«نه! چرا نمیفهمی؟ نباید اینقدر توی جملههات من باشه. چند بار بهت بگم؟»
معلم سوم دبستان من معلم خوبی بود. وقتی مسائل ریاضی را سریع حل میکردم، همیشه تشویقم میکرد. وقتی درسها را خوب و کامل پاسخ میدادم، خوشحال میشد.
اما در دو درس خیلی سخت میگرفت.
یکی دیکته و دیگری انشا.
من همیشه در نوشتن شتابزده بودم. هنوز هم هستم. خیلی از کلمات را در دیکته ناخواسته جا میانداختم. هر وقت نمرهی دیکتهام بیست نمیشد به خاطر «جا افتادن کلمات» بود. آن موقع یکی از روشهای شایع برای کلاه گذاشتن سر معلمها در دیکته، جا انداختن بود. اگر نمیدانستی که «صابون» درست است یا «سابون». بهترین روش این بود که وقتی معلم میگوید: «علی صبح از خواب بیدار شد و با صابون صورتش را شست»، تو بنویسی: «علی صبح از خواب بیدار شد و صورتش را شست». عموماً شانس میآوردی و معلم وقت تصحیح خیلی دقیق نبود و همین که غلط را نمیدید، نمرهی بیست میداد.
شاید اصطلاح «دیکتهی ننوشته غلط ندارد» هم از همین جاها درآمده باشد!
اما من هرگز چنین قصدی نداشتم. در شتابزدگی نوشتن، کلمات گم میشدند و بر روی کاغذ نمیآمدند. یادم میآید که یک بار دیکته هفده شدم. چون لغتهای «در» و «دیوار» و «نگاه» را جا انداخته بودم.
هر چه توضیح دادم که انگیزهی من از جا انداختن در و دیوار، قطعاً ندانستن دیکته نبوده چون اصلاً دیکتهی دیگری ندارند و هر چه توضیح دادم که درست است که «نگاه» را میتوان «نگاح» هم نوشت، اما این را هم «به خدا!» بلد بودم. حتی به خانم نعیمی نشان دادم که عبدالله زاده هم که نمرهاش همیشه کم بود و دیکته ده هم نمیشد، نگاه را درست نوشته است. این ثابت میکند که من هم بلد بودهام نگاه را بنویسم!
بدتر از دیکته، درس انشا بود. نمیدانم چرا اینقدر در انشا وضع من فاجعه بود.
همهی جملههایم با من شروع میشد. «من درخت را دوست دارم». «من طبیعت را دوست دارم». «من دود را دوست ندارم». «من …».
همیشه معلممان ناراحت میشد. حق هم داشت. او میگفت من در همهی درسهای مهم بیست میشوم و نباید از درس بیاهمیتی مثل انشا، نمره کم بیاورم.
دیکته و انشا، کابوس من بود. آن روزها، جهنم را جایی تصور می کردم که آب و هوا و همهچیزش خوبش است و عظیمترین عذابش این است که فرشتهای، هر صبح و شام به بندگان گناهکار، دیکته و انشا میگوید.
ماجرا هر سال جدی و جدیتر شد.
در کنار زنگ ورزش (که هنوز هم تنم را میلرزاند و زمانی در مطلبی تحت عنوان آن روزهای سخت دربارهاش نوشتم) زنگ انشاء و بعداً ادبیات، کابوس من بود. ذهن مکانیکی من هم ظاهراً قصد همراهی نداشت. در آن سالها عشق من برنامه نویسی بود. اسپکتروم و کمودور ۶۴ تازه آمده بود و هر چه ساختار مکانیکی برنامه نویسی را میفهمیدم، ساختار دینامیکی انشا برایم غیرقابل درک بود.
سوم راهنمایی معلم عجیبی برایمان آوردند: «محمد ایوبی». جنوبی بود. جنوب را خیلی دوست داشت. شنیده بودیم که نویسنده است. آن روزها، هنوز اینترنت نبود تا تحقیق کنیم و ببینیم او کیست. فقط این را میدانستیم که «ظاهراً نویسندهای است که از جنوب آمده است و زیاد سیگار میکشد و جدی است و به ندرت لبخند میزند، اما مهربان است».
نخستین جلسهی کلاس، قسمتی از یکی از نوشتههایش را خواند، اصلاً یادم نیست چه بود اما خوب یادم هست که اصلاً نفهمیدیم منظور آن قسمت از نوشته که برایمان خواند چه بود.
