مقدمه اول: این نوشته را به «بهانه» رادیو مذاکره، و در واقع نامربوط به رادیو یا مذاکره، برای دوستان نزدیکم نوشتهام. آنهایی که اینجا را نه یک وبلاگ یا یک سایت، که خانهی خود میدانند. آنهایی که ماهها و سالهاست به اینجا – یا خانهی قدیمی من که امروز درش را مسدود کردهاند! – سر میزدند و میزنند و خودشان را نه مخاطبان نوشتهها، بلکه دوست نویسندهی آنها میدانند. بر این باور هستم که اگر کسی کمتر از ۴۰ یا ۵۰ نوشته از من خوانده باشد، هنوز «دوست» نیست و «مخاطب» است. شاید برای آن «مخاطبان عزیز» که امیدوارم روزی «دوست» هم باشند، این نوشته، شروع خوبی برای ورود به فضای این خانه نباشد.
مقدمه دوم: مدتهاست سرفصلی به نام «دل نوشتهها» در قسمت «روزنوشتهها» وجود دارد. هر وقت موضوعی را نمیشد در هیچ سرفصل دیگری جا داد، آن را به عنوان دلنوشته طبقهبندی میکردم. اما این نوشته، یکی از معدود «دل نوشته»های واقعی است.
مقدمه سوم: آنچه امروز مینویسم تابع حرفها و رویدادهای این هفتههای اخیر، در سایت یا در شبکه های اجتماعی یا در جلسات حضوری یا مذاکره های کاری و هیچ چیز دیگر نیست. حرفهایی است که شاید بیشتر از دو سال است در ذهنم مانده و باید جایی آنها را مینوشتم. به همان تعبیر زیبای شاندل. نه برای اینکه آنها را به خاطر بسپارم. بلکه برای آنکه به فراموشی سپرده شوند و رهایم کنند.
مقدمه چهارم: شاید چند مورد از کامنتها که در چند ماه اخیر در مورد فایلهای رادیو مذاکره دریافت شده «بهانه ای» باشد برای اینکه صحنه بهتری در پیشگاه شما بسازم تا بتوانم داستانی را که در ذهن دارم بهتر و ساده تر روایت کنم. برخی از آنها را اینجا ببینید:
* چرا از فلان کارآفرین که مهمان برنامه بود، سوالهای ما را نپرسیدی.
* چرا فلان موفقی که با او صحبت کردی، در مورد تحصیلاتش نگفت.
* چرا فلانی تا این حد خودش و کسب و کارش را تبلیغ کرد؟
* چرا فلانی تا این حد علمی حرف زد و خسته کننده؟
* چرا فلانی راجع به آن موضوع بیشتر حرف زد و راجع به این موضوع اصلاً حرف نزد؟
* چرا فلانی فکر میکرد موفق است؟ چرا فلانی مدعی بود که شکست خورده است؟ این که اصلاً شکست نیست؟
و ده ها مورد از این چراها…
مقدمه پنجم: آنچه مینویسم صرفاً برداشت و قضاوت شخصی من است و هیچ خاصیت دیگری ندارد. درست و غلط آن را نه میدانم و نه برایم مهم است. حس من است و احساسم را اینجا مینویسم. احساس که قرار نیست همیشه «شستن پر یک کبوتر در فرودست چشمه باشد»، گاهی هم حس، لباسی از جنس کلمات و جملاتی متفاوت بر تن میکند. اگر چه هنوز حس است و از جنس منطق و استدلال نیست.
من عادت بدی دارم و همیشه کمی از مسئله دورتر میشوم و به آن نگاه میکنم. خوبی این نگاه این است که می بینی بسیاری از حرفها و دغدغه ها و مشکلات و خوبی ها و بدی ها، خیلی ربطی به تو و مسئله تو ندارد و در همه جا جاری است و تو تنها یکی از مصداقها هستی. بدی این نگاه این است که بیش از اندازه حالت را بد میکند و احساس منفی به تو میدهد.
وقتی کسی هنگام رانندگی از پشت با ماشین ثابت من پشت چراغ قرمز تصادف میکند و پیاده میشود و فحش میدهد و فریاد میزند، من لبخند میزنم و عذر میخواهم. در طول این سالها، هرگز از کسی خسارت نگرفته ام. هرگز برگ بیمه کسی را به نفع خودم پاره نکرده ام و در این عادت شاید طی ده سال اخیر از ده ها میلیون تومان خسارت صرف نظر کرده ام. اما وقتی به خانه میآیم. بعد از این نوع تصادفها، مینشینم. گاهی یک روز کامل کار نمیکنم. فکر میکنم. بغض میکنم. گریه میکنم. نه به خاطر تصادف.
با خودم فکر میکنم که این خانم یا آقا که در پشت چراغ قرمز از عقب به ماشین من زده و با فریاد زدن تلاش میکند من را از پیگیری حقم منصرف کند، این رفتار را جایی یاد گرفته است. او روزی که به دنیا آمده به غریزه نیاموخته که با فریاد زدن میتوان حق را ناحق کرد. او در دامن مادری بزرگ شده که چنین کرده است. پدری شکمش را سیر کرده که چنین فکر میکرده است. او در ماشین بارها پدرش را دیده که جلوی پلیس هزار نمایش کمدی و تراژیک اجرا می کند تا پلیس را وادار کند که قضاوتش را تغییر دهد. او در خانه دیده است که در دعوای لفظی پدر و مادر، آنکس که صدایش کوتاهتر است به نفع آنکس که صدای بلندتری دارد سکوت می کند و میبازد.
