پیش از این توضیح دادم که قرار است به مناسبت هشتمین سالروز تولد متمم گفتگویی را که با سه نفر از بچههای متمم (امین آرامش، سجاد سلیمانی و امین کاکاوند) انجام دادهام منتشر خواهم کرد (توضیح کامل ماجرا).
این گفتگو در هفت بخش انجام شده که امروز و فردا به تدریج آنها را روی سایت بارگذاری میکنم.
هر سه نفری هم که اسم بردم، فایلها را روی پلتفرمهای دیگر خودشان (از سایت تا آپارات و یوتیوب) آپلود خواهند کرد و بنابراین میتوانید به این فایلها در هر رسانه یا پلتفرمی که ترجیح میدهید دسترسی پیدا کنید:
امین کاکاوند
سجاد سلیمانی
امین آرامش
فایلهایی که در اینجا پخش میشود، نسخه ۷۲۰ ویدئو است (یعنی: ۱۲۸۰ در ۷۲۰). اگر سرعت اینترنتتان کم است و نمیتوانید فایلها را Play کنید، میتوانید نسخهٔ کیفیت پایینتر (یعنی ۴۸۰) را دانلود کنید. البته یک گزینهٔ دیگر هم این است که ابتدا نسخهٔ ۷۲۰ را دانلود کرده و سپس مشاهده کنید.
بخش اول | مسیر شغلی محمدرضا شعبانعلی
این بخش شامل موضوعات زیر است:
- معرفی اولیهٔ بچهها
- اولین تجارب شغلی من (کارآموزی)
- علت علاقه به صنعت ریلی
- چه شد که به مذاکره علاقهمند شدم؟
- توجه به فاکتورهای انسانی در محیط کار
دانلود بخش اول | حدود ۴۵ دقیقه | کیفیت بالا: ۵۰۰ مگابایت
دانلود بخش اول | حدود ۴۵ دقیقه | کیفیت پایین: ۲۶۰ مگابایت
بخش دوم | ادامه تحصیل – متمم و متممیها
این بخش شامل موضوعات زیر است:
- چرا با ادامهٔ تحصیل در مقطع دکترا مشکل داشتم (و دارم)
- وقتی از جامعهٔ متممیها حرف میزنیم منظورمان چیست؟
- چرا بسیاری از سازمانها و کسب و کارها نمیتوانند یک کامیونیتی قوی بسازند؟
- شاخصهایی که ما در متمم برای ارزیابی عملکرد خودمان مد نظر داریم چیست؟
- چشمانداز متمم چیست؟
- مشکلات ما در نخستین روزهای متمم چه بود؟
دانلود بخش دوم | حدود ۵۵ دقیقه | کیفیت بالا: ۶۲۰ مگابایت
دانلود بخش دوم | حدود ۵۵ دقیقه | کیفیت پایین: ۲۹۲ مگابایت
بخش سوم | یادگیری – مدل ذهنی
این بخش شامل موضوعات زیر است:
- یادگیری به چه معناست؟
- خودیادگیری یعنی چه؟
- دانش با روش چه تفاوتی دارد؟
- مدل ذهنی چه تأثیری روی رفتارها و تصمیمهای ما دارد؟
- آیا یادگیری بدون هدف مفید است؟ (پاسخ: بله میتواند باشد)
دانلود بخش سوم | حدود ۴۰ دقیقه | کیفیت بالا: ۵۰۱ مگابایت
دانلود بخش سوم | حدود ۴۰ دقیقه | کیفیت پایین: ۲۲۰ مگابایت
بخش چهارم | محمدرضا و بحث برند شخصی
این بخش شامل موضوعات زیر است:
- نگاه به برندسازی شخصی
- مرگآگاهی
- اصول و ارزشها در زندگی
- محمدرضا نقطهٔ قوت خود را در چه میداند؟
دانلود بخش چهارم | حدود ۴۶ دقیقه | کیفیت بالا: ۵۲۶ مگابایت
دانلود بخش چهارم | حدود ۴۶ دقیقه | کیفیت پایین: ۲۶۲ مگابایت
بخش پنجم | ارزشها، عصیانگری، زمان
این بخش شامل موضوعات زیر است:
- سلسه مراتب ارزشها
- آیا عصیانگر بودن خوب است؟
- آیا مطالبی از روزنوشتهها حذف شده؟ چرا؟
- شریعتی و دیگران
- استفادهٔ بهتر از زمان
دانلود بخش پنجم | حدود ۵۷ دقیقه | کیفیت بالا: ۶۶۰ مگابایت
دانلود بخش پنجم | حدود ۵۷ دقیقه | کیفیت پایین: ۳۳۰ مگابایت
بخش ششم | مهاجرت، مدیریت و وضعیت جامعه
این بخش شامل موضوعات زیر است:
- آنها که میروند، آنها که میمانند
- مدیران ما چگونه مدیریت میکنند؟
- یک جامعهٔ مرده چه ویژگیهایی دارد؟
- بررسی یک تصمیم
دانلود بخش ششم | حدود ۳۵ دقیقه | کیفیت بالا: ۵۰۵ مگابایت
دانلود بخش ششم | حدود ۳۵ دقیقه | کیفیت پایین: ۲۳۲ مگابایت
بخش هفتم | موضوعات پراکنده
وقت ما رو به پایان بود و ناگزیر بودیم در حدود ۴۵ دقیقه بحث را به پایان برسانیم. این بود که بدون آداب و ترتیب، دربارهٔ هر موضوعی به ذهنمان رسید حرف زدیم.
از برهم زدن صنعت آموزش تا کتابها و افراد مورد علاقه. کمی هم دربارهٔ امید و خوشبینی و اینکه آیا میتوان در شرایط امروز جامعهٔ ما از امید حرف زد؟
این بخش بسیار فشرده شده و امیدوارم با در نظر گرفتن محدودیت زمان، شتابی را که در پس کلمات و جملات ما وجود دارد، ببخشید.
دانلود بخش هفتم | حدود ۴۷ دقیقه | کیفیت بالا: ۶۷۸ مگابایت
دانلود بخش هفتم | حدود ۴۷ دقیقه | کیفیت پایین: ۳۱۱ مگابایت
توضیح مهم شماره یک
اگر در مورد موضوعاتی که مطرح شده، حرف یا نظری دارید، خوشحال میشوم که زیر مطلب دربارهٔ آنها بحث کنیم. خصوصاً اینکه بسیاری از مطالب به شکل فشرده گفته شده و نیاز به بحث بیشتر دارد.