خیلی وقتها موضوع انشا آزاد بود! برای ما عجیب بود. همیشه یاد گرفته بودیم که «انشا» با «موضوع انشا» شروع میشود! میآمد و برای هفتهی بعد موضوع انشا را اعلام میکرد: «موضوع آزاد!».
چقدر عجیب و خوب بود.
وقتی یک نفر انشا میخواند از بقیه میخواست که آن را نقد کنند. ما هم که نه فهم نوشتن داشتیم و نه فهم نقد. حرفهای پرت و پلایی میگفتیم و او با دقت گوش میداد و سر تکان میداد.
معمولاً وقتی همه نقد میکردند، خودش هم چند جملهای صحبت میکرد. محمد ایوبی، فقط یک کلمه بلد بود: «فضاسازی».
هر وقت انشا تمام میشد و ما همهی حرفهای پرت و بیخاصیت خودمان را میزدیم، رو به نویسندهی انشا میکرد و میگفت: «فضاسازی انشای تو میتواند بهتر شود». بعد توضیح میداد که باید فضا را منتقل کنی. اگر انشای تو در مورد یک رویداد غم انگیز است، باید روایت و جملات و توضیحات تو، این غم را منتقل کند. اگر ماجرا، ماجرای شادی است، باید این فضا منتقل شود. به قول او میگفت: «کسی که انشای تو را میخواند از لحاظ احساسی که به محیط دارد، نباید با تو که در آن محیط بودهای یا به آن محیط فکر کردهای، تفاوتی داشته باشد».
کم کم ما هم یاد گرفتیم. هر کس انشا میخواند، اجازه میگرفتیم و میگفتیم: «استاد! انشایش فضاسازی ندارد! میشد فضاسازی بهتری انجام داد». ایوبی هم خوشحال میشد و لبخند میزد و تایید میکرد.
گاهی در زنگهای تفریح، به شوخی کمی هم مسخرهاش میکردیم. نه به عنوان بیاحترامی. اما هر کس با هر کس حرف میزد، میگفت: «نه! تو مشکل فضاسازی داری!». یادم است که آن سالها بعضیها در مدرسه هدایت یا آل احمد میخواندند و ما که نمیفهمیدیم اینها چه کتابهایی است، فقط میپرسیدیم: «فضاسازی را خوب انجام داده؟».
هر وقت انشا را برای محمد ایوبی میخواندیم، نظری در مورد فضاسازی میداد و میگفت برو و انشا را اصلاح کن و دوباره هفتهی بعد بیاور.
یادم است که یک بار انشایی در مورد یک اتفاق در اتوبوس نوشتم و سه بار در طول سه جلسه، آن را با اصلاحات سرکلاس خواندم. اصلاً اصراری به انشای جدید نداشت. شاید فرقی هم نمیکرد. موضوع انشای بعدی هم معلوم بود: «آزاد!».
کم کم فهمیدیم که برای استاد ما، هیچ چیز مهم نیست. نه سر انشا را کار دارد نه ته آن را. نه پیام اخلاقی آن را. فقط فضاسازی را میفهمد.
سال تحصیلی از نیمه گذشته بود که محمد ایوبی، لغت دیگری را هم به کلاس اضافه کرد: «شخصیت پردازی!». حالا دیگر ورد کلاس انشا، شخصیت پردازی بود. ایوبی میگفت که هر کسی که در انشایت به او اشاره میکنی باید برای کسی که میشنود، آشنا و شناخته شده باشد. باید اگر دیگران او را ندیدهاند، وقتی میبینند احساس کنند که او را کامل میشناسند و با او آشنا هستند.
حالا دیگر نقدهای کلاسی ما حرفهایتر شده بود. هر کس انشا میخواند، «در فضاسازی جای کار داشت. میتوانست شخصیت پردازی را هم بهتر انجام دهد!». تازه حالا اوضاع خیلی بهتر بود. اگر در انشا به سه نفر اشاره میشد میتوانستیم بحث کنیم که شخصیت پردازی کدام بهتر یا بدتر از بقیه است! شاید شما نتوانید احساس آن روزهای من را کامل تصور کنید. چون لذت نقد را فقط کسی میفهمد که بر روی صندلی منتقد نشسته باشد!
کلاس انشای آن سال تمام شد.
