیف خوبی از محتوای کتاب هست: Fantasies and reflections on self and soul
      ۴. چیک سنت میهالی توی فارسی (و توی دنیا) بیشتر به خاطر کتاب Flow معروف شده که البته کتاب ارزشمندی هم هست و دوست‌داشتنی و ما هم همیشه در برنامه‌ی متمم این کتاب رو کنار دستمون داشتیم.
      اما کتاب دیگری داره به نام The Evolving Self که برای کسی با سلیقه‌ی تو بسیار خواندنی هست (البته در کل کتابی چندان خواندنی محسوب نمیشه. توی کتابفروشی کینوکونیا که من معمولاً ازش خرید می‌کنم، فروشنده بهم گفت که طی چند سال اخیر، تمام نسخه‌هایی که آوردن رو فقط من خریده‌ام. این بار به شوخی پرسید: باز هم سفارش بذاریم براش؟)
      با این حال به نظرم خوندنش حس خوبی می‌ده. فکر می‌کنم این آدم با وجود شهرت و خوشنامی که در دنیا داره، به اندازه‌ی جایگاهی که شایسته‌اش بوده شناخته شده نیست (مثلاً وقتی با نویسنده‌های عمومی‌تر مثل پینکر و گلدول و حتی با نویسنده‌های نزدیک‌تر به فضای خودش Terrence Deacon یا George Dyson مقایسه می‌کنم). اونجا هم در کتاب، فصل ۵ رو به Memes vs Genes اختصاص داده. البته حرف جدیدی برات نداره که قبلاً نخونده باشی. اما وقتی در کنار کل مطالب کتاب می‌ذاری، معنای متفاوتی پیدا می‌کنه.
      استادی داشتم که چند ماهه از دست دادمشون و با هم خیلی وقت‌ها فیلم می‌دیدیم.
      به من تعداد زیادی فیلم پیشنهاد دادن که بعضی‌ها رو دیده بودم و بعضی‌ها رو ندیده بودم. بهم می‌گفتن که حتماً به همین ترتیب ببین که من می‌گم.
      تعبیرشون جالب بود. می‌گفتن هر فیلم مثل یک جمله می‌مونه. وقتی ترتیب جمله‌ها رو تغییر می‌دی، پیام متن تغییر می‌کنه.
      فیلم هم همینه. مثلاً اگر ۵۰ عنوان فیلم رو با چهار ترتیب متفاوت ببینی، چهار «تجربه‌ی متفاوت» برات ایجاد می‌شه (مستقل از اینکه فیلم‌ها رو قبلاً دیدی یا نه). درست مثل جمله‌ها.
      خلاصه اینکه بعضی نویسنده‌ها، مستقل از اینکه حرفشون برای ما جدید هست یا نه، چیدمان حرفشون باعث می‌شه که حتی دانسته‌های خودمون هم دوباره معنای تازه‌ای پیدا کنند.
      چیک سنت میهالی در کتاب The Evolving Self چنین چیدمانی رو ایجاد کرده. بنابراین، خوندنش از ابتدا تا آنها با ترتیبی که خودش چیده (به نظر من) مهمه.
      ۵. احتمالاً دیدی که برای وب‌مایندست یه اکانت اینستا هم به همین اسم webmindset دارم. خودم بخوام سر بزنم اینستا معمولاً‌ از اون استفاده می‌کنم. چون باعث می‌شه در Suggestion به جای امیر تتلو و سحر قریشی و دنیا جهانبخت، یه سری اکانت و پست متفاوت بهم پیشنهاد بده برای Explore کردن. شاید دیده باشی که پیشنهادهایی از این جنس رو که به نظرم از فضای متمم و روزنوشته و هر جای دیگه‌ای دوره، اونجا می‌ذارم.

  • علیرضا حق گو گفت:

    خانم شهرزاد سلام
    من هم علاقه زیادی به این مباحث فلسفه ذهن دارم و مطالعات اندکی در حد توانم داشتم . خیلی خوب شد آقای شعبانعلی این موضوع رو عنوان کردن تا بابی برای گفتگو و آموختن من باشه . توی نوشته خوب تون جمله ای فرمودید که ما باید افکار و احساسات مون رو “مشاهده” کنیم تا از اونها “آگاهی ” پیدا کنیم . بسیار خب ! به این مثال توجه بفرمایید : من اخبار ورزشی رو از تلوزیون “مشاهده” میکنم تا از نتیجه فوتبال امروز “آگاه” بشم . تو این مثال همه چی منطقیه . ناظر بیرون از موضوع مشاهده شونده قرار گرفته و داره توسط مغزش (حالا یا ذهنش) عمل مشاهده رو برای کسب آگاهی انجام میده .
    اما در فرمایش شما و اساسا در مفهوم خودآگاهی ، مشاهده گری رو مغز داره انجام میده . از طرفی این عملکرد و فرآیند مغزی رو(که در این حالت مشاهده گری هستش) ذهن نامیدیم . اونوقت موضوع مشاهده شده چی شد؟ باز هم ذهن ؟!
    قرار شد ذهن رو تجلیات مغزی بدونیم . حالا که قراره محتویات ذهنی مون رو (افکار و احساسات رو ) مشاهده کنیم ،عمل مشاهده رو کی انجام میده ؟ بازم ذهن ؟ یعنی ذهن ، ذهن رو مشاهده میکنه ؟ درین صورت این دو گانگی “من” و “افکار من” از کجا نشات میگیره ؟!
    نمیدونم تونستم منظورم یا به عبارتی دغدغه خودم رو برسونم یا نه ؟ شاید زیادی درگیر جزئیات انتزاعی شدم و موضوع ساده تر ازین حرفهاست . واقعیتش اینه که کلیت این مباحث برای من جا افتاده است اما مکانیزمش نه . حالا باز روش مطالعه میکنم .

    • شهرزاد گفت:

