آنکه می گفت انسان حیوان ناطق است، باید که مرغ مینا را ببیند.
آنکه میگفت انسان حیوان اجتماعی است، باید که موریانهها را ببیند.
آنکه می گفت انسان حیوان عاطفی است، باید گریهی میمونها را ببیند.
انسان تنها حیوانی است که لذت پرستیدن را میفهمد.
انسان ممکن است سنگ را بپرستد یا خدا را. فرشته را بپرستد یا شیطان را. معشوق را بپرستد یا معشوقه را.
انسان میپرستد تا به چیزی خارج از خود تکیه کند، که تکیه بر خویشتن سخت و دشوار است.
انسان نیامده است تا خداگونه تکیه کند بر خود که خدا نیز خود، بندگانی آفرید تا دوستش بدارند و دوستشان بدارد.
و چنین است که انسان نیز، تشنهی محبت است و دیوانهی محبت کردن…و چنین بود که معابد یکی پس از دیگری ساخته شدند و انسان لذت پرستش را تجربه کرد.لذت احترام به معبود و گم شدن در او.حتی آنگاه که معبودش سنگی بود کوچکتر از مشتاش. بتی نصب شده بر گوشهی دیواری.انسان هنوز هم، در عشق و دوست داشتن، لذت پرستش را جستجو میکند…
جهان را كه آفريد؟”/ “جهان را؟/ من/ آفريدم!/ به جز آنكه چون منش انگشتانِ معجزه گر باشد/ كه را توانِ آفرينشِ اين هست؟/ جهان را/ من آفريدم.”/ – “جهان را/ چگونه آفريدي؟/ -“چگونه؟/ به لطف كودكانة اعجاز!/ به جز آنكه رويتي چون منش باشد/ …/ كه را طاقت پاسخ گفتنِ اين هست؟/ به كرشمه دست برآورده/ جهان را/ به الگوي خويش/ بريدم./ …/ مرا اما محرابي نيست،/ كه پرستش من/ همه/ “برخوردار بودن” است./ مرا بر محرابي كتابي نيست،/ كه زبان من/ همه/ “امكان سرودن” است./ …/ فرصتي تپنده ام در فاصلة ميلاد و مرگ/ تا معجزه را/ امكان عشوه/ بر دوام ماند.” نمونه اي ديگر:”… زيستن/ و ولايتِ والاي انسان بر خاك را/ نماز بردن;/ زيستن/ و معجزه كردن;/ ورنه ميلاد تو جز خاطرة دردي بيهوده چيست/ هم از آن دست كه مرگت؟/ …/ معجزه كن معجزه كن/ كه معجزه/ تنها/ دستكار توست/ …/ و حضور گرانبهاي ما/ هريك/ چهره در چهرة جهان/ (اين آيينه اي كه از بودِ خود، آگاه نيست/ مگر آن دم كه در او نگرند)/ – تو/ يا من،/ آدمي اي/ انساني/ هركه خواهد گو باش/ تنها/ آگاه از دستكار عظيم نگاه خويش-/ تا جهان/ از اين دست/ بي رنگ و غم انگيز نماند/ تا جهان/ از اين دست/ پلشت و نفرت خيز نماند./.. باسپاس احمد شاملو
عالی بود پس عاشق باشیم
هله عاشقان بشارت، که نماند این جدایی
برسد به یار دلدار، بکند خدا خدایی
به مقام خاک بودی، سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی
تو مسافری روان کن، سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره، که خدا دهد رهایی
نفسی روی به مغرب، نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش اعلا، که ز نور اولیایی
منگر به هر گدایی، که تو خاص ازان مایی
مفروش خویش ارزان، که تو بس گران بهایی
بِصِف اندر آی تنها، که سفندیار وقتی
در خیبر از برکن، که علی مرتضایی
صنما تو همچو شیری، من اسیر تو چو آهو
به جهان که دید صیدی، که بترسد از رهایی؟
همگی وبالم از تو، به خدا بنالم از تو
ز همه جدام کردی، ز خودم مده جدایی
این شعر زیبا رو علیرضا عصار خونده ومن خیلی ی ی دوستش دارم…
یعنی مولانا که شاعرش بوده این وسط هیچ نقشی نداشته؟؟؟
خب بود از مولانا یاد میکردین نه عصار
خوب این شعر ترکیبی از آنچه مولانا سروده و آنچه عصار خوانده است.این شعر اصلی مولاناست:
هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی برسد وصال دولت بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید دو هزار عید آید دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی
شکر وفا بکاری سر روح را بخاری ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی
کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی
هله عاشقان صادق مروید جز موافق که سعادتی است سابق ز درون باوفایی
به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی
تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی
بنگر به قطره خون که دلش لقب نهادی که بگشت گرد عالم نه ز راه پر و پایی
نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق نفسی به عرش و کرسی که ز نور اولیایی
بنگر به نور دیده که زند بر آسمانها به کسی که نور دادش بنمای آشنایی
خمش از سخن گزاری تو مگر قدم نداری تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی
چقدر فکر پشت این مطلب خوابیده بود.هیچ وقت از این منظر به ماجرا فکر نکرده بوذم.