وقتی که اینطوری فکر کنی، در لحظه تصادف چیزی نمیگویی اما آن شب و فردا روز و فردا شب و پس فردا روز و … اندوهگین و افسرده میشوی.
الان بیشتر از یک سال است که دارم به «نحوه مواجهه ما با دیگران و مکانیزم یادگیری ما از دیگران در ایران امروز» فکر میکنم. با تاکید مجدد بر مقدمه پنجم، گزارشی از این سالهای اخیر را که به عنوان دانشجو و معلم و مدیر و کارمند، در بخشهای مختلف این کشور کار کردهام، اینجا بیان میکنم:
——————————————————————
مشاهده اول – ما به شدت پیچیده فکر میکنیم. پیچیده فکر کردن با عمیق فکر کردن فرق دارد. فکر کردن عمیق باید معمای هستی را برای ما سادهتر و شفافتر کند. اما پیچیده فکر کردن کلاف سردرگم عجیبتری را پیش روی ما قرار میدهد.
پیچیده فکر کردن، تلاش برای کشف هندسه موج است و عمیق فکر کردن، اندیشیدن به آرامش آب، در عمق دریاست.
پیچیده فکر کردن، افزودن به تعداد مجهولات و معادلات است و عمیق فکر کردن، تلاش برای ترکیب کردن و ساده کردن آنها.
وقتی فساد در سطح ارشد یک جامعه شکل میگیرد، آنها که پیچیده فکر میکنند، در پی کشف توطئه گر بیرونی هستند و آنها که پیچیدهتر فکر می کنند در جستجوی تار و پود پنهان شبکههای فساد. اما آنکس که عمیق می اندیشد، از لایههای بالای جامعه به لایه های پایین تر میآید. فسادی را که در سطح دریا کف میکند و موج میزند، فراموش میکند و به فسادی که در آرامش و امنیت به سادگی و سرعت، در لایه های عمیق جامعه و در خانوادهها شکل گرفته و می گیرد، فکر میکند.
در رابطه خانوادگی، آنکس که پیچیده فکر میکند در جستجوی ابزارهایی است که خیانت عاطفی را تسهیل میکند. اما آنکس که عمیق فکر می کند به ریشههای خیانت میاندیشد و خوب میداند که تغییر ابزار، ریشه خیانت را نخواهد خشکاند.
پیچیده فکر کردن یک مدیر، به تمایز در کمپین تبلیغاتی منجر میشود و عمیق فکر کردن به تمایز در طراحی محصول.
——————————————————————————-
مشاهده دوم: کسانی که پیچیده فکر میکنند با پیچیدگی هم مواجه میشوند. بر خلاف ریاضیات دبیرستان، که هر چقدر متغیر اضافی در معادلهها میگنجاندیم، پایان کار، مقدار آنها صفر میشد و از معادلهها حذف میشدند، در دنیای واقعی، به محض اینکه متغیری به تحلیل ما وارد شد، قطعیت مییابد و مقداری را به خود اختصاص میدهد. آن متغیر دیگر حذف نخواهد شد.
معمای زندگی عاطفی، معمای موفقیت شغلی، معمای رضایت و هزار معمای دیگر، شاید به این دلیل حل نشدهاند که ما در پی پاسخهایی پیچیده برای آنها هستیم. آنکس که یک کلید دارد میتواند یک در را باز کند. آنکس که ده کلید دارد شاید بتواند ده یا حتی بیست در را باز کند. آنکس که هزار کلید دارد، دیگر نمیتواند کلید مناسب برای بازکردن هیچ دری را بیابد.
————————————————————
مشاهده سوم: آنها که پیچیده فکر میکند، پس از خسته شدن از دنیای پیچیده، نه «بهترین پاسخ» که «سادهترین پاسخ» را برمیگزینند. چنین میشود که دختری سالها خانه میماند و در لحظهای تصمیم میگیرد با اولین خواستگاری که از در آمد ازدواج کند. چنین میشود که کسی عمری در پی فلسفه و پاسخ معمای هستی میگردد و ناگهان، بدون هر گونه منطق و استدلال، یکی از مکاتب پیش رو را برمیگزیند. چنین میشود که دو سال در پی کشوری برای مهاجرت میگردند و ناگهان همه چیز را رها میکنند و یا اینجا ماندن را انتخاب میکنند یا سفر به «هر جا که پیش آید!».
——————————————————————
مشاهده چهارم: در فرهنگ پیچیده، کشف علت هر رفتار و رویدادی زمان و انرژی زیاد میخواهد. معیار درستی نتیجه، تطبیق آن با واقعیت نیست. بلکه پیچیده بودن است. در دبیرستان، آموختیم که به جای اینکه بگوییم: «امروز مسئلهای را حل کردیم که در زندگی روزمره خیلی کاربرد دارد»، بگوییم: «امروز مسئله سختی را به ما دادند که برای نوشتن راه حل آن دو برگهی اضافه هم از معلم گرفتم!». و چنین بود که ارزش هر راه حلی، نه به مفید بودن آن، بلکه به تلاش و انرژی و وقت و توانی بود که صرف آن میشد.
