پیش نوشت صفر: فکر میکنم خواندن این مطلب برای کسانی که در بلندمدت با من نبودهاند و مطالب زیادی را از من نخواندهاند میتواند خسته کننده، بی خاصیت و همینطور ایجادکننده سوء برداشت باشد. از اینکه این مسئله را درک میکنید ممنونم.
پیش نوشت ۱: این متن درباره یادگیری از لحاظ میزان به هم ریختگی و همینطور غیررسمی بودن و چارچوب نداشتن و نیز جنس موضوع آن، چیزی فراتر از یک کامنت نیست و منطقاً نباید به صورت مطلبی مستقل مطرح شود. اما به دلیل اینکه دیدم چند نفر از دوستانم در نوشته قبلی (قسمت دوم هنر خواندن جملات کوتاه) مطلب مشترکی را در مورد یادگیری مطرح کرده بودند، احساس کردم بهتر است به جای پاسخ دادن به کامنت یکی از بچهها، این مطلب را به صورت مستقل بنویسم. احساس کردم این حرف من که ما با شنیدن یک جمله، چیز زیادی یاد نمیگیریم و عموماً دانستههای قبلی خود را سامان میدهیم یا به یاد میآوریم، ظاهراً کمی گنگ بوده و لازم است که بیشتر در موردش صحبت کنیم.
* پیش نوشت ۲: ممکن است این مطلب برای بسیاری از دوستان جذاب یا مفید نباشد. انتظار مشخص من این است که آقای کمال حیدری زیر این نوشته کامنت بگذارند که اصلاً این حرفها به چه درد میخورد؟ کجا میشود از اینها استفاده کرد؟ بنابراین از همین ابتدا توضیح بدهم که ممکن است برای اکثر دوستان، چیز خاصی در این نوشته یافت نشود و من این مطلب را برای اقل دوستان مینویسم.
* پیش نوشت ۳: به طور خاص برای نگار غلامی عزیزم و محسن رضایی نازنین. میدانم که الان محسن ناراضی است که چرا انقدر توضیح میدهی و به پیش نوشت دوم اعتراض دارد و نگار هم به پیش نوشت اول معترض است که چرا توی سر مال میزنی!
خودم هم نمیدانم که چرا این نوشته و برخی نوشتههای این وبلاگ را مینویسم. به نظرم خواننده منتظر آنها نبوده و نیست و اساساً جای این حرفها هم اینجا نیست. متاسفانه در فرهنگ ما هم فرصتی برای اندیشیدن به این بحثها نبوده است و اگر بوده است به دور از منطق کاربردی بوده و صرفاً به فلسفه بافی و جمله پردازی گذشته است و چنین میشود که من به جای اینکه بتونم به صورت ساده و شفاف بنویسم:
In my opinion, learning is an emerged behavior not a genuine act
مجبور میشوم کلی عذرخواهی و غلط کردم بنویسم و بعدش هم تعدادی غلط کردی و غلط گفتی بشنوم و آخرش هم پیام صحبتم آنطور که میخواهم منتقل نشود. اما ماجرا همان ماجرایی است که از قبل گفتم. هر یک از ما، انسان تنها ماندهای در جزیرهای دوردست هستیم که از یافتن هم قدم و هم کلام ناامید شدهایم و گاهی حرفهایی را بر سنگی حک میکنیم تا آنکسی که نیست و قرار هم نیست بیاید، اگر آمد بخواند. یا آن را مینویسیم و در بطری میاندازیم تا شاید روزی کسی آن را بیابد و با خواندنش سرگرم شود و برای لحظهای هر چند کوتاه به آن گمشدهای فکر کند که در جزیرهای تنها، تشنهی فهمیدن و گرسنهی دانستن ماند و مرد.
پیش نوشت ۴: برای فواد عزیزم که میگوید برایم عجیب است که چرا اینقدر درباره جملات کوتاه مینویسی. فواد جان. جملات کوتاه برای من یک اتفاق ساده نیست. جملات کوتاه یک فلسفه زندگی است که به نظرم رایج شده است. همان فلسفه میان بر. همان فلسفه فشرده کردن همه چیز. همان نگاهی که باعث میشود کسی فکر کند میشود مطلبی را که در ده سال میفهمند در یک شب منتقل کنند. همان سبک فست فود که الان به فست فهمیدن و فست فهماندن منتهی شده است. همان دیدی که باعث میشود خواندن یک خلاصه کتاب را چیزی شبیه خواندن یک کتاب بدانیم و خواندن جزوه را معادل خواندن درس و مرور فیلم مستند در مورد زندگی یک فرد بزرگ را معادل آشنایی با آن بزرگ در نظر بگیریم. چیزی که اگر چه در فرهنگ ما بسیار شیوع دارد اما محدود به فرهنگ ما نیست و بخش قابل توجهی از آن به شتابزدگی رواج یافته در دنیای معاصر بازمیگردد. اگر چه شاید در یکی دو قرن آینده، این شتابزدگی بسیار کمرنگ شود و با حذف پدیدهای به نام «کار» یا همان Labor و همزمان عادت کردن به دنیای «همیشه پیوسته و بیش از حد پیوسته» یا Always-connected and Over-connected،انسانها دوباره بتوانند طعم زندگی را بچشند، اما به هر حال امروز این چالش برای ما وجود دارد.
اتفاقاً دقیقاً برعکس چیزی که تو حدس میزنی، حرف زدن من از جملات کوتاه به خاطر دفاع از دیرآموختهها نیست. بلکه انتشار دیرآموختهها به خاطر دفاع من از حرفهایم درباره جملات کوتاه است. ببخش که صریح میگویم: با انتشار دیرآموختهها فقط خواستم به دیگران بگویم که اگر از جملات کوتاه انتقاد دارم، به خاطر ناآشنایی با آنها یا نفرت از آنها نیست. اتفاقاً آن بازی را میدانم و خوب هم میدانم و چنان میدانم که حرفهایم را به بزرگترین کسانی که این مردم میشناسند از کوروش و شاملو و شریعتی گره بزنند و نسبت دهند. میگویند انسانها با هر چیزی که ندانند و با هر کاری که نتوانند دشمناند. ماجرای من و جملات کوتاه یک استثناء است. من خیلی خوب این بازی را بلدم و به همین دلیل آن را دوست ندارم.
آنچه من از آن نفرت دارم پ.و.ر..ن است. تا به حال یک فیلم از این نوع را نگاه کردهای؟ به نظرت فرق فیلمی که صحنههای جن.س.ی دارد و فیلم پو.ر.ن چیست؟ مهمترین تفاوت در این است که در دسته اول، بخش کوچکی از فیلم به این بحثها اختصاص مییابد. چنانکه بخش کوچکی از زندگی همه ما به این بحثها اختصاص دارد. اما دسته دوم، تجربه فشرده لذت است. انگار به ما میگویند حالا که از این صحنه ها خوشت میآید، چرا وقتت را با دیدن دو ساعت فیلم و دو سه صحنه سه دقیقهای بگیریم؟ بیا برایت یک کلیپ ده دقیقه ای پخش میکنیم که فقط همین چیزها باشد! بعد هم اگر خوشت آمد یک کلیپ یک ساعته و اگر خوشت آمد یک فیلم دو ساعته. ولی فراموش میکنیم که آنچه میبینیم دیگر فیلم نیست. پ.و..ر.ن است. تجربه فشرده لذت، لذت نیست. فساد است.
همین مفهوم در غذا هم به وجود میآید. به جای آن سفره زیبایی که گوجه فرنگی در یک گوشه آن است و سبزی در گوشهی دیگر و مادرانمان آن را با دقت پاک کردهاند و در سمت دیگر کباب ماهیتابهای یا هر نوع گوشت دیگری وجود دارد و پیاز را هم که پدر به سختی و با مشت و فشار و چاقو نصف کرده در گوشه دیگر باشد و نان را هم از نانوایی گرفته باشیم و دستمان به خاطر داغی آن تاول زده باشد، میبینیم که مک دونالد و برگرکینگ و پدر خوب و خاله بد و عمه ناراضی، پیاز و گوجه و گوشت و سبزی و نان را در هم میچپانند و آن سفره قدیمی را در قالب یک «مشت» در دهان ما فرو میکنند. تجربه فشرده غذا خوردن، غذا خوردن نیست. بلکه پر کردن معده و خفه کردن صدای گرسنگی آن است.
همین مسئله در دید و بازدیدها هم دیده میشود. من فرصت نمیکنم دوستانم را ببینم و بعد تمام رابطه به لایک کردن عکس این و کامنت نوشتن زیر عکس آن محدود میشود. ما دیدن دوستان و آشنایان و همان صله ارحام را با این ابزارهای جدید جایگزین میکنیم و خوشحالیم که بحمدالله به لطف تلگرام در پانزده دقیقه، حال بیست و پنج نفر از دوستان را – با ارسال یک مسیج عمومی – پرسیدیم و خوب کردیم! این دیگر رابطه متعارف نیست. این رابطه پ..و.ر.ن است. این نمایش مستهجن است. حتی اگر عریانی در آن نباشد!
همین مفهوم در جملات کوتاه وجود دارد. به جای آن حرفهای طولانی و قصهها و صحبتها و فهرستها و پاورقیها و قصهها و خاطرات، همه چیز میشود یک جمله. شریعتی هزاران کلمه مینویسد و از ماسینیون میگوید و یک پاراگراف را صرف وصف بینی بلند او میکند که مخاطب را به نگاهی متواضعانه وادار میکند و از آن یک جمله در میآید که: خدایا به هر که دوست داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوستتر میداری بیاموز که دوست داشتن از عشق برتر.
ویل دورانت میلیونها کلمه مینویسد و رویدادهای مربوط و نامربوط تاریخ تمدن را به بند روایت میکشد و ما در نهایت مینویسیم: مرگ تمدنها زمانی فرا میرسد که بزرگان مردم به سوالات جدید آنها پاسخهای کهنه میدهند.
همین است که من میگویم تجربه خواندن جملات کوتاه، تجربه فهمیدن نیست. توهم فهمیدن است.
خلاصه اینکه فواد جان، این یک مثال را گفتم و صدها مثال دیگر را نگفتم و نخواهم گفت، اما آنچه من مینویسم عموماً – نمیگویم همیشه – پاسخ به یک مسئله ساده و سطحی مثل نق زدن دو نفر به انتشار یا عدم انتشار یک مطلب یا حتی عقده گشایی از یک دوستی یا دشمنی دیرینه نیست. عموم اینها ناشی از دغدغههایی است که چون به سادگی به کلام در نمیآیند، چارهای نیست جز اینکه در حاشیهی آنها بگویم و بنویسم.
اما اصل مطلب: وقتی که میگویم ما با دیدن یک جمله جدید یا حرف جدید، چندان چیز زیادی یاد نمیگیریم و عموماً خاطرات گذشته را مرور میکنیم ممکن است شنیدن این حرف برای برخی دوستان، دردناک باشد. ما دوست داریم که مغز مولد داشته باشیم. دوست داریم بنشینیم بیندیشیم و احساس کنیم که کائنات را درنوردیدهایم و اسرار عالم هستی را کشف کردهایم. ما دوست نداریم که به انباری برای ذخیره اطلاعات تشبیه شویم و حداکثر هنرمان، بازیابی سریع دادههای قدیمی باشد.
بله اینها را میفهمم و میفهمیم و میدانیم.
اما به خاطر داشته باشیم که مغز فرایند پیچیدهای برای یادگیری و اصلاح مدل ذهنی دارد. من دیاگرام مطرح شده در کتاب استرمن را خیلی دوست دارم:
دنیای واقعی در بیرون ذهن ما در جریان است. ما از طریق تصمیمهایی که میگیریم و اقدامهایی که انجام میدهیم آن را تغییر میدهیم. بعد از هر تصمیم و اقدام، دنیا تغییر میکند و ما با دیدن اینکه تصمیمها و رفتارهای ما چه تغییری در دنیا داد (که البته ما هم بخشی از همان دنیا هستیم) اطلاعات جدیدی را از دنیا و شرایط محیطی دریافت میکنیم و بر اساس آن تصمیمهای جدید را میگیریم.
البته در این میان اگر بارها و بارها ببینیم که نتایج تصمیمها و اقدامات ما با آنچه فکر میکردهایم همخوان نیست، به سراغ مدل ذهنی خود میرویم و مدل ذهنی ما هم به نوبه خود قواعد تصمیم گیری مان را تعیین میکند و تغییر میدهد. بگذریم از پیچیدگی عجیبی که در اینجا هست و عاملی که به قول علما خطای شناختی است و به بیان ساده کوری ذهن است. چون ما برای تغییر مدل ذهنی خودمان، از برداشتهای خودمان از واقعیت استفاده میکنیم و نه خود واقعیت و این برداشتها هم خود تابع مدل ذهنی است و اینجا آن حصار تنگی است که باید همیشه آرزو کنیم و بکوشیم که شاید بتوانیم از بند آن بگریزیم و شاید اگر میخواستم دعای دیگری در ادامه دعای قبلی شب قدر بنویسم، میگفتم که خداوند کمک کند که خود را از بند این زندان رها کنیم یا لااقل دریچهای به روی ما بگشاید که برای لحظاتی، دنیا را فراتر از حصار تنگ مدل ذهنی خود ببینیم.
اگر بخواهیم مدل ذهنی را به شکل درست و علمی توضیح دهیم، مدل ذهنی برایند همه قطعات بدن ما از هیپوتالاموس تا کورتکس و از سنسورهای درد در دستان ما تا سنسورهای سرما در پاهای ماست. همان چیزی که به آن Emerged Characteristic گفته میشود. قطعات کوچکتری به هم میپیوندند و در وجود بزرگتر ویژگیهایی را بروز میدهند که شعور و درک تک تک آن قطعات از درک آن عاجز است. شاید داستان موریانهها که در وب مایندست نوشتم کمی ایدهی این حرف من را شفافتر کند.
اما به هر حال، نمود بیرونی مدل ذهنی در قالب ارزشهایی است که ما دوست داریم و داستانهایی که به خاطر میسپاریم و قضاوتهایی که انجام میدهیم و باورهایی که از آنها دفاع میکنیم و تفسیرهایی که از جهان اطراف خود ارائه میدهیم.
به عبارتی، مدل ذهنی ناظر به گذشته ماست و نه حال و یا آینده. برآیند همه آن چیزی است که در گذشته انجام دادهایم. همه تجربیاتی که در گذشته داشتهایم. همه آنچه در گذشته شنیدهایم. همه پیوندهایی که در گذشته بستهایم و گسستهایم. همه زخمها و دردها و رنجهایی که با خود از جایی به جای دیگر حمل میکنیم.
میان پرده: دیشب یک جمله قدیمی را در اینستاگرام بازنشر کردم. جملهای که دوستش دارم و همیشه به آن فکر میکنم: سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران، گرفتن خودت از آنها باشد.
دوستی زیر آن کامنت گذاشته بود: چرا باید کسی رو تنبیه کرد؟ کسی که دیگران رو آزار میده داره رنج درونش رو فرافکنی میکنه. به نظرم فقط باید رها کرد!
