دوره آموزشی مقدمه‌ای بر تفکر سیستمی (کلیک کنید)

زنگ انشا

«نه! چرا نمی‌فهمی؟ نباید اینقدر توی جمله‌هات من باشه. چند بار بهت بگم؟»

معلم سوم دبستان من معلم خوبی بود. وقتی مسائل ریاضی را سریع حل می‌کردم، همیشه تشویقم می‌کرد. وقتی درس‌ها را خوب و کامل پاسخ می‌دادم، خوشحال می‌شد.

اما در دو درس خیلی سخت می‌گرفت.

یکی دیکته و دیگری انشا.

من همیشه در نوشتن شتابزده بودم. هنوز هم هستم. خیلی از کلمات را در دیکته ناخواسته جا می‌انداختم. هر وقت نمره‌ی دیکته‌ام بیست نمی‌شد به خاطر «جا افتادن کلمات» بود. آن موقع یکی از روش‌های شایع برای کلاه گذاشتن سر معلم‌ها در دیکته، جا انداختن بود. اگر نمی‌دانستی که «صابون» درست است یا «سابون». بهترین روش این بود که وقتی معلم می‌گوید: «علی صبح از خواب بیدار شد و با صابون صورتش را شست»، تو بنویسی: «علی صبح از خواب بیدار شد و صورتش را شست». عموماً شانس می‌آوردی و معلم وقت تصحیح خیلی دقیق نبود و همین که غلط را نمی‌دید، نمره‌ی بیست می‌داد.

شاید اصطلاح «دیکته‌ی ننوشته غلط ندارد» هم از همین جاها درآمده باشد!

اما من هرگز چنین قصدی نداشتم. در شتابزدگی نوشتن، کلمات گم می‌شدند و بر روی کاغذ نمی‌آمدند. یادم می‌آید که یک بار دیکته هفده شدم. چون لغت‌های «در» و «دیوار» و «نگاه» را جا انداخته بودم.

هر چه توضیح دادم که انگیزه‌ی من از جا انداختن در و دیوار، قطعاً ندانستن دیکته نبوده چون اصلاً دیکته‌ی دیگری ندارند و هر چه توضیح دادم که درست است که «نگاه» را می‌توان «نگاح» هم نوشت، اما این را هم «به خدا!» بلد بودم. حتی به خانم نعیمی نشان دادم که عبدالله زاده هم که نمره‌اش همیشه کم بود و دیکته ده هم نمی‌شد، نگاه را درست نوشته است. این ثابت می‌کند که من هم بلد بوده‌ام نگاه را بنویسم!

بدتر از دیکته، درس انشا بود. نمی‌دانم چرا اینقدر در انشا وضع من فاجعه بود.

همه‌ی جمله‌هایم با من شروع می‌شد. «من درخت را دوست دارم». «من طبیعت را دوست دارم». «من دود را دوست ندارم». «من …».

همیشه معلم‌مان ناراحت می‌شد. حق هم داشت. او می‌گفت من در همه‌ی درس‌های مهم بیست می‌شوم و نباید از درس بی‌اهمیتی مثل انشا، نمره کم بیاورم.

دیکته و انشا، کابوس من بود. آن روزها، جهنم را جایی تصور می کردم که آب و هوا و همه‌چیزش خوبش است و عظیم‌ترین عذابش این است که فرشته‌ای، هر صبح و شام به بندگان گناهکار، دیکته و انشا می‌گوید.

ماجرا هر سال جدی و جدی‌تر شد.

در کنار زنگ ورزش (که هنوز هم تنم را می‌لرزاند و زمانی در مطلبی تحت عنوان آن روزهای سخت درباره‌اش نوشتم) زنگ انشاء و بعداً ادبیات، کابوس من بود. ذهن مکانیکی من هم ظاهراً قصد همراهی نداشت. در آن سالها عشق من برنامه نویسی بود. اسپکتروم و کمودور ۶۴ تازه آمده بود و هر چه ساختار مکانیکی برنامه نویسی را می‌فهمیدم، ساختار دینامیکی انشا برایم غیرقابل درک بود.

ayoobi-1سوم راهنمایی معلم عجیبی برایمان آوردند: «محمد ایوبی». جنوبی بود. جنوب را خیلی دوست داشت. شنیده بودیم که نویسنده است. آن روزها، هنوز اینترنت نبود تا تحقیق کنیم و ببینیم او کیست. فقط این را می‌دانستیم که «ظاهراً نویسنده‌ای است که از جنوب آمده است و زیاد سیگار می‌کشد و جدی است و به ندرت لبخند می‌زند، اما مهربان است».