———————————————————————————–
مشاهده پنجم: فرهنگی که پیچیده فکر میکند، ترجیح میدهد که همه را مظنون بداند تا معصوم. همه را دزد ببیند تا شهروند. همه را ظالم بداند تا مظلوم. چنین میشود که در این نگرش همه متهم هستند. مگر اینکه خلافش را ثابت کنند. در آن حالت هم تبرئه نمیشوند. بلکه به عنوان مجرمی شناخته میشوند که توانسته هوشمندانه از دام قضاوت مردم بگریزد. در این فرهنگ، همه چیز به دیده تردید نگریسته میشود. همه در حال «مچ گرفتن» هستند. سکوت و آرامش و سلم و سلام، «انفعال» نامیده میشود. اینجا اگر کسی سر کلاسی نشست و تا آخر با لبخند رضایت به تخته خیره شد، یک انسان تشنه شنیدن نیست. یک احمق ساده اندیش است و آنکس که تمام وقت، به لبهای گوینده خیره شد تا خطایی در کلام و استدلال بیابد، یک «بیمار با ذهن پیچیده» نیست بلکه یک «مخاطب هوشمند» است!
——————————————————————————–
مشاهده ششم: فرهنگی که همه را مظنون میداند، «شنونده» تربیت نمیکند بلکه «بازجو» تربیت میکند. حالا در این فرهنگ جلسه خواستگاری برگزار میشود. این جلسه شاید یکی از خاطره انگیزترین بخشهای عمر دو جوان باشد. آنها باید بنشینند و خود را به جریان سیال ذهن و کلمات بسپارند و بگویند و بشنوند و بخندند و بگریند و ببینند که تجربه کنار هم بودنشان، تا چه حد آرامش بخش است.
اما میبینی که دختر و پسر هر کدام دهها سوال آماده کردهاند. یکی را پدر گفته و دیگری را مادر. یکی را مشاور گفته و دیگری را کتاب «صد سوال اثربخش در مراسم خواستگاری». یکی را از داخل پرسشنامه شخصیت شناسی در آورده و دیگری را به نیروی خلاقهی خویش.
اینجاست که «معاشقه و مغازله» جای خود را به «بازجویی» میدهد!شبیه همین ماجرا در آزمودن معلم در نخستین روز کلاس است و آزمودن مدیر در نخستین روز شروع به کار.
—————————————————————————
مشاهده هفتم: بازجوها، ساختار را به گوینده تحمیل میکنند. هیچ وقت هیچ بازجویی نمیتواند مسیر گفتگو را به دست مظنون بسپارد. حالا در این فرهنگ، میبینی که وقتی با یک فرد موفق صحبت میکنی، کسی حاضر نیست حرفهای او را بشنود. همه میخواهند او را بازجویی کنند. هر کس پاسخ اتهامهایی را که در ذهن خود دارد میجوید. یکی میگوید: «دانشگاه رفتهای یا نه؟». ممکن است دانشگاه نرفتن برای او ایرادی بزرگ تلقی شود یا بالعکس. دانشگاه رفتن را نشانه حماقت و تصمیمی نادرست بداند. به هر حال، وقتی میپرسد که «دانشگاه رفتهای یا نه» در جستجوی بخشی از خاطرات طرف مقابل نیست. در جستجوی پاسخی برای دغدغههای خویش است.
حالا میپرسد که «پدرت ثروتمند بود یا نه؟». اگر پدرت ثروتمند باشد، ممکن است بگوید: پس هنر نکردهای. یا ممکن است پیرو تئوری دیگری باشد و بگوید: پس آفرین به تو. ثروت میتوانست زمینهی فساد و بیکاری باشد. اما تو چنین نکردهای و نمیکنی.
حالا سن او را میپرسد. چون قضاوتهای دیگری هم دارد و تصویرهای دیگری. و در جستجوی پاسخ آنهاست.
—————————————————————————-
مشاهده آخر: ما از دیگران کم میآموزیم یا نمی آموزیم. چون نمیرویم که بیاموزیم. میرویم تا بنیان فکری خودمان را محکمتر کنیم و برای ساختمان ذهنی که به درست یا غلط بنا کردهایم، آجرهای بهتری بیابیم!
یادگیری وقتی است که مخاطب، حداقل دخالت را در موضوع داشته باشد. آنوقت میتوان بسیار آموخت. میتوان از صحبتهای احمدرضا نخجوانی فهمید که «تلاش برای او بر تحصیلات مقدم است» و میتوان دید که «حتی وقتی از او در مورد تحصیلاتش میپرسی به سرعت عبور می کند». میتوان از صحبت های شهریار شفیعی فهمید که «تحصیلات را بر بسیاری از موضوعات دیگر مقدم میداند». میتوان فهمید که «شاهین فاطمی، تحصیلات و حتی تخصص را معیار سنجش نمیبیند و به انسان بودن فکر میکند» و بهرام شهریاری، «ترفندهای مذاکره را قسمت بی خاصیت مذاکره میداند». میتوان فهمید که امیر تقوی، مشکل نیروی انسانی دارد و مانع توسعه بیشترش را نبودن نیروی انسانی میداند. میتوان فهمید که نازنین دانشور، زن بودنش را با خود به محیط کار میبرد و ترجیح میدهد زنها را در انتخاب در اولویت قرار دهد و فاطمه مقیمی، زن و مرد بودن را در میدان کسب و کار به فراموشی میسپارد. اشرف واقفی را قبل از هر عامل اقتصادی، آرامش لحظهای که شتر سر بر شانهاش گذاشته کارآفرین کرده است و دیگری را آرامش داخل خودروی آخرین مدل.