بگذریم از اینکه دوستمون با دیدن کلمه تنبیه، سریع یکی از وردهایی رو که بلد بودند تکرار کردند. گویی که من از تنبیه فیزیکی حرف زدهام. اما نکته بامزه دیگه این بود که ایشون مفهوم برون ریزی و مفهوم فرافکنی رو که کاملاً با هم فرق دارند و حتی مصداقهای متضاد دارند، با هم اشتباه گرفته بودند!
اما من دیشب یاد همین مطلبی افتادم که امروز دارم مینویسم(!) و دیدم که این بنده خدا و هزاران از این بندگان خدا که وقت و پول خود را برای یادگیری ناقص مفاهیم عمیق علمی در پای منبر امثال من حرام میکنند، بیش از آنکه دنبال یادگرفتن و تغییر مدل ذهنی باشند دنبال نام جدیدی برای رفتارهای قدیمی خود و باورهای قدیمی خود هستند و چنان در این کار جدیت دارند که حتی گاهی آن نام را هم درست یاد نمیگیرند. اما چه فرق میکند. نام جدید برای حرف قدیمی، همیشه جذاب است. همچنانکه لباس جدید برای انسان قدیمی و همچنانکه رنگ جدید برای خانه قدیمی و همچنانکه هر چیز جدیدی برای هر چیز قدیمی دیگر.
پایان میان پرده و ادامه مطلب: خوب. آیا یک جمله جدید که میخوانیم یا یک حرف جدید که میشنویم یا یک نصیحت جدید که مطرح میشود، چیزی از جنس اطلاعات بیرونی نیست؟ چرا هست. پس آیا میتواند در مدل ذهنی ما تغییر ایجاد کند؟ بله میتواند. چقدر؟
پاسخ این سوال را نمیدانم. اما یک چیز را میدانم که به باور من، در مغز اکثر ما، رویدادهای واقعی دنیای اطراف و تجربیات واقعی، اثرگذاری بسیار عمیقتری دارند. هر چه از واقعیت دورتر میشویم و هر چه واقعیت را فشردهتر میکنیم، احتمال اثرگذاری آن را کاهش میدهیم. فیلم و داستان، ابزارهای خوبی برای یادگیری هستند. چون فاصله زیادی از دنیای واقعی ندارند و میتوانند به بخشی از تجربیات مرجع در ذهن ما تبدیل شوند. آنها که فیلمباز حرفهای هستند میدانند که اثر سریال حتی از فیلم هم بیشتر است. چون به دلیل طولانی بودن و جزییات بیشتر، تجربهی نزدیکتری به دنیای واقعی است.
بعد به دنیای آموزش میرسیم. ماجرای Case Study یا مطالعات موردی همین است. چون در مقایسه با درسهای خشک مدرس، کمی به دنیای واقعی نزدیک است و همین نزدیکتر بودن باعث میشود که تاثیر بیشتری در تغییر مدل ذهنی ما داشته باشد. کار تیمی هم چیزی از همین جنس است. نوعی برونریزی فکر کردن است. وقتی تنها هستیم همه چیز در مغز ما میگذرد و در کار تیمی بسیاری از افکار و تحلیلها از دنیای در هم پیچیده نورونهای مغز به دنیای از هم گسستهی فیزیکی وارد میشود و فضای بهتری برای بحث و گفتگو شکل میگیرد و احتمال یادگیری و میزان اثربخشی افزایش مییابد. همینطور بگیرید و بیایید تا برسیم به جملات کوتاه که قطعاً بر روی مدل ذهنی ما تاثیر دارند. همچنانکه خوردن یک فنجان چای هم بالاخره چیزی را در یک جایی از مدل ذهنی ما تغییر خواهد داد. اما سوال این است که این تغییر چقدراست و چقدر ماندگار است؟
آن هم در مغز ما انسانها که ذاتا الگودوست و الگویاب است. منظورم از الگو، Role-model نیست. منظورم Pattern است. به همین دلیل مغز همیشه دوست دارد پدیدههای جدید و رویدادهای جدید را به پدیدههای قبلی و رویدادهای قبلی ربط دهد و از اینکه دنیا را تا به این حد خوب(!) میفهمد لذت ببرد. ابهام ترسناک است. رویارویی با ندانستن و نفهمیدن ترسناک است و بزرگی زیادی میطلبد. حفظ ناحیه امن باورها سادهتر است.
میان پرده دوم: ببینید که چه رنجی میکشم من که این دغدغهها هر روز در گوشه ذهنم است و وقتی چند روز پیش در گلایه از رفتار یکی از دوستان قدیمیام، نوشتم که عزیز دلم. کلکسیون جملات جمع کردن و زیر آنها هشتگ #مدل_ذهنی زدن، مدل ذهنی را تغییر نمیدهد. چنانکه حتی مدل ذهنی خود شما را هم تغییر نداده و وقتی یک منبع غلط را به شما یادآوری میکنم، در برابر اصلاح آن مقاومت میکنی که به گمان خودت آبرو و اعتبارت حفظ شود. و بعد از پیغامها و رفتارها میفهمم که آن دوست، مینشیند و با خود میاندیشد که محمدرضا لابد از بین ما آموزش دهندگان مدیریت، الان با یکی دیگر دوست تر است و تصمیم گرفته است که ما را تخریب کند! و من میمانم و اندوه برای آنها که باید بعداً پای چنان منبری، چنین مفاهیمی را بیاموزند.
پایان میان پرده دوم و ادامه مطلب: من هنوز هم معتقدم که مغز میتواند به مقامی برسد که اگر با خود خلوت کرد، حتی بدون دریافت اطلاعات از بیرون و صرفاً با سنتز اطلاعات داخلی، دادههای جدیدتری را خلق کند. حتی معتقدم که شنیدن یا خواندن یک جمله کوتاه، میتواند کاتالیزوری در این فرایند باشد.
اما این قابلیتی نیست که همه ما از آنها بهره برده باشیم. اساساً مهارت یادگیری در اوج خود به تفکر خلاق میرسد و تفکر خلاق به معنای این شعبده بازیهایی که این روزها به نام خلاقیت برایمان انجام میدهند نیست. بلکه به معنای تفکری است که خلق میکند. مغزی که چنان قدرتمند میشود که نه تنها به درک دنیا به عنوان «واقعیت موجود» میپردازد بلکه به تغییر دادن دنیا به سمت «واقعیتی که باید باشد» برمیخیزد. اما این آخرین پله یادگیری است و نه نخستین پله.
برای رسیدن به چنین نقطهای، لازم است راه درازی طی کنیم. بسیار کار کنیم. بسیار بخوانیم. بسیار فکر کنیم. انرژی لازم برای طی کردن این راه طولانی تا قله درک دنیا را بعید میدانم بتوانیم با خوردن فست فود کسب کنیم. باید سر حوصله برویم. شتابزدگی را کنار بگذاریم. سفرهای پهن کنیم. نان و پنیر و گوجه و پیازمان را سر حوصله بخوریم و توانی برای ادامه مسیر بیابیم. فست اندیشی و فست فهمی، رژیم غذایی مناسبی برای مغز نیست. همچنانکه مصرف دائمی فست فود به معدهی ما نمیسازد…
… و من میمانم و اندوه برای آنها که باید بعداً پای چنان منبری، چنین مفاهیمی را بیاموزند.
لذذذذذت بردم از این خط و این بیان شیوای پیچیده!!!
این شد یک جمله کوتاه…:)
بنظر من جملات کوتاه مثه هله و هوله میمونه و یه سیری کاذب میاره در صورتی که اندام ها و احشام داخلی بدنتان عاجزانه و ملتمسانه منتظر پروتئین و ویتامین ها و کربوهیدارت ها و آمینواسیدهایند که قطعن از طریق پفک٬چیپس٬بستنی و امثالهم نمی رسند بهشان…و کتاب و مقالات شبیه غذا و وعده اصلین که انرژی شما رو واسه کار تأمین میکنن.
نتیجه من اینه: کتاب(غذا) بخونیم(بخوریم که می خوریم) ٬ حالا اگه جملاتی هم خوندیم(هله و هوله ای هم خوردیم )هیچ ایرادی نداره. کتاب مقدم است به جمله٬همونجوری که غذا مقدم است به هله هوله…
حااالا اینکه دیگه چه کتابی بخونیم سلیقه شماست که از چه غذاهایی خوشتون میاد…
مانا و پایا باشید.
اهورا.ه
سلام دکتر خدا قوت امیدوارم همیشه سلامت باشید تا همه دوست دارانتان از فوران گرانبهای وجودی شما بهره مند شوند. در ابتدا عذر میخوام ولی یک انتقاد کوچک نسبت به جنابعالی داشتم البته انتقاد دانشجو به استاد و میدونم که شما دلخور نخواهید شد. اغلب در ابتدای متن ها یک موج منفی به سمت خواننده ارسال می شود مبنی بر اینکه کسانی که به تازگی شما رو شناختن و … ممکنه مطلب خسته کننده یا بی فایده و امثالهم باشد. صد البته که این تواضع و شعور بالای شما رو میرسونه ولی من با شناخت اندکی که دورادور از شما داشتم و به تازگی با سایت جنابعالی آشنا شدم دلگیر می شم از این فروتنی قطعا باعث افتخاره خوندن مطالب علمی شما و اگر کسی هم لذت نبرد بخاطر تفاوت تفکراته . به هرحال انتقاد من رو از روی محبت و احترامی که نسبت به جنابعالی دارم بپذیرید که در هر حال شما استاد و الگوی بنده هستید. موفق تر باشید.
من دیدگاه آقای شعبانعلی رو کاملا قبول دارم و به این معتقدم که خیلی از چیزا رو باید لمس کرد تا با عمق وجود بشه اونو فهمید و درک کرد ولی با دنیای عجله و شتابزده امروز به این جملات کوتاه مثل قرص های انرژی زا میشه نگاه کرد که علاوه بر تلنگر در بعضی اوقات، حداقل تا مدتی هرچند بعضا کوتاه با اثرش میشه یه کارهایی رو به سرانجام رسوند یا بهش فکر کرد.
سلام مجمد رضا جان
تشکر از مطالب عالیت
من کارشناس تحقیقات بازار یک شرکت تولید کننده محصولات روانکار داخلیم
خوشحال میشم ادرس فروشگاه تعویض روغنی که میری رو به من بدی
برای تحقیقات بازار و سمینارهای که برای تعویض روغنی ها برگزار میکنیم ،میخوام .
تصویر روزت دلیل این درخواست من شد.
این ادرس صفحخ اینستاگرام من که گواه فعالیت من تو این حوزه است
LUBADS
سلام و احترام؛
در جواب به «خودم هم نمیدانم که چرا این نوشته و برخی نوشتههای این وبلاگ را مینویسم. به نظرم خواننده منتظر آنها نبوده و نیست و اساساً جای این حرفها هم اینجا نیست. متاسفانه در فرهنگ ما هم فرصتی برای اندیشیدن به این بحثها نبوده است و اگر بوده است به دور از منطق کاربردی بوده و صرفاً به فلسفه بافی و جمله پردازی گذشته است …»
قبول دارم در فرهنگ ما فرصتی برای اندیشیدن به این بحث ها نبوده و … اما فکر می کنم شما تا زمانی که نوشته های خود را ننویسید خواننده نمی داند که منتظر آن ها بوده است یا نه.
ديدگاهتون در باره اين نوع زندگي mp3 كه مد شده (جملات كوتاه، فست فود و …) رو دوست دارم و موافقم.
وليكن ميشه يه زاويه ديد ديگه اي رو به اون اضافه كرد: ميشه تمام اين جملات رو ديد و خوند و رفت. وليكن بعضي وقتا يه هو يه جمله عين يه تلنگر مي مونه. تو رو متوقف ميكنه،شايدم بيدارت كنه و باعث بشه يه تغييري تو مسيرت بدي.( اين تغيير براي اصلاح مسير و يا تغيير مسير ميتونه فرض بشه).
البته اين بشرطي كه تو دنياي اين جملات،همانطور كه خودت بدرستي گفتي گرفتار نشي و جو عالم بودن به آدم نده.
درست مثل اينكه ميري فست فود ميخوري و بعدش تازه ميفهمي كه چقدر يه غذاي ساده مثل آبدوغ خيار ميتونه غذاي دلچسبي باشه و يا ارزش غذاي خونه رو بيشتر ميفهمي.
خلاصه اينكه اين دنياي فست فود و فست فهميدن و … ميتونه براي اهلش يادآور ارزش دنيايي با ارزشهاي واقعي بشه.
»»» برگ درختان زرد، هر ورقش دفتري است …
محمدرضای عزیز سلام
این مطلب رو که می خوندم بیشتر اون قسمتی که در مورد پ.و.ر.ن و مثال های دنیای واقعیش بود ذهنمو مشغول کرد.
مثال های دیگه ای پیدا کردم توی خودم،دوستا و اطرافیام.الان متوجه شدم که چرا دیدن اعمال بعضی بازیگرای پ.و.ر.ن از نشتن سر کلاس بعضی اساتید برام راضی کننده تره!!اساتیدی که تن فروشی میکنن سرکلاس!
وبعضی از رفتارهای ما دانشجوها توی درس خوندن که گاهی درس نمی خونیم ،علم نمی اموزیم بلکه تن فروشی میکنیم تو سالای دانشجویی.
یاعلی
این که خود شما سعی میکنید جملات کوتاه رو به صورت عکس متن ارسال کنید کجای این داستان هست ؟ آیا شما خودتون ادامه دهنده ی یه مسیر غلط نیستید ؟ یا فقط چون نیاز قبلی و تکراری مخاطب رو دیدید چنین کاری می کنید ؟
سلام به همه دوستان خوبم،
راستش يه مقاله خوب خوندم و نتونستم باهاتون به اشتراك نذارم، اميدوارم كه بپسنديد. البته كه اي كاش بتونيم مطالب خوبي رو كه ميخونيم در جهت بهبود مدل ذهني مون به كار بگيريم و تنها به تحسين و تمجيد نويسنده اكتفا نكنيم.
https://www.linkedin.com/pulse/critical-habits-profoundly-influential-people-dr-travis-bradberry
ممنون،
نگار،
باسلام خدمت آقای محمدرضا شعبانعلی عزیز و گروه دوست داشتنی متمم؛
در حقیقت من سوالی داشتم که در مورد یادگیری و به یاد آوردن آموخته های قبلی است. فرض کنیم در مورد یک درسی مثل ریاضی! خب ما از کلاس اول ابتدایی ریاضی می خوانیم و اعمالی مثل ضرب و تقسیم و … که هر روز در همه جای زندگی ما استفاده می شوند، به نوعی در ما درونی شده اند و حساب کردن در ما درونی شده. اما خب مسایل دیگری مثل مشتق و انتگرال و مثلثات و لگاریتم و مواردی از این قبیل که به ندرت استفاده از آنها برای ما اتفاق می افتد، طبیعی است که به مرور زمان فراموش شوند. البته برای کسی که تازه وارد دانشگاه شده و هنوز با این موارد سر و کار دارد، مطمئناً هنوز در ذهن فرد وجود دارند؛ اما پس از پایان تحصیلات و ورود به دنیای کار و … کم کم مسایلی از این دست (به طور مشابه در ادبیات و فیزیک و شمی و سایر دروس) فراموش خواهند شد.