نخستین جلسه‌ی کلاس، قسمتی از یکی از نوشته‌هایش را خواند، اصلاً یادم نیست چه بود اما خوب یادم هست که اصلاً نفهمیدیم منظور آن قسمت از نوشته که برایمان خواند چه بود.

خیلی وقت‌ها موضوع انشا آزاد بود! برای ما عجیب بود. همیشه یاد گرفته بودیم که «انشا» با «موضوع انشا» شروع می‌شود! می‌آمد و برای هفته‌ی بعد موضوع انشا را اعلام می‌کرد: «موضوع آزاد!».

چقدر عجیب و خوب بود.

وقتی یک نفر انشا می‌خواند از بقیه می‌خواست که آن را نقد کنند. ما هم که نه فهم نوشتن داشتیم و نه فهم نقد. حرف‌های پرت و پلایی می‌گفتیم و او با دقت گوش می‌داد و سر تکان می‌داد.

معمولاً وقتی همه نقد می‌کردند، خودش هم چند جمله‌ای صحبت می‌کرد. محمد ایوبی،‌ فقط یک کلمه بلد بود: «فضاسازی».

هر وقت انشا تمام می‌شد و ما همه‌ی حرف‌های پرت و بی‌خاصیت خودمان را می‌زدیم، رو به نویسنده‌ی انشا می‌کرد و می‌گفت: «فضاسازی انشای تو می‌تواند بهتر شود». بعد توضیح میداد که باید فضا را منتقل کنی. اگر انشای تو در مورد یک رویداد غم انگیز است، باید روایت و جملات و توضیحات تو، این غم را منتقل کند. اگر ماجرا، ماجرای شادی است، باید این فضا منتقل شود. به قول او می‌گفت: «کسی که انشای تو را می‌خواند از لحاظ احساسی که به محیط دارد، نباید با تو که در آن محیط بوده‌ای یا به آن محیط فکر کرده‌ای، تفاوتی داشته باشد».

کم کم ما هم یاد گرفتیم. هر کس انشا می‌خواند،‌ اجازه می‌گرفتیم و می‌گفتیم: «استاد! انشایش فضاسازی ندارد! می‌شد فضاسازی بهتری انجام داد». ایوبی هم خوشحال می‌شد و لبخند می‌زد و تایید می‌کرد.

گاهی در زنگ‌های تفریح، به شوخی کمی هم مسخره‌اش می‌کردیم. نه به عنوان بی‌احترامی. اما هر کس با هر کس حرف میزد، می‌گفت: «نه! تو مشکل فضاسازی داری!». یادم است که آن سالها بعضی‌ها در مدرسه هدایت یا آل احمد می‌خواندند و ما که نمی‌فهمیدیم اینها چه کتابهایی است، فقط می‌پرسیدیم: «فضاسازی را خوب انجام داده؟».

هر وقت انشا را برای محمد ایوبی می‌خواندیم، نظری در مورد فضاسازی می‌داد و می‌گفت برو و انشا را اصلاح کن و دوباره هفته‌ی بعد بیاور.

یادم است که یک بار انشایی در مورد یک اتفاق در اتوبوس نوشتم و سه بار در طول سه جلسه، آن را با اصلاحات سرکلاس خواندم. اصلاً اصراری به انشای جدید نداشت. شاید فرقی هم نمی‌کرد. موضوع انشای بعدی هم معلوم بود: «آزاد!».