      پیش نوشت: با اجازه از محمدرضای عزیز، برای گذاشتن این کامنت.
      درضمن، از اونجایی که شاگرد از معلمش الگو میگیره:) می خواستم صبر کنم تا لیست آخرین دیدگاه ها از اسمم (مربوط به کامنتهای قبلی) خالی بشه و بعد این کامنت رو بذارم.
      اما، از اونجایی که معلوم نبود کی این اتفاق بیفته؛ برای رعایت ادب، لازم دیدم پرسش دوست گرامی ام رو که مشخصاً من رو خطاب قرار داده بودند، سریعتر پاسخ بدم.
      *****
      سلام آقای حق گوی عزیز.
      ممنون از توجهتون.
      خواستم در پاسخ به کامنت خوب شما، فقط چند خطی بنویسم. و بگم که این فقط نظر شخصی و برداشت محدود منه و هیچ اعتبار خاصی نداره.
      ضمن اینکه به نظرم، پاسخ دادن به سوالی که شما مطرح فرمودید، و شکافتن این موضوع – که چنین مشاهده ای چگونه صورت می گیره – یا در حد اطلاعات ناقص فعلی من نیست، یا برای پاسخ دادن، نیاز به تحقیق و بررسی بیشتری در اینخصوص دارم. (که با توجه به علاقمندی خاص خودم در این زمینه، حتماً بیشتر در موردش تحقیق و تأمل خواهم کرد)
      اما در حال حاضر، یک چیزی رو می دونم و اون اینکه، اون نوع مشاهده ای که شما فرمودید (مشاهده ی اخبار ورزشی برای آگاه شدن از نتیجه ی فوتبال امروز) با مشاهده ای که در کامنت من ذکر شد (مشاهده ی افکار و احساسات (یا به طور کلی مشاهده ذهن))، به گمان من، از دو جنس متفاوت هستند و باز به گمانم، دو جنس متفاوت رو نمیشه به راحتی با هم مقایسه کرد.
      ببینید. محمدرضا به زیبایی، Consciousness رو “آگاهی ذهن از آنچه بر آن می‌گذرد” تعریف کرد.
      و اشاره کرد که مفهومی مثل خودآگاهی، از طریق مغز ظهور پیدا میکنه. و گفت که “ما می تونیم برای افزایش خودآگاهی تلاش کنیم و علم، ابزارهایی هم در این زمینه اختراع کرده و در اختیار ما قرار داده است.”
      خوب، حالا ما که به منظورِ رسیدن به این خودآگاهی یا افزایش خودآگاهی مون؛ نیاز به ابزار (یا تکنیک، یا مهارت) هایی داریم؛ به نظر من یکی از اون ابزارها (یا تکنیک ها یا مهارت ها) – تا جایی که من میشناسم – میتونه همون مشاهده یا Observation باشه. (که یکی از مطلوب ترین و موثرترین بسترها برای نیل یا تقویت Observation، همون مراقبه یا مدیتیشن هست)
      و حالا کسی که چنین مشاهده ای رو انجام میده، میتونه یک Witness یا شاهد باشه.
      ما تجربه های “درون” ای زیادی داریم که ناچاریم برای اینکه در جهانِ “بیرون”، ما به ازایی داشته باشند و برای خودمون و برای دیگران، قابل فهم و قابل لمس باشن؛ به نوعی ترجمه شون کنیم، یا نامی بر اونها بگذاریم.
      مثل عشق یا عشق ورزیدن، که حس عجیب و «غیر قابل توصیف» ای است که ما در درونمون تجربه اش میکنیم؛ اما برای اینکه بتونیم بهتر درکش کنیم، راحت تر بفهمیمش، بتونیم این حس رو به دیگری منتقلش کنیم، در موردش حرف بزنیم، شعر بگیم یا در وصفش متنی بنویسیم یا …؛ اون رو در قالب کلمات و مفاهیم میریزیم و به «عشق ورزیدن» ترجمه اش می کنیم. در مورد «مشاهده» هم به نظر من همینطوره.
      و از اشاره ی زیبای محمدرضا هم وام می گیرم و میگم شاید این هم “نامی است که ما بر نوعی از چینش رویدادها و جنبش‌ها و حرکت‌های مولکول‌ها و سلول‌ها گذاشته‌ایم.”
      همین Consciousness ، جای دیگری بهش گفته میشه Mindfulness.
      در مکتب «ذن»، اون رو با no – mind تعبیر می کنن. جای دیگری به آن، awareness (آگاهی) و بعضی جاها به آن، inner mastery (تسلط درونی) اطلاق می کنن.
      همونطور که می دونید Observation هم میتونه معانی دیگری هم داشته باشه. مثل:
      ملاحظه – مراقبت – رصد کردن
      یعنی ما با Observation، افکار و احساساتمون رو رصد می کنیم. ملاحظه شون می کنیم. در موردشون مراقبت به خرج می دیم.
      ما در اونها غرق نمیشیم، بلکه ازشون جدا میشیم و از بیرون بهشون توجه می کنیم.
      حتی گاهی به طور خاص در مورد مدیتیشن، از Detached Self-Observation استفاده میشه.
      اجازه بدید یه مثال بزنم و امیدوارم بتونم منظورم رو با این مثال بهتر منتقل کنم:
      فرض کنید شما سوار یک اتوبوس شدید. تا زمانی که درونِ این اتوبوس هستید، کاملاً افکار و احساساتتون درگیرِ مسائلِ درون اتوبوس هست:
      شلوغ یا خلوت بودن. نشستن یا ایستادن. سر و صدای آدمها. جایی برای نشستن گیر میاد؟ میشه مطالعه کرد؟ کی به ایستگاه مورد نظرم میرسم؟ یادم نره پیاده بشم. راننده ی اتوبوس چه جور آدمیه؟ خوب رانندگی میکنه یا نه؟ کیفم رو موقع پیاده شدن جا نذارم! این آدمی که کنار من نشسته چه عطر خوبی زده! و …
      اما وقتی از اتوبوس پیاده میشید و حالا در گوشه ی خیابون و از دور به همین اتوبوس شلوغ که در حال حرکت هست نگاه می کنید؛ مثل وقتی که درون اون بودید، دیگه احساس و افکارتون درگیرش نیست و دیگه هیچ ارتباطی بین شما و اون وجود نداره. فقط دارید نگاهش می کنید و می بینید که اتوبوس در حال عبور هست. و حالا تازه دارید متوجه میشید که این اتوبوس چه شکلیه. چه رنگیه، چه جوری و با چه سرعتی، داره از خیابون عبور میکنه و …
      کوتاه سخن اینکه؛ من فکر می کنم اینها همه، نام ها و ترجمه هایی هستند که ما برای معرفی و شناختن و شناساندن اینچنین تجربه های درونی مون در دنیای بیرون، ازشون استفاده می کنیم.
      و این مشاهده ی افکار و احساسات (ذهن) رو من هم خودم، شخصاً هر وقت اراده کردم؛ تجربه اش کردم و برای من تجربه ی شیرین و ارزشمندی بوده.
      پی نوشت:
      ببخشید اگه نتونستم به طور شایسته تر و دقیق تری (مثل نوشته ها و استدلال های خوب و دقیق محمدرضا)، پاسخ سوال خوب شما رو بدم.
      امیدوارم و ای کاش محمدرضای عزیز فرصت کنه و در این مورد هم توی روزنوشته ها، بیشتر برامون بنویسه. برام بسیار دوست داشتنی و ارزشمنده که در این زمینه ها هم بیشتر با دیدگاهش آشنا بشم و بیشتر ازش بیاموزم.