سپاسگذارم بابت بینشی که به اشتراک می گذارید
ﻭ ﻫﺮ ﻣﺮﺩ
ﺩﺭ
ﺁﺯﺍﺩﮔﯽِ ﺧﻮﯾﺶ
ﺑﻪ
ﺯﻧﺠﯿﺮِ ﺯﺭﯾﻦِ ” ﻋﺸﻘﯽ ” ﺍﺳﺖ ﭘﺎﯼ ﺑﺴﺖ !
ﺷﺎﻣﻠﻮ
توضیح: بعضی وقتها مطالبی در کتاب یا وب میخونم که مرتبط هست با این روزنوشته ها
بعضی هاشو اینجا میذارم (اگه احساس کنم لازم باشه)
خیلی بده که من این روزها مرتب به سایت سر میزنم(بعضا مطلبی رو دوبار میخونم)٬ کاملا میفهمم چی میگی٬ ذهنیات زیادی راجع به بعضی پست ها دارم! اما نمیدونم چرا نمی تونم متمرکزشون کنم و بنویسم 🙁
به هر حال این به معنای بی تفاوت بودن نیست٬ مرسی که همواره چراغ این خونه روشنه…
پاراگراف قبل :
“معنی زندگی؟ معنای زندگی ام.
همه کتابهای تلنبارشده روی میز مامان که هر لحظه در خطر سقوط بود، حاوی پاسخهای پرمدعایی به این پرسشهاست.
نوشته ام:’ما موجوداتی در جستجوی معنا هستیم که باید به دردسر پرتاب شدن در دنیایی که خود ذاتاً بیمعناست، کنار بیاییم’
و سپس توضیح دادهام که برای پرهیز از پوچگرایی، باید وظیفهای مضاعف را تقبل کنیم: ایتدا طرحی چنان سترگ برای معنای زندگی ابداع کنیم که پشتوانهی زندگی باشد.
بعد، تدبیری بیندیشیم تا عمل ابداعمان را فراموش کنیم و خود را متقاعد سازیم که ما معنای زندگی را ابداع نکردهایم،
بلکه کشفش کردهایم.
به عبارتی این معنا(ی زندگی) وجودی مستقل دارد”
پاراگراف بعد:
“نیچه گفته است ما نیازمند هنریم تا حقیقت هلاکمان نکند. با این حال من آفرینش را برترین مسیر میدانم و همه زندگیام، همه تجربیاتم و همه تصوراتم را به سوی کومهی درونی و پرجوش و خروش معطوف ساختهام و میکوشم هرچند گاه یکبار، به این تودهی مرکب شکل دهم و چیزی نو وزیبا[هیوا: یعنی کتاب] بیافرینم.”
سلام استاد.
این روزا که کمتر وقت کردید برای پست جدید گذاشتن سبب خیر شد و من سری به پستهای قدیمیتون زدم.
داشتم به این فکر میکردم که خوش به سعادتون. چه میراث قشنگ و پرباری دارید. با هر کدوم از پستهاتون میشه زندگی کرد. و اگه کسی اهل عمل باشه یه جملشم کافیه براش.
مادام که انسان آزاد است برای هیچ چیز تا این حد بیوقفه و دردناک تلاش نمیکند که کسی را برای پرستیدن بیابد.
: داستایفسکی
سلام استاد خوبین؟؟؟
ایشالا این همایش ماهان هرچه زودتر تموم بشه 😉