کم کم فهمیدیم که برای استاد ما، هیچ چیز مهم نیست. نه سر انشا را کار دارد نه ته آن را. نه پیام اخلاقی آن را. فقط فضاسازی را می‌فهمد.

سال تحصیلی از نیمه گذشته بود که محمد ایوبی، لغت دیگری را هم به کلاس اضافه کرد: «شخصیت پردازی!». حالا دیگر ورد کلاس انشا، شخصیت پردازی بود. ایوبی می‌گفت که هر کسی که در انشایت به او اشاره می‌کنی باید برای کسی که می‌شنود،‌ آشنا و شناخته شده باشد. باید اگر دیگران او را ندیده‌اند، وقتی می‌بینند احساس کنند که او را کامل می‌شناسند و با او آشنا هستند.

حالا دیگر نقد‌های کلاسی ما حرفه‌ای‌تر شده بود. هر کس انشا می‌خواند، «در فضاسازی جای کار داشت. می‌توانست شخصیت پردازی را هم بهتر انجام دهد!». تازه حالا اوضاع خیلی بهتر بود. اگر در انشا به سه نفر اشاره می‌شد می‌توانستیم بحث کنیم که شخصیت پردازی کدام بهتر یا بدتر از بقیه است! شاید شما نتوانید احساس آن روزهای من را کامل تصور کنید. چون لذت نقد را فقط کسی می‌فهمد که بر روی صندلی منتقد نشسته باشد!

کلاس انشای آن سال تمام شد.

محمد ایوبیآخرین جلسه، محمد ایوبی، به درخواست ما قسمتی از یکی از رمان‌هایش را خواند. این بار هم مثل اول سال نفهمیدیم ماجرای داستان چه بود. داستان را خواند و سکوت کرد. همه فقط نگاهش می‌کردیم. شاید اگر جرات داشتیم به عادت همیشه، برای اینکه اثبات کنیم چیزی فهمیده‌ایم، نظراتی در مورد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» می‌دادیم.

سالهای پس از آن، من با #شریعتی آشنا شدم. جدای از مفاهیم ایدئولوژیک حرفهای او – که در مقطعی آتش به جان بسیاری از هم‌نسلان ما انداخته بود – نکته مهمی برایم جلب توجه می‌کرد.

شریعتی – که حتی به تایید منتقدانش،‌ استاد سخن است و قلم و کلام، رام اوست – دو چیز را خیلی خوب می‌داند. دو چیزی که از اسلام بهتر می‌شناسد و از فلسفه بیشتر می‌فهمد و از اقتصاد بیشتر توجه دارد و رگه‌هایش در حرف‌هایش از جامعه‌شناسی – که میگفت علاقه‌‌ی اصلی اوست – شفاف‌تر است:

شریعتی استاد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» بود. شریعتی گورستان مون پارناس را چنان زیبا و رویایی توصیف کرد که سالها بعد، وقتی در کنار آن گورستان ایستادم، دیدم که فضایی که شریعتی ساخته از واقعیتی که روبروی خودم می‌بینم،‌ سنگین‌تر است و بر روی آن سایه می‌اندازد. همچنانکه آن نیمکت معروف باغ ابسرواتوار را که هر روز روی آن می‌نشست و آن دختر اندیشمند متفکر،‌ بی آنکه کلامی بگوید در کنارش می‌نشست و سکوت می‌کرد.

شریعتی شخصیت پردازی را هم خوب می‌دانست. بر این باورم که آنچه اکثر هم نسل‌های من و حتی نسل قبل از ما از ابوذر می‌شناسد،‌«ابوذر شریعتی» است. هم او که بیشتر سوسیالیست بود تا مسلمان.

لویی ماسینیون را ندیده‌ایم اما مطمئنم که او برای هیچ یک از خوانندگان شریعتی غریبه نیست.

امروز می‌دانم که پروفسور شاندل که شریعتی از او نقل قول می‌کرد و شعرهایش را می‌گفت و هنوز خیلی از عاشقان شریعتی از شاندل هم نقل می‌کنند، اساساً وجود خارجی نداشته است. شاندل، فرانسوی همان لغت «کندل» انگلیسی به معنای شمع است. صفتی که شریعتی برای خودش قائل بود و احساس می‌کرد در فضای تاریک آن سالها، نقش شمع برای مردم را دارد. اما مستقیم دوست نداشت به آن اشاره کند.

