در دوران نوجوانی که شیفتهی #شریعتی بودم و اندک پساندازِ پرزحمتِ دوران دبیرستان را برای جمعآوری و خواندن مجموعهی آثارش صرف میکردم، عکسی از او را بر دیوار خانه آویخته بودم تا هر از چند گاهی، بتوانم چهرهاش را دوباره ببینم (این عکس).
بارها به خود میگفتم که چقدر بهتر بود اگر شریعتی بیشتر عمر میکرد. او میتوانست همین الان زنده باشد، بگوید و بنویسد و در گفتهها و نوشتههای پیشیناش بازنگری کند. اما چنین چیزی شدنی نبود.
لاجرم خودم را قانع میکردم که:
«اما خوب شد که در همان ۴۴ سالگی مرد و نماند. نه فقط به خاطر اینکه سرنوشت هممسلکهایش را میدیدم، بلکه از آن رو که تصویر چهرهی جوانش در ذهن ما مانده و ثبت شده بود (خودش هم مرگ در آن سن و سال را نامبارک نمیدانست). البته متفکر میتواند پیر شود و مفید و محبوب بماند؛ میتواند عصایی در دست بگیرد و لنگ بزند؛ میتواند عینک به چشم بزند و باز هم نتواند آنچه را که روزگاری خود بر کاغذ آورده بخواند؛ اما برای شریعتی، کسی که عصیان و ساختارشکنی را دوست داشت و شور و شورش با وجودش گره خورده بود، تصویر همان مرد میانسال، مناسبتر است.»
همهی آنچه گفتم، افکاری است که در همان دوران در ذهنم میگذشت. اما از گذر آن اندیشههای گذرا، دغدغهای برای همیشه در ذهنم باقی ماند و آن، آخرین تصویرِ به جا مانده از بزرگان است.
البته منظورم از تصویر، صرفاً آنچه در قاب بر دیوار مینشیند نیست؛ بلکه هر آن چیزی است که در ذهن ما مردم، از بزرگانمان نقش میبندد و ماندگار میشود.
به عنوان مثال، میدانیم که نیچه، این میوهی افتخارآمیز گونهی انسان، با وجودی که در ۵۶ سالگی فوت کرد، اما فروپاشی فکریاش در ۴۴ سالگی روی داد. این را نه فقط در ارادهی معطوف به قدرت (که گردآوری شدهی نوشتههای خام و ناتمام اوست) بلکه در اینک آن انسان (آخرین نوشتهی رسمی قبل از در هم شکستن فکریاش) هم میتوان حس و لمس کرد.
بنا بر روایت ویل دورانت از اوربک (Overbeck)، او که پس از خواندن نامهی نیچه حال او را فهمیده و به کمکش شتافته بود، نیچهی ۴۴ ساله را در حالی یافت که با آرنج روی پیانو میکوبید تا آن را در هم بشکند و با صدای بلند آواز میخواند.
اما آیا نیچه باید با آن حال زار و نزار در ذهن مخاطب امروزی تصویر شود؟ یا با آن غرورِ نشکستنی و خِرَدِ عمیقِ زرتشتی که در دوران سلامت، آفریده بود؟
از آن دورها و بالاها، نزدیکتر و پایینتر بیاییم و به یکی از همین ازدستشدگانِ اخیر، یعنی حسین محب اهری فکر کنیم. تصویری که خود از خودش داشت و میخواست و میساخت را – مثلاً در خندوانهی رامبد جوان – ببینید و سلفیها و مصاحبههایی که دیگران در آخرین روزها از او منتشر میکردند.
در دوران کهن، ابزارها و رسانهها مانند امروز نبودند. به همین علت، مردم فرصت داشتند تا واپسین لحظات هر کس را، بسته به جایگاهی که نزد ایشان داشت، ترسیم و تزئین کنند و با خاطرات و خیالات، بیارایند. این است که بزرگان دوران کهن، بر اساس روایات رایج، اغلب با مرگی درخور و باشکوه مردهاند (میگویند ارشمیدس لحظهای پیش از آنکه به دستِ سرباز مست رومی کشته شود، به او گفت: وقتی نزدیک میآیی مواظب باش پایت را روی دایرههایم نگذاری!)
اما دنیای معاصر، اغلب چنین فرصتی را دریغ میکند. موبایلها، میکروفنها، عکسها و استوریها، به ما ثابت کردهاند که آخرین روزها و ماهها و سالها، همیشه هم آنقدر که انتظار میرود، با شکوه و عظمت نیست. چه بسیار بزرگانی که در بیهوشی مردهاند، یا با پیکری زار، یا در شرایطی که در آخرین روزها و ماههای زندگی، تسلط چندانی بر گفتار و رفتار خود نداشتهاند.