کدام درست است؟ هیچکدام. کدام غلط است؟ هیچکدام. چون دنیای اطراف ما دنیای درست و غلط نیست. دنیای دیدن و شنیدن است.
ما در رادیو مذاکرهها و در زندگی روزمره و در تعامل با دیگران، هرگز نمیتوانیم خنثی باشیم. حضور مخاطب بر خطیب تاثیر میگذارد. اما میتوانیم تلاش کنیم این تاثیر حداقل باشد. حداکثر استفاده از یک انسان موفق این نیست که هزار سوال آماده کنیم و از او بپرسیم. این است که بنشینیم و بگذاریم از هر چه میخواهد بگوید. شاید خواست یک ساعت مثنوی بخواند. شاید خواست خاطره کودکی خود را بگوید. شاید خواست از چالشهای کار بگوید. شاید خواست از جامعه بنالد. اما بگذاریم او انتخاب کند. به اندازهای که میشود.
میدانم که وقتی از تئوری فاصله میگیریم، این کار دشوار میشود. اما من به سهم خودم قوانینی در دلم وضع کردهام. کمترین هماهنگی را از قبل انجام میدهم. اگر سوالی میپرسم از میانه حرفهای خود افراد است تا جهت دهی حداقل باشد. از حرفهایی که قبلاً گفتهاند و شنیدهام. اگر سوالی پرسیدم و طرف مقابل جواب دیگری داد، سوالم را تکرار نمیکنم. چون من برای پاسخ گرفتن سوال نمیپرسم. برای برانگیختن طرف مقابل به حرف زدن سوال میپرسم.
دلم میخواهد باز هم بگویم که دغدغه من، رادیو مذاکره و این و آن نیست. دغدغهام مخاطبی است که خودش را به خطیب تحمیل میکند. در طول تاریخ، پیروان پیامبران خودشان را به پیامبرانشان تحمیل کردند. پیروان رهبران بزرگ سیاسی، خودشان را به آنها تحمیل کردند. مجریها خودشان را به کارشناسان برنامه ها تحمیل کردند. بینندگان فیلمها خودشان را به فیلمنامه نویسها و کارگردانها تحمیل کردند. مورخان خودشان را به تاریخ تحمیل کردند.
تجربه انسانی، بر خلاف تفکر رایج امروزی از طریق گفت و گو، منتقل نمیشود. بلکه گفت و گو، باورهای شنونده را تثبیت میکند. تجربه انسانی را میتوان با شنیدن آموخت. بیایید این بار اگر انسانی را دیدیم که موفق بود، یا دوستش داشتیم، یا شکست خورده بود، یا غالب جنگ بود و یا مغلوب نبرد. با پرسیدن ها و پیچیده کردنها و بازخواستها و پردازشهای شدید منطقی، راه فهمیدن را بر خودمان نبندیم.
بنشینیم. سکوت کنیم و بگذاریم او ساختار آن دقایق و ساعتها را بسازد. «ساختاری که او به هر دقیقه و هر ساعت میبخشد، آموزندهتر از حرفهایی است که در آن دقایق و ساعتها بیان میکند».
————————————————————————————
پی نوشت کمی مربوط و کمی نامربوط: میخواهم طی چند سال آینده، به تدریج «داستان تک تک کتابهای کتابخانهام» را برای شما روایت کنم. چند هزار جلد کتاب است که هر کدام، جدای از داستانی که درون آنهاست، ماجرایی دیگر را هم تداعی میکند. اینکه کی خریده شد. و چرا. چگونه خریده شد. کی خوانده شد و چگونه خوانده شد و چه چیزی از آن با من ماند و چه چیزی به فراموشی سپرده شد.
داستان هزاران کتاب را یکی پس از دیگری، با عکس و جزییات خواهم گفت. شاید اتفاق خوبی روی دهد…
سلام استادعزیز ۱۰ روزه که با سایت شما آشنا شدم و در همین ده روز بسیاری از کلاف های پیچیده ی زندگیم باز شده و فکر می کنم در مسیر بهتری قرار گرفتم. از شما ممنونم که الگوی خوبی برای بسیاری از ما هستید.
یکی دیگه از مشکلات ما ایرانیا اینه که به شدت بی حوصله شدیم تو همه جا
محمدرضا میخواستم نظرتا واسه این مشکل و البته راه کاری که فکر میکنی کمترش کنه برامون بگی
البته هر موقع وقتشا داشتی
مرسی
سلام و سلام و سلام
محمدرضا
قلمت یه عادت بدی رو از من گرفت٬همیشه وبگردی هام منجر میشد به خوندن چند خطش و بعد ذخیره کردنش واسه اینکه یه روز که حسش بود بخونم٬اما در مورد نوشته های شما نیاز نیس که منتظر اومدن حس باشم خوندنشون بهم حس خوندن و خوندن بیشتر میده٬به این امید که ذهن و فکر ما هم در این سمت و سو رشد کنه
در مورد پانوشتم که خدا میدونه چقد مشتاقشم٬چون یه جورایی کتابای منم داستان دارن
ممنون از شما، برای وقتی که گذاشتید و نوشتید و خواندیم.