حالا سوال من اینجاست که آیا اصلاً اهمیت دارد که در طول زمان و در کسب و کار و زندگی ما همچنان بتوانیم مسایل سخت ریاضی (ریاضی را مثال می زنم چون همیشه به ما گفته اند مهم است!!!) مثلاً انتگرال و مشتق و مثلثات و غیره را بتوانیم حل کنیم و نتوانستن حل آنها برای یک فرد تحصیل کرده و دانشگاه رفته به نوعی ایراد و اشکال است و یا اینکه به مرور زمان اهمیت دانستن مواردی از این دست از بین می روند و لازم است تا دانش های مورد نیاز همان برحه از زمان را فرا بگیریم و به فکر آینده باشیم؟! شاید ذهن کسانی توانایی به یاد داشتن همه این موارد را داشته باشد، اما تا آنجا که من بررسی کردم، این توانایی و به خاطر داشتن تمامی این موارد برای بسیاری از ما امکان پذیر نمی باشد!
ممنون از توجه شما.
ممنون استاد عزیز
حداقل چیزی که خوندن نوشنه شما نصیبم شد رهایی از یک عذاب وجدان زیرپوستی و ضمنی بود(به خیلی از نکات جالب و اموزنده متن شما دوستان در کامنتهاشون اشاره کردن).دقیقا بعد از خوندن مطالب شما در مورد جملات کوتاه کشف کردم احساس مبهمی که بعد از خوندن خیلی از این جملات کوتاه در فضای مجازی داشتم(حتی با وجود درست بودن منبعشون)،احساس گناه و عذاب وجدان بود .شاید در لایه های عمیقتر ذهن و ناخوداگاهم با خودم میگفتم با وجود اینکه این جملات اینقدر حکیمانه است و در بسیاری از موارد اصولی از زندگیه که خیلی هوشمندانه در قالب کلمات بیان میشه ،چرا منو متحول نمیکنه و گاهی اصلا روی من حتی اثر کوتاه مدت هم نمیذاره .در بهترین حالت میتونم گوینده را به خاطر استخراج بیان هوشمندانه اون اوصول از دل قواعد زندگی تحسین کنم و فقط همین.الان میتونم یه نفس راحت بکشم و بگم خب پس این به تنهایی نمیتونه نشانه انجماد من باشه.در واقع یه دلیلی بهم دادین که با اسودگی بیشتری صفحات موبایلم را بالا و پایین کنم و کمتر احساس گناه کنم.
بسیار ممنون
آقاي محمد رضاي عزيز،
اول از همه بسيار ممنون از مطلب بسيار جالبي كه گذاشتين مثل هميشه آموزنده و تفكر برانگيز.
من تا به امروز از هزاران هزار وبلاگ شخصي و غير شخصي و آموزنده و به درد نخور و غيره و ذلك عبور كردم و سايت شما جز معدود سايت هايي بود كه من هر روز مشتاقانه چك مي كنم تا ببينم چه مطلب جديدي براي خوندن هست. البته خوب طبيعتا يك سري مطالب هم توي همين سايت هست كه توجه ام رو به خودشون جلب نمي كنند و من از اونها مي گذرم و اين انتخاب خوندن و نخوندن مطالب تنها از روي سليقه و كنجكاوي شخصيم هست و نه هيچ پيش نوشت و پس نوشتي. براي همين هست كه از نظرم وجود اون پيش نوشت خاص غير ضروري بود. اما چه ميشه كرد به قول قيصر امين پور “هر چه باشد او گل است، گل يكي دو پيرهن بيشتر از غنچه پاره كرده است…”
ضمنا امروز با يه نويسنده بسيار جوون آمريكايي آشنا شدم كه بيشترين آرا رو در بين كتابهاي nonfiction در سايت goodreads به خودش اختصاص داده، اگه دوست داشتين بيشتر راجع بهش بدونين اسمش هست: Marina Keegan
ممنون،
نگار،
سلام سال ۱۹۸۹ به دنیا آمده و سال ۲۰۱۲ پنج روز پس از فارغ التحصیلی در تصادف رانندگی کشته شده چقدر سن کمی و عرض زیادی، حیف که دسترسی به کتاب هاش برای من نیست و اون ایده هم جالب به نظر می رسه
من کامنتهای دوستان رو نخوندم و امیدوارم حرفی که می زنم دیگران رو مجبور به خوندن بحث تکراری نکنه، بگذریم از این حاشیه، نکته مهم در بحث تک جملات، که به نظر من احادیث دنیای مدرن تلقی می شن، اینه که جملات از فیلتر ذهنی ما رد می شن و اکثر انسان ها در عموم موارد، جملاتی در تائید باورهای قبلی رو جذب می کنن و به خاطر می سپرن و این چیزی جز بازتکرار یا بازتولیدنگاه و مدل قبلی آدم نیس، بگذریم از اینکه اگر هم جذب گفتارهایی ساختارشکنانه نسبت به وضعیت فعلی شویم، چقدر می تونن قابلیت Pattern شدن پیدا کنن، چقدر می تونن در ذهن ما فرایند جدید خلق کنن
من اینطور نتیجه میگیرم ؛
که جملات کوتاه، راهی برای یادگیری مؤثر ، برای مفاهیم جدید نیست، ولی برچسب ماندگاری هست، برای مطالبی که از قبل بامطالعه یا به تجربه می دانستیم.
به عبارت دیگه، جملات کوتاه، بعضاً مثل یک منگنه ، تمام مفاهیم و برداشت های ما از مطالعات ، تجربه ها و اتفاقات مشابه رو _ که در ذهنمون مانند ورق های کاغذ پراکنده هستن_ به همدیگه متصل میکنه و بهشون هویت مشترک و ملموس میده.
مثل فایل های با ارزش ولی پراکنده در یک کامپیوتر که موضوع مشابهی دارن ولی به دلیل پراکندگی، قابل استفاده نیستن. ولی با قرار دادن همه اونا در یک فولدر با اسم مشخص، قابل استفاده و ارزشمند میشن و جملات کوتاه، دقیقاً همون اسمی هست که برای اون فولدر انتخاب می کنیم.
(انتقادی کوچک)
سلام
انتقادی کوچک از دید من ،از دید شما…
من مدت زیادی هست که فایل های صوتی ومطالب شما رو گوش داده ام وخواندم و با بسیاری از حرف های شما موافقم وبه بیانی ساده تر شما از جمله کسانی هستید که به آن ها باور دارم(این ها رو برای لوس بازی نگفتم! (-:،واقعیته ) اما یک انتقاد کوچکی داشتم شما در بیشتر موارد به کامنت هایی که رویکرد انتقادی دارند بیش از حد واکنش نشان می دهید . اگر فکر می کنید آنها(منتقدین) از روی قصد این کامنت ها را گذاشته اندو از آن دسته افرادی که فقط برای اینکه حرفی زده باشندو یا برای گذران وقت و یا اینکه کامنتی پایین هر نوشته ای داشته باشند، هستند، به نظر من این گونه افراد ارزش جواب دادن ندارند و رها شون کنید بهتره است(ممکنه انتقاد من هم از این دسته باشه) و یا اگر فکر می کنید که انتقاد آن ها درست نیست و کاملا غلط است(که من فکر نمی کنم همه ی آنها این گونه باشند) سعی کنید بخشی از آن ها را بپذیرید.
چون من که مدت زیادی هم است که مخاطب شما هستم کم کم این ذهیت که شما فردی انتقاد پذیری نیستید در ذهن من دارد جای می گیرد.
با تشکر
سلام دوست عزیز و استاد گرامی
آقای آرش من اصلا با شما موافق نیستم و برعکس شما فکر میکنم باید به منتقد پاسخ داد. گاهی می پذیریم که نقد منتقد وارده و با پاسخ به نقد او، اذعان به پذیرش صحبتهای او میکنیم. اما گاهی اوقات هم هست که یک سوء برداشت باعث نقد شده شده. من معتقدم درست قطعی وجود نداره. یعنی کلا به قطعیت اعتقادی ندارم و همه چیز رو نسبی میدونم. پس با این حساب باور من .و آنچه که میگم هم قطعی نیست و باید اجازه به چالش کشیده شدن اونها رو بدم. با پاسخ دادن به منتقد و پاسخ مجدد گرفتن از او بلاخره یکی از ما به دیدی درست تر از واقعیت دست پیدا خواهد کرد. اما با سکوت امکان این درک رو از خودمون میگیریم …
استاد شعبانعلی , اول از همه باید از بابت این همه مطالب پر مغز و با ارزش از شما تشکر کنم
دوم اینکه این قسمت از متن کمی برای من ابهام انگیز شده و خوب درکش نکردم:
“اگر چه شاید در یکی دو قرن آینده، این شتابزدگی بسیار کمرنگ شود و با حذف پدیدهای به نام «کار» یا همان Labor و همزمان عادت کردن به دنیای «همیشه پیوسته و بیش از حد پیوسته» یا Always-connected and Over-connected،انسانها دوباره بتوانند طعم زندگی را بچشند، اما به هر حال امروز این چالش برای ما وجود دارد.”
میشه کمی بیشتر در این مورد توضیح بدید
راستش خیلی دوست دارم نظر شما رو درباره آینده بدونم و خیلی برای من جالبه که بدونم دید وپیشبینی شما از نیم قرن دیگه چیه
چون خودم به این این مسائل خیلی فکر میکنم و یه جورایی نظریه سینگولاریتی ری کرزویل رو هم قبول دارم ولی میخوام بدونم نظر شما در اینباره چیه؟
ممنون
مثل همیشه عالی…خیلی خوب و با حوصله همه چیز توضیح میدین….همه نوشته هاتون یه کشش و جاذبه ی خاصی دارن…ممنونم محمدرضای عزیز
مثل هميشه عالي بود
می گن صمیمیت یعنی اینکه اول حرف بزنی بعد فکر کنی.
محمدرضای عزیز اینکه گاهی می نویسی و برای نوشتن می نویسی و بی هدف مشخص (از نظر خودت) و اینکه ما راحت بهت می گیم بعضی توضیحاتت خسته کننده اس و…فکر میکنم بخاطر صمیمیت فضا س.
ضمن اینکه در نوشته ای که اشاره کردی خواستم بگم توضیح دادنهات رو درک می کنم.و البته سایتی که هر لحظه ممکنه مخاطب جدیدی داشته باشه وظیفه امثال من درک این وضعیت و عبور ازون توضیحاته بدون اینکه خودم رو به اون توضیح آویزان کنم!
سلام
من دو قسمت قبلی و این متن درمورد “جملات کوتاه” رو خوندم و برام آموزنده بودن…ممنون
به نظر من گاهی اوقات یک جمله کوتاه مانند فهرست یک کتاب هم میتونه عمل کنه…کاری که توی بعضی نوشته های دیرآموخته ها انجام شده بود خیلی خوب بود…خب حالا که این نوشته های کوتاه اینقدر جا افتاده بین همه ما، چرا یکم اصلاحش نکنیم؟ شاید کسی حتی یک نفر برای تمام زمان زندگی، با خوندن این نوشته کوتاه کنجکاو به دونستن اطلاعات بیشتری در مورد اون نوشته بشه و بخاد بیشتر درموردش بخونه…کاری که دیرآموخته ها با جملات کوتاه انجام داد برای من مناسب بود چون روی لینک پایین بعضی از اون نوشته ها که باعث میشد به قلاب ماهیگیریم چیزی (حتی یه لنگ کفش پاره در قد فهم) گیر کنه، کلیک میکردم و متن کاملتری از اون نوشته میخوندم…منصفانه میگم که اگه اون نوشته کوتاه رو نمیخوندم شاید با متنی که پشت زمینه این نوشته کوتاه بود آشنا نمیشدم…
پیشنهادی دارم…
اگه بخواهیم یک نوشته کوتاه بنویسیم که خواننده با خوندنش کنجکاو بشه و روی لینک پایینش کلیک کنه تا این متنها رو بخونه چی مینویسیم؟؟؟ 🙂
سلام بر محمدرضا شعبانعلی و دوستان عزیز.
این پست خیلی خوب و عمیق را خوانده ام و دقایقی طولانی است که فکرم را رها نمی کند.
کامنتهای دیگران را هم که خوانده ام، آنقدر خوب هستند که رهایی از موضوع برایم دشوارتر شده.
اما اجازه بدهید آنچه را به ذهنم رسیده برایتان بنویسم. گرچه نمی دانم اگر کسی حالِ الان مرا نداشته باشد، آیا مفهوم مورد نظرم را برداشت خواهد کرد یا نه؟
پشت جملات کوتاهی که از یک نویسنده ی با سواد – بر اساس یافته ها و نوشته های خودش- نقل می شود، دریایی از مفاهیم نهفته است. وقتی این جملات قصار را فرد دیگری استخراج می کند و برای خودش و بقیه انتشار می دهند، آن دریای مفاهیم منتقل نمی شود.
وقتی هم جمله توسط خود نویسنده بولد شده، باید حواس مان باشد اول تمام متن او را درک کنیم و بعد جمله ی قصار را برای هضم آن نوشته به خاطر بسپاریم. و همینطور هنگام نقل آن برای دیگران، اول خلاصه ای از اندیشه ی مطرح شده بگوییم و بعد جمله قصار را.
نکته ی دیگر اینکه جمله ی قصار ، برآمده از زندگی یک نویسنده است که شاید بهتر باشد به جای پذیرش مسوولیت نقل آن، یک بار امتحان کنیم و ببینیم برای ما چقدر قابل زندگی کردن است. اگر توانستیم به کار ببندیم ، احتمالا در انتها خودمان اندیشه ای خواهیم داشت که در قالب جمله ی قصار قابل نقل باشد. اگر نتوانستیم به نظرم بهتر است بگذاریم آنها یی که توانسته اند زندگیش کنند و تجربه اش کنند جمله ی خودشان را بگویند.
اصلاً چرا باید فکر کنم یکی از مسوولیتهای من نقل جملات کوتاه دیگران است؟
ممنون از همگی.
علیرضای عزیز،
کاملا با حرف شما موافقم. به نظر من هم هر نویسنده برای انتقال یک جمله قصار اقدام به نوشتن یک کتاب میکنه. در واقع یک مفهوم یک پاراگرافی، نویسنده رو متقاعد می کنه که یک کتاب در شرح و بسط اون بنویسه تا بتونه حق مطلب رو ادا کنه؛ تا بتونه منظورش رو کامل توضیح بده و شرایط پذیرش و فهم اون مطلب رو در خواننده ایجاد کنه. برای من جملات کوتاه مصداق “باد آورده رو باد میبره هست” چون مفهومیه که در مغز ما نهادینه نشده!
پ.ن: الان اگه کسی بگه خود حامد هم از جملات کوتاه برای توضیح منظورش استفاده کرد، متهم به سفسطه می شه ها؛ مراقب باشید D:
یکی از بهترین بحث هایی که تا به حال از تو مطالعه کردم همین بحث بوده محمدرضا! البته هر مطلبی که ازت می خونم یکبار برای پدر و مادرت طلب رحمت و برای خودت طلب طول عمر می کنم؛ اما این یکی خیلی برام جذابه. ای کاش یه سری بحث در اینجا ایجاد میشد مثل سری بوی کاغذ، که نقدی بر کتابهایی که مطالعه ش رو به دیگران توصیه می کنی انجام میشد.
