مثل همیشه، مقدمهٔ همیشگی پیامها و پیامکها را میآورم و در ادامه، مجموعهٔ جدیدی از پیامها را نقل میکنم.
***
آنچه در اینجا میآید، چند نمونه از پیامهایی است که برای دوستانم فرستادهام و در آرشیو مکالمههای روزها و هفتههای اخیرم یافتهام.
طبیعی است نمیخواهم و نمیتوانم نام گیرنده و طرف گفتگو را بگویم. همچنین ترجیح میدهم دربارهی صدر و ذیل گفتگوها هم چیزی ننویسم. اگر چه محتوای آنها غالباً میتواند بستر بحث را مشخص کند.
جز در مواردی که اشتباه دیکتهای بوده یا باید نام فردی حذف میشده، تغییری در متن پیامها ندادهام. بنابراین در انتخاب پیامها چندان نکتهسنجی نشده و در انتخاب کلمات هم، راحتتر از چارچوب متعارف روزنوشته و نیز نوشتههایم در شبکههای اجتماعی بودهام. پس شما هم آنها را صرفاً در حد پیامهایی که برای زنده نگه داشتن گفتگو میان دوستان رد و بدل میشوند در نظر بگیرید.
طبیعی است انتظار دارم این پیامها را با قواعد سختگیرانه نخوانید و با چشم خطایاب ارزیابی نکنید. اینها به سرعت و در لابهلای گفتگوهای روزمره، بدون فکر کردن جدی و عمیق و نیز بدون ویرایش نوشته شدهاند.
***
حتماً کلید داشته
اگر توی یه آزمون تستی صد سوالی، یه نفر هفتاد یا هشتاد تا سوال رو اشتباه کرد. یا خنگه یا اصلاً برای آزمون آمادگی نداشته.
اما اگر کسی هر صد تا سوال رو اشتباه زد، مشخصه که کلید رو داشته. وگرنه بالاخره شانسی هم که بود، یکی دو تا درست از آب در میومد.
سندرم آقا جواد
یکی از بچهها میخواست ماشین بخره. دوستش آقا جواد توی یه شهر دیگه گفت که اینجا ماشین خوب با قیمت هست. من پیدا میکنم و میخرم. پیدا کرد و خرید.
این رفیق ما گفت: بیام ماشین رو بردارم و بیارم؟ آقا جواد گفت: نه. نه. نه. من خودم میارم ماشین رو برات.
یکی دو بار دیگه هم تعارف کرد و نهایتاً قرار شد آقا جواد ماشین رو بیاره. اما آقا جواد رانندگیش بد بود. توی راه ماشین رو از دو سه طرف زد به در و دیوار و آخرش هم یه سانحهٔ نزدیک به چپ کردن داشت.
ماشین، با همون وزنی که از مقصد راه افتاده بود، اما به یه شکل کاملاً متفاوت، به دست رفیق ما رسید. دیگه یه جوری هزینهها رو تقسیم کردن و جمع شد.
اما طبیعتاً حسش به آقا جواد عجیبه: همزمان هم دِین داره که بالاخره داوطلب شد یه کاری بکنه و نیتش خیر بود. هم طلبکاره که گند زد به سرمایهٔ این رفیقمون.
تا جایی که میدونم، چنین وضعیتی هنوز اسم نداره، اما خیلیها تجربهاش کردهان. ما که دیگه بهش میگیم سندرم آقا جواد.
حسین جنتی
این بیت از شعر حسین جنتی رو دوست دارم:
عمری است بیکرایهٔ تابوت مردهایم
دیریست بیاجازهٔ تاریخ زندهایم
دستکاری در فرایندها
این تبلیغات درونمتنی توی سایتها – که انتخاب و اختیارش هم معمولاً دست مدیران سایت نیست – گاهی جالب میشه.
یه سایت خبری متن عربی و فارسی یه نیایش رو نوشته بود که پیامش این بود که دنبال مادیات نباشید و به روز داوری (قیامت) فکر کنید و این جور چیزها.
وسطش باکس تبلیغ بود میگفت: تیگو هشت پرو بخر.
یه بار هم توی یه سایت دیگه دیدم یه مطلب در نقد استخراج بیتکوین نوشته بودن از منظر آثار منفی زیستمحیطی و بحث سوبسید انرژی در ایران. زیرش بنر فروش دستگاه ماینر بود.
فضا و سیاست
برایان کاکس میگه: «اگر دست من بود، همهٔ سیاستمدارها رو یه بار میفرستادم برن فضا و برگردن.»
منظورش این بود که بزرگ بودن عالم هستی و حقیر بودن سیارهٔ ما رو ببینن. به نظرم کاکس فضا رو خوب میشناسه، اما سیاستمدارها رو نه.
اینها هر جا برسن سریع براش برنامه میذارن. رضا روستاآزاد رو یادمون هست.
مدیر یه شرکتی که از دوستای قدیمیم هست برام پیام فرستاده بود. پرسیده بود: شرکت ما رو میشناسی؟
گفتم «آره. چند بار با سرچ گوگل به سایتتون رسیدم و یه تعداد مطلب غلط در زمینهٔ تخصصیتون توش دیدم.»
اصلاً خبر نداشت و باور نکرد. اما بعداً رفت و دید و گفت درسته.
وقتی تولید محتوای تخصصی رو مستقل از هویت برند میبینیم و میدیم دست کسی که تخصصش فقط «تولید محتوا» است، اولین چیزی که لطمه میخوره برند شرکته.
اگر گروه ناشایستهای توی یک جامعه، مکانیزمها رو جوری دستکاری کنه که خودش بتونه از نردبانها بره بالا، توی خودشون هم ناشایستهترینهاشون به بالاترین پلهها میرسن. خرابی سیستمها معمولاً فرکتالیه و در همهٔ مقیاسها خودش رو به شکل مشابهی نشون میده.
گاهی اوقات این روشهای مخرب انتقام گرفتن رو که میبینم حسم بد میشه. خصوصاً بین همکارها و توی سازمانها که بیخودی باعث میشه اصطکاک زیادی شکل بگیره. روش سرد و محترمانهٔ مورد علاقهٔ من اینه که اگر یه همکارم خیلی اذیتم کنه، بهش فرصت کار بعدی رو نمیدم تا دیگه هیچوقت نتونه جبران کنه.
بهم پیغام داده بود که: مطلبت رو خوندم. فکر میکنم کمی سوگیری توش هست.
جواب دادم که: قربونت برم. نیروی صلح سازمان ملل که نیستیم. ما خودمون یه طرف دعواییم. معلومه که سوگیری داریم.
از یه جا به بعد، بیشعور موندن خیلی سخت و انرژیبره. چند وقت پیش به یکی گفتم:
اینقدر که تو داری برای «نفهمیدن» انرژی صرف میکنی،
با یکپنجمش میتونی کاملاً «بفهمی.»
سلام آقا معلم، اگه ظرف یک سال رکورد شما در کسب امتیاز در متمم رو بشکنم چقد بهم جایزه میدین؟
محمدرضا جان سلام!
«از کتاب»، چهارشنبه به دستم رسید. در واقع بستهها دو روز قبلتر – که من نبودم – رسیده بودند. تا وارد مجتمع شدم نگهبان آمد و بستهها را تحویلام داد. چهارشنبه هم که تعطیل شده بود و بوی خوش آدینه داشت. بنابراین به قول سعدی:
«مُهر از سر «بسته» برگرفتم گویی که سر گُلابدان است.» و نشستم پای کتاب.
بدون کمترین اغراقی «از کتاب» یکی از پاکیزهترین کتابهایی بود که در این مدت دیده بودم. طرح روی جلد و رنگ و جنس کاغذ و ظرافتهای خاص چاپ و نشر همگی برای من یادآور کتابهای نشر کارنامه (در زمان محمد زهرایی) بود.
در هر صورت «از کتاب» به عنوان نخستین کتاب از نشر متمم، نویدبخش روزهای خوشی برای ماست و آن را به فال نیک میگیریم.
با توجه به تاکید شما بر این نکته که «از کتاب» – و چهبسا کتابهای دیگری که به دنبال آن منتشر میشوند – با نظرات دوستان متممی در طول زمان صیقل خورده و به پرداخت نهایی میرسند، مایل بودم نکاتی را که در همین چند فصل نخست با آنها مواجه شدهام را اینجا مطرح کنم. اما باز به نظرم رسید که احتمالا برخی از این نکتهها از جنس سلیقه و ذائقه باشند و طرح آنها بیثمر و چهبسا موجب اتلاف وقت باشد. خلاصه اینکه دچار تردید شدم. با این حال از بابِ استمزاج، سه نمونه از خردهگیریها (یا به عبارت دقیقتر- و مثل همیشه – ایرادهای بنیاسرائیلی) را اینجا میآورم و منتظر نظر و دستور نهایی شما میمانم:
۱٫ کتاب، در صفحۀ 40 اینگونه تعریف شده است:
«کتاب نوشتهای کاغذی یا دیجیتالی است که فرد یا افرادی حقیقی یا حقوقی آن را تولید کرده باشند …»
من در حاشیۀ کتابِ خودم یادداشت کردهام که: «بهتر بود به جای واژۀ فرد از شخص استفاده میشد». تا جایی که به یاد میآورم در متون حقوقی ما همواره و بدون استثناء از «اشخاص حقیقی و حقوقی» یاد شده و شخصیت آنها محل بحثِ همیشگی حقوقدانها بوده است. بنابراین «شخص» از هر جهت نسبت به «فرد» مناسبتر است. از آنجا که این دو واژه عربی هستند بنابراین از این جهت هم «فرد» بر «شخص» ترجیحی ندارد.
بنابراین از آنجا که – به گمان من – «تعریف کتاب»، یکی از مهمترین بخشها و حتی گرانیگاهِ «از کتاب» است، هر تلاشی که صرف تراش دادن و صیقل زدن آن شود مفید و ارزشمند است.
۲٫ در صفحه ۱۹، پاراگراف دوم، سطر چهارم، آمده است که:
«… اما در زمینۀ کتابهای غیرداستانی ضعیفتریم.»
من کنار این سطر نوشتهام: «ضعیف هستیم یا نسبتاً ضعیفیم» و زیر «تر» خط کشیدهام. منظورم این بوده که «صفت تفضیلی» برای کتابهای غیرداستانی، در قیاس با با کتابهای داستانی و خصوصاً شعر که در آنها بسیار قوی هستیم، چندان مناسب نیست.
۳٫ در پانوشتِ صفحۀ ۳۶ کتاب این عبارت آمده است:
«… یک کتاب کاغذی متوسط بین دو تا سه کیلو گرم گاز دی اکسید کربن تولید می شود»
به نظرم خوانندۀ دقیق، در این جمله (بهعلت نداشتن کاما یا ویرگول) دچار تردید و دودلی میشود. از این جهت که نمیداند «متوسط» صفت کتاب است (یعنی کتابی متوسط، مثلا در حدود ۲۰۰ صفحه) یا توضیحی است برای فراز بعدی جمله و معنی «به طور میانگین» میدهد. اگر خواننده بعد از «کاغذی» توقف کند، در این صورت «متوسط»، معنی «به طور میانگین» میدهد و اگر توقف او بعد از «متوسط» باشد، معنی آن چیزی معادل «متعارف و معمول» خواهد بود. یعنی یک کتاب متعارف و معمول.
همونطور که میبینی بعضی از این نکتهها خیلی سختگیرانه و وسواسگونه یا ناشی از سلیقۀ شخصیاند. پس به ناچار همین جا ترمز میکنم و منتظر نظر شما میمونم.
ارادتمند
سلام احمد جان.
من برای اینکه جواب دادن عقب نیفته، دارم سعی میکنم اخیراً وسواسم رو کم کنم و در فرصتهایی که لابهلای کارها پیش میاد، جوابهایی برای کامنتها بنویسم؛ هر چند کوتاه:
۱) هر سه موردی که اشاره کردی، کاملاً وارده. یادداشت میکنم تا در ویراست بعدی کتاب (که احتمالاً میشه چاپ سوم، چون همین الان آخر چاپ اول هستیم و فرصتی برای یک ویراست کامل نیست) لحاظ بشه.
۲) در مورد فرد و شخص، کاملاً حرفت رو میفهمم. و البته واضحه که باید این کامنت رو از کسی بشنوم که در جهان حقوق تنفس کرده 😉 دو اصطلاح شخص حقیقی و شخص حقوقی کاملاً برام آشناست و میفهمم ایرادی که مطرح کردی چرا و چقدر مهمه. اشتباه بسیار جدیای هست و ناشی از بیدقتی منه و حتماً اصلاحش میکنم.
۳) در مورد دوم، چون ویراستار (خانم مریم عطری) – که خیلی هم برای من محترمه – اینجا نیست، لازمه ازش دفاع کنم: این جمله میشد اصلاح بشه و باید اصلاح میشد. اما احتمالاً به علت وقت بسیار محدود ویراستار و اصرار من بر سرعت بالا از چشمش دور مونده. متأسفانه قبل از اینکه کار دست مریم عطری باشه، حدود شش ماه دست عزیز دیگری بود که به علت تراکم کاری، با وجودی که کتاب حدود پنج ماه دستشون بود، به زحمت تونستند بیشتر از یکی دو هفته برای کتاب وقت صرف کنند (بر اساس شواهد میگم. وگرنه از خودشون نپرسیدم و نمیپرسم. و البته در طول مدت ویرایش هم ارتباطی با هم نداشتیم. یعنی روششون این بود که کار رو بگیرن و آخر کار تحویل بدن). و عملاً مریم عطری باید کاری رو که براش شش یا هفت ماه صرف میشد طی حدود دو ماه انجام داد. به هر حال در ویراست بعدی قطعاً اصلاح میشه.
۴) در مورد سوم هم کاملاً درست میگی. و شاید برات جالب باشه علتش رو بگم: این پاورقی به این شکل نبود. بلکه ارجاع به فصل دیگری از کتاب داشت. در نسخهٔ اولیهٔ کتاب، دو فصل دیگه وجود داشت که بعداً به علل مختلف، تصمیم گرفتیم یا در قالب کتابی دیگه منتشرش کنیم یا طی یکی دو سال، تحقیقات بیشتری انجام بدم و در ویراستهای آتی به کتاب اضافه بشه. اون بخشها حذف شده بود و باز به علتی که در مورد قبل گفتم، پاورقی باقی مونده بود. بعد از صفحهآرایی من متوجه شدم که در عین اینکه فصل نیست، پاورقی هست! و به علت محدودیت وقت، بدون اینکه کار رو به ویراستار ارجاع بدم، فقط جمله رو کوتاه کردم و از دوستان صفحهآرا تقاضا کردم که پاورقی رو عوض کنند.
باز هم تأکید میکنم که این حرفهای من «توجیه» اشتباهات نیست؛ بلکه «توضیح» علت به وجود اومدن این اشتباهاته. و خیلی ممنونم که با این دقت و حوصله این نکات رو گفتی و شرح دادی.
محمدرضا جان چقدر از این پاسخ فوری ذوقزده شدم ?
قبل از هر چیز اینو بگم که این نسبت «بیدقتی» که به خودتون میدید برای من آزار دهنده است. شما میدونید که اگر ما اینجا چیزی مینویسم یکی به دلیل «حیثیّت مشترک»ی است که با هم داریم و خانم عطری هم به همین دلیل برای ما بسیار محترم و عزیزه و از اون مهمتر اینکه تمام این موضوعات را خود شما به ما یاد دادید. حالا یا از طریق روزنوشته یا متمم. پس اگر این حرفها را میزنیم برای اینه که مشقهای خودمون را به شما بدیم تا خط بزنید و تایید کنید. همین و نه بیشتر. (احتمالا بچههای نسل جدید خطزدنی که نشانۀ تاییدِ درس و مشق باشه را ندونن چیه! ?)
نکتۀ بعد اینکه من این یکی دو روز کمی درگیر بودم و متاسفانه نرسیدم تمام کتاب را بخونم. (تا صفحه ۵۳ بیشتر نخوندم) اما تا همینجا هم به نظرم ۷-۸-۱۰ تا نکته را باید تو حاشیۀ کتاب نوشته باشم. طبیعتا اگر جلوتر برم احتمال داره نکتههای بیشتری هم به چشمم بیاد. به نظرم رسید اگر همینطوری که با قلم کنار کتاب یادداشت میکنم، در پایان کار، خودِ کتاب را برای شما بفرستم شاید روش سادهتری باشه از اینکه مثلا برای توجیه اینکه این ویرگول باید اینجا بیاد یا اونجا یه پاراگراف مطلب بنویسم که قطعا خستهکننده است. حالا من برای خودم این کار را – مثل بیشتر کتابها – انجام میدم و اگر شما هم صلاح دیدید بفرمایید تا کتابِ حاشیهنویسی شده را تقدیم کنم.
پس فعلا این دو نمونه را مینویسم تا بعد:
سطر هفتم از صفحۀ ۵۳: به گمانم ضمیر جمع برای «نسل» مناسب نیست. نسلی میآید و نسلی میرود. مگر اینکه بگوییم نسلهای تازهای بیایند. بههرحال به گوش من اینطوری درستتر میاد.
سطر نهم از صفحۀ ۴۷: به نظرم بعد از «… فراختر از جهان ماست،» نقطه، گزینۀ مناسبتری از ویرگول باشد.
پینوشت: لازم به توضیح نیست و شما هم بهتر میدونید که من نه ویراستارم، نه کتابخوانِ حرفهای و نه حتی کتابخوان. بلکه یک علاقهمند سادۀ کتاب و نوشتنم که عادت دارم وقتی چیزی میخونم (حتی روزنامه) چیزکی هم کنارش مینویسم. پس این نوشتهها هم نباید بیش از این جدی گرفته شوند.
ارادتمند
محمدرضا عزیز سلام و ارادت.امیدوارم پیام منو بخونی.
پیشنهادی داشتم: در مصاحبه های رادیو متمم با افراد مختلف نکات ارزشمندی ذکر میشد و پیشنهاد میکنم مثلا ماهی یا حتی سه ماه یکبار هم که شده (بسته به زمانی که داری)، اون برنامه مصاحبه با اشخاص در حوزه های تحت پوشش متمم را منظم از سر بگیری.
سلام محمد رضا عزیز،
اول تشکر کنم و بگم این روز ها یکی از دلخوشی ها و پناه های من که باعث می شه زندگی کم استهلاک تری داشته باشم و بتونم بهتر مسیرم را ادامه بدم، مطالعه و بخصوص روز نوشته هاست.
یک موضوعی اخیرا خیلی ذهنم را مشغول کرده. جرقه اون هم بعد از خوندن کتابی که توی روز نوشته ها معرفی کرده بودید (the square and the tower) توی ذهنم شکل گرفت. در یکی از فصل های کتاب، به founding fathers آمریکا اشاره شده که چطوری با هم در ارتباط بودند و چه شبکه هایی بین اون آدم هایی که اسمشون را بیشتر توی تاریخ می شنویم و لایه های پایین تر از اون ها و مردم عادی بوده. از طرفی واقعاً اون ها را تحسین می کنم که هم چشم انداز و جهت درست داشتند یا اگه بخوام دقیق تر بگم به مرور براشون اون چشم انداز مشترک شکل گرفته (حکومت مردم، توسط مردم، برای مردم) هم خیلی آدم های توانمند و با سوادی بین اون ها وجود داشته (حقوق دان ها، ژنرال ها و سیاستمدار ها) که تونستند به کمک همدیگه در اون دوران سخت جلوی انگلیس بایستند. در ادامه هم بعد از استقلال یک ساختاری را بنا کنند که یک دموکراسی با تفکیک قوا خوبی در اون شکل بگیره (با تمام محدودیت ها و ضعف هایی که هر ساختار دموکراتیکی می تونه داشته باشه). نتیجه این ساختار را هم طی بیشتر از دو قرن دیده ایم.
اما چیزی که گاهی ناامیدم میکنه اینه که حس می کنم شاید ما در مقطع فعلی (بدبختانه مثل خیلی از مقاطع دیگه تاریخ این کشور!) این ترکیب نجات بخش که در اینجا بهش در مورد آمریکا اشاره کردم یا یک جایگزین امیدوار کننده برای اون نداریم (میشه به چشم یک مزیت رقابتی برای یک شرکت به این قضیه نگاه کرد که هر شرکتی به هر حال به یک نوعی از مزیت رقابتی برای بقا و پیشرفت در افق زمانی بلند مدت نیاز داره). من گاهی فکر می کنم متاسفانه مردم ما با این وضعیت بد اقتصادی شاید جذب و متمایل به ایده های پوسیده ای مثل کومونیسم بشن. هنوز هم توی شبکه های اجتماعی می بینم برای بعضی ها لیبرالیسم یک جور فحشه. نگرانم این مردم خسته این کشور از یک چاهی در بیان بیفتن توی یک چاه دیگه. به هر حال اگه بگیم این نباشه، این سوال پیش میاد که «پس کدوم باشه؟» یا «چه شکلی باشه؟» و سوال بعدی اینه که با چه هزینه ای قراره به اون برسیم. یادمه توی روز نوشته قبلاً اشاره داشتید که دغدغه مردم منطقه منا و پاکستان و افغانستان دارید. سرنوشت ما هم انگار توی این منطقه بدجوری به هم گره خورده و من فکر می کنم سقوط بیشتر ما روی همسایه هامون هم تاثیر منفی میگذاره.
دوست داشتم یکم درد دل کنم. گفتم شاید کسی مثل محمد رضا نقاط امیدی می بینه که امثال من نمی بینیم.
با سلام و وقت بخیر جناب تمدن پور
من هم سوال یا بهتر بگویم، دغدغهای مانند شما را دارم.
جوابی که خودم پیدا کردهام و شاید مفید باشد را میگویم.
هرچند که اصلا مخاطب سوال شما، من نیستم.
ولی شاید گفتنش خالی از لطف نباشه
من از قبل با دکتر محسن رنانی آشنا بودم
بعد از اینکه محمدرضا عزیز گفتند که دکتر رنانی، نگاه سیستمی عمیقی دارند و روندهای حال حاضر جامعه ایران را میشناسند
بییشتر صحبتهای دکتر رنانی را دنبال کردم.
دکتر رنانی یک صحبتی در مورد وضعیت گذشته و حال وآینده جامعه ایران در این لینک در یوتیوب دارند (نزدیک به ۴ ساعت)
یک صحبتی هم تحت عنوان تحولات امیدبخش توسعه در سالهای پس از انقلاب اسلامی دارند
به نظرم این دو لینک، دید بهتری به جهت شناخت وضعیت فعلی و آینده جامعه ایران، میتواند که ایجاد می کند.
در بحث مگاترندها در جاممعه ایران در فایل ویدیویی گفتگوی من (محمدرضا شعبانعلی) و دوستان در فایل ویدیویی شماره هفتم که در مورد مگاترندها در جامعه ایران صبحت میشود
یکی از مگاترندهای معرفی شده، فردگرایی است.
به نظرم در یک جامعه با این مگاترند فردگرایی، احتمال پایینی دارد که سیستمی کمونیستی سر کار بیاید.
البته شاید حرف من از جنس دلخوش کردن باشد
سواد و اطلاعات کافی را ندارم.
روز و روزگار خوش
ممنونم علی کریمی عزیز
واقعا لطف کردی با حوصله این توضیحات را نوشتی و لینک های ارزشمندی هم اینجا گذاشتی. همه موارد را رفتم دیدم، هم مربوط بود و هم مفید. تحلیلهای جالب و متفاوتی از محسن رنانی شنیدم و واقعاً هم حرفهاش به دل میشینه. مثلاً بحثی که در مورد انتخاب بین زندگی و غیر زندگی مردم ایران داشت و یا نگاهش به دین در دوره های صفوی تا امروز. در آپارات هم همون ویدیو کامل هست:
https://www.aparat.com/v/d1zTX
با سلام و وقت بخیر جناب تمدن پور عزیز
اول از همه ممنونم بابت لطفتان که دیدگاهم را مطالعه کردید و ریپلای زدید
و لطفی که نسبت به من دارید
متشکر هستم.
فقط دو موضوع تکمیلی درباره دیدگاهتان به ذهنم رسید
شاید گفتنش خالی از لطف نباشه
در ادامه این را میگویم.
نگاه سیستمی به به شکلگیری حکومت صفویه وضعیت فعلی
تنها پادکستی که مرتب گوش میکنم،
پادکست ((بی پلاس)) از آقای علی بندی در یوتیوب است.
هم به موضوعاتی که اشاره میکند که مورد علاقه من است
و از طرفی هم، ایشان با ((نگاه سیستمی)) خیلی خوبی به موضوعات، روایت میکنند.
یک ویدوئی در چند مدت اخیر تحت عنوان ((داستان مغولان در ویرانی و احیای ایران)) در پادکست خودشان در یوتیوب قرار دادند.
طبق این ویدئو، آن تفکری که صفویه را تشکیل داد
هموارده در ایران یک اقلیت بودند که تحت ظلم حاکمان قرار میگرفتند.
حکومت بنی عباس دشمن سرسخت این تفکر بوده است و حکومتهای محلی هم در ایران، مانع از فعالیت این اقلیت فکری میشدند.
با حمله مغول، حکومت بنی عباس و حکومتهای محلی در ایران، نابود میشوند
و عملا دشمنان این اقلیت فکری نابود میشوند.
و از طرفی هم چون مغولها، حکومتهای سکولاری را داشتند
فضا برای تنفس، رشد و تبلیغ این اقلیت فکری باز میشود.
چند صد سال بعد از حمله مغول و رشد این اقلیت فکری،
برای اولین بار در تاریخ ایران، این اقلیت فکری حکومت مختص به خودش (حک.مت صفویه) را تشکیل میدهد.
اینکه بعد از تشکیل حکومت صفویه چه شد را هم خود دکتر رنانی توضیح داده است.
یعنی با نگاه سیستمی
حمله مغول در نه قرن پیش به ایران، یکی از عوامل اصلی شکلگیری صفویه است.
صفویه هم چیزهایی را پایهگذاری میکند که در شرایط فعلی ما، اثرگذاراست.
در مورد کتاب کودتا
من هم با تبلیغ گسترده عابد توانچه، کتاب کودتا نوشته یرواند آبراهمیان را دو سال پیش مطالعه کردم و یک دفتر هم برای نکتهبرداری از این کتاب خریدم.
یادم هست که این کتاب و دفتر را در سطل زباله نگذاشتم.
از بس که این کتاب، تحریف شده و بد محتوا بود
ولی واقعا اطلاعی ندارم که این کتاب و دفتر الان کجا هستند!
واقعا حیف از عمر محدود که صرف مطالعه کتابهای چپ بشود.
تنها چیزی که از این کتاب به ذهنم مانده است
مصدق، علیه نظم جهان، عصیانگری کرد و طبیعتا نتیجه خوبی برای کشور نداشت.
هماننطور که محمدرضا عزیز در ((فایل ویدیویی گفتگو با دوستان)) به شومی عصیانگری اشاره کردند.
پروژه Dollar Street
حالا که اسم چپ و راست و بی پلاس اومد
حیفم اومد این پروژه زیبا را معرفی نکنم.
در یک اپیزود از پادکست بی پلاس تحت عنوان
((زندگی متفاوت مردم دنیا به درآمده نه به جغرافیا))
در حد یک ربع یک ساعت، پروژهای به اسم Dollar Streeet معرفی میشود.
اگر در گوگل هم عبارت Dollar Streeet را در گوگل بزنید
اولین نتیجه در سایت Gapminder، این پروژه را به شما نشان میدهد.
این تیتر اپیزود پادکست هم قابل فکر کردن هست
((زندگی متفاوت مردم دنیا به درآمده نه به جغرافیا))
یا اینکه بگوییم
جغرافیا در ابتدا سبب تفاوت درآمدی و زندگی متفاوت شده است
پینوشت: ببخشید که لینک در دیدگاهم قرار ندادم
چون هر بار که لینک میگذارم
دیدگاهم توسط ربات سایت، مشکوک شناخته میشود و یه چند مدتی در پوشه اسپم سایت میروم.
روز و روزگار خوش
یه چیز کوتاه بگم محسن جان. تا بعداً درست و حسابی در موردش حرف بزنیم.
این سالها فعلاً نوعی جو هیجانی در کشور هست، که نمیشه به راحتی در نقد بعضی از منتقدان حرفی زد. ولی خیلی کوتاه بگم، من هم مثل تو نگران بخشی از منتقدان هستم. خصوصاً اونهایی که در عین اینکه حرفهاشون چندان درست نیست، به علل مختلف، صدای بلندتری دارن.
یک گروه همین اصحاب سوراخ (کسانی مثل فاضلی که با وجودی که تقریباً تمام اتلاف آب کشور در بخش کشاورزیه میگن سوراخ دوش رو تنگ کنید یا روزنه پیدا میکنن و میگن روزنهگشایی کنین)
یک گروه هم کسانی مثل اسماعیل بخشی و سپیده قلیان و امثالهم که من عمیقاً معتقدم نیتشون خیره. اما در عین حال، ذهنی خالی از اندیشه دارند و به شدت به چپ متمایلند (عابد توانچه رو کنارشون ننوشتم. چون در بخش نیت، قضاوتی در موردش ندارم). و میترسم از روزی که این نوع اندیشهها در نقطهٔ تاثیرگذاری قرار بگیرن و اون روز ما با فانوس باید توی شهر و جنگل با حسرت دنبال امثال رئيسی بگردیم؛ با همون چند کلاس سوادش.
فضای شبکههای اجتماعی انقدر تهاجمیه که نمیشه اینها رو گفت. من هم وظیفهٔ چندانی برای خودم در این حوزه قائل نیستم. چون چپ بودن رو بیش از ناآگاهی ناشی از «غلبهٔ هیجان بر عقل» یا «پایین بودن بهرهٔ هوشی» میدونم که در هر دو حالت، به سادگی درمانپذیر نیست. اگر چه تلاشهای عزیزانی مثل تدینی رو میپسندم.
اما دوست دارم خودم کم کم کم حداقل در جمع خودمون، بیشتر و بیشتر در مذمت تمرکز و در تحسین توزیعشدگی حرف بزنم (چنانکه تا به امروز هم این کار رو خیلی پراکنده کردهام). نه به امید اصلاح در مقیاس بزرگ. بلکه به این امید که حداقل بچههای خودمون هر جا در نقطهای قرار گرفتند که قدرت اثرگذاری و تأثیر اهرمی داشت، حواسشون باشه که با نیت خیر، سنگفرش جهنم رو پیش پای مردم پهن نکنن.
ممنونم از توضیحاتی که دادید. به نظرم کار ارزشمند مهدی تدینی، علاوه بر فعالیتش در فضای سوشال مدیا، ترجمه کتاب هست.
من برای مقابله با این افکار چپ دو روش می بینم. روش مستقیم هست که امثال تدینی عزیز انجام میدن. روش دوم هم روش غیرمستقیم هست که میشه اون را مثل تقابل علم بخصوص علوم طبیعی با دوران تاریکی کلیسا دونست که بارها توی روز نوشتهها بهش اشاره کرده بودید. برای امثال من تنفس کردن توی فضاهایی مثل متمم و روزنوشته و خوندن کتابهایی که در اونها معرفی شده، بخشی از این مسیر طی شده.
یادمه نزدیک دو سه سال پیش تصمیم گرفتم دو تا کتابهایی که عابد توانچه معرفی کرده بود را بخونم (یکیش کتاب کودتا یرواند آبراهامیان بود)، ببینم چی هست که اینقدر توصیه می کنه (چپها هم افکار و کتابهاشون را به دفعات تبلیغ میکنند و مثل تبلیغات هر محصول دیگه که وقتی زیاد در معرضش قرار میگیری بالاخره یه روزی وسوسه میشی امتحان کنی ببینی چی هست و البته در خیلی از مواقع نتیجه را میدونیم). هیچ کدوم را نتونستم بیشتر از یکی دو فصل بخونم و ناتمام گذاشتمشون. فکر می کنم اگر متوسط عمر انسان به جای هشتاد، نود سال، هزار سال یا حتی خیلی بیشتر از این بود، باز هم حیف بود صرف چنین کتاب هایی بشه (حداقل برای من که سیاستمدار، تحلیل گر یا فعال سیاسی نیستم). بعداً دیدم افراد دیگهای هم هستند که همین حس من را دارند.
سلام آقا معلم عزیز، با تاخیر خیلی زیاد روزتون رو تبریک میگم. برای عنوان معلمی کمتر کسی از شما شایستهتر هست. ممنونم بابت زحماتی که میکشید. من از خوندن همین روزنوشتهها و کامنتهاتون خیلی چیزها یاد گرفتم از زندگی شخصی گرفته تا کار و یادگیری و تفکر.
برای شما و عزیزانتون آرزوی سلامتی دارم.
[بابت این پیام دیرهنگام معذرت میخوام. من همون ۱۲ اردیبهشت کامنت گذاشتم ولی مثل اینکه اصلا ارسال نشده. تا الان فکر میکردم سرتون شلوغه که کامنتم رو ندیدید و تایید نکردید. ولی دیگه با دیدن این همه کامنت که تایید میشه فهمیدم مشکلی بوده. نمیدونم مشکل از اینترنت من بوده که کامنت ارسال نشده یا ارسال شده ولی رفته داخل اسپمها.]
سلام نوید جان.
ممنونم از پیامت و تبریکت. برای من خیلی ارزشمنده. و البته یادآوری مهمی هم هست که باید بیشتر برای روزنوشته وقت صرف کنم (البته وقتی هم که برای متمم و کارهای دیگه صرف میشه، مستقیم یا غیرمستقیم از جنس آموزشه. اما فضای روزنوشته فرق داره).
در مورد تأخیر هم، انقدر پاسخهای من دیر و با تأخیر هست که هیچکس در هیچ پیامی نباید به خاطر تأخیر عذرخواهی کنه. اونم در پیامی مثل تبریک، که صرفاً از سر لطفه و نه وظیفه (بر خلاف پاسخ دادن به پیامها که وظیفه محسوب میشه).
این چند روز انقدر تراکم کارهام زیاد بود که واقعاً نتونستم حتی در حد خوندن کامنتها به روزنوشته سر بزنم. اما دیدم الان که یکی دو روزه روحیهٔ خوبی دارم، بهتره بشینم و کمی روزنوشته رو نگاه کنم و با بچهها حرف بزنم.
پینوشت: در مورد تأیید کامنتها، همونطور که خودم هم توجه کردی و توضیح هم دادی، همهٔ کامنتها اتوماتیک تأیید میشن. تنها واسطهای که در این بین هست، یه پلاگین تشخیص اسپم هست (همون پلاگین استاندارد وردپرس: Akismet). معمولاً تنها جایی که به اشتباه کامنتها رو اسپم تشخیص میده (اصطلاحاً: false positive) وقتیه که لینک توی کامنتها زیاده که در حال حاضر تا جایی که یادم میاد معمولاً شامل علی کریمی میشه 😉
معمولاً من یا بچهها هر کدوم سر به روزنوشته بزنیم یه بار اسپمها رو میبینیم تا کامنتهایی که رو لینکهای متعدد داشتهان و اسپم تشخیص داده شدهان از اسپم خارج کنیم.
در مورد سوگیری که بهش اشاره کردی :
چند ماه پیش توی یک بحث دوستانه که در مورد سیاست بود یه نفر عصبانی شد و بهم گفت روشنفکر باید بی طرف باشه نه مثل تو که مشخصا از موضوع خاصی طرفداری میکنی. منم بهش گفتم تعریفی که تو میکنی مربوط به داور فوتباله نه روشنفکر :)))
اگر دست من بود،سیاستمداران را به فضا می فرستادم( با کمترین هزینه و پایین ترین سطح کیفیت) و همانجا رها می کردم.
ذکر دو نکته مناسبه:
۱- اینا فضا نرفته هم مدعی هستند ،چه رسد به اینکه برن فضا و برگردن.
۲- اینا همیشه تو فضا هستند.برای همینه که فضایی فکر می کنندو محلی گند می زنن 🙂
محمدرضای عزیزم دوست دارم.با تمام وجود.?
درود
حالا که محمد رضای عزیز راجع به برکت صحبت کردند یاد یک مطلب افتادم. گاهی این تخصیص منابع میتونه در صورت یک فکر، یک تجربه ،دیدگاه یا یک عینک نگرش باشه. ما گاهی برای رسیدن به یک مطلب یا طرز فکر راه دشواری طی کرده ایم و به قول شاعر موی سپید رو به نقد جوانی خریده ایم. حال اگر بدون توجه به ذهنیت کلی مخاطب و اینکه آیا امکان هضم و جذب این تجربه رو داره ، اون تجربه بهش عرضه بشه ممکنه دچار سوء برداشت بشه یا اصلا قدر اون رو ندونه. مخصوصا این انتقال تجربه اگر به صورت مجانی باشه و طرف هزینه ای هم بابتش نداده باشه ( هزینه مادی یا غیرمادی) آب در هاون کوبیدنه.
یک خاطره در این مورد: طبق تجربه خودم که حالم خوب شده بود برای کارکنان مجموعه خودمون یک چالش برگزار کردم شبیه شکرگزاری با برخی تغییرات. اعضا باید ۲۸ روز در چالش شرکت می کردند و هر روز مطالبی از زندگی شخصی که قابل طرح باشه رو به اشتراک می گذاشتند و بابتش شکرگزاری می کردند.صبح روز دوازدهم یا سیزدهم یکی از همکارانمون با عصبانیت گفت لعنت به من و شکرگزاری من دیگه در این چالش شرکت نمی کنم . میگم محمد آقا چی شده؟ میگه چند روزه دارم شکر می کنم اینجور جوابم داده شده . تا خدا بچه ام رو خوب نکنه دیگه در برنامه گروهی شرکت نمی کنم. میگم اول برنامه ما به خدا ارتباطی نداشت. دوم : فرض کن به خدا ارتباطی داره مگه با شکر گفتنت قلک خدا رو پرکردی یا توی بانک خدا سرمایه گذاری کردی که الان اصل سرمایه و سودش رو میخوای. ما دنبال عینک جدید بودیم نه قلک جدید.
سلام محمدرضا جان
راستش به دلیل توفیق اجباری و نیاز مداوم روزانه مطالعه و البته نوشتن در زمینه مدیریت، روزی نیست که متمم و تو به عنوان یه تابلو یا بهتر بگم یه چراغ راه در ذهنم مجسم نشید.
می خواستم جمله کلیشه ای«همه روزها روز معلم است» رو اینجا بیارم.
اما به نظر میرسه این مشخص کردن روز یا ماه برای یک مناسبت، ایده جذابی هست.
در تقویم ما روز شهادت شهید مطهری به عنوان روز معلم هست.
نمیدونم چقدر الان که این رو می نویسم تعصب پشت ذهنم هست ولی با شناخت نسبی از آثار و مهم تر، اندیشه های مطهری، به نظرم میرسه این انتخاب به جا و مناسب هست.
مطهری درسش را عمیق خوانده بود.شاگرد اول کلاس طباطبایی بود.
مطهری تحلیل گر خوبی هم بود.
توانست در برهه ای از زمان، مسایل روز را با اندیشه های دینی بررسی کند و از جهتی در ارایه مباحث، به دلیل فن بیان نسبی که ذاتا داشت، توانست در مدت اندکی که فرصت داشت، آثار عمیق و مهمی از خودش باقی بگذارد.
نمی خواهم اینجا با آوردن اسامی بزرگان ادعای فضل کنم. اعتراف می کنم در حد و قواره ای هم نیستم در مورد بزرگان نظر بدهم.
صرفا به عنوان یک مخاطب عام چیزی که در نگاه اول به ذهنم رسید آوردم.
الغرض، جنس محمدرضا شعبانعلی، نگاهش، استعدادش، از همین جنس مطهری هاست.
وما این روز(شهادت مطهری بعنوان روز معلم) را مشخص کردیم تا مقام این جنس معلمان را گرامی بداریم.
محمدرضای عزیزم، سلام
حرفی که میخوام بزنم ربطی به پست نداره اما به برای من اونقدر مهم و باارزش بود که خواستم در موردش برات بنویسم.
داشتم کلاس مذاکرهی شریفت رو نگاه میکردم و یه جایی توی جلسه سوم، به بهونهی ناراحتیای که بابت ایمیلهایی که از دانشجوهات گرفتی داری درس زندگی میدی! اونقدر به نظرم مهم بودن که به خودم گفتم چرا چند ساله ویدئوهای این کلاس داره توی هاردم خاک میخوره و الان دارم میبینمشون! حرفهات اونقدر به نظرم مهم اومد که این ۴۵ دقیقهای که داشتی در مورد این مسائل حرف میزدی رو به محض اینکه تموم شد دوباره دیدم و تقریبا مطمئنم که باز میبینمش و با هربار دیدن یه چیز تازه ازش یاد میگیرم!
اونجا داری در مورد fat tail و اهمیت تصمیمگیری حرف میزنی، در مورد اینکه یکسری تصمیمهایی که امروز میگیریم تبعاتش رو توی آینده نشون میده و اهمیت دونستن و درک این موضوع که "همهی چیزهای خوب رو نمیشه باهم داشت!". داری از این حرف میزنی که اگه کسی معدلش ۱۹ شده یعنی کل زندگیش رو قربانی کرده که معدلش بشه ۱۹ و این یعنی چیز دیگهای رو به دست نیاورده! حرفت اینه که اگه یکسری از نمرههات خوب باشه یکسری نه، خیلی بهتر از اینه که نمرهی همهی درسهات بهتر باشه چون این نشون میده که توی یکسری از حوزهها حرف برای گفتن داری و این لازمهش اینه که بپذیری توی بقیه زمینهها اونقدر حرفی هم نداری که بزنی! از این داری حرف میزنی که ۸۰ درصد آدمهای جامعه یه زندگی نرمال و عادیای خواهند داشت که بعدها حتی کسی اصلا یادش نمیاد که اینها هم اصلا وجود داشتند، زندگی معمولیای دارن که برای ۲ ۳ تومن بالا پایین حقوق و یه روز مرخصی بیشتر باید جلوی مدیرشون سر خم کنن! میگی نکتهی غمانگیز ماجرا اونجاس که اون جمع چون شریفی هستند فکر میکنن توی اون ۲۰ درصد fat tail میفتن و اون آدمهای عادی رو بقیهی جامعه پر میکنه اما واقعیت این نیست! من شریف درس نخوندم و با هر کلمهای که میگفتی در مورد تصوراتی که از خودم داشتم فکر میکردم. میدیدم 28 سالگیم داره تموم میشه و دارم از اون بازهای که باید تصمیمهای درست میگرفتم تا بعدا توی Fat tail باشم هم خارج میشم که با این روند احتمالا بیشتر "توهم" این رو دارم که بعدا میتونم توی fat tail باشم!
واقعا نمیدونم چطوری باید اهمیت حرفهات برای خودم توی این قسمت از زندگیم رو توصیف کنم! من انگشتهای اون بچههایی که اون روز بهت ایمیل زدن و عصبانیت کردن رو میبوسم که باعث شدن اون سیلی رو اونقدر رک و راست و صادقانه بزنی که امروز توی صورت من هم بخوره و باعث بشه در موردش فکر کنم! که بخوام تلاش کنم تصمیمهای درستتری بگیرم که توی ۳۷ سالگی اون آدمی باشم که دچار نفرین معمولی بودن نشده، که وقتی دم فرودگاه میخواد رولز رویس کرایه کنه بتونه بگیره نه اینکه سوار بنز بشه! کسی که توی Fat tailه و اون به قول خودت آدم حمال نیست!
یه جایی توی همین حرفها میگی از این ۵۰ ساعت کلاس مذاکره ته تهش ۱۰ دقیقهس که براتون مهم و ارزشمند میشه و این ۱۰ دقیقهی شما با ۱۰ دقیقهی بقیه متفاوته. من هنوز دوره رو کامل ندیدم اما مطمئنم شاید یک سال دو سال ده سال دیگه حرفهای کلاس مذاکرهت رو یادم رفته باشه اما این ۴۵ دقیقه رو یادم نمیره! این ۴۵ دقیقه احتمالا همون ۱۰ دقیقهای بود که من باید از این کلاس برمیداشتم! از اون چیزهایی که شاید هیچکس دیگه با صراحت و صداقتی و تاثیرگذاریای که تو داشتی در موردش حرف نمیزد!
توی این یک ساعت و نیم، مدام اون پستت توی ذهنم میومد که گفته بودی حاشیه از متن مهمتره! توی اون پست گفته بودی الان که به عقب برمیگردی میبینی تهش اون گپی که بین ۲ تا کلاس با همکارات توی اتاق اساتید زدی بیشتر از تمام اون کلاسها الان توی ذهنت مونده و برات شیرینه! این ۴۵ دقیقه هم که شاید یکی فکر کنه حاشیه بوده، اما برای من از متن کلاس مهمتر بود! مرسی که برامون مینویسی و نمیدونی چقدر پیش میاد که میرم متنهای قدیمیت رو میخونم، توشون غرق میشم و میبینم همچنان تازهس و میشه ازشون چیز یاد گرفت. متنهایی که شاید موضوع صحبتت چیز دیگهای بوده اما یادگیری ضمنیای که حین خوندش رخ میده رو به ندرت میشه اینقدر زیبا و موثر یاد گرفت. مرسی که بهمون فرصت این رو میدی که شاگردیت رو کنیم و از خلال حرفایی که میزنی درس زندگی بگیریم.
با سلام و وقت بخیر
به نظرم به موضوعات مهمی اشاره کردید
فقط در تایید و تکمیل دیدگاه شما، چند منبع را اشاره میکنم.
در رابطه با اینکه چرا از ((رها کردن) برای ((به دست آوردن)) میترسیم و مباحث مربوط به آن
واقعا نوشته شطرنج بازی کردن با خود: سرگرم کننده یا مفید؟ از محمدرضا عزیز، عالی است.
نزدیک به دوسال پیش این مطلب را خواندم، و دهها بار یا شاید صدها بار مفاهیم مربوط به این نوشته در ذهنم مرور شده است.
بعد از مطالعه آن نوشته شطرنج بازی با خود،
دو نوشته واقعا عالی از محمدرضا عزیز تحت عنوان بهره برداری از ظرفیت ها و گوسفندنگری به قابلیتها و منابع، ظرفیتها، توانمندیها (ادامه بحث گوسفندنگری) وجود دارد.
این دو نوشته واقعا غنی هستند، من هر دو را پرینت کردم و جایی قرار دادم که مرتبا چشمم به آن بخورد.
همچنین در متمم، سه فایل صوتی منابع و مدیریت منابع (Resource Management) وجود دارد
شخصا از این سه فایل بسیار آموختم و امیدوارم بتوانم بیشتر به آنها عمل کنم.
بحث ((رها کردن)) برای ((به دست آوردن))، یکی از زیرمجموعههای این سه فایل صوتی است.
روز و روزگار خوش
سلام، شما از کدوم سایت فیلم کلاس مذاکره آقای شعبانعلی رو نگاه می کنید؟ من سایت مکتب خونه جلسه سوم دیدم ۴۶ دقیقه بود، ولی وسط کلاس تموم شد، اون مطلبی که اشاره کردید داخلش نبود.
معلم خوبم، محمدرضا جان روزت مبارک باشه.?
ممنونم بابت همه چیزهایی که ازت یاد گرفتم و میگیرم. نمیدونم چطور میتونم این زحماتی که برای یاد دادن به ما کشیدی و میکشی رو جبران کنم. تمام توانم اینه که تلاش کنم یاد بگیرم و تا جای ممکن چیزایی که یاد میگیرم رو زندگی کنم.
***
در مورد این پیامی که نوشتی:
"اگر گروه ناشایستهای توی یک جامعه، مکانیزمها رو جوری دستکاری کنه که خودش بتونه از نردبانها بره بالا، توی خودشون هم ناشایستهترینهاشون به بالاترین پلهها میرسن. خرابی سیستمها معمولاً فرکتالیه و در همهٔ مقیاسها خودش رو به شکل مشابهی نشون میده."
یک سوالی (مربوط به همین پیام) تو ذهنمه که نمیدونم میشه جوابی بهش داد یا نه. زمانی که داشتم کتاب چرا ملتها شکست میخورند رو میخوندم، سوالم همش این بود که اوکی، علت سقوط ملتها، نهادهای استثماری هستن. ولی خب راه حل اون اکثریت بدبخت چیه؟
اینطور هم که از خود کتاب فهمیدم، انگار خیلی راه حل خاصی نداشت که اینکار رو بکنین و اونکار رو نکنین. بیشتر توصیف وقایع بود تا تجویز. ولی آیا نمیشه تجویزی هم براش پیدا کرد؟ حالا نه یک تجویز واحد، حداقل در حد چند خورده تجویز که با یک احتمالی بتونه در آینده اثر مثبت بذاره.
معلمی برازنده وجودته، روزت مبارک، سلامت و برقرار باشی.
سلام معصومه جان. قربونت برم.
حالا که اینجا کامنت گذاشتی. من یه قصهٔ کوچولو رو که باید جای دیگه (زیر لینسکوئیزم) برات تعریف میکردم، اینجا بگم.
من یه قاعدهٔ ساده توی زندگیم دارم که در سالهای اخیر پررنگتر شده. به خودم خیلی کمک کرده. و به نظرم علاوه بر اینکه در مقیاس مایکرو اثر داره، در ماکرو هم میتونه «در بلندمدت» تأثیرات مثبت بذاره:
«من وقتی برای یک کار، یا یک معامله، یا جواب دادن پیامها یا هر فعالیت دیگه، چند گزینه دارم (چند آدم، چند محصول، چند شرکت و …)،
در مواردی که گزینهها شبیه هم باشن و انتخاب یکیشون پرهزینهتر از دیگری نباشه (یا اختلاف هزینه جزئی باش)،
همیشه گزینهای رو انتخاب میکنم که باورهای اون (خود اون آدم، سهامداران اون شرکت، ارزشهای اون کسبوکار) بهم نزدیکتره.
این قاعده رو مستقل از اینکه اصل موضوع، موضوعی ارزشی باشه یا نه رعایت میکنم.»
این روش من عقیدهٔ رایج بین اکثر مردمه که میگن: حالا ما به باور طرف چیکار داریم. ما کارش رو میخوایم. ما محصولش رو میخوایم. ما خروجیش رو میخوایم.
معتقدم اصرار بر اینکه «نباید به خاطر باورهای افراد بینشون تبعیض قائل شد» مربوط به دولتها و نهادهاییه که با بودجهٔ عمومی اداره میشن. وظایف و قواعد بسیاری هستند که در سطح Institutional تعریف میشن، اما لزوماً در سطح Individual معنا پیدا نمیکنن. این «چشم بستن بر باور افراد/سازمانها» هم یکی از اونهاست.
مثلاً من اگر برم کنسرو لوبیا بخرم، ترجیح میدم از کارخونهای بخرم که سلیقهٔ مدیرعاملش رو در انتخابهای اجتماعی، ارزشها و حتی نوع لباسی که میپوشه بپسندم. میدونم روی طعم لوبیا تأثیر نداره، اما روی طعم زندگی من تأثیر داره.
لازمه دوباره تأکید کنم که در اینجاها ایدئالیست نیستم. یعنی این کار رو وقتی انجام میدم که واقعاً تفاوت ملموس بین دو کنسرو نباشه (نمیگم: درسته که آشغال تولید میکنه. اما بالاخره باید حمایت کنم).
یه بار یه آقای سوپرمارکتی ازم پرسید قدیم از ما میخریدی، چرا الان از همسایه میخری؟ (حالا اینم یه مسئله است که چرا دو تا سوپرمارکت کنار هم باز شده). بهش گفتم یه بار دیدم به یکی از گربههای محل اخم کردی.
بقیهٔ چیزهاتون که مثل هم هست: خوراکیهاتون یکیه. قیمتها هم یکیه. جاتون هم که بغل همه. ترجیح میدم از اونی که به گربهٔ محل اخم نکرده بخرم.
میفهمم خیلی به نظر مسخره میاد. اما بعد از اینکه یه مثال دیگه بزنم،در ادامه توضیح میدم که چرا این شیوهٔ نگاه رو دوست دارم.
من حتی برای کارهای سادهٔ خونه، وقتی کارگر میاد، ترجیح میدم کسی باشه که دنت و پینکر رو به تامس نیگل و دیپک چوپرا ترجیح بده. یا ملکیان رو بیشتر از رائفیپور دوست داشته باشه (مثالهای خیلی بهتری هست که نمیزنم).
چرا؟ چون من دنت و پینکر رو به تامس نیگل و دیپک چوپرا ترجیح میدم. و ملکیان رو در ردهای بالاتر از رائفیپور میبینم.
حالا ممکنه بگی کارگر که فرق اینا رو نمیدونه. آره نمیدونه. اما من که میدونم! از بقیهٔ حرفهاش میفهمم که اگر اونها رو میشناخت، از کدوم خوشش میومد.
این روش من خیلی ساده و اجراییه. چون هزینهٔ جدی برام ایجاد نمیکنه و در گزینههای مشابه ازش استفاده میکنم (حالا من خیلی درگیر هزینهٔ تصمیمها نیستم. و اگر تصمیمی رو درست بدونم، مستقل از هزینه انجام میدم. اما روشهای کمهزینه و بیهزینه این شانس رو دارن که افراد بیشتری حاضرند اونها رو بپذیرند).
یادمون نره که انتخاب حق منه. و وقتی دو نفر/سازمان محصول یا خدمات یکسانی رو ارائه میدن، حق دارم حتی شیر یا خط بندازم و یکی رو انتخاب کنم.
مزیت دیگهٔ روش من اینه که به مرور در جامعه، تخصیص منابع رو به سمت کسانی میبره که من دوستشون دارم. شاید در حد اقدام یک نفر هیچ ارزشی نداشته باشه. اما اگر بخوایم اعمال رو بر اساس نتایج بسنجیم، کلاً هیچ کاری ارزش نداره. در عین حال، معتقدم که این الگو در بلندمدت میتونه تخصیص منابع در یک جامعه رو دموکراتیک کنه. ما همیشه حواسمون به دولتها و شیوهٔ ناکارآمد اونها در تخصیص منابعه. اما بخش بسیار بزرگی از منابع در یک اقتصاد – حتی اگر مثل کشور ما بسیار متمرکز اداره بشه – همچنان در اختیار تکتک مردمه.
علاوه بر اینها یه چیز دیگه هم هست.
مکانیزم فیزیکیِ تحققِ بعضی از مفاهیمِ «ظاهراً» متافیزیکی، واقعاً همین تصمیمهای فردی ماست. الان سوپرمارکت محل ما حس میکنه لبخند زدن به گربه براش «برکت» آورده. خود من خیلی وقتها فکر کردهام به علت رفتارهایی که جاهایی با بعضی از بخشهای جامعه داشتهام، الان برکت در زندگیام هست. نه اینکه چشمی از آسمون با تلسکوپ در زمین مشغول ردیابی این چیزا بوده. از این جهت که احتمالاً افراد دیگری هم بودهاند که در تخصیص منابع، مشابه من عمل میکردهاند. یعنی من رو به دیگری، بر اساس باورها و ارزشها و تصمیمها و انتخابهام ترجیح دادهان.
این چیزی که ما بهش میگیم برکت – که حالا در مورد تعریف دقیقش میشه خیلی حرف زد – خیلی وقتها حاصل تخصیص دموکراتیک منابع ناشی از تصمیم هوشمندانهٔ اعضای جامعه در انتخاب میان افراد مختلفه.
خیلی گنگ، مختصر و کوتاه نوشتم. ببخش.
سلام. منم یه خاطره بگم:)
چندی پیش رفته بودیم غار چال نخجیر، اولین تجربه من در قدم زدن و تماشای محیط داخل غار بود. دیدن بافت آهکی برای من یادآور "فرکتال"، "خودهمانندسازی" و یکسری موضوعات "نظریه پیچیدگی" بود و با تداعی اونها توی ذهنم از دیدن منظرههای داخل غار حسابی لذت بردم.
لیدر گروه با نشون دادن برخی از پوششهای غار که تداعی گر اشکال برخی حیوون ها از جمله پرنده و لاک پشت و … بود، قصد داشت، گروه رو به بروز خلاقیت تشویق کنه.
گاهی توی مسیر، فاصله ای با دوستان همراهم پیش میومد. به شوخی گفتن میخواد توی خصوصی خودش باشه. خندیدم، برای مصاحبت باهاشون گفتم: این پوششهای آهکی مثل "گل کلم" میمونه. بهم خندیدن. تنها حرفی که به نظرم میشد در راستای حرفای راهنمای گروه باهاشون بزنم، همون مثال آشنا "گل کلم" بود.
حالا هر کدوم برداشتهای ذهنی خودمون رو از این مثال به ظاهر "عینی" داشتیم. به سفر ذهنی خودم ادامه دادم و مفاهیمی از تکرار و تکثیر بافتهایی با شکل مشابه در سطح میکرو و ماکرو مرور کردم.
سلام محمد رضا جان
آقا فکر میکنم که واسه کارهای ساده خونه گزینه مناسبی باشم چرا که به لطف شما معلم عزیزم، ملکیان رو به رائفی پور ترجیح میدم و بین دنیل دنت و دیپک چوپرا، دنت رو انتخاب میکنم. چند وقت پیش توی نت به عکس شاهین کلانتری عزیز و شما برخودردم. چنین ملاقاتی ام آرزوست.
سلام
برام سوال شد اگر موضوع برعکس باشه انتخابتون چیه؟ مثلا بین دو معمار که یکی با سلیقه وحرفه ای ولی دشمن حیوانات است و دیگری کج سلیقه و نیمه حرفه ای و عاشق حیوانات، کدوم رو انتخاب می کنید؟
یک موضوعی هم دوست دارم درباره رابطه با حیوانات بگم،اینکه گاهی به دلیل ترس شدید، واکنش های ناخودآگاهی از ادم ها سر می زنه، مشابه بی حس شدن پاها برای ادمهایی که ترس شدید از ارتفاع دارن و بدن به صورت غیر ارادی واکنش نشون می ده یا نفس تنگی در آسانسور و فضاهای بسته برای اونهایی که ترس از فضای بسته دارن…اون اخم یا تغییرحالت صورت آدم ها در مواجه با گربه و سوسک و مارمولک (و گاهی جیغ غیر ارادی) و … لزوما به معنای حیوان آزاری و بدطینتی اونها نیست و گاهی واقعا واکنش ها ناخودآگاه است.
سلام حدیث. خوبی؟
ببخش که دیر جواب میدم (متأسفانه این جملهٔ «ببخش که دیر جواب میدم» رو ظاهراً باید مثل Signature بذارم توی قالب پاسخهام).
ببین در موردی که تو اشاره کردی، واقعاً باید مورد به مورد قضاوت کرد. مثلاً من بین زندگی در کشوری که سیاستگذارانش با مبانی سیاستگذاری بیگانه هستند و کشورهایی که سیاستگذران و سیاستمدارانش پختگان این رشته هستند، اولی رو انتخاب کردهام. به هزار علت، که جاش اینجا نیست.
حرفی که من زدم ناظر به یه مفهوم متفاوت بود. اون هم اینکه: برای ایجاد تغییرات اجتماعی، قرار نیست همیشه هزینههای سنگین داده باشه. این تصور سنتی که دستاوردها متناسب با هزینههایی هست که براشون میدیم، خیلی خطرناکه. خیلی از تحولات بزرگ در دنیا به همین علت از مسیر منحرف میشن. یه عده برای اون تحول مایه میذارن و بعد به «طلبکاران جامعه» تبدیل میشن. این خطرناکترین شکل ایجاد تحول در جامعه است. حرف من این بود که حداقل وقتی بین گزینهٔ الف و ب و ج تفاوت جدی یا ملموس وجود نداره، به جای تاس ریختن یا انتخاب رندم، به این فکر کنیم که کدوم همراستا با اهداف ماست.
همین بانکداری اسلامی که مسئولین ما نفهمیدنش، در کشورهایی مثل پاکستان و مالزی اینجوری اجرا میشه. نه اینکه برن از یه عده آدم ناآشنا با اقتصاد بپرسن که اقتصاد بانکی چهجوریه. بلکه بانکهایی که اسلامی کار میکنن، تأکید میکنن که ما روی «هر» پروژهای سرمایهگذاری نمیکنیم. مثلاً اگر پروژهٔ کازینو باشه و پروژهٔ مدرسه باشه، روی دومی سرمایهگذاری میکنیم. یا اگر سهام شرکتی باشه که کسبوکار غیراخلاقی داره، اون رو در پورتفوی خودمون نمیاریم. در نهایت، مردمی که در بانک اسلامی پولشون رو نگه میدارن، از نظر سودی که دریافت میکنن و سرویسی که بهشون ارائه میشه، تفاوت ملموسی با بانکهای غیراسلامی نمیبینن. اما خیالشون راحته که سرمایهشون در پروژههایی که با ارزشهاشون همخوان هست هزینه میشه.
همین کار رو میشه در مقیاسهای خرد در زندگی هم انجام داد.
در مورد حیوانات، واقعاً همهچی به تجربهٔ آدم برمیگرده. نمیشه به زور علاقه ایجاد کرد یا ترسها رو حذف کرد. مثلاً در مورد گربهها که من دوستشون دارم، واقعاً از سر اتفاق بوده. چون کوکی بچهٔ چندروزه بود و آوردمش پیشم. کمکم باهاش دوست شدم. و الان زبان و علائم چهرهٔ گربهها رو میفهمم. به خاطر همین برام با حیوونهای دیگه فرق میکنن. شاید اگر این اتفاق نمیافتاد، نسبت بهشون چنین حسی نداشتم (البته که پیش از این هم ازشون نمیترسیدم). و خود آوردن کوکی هم ادامهی داستانی بود که با زغال شروع شد. گربهی سیاهی که توی خونهی قبلی من در شهرک غرب رفت و آمد داشت.
به نظرم نه به خاطر حس خوب به حیوونها میشه احساس غرور کرد، نه به خاطر ترس ازشون باید ناراحت بود. اما در کل، حس همدلی با بعضی از گونههای دیگه، حالا چه پرنده چه خزنده چه پستاندار و حتی گل و گیاه، جهان آدم رو کمی بزرگتر میکنه و کمک میکنه از «انسانمرکزی» دور بشیم.
صادقانه بگم باور من اینه که پذیرفتن اینکه «انسان» برترین گونهٔ موجود در عالم هست، گام اول در سراشیبی «زوال شناختی» محسوب میشه. تعامل بیشتر با گونههای دیگه، خیلی زود ما رو از این توهم دور میکنه. حالا یکی عین ادوارد ویلسون با مورچهها دوست میشه، یکی عین مترلینگ با موریانهها، یکی مثل من (و نویسندگانی مثل تیاس الیوت و ادگار آلن پو و مارک تواین و ارنست همینگوی و هاروکی موراکامی و …) با گربهها. البته منظورم این نبود که خودم رو بچسبونم ته اسم بزرگها. فقط خواستم مثال بزنم. :)))
سلام بر بهترین معلم زندگیم
روزتون با اندکی تاخیر مبارک باشه
داستان فعال شدنم توی متمم از جایی شروع شد که دو سال پیش با دوستام داشتیم صحبت میکردیم درمورد اینکه اگه الان بمیریم حسرت چه چیزی رو توی زندگی میخوریم. همه از اهداف بزرگشون و آرزوهای دیرینهشون گفتن و من گفتم حسرت متمم نخوندن! بقیه با تعجب نگاهم کردن و گفتن خب اینکه انجام دادنش کار سختی نیست، میتونی از همین فردا بخونی. این شد که اشتراک متمم خریدم و خیلی جدی شروع کردم به متمم خوندن.
حالا که دو سال میگذره و درسهای زیادی از متمم خوندم میبینم چقدر حسرتِ بهجایی بود؛)
متمم همیشه برای من یک پناهگاه امن و گرم بوده. چیزی که با خیال راحت میتونم هرچقدر که دلم خواست وقت صرفش کنم و مطمئن باشم پشیمون نمیشم. برای همیشه ممنونِ شما خواهم بود که چنین پناهگاهی ایجاد کردین
سلام آقا معلم، وقتت بخیر
کمی غر اگر حوصلتان نمیشود نخوانید
از سال ۹۰(۲۰ سالگی) تا امروز که برای شما کامنت میذارم، روزگار بدی را تجربه کردم. روزگاری که هر چه تلاش بود برای داشتن زندگی معقول انجام دادم ولی نشد.
در متمم شاگرد افتضاحی هستم . با این که کلی خوندم از متمم، با خودم فکر میکنم اگر یه روز باهام حرف بزنی چقدر می تونی ازم غلط بگیری.
با همه اینا روزگار سختی رو میگذرنم که حتی دل و دماغ تفسیرش هم ندارم.
در حال حاضر
چند وقتی میشه دوره سئو امین آرامش رو شرکت کردم و دارم با کلی سختی توی حوزه سئو کار میکنم.
تازه ازدواج کردم و مدار زندگی به سختی میگذره. با این وجود خودم و همسفر زندگیم تصمیم گرفتیم تمام تلاشمون رو برای یادگیری سئو و قوی شدن توی این حوزه بذاریم.
سوال
میدونم توی متمم راجع به سئو درسهایی هست و خوندمشون و ازشون استفاده کردم . اما اگر امکانش هست میخوام ازتون توصیه هایی رو بگیرم درباره مسیر متخصص سئو شدن.
این کار من رو واقعا به وجد اورده و حدس میزنم که می تونم باهاش درامد نسبتا خوبی کسب کنم و سطح زندگی رو بهبود بدم. آیا درست فکر میکنم؟
شاید وقت نکنی جوابم رو بدی ولی میدونم جوابت میتونه خیلی کمک کننده باشه .
ممنون برای هرچیز که بهمون آموختی.
روزت مبارک آقا معلم 🙂
محمدرضا جان، آقامعلم عزیز. روزت مبارک. خیلی ممنونم که بین همه انتخاب هایی که داشتی، معلمی رو انتخاب کردی و معلم ما موندی. شاد و تندرست باشی
مجید جان. ممنونم از محبتت و لطفت.
این رو هم الان بگم تا بعد: خیلی ذوق کردم که به مناسبت سال نو کمی از اوضاع و احوالت گفتی. دستورت هم یادم هست که گفتی کمی از اوضاع و احوالم بنویسم. با یه ملاحظاتی، منتظر بودم که مدتی بگذره و بعد برات گزارش بهتری بنویسم. خلاصهاش اینه که دو سال بسیار فشردهٔ بسیار پرسفر با مجموعهٔ متنوعی از اتفاقهای پیشبینینشده داشتم که الان کمکم داره به حال عادی برمیگرده.
خیلی ممنونم محمدرضاجان. من هم الان با دیدن نوتیفیکیشن جواب ات خیلی ذوق کردم. میدونم شلوغی و اصلا عجله و اصراری نیست. اگر فرصت داشتی لطف میکنی بین کارها ات برامون بنویسی. راستی چون میدونم خوشحال میشی بگم امسال برای کنفرانس جهانی آسمان نماها در برلین مقاله نوشتم، مقاله ام برای چاپ در مجله و ارائه حضوری در کنفرانس پذیرش شده و خیلی خوشحالم.
چه خبر خوبی. منم خوشحال شدم گفتی. سایتش رو الان گشتم و پیدا کردم. توش بچرخم ببینم چی گفته: IPS2024
روز معلم مبارک
با اختلاف تاثیرگذارترین، به روزترین و پیشروترین هستید برای من
همیشه همه جا گفتم، خوشحالم که ایران به دنیا اومدم و شما رو شناختم
محمدرضا جان سلام. امیدوارم حالت خوب باشه.
راستش تاریخ امروز رو به عنوان روز معلم نمیپسندم. اما از اونجایی که جایگزینی براش وجود نداره، دوست داشتم از این فرصت استفاده کنم و بگم به یادتم و قدردان تمام زحماتت. قدردان مدلهای ذهنی ارزشمندی که در تمام این سالها سخاوتمندانه با ما به اشتراک گذاشتی.
تنت سالم و زندگیت پر از لحظات شاد معلم عزیزم.
درس معلم ار بود زمزمه محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را .
ما که با وجود زمزمه محبت شما معلم عزیز، جمعه و شنبه و صبح و شب نمی شناسیم و دائم تو مکتب متمم هستیم.
روزتون خیلی خیلی مبارک.
روحالله جان. ممنونم از پیامت.
البته، مستقل از پیام کلی این شعر، تو به هیچ شکل و با هیچ تفسیری مصداق آدم گریزپا محسوب نمیشی. همیشه مشغول فکر کردن و مطالعه کردن و پادکست گوش دادن. که گاهی به بعضیهاشون توی کامنتها و حرفهات هم اشاره میکنی.
فکر میکنم همین روزها دیگه فاصلهٔ من با آخرین باری که قم اومدم دقیقاً ده سال میشه. امیدوارم فرصتی پیش بیاد و بتونم به قم سر بزنم. آخرین باری که اومدم خیلی خوشخاطره بود برام.
قدمتون روی چشم استاد، تشریف بیارید خوشحالمون کنید
سلام امیدوارم خوب باشید..روزتون با تاخیر مبارک..امیدوارم همیشه سالم و شاد و پرانرژی باشید و در کنار همه کسانی که دوستشون دارید باشید??این شعر ایرج میرزا در وصف مادره اما به نظرم در وصف معلمان دلسوز هم میتونه باشه:دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوهٔ راه رفتن آموخت❤️❤️