نوع مطلب: گفتگو با دوستان
توضیح اول: نوشتن این مطلب در ۲۳ آذر ماه ۱۴۰۱ شروع شده و – مثل خیلی از نوشتههای من – به تدریج کامل میشود. هر بار که چیزی به آن اضافه میکنم، تاریخش را تغییر میدهم تا بالاتر از سایر مطالب روزنوشته بیاید و راحتتر متوجه شوید که بهروز شده است.
توضیح دوم: دوستان خوبم بهنام و هیوا زیر مطلبی که با عنوان استحاله کلمات نوشته بودم، موضوعاتی را مطرح کردند که در اینجا میخواهم دربارهشان کمی بیشتر بنویسم. ممکن است این موضوعات، دغدغهٔ بخشی از خوانندگان عزیز روزنوشته نباشد. با این حال، قالب «گفتگو با دوستان» طرح این حرفها را توجیهپذیر میکند.
همهٔ مطالبی که تا کنون در قالب گفتگو با دوستان منتشر شدهاند (تا کنون بیش از هفتاد مطلب)، میتوانستند در یک گفتگوی رودررو یا در مکالمهای خصوصی و جمعی کوچکتر مطرح شوند. اما فرض من بر این بوده که طرح عمومی آنها ممکن است برای افراد دیگری هم مفید باشد. بنابراین لطفاً آنها را با سختگیری کمتری بخوانید.
حرفهای بهنام و هیوا را دوباره در اینجا میآورم تا مجبور نشوید به مطلب قبلی سر بزنید:
حرفهای بهنام (کلیک کنید)
محمدرضا. سوالی که میخواستم بپرسم کمی تا قسمتی نامربوط به فضای نوشتههای روزنوشته و دغدغه های کلی این روزهاست. اما خب این مشکلی بود که معمولا این روزها در گفت وگو های روزمره میشنیدم و جوابی هم براش نداشتم.
یادم هست تو مصاحبه تصویری با سه دوست متممی گفتی که از یک زمانی به بعد خودت هرروز برای خودت گزارش کار مینویسی و بعد امضا میکنی و نگهش میداری. این روزها که نظم زندگی ما تا حد بسیار زیادی متاثر از اتفاقات روزانهای هست که در اطرافمون میفته، حس میکنم مستند کردن کارهامون تا حد زیادی میتونه ما رو از این کلاف سردرگم در زندگی روزمره نجات بده. تجربه من این بوده که به طور کلی وقایع نگاری و نوشتن میتونه تا حدی از فشارهای روانی کم کنه. واقعیت انکارنشدنی زندگی هم این هست که با وجود تمام اتفاقات تلخی که برامون رقم میخوره، باید کار کنیم و تا حدی، قسمتی از زندگی رو در ابعاد خودمون جلو ببریم.
میخواستم ببینم آیا امکانش هست از گزارش نوشتن روزانه خودت برامون بگی؟ اینکه چقدر از جزییات و مفروضات خودت مینویسی یا اینکه صرفا بروندادها رو مینویسی و اینکه ساختارش چطور هست؟ من صرفا خواستم اول سوال و بحث رو طرح کنم تا هرجور که خودت صلاح دیدی از تجربه خودت بنویسی.
حرفهای هیوا (کلیک کنید)
سلام محمدرضا جان، سلام بهنام عزیز
منم مدتی هست دوست دارم کامنت مشابهی بگذارم. الان به بهانه کامنت بهنام به صورت خلاصه مطرحش میکنم.
در این روزهای پر استرس و پر هیاهو که ورودیهای ذهنمون خیلی بیشتر شده، کارایی فردیمون به شدت افت کرده. این رو احتمالاً همه توی خودمون و اطرافیان میبینیم.
خودم روشهای مختلفی رو دارم امتحان میکنم اما دوست دارم اگه فرصت داشتی از راهکارهای احتمالی خودت بگی یا راهکارهای کسایی که میبینی خوب از عده این مسئله بر میان. البته این موضوع، یه موضوع فردیه و مربوط هست به شخص خودمون و اطرافیانمون.
اما در سطح اجتماعی هم میشه همین رو پرسید: چطوری در راستای موضعگیریمون، موثرتر عمل کنیم؟ چون خیلیهامون بخش بزرگی از زمانمون خواسته یا ناخواسته به روشهای مختلف صرف این موضوعات میشه اما در عمل ناکارامد هستیم.
البته میدونم پرداختن به این موضوع ملاحظات بسیار زیادی میخواد و صحبت کردن در مورد آن شاید شدنی نباشه. مخصوصاً با در نظر گرفتن این موضوع که گاهی اگه نتونیم به اصل موضوع اشاره کنیم، بهتره بقیه رو هم با موضوعات فرعی سرگرم نکنیم یا حداقل نگیم اینها موضوعات اصلی هستن (نظرت در مورد دکتر فاضلی هم برای من مصداقی از همین موضوع بود. ایشون به اصل موضوع (بر اساس تحلیل سیستمی) نمیپردازن اما از اینوری و اونوری زیاد صحبت میکنن)
پیشنوشت
افراد صاحبنظر و محققان و پژوهشگران، به اندازهٔ کافی دربارهٔ اهمیت و کارکردهای نوشتن، نوشتهاند. فرض من این است که علاقهمندان به این موضوع، درس تمرین خودآگاهی هیجانی را در متمم خواندهاند (به ویژه بخشی را که به عنوان محتوای تشویقی نمایش داده میشود).
اگر به بررسی دقیقتر کارهای پژوهشی در این زمینه علاقهمند باشید، قطعاً باید برای مطالعهٔ آثار پنهبکر (James W. Pennebaker) وقت بگذارید (منبع اصلی تدوین درسهای مرتبط با این بحث در متمم هم غالباً کارهای پنهبکر بوده است). پنهبکر پژوهشگر شناختهشده و معتبری است که راه این بحث را – با کلمهٔ کلیدی Expressive Writing – گشوده و افراد بسیاری را با خود همراه کرده است. حتی فرد بسیار سختگیری مثل ویلیام اوداناهیو هم – که وسواس بسیار جدی در کار خود دارد – فصلی از کتاب «تکنیکهای CBT» را به پنهبکر اختصاص داده تا دربارهٔ «اهمیت نوشتن» بنویسد (فصل ۲۶).
منظورم از اشاره به این منابع این است که اگر قصد دارید حرفهای دقیق، جدی و مستند دربارهٔ نوشتن بخوانید، منابعی از این دست وجود دارد. حرفهایی که من در ادامه میآورم، صرفاً تجربهٔ شخصی هستند و نه چیزی بیشتر.
گزار و گذار
دو بحثی که بهنام و هیوا مطرح کردند، برای من در دو کلمه خلاصه میشود: «گزار» و «گذار.»
گزار به معنای شرح دادن و تعریف کردن و تعبیر کردن است. مثلاً خوابگزار در دربار شاهان، کسی بوده که بعد از شنیدن خواب سلطان، برای او شرح میداده که خوابش چه معنایی دارد. خبرگزاری، خبرها را نقل میکند و شرح میدهد. سپاسگزاری، شرح سپاس و قدردانی ماست. گلهگزاری هم یعنی شرح گلایهها و دلگیریها. گزارش دادن و گزارشنویسی و گزارشگری هم از این خانوادهاند.
گزارش، چنانکه در این واژهها دیدیم، میتواند طیف گستردهای را پوشش دهد: از شرح دقیق ماوقع (خبرگزار) تا بافتن آسمان و ریسمان و شرح تداعیهای مربوط به یک اتفاق (خوابگزار).
گذار اما به معنای عبور است: گذر کردن، Transition، سپری کردن دورانی که قرار نیست همیشگی باشد. مقطعی که قرار است پلی باشد میان گذشته و آینده. وقتی از گذار حرف میزنیم، از موقتی بودن سخن میگوییم. از چیزی که در ذات خود اصالت ندارد. وضعیتی که آن را در انتظار وضعیتی دیگر – که طولانیتر، ماندنیتر و خواستنیتر است – تحمل میکنیم. همیشه در گذار، دو دغدغه وجود دارد: کمترین هزینه برای عبور و کمترین انحراف در مسیر.
ما چه در زندگی فردی و چه در مقیاس اجتماعی، بارها دوران گذار را تجربه میکنیم. ناآشنایی ما با مهارت زیستن و تصمیمگیری و رفتار در دوران گذار – چه در مقیاس فردی و چه اجتماعی – به سادگی میتواند تجربههایی پرهزینه و کمدستاورد بسازد.
این مقدمه را گفتم تا به تدریج دربارهٔ گزار و گذار حرف بزنیم.
گزارشنویسی روزانه (روزمره نویسی)
سالها پیش، وقتی برای اولین بار گزارشنویسی را آغاز کردم، برای آن یک فرم استاندارد ساخته بودم. پرینت میگرفتم و همیشه تعدادی در کیفم داشتم و هر روز یکی از آنها را پر میکردم.
این شیوه را از دوستان آلمانی و اتریشیام یاد گرفته بودم که برای مأموریت به ایران میآمدند. آنها باید چنین گزارشهایی تهیه میکردند و بعد از سفر، به عنوان گزارش سفر، به مدیرانشان تحویل میداند. در فرم گزارش روزانهٔ آنها بخشهایی برای شرح جلسات برگزار شده، اقدامات فنی انجام شده، هزینهها و قطعات مصرفی (برای تعمیرات) وجود داشت.
خوب یادم هست که چه شد این کار را شروع کردم. در سفرهایی که به اصطلاح «طول خط» میرفتیم (سفرهایی به دشت و بیابان برای کارهای عملیاتی ریلی)، شبها و روزهای زیادی با هم بودیم. میدیدم که آنها شبها مینشینند و آن فرمها را پر میکنند. گزارشنویسی در بین ما (همکاران ایرانی تیم) به این شکل رواج نداشت. اگر هم قرار بود گزارش سفر بنویسیم، آخرین روز سفر چیزی سر هم میکردیم و در قالب چند صفحه تحویل شرکت میدادیم. اما آنها موظف بودند که گزارش روزانه را واقعاً روزانه بنویسند.
حس خوبی نبود که من شبها دست خالی، سرگرم کتاب و لپتاپ و کارهای شخصیام باشم و آنها گزارش بنویسند. من هم برای خودم فرمی درست کردم، با ظاهری شبیه سربرگ شرکت. به تعداد زیاد پرینت گرفتم و هر جا میرفتم آنها را میبردم. شبها وقتی آنها فرمهایشان را در میآوردند، من هم کاغذهایم را درمیآوردم و مشغول پر کردن فرم میشدم. این کار را خیلی جدی انجام میدادم و چند بار که از من دربارهٔ فرمها پرسیدند، توضیح دادم که شرکت ما هم انتظار دارد گزارشهای روزانه تحویل دهیم. مدام مراقب بودم که فرمم تمیزتر، مرتبتر و دارای اجزای بیشتری باشد. آن زمان این کار را دفاع از آبرو و حیثیت ایران و ایرانی میدانستم! به نظرم باید آنها میفهمیدند که در ایران هم بعضی شرکتها اندازهٔ آنها قانونمند و چارچوبدار و رسمی هستند. جملهٔ «مستندسازی حافظهٔ سازمان است» را هم یاد گرفته بودم و مدام آن را از طرف مدیرم – که هرگز این جمله را نگفته بود، اما به نظرم مخالفش هم نبود – نقل میکردم.
رقابت در فرمها – که البته صرفاً در ذهن من وجود داشت و آنها اصلاً درگیرش نبودند – بسیار جدی شده بود و بخشی از انرژی فکری من را به خود اختصاص میداد. مدام در پی بخشهای جدیدی بودم که به فرم اضافه کنم تا شکلی حرفهایتر و جدیتر به خود بگیرد. شاید موفقترین بخش، توضیحاتی در مورد افرادی بود که با آنها برخورد داشتم. از ویژگیهایشان مینوشتم، علایقشان، دغدغههایشان، و هر چیزی که برایم تعریف میکردند. نوع کار و سفرهایم به شکلی بود که گاهی بعد از دو یا سه سال، دوباره به یک منطقه برمیگشتم و وقتی برخی جزئيات در مورد آدمها یادم بود، خوشحالشان میکرد.
گزارشنویسی در آن سالها، ابتدا اقدامی رقابتی بود، بدون این که کارکرد و فایدهای برای آن در نظر داشته باشم. اما تدریج، گاهی مواردی پیدا میشد که کارکرد آن را میدیدم. آن زمان، پیامرسانها به شیوهٔ امروزی وجود نداشتند که با یک دکمهٔ جستجو، بشود حرفهای قدیم را پیدا کرد. ارتباط دیجیتال، بیرون از فضای ایمیل، حداکثر به پیامک محدود بود که آن هم کارکرد وسیع امروزی را نداشت. بنابراین، وقتی در جلسهای بحثی در میگرفت و به گذشت ارجاع میدادم، اثرات شگفتآور آن را میدیدم:
«آقای … شما گفته بودید وقتی مشکل جکهای هیدرولیک حل شود، ضمانتنامهٔ حسن انجام کار ما آزاد میشود. یادتان رفته؟ الان حدود ۱۳ ماه از آن تاریخ گذشته. اما من به خوبی یادم هست. سهشنبه بود. یازده بهمن. ده صبح. خدمت شما بودیم. آقای … هم اینجا نشسته بود. یادتان هست به من گفتید این دو تا قند را از خانه آوردهام و به تو میدهم. از قند اینجا شیرینتر است؟ همان روز را میگویم.» یادآوری دو قند، آنقدر معجزهآسا نبود که ضمانتنامه آزاد شود. اما آنقدر هم کمک میکرد که طرف مقابل، حرفها و وعدهایش را انکار یا تحریف نکند.
گزارشنویسی به تدریج کارکردهای شخصیتر هم پیدا کرد. گاهی اشارهای کوتاه یا نکتهای ساده در گزارشهایم، مرا به گذشته میبرد. حسهایی که برایم کمرنگ شده بودند و برشهایی از زندگی که به فراموشخانهٔ ذهنم منتقل شده بودند. این چند جمله را بخوانید:
آخرین خبر امروز هم این که صبح، کل پولی که برای مأموریت به من داده بودند، گم کردم. مطمئنم در سالن هتل از دستم افتاد. دختری که پشت میز رسپشن هتل ایستاده بود، صادقانه و مهربانانه به من گفت: حتی دختری به زیبایی و مهربانی من هم، احتمالاً وسوسه میشود آن پول را بردارد و به شما برنگرداند.
یک ساعتی در لابی نشستم. به چهرهٔ تکتک آدمها نگاه میکردم. یعنی الان پول من در جیب کدامشان است؟ گاهی میگفتم کسی که زیادی لبخند میزند، پول اضافهای پیدا کرده. گاهی هم میگفتم شاید آن کس که خیلی جدی است و اخم کرده، پول را پیدا کرده و الان میخواهد خوشحالی خود را پنهان کند.
سه یا چهار سال بعد، خواندن این جملهها، حس عجیبی داشت. پولی که گم شده بود، معادل حقوق چند ماه من بود. گم شدنش چالشی آنقدر جدی بود که آن را یکی از بزرگترین بحرانهای جوانیام میدانم. آن هم وقتی قرار بود آن پول در یک سفر گروهی برای یک جمع هزینه شود. لحظاتی که من در لابی به چهرهٔ مردم خیره میشدم، سیزده نفر در سیزده اتاق هتل، مستقر بودند و فکر میکردند هزینههای جانبی روزهای آتی سفر آنها در جیب من است. و کل پسانداز من و تمام خانوادهام به آن رقم – که البته دیگر وجود نداشت – نمیرسید.
زمانی که آن اتفاقات را روی کاغذ مینوشتم، تصور عبور از آن لحظات برایم غیرممکن بود. شرایطی که به معنای دقیق کلمه، با خودم فکر میکردم که «نمیشود زمین دهان باز کند و من را ببلعد؟» حالا پس از چند سال، آن لحظات، بسیار دور به نظر میرسیدند. نه سه یا چهار سال. حتی شاید ده سال دورتر.
در طول زمان، رویدادهای بیشتر و بیشتری در گزارشهایم ثبت شدند. بعضی از آنها پیش پاافتادهتر بودند. مثل خوشحالیام از اولین خودرویی که خریدم.
بالاخره ماشیندار شدم. چند سال کار کرده. اما مهم نیست. سرحال است. پنج میلیون و هفتصد هزار تومان. پنج میلیون نقد و بقیه اقساط ماهانه (صد هزار تومن هر ماه).
اولین لحظهٔ دیدن ماشین را هرگز فراموش نخواهم کرد. مثل یک شیر سفید وسط پارکینگ ایستاده بود. اسمش را «قُلی» میگذارم.
بله. درست خواندید. شیر! همین پرایدهای خودمان مد نظرم بوده است. اما هنگام نوشتن، اشتباه حدس زده بودم. لذت اولین دیدار با آن شیر سفید، به سرعت فراموش شد. اگر سالها بعد چشمم به آن نوشته نمیافتاد، هرگز باور نمیکردم که چنین حسی را در لحظهٔ خرید ماشین تجربه کردهام.
در بعضی از مقاطع، سهم موضوعات مالی در یادداشتهایم بیشتر است:
احمقانه بود. اصلاً نباید به من میگفت که برایش کتاب گراهام گرین بخرم. من این نویسندههای داستانی را از کجا بشناسم.
کتاب را خریدم و اشتباهی خریدم. گفت اشتباه است. حالا دیگر پولش را هم نمیتوانم بگیرم. میمُرد خودش میخرید؟ خب. من اگر میخواستم پول کتاب بدهم، برای خودم یک چیزی میخریدم.
بیشعور هم هست. اصلاً حتی وقتی کتاب را اشتباه خریدهام، ادب حکم میکرد او پولش را بدهد. مسئولیت این اشتباه با اوست. کارمندش که نیستم.
از حسابداری بدم میاد. از تنخواه داشتن بدم میاد. آخرش درست نمیشه.
اینکه هر کدوم بچهها میاد فاکتور میده و من بدون نوشتن توضیح، فقط معادلش از توی کشو بهش پول نقد میدم خیلی بده. باز آخر ماه شده و سه میلیون کم دارم. به اندازهٔ پولی که دستم بود، فاکتور دستم نیست. کِی پول دادم؟ به کی پول دادم؟ چرا حوصلهٔ سند زدن ندارم؟
تجربهٔ دوستیها، رابطههای عاطفی، قهرها، آشتیها، خوشحالیها و دلخوریها هم به این گزارشها راه یافتهاند:
دیگر دوست نیستیم. این را مطمئنم. دوست هم نخواهیم شد. این را هم مطمئنم.
شاید نیم ساعت زیر دوش گریه کردم. زیر دوش بهتر بود. حس میکنم اگر آب روی تنم نمیریخت، با آن همه اشکی که ریختم، تنم خشک میشد. خشک میشدیم و بر زمین میفتادم. این احتمالاً همان اتفاقی است که من نخواهم توانست از آن عبور کنم.
[سالها بعد، دربارهٔ همان آدم] گفتیم همدیگه رو ببینیم. میدونستیم که هیچکدوم، حسی به هم نداریم؛ ترکیبی از آشنایی و بیگانگی. به هر حال، بخشی از خاطرات هم بودیم. حالا که فرصتی بود یک ساعت با هم گپ بزنیم، صرفاً از سر کنجکاوی دربارهٔ سرنوشت آن دیگری، تصمیم گرفته بودیم استفاده کنیم.
این دیدار چقدر برای هر دوی ما خستهکننده بود. بیاحترامی بود که پنج دقیقه بعد از سلام، خداحافظی کنیم. این بود که هر دو – بی آنکه به دیگری بگوییم – تصمیم گرفتیم روش و منش آدمهای محترم را رعایت کنیم و با لبخندهای دیپلماتیک و سوالهای بیخاصیتی که منتظر شنیدن پاسخشان نبودیم، این نشست را کمی طولانیتر کنیم، تا به حد طبیعیاش برسد.
خوردن همبرگر به جای قهوه، ایدهٔ خوبی بود. قهوه میخوری که به بهانهاش حرف بزنی. همبرگر را میخوری تا به بهانهٔ پر بودن دهانت بتوانی سکوت کنی.
در تمام زندگیام، هیچوقت خوردن یک همبرگر اینقدر طول نکشیده بود.
بین خودشان قرار گذاشته بودند که خبر مرگ او را فعلاً به من ندهند. سفر بودم و میشد عقب انداخت. گفته بودند کمکم میگوییم. اول تصادف، بعد آسیب جدی، بعد بستری شدن. بعد مرگ.
اما کارمندی که باید خبر مرگ را به همهٔ همکاران ایمیل میزد، یادش رفته بود من را از فهرست حذف کند. آگهی را خواندم؛ یک عکس تمیز با کت و کراوات. همان لباسی که میگفت تا مجبور نشوم نمیپوشم. متن کوتاهی زیرش بود. با سواد اندک آلمانی من به نظر میرسید که برای مراسم یادبود است.
نه یادبود که نمیشود. حتماً میخواهد ازدواج کند و به من نگفته بوده. برای غافلگیری. حتماً آلمانیها برای مراسم ازدواج و یادبود از یک کلمه استفاده میکنند. همین است. منطقی هم هست. اما نه. پس چرا اسمی از عروس نیست. چرا فقط عکس خودش هست؟ چرا باید برای او یادبود برگزار کنند؟ برای آدم زنده که یادبود برگزار نمیکنند.
با آرش روبهروی رودخانه نشستیم. نوشیدنیهایمان را خوردیم و با هم قرار گذاشتیم که همیشه و همهجا، تحت هر شرایطی، هوای هم را داشته باشیم. اسم قرار شد: قرار ۴۱۱۰ (شمارهٔ اتاق هتل).
نمونهٔ اتفاقهای روزمره هم در گزارشهایم فراوان است:
اصلاً نمیفهمم چرا باید اینها پول سماور آب گرم را بگیرند، پول آب را هم جداگانه بگیرند، اما شیر سماور را از روی آن بردارند. به بچهها گفتم یک شیر سماور بخرند و همراهشان داشته باشند. صبحها نصب میکنیم. عصرها بعد از کلاس با خودمان میبریم.
رفتیم رستوران نوید غذا خوردیم. ۱۸۰۰۰ تومان. میارزید. حجم غذاهایشان زیاد است.
از تجریش پیاده راه افتادیم. رسیدیم پارک ساعی. اصلاً نفهمیدیم چطور شد که اینقدر راه رفتیم.
باز هم به … یک چیزی گفتم و دو روز بعد همه میدانستند. بخش اخبار صدا و سیما را با آن همه بودجه، تعطیل کنند. فهرست خبرها را دست … بدهند و تأکید کنند خصوصی است. یک ملت میفهمد. بیهزینه و بیدردسر.
نمونههای گزارشنویسی دیگران
زمانی که گزارشنویسی را آغاز کردم، هنوز نمیدانستم چنین کاری تا چه حد فراگیر است. برای من، چنانکه گفتم، شروع ماجرا صرفاً ترکیبی از تقلید و رقابت بود. و البته حس خوبی که در من برمیانگیخت، باعث شد این کار را ادامه دهم.
بعدها نمونهٔ گزارشنویسی روزانه دیگران را دیدم. از بین نویسندگان مطرح جهان، الان سوزان سانتاگ به ذهنم میرسد که خوانندهٔ ایرانی، حتی اگر آثار او را نخوانده باشد، احتمالاً از طریق خاطرهای که نسیم طالب در کتاب پوست در بازی از دیدار با او نقل کرده، با نام سونتاگ آشناست.
سانتاگ سالهای بسیاری گزارش و یادداشت روزانه مینوشته است. یادداشتهای او طی سالهای ۱۹۴۷ تا ۱۹۶۳ در کتابی با عنوان Reborn منتشر شدهاند. قطعاً این یادداشتها گزینش شدهاند و نمیتوان گفت همهٔ یادداشتهایش همین است. اما اگر Reborn را معیار قرار دهیم، او گاهی روزهای متوالی گزارش مینوشته و گاهی هم چند هفته بین گزارشهایش فاصله میافتاده است.
بعضی گزارشهای او بسیار کوتاه هستند. مثلاً در ۲۵ ژانویهٔ ۱۹۵۰ فقط در یک سطر، از جنگوصلح و سه کتاب دیگر نام میبرد و میگوید مشغول خواندن آنهاست. همین. گاهی هم یادداشت یک روز، چند صفحه را پر کردهاند.
بعضی از نوشتههایش کاملاً ساده و عمومیاند. گاهی اوقات هم بسیار شخصی نوشته است. مثلاً در ۲۴ آگوست سال ۱۹۶۱ نوشته: خطاب به ایرن، دربارهٔ (۱) فیلیپ (۲) کودکیام، مدرسهها و … (۳) مادر حرف نزن.
در یادداشتهای روزانهٔ سانتاگ نمونههای بسیاری از نقل خواندهها و شنیدهها هم میبینیم. مثلاً در دسامبر ۱۹۵۶ تکهای از حرفهای جروم برونر روانشناس دانشگاه هاروارد را نقل کرده که: انسانها چگونه میفهمند فرد دیگری دوستشان دارد؟ زنان از آنچه طرف مقابل میدهد. مثلاً اگر کسی به آنها هدیه دهد، قضاوتشان چنین است که حتماً من را دوست دارد. اما مردان در چنین رفتارهایی به دیدهٔ تردید نگاه میکنند. مردها دنبال شواهد موافقت میگردند و اگر طرف مقابل با آنها [دربارهٔ حرف یا موضوع یا تصمیمی] موافقت کند، چنین قضاوت میکنند که لابد مرا دوست دارد.
سانتاگ در آخرین روز دسامبر سال ۱۹۵۷ برای یادداشتش چنین عنوانی انتخاب کرده: دربارهٔ یادداشتنویسی روزانه. در آنجا مینویسد که سادهاندیشانه است اگر دفتر یادداشت روزانه را صرفاً ظرفی در نظر بگیریم که اسرار و افکار خصوصی خود را در آن میریزیم؛ یکجور محرم اسرار کر و لال و بیسواد.
او اشاره میکند که من در یادداشتهای روزانهام خود را بازتر و صریحتر از هر جای دیگری در گفتگو با هر فرد دیگری بیان میکنم. اما کاربرد یادداشت روزانه به این محدود نیست: من در این یادداشتها خودم را خلق [یا شاید: بازآفرینی] میکنم:
In the journal I do not just express myself more openly than I could do to any person; I create myself.
در میان مشاهیر ایرانی، هاشمی رفسنجانی برای من نمونهٔ جالبتوجهی از یادداشتنویسی روزانه بوده است. البته یادداشتهای او را باید با توجه به جایگاهش در نظام سیاسی و نقشی که در ساختار حاکمیت داشته، سنجید و ارزیابی کرد. اما فارغ از این جایگاه هم، سبک نوشتن روزانهاش مرا به خود جذب کرده است. رفسنجانی هم تقریباً هر چیزی که برایش جالب بوده مینوشته و یادداشتهایش مشخصاً برای خودش کارکردی فراتر از «پاسخ به تاریخ» داشته است.
چند تکه را با هم بخوانیم:
بخشهایی از یادداشت ۶ آذر ۷۸
برای عیادت فاطی به بیمارستان مهراد رفتم. دکتر طباطبایی و دکتر گرجی هم آمدند. گفتند، دررفتگی لگن خاسره را جا انداختهاند و برای ترمیم شکستگی باید تا دوشنبه در بیمارستان بماند. درد شدیدی دارد؛ با مسکن قابلتحمل است. سارا هم همانجا بستری است؛ مشکل مهمی ندارد. گفتند، امروز ملاقاتها زیاد و خستهکننده بوده.
بخشهایی از یادداشت ۱۹ دی ۷۸
آقای لاریجانی [علی لاریجانی که آن زمان رئیس صدا و سیما بوده] آمد. گزارشی از وضع رد شدگان انتخاب داد [آنهایی که رد صلاحیت شده بودند.]
آقای باهنر آمد. درخواست داشت که به کارگزاران بگویم تعداد بیشتری از افراد جناح راست را در لیست خود بگذارند.
حبیبی [معاون رئيسجمهور] آمد. پیشنهاد داشت به شورای نگهبان بگویم که تعداد کمتری از جناح مقابل را رد صلاحیت کند و معتقد است این باعث مظلومنمایی و انسجام آنها میشود و برای آنها از جهتی مثبت است.
… روسها اعتراف کردهاند که تلفات زیادی در چچن دادهاند. بلندقدترین مرد جهان که پاکستانی است با کوتاهترین مرد جهان در تایلند ملاقات کردند؛ بلندقد، ۲ متر و ۳۷ سانتیمتر قد دارد و کوتاهقامت فقط ۳۶ سانت قد دارد.
بخشهایی از یادداشت ۶ بهمن ۷۸
ساعت ششونیم صبح به سوی قم حرکت کردیم. ساعت هشتونیم به دانشگاه قم رسیدیم. در تالار مفید کنگرهٔ حکومت در اندیشهٔ امام بود. سخنرانی افتتاحیهٔ مفصلی انجام دادم و نقش مردم در حکومت اسلامی را توضیح دادم.
… در کجور نور مازندران امروز دو قطعه یخ دویست کیلویی از فضا به زمین آمده و هنوز علت آن مشخص نشده است. در پارلمان انگلستان هم موشی باعث تشنج و به هم ریختن نظم آن شده است.
دیدن این نمونهها، چه ایرانی و چه غیرایرانی، جرئت و جسارت ما را در گزارشنویسی روزانه بالا میبرد و گرفتار وسواسهای بیخاصیت، سختگیری، و چارچوبهای مندرآوردی نمیشویم (این واقعاً یکی از نگرانیهای جدی من است. در فضایی که برای بولت گذاشتن هم بولتژورنال منتشر میشود و عدهای میفروشند و عدهی بسیاری هم میخرند، به نظرم حق داریم نگران باشیم. وگرنه دیر یا زود باید کارگاههای گزارشنویس روزانه را هم در کنار بقیهٔ شعبدههای برخی مربیان توسعهٔ فردی تحمل کنیم).
روش گزارش نویسی خودم
میتوانم ادعا کنم که طی نزدیک به دو دهه روزمرهنویسی (حدود ۷۰۰۰ روز گزارش؛ شاید اندکی کمتر)، تقریباً هر روش قابلتصوری از گزارشنویسی را آزمودهام.
زمانی فرمهای دقیق با چارچوب مشخص طراحی میکردم و برای سیروز پرینت میگرفتم. یک نسخهٔ دیجیتال هم همیشه در دسترس داشتم و هر وقت ایرادی در فرم میدیدم یا ایدهای برای بهبود به ذهنم میرسید، فایل را ویرایش میکردم تا برای چاپ ماه بعد، آماده باشد.
زمانی گزارشهای صوتی ضبط میکردم. در مقاطع مختلف، چند رکوردر مختلف هم برای این کار خریدم. ثبت گزارش با این روش بسیار سریع بود. اما جستجو و مرور گزارشهای قبلی دشوار بود. اکنون، ضبط گزارش صوتی صرفاً مربوط به روزهایی است که آنقدر جلسهها متراکم هستند که بینشان، فرصتی برای مکتوب کردن گزارشها نیست (بعداً وویسها را گوش میدهم و مکتوب میکنم).
بارها از جدولهای اکسل استفاده کردهام؛ گاهی جدولهای ساده، گاهی هم جدولهای پیچیده با لینکهای تودرتو و کمی هم کدنویسی.
در سالهای اخیر، واننوت هم ابزار دیگری برای گزارشنویسیام بوده است؛ با دفترچهها و صفحات و برگهها متعدد.
مدتی هم از اپلیکیشنهای ویژهٔ گزارشنویسی استفاده کردم. فکر میکنم بهترینشان دایاریوم (Diarium)بود. روی موبایل حس خوبی میداد. اما وقتی نسخهٔ دسکتاپ را خریدم، در سینک کردن خرابکاری کرد. در یکی از آپدیتها، به جای اینکه محتویات موبایل را روی کلاود بگذارد و به لپتاپ منتقل کند. عکس این کار را انجام داد و بخش بزرگی از یادداشتهایم رفت. ماجرا هم نهایتاً با یک پاسخ کوتاه «ببخشید باگ بود» تمام شد.
اگر بخواهم ادامه بدهم، این فهرست میتواند به یک کتابچه (یا شاید کتاب) تبدیل شود.
بعد از تجربهٔ انواع روشها و ابزارها و نیز دیدن نمونه گزارشهای دیگران، چارچوب گزارشهای روزانهٔ من امروز سادهتر از هر دورهٔ دیگری در گذشته است: یک فایل وورد ساده. که آن را باز میکنم همه چیز را مینویسم. از طلبی که از فلانی دارم، تا نکتهای که کسی در یک گفتگو مطرح کرده و مرا خندانده، تا احساسات خودم، تا آرزوهای که برای مسئولین دارم (که امیدوارم زودتر برآورده شود)، تا توضیحاتی مانند این که «چه شد که دیگر نمیخواهم فلانی را ببینم»
البته ابزارهای دیگر، به طور کامل حذف نشدهاند. بلکه هر کدام کاربردهای اختصاصیتری پیدا کردهاند. بعضی از این ابزارها را در اینجا فهرست میکنم:
فایل Word: قطعاً باید فایل وورد را در صدر فهرست قرار دهم. چون در حال حاضر، مهمترین ابزار یادداشتنویسی من است و بیشترین حجم یادداشتهایم در آن ثبت میشود. هیچ دستهبندی مشخصی ندارد و صرفاً روز و تاریخ را مینویسم و زیرش موضوعات مختلف را با بولت جدا میکنم. نمونه یادداشتهایی که در اوایل این نوشته آوردم، همگی در فایل Word ثبت میشوند. هیچ موضوعی نیست که بگویم برای نوشتن در این فایل مناسب نیست. اگر چه ممکن است بعضی از موضوعاتی که در اینجا ثبت میکنم، بعداً در جاهای دیگر هم ثبت شوند (البته منظورم این نیست که هر چیزی که هر جا قرار است ثبت شود، ابتدا در فایل Word میآید. منظورم این است که وقت نوشتن در فایل Word، اگر چیزی به ذهنم برسد، هرگز نمیگویم: این را باید جای دیگری بنویسم. جای آن اینجا نیست. اگر به ذهنم رسیده، باید نوشته شود. اگر لازم است بعداً در جای دیگری هم ثبت شود، این مسئلهٔ بعدی است).
واننوت (One Note): واننوت دومین ابزار پرکاربرد من برای گزارشنویسی است. گزارش را در اینجا به گستردهترین معنای آن (دقیقاً همان گزار که در ابتدا توضیح دادم) به کار میبرم. در واننوت برگههای متعددی دارم که شاید بد نباشد بعضی از آنها را در اینجا بنویسم (فکر کنم حدود ۲۰۰ برگه دارم که در بیش از ۱۰ دفتر ساماندهی شدهاند):
- پروژههایی که باید به کارفرماهای مختلف تحویل دهم
- کسانی که خوب است با آنها تماس بگیرم یا پیامی برایشان بفرستم یا پیامشان را پاسخ دهم
- کسانی که باید بیشتر بشناسم و پیگیریشان کنم
- بدهیها و پرداختهای مهم که باید انجام شوند
- کامنتهایی که در متمم دیدهام و دوست داشتهام یا دارم به آنها پاسخ بدهم
- کتابهایی که باید حتماً بخرم؛ حتی اگر شده چند سال بعد
- موضوعاتی که دوست دارم حتماً یک روز در قالب یک فایل صوتی دربارهشان حرف بزنم
- پولهایی که طلب دارم و نگرفتهام (شامل طلبهایی که شاید هرگز نخواهم بگیرم)
- عددهایی که خوب است در ذهنم (يا در دسترسم) باشند
- داستانهای کوتاه یا بلندی که دوست دارم روزی بنویسم
Microsoft To Do: برای من هم Task Manager هست هم دفترچهٔ یادداشت. علاوه بر تمام کارهای خرد و درشتی که باید انجام دهم، ایدهها، خواندهها، شنیدهها، نکاتی که باید از افراد مختلف در ذهنم باشد و … را در آن مینویسم. گاهی اوقات نکتهای را ابتدا در یادداشت روزانهٔ Word میآورم و بعداً به اینجا میآید. گاهی هم برعکس (مثلاً چند وقت پیش نوشتم: «همهٔ دلخوریهایم از رفتارهای … را بعداً در یادداشت Word بنویسم.» چون حس کردم الان یادم هست و بعداً یادم میرود و چند ماه یا چند سال بعد که از من پرسید و بحثش پیش آمد، ممکن است جزئيات یادم رفته باشد و فقط حس بدی که این روزها دارم در خاطرم مانده باشد. دوستی داشتم که دربارهٔ دوست قدیمی دیگرش میگفت: «هیچوقت فراموش نمیکنم که فلانی بیشعور و بیشرف است. اما جزئیاتش یادم نیست»).
واتساپ: فکر میکنم همهٔ ما این شکل از آرشیو را داریم. مکالمه یا گروهی که با خودمان در واتساپ ساختهایم و برخی نکات را در آن یادداشت میکنیم یا وویس ضبط میکنیم و میگذاریم یا پیامهایی را که برایمان مهم است به آن فوروارد میکنیم. من بعد از چند سال، هنوز نتونستهام جایگزینی برای این ابزار پیدا کنم و آن را به طور کامل کنار بگذارم. مثلاً همین امروز صبح بخشی از سخنرانی ترامپ برای انتخابات ۲۰۲۴ را گوش دادم. فرصت نبود کامل گوش دهم و سریعترین جایی که در دسترسم بود، همین گروه واتساپ بود که لینک را داخل آن بگذارم تا بعداً گوش بدهم.
برگ گزارش کاغذی: گزارش روزانهٔ کاغذی، چیزی است که تقریباً تمام این دو دهه همراه من مانده است (جز برخی هفتههای خاص). همان گزارشی که مینویسم و امضا میکنم و کنار میگذارم. با توجه به این که بیشتر گزارشهایم را تایپ میکنم. عملاً گزارش کاغذی بیشتر شبیه یک چک لیست شده است. یعنی فهرستی از کارهایی که حتماً باید آن روز (و گاهی: آن هفته) انجام شوند. از تعداد قدمهایی که پیادهروی کردهام، تا تعداد صفحاتی که به شکل پیوسته مطالعه کردهام.
این چکلیست، هنوز هم به مرور زمان تغییر میکند. مثلاً قبلاً ساعت مطالعه را ثبت میکردم. اما بعداً دیدم که به خاطر پروژهها و کارهای مختلفم، مطالعاتم بسیار پراکنده شده است. گاهی دویست صفحه در یک روز خواندهام، اما دو صفحه و سه صفحه و پنج صفحه از اینجا و آنجا (چند مقاله یا چند صفحه از چند فصل چند کتاب مختلف). به همین علت، تعداد صفحات مطالعهٔ پیوسته (از صفحهٔ X در یک کتاب شروع کردم و دقیقاً ۸۶ صفحه ممتد جلو رفتم) را اخیراً به گزارش روزانهام اضافه کردهام.
اگر همهٔ اینها را جمع بزنیم، حدس میزنم طی روزی که ۱۴ ساعت خالص کار میکنم، بین ۴۵ دقیقه تا یک ساعت هم صرف گزارشنویسی میشود.
[…] یادگیری آن را بیشتر از همه از محمدرضا شعبانعلی دارم(مطلب گذار و گزار را میتوانید مطالعه […]
[…] در وبلاگش در مورد اهمیت روزانهنویسی نوشته بود(اینجا). امیدوارم بتونم ماه نوشت رو بصورت مداوم ادامه بدم تا […]
سلام.
ممنون بابت این نوشتهات.
یک نکته که دوست دارم دربارهاش بگویی( ذهنم را مشغول کرده):
سبک داشتن در نوشته به چه معنی است؟
این که یک نفر صاحب سبک است یعنی فقط یک جور میتونه بنویسه؟ اگر این طور باشه، این ضعف حساب نمیشه؟
یا نه، میتونه ولی انتخابش اون سبک خاصه؟
اصلاً، سبک داشتن و صاحب سبک بودن امتیاز مثبت حساب میشه؟
قربانت.
علیرضا جان.
مواجههٔ من با مفهوم «سبک» نسبتاً محدود بوده و البته از دو منظر کاملاً متفاوت.
از یک منظر، کتابهای تخصصی کمی در این باره خوندهام (این بحث خیلی تخصصیه و کسانی هستند که یک عمر براش وقت میذارن) و قاعدتاً تعاریفی که از این مفهوم در ذهن دارم، محدوده.
از منظر دیگه، به واسطهٔ اندک وقتی که برای خوندن و نوشتن صرف کردهام، نوعی برداشت شخصی هم دربارهٔ مفهوم سبک در ذهنم شکل گرفته که طبیعتاً علاقه و دلبستگی ویژهای بهش دارم و باعث میشه در تعریف و توصیف این مفهوم – اون هم در وبلاگ شخصی – سوگیریهای جدی داشته باشم.
خیلی دلم میخواست خلاصهٔ همین چند کتاب معدودی رو که تا حالا در موضوع «سبک / Style» خوندهام، در حد یک درس توی متمم منتشر کنم. پیشنویسش هم مدتهاست آماده است. اما به خاطر دو تا کتاب و یه مقاله که هنوز به دستم نرسیده و برای تکمیلش لازم دارم، فعلاً همینطوری باقی مونده. بنابراین اینجا، فعلاً ذهنیات خودم رو مینویسم؛ بدون ارجاع و استناد کافی.
نویسندهها، صاحبنظران و منتقدین، روی «تعریف سبک» اتفاقنظر ندارن. اما یه تعریفی از Jane Walpole هست و خیلی از کتابهای مرجع، اون تعریف رو نقل میکنن و به نظرم خیلی قشنگه. والپول میگه سبک (یا همون style) یعنی همهٔ انتخابهایی که باعث میشه «این بحث دربارهٔ موضوع X» با «اون بحث دربارهٔ موضوع X» فرق کنه.
به عنوان مثال، فرض کن تو در مورد «ضعف در مدیریت کلان کشور» مینویسی و من هم در مورد «ضعف در مدیریت کلان کشور» مینویسم. قاعدتاً نوشتهٔ ما دو نفر یکسان نمیشه (هیچ دو نفری نوشتههاشون یکسان نمیشه). چرا یکسان نمیشه؟ چون انتخابهای بسیار زیادی در مسیر نوشتن وجود داشته و من و تو در هر مورد، سلیقه و ترجیح خودمون رو داشتیم:
از کدوم منظر به ضعف مدیریتی نگاه کنم؟ با تعریف علمی شروع کنم یا با مثال؟ آیا این اصطلاحات رو باید تعریف کنم یا تعریفی که در عرف عامه وجود داره کافیه؟ آیا از خاطرات خودم نقل کنم یا از خاطرات دوست و آشنا؟ اصلاً آیا باید قصه و خاطره توی حرفهام باشه؟ آیا باید تلاش کنم متن، عمر طولانیتری داشته باشه یا لازم نیست به عمر متن توجه کنم؟ (وقتی از صحبت دیشب یک مسئول مثال میزنی، متن داغتری رو به خواننده عرضه میکنی که بار عاطفی بیشتر و محتوای ملموستر داره. اما چند ماه دیگه همین متن ممکنه کهنه یا حتی ناآشنا به نظر برسه. اما اگر از مثالهای بازتر و عمومیتر مطرح کنی، متن دوام بیشتری داره. در عین حال، درگیری احساسی مخاطب باهاش کم میشه).
دهها و شاید صدها سوال میشه مطرح کرد که در نوشتن و حرف زدن از یک موضوع مطرح میشه و ما مدام با انتخابهای متعدد طرف هستیم.
با این مقدمه:
سبک چیزیه که نویسنده هر بار هنگام نوشتن هر متن و هنگام طرح هر موضوع اون رو انتخاب میکنه.
همونطور که سعدی یه جا تصمیم میگرفته شعر بگه و جای دیگه از نثر استفاده میکرده. یا همونطور سروش یه جا سعی میکنه با متانت حرف بزنه و جای دیگه مثل پیرمردی گریخته از باغوحش صحبت میکنه). همونجور که داوکینز، یه جا توی کتاب Extended Phenotype یه لحن کاملاً جدی و خشک علمی رو به کار میبره و جای دیگه متنش رو با جملهای آغاز میکنه که به نظرم در بین نویسندگان معاصری که روی این سیاره زندگی میکنن، کمنظیره.
آخرین نسخهٔ اون متن – که قراره روز دفن داوکینز بالای سر جنازهاش خونده بشه – در Books Do Furnish a Life) منتشر شده: «ما میمیریم و دقیقاً همینه که نشون میده ما جزو خوشبختها بودهایم. اکثر انسانها هرگز نمیمیرند. چون اساساً این بخت را نداشتهاند که به دنیا بیایند.»
در مورد همین متن – که طولانیتره و من فقط جملهٔ نخست اون رو نقل کردم – انتخابهای متعددی وجود داشته. افراد بسیاری از مرگ مینویسن. اما:
بعضیها انتخاب میکنن از مرگ غریبههای دور بنویسن؛ بعضی هم مشخصاً در مورد مرگ دوستان و آشنایان نزدیک مینویسن و عدهای هم ترجیح میدن به شکل عمومی از مرگ حرف بزنن؛ بدون مصداق مشخص.
عدهای – که زیاد نیستن – انتخاب میکنن که دربارهٔ مرگ خودشون مینویسن.
باز همین عده هم، انتخابهای مختلفی دارن. میتونن به دفاع از خودشون و دستاوردهاشون بپردازن. یا به عذرخواهی و حلالیت طلبیدن. یا مثل داوکینز، به نمایندگی از تمام کسانی که در قالب «انسان» روی این کره زندگی کردهاند.
همهٔ اینها میشه سبک. باز همین پیام رو میشه با کلمات رسمی یا غیررسمی گفت، میشه منظوم یا منثور گفت، میشه کوتاه یا بلند گفت، میشه از موضع قدرت یا ضعف گفت و …
با این توضیحات، من فکر میکنم اساساً این که یه نفر بگه من فقط یک «سبک / Style» دارم و فقط از همون استفاده میکنم و همه چیز رو به همون سبک مینویسم و میگم، شبیه اینه که یه نفر بگه من به هر حال یک چکش در دست دارم و در تمام عالم، چیزی جز میخ نمیبینم و جز از میخ حرف نمیزنم.
این توضیح اولیه رو فعلاً منتشر میکنم تا چند ساعت بعد که دوباره یه جا لپتاپ رو پهن کردم، بقیهٔ روضههام رو بخونم.
سلام.
این که لابلای مشغلههای زیادت وقت گذاشتی و نوشتی برام خیلی ارزشمنده.
همین اندازه هم کلی مطلب دستگیرم شد.
تفاوت های نوشتن من و خودت هم مثالهای واقعی قابل توجه بود.
الان وقتشه که بگم مدل نوشتنی که بهش اشاره کردی، انتخاب منه و حتی اگه متنی کوتاه یا اشارهای گذرا به مسائل مدیریت کلان دارم، گاهی چندین بار ویرایش میکنم ولو اینکه متنی تنها چند کلمهای در حد یک استوری کوچک اینستاگرام باشه، بارها بالا و پایینش میکنم و گاهی حتی تصمیم میگیرم نوشتهام رو دیلیت کنم چون احساس میکنم موضوع با کلی توشتن یا استوری کردن لطمه میبینه.
منتظر ادامهی نوشته ات میمونم.
قربانت.
علیرضا جان. بعد از خوندن کامنت تو و کامنت علیرضا موثق و جوابی که برای اون یکی علیرضا نوشتم، و بعد از عذرخواهی به خاطر تأخیر، کامنت قبلی خودم رو ادامه میدم:
با این توضیحاتی که تا اینجا گفتم، و به فرض این که تعریفی رو که ارائه کردم بپذیریم، میشه گفت: سبک یعنی همهٔ انتخابهایی که باعث شکلگیری یک متن یا یک سخن شده. به عبارت دیگه، سبک به اثر برمیگرده و نه خالق اثر.
ما میتونیم یک کتاب یا جستار یا مقاله یا متن سخنرانی پیدا کنیم و اصلاً ندونیم چه کسی اون رو گفته، و همچنان در مورد سبک اون متن حرف بزنیم.
در این جا چهار مفهوم دیگه وجود داره که خوبه بهش توجه کنیم:
– ثبات سبک
– انتخاب سبک شخصی
– صاحب سبک بودن
– صاحب امضا بودن
این که انتظار داشته باشیم یک نویسنده (يا در سطح پایینتر: یک تولیدکنندهٔ محتوا) همیشه و همهجا یک سبک واحد داشته باشه، قطعاً انتظار نابهجاییه. بعید هم میدونم افراد آشنا با کلام و قلم، هیچوقت چنین انتظاری رو از کسی داشته باشن. سبک، تابع دهها عامل هست. مهمترینش پیامی که مد نظر گوینده است. در کنار این عامل، مدیوم و بستری که انتخاب میشه. در کنار این، مخاطبی که قراره پیام رو دریافت کنه. علاوه بر اینها، حال و هوای نویسنده و گوینده.
سعدی، زمانی مسجع مینوشت و زمانی غزل میگفت. مولوی، زمانی مثنوی میسرود و زمان دیگری غزل. در همان مثنوی، زمانی حکایت میگفت و زمانی نصیحت میکرد. دولتآبادی زمانی داستان بلند نوشته و زمانی جستار کوتاه. زمانی خاطره گفته و زمانی در پاسخ به مخاطب دست به قلم برده. شاملو زمانی موزون حرف زده و زمانی ناموزون. گاهی به قلمرو فلسفه نزدیک شده و گاه به سرزمین احساس. هیچوقت هیچکس خودش رو مقید نمیکنه که به یک سبک خاص وفادار باشه (مثالهای من بیشتر به فُرم سبک نزدیک بود. امیدوارم این باعث نشه که مفهوم سبک محدود شه. در یک فرم ثابت هم میتونه بینهایت سبک مختلف وجود داشته باشه. چون فرم، صرفاً یکی از دهها و صدها انتخابی هست که یک نویسنده باهاش روبهرو میشه).
البته در این بین، ممکنه یک نفر به تدریج، سبکِ مناسب خودش رو پیدا کنه. مثلاً متوجه بشه که میتونه جستارهای اجتماعی بر پایهٔ تجربیات و مشاهدات شخصی بنویسه و این نوشتههاش از همهٔ آثار دیگهاش پرمخاطبتره. یا به نتیجه برسه که میتونه تجربههای شخصی خودش رو در حوزهٔ مدیریت روایت کنه و اونها رو در کنار مفاهیم تئوریک این حوزه قرار بده.
اما انتخاب سبک شخصی هم لزوماً به معنای «صاحبسبک بودن» نیست. شاعری به نتیجه میرسه که در غزل موفقتره. اینجا سبک شخصی خودش رو پیدا کرده. فرد دیگری به نتیجه میرسه که در جستارنویسی قلم قدرتمندی داره. اون هم سبک شخصی خودش رو پیدا کرده. اما هزاران غزلسرا داریم و هزاران جستارنویس. این هم یکی از اونهاست.
صاحبسبک، کسی است که سبک مختص خودش خلق کرده. یعنی جوری مینویسه که همه هر جا متن یا اثری دیدند، میگن شبیه فلانی یا شبیه فلان نوشته است.
مثلاً در میان ما فارسی زبانان، عبید زاکانی در نگارش، صاحبسبک هست. چون سبکهایی رو خلق کرده و انتخاب کرده که ویژهٔ خودش بوده. و البته انقدر ماندگار که بعدها هم کسانی که شبیه او کار کردن، معمولاً با او مقایسه میشن (در رسالهٔ تعریفات، هر واژهای رو به طنز تعریف میکنه). در میان انگلیسیزبانها هم آمبروز بیرس با دائرهالمعارف شیطان همین کار رو کرده.
البته برای صاحبسبک بودن، قرار نیست تا این حد متمایز و منحصربهفرد باشیم. مهم اینه که مخاطب حس کنه با کسی روبهروست که شیوهٔ گفتن و نوشتنش، مختص خودشه. کسی که مشابهش رو نتونه راحت در گوینده و نویسندهٔ دیگهای پیدا کنه.
به زبان سادهای که من همیشه میگم: کسی که اگر قلم رو زمین گذاشت، یه چیزی از دنیای کلمات حذف بشه. یه جای خالی به وجود بیاد.
به خاطر همین، من همیشه پیشنهادم به بچههایی که سراغ نوشتن میرن، یا در دوران جدید خودشون رو به عنوان تولیدکنندهٔ محتوا میشناسن، پیشنهاد میکنم که گیر فالوئر و پلتفرم و … نباش. دنبال سبک خاص خودت باش. اینستاگرام میاد و میره. توییتر میاد و میره. فیسبوک میاد و میره. چنانکه اورکات و مایاسپیس و … اومدن و رفتن. همه چی عوض میشه. برای اکسپلور محتوا تولید نکن. برای گوگل ننویس. گوگل هم میاد و میره. صاحب سبک باش. جوری که اگر محل حرف زدن و محل نوشتنت رو عوض کردی، همه متوجه بشن که یه چیزی دیگه اینجا نیست. و بپرسن ببینن کجا هستی. اونجا بیان دنبالت. اینطوری میشه بگیم یه چیزی به دنیای کلمات اضافه کردیم.
واضحه که این کار، ساده نیست. برای همه هم عملی نیست. اما میتونه هدف دوردست همهٔ ما باشه.
وقتی صاحبسبک میشیم، حتی در یک موضوع مشخص و ثابت هم، کسانی هستند که میگن: کاش فلانی بیاد همین موضوع رو برامون دوباره بگه. با کلام خودش. با قلم خودش. با سبک خودش. این یعنی موفقیت یک قلم.
با این توضیح، صاحبسبک، کسی نیست که به «یک سبک» محدود و مقید شده. بلکه کسی است که یک سبک تازه رو به دنیای سبکها اضافه کرده. خودش ممکنه گاهی از این سبک استفاده کنه و گاهی از دنیای بینهایتِ سبکهای موجود بهره ببره.
یه مفهوم دیگه رو هم باید اینجا بگیم و به تفاوتش با سبک اشاره کنیم: امضای نویسنده.
خیلی از نویسندگان و سخنرانها، امضای خاص خودشون رو دارن. امضا در پیشپاافتادهترین شکل خودش، جملههای ثابتی هست که در ابتدا یا انتهای نوشته میگن یا مثلاً تخلصی که شاعر در شعر خودش میگنجونه.
اما امضا شکلهای پنهانتر و پیچیدهتری هم داره. بعضی نوشتهها رو که میخونی، کاملاً متوجه میشی که اون رو چه کسی نوشته. شاید اسم خودش رو نیاورده باشه. اما امضاهایی داره. کلماتی که انتخاب میکنه. بعضی از مثالها، روش شروع کردن یا تموم کردن بحث و …
امضا داشتن، به نظر من – یا حداقل اونجوری که من میفهمم – خیلی کوچکتر از سبک داشتنه. ما خیلی زود امضای خودمون رو پیدا میکنیم. اما شاید سبک شخصی خودمون رو دیرتر تشخیص بدیم. صاحبسبک شدن هم که گامی بسیار دوردستتر محسوب میشه.
سلام دوباره.
من میام یه نکته کوچک – به حد وسع و سوادم – مینویسم و بعد تو خیلی اساسی و مفید پاسخ میدی. ممنون.
در ادامهی این بحث میخوام این رو بگم که از خیلی سالها پیش وقتی اسم سبک وسط میاد یا به سبک فکر میکنم تو ذهنم یه سینماگر دارم به اسم مسعود کیمیایی.
اونچه من از این هنرمند دیدهام با توضیحات تو صاحب امضاء بودن نیست.
مسعود کیمیایی هم مثل عبید زاکانی، سبکی رو خلق کرده و انتخاب کرده که ویژهٔ خودش بوده و اونقدر ماندگار که بعدها هم کسانی که شبیه او کار کردن، معمولاً با او مقایسه میشن یا حتی گفته میشه که این داستان رو باید کیمیایی میساخت.
اتفاقا در بند مخاطب هم نیست.
اونچه درذهن داره رو به سبک خودش خلق میکنه و معمولا هم بجز قیصر – که شروعی متفاوت برای خودش و مسیری تازه در روند فیلمسازی ایرانی بود، و یکی دو فیلم بعدی که احتمالا هنوز مخاطب در جو کار اول او بود- بقیه آثارش نه پر فروش بودن، نه راهی جشنوارههای جهانی شدن- فقط یک بار این اتفاق افتاد- چون فیلمهای او به شدت ایرانی و در نگاهی تهرانی هستند.
الان مطمئن شدم او یک صاحب سبکه.
کسی مثل مهرجویی هم هست که گاهی به شدت فلسفی کار کرده مثل سارا و هامون؛ گاهی کمدی اجاره نشین ها رو ساخته و گاه صرفا اجتماعی.
ممنون از توضیحات خوبت و البته کامنت علیرضا موثق عزیز.
ممنون محمدرضای عزیز بابت به اشتراک گذاشتن این مطلب.
حوزه کاربرد این بحث یعنی سبک رو یکم از نوشتن میشه جدا کرد و برد به حوزه ای دیگه مثلا موسیقی. فکر کنم اشتراکاتی هم با هم دارند. مثلا کافیه کمی با موسیقی ایرانی آشنا باشیم. 10 ثانیه ساز استاد شهناز براحتی قابل تمایز از ساز شخصی دیگر چون استاد لطفی است. سبکهای نوازندگیشان کاملا متفاوت است. تعریف ارائه شده از سبک فکر کنم اینجا هم صادق است. ولی نکته ای که فکر کنم بشه بهش اضافه کرد ( و البته مطمئن نیستم) اینه که بنظرمن، سبک، یه نوعی مقبولیت و اثرگذاری روی جامعه مخاطب هم داخلش مستتره. یعتی سعدی رو که مثال زدید، صاحب سبکه بدلیل اینکه (و مطمئنا نه محدود به این) توانسته با قدرت عجیبی، عده ای رو علاقه مند خودش کنه. البته این تعریف هیچ پایه تحقیقی نداره و برداشت شخصیه، اما فکر میکنم ویژگی پذیرفته شدن و مقبولیت دیگران، صفت یک سبک نیست، بلکه بخشی از ماهیت سبک است.
منتظر بقیه نظرات مفیدت در این نوشته هشتم.
علیرضا جان.
در مورد این که سبک فقط به سبک کلامی محدود نمیشه، کاملاً با تو موافقم. چنانکه اصطلاح «هنرمندان صاحبسبک» رو هم زیاد میشنویم. اگر من فقط به سبکهای نوشتن اکتفا کردم، هم به سوال علیرضا (داداشی) برمیگشت، هم به این که من تعریفم رو از والپول گرفتم و والپول این تعریف رو اولین بار در کتابی با عنوان College Composition & Communication مطرح کرد که همونطور که از عنوانش معلومه، به حوزهٔ نگارش و مهارت ارتباط (کلامی) مربوطه. من هم مثل تو باور دارم که این تعریف یا بسیاری از تعاریف مشابه از «سبک» رو میشه از قلمرو خودشون فراتر برد. به عبارت دیگه، چندان Domain-specific نیستن. اما خب. با توجه به موضوع بحثمون، حس کردم گستردهتر کردنش شاید کمک خاصی نکنه.
در مورد دوم، یه مقدار نظرم با تو فرق داره. من فکر میکنم تو داری دو مفهوم «سبک موفق» و «سبک» رو با هم یکسان فرض میکنی و علاوه بر این، اونها رو با «صاحبسبک» هم یکی میگیری.
یعنی بین سه اصطلاح سبک، صاحبسبک و سبک موفق در توضیح تو هیچ نوع تمایزی وجود نداره. گفتی سعدی صاحبسبک هست (با هر تعریفی که میپسندی). بعد ویژگیای رو که برای سعدی (صاحبسبک) قائل بودی، به سبک هم ربط دادی (صاحبسبک بودن هیچ ربطی به سبک نداره. چنانکه صاحبنظر بودن به نظر و صاحبخانه به خانه).
تأثیرگذاری یا ماندگاری رو احتمالاً بشه از ویژگیهای سبک موفق دونست (البته من به شخصه هویت اثر هنری یا تألیفی رو مستقل از مخاطب میدونم). اما این که ویژگیای رو که برای سبک موفق قائل هستیم، به سبک نسبت بدیم، به نظرم از عمومیت تعریف کم میکنه.
سبک، در لحظهٔ خلق متن، خلق میشه. حتی همین تعریف والپول رو نگاه کن (یا هر تعریف دیگه که میپسندی). همهشون به نوعی میگن سبک یعنی انتخابهای گوینده یا ویژگیهای ممیزهٔ یک متن. وقتی ما میگیم سبک این نوشته غزل هست، یعنی غزل هست و تمام. حالا ماندگار شد. نشد. شاعرش رو بعداً پسندیدند یا نپسندیدند، اصلاً یه بحث دیگهایه.
سبک، مثل قد و وزن یک نوزاد میمونه. همین که به دنیا اومد، این ویژگیها هم وجود داره.
البته حرفهای من توضیح واضحاته. فکر کنم همین که سعی کنی سه جملهٔ زیر رو کامل کنی، خودبهخود ابهامی که در توضیحاتت بود، به چشمت میاد:
سبک یعنی …
سبک موفق یعنی …
صاحبسبک کسی است که …
سلام محمدرضا جان،
فکر میکنم در مجموعه فایلهای «مدیریت و اقتصاد توجه» بود که تاکید داشتی فقط از یک ابزار برای هر کار استفاده کنیم. میگفتی «گوشیای که سه تا ابزار برای مدیریت کارها روش هست دیگه گوشی نیست، اسباببازیه».
این بود که من در طول مدتی سعی کردم به مینیمالیستم دیجیتال رو بیارم یعنی تا جایی که میتونم ابزارهای مورد استفادهام برای یک کار رو کم کنم ولی راضی نبودم چون انگار نمیشه. هنوزم من خودم مقداری افزونگی دارم.
الان که میبینم در مجموعه ابزارهایی که خودت استفاده میکنی، مقدار زیادی افزونگی (redundancy) هست، برام سوال پیش میاد که خودت از این روش راضی هستی؟ و این که اگر بخوای تغییرش بدی چطوری عمل میکنی؟ اصلا به نظرت استفاده از «یک» ابزار برای هر کدوم از وظایف ممکن هست؟
برداشت من از روش تو
ابزار آرشیو اطلاعات: Word + OneNote + WhatsApp
ابزار مدیریت وظیفه: OneNote + Microsoft ToDo
ابزار گزارش نویسی: OneNote + Word + کاغذ
با مهر
امیر
محمدرضا جان
مرتضی مردیها هم گویا اخیراً کتابی بیرون داده تحت عنوان: پناه بر دی تی (دفترچه خیالات روزانه)، که ماهیت روزنوشته ای داره و در معرفی کتابش هم نوشته:
«روزنگاشتهایی از سالها پیش، که در آن مرز خاطره و خیال سایهروشن است. نوشتههایی که در ابتدا به قصد کتاب شدن نوشته نشده بود، اینک در قالب آنچه امروزه جستارش میخوانند فراهم آمده؛ داستانوارهای در ترکیب با اعترافات و اشارات کنایی به برخی ناگفتهها، و درآمیخته با پارهای نکات فکری و اجتماعی.»
من نیز جر سردم داران گزارش نویسی هستم!
اکثرا الکترونیکی… کانال تلگرام… گوگل کیپ و…
خیلی دلم میخواست به عنوان برنامه نویس بشینم یک اپلیکیشن فردی برای خودم بنویسم که همه یک جا باشد و این همه پراکنده نباشد ولی نشده!
دلم خواست منم یکی دوتا از گزارشاتم رو اینجا بذارم 🙂
جالبه الان رفتم دیدم بعضی ها واقعا یادم نمی اومد
من آدمی نبودم که گزارش روزانه بنویسم. اصلا با نوشتن مشکلات اساسی داشتم. بعد از خوندن چند مطلب شما و متمم کمکم به این قضیه علاقهمند شدم. الان نزدیک پنج ماه هست که بصورت منظم گزارش روزانه، هفتگی و ماهانه مینویسم. جملهای که خیلی روم تاثیرگذار بود این بود که «فکرکردن با نوشتن صورت میگیره».
الان روز به روز بیشتر دارم به این قضیه فکر میکنم و متوجه میشم که «فکر میکردم که فکر میکردم». خیلی اوقات اینطوری بوده که یک موضوع میافتاده به جونم ولی اون فکر باعث نمیشده که جنبههای متفاوت یک مسئله رو ببینم. صرفا روی جنبههای خاصی که به ذهنم میاومده تمرکز میکردم. از طرفی انگار نوشتن باعث میشه بتونم از مسائل گذر کنم. مثلا چند وقتی، افول نظام آکادمیک (نه فقط در ایران بلکه در کل دنیا) برام یک مسئله بود و هر کسی رو میدیدم میخواستم نظرش رو جویا بشم. بعد از نوشتن انگار آروم شدم. حالا شاید فعلا بخاطر بعضی ملاحظات مطلب رو جایی منتشر نکنم ولی همین که ذهنم آروم شده برام کافیه.
این گزارش نویسی روزانه، تاثیرش از اون چیزی که فکر میکردم بیشتره. روی عزتنفس من هم تاثیر گذاشته. این روزها متوجه میشم که دارم چیکار میکنم و وقتی آخر ماه میشه همین که میبینم به اهداف ماهانهام رسیدم راضیم از خودم.
در مورد گزارشنویسی اگر بتونید فرمت گزارشی که خودتون بهش رسیدید رو هم در اختیارمون قرار بدید احتمالا کمککننده باشه. نه که بخوام کپی کنم؛ احتمالا فرمت شما به درد همه نمیخوره ولی میشه ایدههای مهمی ازش گرفت. اگر برای گزارشنویسی هفتگی، ماهانه، فصلی و سالانه هم نکتهای دارید ممنون میشم بگید.
مثلا فرمت فعلی گزارشنویسی من اینطوری هست (این فرمت رو در Obsidian درست کردم و خودش بصورت اتوماتیک برای نوتهای هر روز این قالب رو به همراه لینکهاش درست میکنه):
برنامه این هفته – برنامه این ماه – برنامه این فصل – برنامه امسال
گزارش دیروز – گزارش امروز
کارهایی که انتخاب کردم امروز انجام بدم؟
امروز چه کارهایی کردم؟
از چه چیزهایی راضی بودم؟
چه کارهایی رو میشد بهتر انجام داد؟
چه افکاری داشتم؟ چه احساسی رو تجربه کردم؟ چه کشفی در مورد خودم داشتم؟
جالب بود ولی تصور اینکه دیگران به این نوشته ها دسترسی پیدا کنند نگران کننده است . باید راهی برای دفن کردن ابدی آن پیدا کرد
سلام :))
یکبار توی این پست کامنت گذاشتم که من هم روزانهنویسی (یا لیدنوشت) رو شروع کردم، سال ۹۸، تا امروز هم قطع نشده. شاید زمان زیادی نباشه ولی واقعا این حس رو بهم داده که بالاخره یکجا وصلم و معلق نیستم. هضم یکسری اتفاقات بعد از نوشتنشون برام راحتتر شده.
منم مثل شما وقتی برمیگردم میخونم یسری اتفاقات اونقدر برام پررنگ بودن و الان اعتبارشون از دست دادن که تعجب میکنم، باورم نمیشه یه همچین درگیریهایی داشتم :)) آدمهایی که اومدن و رفتن. بعد برای یکسری اتفاقاتی که الان میافته اینجوریام که احتمالا بعدها بهش میخندم، عبورکردن ازشون برام راحتتر شده.
به مرور زمان شکلش خیلی عوض شده، مخصوصا از وقتی دورکار شدم، مثلا گزارشهای پومودورو یا نمودارهای focus todo توی نوشتهها پیدا شده، یا از وقتی شعر خوندن پای ثابت شبهام و پیادهروی شده توی نوشتهها هم اومده.
نکته مثبتی که حیفم اومد ننویسم همین پیگیری گزارشهای focus todo بوده، من رو توی یک بازی و رقابت با خودم انداخته که تاثیرش خیلی زیاد بوده برام.
سلام امیدوارم خوب باشید?
گزارش نویسی با خاطره نویسی تفاوت داره؟آخه اینارو که قرار نیست به کسی گزارش بدیم؟(یا قراره؟!)من اگه ببینم کسی به دفترچه خاطراتم دسترسی پیدا کرده خودمو میکشم?خیلی جاها هم از کلمات رمزی استفاده میکنم.
اون قضیه شیر سماور چقدر اعصاب خرد کن بود..هدفشون چی بوده واقعا؟کسی شیر هارو میدزدیده؟
پول رستوران هم خیلی نوستالژیک بود..بعضی قیمت ها و حسی که اون موقع بهشون داشتیم رو یادم میاد احساس میکنم مال دوران خیلی دوری بوده..ولی به تاریخ که نگاه میکنم میبینم خیلی هم ازش نگذشته و میگم کاش اون موقع که ارزون تر بود بیشتر میخریدم یا خریده بودمش.
ممنون. دوست داشتنی و دلچسبه واقعا. یادمون میاد و باور نمیکنیم.
اتفاقا دو سه روز پیش پسرم توی انبار دنبال چیزی میگشت یه دفترچه یادداشت جلد چرمی کوچیک مال چند سال پیش من رو پیدا کرده بود. با جدیت و ذوق آورد گفت: «مامان بیا اینو برات پیدا کردم من که از پیدا کردن وسایل قدیمی م خیلی خوشحال میشم» اهمیتی که براش داشت برام خیلی جالب بود. با خودم گفتم: پسر تو کی بزرگ شدی.
محمدرضا برای گزارش نویسی چقدر در روز وقت میذاری؟ و دو مدل گزارش مینویسی، یکی شخصی و یکی کاری؟
سلام محمدرضا،
چقدر حس خوبی داشت برام که اون قسمت گزارشنویسی و گم شدن و دزدیده شدن پول رو خوندم. تا دو ماه پیش به خاطر مهاجرت و چالشهای اینجام تقریبا روال زندگی از دستم در رفته بود. روزها رو شب میکردم و شبها رو با فیلم و سریال میگذروندم. تقریبا هیچ کار مفیدی انجام نمیدادم. تا اینکه واقعا از خودم خجالت کشیدم و تلاش میکردم که چیکار میتونم بکنم که خودم رو جمع و جور کنم. اوضاع ایران و درگیری فکریش هم واقعا باعث مختل شدن فعالیتهام شده بود. از دو ماه پیش تصمیم گرفتم صرفا کارهایی که در طول روز میکنم و بنویسم. تاثیرش برام معجزه کرد. وقتی روی کاغذ اوردم روزهام رو خیلی راحت تونستم خوابم رو تنظیم کنم، منی که قبلش برام مهم نبود چه ساعتی میخوابم و چه ساعتی بیدار میشم، الان حدود دو ماهه که روزها ساعت ۶:۳۰ بیدار میشم و شبا ساعت ۱۰:۳۰ میخوابم. سعی کردم عادت و روتین برای خودم درست کنم که البته هنوز راه زیادی در پیش دارم براش. ولی یادم بود که توی متمم از اهمیت روتینها در زندگی نوشته بودین و این باعث شد تا سعی کنم بخشی از روتینهای سابق زندگیم رو برگردونم و سعی کنم برای خودم روتینهای روزانه جدید بسازم. حدود یک ماه و نیم پیش بود که هزار یورو ازم دزدیده شد در شرایطی که هزار یورو دیگه هم بدهی داشتم. برای من که کل درامدم اینجا حدود هزار و هشتصدتاست، فشار زیادی بود و برای رسیدن به تراز مثبت مالی حداقل ۴-۵ ماه باید صرفهجویی شدیدی انجام بدم. سفری نمیتونم برم توی این روزها. از خانواده هم نمیتونم پولی بگیرم ولی خب نمیدونم چرا، حس میکنم تجربه خوبیه. شاید دارم خودم رو توجیه میکنم ولی خب قبلا اوضاع اقتصادی سختتری هم تجربه کردم و به نظرم گاهی تجربه کردنش خوبه برای من. این ریاضت اقتصادی باعث میشه بیشتر انضباط مالی پیدا کنم و دنبال راه دیگهای برای درآمد باشم. البته به خاطر اینکه دانشجو دکتری هستم و خودش یک کار تمام وقت حساب میشه اجازه کار دیگهای در آلمان ندارم ولی خب بازم میشه راهی پیدا کرد شاید.
الان هم تصمیم گرفتم در کنار ثبت کارهایی که در طول روز انجام میدم، چند جملهای در مورد حس و حالم در مورد اون روز بنویسم و کم کم سعی کنم شکل بهتری به گزارش فعالیتهای روزانم بدم. اتفاقهایی که همین دو ماه برام افتاده واقعا خوب بوده و حالم خیلی بهتره. قطعا همش به خاطر گزارشروزانهام نیست ولی میدونم تاثیر زیادی داشته. البته کمک دوستام و افراد دیگه هم نباید نادیده بگیرم.
یادمه پارسال همین موقعها بود که برات از اینکه اومدم آلمان نوشتم، سه دسامبر پارسال بود که من اومدم المان و الان حدود یکسال و دو هفته هست که اینجام. دوست دارم یکبار هم در مورد این مدت بنویسم و از سفرهایی که رفتم بنویسم. اما خب به نظرم هنوز نیاز به تجربه بیشتری دارم. اما یک مورد قشنگی که تا الان برام اتفاق افتاده دیدن ملیتهای مختلف بوده. خیلی لذت بخشه وقتی میشینم پای صحبتهاشون. بعضی از مدلذهنیها واقعا برام جالبه و این جزو تجربههای خوب مهاجرت من تا الان بوده و از این فرصت دوست دارم بیشتر استفاده کنم و با آدمهای مختلف صحبت کنم.
راستی دوباره شروع کردم به خوندن کتاب مقدمهای بر سیستمهای پیچیده، وقتی دو سال پیش خوندمش خیلی ازش یادگرفتم ولی الان باز چیزهای جدیدی دارم ازش یاد میگیرم.
ازت ممنونم که میتونم همیشه یادبگیرم از نوشتههات و ذوق زده بشم از خوندنشون و خیلی حس خوبیه برای من.