مثل همیشه، مقدمهٔ همیشگی پیامها و پیامکها را میآورم و در ادامه، مجموعهٔ جدیدی از پیامها را نقل میکنم. این بار، سهم پیامهای مرتبط با شرایط روز، بیشتر از همیشه است. البته فکر میکنم این طبیعی است و احتمالاً در ماههای اخیر، همهٔ ما پیامهای بیشتری از این دست رد و بدل کردهایم.
***
آنچه در اینجا میآید، چند نمونه از پیامهایی است که برای دوستانم فرستادهام و در آرشیو مکالمههای روزها و هفتههای اخیرم یافتهام.
طبیعی است نمیخواهم و نمیتوانم نام گیرنده و طرف گفتگو را بگویم. همچنین ترجیح میدهم دربارهی صدر و ذیل گفتگوها هم چیزی ننویسم. اگر چه محتوای آنها غالباً میتواند بستر بحث را مشخص کند.
جز در مواردی که اشتباه دیکتهای بوده یا باید نام فردی حذف میشده، تغییری در متن پیامها ندادهام. بنابراین در انتخاب پیامها چندان نکتهسنجی نشده و در انتخاب کلمات هم، راحتتر از چارچوب متعارف روزنوشته و نیز نوشتههایم در شبکههای اجتماعی بودهام. پس شما هم آنها را صرفاً در حد پیامهایی که برای زنده نگه داشتن گفتگو میان دوستان رد و بدل میشوند در نظر بگیرید.
طبیعی است انتظار دارم این پیامها را با قواعد سختگیرانه نخوانید و با چشم خطایاب ارزیابی نکنید. اینها به سرعت و در لابهلای گفتگوهای روزمره، بدون فکر کردن جدی و عمیق و نیز بدون ویرایش نوشته شدهاند.
رسانه همیشه بخشی از واقعیت رو منعکس میکنه. در گذشته، این بخش، بخشی بود که بنگاههای رسانهای میخواستن. الان که شبکههای اجتماعی اومده، بیشتر اون بخشی منتشر میشه که مردم براشون جالبه.
ما سالها آنگلا مرکلِ مردمی رو توی کلیپها دیدیم که دنبال سیب و خیار و گوجه قاطی مردم آلمان توی فروشگاههاست. اما بائربوک وزیرشون حاضر نیست در سفری که از مسیر خاورمیانه میگذره، قاطی مردم عادی سوار هواپیما بشه. نتیجه هم این میشه که سه بار هواپیمای خصوصیش از ابوظبی بلند میشه و مجبور میشه بنزین دامپ کنه روی خلیج فارس. اونم در مسیر اجلاسی دربارهٔ محیط زیست.
سرچهای مربوط به قطب جنوب رو نگاه میکردم، یکی از پرتکرارترینش «دین مردم قطب جنوب» هست.
حالا بگذریم که اصلاً قطب جنوب «مردم» نداره. و این گیجهایی که این سوالا رو میپرسن، حواسشون نیست که برای اینکه دینی وجود داشته باشه، باید مردمی هم وجود داشته باشن.
اما چیزی که این وسط مشخصه اینه که اگر مردمی اونجا بودن و داشتن توی سرما به خودشون میلرزیدن، ما یه عده داشتیم که با سورتمه برن اونجا در مورد دینشون ازشون پرسوجو کنن!
برای اینکه ذهنت اسیر روایت رسمی تاریخ نشه، یه رویکردی به تاریخ هست به اسم Shadow History.
یه مفهوم یا عبارت رو که فکر میکنی فشار سانسور و دستکاری روش کمتر بوده، انتخاب میکنی و مسیر تاریخیش رو دنبال میکنی. مثلاً دنبال کلمهٔ «زاهد» برو ببین چه خبره.
فرخی سیستانی میگفت «از چنین باده و چنین مجلس / هیچ زاهد مرا ندارد باز.» عطار هم که میگفت «اگر تو زاهدی، مطلوب حور است.» حافظ بیچاره هم که مدام نگران بود که «زاهد ظاهرپرست» در نقش محتسب بهش گیر نده. میگفت: «برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر…»
مشخصاً کار «زاهد» دخالت در کار دیگران بوده و گیر دادن و تذکر رفتاری.
البته اینجا نباید فریب بخوری فکر کنی منظور زاهد بوده. زاهد که دنبال زهد و عزلتگزینی هست و اصلاً توی جامعه نیست سرش رو بکنه توی زندگی مردم و اذیتشون کنه.