این را میفهمم که روایت آخرین لحظاتِ زندگی انسانها، ظاهراً ارزش تاریخی دارد و مورخها – که کلاً از سر بریده و دست و پای شکسته هراسی ندارند – از روایتهای اثرگذار، خصوصاً اگر قابل استناد باشد، به سادگی نمیگذرند.
این را هم میشود فهمید که اغلب در بلندمدت، آن روایتهای گذرای آخرین لحظات، در غبار روزگار گم میشوند و دوباره قلههای دستاورد هر کس است که به عنوان حاصل زندگیاش در ذهن و زبانها باقی میماند.
اما فکر میکنم به عنوان یک مسئولیت فردی در قبال آنها که دوستشان داریم، شایسته است به حقشان برای داشتن تصویری مناسب و مطلوب احترام بگذاریم و تا حد امکان، در این راستا بکوشیم.
این حرفها و دردِ دلهای پراکنده را نه برای ارشمیدس نوشتم و نه نیچه. نه محب اهری و نه شریعتی و نه هیچ کس دیگر از گذشتگانِ در گذشته.
برای بعضی از بزرگانمان نوشتم که هنوز در «قیدِ» حیات هستند و گاه، شوقِ فخر فروختن با عکسهای سلفی یا وسوسهی اعتبار خریدن با نشستن در کنارشان، باعث میشود که از اهمیت حفظ تصویر مطلوب آنها غافل شویم.
[…] را از محمدرضای عزیز وام میگیرم چرا که این نوشته ی او(تلخی آخرین تصویر) داغ دلم را تازه تر از تازه […]
ده دوازده سالم بود که یه شب پدرم با یه هدیه ی فوق العاده اومد خونه. یه مجسمه نیم متری رستم، که با اینکه گچی بود اما رنگ آمیزی و فیگور با هیبتش مدهوشم کرد.
قصه هاش رو از خواهرم شنیده بودم و میشناختمش.
مجسمه رفت روی میز گوشه اتاقم و من مبهوت عظمت و سینه ی ستبر و گرزش شدم. نه فقط اون شب… بلکه شبها.
ماهها.
خواهرم رو صدا میکردم و درحالی که به مجسمه م نگاه میکردم، ازش میخواستم داستان هاش رو تعریف کنه. رستم من،
سمبل تمامِ عظمت هایی بود که میشناختم.
.
.
چند ماه گذشت و رستمم اما با هر بار افتادن و بلند شدن هاش روی میز شلوغ من، و البته به همت!برادر کوچولوم، قسمتی از شکوهش رو از دست میداد.. سپرش، انگشتش، بینی و بدتر از همه گرزش شکست.
.
درست یادمه یکروز خواهرم با شاهنامه ش اومد پیشم و گفت خب حاضری بخونیم؟ در حالی که به مجسمه ی شکسته م نگاهی انداختم…از روی ناامیدی و دلسوزی احتمالا … گفتم نه، ممنون.. دیگه دوست ندارم چیزی راجع بهش بشنوم.
.
.
.
سالها گذشت و من بارها و بارها این حکایت رو توی دنیای واقعی تجربه کردم… اعتراف میکنم که کار راحتی نیست لباسِ تصویر آخر آدم ها رو به تمامٍ داستانِ اونها نپوشاندن.
جدال مکانیزم مغزی بین pick و end عموما به سمتِ ضبطِ دومی میره… نمیدونم شاید اینجوری، آدم خودش رو به اون شخص و البته به خودش، کمتر #بدهکار حس میکنه. مغز راهِ راحتتر رو انتخاب میکنه و احتمالا این ماییم که باید تمرین کنیم یاد بگیریم که با شکستنِ تلخِ تصویر های آخر، زیاد دچار فراموشی نشیم.
ممنون. چه زیبا نوشتید.
با هم بیندیشیم به جمله ای تاثیرگذار در متن فوق
(خودم هم قول می دهم مدت ها به این جمله فکر کنم)
–
این میوه افتخار آمیز گونه انسان
–
(حسودی می کنم به هر کسی که مصداق این جمله باشه)
خیلی خوشحال شدم از خوندن این مطلب.
واقعاً موضوعیه که همیشه آزارم میده.
امیدوارم همهی اونهایی که با بیمسئولیتیِ تمام، اینجور عکسها و فیلمها رو – به خصوص از کسانی که به نوعی، کم یا زیاد، محبوب و موردعلاقهی مردم بودهاند و هستند – منتشر میکنن این مطلب رو بخونن، و کمی به خودشون بیان.
به خصوص این جملهی فوق العاده:
***
“اما فکر میکنم به عنوان یک مسئولیت فردی در قبال آنها که دوستشان داریم، شایسته است به حقشان برای داشتن تصویری مناسب و مطلوب احترام بگذاریم و تا حد امکان، در این راستا بکوشیم.”