آخرین جلسه، محمد ایوبی، به درخواست ما قسمتی از یکی از رمانهایش را خواند. این بار هم مثل اول سال نفهمیدیم ماجرای داستان چه بود. داستان را خواند و سکوت کرد. همه فقط نگاهش میکردیم. شاید اگر جرات داشتیم به عادت همیشه، برای اینکه اثبات کنیم چیزی فهمیدهایم، نظراتی در مورد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» میدادیم.
سالهای پس از آن، من با #شریعتی آشنا شدم. جدای از مفاهیم ایدئولوژیک حرفهای او – که در مقطعی آتش به جان بسیاری از همنسلان ما انداخته بود – نکته مهمی برایم جلب توجه میکرد.
شریعتی – که حتی به تایید منتقدانش، استاد سخن است و قلم و کلام، رام اوست – دو چیز را خیلی خوب میداند. دو چیزی که از اسلام بهتر میشناسد و از فلسفه بیشتر میفهمد و از اقتصاد بیشتر توجه دارد و رگههایش در حرفهایش از جامعهشناسی – که میگفت علاقهی اصلی اوست – شفافتر است:
شریعتی استاد «فضاسازی» و «شخصیت پردازی» بود. شریعتی گورستان مون پارناس را چنان زیبا و رویایی توصیف کرد که سالها بعد، وقتی در کنار آن گورستان ایستادم، دیدم که فضایی که شریعتی ساخته از واقعیتی که روبروی خودم میبینم، سنگینتر است و بر روی آن سایه میاندازد. همچنانکه آن نیمکت معروف باغ ابسرواتوار را که هر روز روی آن مینشست و آن دختر اندیشمند متفکر، بی آنکه کلامی بگوید در کنارش مینشست و سکوت میکرد.
شریعتی شخصیت پردازی را هم خوب میدانست. بر این باورم که آنچه اکثر هم نسلهای من و حتی نسل قبل از ما از ابوذر میشناسد،«ابوذر شریعتی» است. هم او که بیشتر سوسیالیست بود تا مسلمان.
لویی ماسینیون را ندیدهایم اما مطمئنم که او برای هیچ یک از خوانندگان شریعتی غریبه نیست.
امروز میدانم که پروفسور شاندل که شریعتی از او نقل قول میکرد و شعرهایش را میگفت و هنوز خیلی از عاشقان شریعتی از شاندل هم نقل میکنند، اساساً وجود خارجی نداشته است. شاندل، فرانسوی همان لغت «کندل» انگلیسی به معنای شمع است. صفتی که شریعتی برای خودش قائل بود و احساس میکرد در فضای تاریک آن سالها، نقش شمع برای مردم را دارد. اما مستقیم دوست نداشت به آن اشاره کند.
گاهی هم شعرهایش را با «شریعتی مزینانی – علی» امضا میکرد و کنارش در داخل پرانتز مینوشت: «شمع».
اما مهم نیست که شاندل هرگز نبوده است. بسیاری از ما، سالها با داستانها و نقل قولهایی که شریعتی از پروفسور شاندل کرده است، با عاشقانهترین روایاتی که از او گفته و شعرهایی که از او «ترجمه!» کرده، زندگی کردهایم.
شریعتی برای من الگوی نوشتن این روزها شد. اینکه اول باید بر ابزار قلم مسلط شوی. اول باید به قول محمد ایوبی، شخصیت پردازی و فضاسازی را یاد بگیری. مهم نیست که نوشتههایت چه پیامی دارد. یا اصلاً پیام دارد یا نه. روزی که ذهن بازی داشتی و دیدگاه و نگرشی که خواستی به دیگران منتقل کنی، ابزارت به کمکت خواهد آمد و باقی، هر چه هست تلاش است و کوشش و جهاد…
حیف از نظام آموزشی فرسوده و ناکارآمد ما، که میخواهم قبل از آموزش ابزارها، تزریق افکار را آغاز کند. چنین میشود که در انشای دبستان، قبل از نحوهی نگارش انشا، موضوع انشا مهم میشود و نخستین موضوع هم میشود: «علم بهتر است یا ثروت؟». سوالی که برای خود معلم هم جوابش مشخص نیست. پدر و مادرمان هم جوابش را نمیدانند. الان که فکر میکنیم هم، دلمان هم با این است و هم با آن.
شاید تمایل وحشتناک و نامتعارف ما به برخی رشته های دانشگاهی، ناشی از این «موضوع انشای احمقانه» باشد که میکوشیم اشتراک بین علم و ثروت را جستجو کنیم و حاصل آن چیزی نمیشود جز: پزشکی و مهندسی و حقوق.