پس چرا مستقیم به اونها اشاره نکرده؟
به همون علت که ما میگیم «آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه» مشخصه که گربه شاخ نداره اما برای اینکه گاوه متوجه نشه در موردش حرف میزنیم و شاخمون بزنه، مجبور شدیم از گربه اسم ببریم. زاهد بدبخت هم در ادبیات انتقادی ما نقش گربه رو داره. اما همین اشارهها باعث شده بفهمیم در همهٔ این قرنها اینها با مردم چه کردن.
محمود درویش هم سرنوشت عجیبی پیدا کرد. نه فقط بهخاطر تکجملههایی که اینفلوئنسرهایی توییتری ما ازش منتشر میکنن که خودت میدونی یه خط هم ازش جای دیگه نخوندهان.
چیزهای دیگه هم هست. مثلاً محمود درویش معروف بود که میگفت جنگ، بیشتر از جنگ نظامی، جنگ روایتهاست. و اتفاقاً به خاطر همین، اونهایی که دنبال کار نظامی بودن، خیلی باهاش حال نمیکردن. انقدر که ناجی العلی وقتی درویش مرد، بر وزن جملهٔ «بیروت آخرین سرپناه ماست» که درویش گفته بود، نوشت: درویش، آخرین ناامیدی ما بود (درویش: «بيروت خيمتنا الأخيرة» – العلی: «محمود خيبتنا الأخيرة»
طنز تلخ تاریخ اینه که درویش که معتقد بود انسانها و ملتها قربانی جنگ روایت میشن، خودش قربانی جنگ روایت شد. توی رسانههای ما بگرد ببین چهجوری پرزنت میشه. اون کارول سماحه هم که شعر آروم عاشقانه و احساسی “ستنتهي الحرب” رو یه جوری خونده انگار دعوت به جنگه. بگذریم که یه تیکههاییش هم میگن مال درویش نیست.
چقدر این شعر مرتضی کیوان هاشمی آدم رو یاد فیلم نجات سرباز رایان میندازه:
به یزدان میسپارد گوسفنداش شبان این را نمیداند
خدای گوسفندانش خدای گرگها هم هست
شعرهای دیگهاش هم جالبه. «بیا برگردیم» یا مثلاً اون یکی که میگه: «من از آیینه میگویم تو از تفسیر میگویی.»
به نظرت اساسنامه فرهنگستان در توضیح اهمیت زبان فارسی با کدوم عبارت شروع میشه؟
۱) از آنجا که زبان فارسی زبان مشترک ایرانیان…
۲) از آنجا که زبان فارسی زبان رسمی کشور…
۳) از آنجا که زبان فارسی ما را به ذخیرهٔ بزرگ فرهنگی…
۴) از آنجا که زبان فارسی زبان دوم عالم اسلام…
بله. جواب چهار درسته.
خیلی وقت پیش یه جایی دربارهٔ یکی از نوشتههام یه حرفی بود. یکی از دانشجوهای قدیمی خودم – که دربارهٔ اون موضوع، بعد از کلاس خودم در پونزده سال پیش، یه خط هم بیشتر نخونده اما همون بحث رو درس میده – زیرش یه پیام احوالپرسی نوشته بود.
منم در جوابش برای اینکه احترام بذارم و تعارفی کرده باشم، نوشتم: «امیدوارم توی حرفهام اشتباه جدی نبوده باشه».
اونم صاف اومد زیرش نوشت: نه. بررسی کردم. هیچ اشتباه جدی نداشتید.
خیلی وقت پیش هم دوست یکی از همکارا رو با خودمون بردیم جلسه یه رستوران خیلی گرون. من دیدم خیلی استرس داره و معذبه. میدونستم علتش هم وضع مالیش هست.
برای اینکه راحت شه نشستم کنارش و منو رو با هم نگاه کردیم. بعد بهش گفتم حالا هر کی اینجاها میاد خیلی هم پولدار نیست. خیلیها غذای ارزون سفارش میدن. مثلاً من خودم گاهی میام فقط سالاد میخورم.
چند دقیقه بعد دیدم یواشکی به یکی از همکارا میگه: فکر نمیکردم شعبانعلی انقدر خسیس باشه و تا این حد گیر قیمت منوها باشه!
سمیه تاجدینی اینجور وقتها یه اصطلاحی داره میگه گاهی آدم از سر تواضع یه جا خودش رو میندازه زمین و خاکمالی میکنه، طرف به جای اینکه متوجه بشه داری احترام میذاری، چند تا لگد هم میزنه بهت.
البته حالا به مردم میخندیم بگم که خودم هم چنین خطاهایی داشتهام.