توضیح مهم شماره دو
بعضی از اصطلاحات و کلمات و نام کتابها و نویسندگان را که در این گفتگو مطرح شده، در قالب یک مطلب مستقل شرح دادهام. اگر جایی با اصطلاحی آشنا نیستید یا کلمات و اسامی واضح بیان نشده میتوانید به فهرست اسامی و توضیحات مراجعه کنید.
فایل چهارم
دقیقا در
۱۵:۴۷
پرواز تا آسمان تا ملکوت
(فکر کنم خیلی ها گرفتن)
بارها فکر کردم و به این می اندیشیدم که آیا اصلا چیزهایی که به آن فکر می کنم دلیلی بر کلمه شدن و اینجا نوشته شدن دارند یا نه …چند سالی هست که اینگونه شدم و کمتر می نویسم و جدیدا تلاش می کنم که حتی برای افکارم هم زیاد اهمیتی قائل نباشم …در کشاکشِ اینجا نوشتن بودم که به یاد این آموزه ی لکان در کتاب "آموزه ی من " افتادم …
«اصلا نمی فهمم چرا باید برای پدیده ی فکر کردن برتری قائل شد … فکر فقط زمانی جالب می شود که مسوولیتی بپذیرد به عبارتی وقتی که راه حلی پیش بگذارد! راه حلی که تا حد ممکن صورت بندی داشته باشد؛ اگر از فرمول و صورت بندی خبری نباشد، اگر راه حلش تا حد ممکن ریاضی وار و حساب شده نباشد، برایمان جذابیت یا ارزشی ندارد، نمی فهمیم چرا باید راجع به آن مداقه کرد …»
ولی با همه ی اینها، گزیده هایی از آنچه در خاطرم به صورت تصاویری گذشت را می نگارم، ولی نمی توانم دقیقا بگویم آنچه می نویسم ، آنچه هست که فکر می کنم یا نه ، هر چند زبان ابزار ناخودآگاه است و کلمه راه خروج آن و البته …نوشتار به قول لکان دچار دیگری ، چرا که آنگاه که ما می نویسیم خواننده حضور ندارد و آنگاه که خواننده می خواند ، نویسنده حضور ندارد …
راستی …سلام محمدرضا جان …
تخیلاتم مرا به سالها پیش برد …گمان می کنم که سال ۹۲ بود، چون یادم هست سالی بود که روانکاوی را هم آغاز کردم … تازه با محمدرضا آشنا شده بودم ، متمم هم تازه متولد شده بود …حرفها ، گفته ها ، فایل های صوتی و نگارشات محمدرضا را واو به واو دنبال می کردم … به واسطه ی رابطه ای که پیش آمد ، شدم مسوول امور مارکتینگ یک شرکت، فکر کنم سمتم همچین چیزی بود …کسی که قبل از من مسوولیت آن میز و صندلی را داشت ، یکی از فارغ التحصیلان دانشگاه شریف بود ، اگر غلط به یادم نیاید، ارشد داشت…شاید هم کارشناسی … حال آنکه منی که آنجا بودم هنوز کاردانی خودم را نگرفته بودم ، یک انصرافی رشته ی برق بودم، فقط زیاد کتاب خوانده بودم و انسان اثر گذاری بودم، گویا همین برای آنها کافی بود، چون شوری که در اولین سخنرانی ام برای بچه های بازاریاب داشتم عجیب کارگر افتاده بود… هر چه یادم بود و از محمدرضا آموخته بودم را در کنار سالها در خیابان ها گشتن و بازاریابی کردن هایم قرار دادم و گفتم …و نگو آن پشت آن خانم (که مسوول مارکتینگ پیشین بود ) در حال خراب کردن من است ! و دائما می گوید :« اینها هیچ کدام علمی نیست ! »
دقیقا نمی دونم چرا این کار را می کردو نفعش چه بود، او که رفته بود ! پس چرا مرا رقیب خودش می دید ؟ تازه یک مدرک خارق العاده هم از جایی بسیار معتبر داشت ! یه جورایی خیلی از من آدم تر به نظر می رسید…
امروز به این فکر می کردم که این علمی نیستی که او می گفت دقیقا چه مفهومی داشت ؟ آیا معنایی پوپری را در بر داشت ؟ یعنی ابطال پذیر نبود ؟ آیا علم فقط در دستگاه پاپری مفهوم می یابد ؟ و اگر علم به معنای معرفت باشد چطور ؟ و البته خارج از حیطه ی پوپر یا پاپر ، معرفت بخش بودن هم می تواند علمی محسوب شود، ولی فقط خارج از زمین پاپر …به قول یکی از دوستانم که دکترای فلسفه علم دارد و در کانادا درس خوانده ، می گفت : پوپر فیلسوف علم محبوب ایرانی هاست، اینطور به دنبال مختصات علم گشتن بیشتر در بین ایرانیان رواج دارد ، واحتمالا ادامه ی ناگفته ی حرف دوست مان این بود که، اینطور که ما در ایران هر چیز غیرعلمی را بی ارزش می بینیم بیشتر دوستدار برخی از ما ایرانی هاست و می دانم که در حال استریوتایپ سخن گفتن هستم …
شش هفت روزی گذشت و من در تمام آن روزها فقط در حال جمع کردن داده های پیشین و بررسی چرایی وضع موجود بودم (دوستم شوخی می کرد و می گفت مثل کارآگاهانی شدی که می خوان یه قاتل سریالی رو دستگیر کنن !:)) )و در نهایت نه گام را برای ارائه محصول تنظیم کردم، نمی دونم اگر بگویم یک استراتژی چیدم درست است یا نه، این به عهده ی دوستان متخصص… وشروع کردند به من غر زدن که اینطور بودن خیلی طولانی است ! ما یکی را می خواهیم که برود با رئیس بیمارستان رابطه بزند و….آنها هرمس مرا بسیار دوست داشته بودند ! آخر ما در آن شرکت در حال دور زدن کارخانه ی اصلی هم بودیم !!! استراتژی آنجا ، دور زدن برای رسیدن به مشتری بود ! نه تعریف نه گام برای رسیدن به قرار ملاقات و مذاکره با رئیس بیمارستان !
این یکی از ادله هایی است که دانستن صرفا به توانستن ختم نمی شود ، ما در ایران چیزهای دیگری هم لازم داریم !