البته پست مربوط به معرفی عناوین کتابی رو همیشه در کتاب خانه داری و به دیگران هدیه می دی رو مطالعه کردم و کتابهاش رو خوندم، اما اگر بشه که اینکار به صورت یک سری در بیاد خیلی بهتر میشه. دلیل اینکه میگم نقد باشه، اینه که به شخصه وقتی کتابی رو می خونم که می دونم کلیات حاکم بر اون چیه یا ذهنیت نویسنده به کدام سو هست و شرح حالش چطوره، بهتر درک می کنم. هر چند ممکنه که ایجاد پیش ذهن کنه، اما پیش ذهنی که از سوی فیلترهای شخص شما باشه برای من مطلوبه.
ارادت
پ.ن: بعد از نظری که راجع به کامنت یکی از دوستان دادی و بحث هایی که درگرفت، امیدوارم به این نتیجه رسیده باشی که تعداد زیادی علاقمند شدید به خودت و دستاوردهات هستند و هر کسی در حد پیاله خودش داره از این چشمه برداشت می کنه. پس لطفا بجوش …
چون برآورد از میان جان خروش اندر آمد بحر بخشایش به جوش
سلام، در مورد این موضوع یک تجربه شخصی دارم،
چند سال پیش یک جمله خوندم از آقای رضایی با این مضمون که زندگی را باید در سفر زندگی آموخت نه توی کتاب، این جمله برایم ملموس نبود ونمیتوانستم تجربه درونی معادل آن در ذهنم بیابم، این جمله مدت ها در ذهنم می چرخید و من ناتوان از درک عمیق آن،
تا اینکه در یک بحران قسمت های زندگی نکرده زندگی ام، مرا وارد یک بازی عجیب کرد، با این که در این زمینه مطالعه هم داشتم ولی این اطلاعات برایم کاری نکرد و من در یک درگیری واقعی به رشد رسیدم، همون روز ها بود که این جمله ورد زبانم بود، زندگی را باید در سفر زندگی آموخت، احساس می کردم این شعر حافظ هم که از سال های دور در ذهنم بود معنای تازه ای یافته،
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
از آن به بعد سعی کردم که به شاگردانم کمتر بیاموزم (من معلمم) وبیشتر درگیر تجربه های جدید شان کنم (البته با نظام آموزشی که ما داریم این بیشتر حرف مفت هستش، خودم می دونم ولی تلاشم را می کنم) دیگر برای پسرم کلاس اخلاق نگذاشتم، صبر کردم تا در پی یک تجربه واقعی مفاهیم را کشف کند و من زمینه ساز این تجارب باشم،
جمله ای که خوانده بودم باعث شد که برای تجربه ام معنا بسازم، شاید در نبود این جمله این مفهوم و تغییر رویکرد در زندگی من به این شکل اتفاق نمی افتاد (اگر چه که معتقدم جمله ای که چنین محکم در ذهنم حک می شود تا معنی آن را بیابم مفهوم نا آشنایی برای ذهنم نیست ولی به پختگی لازم نرسیده)
هدفم از گفتن این حرف ها این نیست که یک مثال نقض بیاورم و حرف های شما را رد کنم(که من معلمم و به خوبی می دانم که این آموزه های فشرده کمترین تاثیر را در رشد دانش و مهارت دارد) صرفا تجربه شخصی ام را از یک فست فود معنایی بیان کردم.
متسفانه کوتاه خوانی باعث شده همه فکر کنیم یاد گرفتیم و میتونیم یاد بدیم. یکی از آثار این کوتاه خوانیا که چند وقته برام دغدغه شده اینکه به هر سایت و پیج و گروهی مراجعه میکنی یکی میخاد یکسری آموزش به تو بده اونم فقط با چند تا نوشته چند سطری و فایل صوتی چند دقیقه ای. همه مطالب بلندی هم اگر تو سایت داره یا مقاله ای که به اسم خودش به خورد مردم میده همه کپی هستن که قبلا هزار جای دیگه دیدی و خوندی و من فکر میکنم کوتا خوانی بهشون توهم دونستن و معلمی بودن رو داده.
خب من معمولا سایلنت میخونم، لذت میبرم، و استفاده میکنم، و خب اون لایک بالا را میزنم (طبق سیاست های کامنت گذاری)، و یا حتی گاهی به قول جناب سهیل رضایی، اینقدر مبتلا میشم که اون رو هم حتی یادم میره بزنم، و خب شاید اشتباهه و باید بیشتر اعلام حضور کنم…
در هر حال، الان، این کامنت من مربوط به محتوای پست نمیشه، بحث من پیش نوشت ۳ هست، این قسمتش:
“خودم هم نمیدانم که چرا این نوشته و برخی نوشتههای این وبلاگ را مینویسم. به نظرم خواننده منتظر آنها نبوده و نیست و اساساً جای این حرفها هم اینجا نیست. متاسفانه در فرهنگ ما هم فرصتی برای اندیشیدن به این بحثها نبوده است و اگر بوده است به دور از منطق کاربردی بوده و صرفاً به فلسفه بافی و جمله پردازی گذشته است و چنین میشود که من به جای اینکه بتونم به صورت ساده و شفاف بنویسم:
In my opinion, learning is an emerged behavior not a genuine act
مجبور میشوم کلی عذرخواهی و غلط کردم بنویسم و بعدش هم تعدادی غلط کردی و غلط گفتی بشنوم و آخرش هم پیام صحبتم آنطور که میخواهم منتقل نشود.”
خب با خوندن این جملات که یه طنز ملیحی هم هست توش، لبخند زدم، ولی واقعا غمناک بود و یه جورایی بوی ناامید شدن استاد از شاگردش را میداد (و خب باعث شد من احساس خطر بکنم)…
محمدرضای عزیز، استاد خوبم، که البته در فضای واقعی سعادت شاگردیت رو نداشته ام، من مطمئنم اقلا نود درصد مخاطبای روزنوشته هات، که کم هم نیستن، همه شون منتظر خوندن تمام این حرف ها هستن، و مقصود را همونجور که هدفت بوده درمی یابند و این حرف ها هک میشه توی ذهنشون، و با تمام وجود شاکر هستند به خاطر وجود معلمی مثل تو…
پس لطفا به خاطر اون ده درصدی که کلا با حاشیه ها حال میکنن، خودت را اذیت نکن، و البته بی انصاف نباش 🙂
محمدرضا متفاوت فکر میکند و این ناشی از مطالعه و اندیشیدین و تلاش زیاد او است و به نظر من او یک فیلسوف است…باید نظراتش را در کتابهایی به صورت مکتوب منتشر کند (راستی این هم خودش یه بحثه که محمدرضا در دسته چه فیلسوفانی قرار میگیره!!!)
اين سه مطلب آخر روى يك نكته ى اساسى بحث مى كند كه مشكل اساسى جامعه ى ماست . رواج استفاده از ميانبر رشد و پيشرفت . فلسفه ى خطرناكى كه زندگى جامعه ى ما را تحت تاثير قرار داده است . جمله اى از نيما يوشيج نقل مى كنند كه ًگفتن مهم نيست چگونه ًگفتن مهم است . آنچه ما فراموش كرده ايم چگونه انجام دادن است. جملات كوتاه و ضرب المثل ها و رويدادها و حوادث فقط يك پيام را به ما منتقل مى كنند و پيام ، نصيحت است و ما كمتر از نصيحت مى آموزيم ما از عملمان و اشتباهاتمان مى آموزيم . گذشتگان كه ضرب المثل بيشترى به كار مى بردند هدفشان كنايه اى به مخاطب بود آنهم در مفهوم طعن گونه اش ، من خيلى كم از اين ضرب المثل هاى متناقض آموخته ام. اكنون كه نسل ما ضرب المثل كمترى به كار مى برد جملات كوتاه و ميان برها را جايگزين آن ساخته است . تجربه ى من از جمله هاى كوتاهى كه زياد هم مى خوانم فقط يك قلقك است روحم را قلقلكى مى دهد گاهى خوشايند و با به ياد آوردن خاطر ه اى خوش ، لبخندى بر لبم مى نشاند يا غصه اى را در دلم مى كارد يا تاسفى به خاطر كارهاي كه كرده ام و نمى بايست مى كردم و كارهايى كه نكرده ام و مى بايست مى كردم . ولى چند دقيقه بعد همه چيز را فراموش مى كنم .ما با يك پيام تغيير نمى كنيم ما بايك حركت و برنامه ى مدت دار با مطالعه و عمل ، تغيير خواهيم كرد . تا زمانى كه إيمان نياوريم كه آنچه در دنيا و هستى وجود دارد به هم پيوسته ست و يك روند كلى است كه هر تغييرى در همه اجزاى هستى تاثير مى گذارد و تا آنجا كه مى توانيم بايد عواقب كارهايمان تشخيص دهيم . كارهايمان را يك جمله ى كوتاه بريده از هستى نبينيم كه نه تنها تاثيرى مثبت نخواهد داشت بلكه عواقب بدترى را در پى خواهد داشت . خوش به فريدون مشيرى كه فكر مى كرد وقتى بشر همه چيز را خراب كرد مى تواند دو باره به جنگل پناه ببرد و به كوه بزند ولى اكنون من اين اميد را هم ندارم چون كوه ها خشك اند و چشمه ى آبى برايشان نگذاشته ايم و جنگل ها را هم از بين برده ايم و هيچگونه حركتى هم از طرف مردم ايران نمى بينم كه بخواهند ايران را بيابان نكنند.
سلام و درود. اصلاً این حرفها به چه درد میخورد؟ کجا میشود از اینها استفاده کرد؟:) خواستم برخلاف انتظار عمل نکرده باشم والا مطلب بسیار مهم و مفیدی بود و یک جمله کوتاه سوپر فوق العاده:”تجربه فشرده لذت،لذت نیست،فساد است.”
سلام به معلمم و به كمال حيدرى عزيز و همه دوستان
شيرين ترين بخش مقاله براى من هم همين جمله ناب :” تجربه فشرده لذت لذت نيست ، فساد است ” بود.
حالا هرجا اين جمله يا حتى مفهومش بياد به ذهنم ،كل مقاله هم برام تداعى ميشه ولى ابداً نقل اين جمله براى كسى ك كل مقاله رو نخونده اون شيرينى ك ما چشيديم رو تكرار نميكنه.
درود به فهم دانش پژوهان
یه موضوع جالب یادم اومد.در ضمیمه کتاب ۱۹۸۴ در توضیح زبان جدید جورج اورول توضیح میده که در زبان جدید اکثرا عبارت ها فشرده میشند تا کمتر ذهنرو تحریک کنند که با مفهوم ان ها درگیر بشن مثلا برای وزارت صلح اقیانوسیه میگن وزاصلسیه که مشخصا مفهوم و بار معنایی عبارت اصلی رو نداره و قسمت های مغز مرتبط با امنیت و این ها رو درگیر نمیکنه.
سلام.ممنونم محمدرضا جان.این نوشته برای من خیلی اموزنده و متفاوت بود.خصوصا با مثال های جالبی که زدین.من در رابطه با بحث هنر خواندن جملات کوتاه از شما خیلی آموختم خیلی زیاد.عمیق تر شدم و تاثیر منفی کوتاه خوندن رو به وضوح دارم تو زندگی و حوصله ام!میبینم.خوشحالم که دارم قبل از بیخ دار شدن موضوع از شما یاد میگیرم.بازم ممنون.سایتون مستدام باشه انشالله.
سلام
اینکه ذهنتون رو مثل یه جعبه سیاه هواپیما نمیدونید, برای من حکم یه فیلسوف یا عالم عامل رو داره که اولا همیشه درحال فلسفیدنه ثانیا همواره درحال کلنجار رفتن با نفس.
چیزی که در متن بصورت نامحسوس فقط اشارتی کردید و ازش گذشتید جمله ی قابل تأملی بود که شاید خیلی وقت ها ما(خود خودمو میگم) به استناد اون و با چنان استدلالی همون آدمی میشیم که نباید, یعنی میشیم یه جعبه سیاه با یه سری افکار که داخلش ریخته شده و با هیچ چیزی نمشه تغییرشون داد, یا لااقل پاکشون کرد. فقط امیدوارم درنهایت از یادگیری, بمعنای واقعی اون, وانمونیم.(اون جمله این بود: من هنوز هم معتقدم که مغز میتواند به مقامی برسد که اگر با خود خلوت کرد، حتی بدون دریافت اطلاعات از بیرون و صرفاً با سنتز اطلاعات داخلی، دادههای جدیدتری را خلق کند. حتی معتقدم که شنیدن یا خواندن یک جمله کوتاه، میتواند کاتالیزوری در این فرایند باشد.
اما این قابلیتی نیست که همه ما از آنها بهره برده باشیم.!!)
نمیدونم این داستان رو شنیدین یا نه, ولی مفهومی که نوشتید(درس دادید-البته برای من علاوه بر همه ی اینها درسی جذاب بود چراکه دغدغه ی این روزهامه) من رو یاد این داستان که خیلی هم دوستش دارم انداخت:
“روزی یک قاضی پیش علامه جعفری میاد و میگه که از قضاوت کردن میترسم, چراکه هرلحظه فکرم مشغوله که مبادا حکمی رو اشتباه بدم. میخوام استعفا بدم و قضاوت رو رها کنم, نظر شما چیست؟”
جواب علامه جعفری برای من بسیار جالب و قابل تأمل بود
“بنظر بنده شما تا زمانی که این ترس رو در وجود خود داری به قضاوت ادامه بده, و هر زمانی که خود را عاری از خطا دیدی دیگر قضاوت نکن!!!!”
متفاوت فکر میکنید, اما قشنگ.
موفق باشید و پویا
سلام، معلم عزیز، منکه نه فهم نه جسارت تناقض پیدا کردن تو حرف های شما ندارم، در راستای نخ و تسبیح محمدرضا شعبانعلی تو ذهنه، شما بارها اشاره کردید که برای شنیدن یک جمله، یا داستان کوتاه (مثل همون داستان ریل و سفت کردن پیچ بین ریل و تراورس یا مثال ازدواج در همین تعقیب رویاها و …. ) شاید سالها زمان نیاز باشه، و اصولا ” گذر این زمان برای شنیدن اون جمله لازمه” یه جورایی اینم جمله قصار شنیدنه، شاید منظور شما شنیدن حرف از کسی هست که شناختی نسبت به مدل ذهنی و نگرشش داریم، ولی به هر حال اگه وقتی بود لطفا توضیحی بدید.
ولی یه سری مثال ها واقعا با عقل ناقص من منطقی بنظر نمیاد، خصوصا تمثیل هایی مثل ازدواج میکنم. چون کسی را دیدهام که به نظرم یک هفته بودن کنار او، به باختن یک عمر میارزد….