یادمه بچه بودم آقای قرائتی میومد تلویزیون. همیشه میگفت: «من یه طلبهٔ کمسواد هستم.» منم که حرفهاش رو گوش میدادم. به خودم میگفتم: آخی. این طفلی کمسواد بوده گفتن برو تلویزیون که جای مهمی نیست، یه حرفی بزن. هم خودت سرگرم شی هم مردم. بقیه که باسواد بودن رو فرستادن جاهای دیگه.
نمیفهمیدم قرائتی داره تواضع بهخرج میده. بعداً که بزرگتر شدم دیدم بقیه هم مثل قرائتی هستن.
محمدرضا جان
به بهونه يادآوري تبريك روز تولد دوست دارم برات آرزروي سلامتي كنم و اينجا بنويسم چقدردلم براي ديدن دوستان متمم ام و مخصوصا خودت به عنوان دوست و معلم هميشگي ام تنگ شده .
به اميد يه دورهمي دوستانه با حال – رسول
[…] البته هر جایی هم نمیشود سکوت کرد یا از سر احترام تواضع کرد. محمدرضا نقلِ قولی از «سمیه تاجدینی» آورده بود که آن را اینجا مینویسم: (+) […]
سلام.
این اولین باری هست که میتونم اینجا کامنت بذارم. و خب فوق العاده هیجان زدم.
یادمه بچه که بودم، کتابای دائرة المعارف رو خیلی دوست داشتم. اینکه بدونم مساحت کدوم کشور بیشتره، زبونی که مردم فلان جزیره دورافتاده باهاش صحبت میکنن چیه و اطلاعاتی از این جنس. بزرگتر که شدم، فهمیدم اون اطلاعات بیشتر به درد مجلس گرم کنی میخوره نه چیز دیگه.
اون کتابا، من رو یاد کتابای خودیاری میندازن. یا شایدم برعکس؛ کتابای خودیاری منو یاد دائرة المعارفا میندازن. یه سری جمله انگیزشی قشنگ (با فرض درست بودن) بهت تحویل میدن و فکر میکنی که خیلی آدم باسوادی شدی.
..::هوالرفیق::..
سلام محمدرضا،
خیلی وقت بود اینجا را چک نکرده بودم. حسابی دیگه دلم تنگ شده بود! تقریبا توی یک ماه اخیر همهش در جاده بودم. حالا حدود دو هفتهای میشه که طرحم رو توی کردستان شروع کردم.
در مورد قطب جنوب و دین که میخوندم، خیلی خندیدم. خندهای با طعم شکلات تلخ 😉
قبل از این که تصمیم بگیرم که بیام کردستان، یک سفر دیگر آمده بودم. این قدر نگاهم رو تغییر داد که مشتاق شدم اعزام مستقیم بگیرم و زودتر از زمان خودش (که توی اعزام ادواری انجام میشه) شروع به کار کنم.
نقل قولی که از سمیه تاجدینی آوردی من رو یاد خاطرات خودم انداخت. یک استاد اخلاق در دانشگاه داشتم که یک مدتی برای یکی از پروژه هایم چندین جلسه با ایشون داشتم. فامیلی ایشان محمودی بود و من همهش ایشون رو «غلامی» صدا میزدم، و همیشه هم با نهایت توجه جوابم را میداد و هیچ وقت اشارهای نکرد که «من محمودی هستم». تا این که یک بار خودش در دفتر نبود و من به منشی دفترش گفتم: استاد غلامی کی تشریف میارن؟
و به من گفت: ما که این جا استاد غلامی نداریم. منظور شما استاد محمودی هست؟!
حقیقتش بعد از اون دیگه منم روی فامیلی خودم حساس نشدم هیچ وقت. وقتهایی پیش آمده که بچهها منو امیرمحمد یا آرش! صدا کردن و منم پیرو استادم رفتار کردم و اشارهای به این موضوع نکردم.
البته باید بگم که نقل قول سمیه منو یاد زمانهایی که دیگران خودشان را خاک مالی کرده بودند و من نسبت بهشون بیتوجه بودم هم انداخت. البته خداییش یادم نمیاد هیچ وقت لگدی زده باشم.
ببین من برام سوال شده.
این هوالرفیقهای تو اول کامنتهات کمی ریاکارانه نیست؟
اگر برای خداست که خودش میدونه، اگر برای خودته که باید توی دلت باشه، اگر برای منه، که خودم میدونم توی دلم چیه. اگر برای مخاطب منه، تو چرا باید بنر بزنی این وسط؟
به من حس اینایی رو میده که وسط اتوبان سجاده میندازن یا موکب عزاداری رو یه جوری پهن میکنن که مطمئن باشن ترافیک ایجاد میکنه و به چشم میاد.