سایه تان مستدام.
پی نوشت: ببخشید؛ که کوتاه سخن گفتن من، هیچ وقت دلیل بر درنگ ننمودن نیست. ناشی از سکوت و تاملم هست که هیچ بیشتر ندارم که بگویم، و یا نمی توانم بگویم.
سلام طولانی بود و پیچیده نخوندمش
سپاس
برای هر کاری زمانی هست و تا وقتی که وقتش نرسه آدم دنبالش نمیره.
وقتش، وقتی میرسه که آدم سوال مورد نظر توی ذهنش باشه و این مطلب جواب اون سوال باشه.
اونوقت چنین مطلبی چنان بهت می چسبه! بخصوص اگه سالها دنبال جواب گشته باشی، اونوقت چنین مطلبی مثل یک قطعه پازل در کنار قطعات دیگه، بطریق دلنشینی قرار میگیره.
که نه یکبار بلکه چند بار می خونیش و یادداشت برداری می کنی و برای دیگران توضیحش می دی.
با سلام
میگن
نگاه نکن ببین کی میگه؟
گوش بده ببین چی میگه؟
درود بر شما
سلام برام جالبه، وقتی اومدم به “خونه”دیدم ۸ نفر به نظر آقای مسعود صالحی منفی دادنو کسی به نظر شما که -گل گفته بودید- یه مثبتم نداده!!!
به این فکر می کردم که “ما،” چقدر راحت به هم منفی می دیم و به همان میزان هم، چقدر مثبت نمی دیم!!!
من اولین مثبت رو به نظر شما می دم تا اول خودم سعی کنم تا بهتر و مثبت تر به اطرافم نگاه کنم، بعد از دوستانم توقع آن را داشته باشم.
محمد رضا جان (ببخشید که استاد صدایت نمی کنم… دوست دارم با تو در این خونه راحت باشم…)
حال این پستت، بد جور حالم رو خوب کرد…
یکی از بزرگترین مشکلاتم رو فهمیدم… پیچیده فکر کردن… دنیال پیچیدگی ها بودن… و پیچیده دونستن هر آن چه که کمتر سهمی در پیچیدگی دارد…
ممنونم ازت بابت این لطف بزرگ…
+
جایی فعالیت می کنم که در اون مصاحبه هایی انجام میشه… اما این مصاحبه ها کمتر خونده میشه… و الان مشکل رو فهمیدم…
تمام مصاحبه های ما سئوالاتش یکسان هست… طبیعیه که یه خواننده حوصله ی خوندن صدها مصاحبه ی تکراری رو نداشته باشه… حتا اگه به مطالب و مفاهیم موجود در اون مصاحبه نیاز داشت باشه!
تو مصاحبه باید میکروفون رو بدی دست مصاحبه شونده… بهش بگی: هر آنچه می خواهد دل تنگت بگو…
محمدرضا، یک دنیا از تو ممنونم…
سلام محمد رضای عزیز
یه پیشنهادی داشتم می خواستم ببینم میشه با کمک تو عملی بشه . من به عنوان یکی از مخاطبان دانشجوی تو شخصا تصمیم گرفتم که از این تابستونم استفاده کنم و حداقل بتونم یه کاری بکنم . اگه میشه یه راهنمایی در این مورد برای همه ی دانشجو هایی مثل من داشته باشی که توی این تابستون چه کارایی می تونیم بکنیم . چه توی حوزه ی اینترنت باشه چه توی بازار کار خارج از وب و خودت چند تا چیز ژیشنهاد بکنی . یعنی یه جورایی به صورت نیمه رسمی از این تابستون وارد بازار و محیط کسب و کار بشیم . ممنون میشم ما رو راهنمایی کنی .
یه ذره دوستان تر با هم باشیم.بعضی وقتا برای همه ما حتی استاد عزیزمون هم لازمه کمی از مشکلات و دقدقه ها دور بشیم .من یه نظر دست و پا شکسته دارم هر کی موافقه مهربون بشه به آزاده اخراج مثبت بده.من از استاد خواهش میکنم یه کوچولو از شاد بودن و شاد زیستن و کنار اومدن و مبارزه وتحمل سختی ها به بهترین شکل برامون حرف بزنه.طبق تجربه خودشون نه نوشته های کتابها و روانشناسانه.به روشی که تا الان باهامون حرف زده و این همه مرید رو به دنبال مراد کشونده.موافق ها خوشحالم کنن!!!!
سلام.یه سوال چرا انقدر منفی بهم دادید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟استاد اینا کی هستن !!!!!!!!!من اول که شوخی کردم بابت این که دیدم استاد خیلی دلش پره!!!بعدهم نگران حالشون شدم شما استاد رو دوست تدارید؟؟؟ هر که به من این دفعه منفی بده استاد رو دوست نداره!!! آخیش از دستتون الان راحت شدم.خدا نکشدتون الهی از راه نیومده با ۱۶تا منفی شوک شدم………………حالا اگه راست میگید با اسم نظر منفی بدید….میدونید که چی میشه!!!!!!!!
چقدر خوشحالم کردید با این منفی.نه از این جهت که خودتونو دوست ندارید از این جهت که اگه محمدرضاخان استاد هستید دلم با جوابتون آروم شد.
مگه میشه کسی وجود داشته باشه؟؟؟؟استاد شما رو دوست دارنا با این اسم من مخالفن
حرف حق بود و بس!