گذشت تا رسیدیم به سال ۹۸، با دوستی شبها تا صبح در کافه می نشستیم و یک شب دوستم به من گفت ، فلانی ، بیا برو یه رزومه پر کن ، بفرست برای سایت فلان …با اولین رزومه ای که فرستادم با سابقه ی روزنامه نگاری و خبرنگاری که وجود داشت ، مرا برای تولید محتوا خواستند…حدود ۷ تا ۱۰ روز وقت داشتم ، یعنی خودم عامدانه اولین قرار را عقب انداختم تا کمی در مورد حیطه ی مربوطه که تولید محتوا بود مطالعه کنم …شبانه روز نشستم به گاز زدن محتواهای مربوطه در سایت متمم…وقتی برای مصاحبه رفتم، آنقدر می دانستم که نمی دانم چرا آنها آنقدر نمی دانستند !به نظرم چیز زیادی نمی دونستم ، فقط هر چی در متمم بود را خورده بودم ، بهم گفتند از ما ایراد بگیر و من شروع کردم …و فکر کنم اشتباه کردم و قوانین قدرت را رعایت نکردم ، بعدش هم گفتن برو پیشنهاداتت را برامون بنویس و من نه ساعت وقت گذاشتم و فکر کنم نزدیک به بیست صفحه یا بیشتر با عکس و پاورپوینت براشون آماده کردم…سه بار باهام مصاحبه کردن و در نهایت استخدام شدم ، ولی …
چند ساعتی از استخدام گذشت ؛ رئیس کل صدایم کرد ، بهانه ای الکی آورد و … خداحافظ !
مسوول منابع انسانی باورش نمی شد ! می گفت : من بیست ساله اینجا کار می کنم ! تا حالا همچین اتفاقی اینجا نیفتاده !
بعدها بچه های دایره ی تولید محتوا که همون روز اول بازدید از واحد ها کلی باهاشون دوست و رفیق شده بودم بهم رسوندن که … سردبیر زیر آبت را زد ! چون روز اول رئیس بزرگ بهم گفته بود که اگر سردبیر می شناسم بهش معرفی کنم و نگو سردبیر گمان ورزیده بود که من قرار است جای ایشان را بگیرم ، باز هم برام عجیب بود …من هنوز از در تو نیومده بودم که باعث هراس شده بودم!
البته همه ی اینها اتفاقات خوبی بود … به این نتیجه رسیدم که دیگه برای هیچ کس کار نکنم …و الان اومدم سر رشته ی خودم، روانشناسی .
روزهای تلخی بود ، آدم دردش می گیرد و غصه می خورد، اما تازه می فهمد که وقتی فروید به غریزه ی مرگ ، تاناتوس اشاره کرد ، یعنی چه ! ( محمدرضا جان، ببخشید این همه علامت تعجب استفاده کردم، انگار بار هیجانیم در هنگام نوشتن زیاد بوده …)
تاناتوس یعنی این که آدمها گاهی ممکن است در حد مرگ از شما متنفر شوند…پارانویید شوند و گمان کنند که شما قرار است ایشان را دچار قتل سازمانی کنید، پس اونها دست پیش را می گیرند و قبل از اقدام شما ، تلاش می کنند شما را از بازی بیرون کنند… شاید این همان آموزه هایی است که در متمم جایش خالی باشد …اینکه زیاد دانستن ( هر چند من همیشه فکر می کنم که هیچی نمی دونم و بی سواد ترین هستم ) معمولا به این ختم نمی شود که در سازمان به تو علاقه مند شوند… دوستی که روانشناسی سازمانی می دانست به من می گفت وضعیت ۸۰ درصد شرکت های ایران همین است ، ۲۰ درصدی می ماند که آنها هم قبلا نیروهایشان را گرفته اند، همان قانون بیست هشتاد معروف …
اما این روزها فهمیدم که اگر می دانی ، تلاش کن خاموش باشی ، کار سختی است ، ولی حداقل از بازیهای قدرت دور می ایستی … دانش قدرت می آورد و انسانهایی وجود دارند که آدلر ایشان را خوب می شناخت… شاید عقده ی حقارت در تو والایش یافته باشد ، اما این برای همه مصداق ندارد ، برخی آدمها عصبانی می شوند از اینکه تو چیزی بدانی ، شاید بتوان گفت که :« دانستگی امری سیاسی است » و منظورم از دانستگی در اینجا داشتن دانش است ، اینکه بدانی و بتوانی با آن تجزیه و تحلیل کنی …
انگار اینطور به نظر رسید که متمم می تواند مخرب عمل کند ! تفاوت را افزایش دهد، اعتماد به نفس تو را افزون کند و خودکم بینی را هم البته در آدمهای مقابل تو افزون بخشد…
ولی نه… این سکه ، روی دیگری هم برای من داشت…
محمدرضا جان، نمی دونم بهت گفته بودم یا نه …یه کامنتی از متمم ساعت حدود سه صبح نوشتم که بعدها یکی از بچه های دانشگاه تهران باهام تماس گرفت و اجازه گرفت که در پایان نامه اش از آن استفاده کند، نمی دونم کارم گرفته بود یا نه ، ولی او این چنین گفت ، نکردم یک نسخه از پایان نامه اش را بگیرم که بعدها به آن ببالم و ایگویی تقویت کنم ، منظورم این کامنت بود :
نوشتن؛ بر اساس اصول استاندارد نویسندگی یا سابجکتیویته ی روان نویسنده ؟
بالا و پایین های زیادی را با متمم و شعبانعلی گذراندم…چه شبهایی که در متمم صبح شد …
و صبح ها که با متمم شروع می شد …بنده خدا ! یک دوست دختری داشتم که معمولا بیدار می شد بهم زنگ می زد ، می گفت : چه خبر ؟ و من شروع می کردم تمام مطالعات آن روزم در متمم را با او در میان می گذاشتم :)) چند روزی سکوت کرد و بعدش گفت : نمی دونم چرا صبح ها وقتی به تو زنگ می زنم ِ یهو کلاس درس شروع میشه ! :))
بعدها بود که فهمیدم ، اون تایپی که اینگونه می شود با او وارد گفتگو شد ، هتایراست!…ترکیب آتنا و آفرودیت ، یعنی مستی با خرد و دانش و اندوخته … نمونه اش می شود سالومه برای آقای نیچه ! فقط مراقب باشید ! زیاد به هتایراها نزدیک نشوید چون خواهید سوخت و نیچه خواهید شد ! :))
سعی دارم یه جوری یادداشتم را جمع کنم ، چون انگار کامنت نیست ! بیشتر یادداشتی بود با عنوان :
« آنچه متمم بر زندگی من روانه ساخت .» یا «ما چگونه متممی شدیم…»
در پایان اینکه ، انگار حرف زیاد بود محمدرضا جان ، دلمان برایتان بسیار تنگ شده ، فکر کنم از لحاظ جغرافیایی هم بهم نزدیک باشیم ، ولی قلب ما هم به شما نزدیک است .