تو بالاخره دانشگاه رفتی. درکت باید یه پله بیشتر از زاکانی باشه.
این رو اوایل به خاطر یکی از دوستانم مینوشتم، سر یک ماجرایی تبدیل شده بود به «اسم شب». بعد از یک مدتی بیشتر شبیه به امضای نوشتههام شد. صرفا همین.
با این نگاهی که گفتی، هیچوقت بهش نگاه نکرده بودم؛ پس ریاکارانه به نظر میرسه؟
ممنونم که گفتی
میدونی که من خیلی اهل بحث روی این چیزا نیستم. یعنی اصلاً جزو مسائلم نیست. اما حیفم میاد به این بهانه به چند نکته اشاره نکنم.
نکتهٔ اول این که گاهی اوقات این «هو ال…» میتونه تلویحاً مصداق نفی ماهیت پیدا کنه. مثلاً وقتی بالای درمانگاه میگن هو الشافی یعنی ما کارهای نیستیم. ما وسیلهایم. شفا رو از خدا بخواید. حالا فکر کن یه نفر میاد کامنت میذاره توی وبلاگ رفیقش میگه هو الرفیق! اینجوری خیلی معنای پارادوکسیکالی پیدا میکنه.
قدیم یه دوستی توی شرکت داشتم خیلی از من پول قرض میگرفت. هر بار میگفت: البته من بابام خیلی پولدارهها. اما نمیخوام ازش قرض بگیرم. اومدم پیش تو. آخر یه بار بهش گفتم: تو که اینجا اومدی و پول من رو میگیری، چرا هی پول بابات رو به رخ من میکشی؟ خب. من میدونم بابات پولداره دیگه.
این که آدم هر بار با رفیقش حرف میزنه بگه البته رفیق واقعی یکی دیگه است، حتی اگر درست هم باشه، یه جوریه.
کلاً گاهی اوقات وقتی اصرار داریم یه کاری بکنیم اما حواسمون نیست، طنزآمیز میشه. مهرداد خدیر تعریف میکرد که میرحسین موسوی به کارمندهاش پیشنهاد کرده بوده که توی نخستوزیری وقتی نامه مینویسین، حتماً بالاش یه جمله از امام بنویسید. کارمند دفترش هم یه بار اول یکی از نامهها این جمله از امام رو میاره: «من توی دهن این دولت میزنم!»
خلاصه مهمه که چه حرفی رو کجا بزنیم.
مشکل دوم اینه که درسته که در باورهای مذهبی گفته میشه که هر کاری رو با نام خدا شروع کنید. اما برای این کار باید گفته بشه «بسم الله الرحمن رحیم» یا «به نام خدا» یا جملههایی از این دست.
این جملهها نشون میدن که فرد داره با نام و یاد خدا «شروع» میکنه. یعنی بنمایهاش از جنس «اقدام» هست. مثل این که یه نفر بگه: دارم قلم در دست میگیرم که نوشتن رو شروع کنم (این جمله هم بنمایه از جنس اقدام داره).
اما «هو الرفیق» بنمایهٔ اقدام نداره. یه گزاره (Clause) است. شبیه اینکه یه نفر بالای نوشتهاش بگه «دو در دو میشه چهار» یا «دو در دو میشه هفت» (هر دو مورد، گزاره هستند. اقدامی در اونها نیست). هو الباقی و هو الشافی هم دقیقاً از این جنس هستند. اینها در ادبیات مذهبی برای انتقال پیام استفاده میشن و نه برای «آغاز عمل با یاد خدا»
به زبون کوچهبازاری بگم: ما دیدیم که بعضیها ماشین استارت میزنن بسم الله میگن. اما ندیدیم کسی با هو الرفیق و هو الباقی و هو الشافی استارت بزنه. چون معنای متفاوتی داره.
حالا چی میشه به جای بسم الله یه عباراتی مثل هو الرفیق و هو المحبوب و هو العالم و … رایج میشه؟
من حدسم اینه که یه جور قرطیبازی توش هست. بعضیها حس میکنن اگر بگن «بسم الله الرحمن الرحیم» بده. یا قدیمی به نظر میرسه. میخوان شیک و مجلسی باشه میان سراغ این هو ال…
در حالی که یه آدمی که باور مذهبی داره چرا باید از بیان عبارتی که بارها در قرآن اومده ابا داشته باشه؟ و به جای اون سعی کنه چنین عباراتی رو استفاده کنه؟
به قول اصولگراها، این یهجور اسلام پینک (صورتی) هست. طرف هم میخواد مذهبی باشه هم میخواد مدرن نشون بده. حاضر نیست شعارهای اصلی دین رو راحت بگه.