گاهی هم شعر‌هایش را با «شریعتی مزینانی – علی» امضا می‌کرد و کنارش در داخل پرانتز می‌نوشت: «شمع».

اما مهم نیست که شاندل هرگز نبوده است. بسیاری از ما، سالها با داستان‌ها و نقل‌ قول‌هایی که شریعتی از پروفسور شاندل کرده است، با عاشقانه‌ترین روایاتی که از او گفته و شعر‌هایی که از او «ترجمه!» کرده،‌ زندگی کرده‌ایم.

شریعتی برای من الگوی نوشتن این روزها شد. اینکه اول باید بر ابزار قلم مسلط شوی. اول باید به قول محمد ایوبی،‌ شخصیت پردازی و فضاسازی را یاد بگیری. مهم نیست که نوشته‌هایت چه پیامی دارد. یا اصلاً پیام دارد یا نه. روزی که ذهن بازی داشتی و دیدگاه  و نگرشی که خواستی به دیگران منتقل کنی، ابزارت به کمکت خواهد آمد و باقی، هر چه هست تلاش است و کوشش و جهاد…

حیف از نظام آموزشی فرسوده‌ و ناکارآمد ما، که می‌خواهم قبل از آموزش ابزارها، تزریق افکار را آغاز کند. چنین می‌شود که در انشای دبستان، قبل از نحوه‌ی نگارش انشا، موضوع انشا مهم می‌شود و نخستین موضوع هم می‌شود: «علم بهتر است یا ثروت؟». سوالی که برای خود معلم هم جوابش مشخص نیست. پدر و مادرمان هم جوابش را نمی‌دانند. الان که فکر می‌کنیم هم، دلمان هم با این است و هم با آن.

شاید تمایل وحشتناک و نامتعارف ما به برخی رشته های دانشگاهی، ناشی از این «موضوع انشای احمقانه» باشد که می‌کوشیم اشتراک بین علم و ثروت را جستجو کنیم و حاصل آن چیزی نمی‌شود جز: پزشکی و مهندسی و حقوق.

نمی‌دانم. اما شاید اگر میگفتند: «تاریخ را ترجیح می‌دهید یا جغرافی» یا هر موضوع احمقانه‌ی دیگر، امروز ما نوع دیگری از زندگی را تجربه می‌کردیم و از آن کودکی، تقابل شگفت‌انگیز علم و ثروت، پیش چشممان قرار نمی‌گرفت!

بعد از آن سال،‌ کم و بیش می‌نوشتم. اما همیشه آنها را دور می‌ریختم. کلاس‌های ایوبی نبود که بتوانی بروی و آن مزخرفات را بخوانی و او لبخند بزند و بگوید که «روی فضاسازی و شخصیت پردازی» بیشتر کار کن! حالا همان آدمهای معمولی کنارت بودند که نه فضاسازی می‌فهمیدند و نه شخصیت پردازی. فقط می‌خواستند محتوا و معنای نوشته‌ات را نقد کنند و زیر چاقوی جراحی ببرند.

دیگر ننوشتم تا سال ۸۴. سالی که وبلاگ نویسی را شروع کردم. برای فراموش کردن را تا سال ۹۰ نوشتم و از آن سال به تدریج برای آمدن به این خانه‌ی جدید آماده شدم. ماجرای نوشتن، با ایوبی تمام شده بود و آنچه مانده بود،‌ تمرین نوشتن بود.