سپاس و درود بر شما
هر کدوم از ما هر جمله ای که می شنویم یک جور بر جان ما میشینه به همین خاطر من از جایگاه خودم میگم که نوشته های شما به شدت ارزشمندند و با پیش نوشت صفرتون موافق نیستم
من مدت زیادی نیست که با شما همراه شده ام،اتفاقا هم از اینستاگرام با مطالب شما آشنا شدم،و جالب است بدانید که دلیل جذب شدنم به شما محمدرضای عزیز این سختکوشی شما برای انسان ماندن بود،انسانیت برای من به شخصه معنی عمیق شدن در معنای زندگیست،به این معنی که به
هیچ چیز در زندگی سطحی نگاه نکنیم می فهمم که رنج زیادی می کشید ولی انسان بودن هیچوقت آسان نبوده و نیست،در مورد موضوعی که بیان فرمودید سعی کردم ابتدا به خودم برگردم،من به شخصه چندسالی هست که کمتر کتاب می خوانم و اثیر همین فست فهمی شده ام.و اعتراف می کنم یکی از بزرگترین دلایلش تنبلی بوده،ما آدم ها آسان و سریع رسیدن به هر چیزی را ترجیح میدهیم،فرق من با شما و انسان های بهتر هم همین بوده و هست،انسان های بهتر در همه ی موارد زندگی به خودشان سختی میدهند،از آسان بودن پرهیز می کنند،ولی احساس می کنم الان آفت و خطر بزرگی که جامعه مارا تهدید می کند این است که افراد با همین آسانی احساس انسانتر بودن و بهتر بودن دارند،گاهی خوده بنده نیز می ترسم،گاها با خود میگویم از کجا معلوم که من میدانم و اثیر توهم انسانتر بودن نشده ام؟!
من را ببخشید بسیار پرحرفی کردم،من به ندرت پیش میاید که نظری بنویسم
سلام آقای شعبانعلی استاد گرامی،
در مورد مدل ذهنی ،چقدر قشنگ نوشتید و چقدر جای تمرین دارد که برای هر موضوع و رفتاری بنشینیم و دقیق آن را بررسی کنیم ،این الگوها ی به مرور در طول رشد ما از کودکی تا بزرگسالی شکل می گیرن و یه زمانی میرسه که دیگه همه چیز میشه این الگوها و شخصیتی که شکل گرفته و فردی به نام خودم وجود نداره،صرفا الگوهایی شکل گرفته که ورودیها را مگیرن و خروجی را می سازن،میشن رفتار و عملکرد. دیگه درک درست زمان حال سخت میشه یا خیلی کمرنگ میشه ،ذهن ساخته شده با این الگوها یا درگذشته سیر میکنه یا در آینده .آن حال و هوای عرفانی ،این لحظه یا حال یا این دم دست نیافتنی تر میشه ،بخصوص بعد از چند دهه که الگوها تکمیل تر میشه و تجربه ها تکراری میشن.
خیلی دوست داشتم بتونم این الگوها را تحلیل کنم ،بشناسم ولی درگیری کار و روزمرگی ها بخاطر نیاز ،امان نمی ده.یه صحبتی با یکی از دوستان داشتم گفتم شاید اینجا بنویسم حالا که بحث الگوهای ذهنی شد و چه جایی بهتر از اینجا .
سر یه بحثی ،این دوست گرامی برگشت به من گفت که تکفرت را عوض کن،این افکار را بریز دور،می گفتم این افکار چه اشکالی داره،میگفت یه جور دیگه فکر کن،اصلا فکر نکن یه مدت به موضوعات فکر نکن،فقط تماشا کن ،می گفتم مگه میشه ، که چی بشه ،خب بعدش چی؟ می گفت اول باید این نوع فکر کردن را متوقف کنی ،هرچی که هست پاک کن،اینها درست نیست ،به اینها فکر نکن،بعد یه مدت دریچه های و روزنه های فکریه دیگه ای باز میشه ،نتیجه ها عوض میشه ،خلاصه می گفت اینها بازی ذهنه ،الگوهای شکل گرفته ازبرداشت تو هست ،نگهش دار! من که دیگه نمی فهمیدم چی میگه و وقتی با اصرار من که دلیل می آورد که مثلا این فکرت غلطه یا اصلا چرا باید اینجوری فکر کنی ،تواینجوری فکر میکنی ! استدلال هاش با تمام افکار و باورهام تناقض داشت…گفتم من یکم کتاب بخونم بعدا صحبت می کنیم ،من نمی فهمم منظورت چیه،کجای فکرم غلطه ،میگفت کتاب ها بیشتر درگیرت میکنه الگوها ذهنیت پیچیده ترمیشن ،گفتم چکار کنم برای این فکر ها حذف بشه و به قول تو افکار جدید بیاد،گفت :هنر ، موسیقی گوش بده،گفتم اتفاقا موسیقی اروم میکنه ذهنم رو ،من موسیقی گوش میدم ،گفت نه ،اون موسیقی ای که گوش می دی ،همش تایید الگوهای ذهنی خودته . موسیقی راک گوش بده،گفتم اذیت نکن،من چند دقیقه راک گوش میدم ،سر درد می گیرم ،گفت خوبه! بزار ذهنت هنگ کنه ،نتونه انالیز کنه ،بزا ر ذهنت این الگوهاش را متوقف کنه برای مدتی هم که شده !
سلام،
مطلبت خیلی جالب بود اینکه چگونه از قالب فکر الانی فاصله بگیریم که خیلی خیلی سخته به نظرم مشکل تر از اونی که به راحتی بشه تغییر داد،
خیلی جالبه که تغییر داد اما خیلی خیلی مشکله، در این مورد خیلی دوست دارم بدونم به نظر محمدرضا میشه تغییر داد و من می دونم که اگر تغییری هم بشه ایجاد کرد در طولانی مدت هست،
مغز و فیزیولوژیک انسان یه مشکل دیگه ای داره که تغییرات خودش رو متوجه نمی شه وگرنه هر آینه پیش می رفت اما چون تغییرات کوچک هست و تدریجی ما تغییرات رو نمی بینیم و به خاطر اون نمی شه به راحتی تغییر را اعمال کرد البته باز هم معتقدم شاید رفتار را بشه تدریجی تغییر داد اما الگوی مغزی خیلی مشکل هستش.
ضمناً محمدرضا عجب شاگردهایی داره ممنون از طرز فکرت و خاطرت
فقط همینشو متوجه شدم
خلاقیت آخرین پله یادگیری است و نه نخستین پله.
برای رسیدن به چنین نقطهای، لازم است راه درازی طی کنیم. بسیار کار کنیم. بسیار بخوانیم. بسیار فکر کنیم. انرژی لازم برای طی کردن این راه طولانی تا قله درک دنیا را بعید میدانم بتوانیم با خوردن فست فود کسب کنیم. باید سر حوصله برویم. شتابزدگی را کنار بگذاریم. سفرهای پهن کنیم. نان و پنیر و گوجه و پیازمان را سر حوصله بخوریم و توانی برای ادامه مسیر بیابیم. فست اندیشی و فست فهمی، رژیم غذایی مناسبی برای مغز نیست. همچنانکه مصرف دائمی فست فود به معدهی ما نمیسازد…
با سلام به محمدرضای عزیز و ارزشمند
اول تشکر میکنم از دوستم که منو با اینجا آشنا کرد وبعداز شما بخاطر همه چیزهایی که داری به دوستانت که البته من هم حتما خودمو جزئي از اونا میدونم وخصوصا بخاطر تنفرتون از چاپلوسی (این کارتون روح آدمو شاد میکنه).اگه اجازه بدین من چون نا آگاهیم خیلی خیلی زیاده فعلا مستمع وشاگرد باشم ویاد بگیرم وکامنت بیهوده ننویسم (که فک کنم همه به دنبال همین هدفییم).قصدم اعلام حضور و تشکر از سر ادب بود.همگی شاد باشید
عرض سلام و قبولی طاعات جناب شعبانعلی. متن جالبی بود. نمیتونم بگم صد در صد درک درستی گرفتم اما تا حدی برخی موارد رو درک کردم، من جمله اینکه خودم اینگونه رفتار را دوست داشتم و دارم که مثلا شنیدن تک جمله ای از استادم جناب رضایی در حوزه ی روان رو با تک جمله ای از استادان مذهبی ام تلفیق و روح خودم رو گسترش میدم با مرور داشته هام و به نوعی لذت میبرم، از مرور خودم و بازنویسی دوباره خودم. هیچوقت نتونستم جمله یا تک جمله ای از اساتیدم رو عینا به خاطر بسپارم مگر اینکه به بخشی محسوس از زندگی و شنیده ها و خوانده هایم، گره بزنم تا ماندگار شود، ملندگاره شود طعم و حس کلام نه عین کلام و همین باعث میشه که در خواندن کتاب پیشرفت کمی ندارم و غرق در یه جمله یا پاراگراف میشوم و سفری درونی میکنم و دوباره به صحنه ی کتاب بر میگردم. ( هر چه مینویسم را ” نوازش دل میدانم، چون روان و روحم به آرامش میرسه و استادم جناب رضایی که مدتی هست شاگرد ایشون هستم در این مسیر مشوق بودند ) نمیدونم چی شد اینا رو بیان کردم، طولانی شد، معذرت.
سلام،
من این متنو خیلی دوست داشتم. هر وقت یکم احساس می کنم که یه چیزایی بلدم کافیه بیام اینجا و کلا اعتماد به نفسم رو از دست بدم (این جمله هم شوخی بود هم جدی)
کمی بعد از مطالعه ی این نوشته، تو اینستاگرام یکی از همین جمله های کوتاه رو دیدم:
“هرگز با احمق ها بحث نکنید.
آنها اول شما را تا سطح خودشان پایین می کشند، بعد با تجربه ی یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست می دهند!”
سعی کردم به این فکر کنم که این یک “تجربه فهمیدن” است یا “توهم فهمیدن”، و این که اصلا آیا این از همون مدل جملاتی است که نباید به خواندن و فهمیدنش دل خوش کرد؟
اگر این مطلب رو نخونده بودم، خیلی راحت فکر می کردم که آهااااااان راست می گه! اصلا فلان آدمی که هیچ وقت حرف منو نمی فهمه یه احمقه که نباید باهاش بحث کرد.
ولی این بار فکر کردم که اصلا تعریف احمق چیه؟
محمدرضا، شاید این چیزی نبود که می خواستی من از این نوشته بفهمم، ولی به هر حال، ممنونم که هر چند وقت یکبار کلا ذهن منو به هم می ریزی!
سلام .کتاب اثر مرکب دارن هادی رو افتادم چقدر درست و اثبات شده در این کتاب فست هرچی رو توضیح میده و اینکه تمام دستاوردهای زندگی ما اثر مرکب جزئیات کوچک است که با صبر و حوصله در مدت زمان خودش حاصل میشود .
سپاسگزارم خیلی قابل فهم و به یاد ماندنی بود به ویژه با مثالهای خیلی خوب
محمدرضا این مطلبت به نظر من و برای من بهترین مطلبت بود که تا امروز خونده بودم البته همهی نوشتههات رو دوست دارم اما این از اون نوشتههات بود که موقع خوندنشون نگاهم یه خورده تغییر میکنه مثل “چرا دکتری نمیخوانم” یا “عصر سنتورها” که فکر من رو تحت تاثیر قرار داد. مرسی.
يه بخش هايي از اين نوشته من رو ياد اين ويدئوي تد انداخت:
Donald Hoffman: Do we see reality as it is?
http://www.ted.com/talks/donald_hoffman_do_we_see_reality_as_it_is
سلام ازاینکه این همه تلاش کردید تامفهوم درست وصحیح تنبلی وراحت طلبی در مطالعه رابه صورت جامع توضیح دهید ممنونم .متاسفانه حتی برخی دوستان قوانین کامنت گذاری راحتی یک بار مطالعه نکرده اند،بگذریم.
درتکمیل مطلب شماباید بگویم این جور مطلب خواندن جملات کوتاه نه تنها هیچ کمکی نکرده حتی باعث کاهش حافظه کوتاه مدت هم می شود زیرا این همه حجم زیاد جملات کوتاه در پیج ها ،گروهها راخیلی سریع خوانده ولی بخاطرنمی سپاریم واین الگوی ذهنی در بقیه امورات جاری می شود.من حتی اثر آن رادر حافظه خودم دیده ام.
دوستان از خودتان سوال کنید : جملات کوتاه ومطالب فشرده ای که در فضای مجازی امروز وحتی دیروز خوانده اید رادرحال حاضر یادمی آوریدجز ارجاع دادن بین گروهها وپیج تان جهت نصب کاربردش چه بوده است؟
مصداق جملات کوتاه مثل قرص فلوکستین برای درمان افسردگی ای می ماند که هرگز مورد مشاوره قرارنگرفته ..یک لحظه حالت خوب است اما زخم های روحت تازه مانده …جملات باید جاری شوند درزندگی…
میبخشید کامنت طولانی شد.
سلام استاد
حرفتون خیلی درسته “شتابزدگی را کنار بگذاریم” و از فست فهمی و یادگیری سریع و تند خوانی و هر چیزی که بوی شتابزدگی میدهد فاصله بگیریم ، نمیدونم چرا نسل ما به شتابزدگی علاقه دارد و چرا خیلی از کتابها و موسسات آموزشی ما را تشویق به این کار میکنند شاید تکنولوژی مدرن باعث به وجود آمدن این حس میشود ما کارآفرین های ۳۰ ساله و میلیاردر آمریکایی را میبینیم و میخواهیم مثل آنها باشیم به فکر کاشتن نیستم و فقط به فکر برداشت هستیم …عصر اینترنت باعث شده توهم به سرعت پولدار شدن ما رو از برنامه ریزی و دیدگاه های بلند مدت غافل کند … امروز یک برنامه آندرویدی توی بازار دیدم به اسم “حاضر جواب شو” یعنی در مورد این بود که چطور میشه حاضر جواب بشی !! با خودم فکر گردم یعنی چی ؟ حاضر جواب بودن مهارته و باید یاد گرفت ؟ ولی کل کافه بازار رو شاید بگردی در مورد چگونه فکر کنیم شاید کتابی نباشه … به هر حال اینها هم نق و نوق های من که خواستم اینجا بنویسم ولی به نظرم علت این شتابزدگی اگر کشف بشه بهتر میشه خودمون و اطرافمون رو اصلاح کنیم ..ممنون رفیق
مثل همیشه عالی بود 🙂
در حال حاضر، یکی از آرزوهای من همکلامی حضوری و مستقیم با شماست 🙂
سلام
کامنت نوشتن توی متمم و اینجا از همین ابتدا آدم رو به چالش میکشه، چرا که نمیدونم بنویسم استاد عزیز (که شما دوست دارید)، معلم محترم، محمدرضا (یکم سخته) یا آقای شعبانعلی.
قبلنا اینطور بودم که جمله کوتاهی رو جایی میخوندم که به نظرم جالب میومد، اما وقتی میخواستم اون رو توی موقعیتی که به نظرم مناسب بود بازگو کنم خود جمله یا نویسندش رو درست و کامل به یاد نمیآوردم.ناراحت میشدم از اینکه چرا حافظه ام برای این چیزا خوب نیست. با خوندن این مطلب به خودم گفتم خیلی بد نیست که حافظه ام تو این مورد خوب نبود.