نکتهٔ سوم این که از بین اسماء الحسنی هم، رفیق یکی از ضعیفترین روایتها رو داره. حداقل در کتابهای الدعا، الدعوات و مستدرک نیومده.
نکتهٔ چهارم این که وقتی میگیم بسم الله الرحمن رحیم. بعدش میتونیم هر حرفی بزنیم. اما وقتی میایم یه گزاره مینویسیم: «هو الرفیق» یه چیزی رو اعلام کردیم: او رفیق است. یا بهترین رفیق است یا هر چی.
خب این گزارهٔ مهمیه. بعدش دیگه آدم باید سکوت کنه (یا در همون مورد رفیقش حرف بزنه). نه این که بگیم «او بهترین رفیق است» و ضمناً دویست هزار تومن من رو کارت به کارت کن. (کارهای روزمره)
آدم از اختلاف سطح این دو عبارت متوالی ترک میخوره. مثل اون آقایی که میره راجع به چند هزار میلیارد بودجه حرف میزنه و یهو بعدش میگه: راستی ناهار خوردین؟ نمیشه حرفهای بزرگ و کوچیک رو کنار هم گذاشت.
علاوه بر همهٔ اینها هو الرفیق اصلاً تعبیریه که در عربی خیلی کم به کار رفته و برساختهٔ فارسیزبانها بهنظر میرسه (ما یه جور عربی ایرانی داریم که حاصل خلاقیت خودمونه و معنا و مفهومش با عربی اسلامی و عربی شبهجزیره و خلیجفارس فرق داره). در قلب عربستان هم توی گوگل این عبارت هو الرفیق رو بزنی، سایتهای فارسی رو برات میاره. خب چرا یه چیزی رو که عربها نمیگن ما توی فارسی به زبان عربی بگیم؟
مسئلهٔ Relevance و همخوانی معنایی هم هست. اگر بری ببینی سردر بیمارستان زده: هو الجبار چه حسی پیدا میکنی؟ جرئت میکنی بری تو؟ یا هو المنتقم.
خب بیمارستان باید هو الشافی رو بنویسن.
با این فرض، چطور مثلاً یه تمرین مارکتینگ حل میکنیم و اولش میگیم هو الرفیق؟
در کل میخوام بگم چنین کلمات و عباراتی ظرافتهای خیلی زیادی دارن. جدا از سوءبرداشتهای احتمالی. چیز سادهای نیست که همینطوری بریزیمش وسط کامنتهامون توی فضای آنلاین.
اول باید مجدد تشکر کنم که این حسی که از «هوالرفیق»های من پیدا کرده بودی رو بهم گفتی. این خیلی برام ارزشمند بود؛ مخصوصاً نوع گفتنت در اولین کامنت باعث شد امروز حسابی بهش فکر کنم.
و ممنون که از این بهانه استفاده کردی و به این نکات اشاره کردی. باید بگم که کاملاً باهات موافق هستم، و تا قبل از کامنتهای امروز اصلاً با این دید بهش نگاه نکرده بودم. صرفاً به چشم «امضا»ی نوشتههام بود که خیلی بیتوجه، ناآگاهانه و ظاهراً «احمقانه» اصرار داشتم که ازش استفاده کنم.
راستش امروز قبل از دیدن این کامنت، تمام «هوالرفیق»های «قابل ویرایشی» که میشناختم رو حذف کردم که این «هو الجبارهای بیمارستانیِ ناخواسته» رو اصلاح کرده باشم.
محمدرضا جان همونطور که می دونی جبّار معنی شکسته بند هم میده. با شرایطی که حاکم شده بعید نیست چنین جمله ای را -دست کم- در ورودی بخشِ ارتوپدی بیمارستان ها نصب کنند.?
سلام.
اون مقدمه اساسنامه فرهنگستان، خودش توضیح بخش رقت انگیزی از تاریخ و فرهنگ و هنره که ما ساکنش هستیم.
البته همین که زبان فارسی رو به حداد عادل سپرده اند، می تونه توضیح کافی شرایط ما باشه.آدمی که بسیار تلاش می کنه زبان ما رو به زبانی مطرود و رها شده و بدون ارتباط با زبانهای دیگه تبدیل کنه.
محمدرضا جان! چند وقت به دلایلی نه اینجا خیلی میومدم نه متمم، راستش حسابی دلم برات تنگ شده بود.
برقرار باشی.
علیرضا جان. گفتم به بهانهٔ حرف تو و اسم بردن از حداد عادل، یهکم برات خاطره بگم (خاطره نقل کنم).
بابای من چهار پنج کلاس سواد داره. در حد خوندن متنهای روزمره. اون هم نه راحت.