متن را چهار بار خواندم خواهش می کنم در مورد هنر فکر کردن و انواع مختلف تفکر صحبت کنید این تصور که دیگران نوع دیگری دنیا را می بینند و ما فضای دید خوذمان را داریم محصور در تجربیات تربیت آموزش محیط پیرامون خودمان قضاوت می کنیم تصمیم می گیریم اگر کتاب خوبی هم هست معرفی نمایید البته نمی دانم این صحبت ها و بحث ها وارد روانشناسی هستند یا مدیریت ؟
پی نوشت : بی صبرانه منتظر اولین داستان شما و کتاب (داستان بیرونی) هستم واقعا منتظرم موفق موید سربلند باشید
آدمهایی که می فهمن و درد میکشن,شاید تعداد درداشون زیاد و تعداد لذتهاشون کم باشه اما لذتهای عمیقی رو حس میکنن که آدمای دیگه هرگز تجربه نمیکنن…محمدرضا میفهممت…
محمد رضا ی عزیز
))در جایی شنیده ام ،یک متن وقتی به ادبیات تبدیل می شود(( که در مخاطب برانگیختگی ایجاد نماید . متنی را که نوشته ای برایم همان تجربه برانگیختگی را تداعی.نمود.
گفتنی هایی از جنس خودت و تجربه هایی که از دانسته هایت برآمده بود، مرا که آموخته بودم دانش افراد را با میزان ارجاعاتی که به منابع متعدد می دهد بسنجم ،به چالشی عمیق کشید.
نوشته ها و آموزه هایت ، شرابی تلخ است و زورش مرد افکن. مستی اش فزونی پذیر است و همواره تو را از چیزی رها می کند و به دامی دیگر مبتلا می سازد.
سپاسگذارم که به من آموختی تا
تفاوت اعتماد و بی اعتمادی را بدانم
تفاوت گفتگوی دشوار و معمولی را بدانم
تفاوت بحث و گفتگو را بدانم
تفاوت شنیدن وگوش دادن موثر را بدانم
و امروز که به تفاوت تفکر پیچیده و عمیق پرداختی .
دوست دارم این گفته هایت را بار ها و بارها بخوانم و تکرار کنم تا از خوانش به منش تبدیل شود و تجربه لذت بخش رفتار متناسب با آن را زندگی کنم.
(پیچیده فکر کردن، تلاش برای کشف هندسه موج است و عمیق فکر کردن، اندیشیدن به آرامش آب، در عمق دریاست.)
(در رابطه خانوادگی، آنکس که پیچیده فکر میکند در جستجوی ابزارهایی است که خیانت عاطفی را تسهیل میکند. اما آنکس که عمیق فکر می کند به ریشههای خیانت میاندیشد و خوب میداند که تغییر ابزار، ریشه خیانت را نخواهد خشکاند)
(معمای زندگی عاطفی، معمای موفقیت شغلی، معمای رضایت و هزار معمای دیگر، شاید به این دلیل حل نشدهاند که ما در پی پاسخهایی پیچیده برای آنها هستیم. آنکس که یک کلید دارد میتواند یک در را باز کند. آنکس که ده کلید دارد شاید بتواند ده یا حتی بیست در را باز کند. آنکس که هزار کلید دارد، دیگر نمیتواند کلید مناسب برای بازکردن هیچ دری را بیابد)
( آنها که پیچیده فکر میکند، پس از خسته شدن از دنیای پیچیده، نه «بهترین پاسخ» که «سادهترین پاسخ» را برمیگزینند.)
(در فرهنگ پیچیده، کشف علت هر رفتار و رویدادی زمان و انرژی زیاد میخواهد. معیار درستی نتیجه، تطبیق آن با واقعیت نیست. بلکه پیچیده بودن است. در دبیرستان، آموختیم که به جای اینکه بگوییم: «امروز مسئلهای را حل کردیم که در زندگی روزمره خیلی کاربرد دارد»، بگوییم: «امروز مسئله سختی را به ما دادند که برای نوشتن راه حل آن دو برگهی اضافه هم از معلم گرفتم!».)
(فرهنگی که پیچیده فکر میکند، ترجیح میدهد که همه را مظنون بداند تا معصوم. همه را دزد ببیند تا شهروند. همه را ظالم بداند تا مظلوم. چنین میشود که در این نگرش همه متهم هستند. مگر اینکه خلافش را ثابت کنند. در آن حالت هم تبرئه نمیشوند. بلکه به عنوان مجرمی شناخته میشوند که توانسته هوشمندانه از دام قضاوت مردم بگریزد)
(فرهنگی که همه را مظنون میداند، «شنونده» تربیت نمیکند بلکه «بازجو» تربیت میکند
بازجوها، ساختار را به گوینده تحمیل میکنند. هیچ وقت هیچ بازجویی نمیتواند مسیر گفتگو را به دست مظنون بسپارد.)
(ما از دیگران کم میآموزیم یا نمی آموزیم. چون نمیرویم که بیاموزیم. میرویم تا بنیان فکری خودمان را محکمتر کنیم )
بی صبرانه منتظر قصه هایی را که در لابلای کتابهایت زندگی کردی هستم .
پایدار و سلامت باشی
تعداد زیادی پیچیدگی در خودم یافتم! تلاش برای درمانشان را آغاز کردم. شوکه کننده بود. شاید پایه خیلی از مشکلاتم همین پیچیدگی هاست.
