بر سر سفره افطار نشسته بود. سر در گریبان فرو برده و آب جوش، خرما، شیر و شیرینی را نگاه میکرد. امروز هم نشد. چه دروغها که نگفته بود. چه رفتارهای خشمآلود که نکرده بود. چه فقیرانی که از کنارشان بیتفاوت نگذشته بود.
دعا میخواند. دعا میکرد و دست به سمت سفره دراز کرده بود.
کمی بالاتر اما، در آسمانها، میان فرشتگان و شیطان، گفتگویی سخت، در میانه بود:
شیطان با نفرت به مرد مینگریست و میگفت: او از یاران من نیست. او دل به خاطر خدا تهی کرده و دست از غذا کشیده است. چهرهاش از تشنگی و گرسنگی رنگ باخته است. من کسی را که به خاطر خدای خود، از خود میگذرد دوست نمیدارم و در زمره یاران خود نمیگزینم.
فرشتگان با نفرت به مرد مینگریستند و میگفتند: او دیندار نیست. او تنها گرسنگی کشیده است و دیگر هیچ. گرسنگی کشیدن، راه را به دربار الهی هموار نمیکند. او را به بار ما راهی نیست.
***
مرد نشسته بود و خرمایی در کف، دست به دعا برده بود. او اما نمیدانست که در آن بالا، جایی برای او نیست. او را نه شیطان میپذیرد و نه فرشتگان. او مردی بود تنها رها شده…
آخرین دیدگاه