یکی از دوستام امروز این پیامک طنز رو فرستاد که به نظرم رسید خیلی بی ارتباط با این موضوع نیست.
—یه نویسنده که اسمشو فراموش کردم تو یکی از کتاباش که اسم کتابش نه یادمه نه مهمه، یه جمله میگه که عین جمله رو بلد نیستم ولی مضمونش خیلی حرف جالبی بود که چیزی ازش تو ذهنم نمونده! شما اگه اون جمله رو سرلوحه زندگی قرار بدی موفق و پیروز خواهی بود!!!! —
ممنون که تفکراتتون رو برامون اینجا مینویسید و اجازه خوندن اونارو به ما میدید.
عذر میخوام اون جمله توی پرانتز اول اینه : که شما دوست ندارید
آقای شعبانعلی عزیزم
خوندن این مطلب کمتر کمکی که به من کرد این بود که واقعا فکر کنم به اینکه تا چه اندازه از فشرده نویسی تا حالا استفاده کردم و این جملات کوتاه تونسته گره ای از ذهن من باز کنه؟
ازتون خواهش میکنم لطف کنید مطلبی هم بنویسید که چطور میتونیم نقاط مشترک با آدمای جامعه مون پیدا کنیم ، این روال دسته بندی مردم به دسته های مختلف مثل متولدین ماهها ، سال تولد ، جنسیت و شهرها واقعا آزار دهنده است …
خيلى قديمترها، پيگير مطالبتون بودم. فقط همينو بگم كه الگوى مدل ذهنى تون چه شبها و روزهاى تلخى رو برام قابل تحمل كرد: تنهايى يك رويداد است و تنها ماندن يك مدل ذهنى..
تكرار متنى كه بهت آرامش بده رو ذكر ميگن؟
متشكريم
خیلی برام آموزنده بود. امروز همه کارهایم و مطالعاتم رو با تامل و آرامش بیشتری انجام دادم.
سلام. من همون كسيام كه زير نوشتتون كامنت گذاشته بود: چرا باید کسی رو تنبیه کرد؟ کسی که دیگران رو آزار میده داره رنج درونش رو فرافکنی میکنه. به نظرم فقط باید رها کرد!
قبل از هر چيز بگم آشنايي من با شما از طريق يكي از دوستان مشتركمون بود و من خيلي وقته اينجا و متمم رو مطالعه ميكنم و استفاده ميبرم. البته از اون دوست مشترك كه خيلي دوستتون داره اسم نميبرم كه از چشمتون نيفته. و خوشحالم ازينكه كامنت من منجر به اين نوشتار شد تا من كلي مطلب ازش ياد بگيرم.
صد البته كه يادگيري من ناقصه، اما در دفاع از خودم(:D) اينكه شما بهتر از من ميدونين كه طرح سوال يكي از شيوههاي يادگيريه و استراتژي كلي من در یادگیری طرح سواله. شايد كامنت من زير پست شما به نوعي از اين ناشي ميشد.
در مورد تفاوت فرافكني و برون ريزي منظورم دقيقا خود فرافكني بود. فرافكني با توجه به اطلاعات ناقص من مفهومي است كه توسط فرويد ارائه شده و واكنش دفاعي ناخودآگاهي هست كه افراد اعمال و اميال ناپسند خودشون رو به ديگران نسبت ميدن تا مسئولييت اتفاقات ناخوشايند رو از سر خودشون باز كنن. ولي برون ريزي نوعي تخليه هيجاني هست.
قطعا با مفهوم سايه آشنا هستين؛ از ديدگاه من وقتي كسي انسان رو از نظر رواني آزار ميده ميخواد مسئولييت اتفاقات ناخوشايندي رو كه باهاشون مواجه شده از سر خودش باز كنه و به دوش طرف مقابل بندازه و يونگ ميگه كه “سايه، بخش های مغفول مانده و پذیرفته نشده ی شخصیت هر فرد است، آنچه را که نمی پسندیم و طرد می کنیم در سایه قرار می گیرد. انسان از هر چیزی که موجبات ناخشنودی او را فراهم می کند و آن را به شدت انکار می کند می تواند پی به سایه ی خود ببرد.” پس نتيجه ميگيرم: چيزي من رو آزار ميده كه در سايه من هست و هر چي سايه يك فرد بزرگتر باشه اون فرد فشار رواني بيشتري رو متحمل ميشه.
البته صد در صد برونريزي هم ميتونه علت ديگهاي باشه كه از نظر من دور مونده.(اين تأكيد شما باعث شد به ذهنم مراجعه كنم و سير افكارم رو دنبال كنم ببينم چرا اون كامنت رو گذاشتم.) و چرا گفتم نبايد همچين فردي رو تنبيه كرد؟ چون از ديد من اين فرد اگه آزار نديده بود كه آزار نميداد. من اگه به فكر تنبيهش باشم برام اصطكاك ايجاد ميشه و ناخواسته درگير مشكلات اون فرد ميشم.
ديگر اينكه اگر من انقدر كامل باشم تا بزرگترين تنبيهم گرفتن خودم ازشون باشه به نظرم زمينه ساز نارسيسيم ممكنه بشه، خوندن يك جمله شايد اين حس رو القا نكنه اما ميتونه جرقهاي براي اين مدل ذهني بشه، همونطور كه امروز خيليها داراي اختلال شخصيت خودشيفتگي نيستن اما زمينه هاي خودشيفتگي رو دارن و اين بده.
به هر حال از وقتي كه صرف خوندن كامنت من ميكنين ممنونم. لطفا بلاكم نكنين و بذارين از مطالبتون استفاده كنم. 🙂
لادن جان!عزیزم شماچرا اینقدر مسئله رابغرنج میکنی,اون از کامنت اولت که مضمون کلی جمله پائولو کوئلیو(البته مطمئن نیستم که صرفابه نام اوگره نخورده باشه!!)را رها کردی وصرفا کلمه”تنبیه” رادیدی وحکم صادر کردی!!اینم از این کامنت که پای این همه نظریات روانکاوی وفلسفی وهمینطور اختلالات روانی و…راوسط کشیدی تاکلمه تنبیه راتوجیه کنی! شانس اوردیم تاتحلیل وتفسیر “سادیسم ومازوخیسم وسادومازوخسیم”پیش نرفتی!! درپیرو بحث”یادگیری درحاشیه”اقای شعبانعلی;ازیکی ازاساتیدبزرگوارم جمله ای به خاط دارم که میگفتن:’ساده بیندیشید تاپیشرفت کنید’وحاشیه بودنش به این جهت گفتم که این جمله ارزشمند همه ی چیزیست که از درس فیزیولوژی تنفس در دانشکده به یادم مونده (: وبه قول دکترشیری تفاوت زیادیست بین “ساده بینی “که یک مهارته و”ساده لوحی”که یک حماقته!
من اون کامنتو در عرض چند ثانیه گذاشتم، با خوندن نوشته امروز برای اینکه بتونم جواب صریحی بدم سیر افکارم رو دنبال کردم و شرح دادم. کلن کلمات کلیدی این جمله دو تا هستن: تنبیه و کامل. بقیه حروف که بار معنایی زیادی ندارن. البته در مورد مازوخیسم و سادیسم هم اگه چیزی تو استدلالم بود حتما ذکر میکردم.
به هر حال نگرش و نظر شما محترمه.
شاد باشید.
عالى و پربار ،سپاس!!
تا اینجا فهمیدم که : برای بهبود مدل ذهنی م اول باید مدل ذهنی فعلی مو خوب بشناسم و بعد بهبود یا تغییرش بدم . و با توجه با اینکه میگی برداشتهای خودمان از واقعیت رو باید تغییر بدیم . من به فکر افتادم دوباره تحلیل رفتار متقابل رو جدی تر بگیرم و تمرکزم رو بزارم البته روی شناخت خودم . و کودک درونی که ضبط ش تموم شده و حالا والد و بالغ ش داره با ضبط شده هاش دنیا رو میبینه و بر همون اساس وقایع رو تفسیر میکنه و میرسه به اون” برداشت از واقعیت ” که تو گفتی محمدرضا . درسته ؟ در مورد خودم فکر میکنم از این حوزه باید شروع کنم در کنار دروس متمم در مورد مدل ذهنی .
ممنون مطلب خوبی بود چنان که احساس میکنم بعد از مدتها روح و سلول های مغزم روغنکاری شد !
راستی …
راستی راستیکه این تنبیه سختی ه که انتخاب کردی و تو به زعم من بسیا بسیار از من کامل تری چون دقیقا منو به این روش ” سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران، گرفتن خودت از آنها باشد. ” در اینستاگرام تنبیه م کردی .
و من الان به لطف تنبیه!! تو بیشتر در ” متمم ” سیرو سلوک دارم . ممنون که باعث شدی افق دیدم رو به سمت “متمم” گسترش بدم محمدرضا .
سپاس از تو و تیم خوب ت 🙂
سالهای قبل وقتی میشنیدم و یا جایی میخوندم که کشورهای پیشرفته مثل ژاپن شتابزده وسریع زندگی میکنند،برام جذاب بود.
اون روزها شتابزدگی رو مترادف با “درک ارزش زمان” میدونستم و آرزو میکردم که ای کاش ما هم این سبک زندگی رو جایگزین سبک اسلوموشن خودمون کنیم.اما حالا که زندگی رو دور تند رو توی جامعه خودمون تجربه میکنم،جنسش رو متفاوت از شتابزدگی که حداقل من تو ذهن خودم در دنیای پیشرفته تصور میکردم،میبینم.
ازنظر من، عجله وشتابزدگی ما بیشتر شبیه به میل رشد یک شبه است تا درک ارزش زمان.
ما در رانندگی، کسب و کار،یادگرفتن و یاددادن و خیلی موارد دیگه عجله داریم، همیشه دیرمان شده است، فقط میخواهیم هرچه سریعتر به مقصد برسیم. از دست کسانی که مانع زود رسیدن ما به هدفمان میشوند، عصبانی میشویم. آن قدر شتاب و عجله داریم که در بسیاری از موارد اشتباه میکنیم و میدانیم که اشتباه کرده ایم اما فرصتی به خودمان برای اصلاح مسیر و تصمیم و اشتباهمان هم نمیدهیم.
در فرهنگ امروز ما صبرکردن برای رسیدن به مقصد نشانه ای از فرودستی وبی عرضه گی است. حالا میتونه این مقصد انتخاب یک دوست و شروع یه رابطه باشه و یا رونق کسب وکار و یا شاید هم تحصیل و مهاجرت.
آن قدر شتاب و عجله داریم که حاضریم اتلاف وقتی کلان به خودمان و دیگران تحمیل کنیم اما به عواقب تصمیم هایمان و نتایج آنها فکر نکنیم .
به خاطر همین از نظر من دیاگرام مطرح شده در کتاب استرمن که ذکر کردید حداقل در حال حاضر برای ما شبیه یه چرخهی باطل است. چون احساس شتاب و یا به به تعبیر شما فست اندیشی و فست فهمی که هر لحظه با ما است، باعث شده که تقریبا مرحله اصلاح قواعد تصمیم گیری رو در این دیاگرام به صورت اتوماتیک زائد بدونیم و حذف کنیم وا ز این مرحله پرش کنیم و در هر روز با شتاب بیشتر به تکرار مکرر اشتباهات خودمون بپردازیم.
بعد از مطالعه این مطلب یقین دارم که اگر فضای امروز جامعه ما آلوده به فست اندیشی و فست فهمی نبود،خود محمدرضا هم تجربه لذت نوشتن این متن زیبا را فشرده نمیکرد وحتما کتابی طویل در این باب منتشر میکرد.
و باز هم با نهایت احترام
سمیه تاجدینی
پی نوشت یک:کم کم داشتم حس خوب کامنت نوشتن در این خونه رو فراموش میکردم.از زمانی که هر لحظه این وبلاگ رو رفرش میکردم تا نویسنده اش مطلبی منتشر کند و منم با اشتیاق کامنتی بنویسم و از او تشکر کنم تقریبا بیش از دوسال میگذرد
http://www.shabanali.com/ms/?p=1275&cpage=2#comment-11477
http://www.shabanali.com/ms/?p=1153&cpage=1#comment-10475
پی نوشت دوم:اون روزها هنوز این وبلاگ ادمین سختگیری نداشت و قواعد کامنت گذاری نبود و میشد فقط تعریف و تمجید کرد.
سمیه جان.
چقدر خوب بود کامنتت و چقدر جالب بود برام چیزهایی که گفتی و چقدر لذتبخش بود، دیدن کامنتهای قبلی ات …:)
و چقدر خوب گفتی: “حس خوب کامنت نوشتن در این خونه …” 🙂
ممنون که دوباره کامنت گذاشتی و امیدوارم همیشه هم بذاری و ما هم از خوندنشون لذت ببریم.:)
سلام دوستان. این کامنت بی خاصیت! رو به دو دلیل می نویسم و به خاطرش از همگی، واقعاً عذر میخوام:
دلیل اول: نمی دونم کامنت قبلیم در همین جا، به چه دلیلی یا دلایلی رای منفی سه تا از دوستانمون رو به خودش اختصاص داده. ولی راستش دلم می خواست به این بهانه دو مورد رو بگم:
اول اینکه، وقتی اسم سمیه عزیز رو توی لیست دیدگاهها دیدم فکر کردم احتمالا جوابی به دوستان در مورد مسائل فنی سایت داده باشن و وقتی اومدم و کامنتشون رو خوندم، واقعا برام خوشایند بود و خوشحال شدم و نتونستم فقط به یه لایک بسنده کنم.
دوم اینکه، در مورد این جمله ای که سمیه گفتن: “کم کم داشتم حس خوب کامنت نوشتن در این خونه رو فراموش میکردم.” حس کردم چقدر درست میگه و دلم می خواست با یک لبخند آروم، حرفشو تایید کنم و بگم چقدر خوب حرفشو میفهمم. اما این لبخند، با space ای که از دستم در رفت، تبدیل به یک خنده شد! و وقتی کامنتم رو send کردم و دیگه امکان ادیت هم نداشت، یکدفعه با دیدن اون خنده، پشت این جمله ام، حس خودم کاملاً بد شد و احساس کردم با تبدیل اون لبخند آروم – که به منزله ی تایید اون حرف بود – به این خنده؛ چقدررر «حس»ِ حرفی که می خواستم بزنم یهو عوض شد! و دیگه نمیتونستم کاریش بکنم … بگذریم …
—
دلیل دوم:
جدا از این نوشته و تمام نوشته های محمدرضای عزیز که همیشه ازشون لذت می برم، هرچه سعی می کنم به این قسمت: ” …اما ماجرا همان ماجرایی است که از قبل گفتم. هر یک از ما، انسان تنها ماندهای در جزیرهای دوردست هستیم که از یافتن هم قدم و هم کلام ناامید شدهایم و گاهی حرفهایی را بر سنگی حک میکنیم تا آنکسی که نیست و قرار هم نیست بیاید، اگر آمد بخواند. یا آن را مینویسیم و در بطری میاندازیم تا شاید روزی کسی آن را بیابد و با خواندنش سرگرم شود و برای لحظهای هر چند کوتاه به آن گمشدهای فکر کند که در جزیرهای تنها، تشنهی فهمیدن و گرسنهی دانستن ماند و مرد.” … که با خوندنش خیلی دلم گرفت، بهش فکر نکنم، بیشتر به ذهنم هجوم میاره و قلبم رو به درد میاره.