یکدنیا سپاسگزارم که چشم من را به روی حقایقی باز می کنید که جلوی چشمم است، اما متوجه اش نیستم.
منتظر داستان کتابها هستم.
سلام.حدود چند ساعت دیگه قراره از استادی برای پایان نامه م مشاوره بگیرم ولی اعتراف می کنم که تو ذهنم پر بود از اینکه ایشون هم نمی تونه کمکی بهم بکنه. نوشته تون باعث شد که آماده بشم برای گوش دادن.ممنونم.
سلام و خدا قوت استاد بزرگ!
متن آموزنده ای بود؛
سپاسگزارم بخاطر تمام زحماتتون در كلاسهايی كه سعادت ديدارتون رو داشتم و
سايتتون كه مثل خونم هر روز بهش سر ميزنم.
خدا پدر و مادرتون رو براتون سلامت نگه داره.
سلام به دوستان گفتم یک نگاهی میاندازم و میروم سرکارم بازهم نشد تا تهش خوندم دویاره
به نظرم همه ما که اینجا میاییم بهتراست که یکبار به ده مهارت اصلی زندگی نگاهی بیاندازیم یکی از آنها شنیدن است و آن هم از نوع فعال شنیدم که سازمای ملل این ده مهارت را برای آموزش اجباری دانسته است
شنیدن فعال بهترین راه برای یادگیری است یک نفر رایگان و در بهترین وضعیت به شما چیز یاد میدهد حتی شده است که بعضی وقتها چیزی را که مطمئن بودهام میدانم ولی یکبار دیگر از کس دیگر شنیدهام وچیزهای زیادی یادگرفتهام که قبلا نمیدانسته ام
تحمل این شنیدن کم از جهاد نیست
و شنیدم که کسانی که ایمان دارند چون چوب بر سر ایمان خوب میلرزند و هستند دیگرانی که چون سنگ بر سرعقاید خود هستند
میدونی که چه چیزی به تمام این رفتارها حقانیت و میده تگرار اونها توسط تک تک افراد جامعه اینه که تمام این رفتارها و طرز فکرها میشه جر لاینفک و کسی که اینگونه نیست میشه طرد شده ….خیلی وقتها اینطور رفتارها میه به صورت ناخودآگاه…
این متن رو چند بار خوندم خیلی حرف توش پنهان شده،بارها تو زندگیم به نقطه ای رسیدم که پس درست چیه؟کی راست میگه؟یه کم آروم شدم.
ممنون از معلم خردمند.
نميدونم چي بگم محمد رضا
فقط ميتونم بگم از دردي كه ميكشي من هم رنجورم
شايد هم دردي گاهي يه كم تسكين دهنده باشه
شايد دوستاي زيادي كه گفتي ، اگه دركت كنن بتوني كمي راحتتر نفس بكشي
و همونطور كه خودت خيلي بهتر از من ميدوني اصلاح فرهنگي خيلي درازمدته ،پس همين تلاش زيادي كه تو و امثال تو ميكنن خيلي باارزشه چون برداشت ميوه حاصل كاشتن دانه و مراقبت از اونه ، و از نظر من تو مشغول همين كار با ارزشي.
پس لطفاً اجازه نده كه ايرادات من و امثال من خيلي رنجت بده “اگر صخره و سنگ در مسير رودخانه زندگي نباشد،صداي آب هيچ گاه آنقدر زيبا نخواهد شد”
چه توصیف زیبایی.
ممنون.
بر دل نشست
ممنون
محمدرضای عزیز،گپ و گفت های تو با تمامی دوستان ، در یک فضای آزاد شکل می گیرد و این حس خوب به آنها مجال این را میدهد که اعتماد کنند و راحت حرف بزنند. فارغ از هزاران هزار چشم و گوش کنجکاو، مشتاق و بعضاً منتقد آن سوی پنجره .آنها نمی خواهند خودشان را ثابت کنند ، آمده اند تا به بقیه بگویند چه مسیری را طی کردند و حالا در کجا ایستاده اند . حالا دیگر من شنونده می مانم ، با یک تجربه که به سادگی به دست نیامده است و راه پیش رویم.
ما را عادت داده اند به چارچوب ها و قواعد خشک و بی خاصیتی که ریشه احساس و خلاقیت را در ما خشکانده است . اگر از ما بخواهند که یک ساعت راجع به خودمان حرف بزنیم، کم می آوریم .
من …فرزند….متولد….سال….تحصیلات…..شغل….همین . تمام.
کلاً یک دقیقه!!!
حالا من درگیر قالب ها، تعارفات، دروغ، ریا و ….
شاید انتظارم از یک مصاحبه آزاد، آن هم با فردی که در جایگاه خوبی قرار دارد و صاحبنظراست این باشد که اگر من مثل او نیستم، بتوانم هزار دلیل و بهانه برای آرامش خودم بیاورم. بگویم طرف ذوب بود!!! در پول پدر، سفارش برادر یا ….
چون اگر او هم دغدغه های من را داشته باشد و شاید بیش از آن،به من بر می خورد که چرا او آنجاست و من اینجا.
بله برادر عزیزم ما نیامده ایم گوش دهیم، آمده ایم تا ناتوانی مان را فریاد بزنیم.