محمد ایوبیمحمد ایوبی سال هشتاد و هشت، به علت بیماری ریوی فوت کرد. خبر درگذشت او را در بی بی سی خواندم. نمی‌دانستم که آنقدر آدم مهمی بوده که اخبارش را رسانه‌های بین‌المللی منتشر می‌کنند. سال هشتاد و هشت اینترنت آمده بود. می‌شد جستجویی درباره‌ی آن معلم مدرسه کرد. دیدم که نوشته‌اند از نویسندگان بزرگ بوده. دیدم که نوشتند شاهنامه پژوه بوده. دیدم که در ویکی پدیا، صفحه‌ای به نام او وجود دارد. دیدم که نویسنده‌ای بوده از دیار جنوب و هر چه نوشته از همان دیار بوده. دوباره داستان‌هایش را خریدم و خواندم. حتی آنهایی را که سر کلاس یک بار گفت، زیر تیغ ممیز به مقوا تبدیل شده‌اند.

اما مهم نیست. ایوبی نویسنده‌ی بزرگی بوده باشد یا یک معلم معمولی، آنچه مهم است، درسی بود که برای من و همدوره‌های من و شاید آنها که امروز حرف‌های او را از خلال روایت‌های من می‌شنوند،‌ باقی گذاشت: وقت تمرین نوشتن، به پیام نوشته فکر نکنید. فضاسازی کنید و شخصیت پردازی. هدف شما تمرین نوشتن است و نه تربیت دیگران.

روزی می‌رسد که حرفی برای دیگران دارید و آن روز، فضاسازی و شخصیت پردازی، مهم‌ترین ابزار شماست.

مجموعاً در کلاس ایوبی پنج بار انشا خواندم. دو بار یک موضوع و سه بار موضوع دیگر. چهار بار اول نمره‌ای نداد و گفت برو و اصلاح کن. مشکل شخصیت پردازی و فضاسازی دارد. آخرین هفته‌ی سال، اما به من بیست داد.

کاش امروز بود و انشای جدید من را می‌خواند و دوباره هم،‌ در همان دو مورد،‌ برای این شاگرد قدیمی‌اش نظر می‌داد…

توضیح یک: سایر مطالبی که در روزنوشته‌ها، به شریعتی مربوط هستند را می‌توانید با کلیک بر روی #علی شریعتی بیابید.

توضیح دو: در صورتی که به متن‌ها و نوشته‌های ادبی علاقمند هستید، احتمالاً سر زدن به مجموعه مطالب پاراگراف فارسی می‌تواند برای شما مفید باشد.

موارد زیر، برخی از پاراگراف فارسی های پرطرفدار متمم هستند:

همچنین درس‌های پرورش تسلط کلامی و چالش نوشتن در متمم نیز ممکن است برای شما جذاب باشد.

 

فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی

آموزش مدیریت کسب و کار (MBA) کارآفرینی کسب و کار دیجیتال

ویژگی‌های انسان تحصیل‌کرده آموزش حرفه‌ای‌گری در محیط کار



103 نظر بر روی پست “زنگ انشا

  • رحیمه گفت:

    محمد رضاى عزيز ، من موقع نوشتن دو مشكل دارم : يكى اين كه با سبك رسمى نوشتارى راحت نيستم ، يعنى يه جورايى عادت ندارم و فكر مى كنم خيلى رسمى شدم و ديگه اين كه براى يك موضوع حدود دو صفحه مطلب مى نويسم با كلى شرح و تفسير ، بعد موقع تايپ كردن انقدر از قسمت هاى مختلف اون رو حذف مى كنم كه يك متن فشرده ى كوتاه حاصل مى شه جورى كه متوجه مى شم خواننده تحت فشار قرار مى گيره ولى باز هم اين كار رو تكرار مى كنم .
    يادآورى اين پست تو باعث شد كاستى هاى نوشته هام رو بهتر ببينم .