البته جالب بودن روزگار به اینه که من خوندن و نوشتن رو از بابام یاد گرفتم چند سال قبل از مدرسه. شبها برای اینکه سرگرمم کنه دفتر میاورد یه چیزهایی بهم سرمشق میداد میگفت بنویس.
طبیعتاً خیلی اصول علمی و حساب و کتاب هم نداشت. سرمشق بستگی به این داشت که بابا اون موقع داره چیکار میکنه. کاملاً یادمه که اولین سرمشق فارسی که رونویسی کردم، بر خلاف عرف رایج – که معمولاً بابا آب داد یا بابا نان داد هست – این بود که «بابا سبزی پاک میکند.» علتش رو هم میتونی حدس بزنی. بابام داشت سبزی پاک میکرد. دفترچه آورد جلوم گذاشت و بالای صفحهٔ اول نوشت: بابا سبزی پاک میکند.
بعد هم گفت حالا تا من دارم سبزی پاک میکنم این رو بنویس. من کلمات زیادی رو بلد بودم بنویسم و بخونم. اما نه با همهٔ حروف الفبا. با همونهایی که بابام باهاشون راحتتر بود.
این مقدمه رو گفتم که بگم: بابای من در همین دوران تحصیل کوتاهش، خاطرات و تجربیات جالبی داشت که برامون تعریف میکرد. از جمله اینکه با حداد عادل همکلاسی بوده. البته اگر بخوام با کلمات بابام بگم: «علی حداد.» همون اسمی که توی مدرسه صداش میکردن (محلهٔ بچگی بابا و مامان من خیابون صفاری بوده. پشت میدون خراسان. نزدیک به خیابونی که اتفاقاً اسم جدیدش حداد عادل هست. به خاطر برادر حداد عادل که شهید شد).
در دوران بچگی ما، تعریفهای بابا از «علی حداد» همیشه مثبت بود. بابا میگفت زنگهای تفریح که میشد، بچهها میخواستن بازی کنن. اما علی حداد همیشه یه کتابهایی با خودش داشت. معمولاً ادبی. بوستان سعدی. گلستان سعدی و کتابهایی از این دست.
علی حداد به بچهها میگفت که بچهها به جای بازی بیاین من براتون کتاب بخونم. بچهها هم دوست داشتن. چون خیلی خوب کتابها رو میخوند. تنها قطعههای ادبی که بابای من حفظ هست، چند تکهٔ کوتاه از گلستان سعدیه که حدس میزنم اونها رو هم حداد توی زنگ تفریح براشون میخونده.
من حداد عادل رو فقط یکبار از نزدیک دیدم. سال چهارم دبیرستان. وقتی میخواستن مدالهای المپیاد فیزیک کشوری رو بدن. محل مراسم خیلی مبهم توی ذهنمه. اما فکر کنم اردوگاه منظریه بود.
من و مامان و بابا داشتیم یه جادهٔ سربالایی نسبتاً طولانی رو پیاده میرفتیم که یه پاترول (از اون پاترولهای سبز دولتی که یه زمانی زیاد بود) برامون بوق زد که ما رو سوار کنه و ببره که مجبور نشیم پیاده بریم. سوار که شدیم بابا و «علی حداد» همدیگرو دیدن و کمی صحبت کردن (در همین حد که آقا داود اینجا چیکار میکنی و توضیح بابای من که به خاطر پسرم اومدیم و …). و به این ترتیب، اون روز که حداد عادل مدال توی مراسم مدال رو گردن من انداخت، اولین و آخرین باری بود که از نزدیک دیدمش.
اون روز هم بابا یه بار دیگه تعریف کرد که علی حداد چهجوری توی زنگهای تفریح بچهها رو جمع میکرده و براشون با صدای بلند کتاب میخونده (معمولاً بعد از تعریف داستان، یه بار هم شعر گلی خوشبوی در حمام روزی رسید از دست محبوبی به دستم… رو میخونه).
با این پیشینه، در بین «اصحاب قدرت» حداد عادل یکی از آخرین کسانی بود که دیدگاه پدرم نسبت بهش اصلاح (واقعی) شد (در بقیهٔ موارد، بابای من از همون بیست سی سال پیش، تحلیل رایج بین رانندهتاکسیها رو قبول داشت و تکرار میکرد که «همهاش کار خودشونه.» که الان میشه گفت یک نوع نگاه پیشتاز محسوب میشه 😉 ).
اینها رو نگفتم که جملهٔ منسوب به جان دالبرت اکتون رو – که همه بلدیم و عمیقاً تجربه کردیم – تکرار کنم که «قدرت، فساد میآورد و قدرت مطلق، فساد مطلق میآورد.»