اگر دوست داشتی و مناسب دیدی؛ این کامنت – یادداشت را منتشر کن و اگر نه ، خودت بخوان و مثل بسیاری از آثار بزرگ ادبی که دور ریخته شدند، آن را دور بریز، چون اینجوری حداقل من یکم شبیه به اونا میشم! اگرم حوصله نداشتی همه اش را بخوانی ، همین آخرش را بخوان و اصلا بقیه اش را بیخیال شو، چه بسا که تمام این نوشتار، فقط پالایشی باشد و نه والایشی بر روان …قصد ما عرض سلام و میل و مهری بر گفتگو …
ایزد نگه دار…
تشویشِ وقتِ پیرِ مغان می دهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر می کنند.
همینو فقط می تونم بگم.
استاد عزیز. هنوز نتونستم درک کنم چرا محمدرضا شعبانعلی (با این همه دستاورد بزرگ) میگه بزرگترین دستاوردش اینه که پدرش رو با پول خودش توی لیموزین سوار کرده؟
مثلا چه فرقی بین تفکر نوید محمدزاده توی فیلم متری شیش و نیم با این تفکر هست؟ اونم دلش خوش بود که بابا مامانش رو فرستاده جای خوب. یا محمد حسین میثافی وقتی اون خیانت رو به عادل فردوسیپور کرد، برای فرار از مسئولیت گفت من فقط میخوام به پسرم فوتبال یاد بدم و این هدف اصلی منه!
در واقع هیچ فیلسوف و بزرگاندیشی رو ندیدم که دغدغهش یا دستاوردهاش رو به این صورت بیان کنه. حتی نزدیک به این حالت هم نشدن (شاید برای همین هست که تقریبا هیچکدام از آنها فرزندی نداشتهاند و میخواستند از قید و بند احساسات و کامپلکسهای قبیلهای رها شده و دید خود را حداقل به اندازهی تمام آدمهای روی کرهی زمین وسعت دهند) و چون به شما استاد بزرگ اعتماد دارم با خودم گفتم حتما من جایی رو درک نکردم
بگذارید با مثال بگم: شما پدرتون رو سوار یه لیموزین کردید که رانندش احتمالا پدرِ شخص دیگریست. در واقع کامپلکس رو از یک انسان به یک انسان دیگه منتقل کردید که در مکتب اومانیسم این رفتار اصلا ارزش نیست. حق دارید این کار رو بکنید. ولی اینکه دستاورد باشه و بعد بگید بزرگترین دستاورد بوده برای شخص مثل محمدرضا شعبانعلی، خیلی برام عجیبه! مثلا میتونستید بگید من در ساخت ماشینهای خودران کمک کردم تا دیگر هیچ انسانی مجبور به مسافرکشی نباشه و این دستاورد بزرگ منه.
عدم درک بنده رو ببخشید البته و به حساب جوانی بگذارید
سلام مسعود جان ، قصدم از پاسخ دادن این کامنت فقط باز کردن یک گفتگوست و البته پاسخی که می تواند الزاما صحیح نباشد، فقط پاسخی است برآمده از تحلیلی که از نوشتار شما داشتم .
اگر سخنان محمدرضا را دقیق تر بشنویم، در آن هنگام که بغض بالا می آید و می گوید ، آن بود که : تلاش داشتم روزی پدرم بر صندلی دیگری (نه صندلی راننده )در خودرو بنشیند و این حس را تجربه کند .
البته نقل به مضمون کردم … اشک در آن لحظه و گفتن از پدر ، نمادی از اخلاق و آرمان ، از نگاهی یونگی یعنی وصل شدنی به روح ، که روح در نگاه یونگین ها بسیار به روان نزدیک است . اگر بیشتر در این مورد خواستی مطالعه کنی، کتاب "سفر زندگی " از جیمز هالیس رو نگاهی بینداز .
اما در مورد انتقال کامپلکس اینکه…
کامپلکس به خودی خودش نه بد است نه خوب ، صرفا یک فرایند است ، یک انرژی که در روان جاری است ، یک انرژیِ مجموعه ای ، پر از نیروی محرکه با momentum بالا. این انرژی می تواند والایش شود و شفا بیافریند ، چون یک جراح که می توان در او احتمال میل به آسیب زدن و سادیسم را ملاقات کرد و شاید میلی ناخودآگاه به تکه تکه کردن و حتی کشتن دیگری ، اما این میل به آسیب زدن از گردونه ی رانه ی مرگ فاصله می گیرد و به سمت زندگی سوق پیدا می کند . البته می دانم که تمام اینها را می دانی ، ولی توصیف کردم تا دیگران هم بتوانند متوجه گفتگویمان شوند…
کامپلکس وقتی به صورت خام جابجا می شود که مثلا اینگونه باشد …
کودک کتک می خورد ، به اتاق می رود ، و شروع می کند به کتک زدن عروسک خودش شاید با خشمی فراوان و شاید وقتی بزرگ شود ، بشود یک خشونت ورز جامعه ستیز و برود در صف اوباش گران …
اما اگر این میل والایش یابد ممکن است چه روی دهد ؟ شاید بشود یک قهرمان ورزش های رزمی .
شاید ریشه ی بسیاری از اختراعات بزرگ جهان را بتوان در کامپلکس ها جست که خودت هم مثال زدی…
ولی بیا اندکی روانکاوانه تر نگاه کنیم و وارد تمثیل و استعاره شویم …
در اتاق روانکاوی ، اگر رویایی را نقل کنی ، روانکاو با تداعی های قبل و بعد از روایت رویا به تعبیر آن می نشیند. اگر قصد داری سخنان محمدرضا را به تحلیل بنشینی، تلاش کن تمام تداعی ها را شکار کنی ، دقیقا قبل از این جمله چه گفت ؟ بعد از آن چه گفت ؟ کجا بغض کرد ؟ ناخودآگاهش او را به کدام سمت برد ؟ …
حتی شاید بتوان اینگونه تحلیل کرد که محمدرضا هم اکنون در ادامه ی شغل پدر است ، در تحلیلی متافوریک، می توانیم همگی مان را مسافرانی ببینیم که محمدرضا تلاش دارد با خودروی ساخت خودش که در اینجا متمم است ما را به مقصد برساند …می بینی ؟ حالا آن کامپلکس صورتی دیگر یافت …
در نگاهی دیگر خودم را مثال می زنم، هر چند که راننده ی تاکسی و اسنپ و آژانس بودن یک شغل شریف است و خودم در دورانی از زندگی هم راننده ی اسنپ بودم و هم راننده ی آژانس ، اما نگاهی که متاسفانه بر جامعه ی ما حاکم است را تماشا کن ، این نگاه نگاهی نیست که مثلا در آمریکا و اروپا آن را می نگرند. در آن کشورها این یک شغل است ، همانند تمامی شغل های دیگر . حتی در کشوری به مانند انگلستان ، این کار شغلی سخت و پیچیده است که به هر کس اجازه ی ورود به آن را نمی دهند، آزمونی دارد که در آن راننده باید بتواند نقشه ای ذهنی از کل شهر داشته باشد ، بلد بودن شهر یک مهارت است ! اما در کشور ما ارزشی بر این مهارت قائل نمی شوند ، مهارتی که بسیاری از راننده آژانس های ما بر آن مسلط هستند .
با این نگاه ، حالا می توانی به این بنگری که آیا فرزند آن راننده ی لیموزین چونان فرزند یک راننده ی تاکسی در ایران به شغل پدرش می نگرد ؟ شاید اکثرا اینطور نباشد …
اما برای خودم، به مانند محمدرضا که شغل پدرش را با احترام می نگرد ، پدر من هم بعد از بازنشستگی ، برای مدتی در آژانس کار می کرد، چون یک سوم شدن حقوق بازنشستگی کفاف زندگی مان را نمی داد…من در آن روزها اصلا احساس بدی نداشتم ، چه بسا که خودم هم در آینده به سراغ این شغل رفتم …حتی دوست کارگردانی داشتم که برای به دست آوردن قصه های گوناگون و ایده ی نوشتن ، شبانه می رفت و آژانس کار می کرد …اما آیا اکثریت در جامعه ی ما اینگونه می نگرند ؟ و چقدر ما توان داریم که در مقابل این صدای بلند مقاومت کنیم ؟ وقتی روان مان ضعیف می شود هم تاب مقاومت داریم ؟ …
تلاش کردم از چند نگاه به کامنت نگاه کنم ، امیدوارم مفید بوده باشه ، ببخش اگر چیزهایی که می دانستی را دوباره تکرار کردم …
شاهین جان، کلی چیزاز این نوشتهات یاد گرفتم
من به خاطر نگاه خشک مهندسی و مطالعهی کم، توانایی چنین تحلیل زیبایی رو نداشتم
ممنون که نگاهت از این زاویه را با ما به اشتراک گذاشتی
سپاس از لطفت مسعود جان ، خوشحالم که مورد توجهت قرار گرفت و سپاس از محمدرضای عزیز که چنین فضایی را برای به اشتراک گذاشتن ایده هامان خلق کرد .
سلام آقای شعبانعلی
در بخشی از مصاحبه به این نکته اشاره کردید که یکی از ویژگی هاتون اینه که هر چیزی رو مستند می کنید، حتی اگر جعبه دستمال رو جابجا کنید این موضوع و دلیلش رو مستند می کنید. این روش، مدتی است ذهنم رو درگیر کرده و در این رابطه چند سوال دارم:
۱- از چه ابزاری برای مستند سازی استفاده می کنید. (دفتریادداشت کاغذی، لپتاپ، گوشی یا…)
۲- در صورت عدم استفاده از کاغذ، از اپ و برنامه خاصی استفاده می کنید؟
۳- روش خاصی برای طبقه بندی این مستندات دارید؟ (مثلا تفکیک به صورت: مربوط به کوکی، مربوط به هدایا، مربوط به کتاب، مربوط به آشپزی،مربوط به افراد و روابط، مربوط به کار_مثلا در در "مربوط به کار" دوباره متمم و سایر کارها از هم تفکیک می شن یا لزومی به این حد از جزئیات نیست_ مربوط به ساختمان و امور داخلی منزل، مربوط به تجربه، و …) به نظرم اگر این دسته بندی درست نباشه هر بار که می خواهیم چیزی رو مستند کنیک باید زمانی را برای تصمیم گیری در باره اینکه کجا و در کدام دسته ثبت بشه، در نظر بگیریم و فعالیت مستند سازی سخت و زمان بر می شه، از طرفی استخراج منطق درستی برای دسته بندی مانع و جامع، کار ساده ای نیست.
۴- روش سرچ و جستجو در این مستندات به چه شکلی است چون چه با ابزار دیجیتال و چه دفتر کاغذی، استخراج یک موضوع از این حجم اطلاعات کار ساده ای به نظر نمی آید.
۵- سوابق و تاریخ و حواشی و پارامترهای موثر بر موضوع رو هم مستند می کنید؟(مثلا جعبه دستمال را جابجا کردم چون فلان بچه بازیگوش فامیل در فلان تاریخ مهمانمان خواهد بود و در صورت عدم جابجایی، فردا اثری از دستمال نخواهد بود. یا به دلیل شرایط روحی ام_با توضیح جزئیات و شاخه های فرعی موضوع که شاید جای اصلی شان در دسته دیگری باشد_ و نیاز مکرر به دستمال تصمیم گرفتم جعبه دستمال را به میز کارم منتقل کنم.) در حقیقت در این جا ممکن است دسته های مختلف مستندات همپوشانی پیدا کنند.
۶- زمان مستند سازی در همان لحظه رخداد موضوع است یا در انتهای روز. (شخصا در طول روز موضوعات زیادی برای نوشتن و مستند کردن به ذهنم می رسد که شب وقتی قلم دست می گیرم فراموششان می کنم،حتی مدتی درباره شان در گوشی صدا ضبط می کردم (که بعدا مستند کنم) ولی به دلیل عدم وجود امکان ضبط در همه شرایط، این روش کنسل شد.)
من درباره بعضی موضوعات مستند سازی می کنم مثل لیست و ادرس اقلام داخل فریز، لیست وسایل داخل انباری، ادرس دهی به ادویه ها و وسایل آشپزخانه، لیست کتاب هایی که باید بخوانم، لیست خرید، تجربه های خاص عاطفی یا کاری، ناراحتی ها و خوشحالی های عمیق و … ولی به هر روشی درباره مستند کردن همه کارها و افکار فکر می کنم به نتیجه نمی رسم و می دانم اگر راهی براش پیدا کنم تحول بزرگی در سبک زندگی و تصمیم گیری هایم خواهد بود چرا که به نظرم ادمیزاد به صورت ذاتی فراموشکار است. ممنون می شوم اگر زمانی وقت کردید به این سوالات پاسخ دهید.
سلام
در پستهای ابتدایی روزنوشتهها، از «واحه» نوشته بودید. «نقطهای سرسبز در میانهی بیابانها. نقظهای سرسبز در میانهی هجوم بیرحم خشکی و صحرا».
این هفت فایل ویدئویی، خصوصاً فایل چهارم، در این دو ماه گذشته برای من همان واحهای بودهاند که شما توصیف کردید و من چه خوشبختم که در «مسیر بیابانی زندگی» این واحه را شناختهام.
و با خودم تکرار میکنم: «زمین بازی و برنده شدن، جای دیگریست».
محمدرضا سلام.
تا امروز چهار بار تمام قسمتها رو دیدم؛ خیلی لذت بردم. کیف کردم و نکتههای جدید و ارزشمندی یاد گرفتم و همچنین بعضی از آموختههای قبلی هم مرور شد.
چند ماه پیش و از زمان آشنایی با قوانین مرتبه دو، با قرار دادن یه سری قانون مرتبه دو تاثیر مطلوبی در زندگی و کارم تجربه کردم و رفتهرفته علاقهی بیشتر به این موضوع باعث شد که به فکر قوانین بیشتری برای خودم باشم و در ضمن شنیدن قانونهایی که برای خودت گذاشتی و بهشون پایبندی برام خیلی جالب و هیجان انگیز بود و میخواستم ازت خواهش کنم که اگر امکان داره یه کم بیشتر از قانونهایی که داری برامون بگی (البته اگر خصوصی نیست و محدودیتی وجود نداره).
دیدن این گفتگو باعث شد بخشی از دلتنگیهام برطرف بشه و از تو و همهی عزیزانی که در شکل گرفتن این دورهمی زحمت کشیدن ممنون و سپاسگزارم.
اومدن فصل بهار رو بهت تبریک میگم. تنت سلامت باشه و امیدوارم که سال متفاوتی رو تجربه کنی.
خوشحال میشم که اگر فرصت داشتی امسال هم مثل سال گذشته یه دور همی با بچهها داشته باشیم.
خلاصه خیلی مخصلم ؛)
عالی بود
ممنون از محمدرضا و همه دوستانی که این کار با کیفیت رو تولید کرده اند.
علاوه بر اینکه کل گفتگو جذاب و شنیدنی بود، حاشیه های آن و سرنخ ها و اشارت هم بسیار مفید بود.
ایده اینکه گفتگو در یک فضای مناسب و با کیفیت ضبط شود هم به جذابیت آن افزوده است. اگر همین گفتگو در قالب یک پادکست صوتی دو نفره بود قطعا اثر بخشی کمتری داشت.
به نظرم اگر جا بود و بیشتر روی متمم صحبت میشد هم خوب بود. روش کار متمم، فرآیند تولید محتوا، انتخاب درسها ( هر چند این موارد به من که مصرف کننده خروجی هستم ربطی پیدا نمیکند).
محمدرضای عزیز
هرچند که بعد از آخرین سمینارت مدتهاست از لذت حس حضور بی واسطه ات بی بهره ام اما تماشای مصاحبه ات جانم را تازه کرد.
تصمیم داشتم بعد از اینکه دو سه بار دیگر مصاحبه ات را گوش دادم کامنت بگذارم که دیدم دو سه هفته گذشت و احتمالا به این زودی ها این فرصت پیش نخواهد آمد.
اول: زمانی که من برای همراهی با تو و متمم سپری کرده ام در برابر بسیاری از متممی ها اپسیلونی بیش نیست. لذا تا قبل از این مصاحبه ات از نظرت درباره شریعتی بی خبر بودم و در طول مصاحبه ات مدام یکی از کامنت هایی که برای روز تولدت نوشته بودم جلوی چشمم می آمد که تو را شریعتی مدیریت نامیده بودم. خلاصه بدینوسیله ازت پوزش می طلبم. :دی
دوم: محمدرضا یادم میاد که تصمیم داشتید که تحولی در بخش کامنت متمم ایجاد کنید و من هم یکی دوبار ایمیلی شامل پیشنهاداتی برای این موضوع برای متمم فرستادم که البته نمی دونم بدستتون رسید یا نه. می خواستم بدونم آیا این موضوع از اولویت های متمم خارج شده یا هنوز تو برنامه تون هست؟
سوم: یادم میاد در مطلب "دربارهی ارزش ریال در برابر دلار" در مورد عوامل موثر در ارزش پول یک کشور نوشته بودی "چنین کشوری با ارزش آفرینی منحصر به فرد میتواند ارزش پول خود را بالا ببرد.". مدتی است به این فکر می کنم چه دارایی یا ارزش بالقوه ای در ایران وجود دارد که منحصر بفرد باشد و در دنیا مشتری داشته باشد؟ اگر قبل از مصاحبه ات از آن خبر دار میشدم به عنوان یک محمدامین از یکی از امین ها می خواستم این سوال را از تو بپرسند. ممنون میشم هر زمانی فرصت داشتی به این موضوع بپردازی.
سلام محمد رضا، فایلهای ویدئویی را تمام کردم و حالا هم روی پادکست در حال گوش دادن دوباره هستم. چه گفتگوی خوبی بود و چقدر حرفه ای تولید شده بود، دست تو و همه بچه ها درد نکنه. ممنونم ازت.
بعد از ۵ بار نگاه کردن و خلاصه نویسی امروز بالاخره تمام شد
جا دارد که یکبار دیگر تشکر کنم.
محتوای متفاوتی بود با هر آنچه که تا به حال شما تولیده کرده بودید و بار دیگر بسیار آموختم.
اون اشاره و تاکید روی خود یادگیری در این دوارن برای من خیلی آموزنده بود. قبلا هم گفته بودید اما با این صراحت و تاکید از شما (با آن دقت همیشگی) من نشنیده بودم.
اهمیت و تاکید بر داکیومنت سازی هم خیلی یاداوری خوبی بود
مگا کانتنت هم یکی از بهترین تعبیر هایی بود که شنیدم و باعث شد نگاه متفاوتی به محتوا داشته باشم.
تاکید بر تفکر سیستمی و تفکر استراتژیک هم باعث شد که دوباره به فکر تمام کردن این سلسله درس ها باشم.
در کل باز هم تشکر می کنم از امین کاکاوند، امین آرامش، سجاد سلیمانی و معلم عزیزم محمدرضا شعبانعلی
از دیدن فایل ها واقعا لذت بردم محمدرضا، مخصوصا قسمتی که داشتی از تجربه مرگ می گفتی.
راستی ویدیوها علاوه بر محتوای خوب، باعث شد که وقتی روزنوشته ها رو می خونم، فشار کمتری به ذهنم بیارم تا بتونم با لحن و صدای خودت، نوشته هات رو بخونم 🙂
دست همه بچه ها، چه جلوی دوربین و چه پشت دوربین هم درد نکنه.