  • الهام فیض الهی گفت:

    من چند وقته دلم میخواد بنویسم، اما از نوشته هام خوشم نمیاد، حتی دلم نمیخواد بخونمشون دوباره، همیشه پاره میکنم برگه رو دور میندازم. از این ناراحتم که چرا هیچی توی نوشته هام نیست، چرا اتفاق خاصی نیست، چرا نمیتونم نظرمو بیشتر از یک پاراگراف ادامه بدم، یا چرا وقتی مینویسم اهمیت موضوع توی ذهنم انقدر ساده از بین میره، منی که انقدر ذهنم پر حرفه چرا وقتی میخوام بیارمشون روی کاغذ همه اون حرف ها همگرا میشن به یک جمله که اکثر مواقع یک فعله که میشه جمله ای با یک کلمه. اصلن ناراحت میشم از این همه شلوغی بابت هیچی.
    ناراحتی دیگه ای هم اضافه شده، یعنی از قبل هم بود، ولی الان چون ثبت شده بیشتر به چشمم میاد. اینکه خیلی ناراحت میشم حرفام شبیه حرفای بقیه ست، حتی اگه خودم هم از قبل بهشون فکر کردم، جمله بندیم شبیه جمله بقیه میشه، مثل پروژه تفکر سیستمی! اشتباه کردم که قبلش چند تا مقاله خوندم، اون موقع که مینوشتمش فکر میکردم نظر خودمو دارم می نویسم، الان که دفترمو نگاه میکنم میبینم شاید من اینجوری نمینوشتم!
    دلم میخواد خود واقعیم باشم، ولی هیچی ندارم از خودم بنویسم. حتی بعضی وقتا که حرفامو دوس دارم میبینم چقدر شبیه حرفای شماست. موقع نوشتن، اون نوشتنی که مخاطبش فقط خودمم، انگار یهو از یک جای شلوغ که میشه کلی موضوع برای حرف زدن پیدا کرد و راجع به هرکدوم نظری داد، می رسم به یک اتاق با یک در بسته بدون هیچ وسیله ای بدون هیچ چیزی جز دیوار و خودم. اون وقت شما میگید وبلاگ بزنید!
    انگار همه چیزی که بلدم کلمه های بریده بریده ست. که حتی خودمم نمیتونم مخاطبشون قرار بگیرم.
    برای یکی از بچه هایی که سربازه و از نداشتن نت و سرنزدن به متمم و روزنوشته ها ناراحت بود، کامنت گذاشته بودید برای آدمهایی که هزار سال بعد زندگی میکنن، بنویسه. هم خوشم نمیاد از این کار و هم جالبه. خوشم نمیاد چون یادم میاره چجوری مینویسم، جالبه چون از ته دلم میخوام یاد بگیرم نوشتن رو.
    لابه‌لای این خطها به این فکر میکنم که میدونم چجوری میشه نوشت. میفهمم چرا چیزی ندارم بنویسم.
    نوشته های شما خیلی انگیزه میده، اما بعضی وقتا به این فکر میکنم اگه شعبانعلی ایی وجود نداشت چی؟ اگه دیگه نبود چی؟ مسلمن من الان خیلی کوچولوام که فکرم اینجوریه. اما از این مدل انگیزه گرفتن ها خوشم نمیاد. دلم میخواد یاد بگیرم، عشق بورزم، قدر بدونم اما خودم باشم و مسیر خودم بدون وابستگی به هیچ موجود دیگه ای.

  • Masumeh گفت:

    سلام استاد محمدرضا
    اميدوارم تندرست و سالم باشيد..
    هميشه دلم ميخواست باهاتون صحبت كنم و
    بگم تاثيري كه رو افکارم گذاشتید غیرقابل انکاره..اما زمانش نميرسيد..
    شايد اگر خیلی اتفاقی با شما اشنا نمیشدم جرات خارج شدن از یه جریان اشتباه رو پیدا نمیکردم چون مقاومتم بالا بود دربرابر اشتباهاتم بدبختانه ولی الان خیلی تغییر کردم و هرروز دارم یادمیگیرم..
    شما رو اولین بار از طریق جستجو گوگل پیدا کردم و فهمیدم دنیا خیلی هم جای بدی نیست،با حرفاتون اروم شدم..(میدونم بنظرت مضحكه جستجوهای من ولی اگه نبود هرگز نمیشناختمت)
    اما دوباره گمتون کردم و وقتی رفته بودم سایت دکتر شیری،سایت متمم جزو پیوندهاشون بود
    اومدم دیدم چه سایت دوست داشتنی و خوبیه..
    کلا یادم رفت دکتر شیری و کارگاهاشون و زمان و..
    اخرش هم اسم شمارو دیدم گفتم چه اشناس این اسم وخودتون بودید..کلی خوشحال شدم..این همون راهنمای عزیز و دوست داشتنی من بود..
    ولی چون تمرینارو انجام ندادم نتونستم جدی پیگیری کنم مطالبو..
    شما انسان خوبی هستید و منم دوستون دارم چون خودتونید…نه شریعتی?!
    همین خودتون بودن ارزش داره…
    من با همه ی افکارتون موافق نیستم ولی چون سطح مطالعه م در حال حاضر گسترده نیست ترجیح میدم فعلا شنونده بی کلام باشم..
    فکر نمیکردم اینارو بهتون بگم ولی چون عين حقیقته و حقیقت رو باید گفت…پس گفتم اگرچه زیاد حرف زدم..
    حرفای گفتنی همیشه زیاد هستن ولی الزاما همرو نباید گفت پس بهتره هیچ وقت گفته نشن..
    شاید هیچ وقت همدیگرو نبینیم یا حتی ببینیم و از کنار هم رد بشیم مثل دوتا رهگذر غریبه..
    ولی زمان ما اینترنت هست و اینجوری اشنا شدن و به حس مشترک رسیدن عجیب نیست…
    شایدم من اشتباه کردم.. ببخشید “من” نه!
    اشتباه کردم ولی معتقدم به حسم بدون هیچ حاشیه ای…

  • مهدی گفت:

    سلام
    خیلی زیبا
    نمیدونم چه جوریه دارم همه سوالاتمو تو این وب سایت و متمم میگیرم. وقتی یه سوالی تو ذهنم شکل میگیره بعد چند روز اتفاقی یه جایی تو این وب سایت یا متمم میگیرم و از بابت خدا رو شاکرم و از شما ممنونم

  • حامد گفت:

    سلام محمدرضا
    خیلی متنت دوست داشتنی بود. البته نمیشه مشکل فضا سازی و شخصیت پردازیش رو هم کتمان کرد! 🙂 🙂
    یک نکته جالب هم در متنت بود و اون مذاکره کردنت با معلم دیکته سوم دبستان بود. 🙂

  • هونیا گفت:

    البته من ۱۵ سالمه ولی این مطلب منو جذب خودش کرد

  • نگاه گفت:

    باز هم سپاس از یک متن زیبا و آموزنده و اثرگذار دیگر، راستش من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم در حدی که اشکم هم سرازیر شد شاید از اینکه یک معلم خوب میتونه چقدر تاثیر گذار باشه (روحشان شاد)، البته اگر شاگرد با استعدادی مثل شما هم داشته باشه. میدونم الان گروه زیادی نوشته هاتون را میخونن و مثل من هم لذت می برن و هم استفاده می کنن و شاید اگر چنین معلم بزرگی نبود، محمدرضا شعبانعلی هم متنهای به این زیبایی نمی نوشت….

  • مهناز گفت:

    چه معلم خوبی که اصول نوشتن را یاد داد
    یادمه دوران مدرسه به دلیل اینهک نبست به همکلاسیانم کتاب زیاد می خوندم قلمم سنگینترو ادبی تر بود و احتمالا نتیجه گرفته می شد که کس دیگری نوشته و … و بدون گرفتن ایراد نمره پایین داده می شد!
    ولی خاطره ای از تجربه پدرم بگم :
    وقتی پدرم به علت بیماری به جای معلم ریاضی، یک سال معلم انشا شد تعجب ناظم مدرسه رو وقتی نمی تونست بره برمی انگیخت که چرا دانش آموزان کلاسهای او آنقدر برای زنگ انشا مشتاق هستند؟!
    پدر من هم به برخلاف معلم های انشا با موضوعات علم و ثروت و … موضوعاتی به بچه ها پیشنهاد میداد بنویسن که نوشتنش را دوست داشتند و بیشتر مربوط به علایق دانش آموزان بود و هرکدام خاص بود ویه جور کلاس لذت بخش بود
    حتی انشا خاطره تولدتون 🙂 که
    یا گزارش مسابقه ای که دوست دارید که خیلی هاشون مثل یک گزارشگر مسابقه فوتبال تیمی که دوست داشتن را توصیف کرده بودن
    آنقدر موضوعات خلاقیت داشت که حیف می خوردم که چرا معلم انشای ما نبوده یا نیست!
    برعکس ما که موضوعهایم اکثر علم بهتر است یا ثروت، شغل آینده و … بود و دعا دعا می کردیم که اسم ما را نخواند!