***
و سعی کنن بفهمن که این کار، نه تنها هیچ سود و فایدهی مثبتی برای هیچکس نداره، که هم بیاحترامی به اون آدمهاییه که روزگاری برای خودشون زندگی شاد و سالم و سرحال و قشنگ و پرباری داشتن، و هم قلب و احساس خیلی از آدمها و طرفداران و دوستان و خانوادههای این عزیزان رو که عاشقشون هستن یا حتی فقط روزگاری میشناختنشون؛ با این کارها و رفتارها، جریحهدار میکنه.
من خودم سعی میکنم هیچوقت در معرض اینجور عکسها و فیلمها قرار نگیرم و اگر اتفاقی هم سر راهم قرار گرفتن، اصلاً نگاهشون نکنم.
زندگی، متاسفانه میتونه از این داستانها برای هر کسی در خودش داشته باشه، برای خودمون و بدتر از اون، خدای نکرده برای کسانی که برامون عزیز هستن و کاری هم از دست ما بر نیاد.
من هم واقعاً دلم میخواد آدمهایی که برامون عزیزن و عزیز بودن و دوستشون داشتیم و دوستشون داریم رو اگر چنین مسائلی براشون پیش اومده همیشه با همون حالتهای سرحال و قوی و شاداب و قبراق همیشگی و قبلیشون به یاد بیارم.
حتی فکر و تصور کردنش هم برای کسانی که دوستشون داریم و برامون مهمن، سخته و قلب آدم رو فشرده میکنه.
حتی بیان و توصیف و خوندن و شنیدنش هم، به نظر من، میتونه یه جورایی به اندازهی همون عکسها برای آدم غمانگیز باشه.
واااای محمدرضای من ! چه مطلب درست و سنجیده ای گفتی . این مسخره بازیا چیه الان مد شده . طرف تو ذهن ما بحق یه جایگاه عالی و متعالی داره ، اونوقت میان به لطف تکنولوژی های جدید ، تصاویر و فیلم آخرین روزهای زندگیش رو میزارن .
باورت نمیشه . من به موسیقی سنتی خیلی علاقه دارم . ولی یکی از دغدغه های ذهنی من اینه یهو از محمدرضا شجریان یه فیلمی یا عکسی در بیاد مثلن فرسوده شده ، اب از دهانش آویزانه و یا سکته کرده ، دستش لمس شده !
ممنون بخاطر این تذکر بجا .
پدربزرگ من برای من مثل پدر بود. حتی عزیزتر از یک پدر. اواخر عمرش نوعی بیماری زوال مغز گرفته بود. من برای مدتی طولانی نرفتم ببینمش.دوست نداشتم تصویرش تو ذهنم بهم بخوره. نمی دونم، شاید جوری خودخواهی بود ولی نمی تونستم. راستش حتی دوست داشتم زودتر فوت کنه و حالش از این بدتر نشه. گرچه خیلی ها منو به خاطر این طرز فکرم خودخواه می دونن، شایدم جوری خودخواهی باشه، ولی دیدن تصویر به هم ریخته آدمها خیلی برام سخته.
محمدرضای عزیز سلام
دلنوشته ی شما باعث شد به این سوال فکر کنم که آیا ما میتونیم به بخشی از برند شخصی کسی که دوستش داریم آسیبی برسونیم؟ اگر چنین امکانی هست چطور؟تاچه حد ؟یا حتی تا چه مدت؟
فکر کنم این جمله رو هم از خودتون خوندم که ما آدما با خیرخواهی مون بیشتر به هم ضرر میرسونیم تا با شر و فتنه نسبت به هم
به نظرم یکی از چالش های جدی رابطه با کسی که دوستش داریم همینه که ممکنه گاهی با ناآگاهی و جهل خودمون یه رفتار غیر مسئولانه و ناشایست در مقابل اش نشون بدیم طوری که تصویر اون فرد رو حتی برای مدت کوتاهی تخریب کنیم .
از طرف دیگه برداشتی که از مطلب شما دارم اینه که در تقابل بین واقعیت و حقیقت ما بهتره مدافع حقیقت باشیم و تاکیدی روی واقعیت های گذرا و بعضا درد آور نداشته باشیم (مثلا فرض کنید نیچه دقیقا توی زمان ما زندگی میکنه و یه پیج اینستاگرام داره که طرفداراش اداره اش میکنن، خوب چه لزومی داره
دوستدارانش تصاویری از دوران ناخوش احوالی اش یا حتی عکس های سلفی که با هم گرفتند رو منتشر کنند)
ما توی دورانی زندگی میکنیم که بیش از حد لزوم روی بعضی واقعیت های نه چندان ضروری تاکید میشه و همین اتفاق کمک کرده به اینکه حقایق یا همون دستاوردهای هر کس که قراره ازش باقی می مونه (برای مدتی کوتاه یا طولانی) گم و ناپیدا بشن