می خوام از محمدرضای عزیز خواهش کنم که بیا لطفا هیچوقت – حتی برای یک لحظه هم که شده – چنین چیزی رو باور نکنیم …
یکی از مصادیق بارز این فشرده سازیها در درک مفاهیم کلاسهای روانشناسی بازاری و تجاریه که این سالها خیلی باب شده. و بعضیا فکر می کنن بجای تجربه زندگی واقعی با شرکت در این دوره ها فشرده ای از زندگی حقیقی رو در بیست ساعت دریافت می کنند . منکر نیستم که به هر حال مفاهیمی انتقال داده میشه در این دوره ها . ولی این حجم مفاهیم به هیچ عنوان با اون هدفی که براش تبلیغ میشه همخونی نداره. از دید بنوعی همون فشرده سازیه . از جنس تقلبه .
پ.ن۱ : قصد اهانت و جسارت به کسی رو ندارم.
پ.ن ۲ : از اونجایی که متن شما راجع به یادگیریه همین جا بابت تمام آنچه که ازتون نیاموختم چه در کلاس حضوری و چه در فضای مجازی بی نهایت سپاسگزارم حتی بیش از آموخته ها . چون جرقه ای شد در ذهنم برای تحقیق و یادگیری بیشتر.
پ. ن ۲٫۱ : من از خدا هم بابت اونچه که به من نداده بیش از داده هاش تشکر میکنم.
محمدرضای عزیز کاش برامون بیشتر از این نوع مطالب بنویسی. از اینایی که خواننده منتظرش نیست. از این مطالبی که بهمون نشون بده که چقدر نمی فهمیم, که کمک کنه به بیشتر فکر کردنمون. باز هم برامون بنویس معلم عزیز.
این کامنت صرفا یک تشکر است.
بعضی وقت ها آدم چیزهایی رو می بینه و یاد می گیره که دیگه نمی تونه تشکر نکنه.
ممنون جناب شعبانعلی. مخصوصا به خاطر مقایسه های ارزشمندی که در مطلب وجود داشت: فست لرنینگ، فست فود، لذت فاسد و …
سلام .ممنون
مثل متن ها و فایل های صوتی که از شما خوندم و شنیدم جالب بود و مفهوم رو کامل رسوند و جالب بود ، و فکر میکنم اون قسمتایی که ازشون به عنوان غر زدن نام برده میشه گاها در نظر نویسنده به عنوان شوخی یا طنز باشه ، گاها هم بیان گلایه که چیز بدی نیست که قرار باشه حذف بشن ، اتفاقا در فهم کامل مطلب کمک میکنن .
محمدرضا، در بعضي از قسمت هاي اين نوشته ما با حجت الاسلام شعبانعلي طرف هستيم تا با محمدرضا ! به عنوان مثال يك دو جمله رو در زير آوردم كه فقط كافيه يه “والله ” هم به ابتداي جمله اضافه كرد و حجت الاسلام شعبانعلي رو بالاي منبر مجسم كرد كه با شور و جديت و كوبنده داره اين جملات رو ادا مي كنه:
به والله …انگار به ما میگویند حالا که از این صحنه ها خوشت میآید، چرا وقتت را با دیدن دو ساعت فیلم و دو سه صحنه سه دقیقهای بگیریم؟ بیا برایت یک کلیپ ده دقیقه ای پخش میکنیم که فقط همین چیزها باشد! بعد هم اگر خوشت آمد یک کلیپ یک ساعته و اگر خوشت آمد یک فیلم دو ساعته. ولی فراموش میکنیم که آنچه میبینیم دیگر فیلم نیست. پ.و..ر.ن است. تجربه فشرده لذت، لذت نیست. فساد است…
برادرها، خواهرها….به والله …میبینیم که مک دونالد و برگرکینگ و پدر خوب و خاله بد و عمه ناراضی، پیاز و گوجه و گوشت و سبزی و نان را در هم میچپانند و آن سفره قدیمی را در قالب یک «مشت» در دهان ما فرو میکنند. تجربه فشرده غذا خوردن، غذا خوردن نیست. بلکه پر کردن معده و خفه کردن صدای گرسنگی آن است…
محمد رضا.خواندن این مطلب بسیار جالب بود و اینکه انقدر فست فهمی و پورن و فست فود به هم نزدیک هستند موضوعی بود که تا به حال به ان توجه نکرده بودم.اما سوالی که برای من پیش امده اینست که برای پیمودن اولین قدم ها در راه رسیدن به تفکر خلاقی که نام بردید پیشنهاد شما چیست؟ایا مطالعه و تفکر روی ان باعث رسیدن به ان نقطه میشود؟ایا مغز انسان قابلیت بهتر شدن و بهتر درک کردن را دارد؟کاشکی برایمان از نظر خودت برای راه درست پیمودن این قله هم بنویسی.
سلام خواهش می کنم خوب دقت کنید : تجربه کرده ام که اگر این جملات کوتاه و لقمه ای در ادامه ی دیرآموخته هایی که حداقل چند سالی با آن ها انس داشته ام و به آن ها فکر کرده ام ، از همان سرچشمه و به شرط اینکه هیچ گاه از دیر آموخته ها تقدم زمانی نداشته باشند می توانند بسیار مفید باشند. نمی دانم این مثال چقدر مرتبط باشد اما زمانی که ما برای کنکور آماده می شدیم دو موسسه قلم چی و منشور دانش و چند تای دیگر شروع به کار کرده بودند. یک روز با یکی از معلمانم صحبت می کردم که مثلا من فلان تست قلم چی را می زنم، فلان نکته منشور دانش و فلان خلاصه درس جزوات موسسه ثالث را مطالعه می کنم. ایشان به من تذکر داد که این کار را نکن و ابتدا کلیت محتوای آموزشی آنها را باهم مقایسه کن و بعد روی یک مجموعه بهتر و آثارش تمرکز کن. فکر می کنم این در مورد کارکرد جملات کوتاه هم صدق می کند. کسی که تا حد توان روی آثار تحقیقی و مفصل اندیشمندی وقت گذاشته است قطعا اگر یک عبارت سه کلمه ای از او را که تا به حال نشنیده _ببخشید که این را می گویم_ پشت یک وانت ببیند بهره کافی را خواهد برد.
محمدرضای عزیز. ممنونم که با وجود همه بی انصافی ها و مشکلات، می نویسی برامون. از ته قلبم سپاسگزارم 🙂
جناب شعبانعلی گرامی
قبل از آن که مطلب شما را بخوانم، با خواندن عنوانش، سریعا یاد مطلبی افتادم که به قول خودتان در ذهنم رسوب کرده بود، چند روزی است که در Coursera مشغول یادگیری یک مبحث جدید شده ام و چون این چند روزه همه «مدل ذهنی» من درگیر این قضیه شده است، بهتر دیدم لینکش را اینجا قرار بدهم، بلکه شخصی همانند من که از یادگیری فقط میز و صندلی و کلاس درس و استاد را فهمیده است، بتواند کمی بیشتر بهره ببرد:
https://www.coursera.org/learn/learning-how-to-learn/home/info
خب اما این که چرا من خواننده این صفحه، مانند آن سیل کامنت گزاران و اعتراض کنندگان یاد گرفته ام که یک کلمه مانند تنبیه یا تشویق همیشه باید بار معنایی مثبت یا منفی داشته باشد و همیشه باید یا سیاه و یا سفید باشد و لاغیر.
یک دلیل اصلی به نظر من (که همواره غلط و حاوی کژتابی فراوان است) شاید این باشد که تا کنون در دانشگاه ها و مدارس ما، کسی نیامده است به ما «نحوه یادگیری» را بیاموزد. یعنی این که یاد بگیریم چگونه باید یاد بگیریم.
عمدتا دروس ما مبتنی بر یک سری فرمول های خشک و خالی در دروس فنی، تعاریف دایمی و لا تغییر در دروس علوم پایه و مباحث از پیش هزاران بار اثبات شده در علوم دینی بوده است.
برای خود من چندین واقعه پیش آمده اند که باعث شده است مسیر یادگیری ام همواره تغییر پذیر باشد و جدیدا به این نتیجه برسم که هر چیزی که می دانم، درست یا نادرست، و هر باوری که بر پایه این دانسته ها برایم ایجاد شده است، غالبا قربانی و اسیر و تابع «زمان» است و تا زمانی که توضیح بهتری برای پدیده ای وجود نداشته باشد، آن «پدیده» قابل پذیرش است و در صورت توضیح بهتر، دیگر نمیتوان به آن باور به طور مطلق تکیه زد. یعنی در «مدل ذهنی» من همواره شک و تردید نسبت به باورها و سعی برای توضیح بهتر آن ها وجود داشته است. (هر چند این قضیه باعث شده است که برخی از بدیهی ترین بدیهیات عالم را دوباره برای خودم اثبات کنم.)
نخستین تجربه من، زمانی بود که ترم آخر دوره کارشناسی، درس ریاضی ۲ را گرفتم. من از دوره دبستان (و سال دوم) که موقع تدریس جمع و تفریق، مشغول صحبت های کودکانه با همکلاسی ام بودم و چیزی یاد نگرفتم و تصدیق می فرمایید که بدون دانستن جمع و تفریق آموزش ریاضیات تقریبا غیر ممکن است. تا دانشگاه همواره این درس را ناپلئونی و به زور حفظ جواب و فرمول پاس کردم و بالا آمدم و همیشه نسبت به این درس و مبحث حالت دفاعی داشتم.
سال آخر دانشگاه، استادی داشتیم که به ما فقط یک چیز آموخت: چگونه ریاضیات را یاد بگیریم.
شاید باورتان نشود، ولی منی که همیشه از این درس گریزان بودم و همیشه چشمم به ساعت بود که کی می شود این درس تمام شود، اصلا نفهمیدم ترم چگونه آمد و چگونه رفت. آن قدر برای یادگیری اشتیاق داشتم ( و فکر میکردم که تا کنون هزاران قدم از همه عقب افتاده ام) که حتی شب ها در خواب هم با جذر و توان و مشتق و انتگرال دست به گریبان بودم و خواب فرمول های ریاضی را می دیدم.
روز اول درس را هیچ وقت فراموش نمیکنم. روز اول فقط برایمان صحبت کرد، از خشک و خالی بودن و اشتباهات جبران ناپذیر معلمین ریاضیمان گفت و از این که آنچه شما آموخته اید علم حساب است و ریاضیات داستان جداگانه ای است و کلی دیدگاه های ما را که تا آن زمان از محاسبه «غول بزرگ» و ترسناکی ساخته بودیم را تغییر داد. آخرین دقایق روی تخته سیاه سه جلمه ساده نوشت:
Tell me, I Forget
Teach me, I Remember
Involve me, I Learn
من این سه جمله را اصل و پایه یادگیری ام قرار دادم. با هر مبحث علمی تا حد امکان و توانم «درگیر» شدم. زیر و بمش را سنجیدم و سعی کردم هرگز در مقابلش زانو نزنم. قبلا پذیرفته بودم که شاید ضریب هوشی و ذهنی ام کمتر از آن است که بتوانم یاد بگیرم، در واقع شکست را پذیرفته بودم. این بار اما دیگر نپذیرفتم که «مطلبی است که من نمی توانم یاد بگیرم.»
آن سال منی که همیشه در ریاضیات به زور و جبر درس پاس می کردم، در امتحان پایان ترم، ۱۹ گرفتم و شاهکار بعدی را در درس ژئوفیزیک همان سال زدم: ۲۰٫ در آن درس، استادمان دارنده مدال طلای المپیاد ریاضی بود و درسی را که ارائه میکرد؛ علیرغم درک پیچیده و شرایط بسیار متفاوت زمین و زیرزمین و آرایه های ژئوفیزیکی که در روی کاغذ فقط چند فرمول بودند، قاعدتا برای اذهان دانشجویانی که عادت به جزوه نویسی و حفظ داشتند، سنگین بود و این استاد ما چون به سادگی با ذهن خلاقش میتوانست درک کند، انتظار داشت دانشجویانش هم مانند خودش باشند.
من در آن درس، در آن سال، دو فرمول آرایه برداشت های ژئوالکتریک را که استاد برای اثباتشان سه نمره کلاسی گذاشته بود، روی دفترچه یادداشتم (ان روزها هم نه مثل امروز، که هر چند گاهی یکی دو سه کلمه «جمله کوتاه» می نوشتم) نوشتم و بیرون آمدم. دو هفته تمام، شب و روز با آن دو فرمول و با آموخته ای که از ریاضیات پیشرفته داشتم، کلنجار رفتم تا این که بالاخره توانستم آن ها را اثبات کنم و به جواب برسانم.
در امتحان پایان ترم، به مدد آن دو هفته درگیری با آموزش، در جلسه امتحان که همه عرق می ریختند و برای یادآوری فرمول ها، به خودشان فشار می آوردند و زمین و زمان و استاد را لعنت می کردند، یکی از آرام ترین و راحت ترین روزهایم را گذراندم و حتی در دل به استادی که این قدر سؤالات آسان و «تابلو» مطرح کرده بود، خندیدم.
گذشت و دوره کارشناسی ارشد و درگیری های خاص پایان نامه و اعزام به خدمت سربازی.
سربازی تقریبا فرصتی یک و نیم ساله فراهم کرد که از درس و یادگیری کنار بروم و مثل هر سالی که اول مهر باید به فکر کلاس و آموزش می بودم، اینجا باید به فکر رژه و اسلحه و تاکتیک و تحلیل سیاسی اوضاع منطقه با فرمانده و…. می بودم.
سر کلاس دیده بانی خمپاره که عمده مطلب با استفاده از مفهوم مثلثات و محاسبه محل برخورد تیر منحنی انجام میشد، یکی از هم خدمتی هایم، که فارغ التحصیل الکترونیک بود ( و انصافا شخصی بود که به معنای واقعی کلمه «مهندس» بود و دقیقا «هندسه» را با تمام وجودش می فهمید) روی کاغذ یک دایره رسم کرد و یک نمودار و مفهوم مثلثات و زوایای مثلثاتی و سینوس و کسینوس را با ساده ترین بیان و با پیچیده ترین جزییات به من فهماند. یاد گرفتم که چقدر این سال ها در یادگیری این مفهوم ساده و آشنا قصور ورزیده ام. ساعت های زیادی از خدمت را با وی به بحث می نشستیم و سعی می کردیم این مفاهیم ریاضی (را که همیشه همه فکر می کنند، در زندگی هیچ وقت به درد نمیخورند) در تفسیر آموخته هایمان به کار ببیندیم و گاها نتایج واقعا شگفت آور می شدند.