سلام.منم موفق شدم امروز این فایل ویدئویی رو به اتمام برسونم.سهمیه بندی کرده بودمش که زود تموم نشه?اول میخوام تولد متمم عزیز رو تبریک بگم و تشکر کنم بابت همه زحمتایی که برای ما میکشید.از آقایان آرامش،کاکاوند و سلیمانی و خانوم تاجدینی و دوستان پشت صحنهام تشکر میکنم?
من داشتم ویدئو رو گوش میدادم دخترم میگفت مامان داری چکار میکنی گفتم دارم درس گوش میدم.گفت پس اون صندلی مال شماست(صندلی خالی رو میگف)گفتم نه چطور مگه؟گفت انگار اونجا نشستی و دیدم واقعا انگار اونجاام.
همه قسمت ها قشنگ و آموزنده بود ولی اونجایی که اشک توی چشماتون حلقه زد آموزندهتر و منم گریه کردم باهاتون.لحظه های ماندگار زندگی که شاید همون موقع آدم درکشون نکنه.
اون قسمت استراکچر هم من رو یاد یه خاطره انداخت. امتحان اقتصادسنجی داشتیم و منم در حد صفر بودم کتاب رو بردم دادم به استاد گفتم استاد لطفا قسمتهای مهم کتاب رو بگید که بیشتر بخونم و … استاد هم گفتن خب کل کتاب رو باید بخونی.گفتم البته که میخونم کجاهارو بهتر بخونم(پافشاری کردم).که چند قسمت رو گفتن و بیشتر سوالها هم در نهایت ازون قسمتها بود.?
در مورد ارزشهای زندگی سوالم اینه که ما چطور بفهمیم ارزشهایی که بهشون پایبندیم درست هستن؟(فک کنم ارزش هم داره به یه کلمه شبیه صیانت تبدیل میشه!) چون کسی هم که عملیات انتحاری انجام میده بخیال خودش برای ارزشهاو اصولشه.
[…] +دانلود فایل ویدئویی | گفتگوی من (محمدرضا شعبانعلی) و دوس… […]
محمدرضا جان
ممنونم از تو،امین آرامش، سجاد سلیمانی و امین کاکاوند.
نمی دونم توام همچین احساس داری یا نه، داشتم فکر میکردم بیشتر لحظات یا دستاوردهای ماندگاری که در زندگی داشتم از جنس عصیان علیه جبر بوده. چه در رابطه با خودم و چه در رابطه با دیگران مثل کمک به جانداران، رقم زدن تجربههایی و برای افرادی که شاید به تنهایی قادر به ایجاد اون نبودن. این گفتم چون اگر بخوام از بین تمام چیزهایی که تا این لحظه ازت یاد گرفتم فقط یک مورد بگم، مهمترینش این نگاه مهمان دنیاست (منظورم فقط نوشته مهمان دنیا نیست).
ممنونم.
با سلام خدمت آقای شعبانعلی از شما و دوستان متممی یعنی امین آرامش، امین کاکاوند و سجاد سلیمانی تشکر میکنم که این ویدیو رو آماده کردند. من دو روز پیش موفق شدم همه ویدیو رو ببینم و واقعلا لذت بردم خصوصا بحث ههای پایانی اون که در مورد شرایط جامعه و امید به آینده و مهاجرت بود.
در کنار آنالوژی و پشتکار به نظرم نقطه قوت مهم محمدرضا شعبانعلی نویسندگی است اینکه بتونی چیزی که در ذهن داری به خوبی بنویسی خیلی مهمه تاثیر این قلم رو در ساخت برند شعبانعلی و متمم میشه به وضوح دید اما توی مصاحبه ها چندان به این نقطه قوت اشاره نشد.
چیزی که برام جالب بود این بود که محمدرضا از دام قدیس شدن و تعریف و تمجید زیاد با زیرکی فرار میکرد و نمیخواست یک تصویر نیمه خدا از خودش بسازه چون خوب میدونست که اگر از خودش نیمه خدا بسازه بلافاصله ذات انسانی ما به دنبال مثالهای نقض میفته و بالاخره چیزی پیدا میکنه.
امیدوارم روز به روز شاهد پیشرفت متمم به عنوان یک سایت با ارزش باشیم و هرکس به قدر تشنگی از این چشمه آب بنوشه.
فواد جان.
ممنونم از لطفت. از طرف خودم، و از طرف بچهها ازت تشکر میکنم.
دو مورد در حرف تو بود که دلم میخواد دربارهشون چند جمله بنویسم (بیشتر با هدف جواب دادن، وگرنه حرف ارزشمندی برای گفتن ندارم).
اول دربارهٔ نوشتن.
اگر بخوام صادقانه و بدون تعارف بگم، خودم هم نوشتن رو یکی از ویژگیهایی میدونم که خیلی جاها بهم کمک کرده. و در خلوت خودم، گاهی بهش افتخار میکنم. نه به خاطر اینکه فکر میکنم توانمندی ویژهای در این زمینه دارم. بلکه به این علت که میدونم اوضاع نگارشم در ابتدا اصلاً خوب نبوده و تلاش و تقلای زیادی در این مسیر انجام دادهام. جملهسازی و انشانویسی من در دوران دبستان فاجعه بود. جملهها همه با ساختار تکراری و انشاها هم کاملاً کلیشه.
بسیاری از اون چیزهایی که این روزها به عنوان جوک و طنز در شبکههای اجتماعی میخونیم، در جملهسازیهای من وجود داشت. در انشانویسی هم بارها به سراغ درشتنویسی، زیاد کردن فاصله بین خطوط و عبارات کلیشه مثل «آهوی قلم را در دشت کاغذ میلغزانم» میرفتم تا بتونم اون صفحهٔ لعنتی رو پُر کنم.
انشای پنجم دبستانم رو کامل یادمه. بهمون گفته بودن دربارهٔ «ارتحال امام خمینی» بنویسیم. من اینجور شروع کردم که «ارتحال امام خمینی غم انگیز بود.» همینجا قفل شدم. دیگه هیچی به ذهنم نرسید. در ادامه نوشتم: «ارتحال امام خمینی، بسیار غمانگیز بود.» هنوز تا پر کردن صفحه خیلی مونده بود. به همین خاطر مجبور شدم اضافه کنم که: «غمانگیزتر از ارتحال امام خمینی وجود ندارد.» خلاصه اگر کسی نوشتهام رو میخوند، به نتیجه میرسید که اونجوری که ارتحال امام برای من غمانگیز بوده، برای یادگار امام نبوده.