بیشتر خواستم بگم گاهی در خلوت یا جمعهای دوستانه، با لحنی شوخی-جدی، به بقیه میگم: «خلاصه که همهمون اذیت شدیم. حتی خودشون.»
همکلاسی بچگی بابای من و دوستان همردیفش، الان باید در یه محل مناسب افراد همسن خودشون، مستقر بودند، و با عزت و احترام، زندگیای آبرومند و با کیفیت مطلوب رو تجربه میکردند و سرگرم آب دادن به گلدونها و لذت بردن از نمای پنجره میبودند و «گلی خوشبوی» رو میخوندند. نه این که …
سلام.
یادم هست که دوران راهنمایی، از سر اون کوچه _طرف شهباز جنوبی یا همون ۱۷ شهریور) رد می شدم و می رفتم میدون خراسون مدرسه شهید نامجو.
با خودم می گفتم چه جالبه که کسی که تو کتابها ازش مطلب می خونیم خونه اش اینجا بوده. اهل محلی اطراف ما بود و حالا آدم مهمی شده بود. تو بخش آیین نگارش کتاب فارسی مون یه سفرنامه ژاپن بود مربوط به وقتی که رفته بودند مدارس اونجا رو ببینن و لابد الگو بگیرن و ما هم قرار بود ازش سفرنامه نویسی یاد بگیریم.
به نظرم اون موقع آدم مهمی بود؛ همون وقت که شعر می گفت و عضو تیم تحریر کتابهای درسی بود. الان هم بهتر بود بشینه همونجایی که گفتی و همون کاری رو بکنه که گفتی.
قربانت.
علیرضا جان. منم مثل تو موافقم که الان بهتر بود خودش و رفقاش بشینن گلدون آب بدن و سعدی بخونن و …
ولی مشکل اینه که نمیشه. آب ممکنه قطع شه. برق قطع شه. پنجره رو باز کنن هوا آلوده است. ترافیک زیاده. اقتصاد ناپایداره. اعصاب راحت ندارن.
اینکه اینها توی سن پیری بتونن چنین کاری بکنن، ملزوماتش اینه که توی جوونی نباید کاری میکردن.
یه آقایی بود. صاحب صندلی.
یه زمانی گاهی از من سوالهاش رو میپرسید.
یه بار لابهلای درددلهاش گفت: مهندس، من الان باید انقدر سختی و تنش و بحران و چالش تحمل کنم؟ انقدر زیرآبزنی؟ انقدر فشارهای مختلف؟
نمیشد من رو ول کنن یه گوشه بیفتم برای خودم مشغول کار خودم باشم؟
منم شوخی و جدی بهش گفتم: چرا میشد. به شرطی که سی سال پیش همین کار رو باهاتون میکردن.
فکر کنم بقیهٔ سوالاتش هم یهو با همین جواب من حل شد. چون دیگه هیچوقت زنگ نزد. :)))
سلام محمدرضا
در مورد خودم و تواضع می خواستم کمی بنویسم
من ادم درونگرا و کمی خجالتیی هستم ، و وقتی کسی چیزی میگفت یا تعریف میکرد اول از خجالت می مردم بعدا سعی میکردم خودم و خاکمالی کنم.
اما بعد از چند سال مخصوصا در حوزه کار و روابط اجتماعی دیدم از دایره اصلی و هسته مرکزی دارم فاصله میگیرم و حتی کار به جایی رسید که وقتی صحبت یه سری امکانات رفاهی شد گفتند فلانی که اهلش نیست و دنبال این چیزا نیست.
خلاصه با همون خجالت و درونگرایی مسخره یه ماسک درست کردم و وقتی تو محل کار هستم یا در جلسات خاص با اون نقاب میرم وبا اعتماد به نفس زیادددددد از خجالت همه در میام
البته بگم جمله یکی از صاحبان کسب و کارکمک کرد که وقتی گفتم ممنون از اعتماد و لطف شما گفت :
بنز هیچ وقت به خاطر اعتماد و خرید مردم تشکر نمیکنه ، چون بنزه و به خاطر همین مردم دوستش دارن ( شاید کمی تا مفهوم باشه ولی خب اون موقع توی اون حال من چیزی که باید بگیرم و گرفتم )
سلام
در مورد اهمیت زبان فارسی در اساسنامه فرهنگستان
من نمیدونم معیارشون برای تعیین زبان فارسی به عنوان زبان دوم چی بوده اما فرض کنیم زبان فارسی زبان دوم عالم اسلام باشه اگر زبان مشترک ایرانیان ، فارسی نبود باز هم ما باید فرهنگستان فارسی تاسیس میکردیم؟
یا اگر مثلا زبان انگلیسی زبان دوم عالم اسلام بود( با همون معیار فرضی خودشون) الان نظام سیاسی ایران باید فرهنگستان زبان و ادبیات انگلیسی تاسیس میکرد؟
یک مثال مشابه: مدل کیفیت جهان اسلام
ابتدا باید توضیح بدم که طی دهه های اخیر چندین مدل تعالی سازمانی (سرآمدی) منتشر شده و اکثر سازمانها در کشورهای مختلف میتوانند برای ارزیابی خود یا شرکت در فرایند دریافت جایزه کیفیت از آنها استفاده کنند مثل مدل EFQM که متعلق به اتحادیه اروپاست .