  • نرمین گفت:

    من از بچگی از نوشتن و زنگ انشا متنفر بودم و همیشه یا خودم رو به مریضی می زدم یا با گریه و ترس می رفتم سر کلاس.
    اما الان عاشق نوشتنم . ولی متاسفانه من هم ابزار نوشتن رو یاد نگرفتم ولی موضوع نوشتن فراوون دارم.
    ممنون که این مطلب زیبارو نوشتید و باز هم تازه ایی رو به ما یاد دادید.
    الان می فهمم که : وقت تمرین نوشتن، به پیام نوشته فکر نکنید. فضاسازی کنید و شخصیت پردازی. هدف شما تمرین نوشتن است و نه تربیت دیگران.
    ممنون معلم بزرگوارم!

  • عاطفه گفت:

    سلام
    دیدم همه خاطره گفتن،منم دلم خواست خاطره بگم از زنگ انشامون که از رو کاغذ سفید انشا خوندم 😀
    یادم نیس معلممون اون روز چش بود،فقط میدونم زودتر از موعد ازمون انشا میخواست هیشکیم انشا نداشت،.یکی یکی از رو دفتر اسمارو میخوند،همه هم میگفتن ننوشتم،خانم صلاتیم ۱ میداد به همه.به من که رسید من گفتم نوشتم،واااقعا نمیدونم چه فکری پیش خودم کرده بودم.
    هیچی دیگ رفتم جلو کلاس،موضوعم جان بخشی به اشیا بود.منم در مورد میز و نیمکت و پنجره ای گفتم که از جنگل رسیده بودن مدرسه،بچه هارو دوس داشتن و تابستونم دلشون واسشون تنگ میشد،ذوق روز اول مدرسه داشتن و ….خلااااصهههه وسطاشم که دیگ نمیدونستم چی بگم،الکی میگفتم اینجاش خطم بده نمیدونم چی نوشتم،بعد این بچه ها که خدابگم چیکارشون نکنه میگفتن نشون خانوم بده خووب!منم آروم از وسط کلاس تا پیش میز خانوم جلو میرفتم(تو این فاصله فکر میکردم)بعد نرسیده به میز میگفتم:«اااا فهمیدم چی نوشتم»بعد دوباره ادامه میدادم.
    آخرش معلممون گف ببینم دفترتو،منم نشونش دادم بعد گف پس کو انشات نشونم بده ببینم، منم سرمو انداختم پایین….هیچی دیگ به من صفر داد.
    جالبترین قسمت اینه که من واقعا از روی کاغذ سفیدای دفترم خونده بودم نه نوشته هاش،بعد تااازه برای اینکه طبیعی جلوه کنه ورق هم زدم(الهی قربون مغز فندقیم برم) بعد در همون حین ورق زدن معلم میبینه ورقه سفیده که میفهمه
    میدونم خیلی ناشی بودم ولی اولین تقلبم بوده حق بدید،البت آخرین تقلبمم بود،چون معلممون خیلی خووب حالمو گرف دیگ ترجیح دادم خودم درس بخونم

  • آرش عطاری گفت:

    خیلی این متنتون به دلم نشست و اطمینان دارم برای من که شیفته ی نوشتنم، بسیار راه گشا خواهد بود.

  • دیدگاهتان را بنویسید (مختص دوستان متممی با بیش از ۱۵۰ امتیاز)


    لینک دریافت کد فعال

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    yeni bahis siteleri 2022 bahis siteleri betebet
    What Does Booter & Stresser Mean What is an IP booter and stresser