به خصوص که من در آن روزها با کتاب های هاوکینگ به تازگی آشنا شده بودم و بعدش هم سراغ میچیو کاکو رفتم. هر مطلبی را که میخواندم، به ذهن می سپردم و سعی میکردم با مفاهیمی که می آموختم تفسیرشان کنم. از انجا دیگر برایم مفهوم «فضا-زمان» کوانتومی خیلی قابل هضم شد.
این گسترش مرزهای آموخته هایم باعث شد یک بار دیگر تصمیم به ریسک و خروج از Comfort Zone ذهنی ام بگیرم. به توصیه این دوست خدمتی، از سایت مکتبخانه، دروس ریاضی پایه ابتدایی آکادمی خان را دانلود کردم. نشستم و با دقت به درس جمع و تفریق و سپس ضرب و تقسیم گوش دادم. از آن روز به بعد همیشه اگر بتوانم وقت های خاکستری ام را کم کنم، حداقل ۱۵ دقیقه «آکادمی خان» را در برنامه ام می گنجانم. نه تنها دروس مرتبط با ریاضی که همه دروس دبیرستان را دوباره مرور می کنم و با هر مبحثی دوباره «درگیر» می شوم تا آن چه درون ذهنم، شاید نادرست جا افتاده باشد، این بار با درک بهتر و صحیح تری جایگزین شود.
غرض از این همه قصه پردازی، فکر می کنم مهم ترین دلیل ضعف آموزش ما، اول در این باشد که نمی آموزیم چگونه باید بیاموزیم و در این بین همیشه از ترک Comfort Zone (دقیقا نمیدانم ترجمه فارسی رسا و درستش چه می شود) ذهنی مان هراس داریم، از این که دنیای ناشناخته را کشف کنیم، می ترسیم و این ترس مانع یادگیری مان می شود.
با خودم قرار گذاشته ام که اصلا به این فرضیه که «ذهن بشری ظرفیت محدودی برای آموزش دارد» اعتنا نکنم و تا جایی که می شود، ویدئوهای آموزشی سایت Coursera و سایت های مشابه را دریافت کنم، تصمیمم برای یادگیری زبان های بشری هم هنوز سرجایش است و اکنون پس از دو هفته یادگیری «فرانسه» و رسیدن به «۲۱%» از «صفر» احساس می کنم، سرعت گوینده اخبار شبکه France24 خیلی خیلی کمتر شده است و در این میان کلمات و لغات آشنا و مفهومی هم میشنونم. همان هایی که قبلا هجمه ای از لغات در هم و بر هم بودند، هم اکنون دیگر تفکیک می شوند. (این قسمت آخرش، گزارش مطالعه موردی «یادگیری» خودم به شما بود که در مطلب پیشین گفته بودم گزارش می کنم.)
با تشکر و اعتذار به علت طولانی بودن.
ممنون از کامنتی که نوشتی. حداقل برای من این نتیجه رو داشت که من بعد کامنت ها رو هم با دقت بیشتری بخونم.
اون استاد ریاضی رو هم که تعریفش رو کردی خیلی مایلم اسمش رو بدونم و کدوم دانشگاه.
موفق باشی
خواهش میکنم.
اسمشون دکتر اسماعیل علیزاده آهی. دانشگاه آزاد واحد تبریز، دانشکده علوم فنی و مهندسی، سال ۸۷
یاور عزیز،
حرفهات خواندنی و آموزنده بود.
یه چیز بی ربط یا کم ربط خواستم بگم،
با توجه به اشاراه ای که به کورس دکتر باربارا اوکلی کردی
و از علاقه ات به ریاضی گفتی
و مطالعاتتی در زمینه فیزیک کوانتوم(که دانش قوی ریاضی برای فهمش ضروریه) داشتی
فکر کنم از خوندن کتاب خانم اوکلی خیلی لذت میبری:
A Mind for Numbers: How to Excel at Math and Science (Even If You Flunked Algebra)
http://www.amazon.com/Mind-For-Numbers-Science-Flunked-ebook/dp/B00G3L19ZU
سلام و متشکرم از لطف شما.
سلام هيوا جان، خوب شد پيدات كردم;) متاسفانه نتونستم زير مطلب سايت متمم برات كامنت بذارم . مي خواستم در مورد كتاب Fluent Forever ازت بپرسم.من اون كتاب رو دانلود كردم و سه فصل اولش رو خوندم واقعا كتاب جالبيه و براي من كه مي خوام تازه زبان هلندي رو شروع كنم واقعا كمك بزرگيه. فقط سوالم اينه كه تو نرم افزار Anki رو هم نصب و استفاده كردي؟ من نصب كردم ولي نمي تونم تصويري از گوگل دانلود كنم. اگه بتوني راهنماييم كني ممنون مي شم عزيرم:)
سلام مریم عزیز،
۱٫
مجموعه مطالبی که گیب واینر، نویسنده کتاب در مورد انکی نوشته اینجاست:
fluent-forever.com/chapter2
کامل و مصور هستند.
من خودم این الان قسمت مربوط به گرامر هستم. چند سالی هم هست با انکی کار میکنم. چندماهه بیشتر. قصدم اینه که با کمک این کتاب هم زبان خودمو بهتر کنم و هم به یک سری از اطرافیانم کمک کنم. جای یه کامینویتی حول این کتاب و آموزش زبان خیلی خالیه…
۲٫
توی تورنت میتونی با سرچ عبارت زیر، ورکشاپ ۱۴-۱۵ ساعته شو دانلود کنی، کامل توضیح میده همه چیز رو
۳٫ پیشنهاد میکنم آی.ماکرو رو روی مرورگرت نصب کنی حتما، که سرعت و راحتی کارت بیشتر بشه
http://fluent-forever.com/multi-search/
اگر در زمینه دانلود از تورنت مشکل داری توی گوگل سرچ کن: دانلود تورنت
یا چیزی شبیه این
۴٫ برای گذاشتن تصویر کافیه که با ماوس یه عکسی رو از داخل عکسهای گوگل ایمیج، یا هرجای دیگه، حتی از روی کامپیوترت درگ کنی(بکشی) داخل یکی از فیلدهای مربوز به فیش یا کارت جدید در انکی
کار خیلی راحتیه
یا میتونی روی عکس کلیک راست کنی، copy image رو بزنی
و داخل فیلد مربوط به کارت جدید، paste رو بزنی
۵٫با روش این کتاب میتونی ۳-۵ماهه کاملاً مسلط بشی هلندی رو (y)
هفته پیش داشتم یه جایی میخوندم که کوین کلی(kk.org) میگفت بیشتر کتابهای زبان مزخرف هستند اما این یکی عالیه. از آدمهای زیادی شنیدم و خوندم که میگن این کتاب عالیه برای آموزش زبان.
اصلاح: در بند دوم اشاره کردم به سرچ این عبارت در گوگل:
creativeLIVE – Gabriel Wyner -Become Fluent in Any Language
با سلام،
مطلب آقای یاور مشیرفر هم خیلی جالب بود و من هم دقیقاً مثل ایشون چند وقتی می بینم واقعاً سیستم آموزشی چه بلایی سرم اورده ، یاور جان من هنوز که هنوزه بعضی اوقات فایل ها و کتاب خانم اوکلی رو می خونم و خوشحالم شخص دیگه ای مثل من هست که همچنین دغدغه ای داره
خانم اوکلی می گه ایشون هم با دروش فهمیدنی مثل ریاضی فیزیک و شیمی مشکل داشتم و حتی نتونسته بود ادامه بده اما در ۲۶ سالگی ذهنش دچار تغییراتی می شه چون قسمت مخابرات نیروی دریایی می ره و همچنین خودش تلاش هایی می کنه و الان هم با وجود اینکه استاد دانشکده مهندسی دانشگاه اوکلند هست اما در این چند سال اخیر در مورد مسائل لرنینگ داره تحقیق می کنه و مقاله می دهد. البته خودش می گه می خواهم اشخاصی مثل خودم رو نجات بدهم.
در پایان می خواهم یادی از پروفسور فاینمن عزیز بکنم که برنده جایزه نوبل فیزیک هست و ذهن بسیار پیچیده ای داشته اما خودش کتاب هایی داره که فیزیک خواسته ساده تر بگه واقعاً اگر شخصی خاطرات و صحبت های فاینمن رو بخونه ارزشش رو داره
در پایان از محمدرضا برای اینکه این مباحث جالب رو مطرح می کنه و دوستان عزیزی که همچنین مسائلی رو می نویسند تشکر می کنم
من اون کتابی که هیوای عزیز معرفی کرده رو دارم به صورت اتفاقی از یکی از دوستان خارجی ام گرفتم و فکر کنم کتاب کامل رایگان به راحتی پیدا نمی شه
ایمیل من: mhasanbahramid@gmail.com
خیلی خوشحال می شم اگر شخصی مطالب این خانم باربارا اوکلی رو خونده از اینکه چه چیزهایی رو متوجه شده بگه این کتاب رو میدم به این شرط که از تجربیاتش بگه
عرض ادب هیوا جان.کتاب رو نتونستم دانلود کنم.شدیدا مشتاق تسلط بر زبانم.
از راهنماییهات سپاس
سلام محسن عزیز
کامنت هیوا در سایت متمم کامل تر راهنمایت میکنه که چه کاری انجام بدی .این هم آدرس کامنت
http://www.motamem.org/?p=7239#comment-13767
لینک دانلود به صورت pdf و epub
سلام سمانه جان.مرسی ازلینکت.هرچنددیشب تا دانلودش نکردم نخوابیدم. ولی پی دی افشو نشد بگیرم.
لطف کردی وقت گذاشتی.
سلام. همه حرفهاتون رو خوندم . و دیدم چقد الان من شبیه گذشته شماست. غرق در مطالبی ام که کامل یاد نگرفتم چون هیچ وقت فرصت درگیرشدن درونشون رو نداشتم. و همیشه ترسیدم از منطقه امنم بیام بیرون که یه وقت عقب نیافتم یا یه وقت چیزی دیگه ای رو از دست ندم
سلام
بله گذشته همه ما شبیه همدیگه است. چون همه ما محصول یک سیستم آموزشی «حفظ کن – نمره بگیر – فراموش کن» بودیم. هیچ کسی از ما نخواسته بود، با هیچ مبحثی درگیر شویم و تا عمق آموزش مطلبی برویم.
میگم هیچ وقت فکر کردی چه هزینه هایی برای درگیرشدن دادی. حقیقتش تاالان که به این نقطه برسم که بفهمم درد من از ندونستن، درگیرنشدنه، کلی زمان میگذره. و ازاین به بعدش چه هزینه هایی باید بدم. شاید هزینه دیر رفتن به دکتری، هزینه دیر پیداکردن شغل مناسب… بقیه ش چی میتونه باشه.
خب هر چیزی هزینه خودشو داره و دردسرهای خودش. به قولی هر که طاووس خواهد، جور هندوستان کشد.
خواندن مطلب محمدرضا و تجربیات شما خیلی حس خوبی بهم داد.میدونم که قرار شده که یکسری قواعد رو در کامنت گذاری رعایت کنیم و برای تشکر کامنت نزاریم، ولی دوست داشتم بگم که خوندن این مطالب حس خوبی داشت. من هم همچین استادهایی داشتم و دارم که البته انگشت شمار اند ولی به معنای واقعی دغدغه آموزش دارند.
خوشحال تر میشوم که نوشتن تجربیات بی مقدارم بتواند در شخص دیگری «حال خوب» ایجاد کند.
جناب شعبانعلی عزیز از انتشار این مطلب ممنونم ( نمیدونم چرا هرکاری میکنم نمیتونم با استفاده از کلمه محمد رضا برای شما کنار بیام. چون لااقل برای من حس یک احساس نزدیکی و خودمانی شدن تصنعی ایجاد میکنه!)
۱- بارها در مورد عوارض وجود فرهنگ فست لرنینگ در جامعه خودمان و البته احتمالا بیشتر انسان های امروزی گفته اید و چه خوب هم گفته اید. این روزها اگرچه خیلی درگیر رها شدن از این مشکل هستم ( و در اولین اقدام چند هفته پیش همه اکانت های جملات آموزنده و قصار در اینستاگرام رو آنفالو کردم) معمولا چند ساعت یک بار سایت شما رو چک میکنم. چون فکر میکنم به زودی زود شاهد ارائه یک راهکار شخصی از جانب شما در این مورد و در روزنوشت ها خواهم بود.
۲- بعد از خواندن مطلب قبلی در مورد هنر خواندن جملات کوتاه، سری به اکانت اینستاگرام شما زدم و یک آنالیز شخصی از رابطه محتوای مطالب و تعداد لایک ها داشتم. بین طولانی شدن متن موجود در عکس ها و تعداد لایک ها رابطه ی ضمنی معکوسی وجود داشت. حالا بهتر میفهمم چرا ترجیح میدین بیشتر در اینستاگرام به انتشار عکس حیوانات بپردازید تا بیان مطالب عمیق. احتمالا این روزها اینستاگرام به نماد انسان فشرده طلب امروز تبدیل شده.
۳- تنگنای تحلیل واقعیت با عینک مدل ذهنی فعلی، خیلی جالب بود و به نظر میرسه اگه بیشتر در این مورد عمیق بشیم؛ خیلی از اصول و عقاید ما رو به چالش خواهد کشید. همیشه این موضوع ذهنم رو مشغول کرده : هر انسان در بدو تولد دارای سرشتی است که به واسطه ژنتیک از پدر و مادر و به بیان بهتر از اجداد خود به ارث برده. ما بقی شخصیت و مدل ذهنی فرد ( که پایه همه ی تصمیم گیری های اوست ) هم به واسطه تعاملش با جامعه اطراف شکل گرفته. با این وضع شاید بتوان گفت فرض وجود اختیار برای انسان در تصمیم گیری ها نوعی توهم است. چون همه تصمیم ها بر اساس مدل ذهنی است که خود فرد در ایجاد آن نقش نداشته !
۴- ببخشید دیگه. متن طولانی، کامنت های طولانی هم میطلبه !!
محمدرضا، رک و بی پرده بگم، یه چند وقتی مطالبی که مینویسی درعین آموزندگی و مفید بودن، یه مقداری بار منفی و غرغر کردن توش هست که دلنشین نیست این قسمتاش (شرمنده که از کلمه غرغر استفاده کردم).
ممنون
سلام حسین آقا
درموردنظرشماحرفی نیست حق داریدهرنظری داشته باشیدامابهتربودبه جای شرمنده بودن ازلغت زیباتری برای استادی
که شایسته بهترین تقدیرهاست استفاده میکردیدمهم نیس درلغت غرغربه چه معناست امادرزبان ماجایگاه خوبی
نداردمثلاگله کردن یااعتراض کردن به کارمیبردید بهتربود.
.
ممنون از تذکرتون، اصلاح میکنم: توی جملاتتون یه مقدار بار منفی هست و اکثرن پر از کنایه و گلایه.
حقیقتش هرچی فکر کردم این لغات به ذهنم نرسید،
من حرفامو در رابطه ی همین موضوعات و در مورد جمله های کوتاه، دقایقی پیش توی پست قبلی نوشتم، ولی الان این پست رو خوندم و واقعا از خوندنش لذت بردم و به تک تک چیزهایی که گفتی، من هم اعتقاد دارم …
ممنون محمدرضا و خدا رو شکر که هستی …