  • جواد عزیزان گفت:

    معلم عزیزم
    خیلی خیلی ممنونم بابت نکات قابل تامل و توجه ایی که در این نوشتار و در پاسخ به سوال بنده مطرح کردید. مثل همیشه برای ما شاگردان آموزنده بود.
    راست اش توضیح ات را چند بار خواندم و برایم بسیار شگفت انگیز بود از تعریف مفهوم خود آگاهی و بیان انیشتین در مورد خود (self) گرفته تا دسته بندی مفاهیم عینی (objective) و ذهنی (subjective).
    محمدرضای عزیزم تعبیر زیبایی در مورد خود و خود آگاهی به کار بردی و خود انسان را به موجودی با نهایت و خود آگاهی اش را به وجودی بی نهایت تشبیه کردی. گویی آگاهی انسان از وجود بی نهایت اش، حد و مرزی ندارد. گویی این انسان است که باید وجود بی نهایت اش را کشف کند.
    نمی دانم ولی با مفهوم ظهور و بروز (Emerge) که شرح دادی این گونه به نظرم می رسد که خودآگاهی در تمامی موجودات (انسان، سیستم ها و …) ازلی بوده و تنها با گذشت زمان و فراهم آمدن شرایط (فرآیند یادگیری، فضای قرارگیری و …) می تواند متعالی تر شود و البته پیچیده تر. گویی سیستم های هوش مصنوعی نیز بر همین اساس رشد و تکامل می یابند.
    بی صبرانه منتظر تکمیل کتاب پیچیدگی ات خواهم بود. به امید دیدارت و یک دنیا ارادت نثارت.

  • شهرزاد گفت:

    محمدرضا، ممنون بخاطر توضیحات خیلی خوبت.
    راستش این جور موضوعات، از موضوعات بسیار موردعلاقه ی من هم هست و تشنه ی دونستن هر چه بیشتر در موردشون هستم.
    و خوشحال شدم که با پرسش دوست خوبمون، بابِ این صحبت باز شد و از توضیحات مفید تو در این زمینه استفاده کردم و خیلی خوشحالم که قراره در کتاب پیچیدگی هم در مورد این موضوعات، بیشتر صحبت می کنی.
    چقدر تعریفت از این سه ویژگی (مغز، ذهن و Consciousness) رو دوست داشتم.
    در کنار، و در تایید صحبت تو؛ شاید این نکات – که از اوشو خونده بودم – هم برای تو و دوستان دیگرمون جالب باشه:
    اینکه Consciousness به عبارتی، وقتی میتونه اتفاق بیفته که ما قادر باشیم افکار و احساساتمون (که از فعالیتهای ذهن هستند) رو “مشاهده” کنیم.
    و از طریق این مشاهده ی مستقیم، به افکار و احساساتمون آگاه بشیم و بتونیم خودمون رو از اونها، یا اونها رو از خودمون، جدا کنیم.
    و هر چه بیشتر، به افکار و احساساتمون آگاه بشیم؛ این میتونه بهمون کمک کنه که کمتر اتوماتیک وار عمل کنیم، یا کمتر کورکورانه بر اساس شرایط، واکنش نشون بدیم.
    همچنین میتونه به ما کمک میکنه که هر چه بیشتر، از رفتارهای تکانشی یا Impulsive Behaviors فاصله بگیریم.
    (گاهی هم از Mindfulness (ذهن آگاهی) برای این مفهوم استفاده می کنه.)

    و فکر میکنم یکی از کارهایی که میتونیم برای بالا بردن Consciousness یا خودآگاهی مون انجام بدیم، همین مدیتیشن یا مراقبه هست. چون به کمک مدیتیشن میتونیم افکار و احساساتمون رو هر چه بیشتر مشاهده کنیم و بهشون آگاه بشیم.

  • سعید فعله گری گفت:

    سلام بر معلم گرامی . یه نکته و یه سوال .
    هر چی در سایت شما و روزنوشته ها به دنبال مطلبی با عنوان ترجمه کتاب گشتم ، چیزی پیدا نکردم . چرا در مورد ترجمه کتاب و مشکلات آن مطلبی نمی نویسید . این که چرا اکثر کتابهای موجود در بازار بدون اجازه ناشر اصلی ترجمه می شوند .
    یا در مورد چند کتابی که خودتان ترجمه کرده اید و در مورد تجربیات خودتان .
    دوست دارم از این گونه مطالب نیز بنویسید. چون خودم نیز در حال ترجمه یک کتاب می باشم خواستم شما هم مرا راهنمایی کنید .

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser