پیشنوشت: پیش از این یک بار دربارهٔ سبک نگارش ریچارد داوکینز نوشتهام؛ زمانی که در مطلب با عنوان «سه درس از کتاب ریچارد داوکینز» سبک نگارش و نگرش او را در گردآوری و تدوین کتاب Modern Science Writing شرح دادم.
این چند روز که مشغول مرتب کردن کتابخانهام بودم، دیدم که تا کنون دربارهٔ دو کتاب از ریچارد داوکینز حرف نزدهام (یا اگر هم چیزی گفتهام، اشارهای گذرا بوده و اکنون در خاطر ندارم):
- Science in the Soul (چاپ اول: ۲۰۱۷)
- Books Do Furnish a Life (چاپ اول: ۲۰۲۱)
با توجه به این که در ادامه بارها لازم خواهد شد از این دو کتاب نام ببرم، کتاب نخست را به اختصار Soul و کتاب دوم را Books صدا میکنم.
کتابی در دو جلد
دو کتاب Soul و Books را میتوان جلد اول و جلد دوم یک کتاب واحد دانست. این نکته را داوکینز در مقدمهٔ Books هم گفته است. اما حتی اگر مقدمهٔ داوکینز را نخوانید، شباهت فضای دو کتاب را درک خواهید کرد. به سادگی میتوانید بخشهایی از کتاب اول و دوم را با هم عوض کنید، بی آنکه ناپیوستگی در محتوای کتاب به وجود بیاید و متنهای جابهجا شده، وصلهای ناجور به نظر برسند.
داوکینز در طول زندگی خود، سخنرانیهای کوتاه بسیاری داشته. از سخنرانیهایی که در برخی برنامههای تلویزیونی داشته تا پیامهایی که به مناسبت مرگ دوستانش نوشته یا خوانده است.
او همچنین برای کتابهای بسیاری، مقدمه، نقد یا پیشگفتار نوشته. و آن چه در این دو کتاب میخوانید، منتخبی از این نوع نوشتهها و گفتههاست.
هر دو کتاب، یک ویراستار دارند: خانم جیلیان سامِرسکِیلز. او علاوه بر ویراستاری، در تصمیمگیری دربارهٔ انتخاب یا کنار گذاشتن مطالب با داوکینز همفکری کرده است.
ترجمهٔ عنوان هر یک از دو کتاب
اگر به ترجمهٔ تحتاللفظی عنوانها رضایت ندهیم و توضیح داوکینز و ویراستار را بخوانیم، ترجمهٔ عنوانها دشوار نخواهد بود.
کتاب Books Do Furnish a Life را میتوان به «کتابها زندگی میسازند» ترجمه کرد. داوکینز تأکید میکند که این عنوان، منعکسکنندهٔ عشق او به کتاب و نقش مهم کتابخوانی در ساختن زندگی اوست. به ویژه این که داوکینز، بر خلاف بسیاری از دانشمندان همردهٔ خود، صرفاً به خواندن کتابهای تخصصی اکتفا نکرده و کتابهای علوم دیگر، داستانهای علمی-تخیلی و سایر ژانرهای داستانی را هم دنبال کرده است. اگر بخواهیم کمی از عنوان اصلی دورتر شویم، به گمانم داوکینز ناراحت نمیشود اگر «زیستن با کتابها» را برای ترجمهٔ فارسی عنوان کتابش انتخاب کنند.
برای عنوان کتاب Soul، چنان که داوکینز در تأکید میکند، فهرست بلندی از نامزدها وجود داشته که Science in the Soul و Science for the Soul در صدر آن بودهاند. شاید به نظر بیاید که «جان علم» ترجمهٔ نادرستی است. چون چنین تعبیری بیشتر معادل Soul of the Science محسوب میشود. اما به گمانم جان علم، حداقل در شکل فارسی آن، حرفها و دغدغههای داوکینز را بهتر بیان میکند.
خودش هم توضیح میدهد که پس از انتخاب نام، وقتی مشغول مرتب کردن کتابخانهاش بوده و نام کتابهایش را فهرست میکرده، به کتابی از مایکل شرمر میرسد که عنوان آن The Soul of Science بوده و تصادف جالب این که شرمر کتاب را به «داوکینز که در تن علم جان دمید» تقدیم کرده است.
اگر چه داوکینز نگفته، اما شاید استفاده از این ترکیب Science for the Soul صرفاً اجتناب از به کار گیری عنوان شرمر و نوعی احترام به او باشد. اگر چه به هر حال، این روزها شنیدن دو واژهٔ Science و Soul در کنار یکدیگر، در ذهن کمتر کسی مایکل شرمر را تداعی میکند.
من با هیچ یک از دو نفر، دوستی صمیمی ندارم. وگرنه با توجه به متن و محتوای کتابها، به ایشان پیشنهاد میدادم در یک توافق دوستانه، نام کتابهایشان را با هم عوض کنند. در این حالت، محتوا با عنوانها همخوانی بیشتری پیدا میکند (شرمر در پی این سوال است که آیا با نگاه علمی، میتوان جانی در عالم دمید و معنایی در آن یافت؟).
طبق معمول، ادامه دارد…
چند مطلب پیشنهادی:
با متمم:
فایلهای صوتی مذاکره آموزش زبان انگلیسی آموزش ارتباطات و مذاکره خودشناسی
محمد رضا جان. همون زمانی که دربارهی کتاب Modern Science Writing نوشتی رفتم سراغش و تهیهاش کردم اما چون خوندن کتابهایی با این موضوع برام تازگی داشت، سرعتم خیلی پایین بود و بعد از یه مدت هم رهاش کردم. الان که دوباره دو کتاب دیگه از ریچارد داوکینز معرفی کردی، برگشتم به کتاب و راحتتر تونستم باهاش ارتباط بگیرم و اتفاقا برام جذابیت هم پیدا کرده.
خواستم ازت تشکر کنم بابت همه چیزهای مفید و تاثیرگذاری که چه اینجا و چه توی متمم ازت یاد میگیرم. روز معلم تا همین دو سه سال پیش برای من حس خوبی نداشت چون معلمهای خوبی رو در طول زندگیم ندیده بودم. اما از زمان آشنایی با تو و متمم، کلمهی معلم خیلی برام با معناتر و دوستداشتنیتر شده.
روزت مبارک.
سلام آقای شعبانعلی. روز معلم مبارک باشه و بهتون تبریک میگم. قبلا اینجا خونده بودم که گفته بودید آدم ها تو شغل های دیگه خیلی خوشحال نمی شن وقتی یکی بالاتر از اونها قرار میگیره به جز معلم که از بالاتر رفتن دانشجو اش خوشحال میشه. داشتم به این فکر میکردم که در مورد ما یا حداقل من هیچ وقت این بالاتر رفتنه اتفاق نخواهد افتاد. چون شما همونطوری که خودتون با سرعت در حال حرکتید دست دیگران رو هم میگیرید و میکشونید. یکی از وجوه تمایز اصلی شما شاید همینه. ممنون که انقدر زحمت میکشید. امیدوارم همیشه رضایت رو تجربه کنید.
هدی جان. سلام.
خوشحال شدم اسمت و پیامت رو اینجا دیدم. فکر نمیکنم در بین بیستوهفت یا بیستوهشت مطلب آخری که در وبلاگت نوشتی، مطلبی بوده باشه که نخونده باشم. چون سبک کتابخونی و گزارشنویسیت رو – شاید چون من هم شبیه همین کار رو کردهام و هنوز هم میکنم – دوست دارم. خصوصاً این که نوشتههات به هیچ وجه مصداق «Click Farm» و «Click Bait» نیست و مشخصه که شهوت دیده شدن و خونده شدن، انگیزهٔ اصلی نوشتنت نیست (بر خلاف بعضی دیگه از بچههای متمم که به نظرم گاهی در این ورطه گرفتار میشن. البته به نظرم جستجوی مخاطب همیشه بد نیست. اما شکل و زمانش مهمه).
اگر بخوام دربارهٔ معلمی حرف بزنم و چیزی بگم که پیش از این نگفته باشم، به نظرم باید حرفی ارجاع بدم که تو از فاینمن نقل کردی (بخش پایانی این نوشته).
فکر میکنم معلم یه بار باید با خودش این مسئله رو حل کنه که «آیا با تکرار کنار میاد یا نه؟»
در جواب این سوال، دو پاسخ وجود داره که به نظرم هیچکدوم نسبت به دیگری برتری نداره و کاملاً از جنس «انتخاب شخصی» محسوب میشه.
روش اول، کنار اومدن با تکراره. شبیه حرفهایی که از فاینمن نقل کردی. این که معلم بپذیره که داره یه مباحثی رو تکرار میکنه. و البته در هر بار تکرار، سعی کنه تا حد امکان ارائهٔ بهتری داشته باشه و اثربخشی تدریسش رو بهتر کنه.
روش دوم، اینه که معلم، سعی کنه از تکرار فاصله بگیره. یعنی به گفتن حرفهایی که پیش از این گفته، راضی نشه و مدام سعی کنه پا در جهان بزرگتری بذاره.
من تقریباً تا سال ۸۹ یا ۹۰، گزینهٔ اول رو انتخاب کرده بودم. یعنی چند موضوع ثابت رو درس میدادم و البته سعی میکردم دانشم رو در زمینهٔ اونها به روز کنم. قلب تدریسم، مذاکره بود و اگر از تفکر سیستمی و استراتژی بگذریم، بقیهٔ مطالب به نوعی با مذاکره مرتبط بودن. از مهارت ارائه تا مهارت ارتباطی.
یادمه سال ۹۰ یا ۹۱ که اولین فایلهای رادیو مذاکره منتشر میشد (اگر زمان رو درست یادم باشه) یه بار داشتم توی خیابون قدم میزدم که یه اتفاق خیلی ساده افتاد. اتفاقی که نوع نگاه و مسیر معلمی من رو عوض کرد.
یه خانمی که در حال پیادهروی بود از دور نزدیک میشد و لبخند میزد. حدس زدم جایی شاگرد من بوده. بهم رسید و گفت: «آقای شعبانعلی؟» گفتم بله. بدون هر توضیح دیگهای، خیلی هیجانزده، هدفونی رو که توی گوشش بود درآورد و نزدیک گوش من گرفت و گفت: «ببینین! دارم حرفهای شما رو گوش میدم!»
شاید به نظر اتفاق خیلی ساده یا حتی مسخرهای بیاد. اما من بعدش با خودم فکر کردم: چقدر عجیب! جهان موازی که میگن، همینه. من در جهان خودم، در حال پیادهروی هستم. اما در جهان اون خانم، دارم مذاکره درس میدم.
بعد دیدم اگر میتونم در دو جهان موازی زندگی کنم، چرا باید درگیر تکرار یه درس ثابت باشم؟ میتونم در یه جهان، حرفهای تکراری بزنم و در جهان دیگه، خودم دنبال مطالعه و یادگیری رشتههای جدید باشم.
این بود که حس کردم در دنیای دیجیتال امروز، میشه رویکرد اول و دوم رو همزمان انتخاب کرد. در دنیای دیجیتال، با وبلاگت، با پستهات، با فایلهای صوتی و تصویریت، یک حرف رو بارها و بارها برای مخاطبان تکرار کنی.
و در دنیای فیزیکی، برای یادگیری و رشد خودت وقت بذاری و طبیعتاً وقتی حس کردی اندوختههای بیشتری داری، درسهای دیجیتالت رو هم بهروز کنی.
نمیخوام توصیف مثبت تو رو تأیید کنم که من هر روز واقعاً جلو میرم و احساس میکنم همچنان بقیه ازم عقب هستن. به خاطر این که همهٔ کسانی که من در یه مقطعی فرصت داشتم معلمشون باشم، یا الان هم هستم، خودشون مسیرهای تخصصی دارن و قطعاً دهها و صدها برابر من در اون رشتهها میدونن.
بنابراین لذت دیدن دانشجوهایی که از خودم جلو میزنن رو هر روز تجربه میکنم.
در عین حال، تلاش میکنم در حد وسع خودم، اونقدر برای رشد و یادگیری خودم وقت بذارم که اگر یکی امروز من رو دید، نگه محمدرضا با دو سال یا پنج سال یا ده سال قبلش هیچ تفاوتی نداره.
پینوشت: یه خاطرهٔ جالب از دکتر حیدری دارم دربارهٔ تدریس با مثالهای تکراری. از خودشون شنیدم و خیلی آموزنده بوده برام. حتماً به زودی مینویسمش.
چقدر خوشحالم که نوشته های منو میخونید. واقعا برام دلگرمی و شادیه. من قبلا هم وبلاگ هایی داشتم که در مورد روزمرگی ها و افکارم توشون مینوشتم در اونهاهم دنبال مخاطب زیاد نبودم و چندتا خواننده ی ثابت داشتم در عوض که هم رو خیلی میشناختیم اما راستش وبلاگ نوشتن جدی تر، طوری که یه نوع مسئولیت در قبال نوشته هام حس کنم (طوری که اون جمله ی معروف "سخنی نرام تا خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را" تو ذهنم میچرخه ، مخصوصا اینکه برداشتم از کتاب هارو مینویسم و محوریت وبلاگم نوشتن و صحبت کردن در مورد کتاب هاست و همیشه این شک برام وجود داره که آیا دارم مطلب رو درست ارائه میدم؟ حتی وقتی خیلی مطلب واضحیه) یک اتفاق نوپا در زندگی ام هست که کمتر از یک ساله دارم ادامه اش میدم و کلمات رو با وسواس خرج میکنم. اما تازگی ها احساس میکنم که این اتفاق نوپا داره مسیر خودش رو در ذهن و زندگی ام باز میکنه و ایده هایی برای نوشتن با دست باز تر و به دنبال او لذت بردن بیشتر به ذهنم میرسه. تا حالا سرچ نکردم که چطور میتونم بازدیدم رو افزایش بدم اما شاید نزدیک یک یا دو هفته ای هست که دارم بهش فکر میکنم.
چقدر داستان جالبی رو تعریف کردید. شاید اگر هرکس دیگه ای بود هدفون رو به اون خانم پس میداد و پیاده روی اش رو ادامه میداد گیریم با قدم هایی کمی پیروزمندانه تر. ضمیرناخودآگاهتون انگار همش این دغدغه ی آموزش رو با خودش داشته. من این ایده و این تصمیم رو نوعی تعامل با شرایط میبینم. یه جور وارد گفت و گو شدن با شرایط و تلفیق تکرار و چیزهای جدید. (بعد از اون فایل گفت و گو خیلی به این فکر کردم که که شاید مردم همیشه منظورشون از واژه ی "تعادل" همون "تعامل" هست. فقط بد به کار میبردنش و بعد بهشون آموزش داده شده. )
در مورد دانشجوها تون درست میگید. به قول شما من منظورم وقت گذاشتن برای رشد و توسعه و راکد نبودنه. طوری که در کنار دانشجوها راه میرید نه اینکه یک جا نشسته باشید روی یک صندلی و دانشجو ها دو حالت بیشتر نداشته باشن: یا بالاتر یا پایین تر.
خیلی مشتاقم بشنوم اون خاطره رو. امیدوارم هرچه زودتر در موردش بنویسید.
هدی جان.
دیدم توی یکی از مطالب وبلاگت از کتاب «میل به شگفتی» مطالبی نقل کرده بودی و در قسمتی از حرفهات اینطوری نوشته بودی:
«مثلا جوجه ها طوری برنامه ریزی شده اند که نور از بالا به اشیا میتابد. یعنی یک جوجه به محض اینکه پا به این دنیا میگذارد و هنوز حتی چشم هایش را باز نکرده و یادگیری اش صفر است به صورت پیش فرض میداند که پا به دنیایی گذاشته که نور از بالا میتابد و نه از پایین. و این هارا داوکینز خیلی جالب آزمایش و اثبات میکند. من نمیدانم چرا به خدا اعتقاد ندارد 🙂 یا مثلا داوکینز پدیده ی تصمیم گیری در حیوانات را بررسی میکند و آنجا بحثی را مطرح میکند تحت عنوان FAP یا fixed action pattern»
صرفاً به عنوان شوخی میخوام یه جواب برات بنویسم (به فرض این که داوکینز فارسی بلد بود و وبلاگت رو میخوند، قریب به یقین با چنین کلماتی پاسخ میداد):
هدی جان. برای من هم پیش اومده که با دیدن اینجور چیزها هیجانزده بشم. اما تا میومدم ذوق کنم، یاد عصب حنجرهٔ زرافه میفتادم که به جای اینکه از مغز زرافه مستقیم بیاد توی گردنش، تا پایین گردن رفته اون ته دور زده برگشته :)))
پینوشت یک: مسیر عجیب این عصب، با نظریههای تکاملی به خوبی توجیه میشه. اما با مدل Intelligence Design نمیشه توضیحش داد.
پینوشت دو: پذیرش تکامل (یا اگر غلط مصطلح جایگزینش رو ترجیح میدی: فرگشت) لزوماً به معنای نفی وجود خدا نیست. بلکه نفی نظریهٔ Intelligent Design هست. در واقع، برای گفتگو از وجود یا عدم وجود خدا، میشه از ابزارهای فلسفی استفاده کرد. اما استفاده از «ابراز شگفتی» و سایر ابزارهای احساسی روش مطمئنی نیست. درست همونطور که ربط دادن زلزله و فقر به خشم خدا (به سبک امام جمعهٔ تهران – آقای صدیقی) نمیتونه جایگاه خدا رو در ذهن مردم تقویت کنه.
پینوشت سه: این ماجرای زرافه رو میتونی در فصل Darwin on the Slab از همین کتاب Books do furnish a life بخونی یا در صفحهٔ ۳۶۰ کتاب The Greatest Show on Earth. عبارت کلیدیش هم اینه: Recurrent Laryngeal Nerve.
من با این عصب صوتی زرافه که داوکینز بهش اشاره می کنه نمی تونم قانع بشم. احتمالاً مشکل از من باشه که تو این موضوع عمیق نیستم. ولی دوست دارم چیزی که بهش فکر می کنم را اشاره کنم و راهنمایی بگیرم.
مولفه های صدا رو می شه، شدت اون، فرکانس اون (زیر یا زبر بودن) و جنس صدا (مثل ب ج د) دونست. حنجره احتمالاً می تونه زیری و زبری صدا رو تغییر بده (به نوعی فرکانس) ولی شدت صدا احتمالاً باید جای دیگه ای تولید بشه. یعنی برای اینکه بشه شدت صدا رو تغییر داد باید سرعت عبور هوا رو تغییر داد و این نیاز به دخالت ریه و نای داره. یعنی اگه زرافه بخواد صدای خیلی بلندی تولید بکنه بایستی ریه هاش رو حجیم بکنه، نایش تنگ بشه و بعد حنجره بلرزه تا اون صدای خاص با شدت بالا تولید بشه. این شاید به نوعی می تونه وضعیت خاص اون عصب رو توجیه بکنه.
سرچ دربارهٔ این موضوع اصلاً سخت نیست. همیشه بهتره سرچ کردن رو به فکر کردن اولویت بدیم. خصوصاً دربارهٔ موضوعاتی که به علوم طبیعی مربوط میشه.
قبول دارم مهدی جان که بدون داشتن هرگونه دانش در این حوزه، قانع شدن برات سخته. طبیعیه که اگر در خلوت خودت بخوای فقط فکر کنی و ببینی صدا چهجوری تولید میشه، نمیتونی به نتیجه برسی.
بهتره که سرچ کنی ببینی این عصب اصلاً اون کار خاصی که تو میگی رو انجام میده یا نه.
الان فعلاً از حرف تو فقط میشه نتیجه گرفت: اگر تو خدا بودی از عصب Laryngeal برای کنترل حجم ریهها استفاده میکردی. اما خب. خدا ظاهراً با تو موافق نبوده و این عصب رو به شکل دیگهای به کار برده 😉
علت شکل مسخرهٔ این عصب (مسخره از نگاه Functional میگم) اینه که این عصب در مسیر تکاملی، اشتباهی افتاده اونور قلب. مجبور شده دور بزنه و هی طولانی و طولانیتر شده. در ماهیها اینطوری نبوده و به تدریج در گونههای دیگه این اتفاق افتاده
چون جهان به شکل Incremental توسعه پیدا کرده و نه در لحظه. وجود چیزهای خندهدار یا بیکاربرد در عالم، اصلاً اتفاق بدی نیست. بلکه اتفاقاً نشون میده زیربنای بسیار پیچیدهتری بر جهان حاکمه. چیزی فراتر از اون داستانهای سادهای که عقل انسان غارنشین، برای توصیف و توضیح جهان اطرافش ساخته (و البته هنوز افراد بسیاری میپذیرن و بهش باور دارن).
پینوشت: واضحه که اگر مقالهای دیدی که حرفی رو که میزنی تأیید میکنه، خوشحال میشم لینکش رو بذاری که منم بخونم و یاد بگیرم. اگر هم مقالهای نخوندی و حدسیات و تراوشات ذهنی خودت بود، که وقت خودت و بچهها رو نگیرم و بیخودی توضیح بیشتر ندم.
ببخشید این جواب انقدر کوتاهه. چون خب الان پاسخ طولانی تری ندارم. درست میگید. در اون لحظه خودم هم احساس کردم دارم یه مقدار بی مطالعه حرف نامطمئنی میزنم. Books to furnish a life رو هم حتما نگاه میکنم.
هدی. اصلاً منظورم این نبود که اون جمله غلطه یا بده یا نباید نوشته میشد.
اتفاقاً به نظرم وقتی داریم کتاب یا فیلم یا خاطرهای رو روایت میکنیم، دقیقاً همین جملههای معترضه هستن که رنگوبوی ما رو به متن میدن و دعوتی میشن برای فکر کردن بیشتر خودمون یا نظر دادن دیگران.
فقط چون ده یازده تا آدم هستن که من مدت زیادی باهاشون «محشور» بودهام، و داوکینز یکی از اونهاست، در چنین مواردی خیلی ترغیب میشم که به عنوان یک تجربهٔ ذهنی، فکر کنم که اگر اونها در اون موقعیت بودن چیکار میکردن و چی میگفتن.
بنابراین جملهٔ من رو یه جور شوخی در نظر بگیر تا نقد.
درست میگید نظر شخصی بود اما خب شاید بهتر میبود که در بیان همون نظر شخصی ام یه مقدار دقت ام رو بالاتر میبردم. خودم هم باهاش صد در صد نبودم. مرسی این مطالب رو گفتید بهم. نقطه ی شروع خوبی به نظر میرسن. من خودم خیلی دوست دارم یه مقدار بیشتر در این زمینه ها بدونم.
سلام محمدرضا. معلم عزیزم.
امروز از بین تمام پیامهایی که برای روز معلم خوندم و شنیدم، بخشی از پیام منتشر شده در اکانت آقای فاضلی بیشتر از همه به دلم نشست:
خوندن این پیام باعث شد که یکی از نامهایی که به ذهنم برسه، نام شما باشه. برای همین روز معلم رو بهتتون تبریک میگم و امیدوارم چراغ راهی که افروختهاید هر سال نسبت به گذشته روشنتر و پرفروغتر باشه.
.
یه مورد دیگه اینکه خیلی خوشحال شدم از اینکه باز هم دربارهی داوکینز و کتابهاش مطلب نوشتید. توی عکس دیدم که تعداد زیادی از کتابهای داوکینز رو خوندید.
متاسفانه من تا به حال فقط سه تا از کتابهای داوکینز رو خوندم: ژن خودخواه، ساعتساز نابینا، سرگذشت شگفتانگیز حیات روی زمین.
اما خیلی علاقه دارم که کتابهای دیگهای که داوکینز نوشته رو بخونم. برای همین سوالم اینه که برای کسی که قصد داره با تفکرات داوکینز به چه شکل اساسی و عمیق آشنا بشه و دنیا رو از دریچهی نگاه داوکینز ببینه و درک کنه، به نظرتون به چه ترتیب و با چه اولویتهایی کتابهاش رو بخونه و چه پیشنهادی دارید؟
خیلی ممنونم از لطف همیشگیتون
محمدرضای عزیز ازت ممنونم که معلمی را انتخاب کردی
در این چند سالی که با متمم و با تو در اینجا همراه بودهام بسیار آموختهام و میدونم که این حس فقط مختص من نیست و خیلی از دوستان متممی دیگه هم این حس رو دارن
در اینجا و متمم چیزهایی میشه یاد گرفت که بیرون اینجا به این راحتیها نمیشه پیداشون کرد و یادشون گرفت. آموزشهای اینجا و متمم در محیط کار، توی اون لحظههای تصمیم گیری که هیچکی نیست ازش کمک بگیری و اون جاهایی که انقدر مسایل پیچیده و مبهم هستن که حتی به سختی میشه برای یه شخص سوم توضیح اش داد میاد به کمک دانشجوهای شما
وسط همه شلوغیهای کار و خانواده و مسئولیتهای مختلف، شاگردی کردن در اینجا و متمم یکی از بهترین لذتهای زندگی منه
خدا به پدر و مادرت خیر و برکت بده و به خودت و همکارانت عزت سلامتی
آقا معلم عزیز، روزت مبارک 🙂
محمدرضای عزیز
روزمعلم مبارک.
نمیدانم چند نفر از متممی ها فعالیت آموزشی دارند و یا معلم هستند، امیدوارم و فکر میکنم تعدادشان زیاد باشد. به آنها هم روز معلم را تبریک میگویم و آرزو میکنم روزی برسد که اکثریت معلمهای این سرزمین متممی باشند یا متمم به گوششان خورده باشد و به شاگردانشان معرفی کنند.
شاید آن زمان کشورمان شرایط بهتری پیدا کند.
محمدرضا جان
روزت مبارک
حیف که از دیدار حضوری محرومیم تا گلی به پاس قدردانی از زحمات ارزشمند شما تقدیم کنیم.
تقدیر و تبریک مرا بپذیر
محمدرضا جان . معلم عزیزم . روزت مبارک. از ته قلبم آرزوی سلامتی و شادی ات رو دارم. ۱۰ ساله که با شما آشنا شدم و ممنونم که در این ۱۰ سال دست طفل نوپای دانش و اندیشه ما را گرفتی تا زمین نخوریم.
مجید جان. از محبتت ممنونم. البته که تو خودت دستاندرکار ترویج و نشر دانش هستی و باید به تو تبریک گفتی.
هر از چندگاهی که کارهای انگاریوم رو پیگیری میکنم، از زحمتهایی که میکشید و دستاوردهایی که دارید هیجانزده میشم. و چند بار زمان کرونا با خودم فکر میکردم که کاش، فشار و تنشی که این همهگیری ایجاد میکنه، براتون قابلتحمل باشه.
امیدوارم همیشه، در مسیر رشد و پیشرفت باقی بمونی و بتونی مثل الان، زمینهٔ رشد و پیشرفت بقیه رو هم فراهم کنی.
مرسی از آرزوی خوب و لطفی که به من و انگاریوم داری. خیلی خوشحال شدم پیامت رو دیدم و دو روزی همینجوری حالم خوب بود. راستش من خودم هم کلی ذوق بچه ها رو دارم و اگر ببینی چقدر با سواد و با نمک هستن و چیکار می کنن تو سالن، بیشتر هیجان زده می شی. در مورد کرونا هم ماه های اول شوکه شده بودیم و اوضاع واقعا بد بود. به سختی تیم رو حفظ کردیم و یک سالی طول کشید تا کم کم زنده موندن در بحران رو یاد گرفتیم و از اواخر سال ۹۹ اوضاع رو به بهبود رفت و الان خیلی وضعیت بهتری داریم.
سلام
از همه تلاشی که برای رشد ما داری و از توجهی که به ما میکنی، ممنونم معلم عزیزم 🙂
امیدوارم سال ها سال ازت یاد بگیریم.
هر چی نوشتم پاک کردم و به نظرم اومد ساده و راحت بگم:
برازنده "معلم" بودن هستی. روزت مبارک.
باز شدن چشم، گستردگی و روشنی ذهن و هر بار تغییر و تازه شدن در همنشینی با معلمان دنیای علم میتونه دست یافتنی و شدنی باشه.
اول بگم که بعد شناختن تو، معیارهای معلمی در ذهن من تغییر کرد. خوشحالم که این بخت خوش رو داشتم که در زندگیام تو رو بشناسم و بتونم ازت یاد بگیرم. امروز هم بهونهای هست برای تشکر بابت این موضوع.
من در خوندن داوکینز خیلی مبتدی هستم. فقط دو کتاب و نیم ازش خوندم. عناوین کتابهات رو نگاه میکردم که The Magic of Reality رو دیدم در قفسه. خیلی دوستش دارم. این کتاب رو هم از طریق خودت شناختم. قلم داوکینز در کنار اون نقاشیهای جذاب، کتاب رو خیلی دوستداشتنی کرده برام.
چه تطبیق ظریف و موشکافانه ای👌😍