———————
پی نوشت برای من مربوط: عالیه عالی، فوق العاده است.برای شنیدن داستان آن هزاران کتاب لحظه شماری می کنم.
سلام
…
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس!
…
از حضرت حافظ هست این شعر یعنی این دردها ریشه در تاریخ هم دارند!
( البته در برخی نسخه ها : تو اهل “دانش و فضلی” آمده)
خلاصه استاد عزیز … همین گناهت بس!
اين روز ها هر كي از هر جي ناراحت ميشه فورا شروع ميكنه به ايراد كرفتن و سرزنش كردن طرز تفكر و فرهنك ايراني. جداً متأسفم. به قول خودت Over Generalization اتفاق ميفته.
سلام امروز در یکی از سمینار های استاد معظمی بودم اون قدر ذوق زده شدم وقتی ایشان از شما تعریف کرد.
سلام پیچیدگی و عمق را خیلی خوب گفتید دو بار خواندم ای کاش در مورد کمال کرایی و وسواس “همه چیز را داشتن و یا دانستن ” را می نوشتید در مورد کتاب ها ایده جالبی هست ممنون
آقای شعبانعلی عزیز، سلام.
شما از پیچیده فکر کردن، مشخصات و تبعات آن نوشتید. در تمام طول متن این سوال در ذهنم بود که اصلاً چرا پیچیده فکر میکنیم.
به نظرم:
فکر کردن عبارت است از سیر در اطلاعات درونی به منظور پی بردن به جواب یک سوال یا یافتن معلول یک علت و … .پس در نحوه صحیح فکر کردن، علم داشتن حرف اول را میزند. پیچیده فکر کردن زمانی اتفاق می افتد که شخص متفکر علمی ندارد، تا بر اساس آن نتیجه گیری کند. در نتیجه، فکر کردنش منجر به اضافه کردن چراهای بیشتر به مسئله و دادن شاخ و برگ های بیشتر می شود. شاید علت این کار عدم شجاعت در گفتن کلمه “نمیدانم” باشد. شاید به همین علت امیرالمومنین (ع) فرمودند: کسی که از گفتن کلمه «نمی دانم» روی گرداند، به هلاکت می رسد.
در عوض، کسی که علم دارد، با سیر در دانسته هایش جواب مسئله و معلول علت را می یابد.
یعنی جهل و نداشتن اطلاعات کافی، منجر به اضافه کردن چراهای بیشتر به مسئله (یعنی همان پیچیده فکر کردن) میشود و در عوض علم داشتن منجر به یافتن معلول و جواب مسئله می گردد.
نظر شما چیست؟
موفق باشید
البته در متن بالا، “علت یک معلول” صحیح است. به خاطر اشتباهی که پیش آمد عذر می خواهم.
برای انان که به روزمرگی خو کرده اند و با خود ماندگارند، مرگ،فاجعه ی هولناک و شوم زوال است، گم شدن در نیستی است. ان که اهنگ هجرت از خویش کرده است، با مرگ، اغاز می شود.چه عظیم اند مردانی که عظمت این فرمان شگفت را شنیده اند و ان را کار بسته اند که :
“بمیرید،پیش از ان که بمیرید”؟! چنین می پندارم که در این سوره،مخاطب خداوند تنها پیامبر(ص) نیست.
روی سخن با همه ی ان هایی است که “در جامه ی خویشتنن” پیچیده اند:
“ای به جامه ی خویش فرو پیچده! برخیز! و جامه ات را پاکیزه ساز و پلیدی را هجرت کن”!
(دکترشریعتی)
میشه گفت کسی که به جامه خود پیچیده،پیچیده فکرمیکند؟!!
سلام به همه دوستان.من یک سالی هست با خانه مجازی آشنا شدم ولی فرقی که این خانه مجازی با دیگرخانه های مجازی داره اینه که هرروز و هربارکه محمدرضای زیبا اندیش یک مطلب به ما هدیه میده من به جای اینکه ازخودم واطرافم دوربشم،نزدیک ونزدیک ترمیشم.تواین مدت ازنظردادن واهمه داشتم و خودمولایق ودرحد جمع دوستان این خونه نمیدونستم الانم که نظردادم دیگه نتونستم حرفامونگه دارم ومیدونم هنوزم لایق نیستم…..
عزیزم. این حرفا چیه؟ دیگه هیچوقت این حرفا رو نزن. خوب؟:)
همونطور که خودت هم میدونی، این خونه درش رو با تمام امکانات خوب و منحصربفردش و با امکان نظردهی اش، سخاوتمندانه برای همه باز گذاشته…
ما همه مون (از جمله خودِ تو ) دوستان یکرنگ صاحب ِاین خونه و همدیگه هستیم.
و صاحبِ این خونه هم دوست یکرنگ و ارزشمند همه ی ما.
پس واهمه داشتن توی این خونه بی معنیه …
مهم اینه که همگی، نظرمون رو در قالب حرف دلمون توی خونه ای که اگه یه روز بهش سر نزنیم و نخونیمش، روزمون شب نمیشه، بیان می کنیم و با صاحبخونه خوبمون همراهی می کنیم.
تازه … رها جون، تو هم که به این قشنگی حرف دلت رو میزنی…:)
ممنون شهرزاد جان.امیدوارم لایق این دوستی واین جمع باشم.
شماهمیشه باحضورپررنگ وتاثیرگذارت به عضوهای جدیدوقدیمی دلگرمی میدی.