مطالعهٔ بسیار زیاد تونست کمی وضعیت من رو بهتر کنه و به همین علت، مستقل از اینکه توانمندی نگارش من از دید دیگران چقدره، وقتی خودم رو با گذشتهام مقایسه میکنم، ناراضی نیستم. البته وضعم در «آشنایی با کلمات» و «عشقورزی به کلمات» بهتر از «آشنایی با ساختار جملهها»ست. هدفی که برای سال ۱۴۰۱ دارم اینه که – اگر زنده بودم – برای آشنایی با جملهنویسی وقت بیشتری بذارم. جوری که زحمتِ خوندن نوشتههام برای خواننده کمتر بشه. خصوصاً اینکه دوست دارم در آینده، یک کتاب دربارهٔ مذاکره بنویسم و احتمالاً زمانی رو هم به آرایش و ویرایش و پیرایش مطالب روزنوشته اختصاص بدم تا شاید بعداً به شکل کاغذی یا دیجیتال، منتشر بشه.
در اون لحظهای که بحث توانمندیها مطرح شد، عمداً به نوشتن اشاره نکردم. چون ضعفهای نوشتههام توی ذهنم بود و نمیخواستم بعداً کسی که نوشتههام رو میخونه، بهم بخنده. در مورد پشتکار و آنالوژی، هم واقعاً وضع بهتری دارم. هم چندان قابلسنجش نیست و همین که خودم ادعا کنم، کافیه. 😉
در مورد دوم و اصطلاح «قدیس شدن» که به کار بردی، معتقدم که واژههایی از این خانواده، تند و سنگینی هستند. اما منظورت رو کاملاً میفهمم. اگر بخوایم کمی نرمترش کنیم و از واژههایی پاکتر با آلودگی کمتر استفاده کنیم، به نظرم Perfect Image میتونه مناسبتر باشه و با توجه به توضیحی که دادی، فکر میکنم به چیزی که در ذهن تو هست، نزدیکه. به این معنا که مراقب باشیم Perfect Image از ما شکل نگیره؛ تصویری چنان بیعیب و نقص، که مصنوعی یا باورناپذیر باشه یا مخاطب رو به جستجوی مثل نقض، ترغیب کنه.
واقعیت اینه که من فکر میکنم یکی از ویژگیهای عصر ما اینه که دیگه نمیشه از آدمها تصویرهای کامل و بیعیب داشت. اگر کمی بخوام سادهتر بگم، بعد از اختراع دوربین و موبایل و اینترنت و شبکههای اجتماعی، به نظرم مقدسها رو دیگه باید در زیر خاک یا در آسمان پیدا کرد و نه بر روی زمین. زندگی ما انسانها اونقدر به هم نزدیک شده که مدام، عیبها و نقصهای همدیگه رو میبینیم. اشتباهات همدیگه رو میشنویم. و ضعفهای همدیگه رو میدونیم. این ویژگی در مورد کسانی که بیشتر در معرض دیگران هستند (مثلاً کسی مثل من که بخش بزرگی از حرفها و رفتارها و تصمیمهاش دیده میشه) پررنگتره.
به همین خاطر، گاهی فکر میکنم چالش امروز ما انسانها یه چیز کاملاً متفاوته: ما باید با کسانی کار کنیم، به کسانی عشق بورزیم، کسانی رو دوست داشته باشیم، و از کسانی یاد بگیریم که میدونیم به شدت ناقص و پرعیب هستند. ما باید اقتصاد رو از کسی بشنویم که جای دیگه شنیدهایم مشکل مالی داره. فلسفه رو باید از کسی بشنویم که میدونیم در مدیریت رابطهٔ خانوادگی خودش گیر کرده. ریاضیات رو از استادی بشنویم که از مواضع سیاسیش نفرت داریم. سفرنامهٔ نویسندهای رو بخونیم که همزمان در یک رسانهٔ خبری منفور منحوس، مصاحبهای خشمبرانگیز داشته و …
اگر زمانی آدمهایی بودند که میشد همه چیزشون رو دوست داشت (به علت نقص اطلاعات یا به این علت که بدیهاشون در زیر غبار تاریخ مدفون شده بود) امروز با آدمهایی مواجهیم که تقریباً بدون استثناء، وجودشون، فکرشون، رفتارشون و زندگیشون، حاوی چیزهای دوستنداشتنیه.
اینه که فکر میکنم، چالش زندگی امروز، مقدس پنداشته شدن آدمها نیست، بلکه پذیرش همزیستی با انسانهای نامقدسه. انسانهایی که پیدا کردن برخی ویژگیهای خوب در بین تمام ویژگیهای بدشون، بیشتر به زبالهگردی شبیهه تا تخلیهی به یک مخزن ارزشمند.
من خودم رو هم در همین دسته میبینم و به نظرم بقیه هم نباید تصویر بهتری از من در ذهن داشته باشن و به گمانم ندارن.
جایی اشاره داشتید که دوست دارید روی سنگ قبر بنویسند: معلم.
من این روزها و این ایام واقعا به این باور رسیدم که روی سنگ قبرم بنویسند: یک نویسنده .
اصلا دنیای نویسنده ها، دنیای دیگری هست که جز خودشان، محرمی در این جمع نیست!
معلمی واقعا کار باارزشی هست؛ چرا که همین معلم، نوشتن و نویسندگی رو به نویسنده ها یاد داد.
از شما متشکرم. امشب دو قسمت گفتگو رو تماشا کردم و یادداشت کردم نکات مهمی رو که ازش درس یاد گرفتم.
سلام آقا معلم
دلتنگ دیدن و شنیدنتون بودم، ممنون
+ تولد متمم مبارک باشه
سلام بر محمدرضا، معلم عزیز و پرمهر
در دو نشست چندساعته همه فیلمها رو با شوق و اشتیاق دیدم.
بدون اغراق میگم واژه واژه کلامت برای من درس است و یادگیری.
اولا خیلی دوست داشتم چهرهات رو پس از سالها ببینم که از این کلی حظ بصر بردم.
دوم اینکه تونستم بیواسطه با خط مشی فکریات آشنا بشم. مدل ذهنی تو برای من بسیار جذاب و روشنگرانه است.
تو و متمم بارها مسیر درست زندگی را به من آموزش دادید.
در واقع هروقت راه حل مناسبی برای موضوعاتم پیدا نکنم یقین دارم که در متمم پاسخ را خواهم یافت و همیشه همین اتفاق افتاده.
راستش در بعضی از قسمتهای گفتگو غبطه میخوردم که چرا مثل آن سه نفری که اونجا پیشت هستند من هم از همان سالهای ابتدایی متمم با تو همراه نبودم.
جالب این بود که وقتی تاریخها رو میگفتید من برمیگشتم به خودم و اینکه در آن سال کجای زندگی بودم و چه میکردم.
من افتخار میکنم متممی هستم و از مکتب تو تعلیم میگیرم.
سایهات مستدام و مهرت مانا