نمیدانم. اما شاید اگر میگفتند: «تاریخ را ترجیح میدهید یا جغرافی» یا هر موضوع احمقانهی دیگر، امروز ما نوع دیگری از زندگی را تجربه میکردیم و از آن کودکی، تقابل شگفتانگیز علم و ثروت، پیش چشممان قرار نمیگرفت!
بعد از آن سال، کم و بیش مینوشتم. اما همیشه آنها را دور میریختم. کلاسهای ایوبی نبود که بتوانی بروی و آن مزخرفات را بخوانی و او لبخند بزند و بگوید که «روی فضاسازی و شخصیت پردازی» بیشتر کار کن! حالا همان آدمهای معمولی کنارت بودند که نه فضاسازی میفهمیدند و نه شخصیت پردازی. فقط میخواستند محتوا و معنای نوشتهات را نقد کنند و زیر چاقوی جراحی ببرند.
دیگر ننوشتم تا سال ۸۴. سالی که وبلاگ نویسی را شروع کردم. برای فراموش کردن را تا سال ۹۰ نوشتم و از آن سال به تدریج برای آمدن به این خانهی جدید آماده شدم. ماجرای نوشتن، با ایوبی تمام شده بود و آنچه مانده بود، تمرین نوشتن بود.
محمد ایوبی سال هشتاد و هشت، به علت بیماری ریوی فوت کرد. خبر درگذشت او را در بی بی سی خواندم. نمیدانستم که آنقدر آدم مهمی بوده که اخبارش را رسانههای بینالمللی منتشر میکنند. سال هشتاد و هشت اینترنت آمده بود. میشد جستجویی دربارهی آن معلم مدرسه کرد. دیدم که نوشتهاند از نویسندگان بزرگ بوده. دیدم که نوشتند شاهنامه پژوه بوده. دیدم که در ویکی پدیا، صفحهای به نام او وجود دارد. دیدم که نویسندهای بوده از دیار جنوب و هر چه نوشته از همان دیار بوده. دوباره داستانهایش را خریدم و خواندم. حتی آنهایی را که سر کلاس یک بار گفت، زیر تیغ ممیز به مقوا تبدیل شدهاند.
اما مهم نیست. ایوبی نویسندهی بزرگی بوده باشد یا یک معلم معمولی، آنچه مهم است، درسی بود که برای من و همدورههای من و شاید آنها که امروز حرفهای او را از خلال روایتهای من میشنوند، باقی گذاشت: وقت تمرین نوشتن، به پیام نوشته فکر نکنید. فضاسازی کنید و شخصیت پردازی. هدف شما تمرین نوشتن است و نه تربیت دیگران.
روزی میرسد که حرفی برای دیگران دارید و آن روز، فضاسازی و شخصیت پردازی، مهمترین ابزار شماست.
مجموعاً در کلاس ایوبی پنج بار انشا خواندم. دو بار یک موضوع و سه بار موضوع دیگر. چهار بار اول نمرهای نداد و گفت برو و اصلاح کن. مشکل شخصیت پردازی و فضاسازی دارد. آخرین هفتهی سال، اما به من بیست داد.
کاش امروز بود و انشای جدید من را میخواند و دوباره هم، در همان دو مورد، برای این شاگرد قدیمیاش نظر میداد…
توضیح یک: سایر مطالبی که در روزنوشتهها، به شریعتی مربوط هستند را میتوانید با کلیک بر روی #علی شریعتی بیابید.
توضیح دو: در صورتی که به متنها و نوشتههای ادبی علاقمند هستید، احتمالاً سر زدن به مجموعه مطالب پاراگراف فارسی میتواند برای شما مفید باشد.
موارد زیر، برخی از پاراگراف فارسی های پرطرفدار متمم هستند:
- درباره باج گیری عاطفی
- سابرینا پاترینسکی (کسی که او را با اینشتین مقایسه میکنند)
- پرتاب سنگ به اتوبوس گوگل
- نمیفهمم! واقعاً اختراع قاشق اینقدر سخت بوده؟ (درباره فرهنگ ژاپنی)
- برخی ماجراها همان بهتر که آغاز نشوند (مولوی)
- جمله هایی از نیکلاس اسپارکس
- حکمتی که در درد کشیدن وجود دارد (نیچه)
همچنین درسهای پرورش تسلط کلامی و چالش نوشتن در متمم نیز ممکن است برای شما جذاب باشد.
آخرین دیدگاه