جایزه کیفیت دمینگ (ژاپن) و مدل تعالی مالکوم بالدریج (آمریکا) مدلهای دیگری هستند.
ساختار مدلEFQM به گونه ای است که در مجموع ۱۰۰۰ امتیاز برای موضوعات اساسی سرآمدی در نظر گرفته شده است .طی فرایند ارزیابی، با محاسبه مجموع امتیازی که برای معیارها و زیرمعیارها توسط سازمان دریافت شده میزان متعالی بودن یا سرآمد بودن سازمان مشخص میشود . تقدیرنامه ، گواهینامه اهتمام یا تندیس ها( بلورین- سیمین و زرین) به عنوان سطوح مختلف تعالی تعریف شده اند.
جایزه ملی کیفیت ایران در سالهای قبل خیلی تحت تاثیر این مدل تدوین شده بود .
در ماههای پایانی ۱۴۰۱ سازمان ملی استاندارد ایران سندی به نام مدل کیفیت جهان اسلام منتشر کرد که در مقدمه آن به رویکردهای تدوین سند اشاره شده است. ازجمله :
-۱مبانی علمی، تخصصی و دانشی روز؛-۲مبانی فکری دین مبین اسلام؛-۳ارزشهای بنیادین انقلاب اسلامی؛-۴ منویات امامین انقلاب؛-۵ تجربیات موفق مدیریتی در دوران عمر پربرکت انقلاب اسلامی؛-۶ظرفیتهای جهان اسلام؛-۷ برنامه ها و اسناد بالا دستی
واقعا تدوین کنندگان سند فوق لحظه ای فکر نکردند که ارزشهای بنیادین انقلاب اسلامی و منویات امامین انقلاب برای سازمانهای سایر کشورها ی اسلامی چقدر اهمیت دارد؟
برخی از زیر معیارها که در متن به آنها اشاره شده خیلی جالبه :
تکلیف گرایی دینی
اخلاق و معنویت سازمانی
تفکر جهادی
مسئولیت پذیری اجتماعی اسلامی
دیگه وارد زیر بندها و جزئیات نمیشم که خودش مرثیه ی جداگانه ایست.
درمورد تواضع:
چند ماهی است در جواب تعریف و تمجید دیگران بجای عباراتی مانند "اونقدرها هم که شما میگید خوب نیستم!"، "من که دانش و مهارت خاصی ندارم"، "من لیاقت اینهمه تعریف و تمجید ندارم"، "شما غلو میکند" و جملاتِ متواضعانهی این چنینی، فقط و فقط تشکر میکنم همین.
خیلی خوبه، نه صراحتا تایید میکنم، نه خودمو خاکمالی میکنم که لگد بخورم.
درمورد دین و مذهب هم واقعا با محمدرضا موافقم در زندگی فردی میتونه بشدت کارکرد خوبی داشته باشه ولی در بعد اجتماع و جامعه، فکر نکنم!
محمدرضا جان
این نوشته رو که خوندم ۳ تا از چیزایی که ازت یاد گرفتم، یادم اومدم.
همیشه اون مثال قناعتی که در مورد سطح (تولید) کشور و فرد زدی یادمه، این که ممکن در سطح فرد مفید باشه اما در سطح کشور خنده داره. فکر میکنم راجع به مذهب و دین هم بشه مثال زد.
در مورد تواضع اما خاطرخوشی ندارم و به قول سمیه لگد خوردم. از اون به بعد ( چندین سال میگذره) به جای تواضع سکوت میکنم (دهنم میبندم) یا حداقل جمله من تو این حوزه کم سوادم در حضور کسایی که منو نمیشناسن نمیگم تا نخوام بعدش ثابت کنم اونقدرهم کم سواد نیستم! (قاعدتا این که هرچیزی تکرار نکنم هم مورد سومه)
خیلی مخلصیم